قرآن

در قرآن مجيد همه موارد «الارض» مفرد آمده است و هيچ موردي به صورت جمع ذکر نگرديده، برخلاف کلمه «السموات» که در اکثر موارد جمع آمده است.

پرسش: 
طبق آيات قرآن زمين 7تاست آن شش زمين ديگر کجا قرار دارد؟
 

پاسخ: 
در قرآن مجيد همه موارد «الارض» مفرد آمده است و هيچ موردي به صورت جمع ذکر نگرديده، برخلاف کلمه «السموات» که در اکثر موارد جمع آمده است. تنها در سوره «طلاق ، آيه 12» چنين آمده است: «اوست که هفت آسمان آفريده و از زمين نيز مثل آنها»؛ 
در اين كه مراد از "مثل آن ها" چيست، اختلاف است. شايد نتوان معناي قطعي آن را معلوم كرد. نظرهايي كه در باره اين عبارت داده شده ،به شرح زير است: 
1. منظور از «مثل» در آيه قدرت است ،يعني همان گونه كه آسمان هاي هفت گانه دلالت آشكار بر قدرت بي پايان خداوند دارند، خلقت زمين هم مانند آن ها چنين دلالت آشكاري دارد. (1)
 2. ممكن است تقدير جمله اين باشد:"و خلق مثلهن الارض" بنا بر اين نظر حرف"من" بيانيه است . معنايش اين مي شود :" زمين را هم مثل آسمان ها خلق كرد". بنا بر اين نظر منظور از آسمان ها كرات آسماني است. زمين هم مثل آن ها كروي خلق شده، بنا بر اين نظر اين آيه از معجزات علمي قرآن است.(2) بنا بر اين نظر "هفت" عدد كثرت است و آسمان ها همان كرات بيشمار هستند.
 3. ممكن است همان گونه كه خدا هفت آسمان آفريده، در كهكشان هم هفت كره با شرايطي مثل شرايط زمين آفريده باشد.(3)
 4.ممكن است منظور طبقات هفتگانه زمين باشد كه مثل پوست پياز همديگر را احاطه كرده اند. اولينش همين پوسته زمين آست كه ما بر آن زندگي مي كنيم.(4)
 5. ممكن است منظور قاره هاي زمين باشد كه به وسيله اقيانوس ها احاطه شده اند. طبق جغرافياي جديد و قديم تقسيم بندي هاي هفتگانه مختلف داشته است.(5)
 6.ممكن است مراد از جمله" وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ"، اين است كه خدا از زمين چيزي( موجودي) خلق كرده، مثل آسمان هاي هفتگانه، و آن عبارت است از انسان كه موجودي است مركب از ماده زميني و روحي آسماني، كه در آن روح نمونه ‏هايي از ملكوت آسماني است.(6) 
 پي نوشت ها:
 1. ابن عاشور، التحرير و التنوير، ج‏28، ص 304. 
2. همان. 
3. محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه محمد باقر موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي،چ پنجم، 1374 ش، ج19،ص546. 
4. همان. 
5. همان،ص547.
6. همان.
 

معنای وسیع شهادت آن است که انسان در مسیر انجام وظیفه الهی کشته شود، یا بمیرد، همان سربازی که در درگیری با اشرار و یا با منافقان به درجه رفیع شهادت رسیده است.

پرسش:

ارزش و مفهوم شهید و شهادت را با استفاده از قرآن کریم و احادیث نورانی تبیین نمایید. آیا سربازی که در درگیری با اشرار و قاچاقچیان و یا در اثر درگیری با منافقان جان خود را از دست میدهد و یا در هنگام مأموریت بر اثر تصادف کشته میشود، بنابر تعالیم اسلام شهید محسوب میشود؟

پاسخ:
شهید و شهادت در لغت به معنای شهود یا حضور است و شاهد و شهید یعنی حاضر و جمع آن شهدا است. (1) در مجمع البحرین آمده است: شهادت یعنی کشته شدن در راه خدا. وجه تسمیه چنین قتلی به شهادت، بدین جهت است که ملائکه رحمت بدین صحنه حضور یابند و بر این وجه، شهید به معنای شهود است، یا بدین سبب که خدا و فرشتگانش به دخول شهید به بهشت گواهی دهند و یا بدین لحاظ که شهید به همراه انبیا در قیامت بر دیگر امم گواهی دهند و یا چون شهید زنده و حاضر است، به موجب آیه: "احیاء عند ربهم یرزقون؛ (2) شهدا زنده‏اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"، و یا به این جهت که وی به شهادت حق قیام نمود تا کشته شد.(3)
در تفسیر نمونه نیز آمده است: اطلاق "شهید" از ماده "شهود" بر آن‏ها یا به خاطر حضور رزمندگان اسلام در میدان نبرد با دشمنان حق است، یا به خاطر این که در لحظه شهادت، فرشتگان رحمت زا مشاهده میکنند، و یا به خاطر مشاهده نعمت‏های بزرگی است که برای آن‏ها آماده شده و یا به جهت حضورشان در پیشگاه خداوند است، آنچنانکه در سوره آل عمران میفرماید: "هرگز گمان مبر آن‏ها که در راه خدا کشته شده‏اند مردگانند، بلکه آن‏ها زنده‏اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند".(4)
همیشه در تاریخ ملت‏ها روزهایی پیش میآید که بدون ایثار و فداکاری و دادن قربانیان، بسیاری از خطرات برطرف نمیشود، و اهداف بزرگ و مقدس محفوظ نمیماند. این جا است که گروهی مؤمن و ایثارگر باید به میدان آیند و با نثار خون خود از آیین حق پاسداری کنند. در منطق اسلام به این گونه افراد "شهید" گفته میشود.
در اسلام کمتر کسی به پایه و عظمت شهید میرسد؛ شهیدانی که آگاهانه و با اخلاص نیت به سوی میدان نبرد حق و باطل رفته، و آخرین قطرات خون پاک خود را نثار میکنند.
درباره مقام شهیدان، روایات عجیبی در منابع اسلامی دیده میشود که حکایت از عظمت فوق‏العاده ارزش کار شهیدان میکند. در روایتی از رسول گرامی (ص) میخوانیم: "در برابر هر نیکی، نیکی بهتری وجود دارد تا به شهادت در راه خدا رسد که برتر از آن چیزی متصور نیست".(5)
در روایت دیگری از امام زین العابدین (ع) میخوانیم: "هیچ قطره‏ای محبوب تر در پیشگاه خدا، از دو قطره نمیباشد: "1 - قطره خونی که در راه او ریخته میشود. 2 - قطره اشکی که در تاریکی شب از خوف خدا جاری میگردد و فقط به این قطره اشک، خدا اراده شده باشد".(6)
اگر تاریخ اسلام را ورق زنیم، میبینیم قسمت مهمی از افتخارات را شهیدان آفریده و بخش عظیمی از خدمت را آنان کرده‏اند. نه تنها دیروز، امروز نیز فرهنگ سرنوشت ساز "شهادت" است که لرزه بر اندام دشمنان میفکند، و آن‏ها را از نفوذ در دژهای اسلام مأیوس میکند.
بدون شک "شهادت" یک هدف نیست؛ هدف پیروزی بر دشمن و پاسداری از آیین حق است، اما پاسداران باید آن قدر آماده باشند که اگر در این مسیر، ایثار خون لازم شود، از آن دریغ ندارند، و این معنای امت شهید پرور است، نه این که شهادت را به عنوان یک هدف طلب کنند.
در جواب سؤال دوم پاسخ را چنین طرح میکنیم: شهادت در فرهنگ اسلام دو معنای متفاوت دارد:
1 - معنای خاص.
2 - معنای گسترده و عام.
معنای خاص، کشته شدن در معرکه جنگ در راه خدا است که احکام خاص در فقه اسلامی دارد، از جمله عدم نیاز شهید به غسل و کفن، بلکه با همان لباس خونین دفن میشود.
معنای وسیع شهادت آن است که انسان در مسیر انجام وظیفه الهی کشته شود، یا بمیرد، همان سربازی که در درگیری با اشرار و یا با منافقان به درجه رفیع شهادت رسیده است. هر کس در حین انجام چنین وظیفه‏ای به هر صورت از دنیا برود، "شهید" است.
در روایات اسلامی آمده است که چند گروه شهید از دنیا میروند:
1 - از پیامبر گرامی (ص) نقل شده: "کسی که در طریق تحصیل علم از دنیا برود، شهید مرده است". (7)
2 - حضرت علی (ع) میفرماید: "کسی که در بستر از دنیا رود، اما معرفت حق پروردگار و معرفت واقعی پیامبر (ص) او و اهلبیتش (ع) را داشته باشد، شهید از دنیا رفته است". (8)
3 - در حدیث دیگری از امام صادق (ع) میخوانیم: "کسی که برای دفاع از مال خود در برابر مهاجمان ایستادگی کند و کشته شود، شهید است". (9)
هم چنین کسان دیگری که در مسیر حق کشته میشوند یا میمیرند.
از این جا عظمت فرهنگ اسلامی و گسترش آن روشن میشود.
جواب را با حدیثی از امام رضا (ع) به پایان میبریم: او از پدرانش، از رسول خدا (ص) نقل میکند:
"نخستین کسی که داخل بهشت میشود، شهید است". (10)

پینوشت‏ها:
1 - لسان العرب به نقل از بهاءالدین خرمشاهی، دانش‏نامه قرآن، ج 2، ص 1339، کلمه شهید و شهادت.
2 - آل عمران (3) آیه 169.
3 - شیخ فخرالدین طریحی، مجمع البحرین، ج الربع الثانی، ص 553.
4 - آیت الله مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ج 21، ص 405.
5 - بحارالانوار، ج 97، ص 15، چاپ بیروت.
6 - همان، ج 97، ص 10، حدیث 16.
7 - سفینه البحار، ج 1، ماده "شهد" ص 720 چاپ قدیم.
8 - نهج البلاغه، خطبه 19، آخر خطبه.
9 - سفینةالبحار، ج اول، ماده "شهد" چاپ قدیم.
10 - بحارالانوار، ج 71، ص 272؛ تفسیر نمونه، ج 21، ص 403 - 408، با تلخیص و برداشت.
 

آنچه در مورد تقويت حافظه از کتب روايي و ادعيه بيان شده است، علت تامه تقويت حافظه محسوب نمي شود؛ چرا که راهکاري ديگري هم در اين خصوص وجود دارد.

پرسش:

چطور ميتوانيم از قرآن براي افزايش حافظه و همچنين قابليت هاي ذهن بهره مند شويم؟

پاسخ: 
از اينکه افتخار همراهي شما را داريم، خرسنديم و تلاش مي کنيم پاسخ مناسبي خدمت تان ارائه دهيم. براي تقويت حافظه و رفع فراموشي، در آموزه هاي ديني و تعاليم اسلامي توصيه هايي شده است که در بخش نخست به مهمترين توصيه هايي که مشتمل بر سوره ها و آيات قرآن است، اشاره مي شود و در بخش دوم به توصيه هايي که در روايات اسلامي به آن اشاره شده است، مي پردازيم.

بخش نخست
1. خواندن سوره هاي «ياسين» و «فتح»؛ (1)
2. تلاوت قرآن؛ (2) 
3. خواندن «آيه الکرسي»(3) و مداومت بر آن خصوصاً پس از نمازهاي يوميه در تقويت حافظه مؤثر است؛(4) 
مرحوم آيت الله كشميري مي فرمايد: خواندن «آيه الکرسي» روزي 21 مرتبه براي تقويت حافظه نافع است. (5)
4. بعضى از بزرگان گفته اند كه زياد خواندن آيه «سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسى»(6) ‏ براى رفع نسيان و فراموشى مؤثر و مجرّب است؛ (7)
5. براي کسي که زياد فراموشي به او دست مي دهد، مواظبت بر خواندن آيه: «رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِين‏»(8) مفيد است. (9)
6. مي توانيد قرآن حفظ نماييد؛ حفظ قرآن يقيناً تأثير شگرفي در قدرت حافظه شما ايجاد خواهد شد و شما نتيجه اش را به زودي خواهيد ديد.

بخش دوم
در روايات اسلامي نيز براي تقويت حافظه نکاتي براي تقويت حافظه و رفع فراموشي ذکر شده است که به برخي از آنها اشاره مي شود:
1. خواندن دعايي که پيامبر اعظم (صلي الله عليه و آله) به حضرت علي (عليه السلام) براى تقويت حافظه تعليم نمود: «سُبْحَانَ مَنْ لَا يَعْتَدِي عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِهِ سُبْحَانَ مَنْ لَا يَأْخُذُ أَهْلَ الْأَرْضِ بِأَلْوَانِ الْعَذَابِ سُبْحَانَ الرَّءُوفِ الرَّحِيمِ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِي قَلْبِي نُوراً وَ بَصَراً وَ فَهْماً وَ عِلْماً إِنَّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير.» (10) 
2. خواب قيلوله کردن. شخصى به پيامبر اعظم (صلي الله عليه و آله) عرض كرد: من حافظه خوبى داشتم و اكنون فراموشى بر من غالب شده؟ حضرت در پاسخ فرمود: «آيا خواب قيلوله مي كردى و آن را ترك كرده‏اى؟ گفت بلى، فرمود: باز خواب قيلوله بكن تا آنچه فراموش کرده اي به حافظه ات برگردد.» (11)
خواب قيلوله پيش از ظهر است و بعد از نماز ظهر تا عصر و خواب بعد از ظهر حماقت است و خواب قيلوله نعمت است چنان كه 
امام باقر (عليه السلام) نيز مي فرمايد: «النَّوْمُ أَوَّلَ النَّهَارِ خُرْقٌ وَ الْقَائِلَةُ نِعْمَةٌ وَ النَّوْمُ بَعْدَ الْعَصْرِ حُمْقٌ وَ النَّوْمُ بَيْنَ الْعِشَاءَيْنِ يَحْرِمُ الرِّزْق»‏؛ (12) «خواب اول روز جهالت است؛ خواب نيمروز [قيلوله‏] نعمت است و سبب تقويت حافظه مى‏شود؛ خواب پس از عصر حماقت است؛ خواب ميان نماز مغرب و عشا مانع روزي مي شود.» 
3. امام صادق (عليه السلام) به کسي که چيزي را فراموش کرده بود، فرمود: دستت را بر پيشاني بگذار و اين دعا را بخوان: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ يَا مُذَكِّرَ الْخَيْرِ وَ فَاعِلَهُ وَ الْآمِرَ بِهِ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَذْكُرَنِي مَا أَنْسَانِيهِ الشَّيْطَانُ الرَّجِيم‏» (13)
4. مداومت بر خواندن دعاي: «يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ فَلَا يَفُوتُ شَيْئاً عِلْمُهُ وَ لَا يَئُودُه‏» بعد از نماز صبح قبل از اين که تکلم نمايد. (14) 
در روايات اهلبيت (عليهم السلام) به موارد ديگري مثل نوع تغذيه و خوردن برخي مواد غذايي از قبيل: مويز، عسل، عدس، کرفس، بِه، گوشت نزديک گردن، زنجبيل، کندر و... براي تقويت حافظه اشاره شده است که به خاطر اطاله کلام و اين که شايد مورد سؤال شما نبوده باشد از ذکر تفصيلي آن خودداري مي کنيم. 
براي افزايش تمرکز در آيات قرآن و روايات چيزي نيافتيم، اما از آيت الله بهجت (ره) پرسيدند: چه كنيم تا تمركز فكر پيدا كنيم؟ فرمودند: اذكاري مثل «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» را زياد بگوييد. (15)

نکته مهم
آنچه در مورد تقويت حافظه از کتب روايي و ادعيه بيان شده است، علت تامه تقويت حافظه محسوب نمي شود؛ چرا که راهکاري ديگري هم در اين خصوص وجود دارد. ضمن اين که بعضي از عوامل مربوط به حافظه در اختيار انسان نيست و مربوط به عوامل ژنتيکي و وراثتي است. به عبارت ديگر، حافظه و استعداد هر انساني برآيندي از عوامل متعدد وراثتي و محيطي است که بعضي از اين عوامل در اختيار اوست و بعضي از اختيار انسان خارج است بنابراين، هرگز نبايد توقع داشت که با انجام راهکارهايي که ما برخي از آنها را ذکر کرديم، معجزه شود و ناگهان حافظه انسان افزايش چشمگيري يابد و يا در صورت عدم تأثير، اعتقاد فرد نسبت به توصيه هايي که از معصومين صادر شده است، کم شود.
اين نکته را هم بدانيد که گاهي مشکل از خود ضعف حافظه نيست، بلکه افراد به خاطر مشغله فکري و داشتن برخي دل مشغوليت ها و بر عهده داشتن کارهاي متعدد عملاً دچار استرس و اضطراب مي گردند و در نتيجه آن، قدرت تمرکز آنان مختل مي شود و يا دچار ضعف حافظه مي گردند در صورتي که اگر آنها از پرداختن به کارهاي متعدد در يک مقطع زماني بپرهيزند و يا از مشغله هاي خود بکاهند، تمرکز و حافظه آنان از کارآمدي بيشتري برخوردار خواهد بود. همچنين مي توانيد به هنگام مطالعه و يا شنيدن مطالب ناب، برخي از آنها را يادداشت کنيد و چندبار با خود مرور نماييد تا در حافظه بلند مدت شما ثبت گردد.
همواره موفق و کامروا باشيد.

پي نوشت ها: 
1.    ر.ک: حيدري، احمد، فضايل و خواص سوره ها و آيه هاي قرآن، قم: حضور، 1386.
2.    مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، ‏بحارالأنوار، بيروت‏: دار إحياء التراث العربي، ‏1403ق، ج59، ص272.
3.    سوره بقره، آيات 255-257.
4.    ر.ک: کاظمي خوانساري، ابراهيم، ذکرهاي شگفت عارفان: کليد گشايش مشکلات دنيوي و سلوکي، قم: عطر ياس، 1388.
5.    همان.
6.    سوره اعلي، آيه 6.
7.    جمعي از مترجمان، ترجمه مجمع البيان فى تفسير القرآن، تهران: فراهانى،1360؛ ر.ک: اسلامجو، حامد، پرسش هاي شما و پاسخ هاي آيت الله بهجت (ورق هاي آسماني)، قم: آخرين وصي، 1388، ج27، ص24.
8.    سوره بقره، آيه 286.
9.    كفعمى، ابراهيم بن على عاملى‏المصباح للكفعمي(جنة الأمان الواقية)، قم‏: دار الرضي( زاهدي)، 1405ق‏، ج199.
10.    ر.ک: قمي، شيخ عباس، کليات مفاتيح الجنان، ترجمه: مهدي الهي قمشه اي، تعقيبات مشترک، قم: آيين دانش، 1390.
11.    حر عاملى، محمد بن حسن‏، وسائل الشيعة، قم‏: مؤسسة آل البيت عليهم السلام، 1409ق، ج6، ص501.
12.    شيخ صدوق، ابن بابويه، محمد بن على، ‏من لا يحضره الفقيه، قم‏: دفتر انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، ‏1413ق‏، ج1، ص502.
13.    طبرسى، حسن بن فضل، ‏مكارم الأخلاق‏، قم‏: شريف رضى‏، 1412ق، ص356.
14.    شبّر، عبدالله، طب الأئمة عليهم السلام( للشبّر)، بيروت: دار الإرشاد، 1428ق، ص277.
15.    ر.ک: اسلامجو، حامد، پرسش هاي شما و پاسخ هاي آيت الله بهجت (ورق هاي آسماني)، قم: آخرين وصي، 1388.
 

دقت در ترجمه و ملاحظه شأن و فضاي نزول اين آيات نشان مي دهد که خداوند متعال القابي را به کفّار و مشرکين نسبت مي دهد که حقيقتاً متّصف بدان هستند.

پرسش:

چرا پبامبر در آيات هشت تا شانزده سوره قلم به کافران و مشرکان القاب بدي نسبت ميدهد؟

پاسخ:

سوره قلم رسول خدا صلي الله عليه و آله را به دنبال تهمت‏ هاى ناروايى كه مشركين به وى زده و او را ديوانه خوانده بودند، تسليت و دلدارى مى‏ دهد، و به وعده‏ هاى جميل و پاسدارى از خلق عظيمش دلخوش مى‏ سازد، و آن جناب را به شديدترين وجهى از اطاعت مشركين و مداهنه با آنان نهى نموده، امر اكيد مى‏ كند كه در برابر حكم پروردگارش صبر كند[1]

ترجمه آيات 8تا 16 سوره قلم که مدّ نظر شماست اينچنين است:

حال كه چنين است از تكذيب‏ كنندگان اطاعت مكن! (8)

آنها دوست دارند نرمش نشان دهى تا آنها (هم) نرمش نشان دهند (نرمشى توأم با انحراف از مسير حق)! (9)

و از كسى كه بسيار سوگند ياد مى‏ كند و پست است اطاعت مكن، (10)

كسى كه بسيار عيب جوست و به سخن چينى آمد و شد مى‏ كند، (11)

و بسيار مانع كار خير، و متجاوز و گناهكار است (12)

علاوه بر اينها كينه توز و پرخور و خشن و بدنام است! (13)

مبادا بخاطر اينكه صاحب مال و فرزندان فراوان است (از او پيروى كنى)! (14)

هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مى ‏شود مى‏گويد: «اينها افسانه ‏هاى خرافى پيشينيان است!» (15)

 (ولى) ما بزودى بر بينى او علامت و داغ ننگ مى‏ نهيم! (16)[2]

دقت در ترجمه و ملاحظه شأن و فضاي نزول اين آيات نشان مي دهد که خداوند متعال القابي را به کفّار و مشرکين نسبت مي دهد که حقيقتاً متّصف بدان هستند، نه اينکه اين نسبت غير و اقعي باشد. بنابر اين خداوند متعال روايتگر خصوصيات زشت و ناپسند کفّار و مشرکين است اعم از :1.تکذيب کردن رسول مکرّم اسلام؛2. نرمش توأم با انحراف از مسير حق؛3.سوگند زياد خوردن؛ 4.پست بودن؛5.عيب جو؛6.سخن چين؛ 7. بسيار منع کنند از کار خير؛ 8.متجاوز؛ 9. گنه کار؛ 10. کينه توز؛ 11. پر خور؛ 12. خشن؛ 13.بدنام؛ و.... مطالعه تاريخ اسلام و سير پيشرفت آن بخصوص در فضاي مکه مي تواند کمک بسياري در فهم اين آيات داشته باشد.

پي نوشت

1.محمد حسين طباطبايي،الميزان، ترجمه محمد باقر موسوي، قم، دفتر انتشارات جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چ پنجم، 1374ش، ج19، ص 615.

2.قرآن کريم ، ترجمه آيت الله مکارم شيرازي.

شما(فرشتگان) نمي‏ دانيد كه در انسان استعداد آگاهي از اسماء است كه شما از آن بي‏ خبريد و توان آموختن آن را نيز نداريد و من براي همين آگاهي او را مي‏ آفرينم.

پرسش:

براي خلقت آدم ابوالبشر خداوند از چه حقيقتي آگاه بود که فرشتگان از آن بي اطلاع بودند لطفا پاسخ دهيد

پاسخ:

در باره معناي عبارت«إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون»(1)"همانا من مي دانم چيزي را که شما نمي دانيد"
 از ابن عباس و ابن مسعود نقل شده كه منظور، كبر و عجب و معصيت ابليس است. گويا خداوند مي‏ خواهد بگويد من مي‏دانم منشأ اين اعتراض، كبر و حسادت ابليس نسبت به خلافت آدم است. از قتاده نيز نقل شده كه مراد از (ما لا تعلمون) پيامبران و صالحان از ذريه آدم است؛ يعني شما نمي‏ دانيد كه چه پاكان و بزرگاني از ذريّه آدم، پا به عرصه وجود مي‏گذارند.
احتمال دوم با برخي روايات تأييد مي‏ شود و گويا سخن خداوند متعال بنا بر اين احتمال اين است که شما تنها يك روي سكّه (آدم و تركيب ويژه وجودي او) را ديده ‏ايد و نمي ‏دانيد كه اگر در اين تركيب و درگيريِ عقل با شهوت و غضب، عقل، غلبه يابد صفاتي چون عفّت، شجاعت، انصاف و... پديد مي‏آيد و آثاري چون احاطه بر جزئيات و استنباط صناعات و استخراج منافع كائنات از قوّه به فعل، آشكار مي‏ شود و بر قدرت و عبوديت روح، افزوده شده، به خدا نزديكتر مي‏ شود.
شما نمي‏ دانيد كه اگر چه علم و آگاهي انسان به تدريج حاصل مي‏ شود و جهل او به مراتب بيش از علم اوست و در برابر وسعت علم الهي بسيار اندك است، ليكن در عين حال گسترده‏ ترين مظاهر علم الهي، علم انسان است و كسي در علم به پاي او نمي‏رسد.
شما نمي‏ دانيد كه آفرينش آدم لطف خفيّ خداست؛ زيرا پيامبران و اماماني از او پديد مي‏ آيند كه با داشتن شهوت و غضب، در برترين درجه طهارت و عصمت و طاعت و عبادت قرار دارند و در هدايت و اصلاح مردم براي عبودت خدا كوشش مي‏كنند.
از اين رو از امير مؤمنان علي (عليه‏ السلام) در تفسير اين آيه آمده است: "همانا من قرار دهنده جانشيني براي خودم بر آنها در زمينم، من ذريّه آدم را انبياي مرسل و بندگان صالح و ائمه هدايت شده قرار دادم؛ من آنان را جانشينان خود بر مخلوقاتم در زمين قرار دادم تا آنها را از گناهان نهي کنند و از عذاب من انذارشان کنند."(2)
شما نمي‏ دانيد كه گر چه غايت جعل خليفه، تسبيح و حمد و تقديس من است، ليكن آن نيز مراتبي دارد و با توجه به محدوديت وجودي شما: (وما منّا إلاّ له مقامٌ معلوم) شناخت شما نسبت به من نيز محدود است و براثر محدود بودن شناختي كه پشتوانه تسبيح و حمد و تقديس است، خود تسبيح و تقديس نيز محدود بوده، شايسته و متناسب با ساحت قدس و كبريايي من نخواهد بود. پس بايد خليفه ‏اي جعل كنم كه با وجود زميني بودن، در معرفت، از شما اهل آسمان برتر و در مظهريّت الهي، مظهر همه اسماي حسناي من است (بر خلاف شما كه هر يك و يا هر گروه، مظهر يك اسم هستيد) و در نتيجه از حمد و تسبيح و تقديس برتري نيز برخوردار خواهد بود؛ چنان‏كه درباره رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) آمده است كه صاحب پرچم و لواي حمد در قيامت است و حامل آن اميرمؤمنان علي (عليه‏ السلام) است.  "امير مؤمنان فرمودند: رسول خدا صلي الله عليه و آله به من فرمودند: تو اولين کسي هستي که وارد بهشت مي شوي، گفتم: يا رسول خدا من قبل از شما وارد بهشت مي شوم؟ فرمودند: بله بدليل اينکه تو صاحب لواي من در آخرتي همانگونه که تو صاحب لواي من در دنيايي و حامل لواء مقدّم است.سپس فرمودند: اين علي گويا مي بينم که تو وارد بهشت مي شوي و در دستت لواي من است که آن همان لواي حمد است و زير اين لواء آدم و فرزندان او قرار دارند" (3)يعني اولين و آخرين نمي‏ توانند مانند او و علي (عليه‏ السلام) خدا را حمد كنند.
شما نمي‏ دانيد كه در انسان استعداد آگاهي از اسماء است كه شما از آن بي‏ خبريد و توان آموختن آن را نيز نداريد و من براي همين آگاهي او را مي‏ آفرينم، نه براي رذايل و معاصي. هدف از آفرينش انسان، آگاهي او به اسماء و علم صائب و عمل صالح است و انسان را از اين غايت آگاه مي‏ سازم و راه رسيدن به آن را به او نشان مي‏ دهم و او را از افساد و معصيت نهي كرده، از عذاب مي ‏ترسانم و چنين آفرينشي با اين ويژگي، قطعاً بر عدم آن، ترجيح دارد.
بالاخره شما نمي‏ دانيد كه اگر چه اهل افساد و خونريزي بودن موجود زميني و همچنين اهل تسبيح و تقديس بودن شما درست است، امّا خليفة الله نه اهل خونريزي و افساد است و نه شما توان به جا آوردن تسبيح و تقديس او را داريد. و اساساً او معلم شما در تسبيح و تقديس است: «فسبّحنا فسبّحت الملائكة بتسبيحنا»(4) يعني حتّي در اين كمال نيز شما شاگرد انسان كامل هستيد.(5)
پي نوشت:
1.سوره بقره، آيه 30.
2.عروسي حويزي، نور الثقلين، تحقيق: سيد هاشم رسولي محلاتي، قم، انتشارات اسماعيليان، چ چهارم، 1415ق، ج 1، ص 51، ح 80:«إنّى جاعلٌ فى الأرض خليفة لى عليهم فيكون حجّة لى عليهم فى أرضى أجْعَل ذريته أنبياء...»
3.علامه مجلسي، بحارالانوار، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1404ق، ج 8، ص 6، ح 9: « علىّ بن أبى‏طالب (عليه ‏السلام) قال: قال لى رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): أنت أوّل من يدخل الجنة. فقلت يا رسول الله: أدخلها قبلك؟...»
4.بحار، ج 24، ص 88، ح 3.
5.ر.ک:عبدالله جوادي آملي، تفسير تسنيم، محقق: حجه الاسلام علي اسلامي، چ هشتم، 1388ش، ج1، ص81-84.
 

خداوند متعال در عبارت «من روحي» اگر روح را به خود نسبت داده و اضافه كرده است به منظور تشريف و احترام بوده، و از باب اضافه لامى است كه اختصاص و ملكيت رامى‏ رساند

پرسش:

سلام منظورازاينکه روح خدادرادم دميده شده وخداوندعالم اين روح رابه ذات مقدس خودنسبت داده فرموده(نفخت فيه من روحي) چيست؟

پاسخ: 
عليکم السلام و تشکر از ارتباطتان با مرکز ملي پاسخگويي به سؤالات ديني   
در جمله« ...وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي...»(1) معناي لغوي «نفخ» به معناى دميدن هوا در داخل جسمى است بوسيله دهان يا وسيله ‏اى ديگر، اما اين کلمه بطور كنايه در تاثير گذاشتن در چيزى و يا القاء امر غير محسوسى در آن چيز استعمال مى‏ شود، و در آيه شريفه مقصود از آن ايجاد روح در آدمى است. البته اينكه گفته مي شود در آدمى، معنايش اين نيست كه روح مانند باد كه در جسم باد كرده داخل است در بدن آدمى داخل باشد، بلكه معنايش ارتباط دادن و بر قرار كردن رابطه ميان بدن و روح است، هم چنان كه در آيه 13 و 14 مؤمنون  مى‏ فرمايد: روح انسانى همان بدنى است كه خلقت ديگر به خود گرفته، بدون اينكه چيزى بر آن اضافه شده باشد. و در آيه 11سجده مى ‏فرمايد: روح در هنگام مرگ از بدن گرفته مى‏ شود در حالى كه بدن به حال خود باقى است، و چيزى از آن كم نمى‏ گردد.
پس روح، امر وجودى است كه يك نوع اتحاد با بدن دارد و آن اين است كه متعلق به بدن است، و در عين حال يك نوع استقلال هم از بدن دارد به طورى كه هر وقت تعلقش از بدن قطع شد از او جدا مى‏ شود. 
خداوند متعال در عبارت «من روحي» اگر روح را به خود نسبت داده و اضافه كرده است به منظور تشريف و احترام بوده، و از باب اضافه لامى است كه اختصاص و ملكيت را مى‏ رساند(2) مانند اين که مي گوييم: کتابم، دفترم، خانه ام و منظور در اين ها اين نيست که کتاب يا دفتر يا خانه جزئي از من هستند بلکه مراد اين است که آنها به من اختصاص و نسبت دارند. پس «روحي» نيز به معناي نسبت دادن روح به خداست و علت اين انتساب، عظمت و شرافت روح است نه اينکه روح جزئي از خداوند متعال بوده باشد که از او جدا شده باشد و با بدن انسان متّحد شده باشد.
پي نوشت:
1.سوره حجر، آيه 29.
2.ر.ک: محمد حسين طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه محمد باقر موسوي ، قم، جامعه مدرسين حوزه علميه قم، دفتر انتشارات اسلامي، چ پنجم، 1374ش، ج12، ص 227.
 

روایت قابل‌توجهی از پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله در مورد حروف مقطعه وجود ندارد اما وجود اقوال مختلف در تفسیر این حروف نشانگر رمزآلود بودن این حروف است.

پرسش:
با توجه به ابهام و حالت رازگونه که در معنای حروف مقطعه وجود دارد طبیعتاً در زمان نزول این آیات برای اصحاب پیامبر نیز درباره معنای این آیات سؤال ایجاد می‌شده است آیا مطلب معتبری از پیامبر اکرم درباره معنای این حروف در پاسخ به سؤال صحابه نقل‌شده است؟
 

پاسخ:
فرمایش قابل‌توجهی از پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله) در مورد معنای حروف مقطعه وارد نشده است. در روایتی بعضی یهودیان احتمالاتی را برای بعضی از این حروف داده‌اند که مورد تأیید پیامبر اکرم (صلی‌الله علیه و آله) قرار نگرفته است. روایت این است:
در الدر المنثور است که ابن اسحاق و بخارى در تاریخ خود و ابن جریر به سندى ضعیف از ابن عباس، از جابر بن عبد اللَّه ابن رباب روایت کرده‌اند که گفت: روزى ابو یاسر بن اخطب با جمعى از مردان یهود به رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) عبور مى‏کردند، درحالی‌که آن جناب اول سوره بقره را می‌خواند که می‌فرماید:«الم ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فِیهِ». از بین آن جمع برادر ابو یاسر، حى بن اخطب به آن جمع ملحق شد و گفت: هیچ می‌دانید؟ به خدا سوگند من از محمد شنیدم که ازجمله آنچه به وى وحی‌شده این را می‌خواند: «الم ذلِکَ الْکِتابُ» پرسیدند راستى تو خودت شنیدى؟ گفت: آرى. پس یهودیان نزد رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) شدند و گفتند: اى محمد یادت نیست که در ضمن آنچه به تو وحی‌شده می‌خواندی: «الم ذلِکَ الْکِتابُ»؟ فرمود: بلى درست است. گفتند: آیا جبرئیل این را از ناحیه خدا برایت آورده؟ فرمود: آرى. گفتند: بااینکه خداوند قبل از تو هم انبیایى فرستاده و ما سراغ نداریم که هیچ پیغمبرى مدت سرورى و مقدار عمر امتش را دانسته باشد غیر از تو که در این کلام خود از آن خبر می‌دهی؟ در همین بین حى بن أخطب به عده‌ای که همراهش بودند گفت: «الف» یک و «لام» سى و «میم» چهل، جمعاً می‌شود هفتادویک و آیا شما می‌خواهید به دین پیغمبرى درآیید که مدت سروری‌اش و عمر امتش مجموعاً هفتادویک سال است.
آن گاه رو کرد به رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) و گفت: اى محمد آیا غیر از «الم» حرف دیگرى هم هست؟ فرمود: بله پرسید: چیست؟ فرمود: «المص» حى بن اخطب گفت: (عجب) این از اولى سنگین‏تر و طولانى‏تر است، چون «الف» یک و «لام» سى و «میم» چهل «و صاد» نود است که جمعاً صد و شصت‌ویک می‌شود. اى محمد آیا غیر از این هم هست؟ رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) فرمود: بله پرسید چیست؟ فرمود: «الر» گفت اینکه از آن دو سنگین‌تر و طولانی‌تر است، چون «الف» یک و «لام» سى و «راء» دویست است که جمعاً دویست و سی‌ویک می‌شود. حال بگو ببینیم بازهم هست؟ فرمود: بله «المر» حى گفت این دیگر از آن‌ها سنگین‌تر و بلندتر است «الف» یک و «لام» سى و «میم» چهل و «راء» دویست که جمعاً دویست و هفتادویک. سپس حى بن اخطب گفت: اى محمد امر تو بر ما مشتبه شد نمی‌دانیم دوران نبوتت کوتاه است یا بلند؟ آن گاه برخاستند که بروند برادر او ابو یاسر به او و همراهانش از علماى یهود گفت نظر شما چیست؟ آیا به‌راستی همه این مدت‏ها یعنى «71» و «161» و «231» و «271» را به محمد داده‌اند که جمعاً هفت‌صد و سی‌وچهار سال باشد؟ آن‌ها نیز گفتند: امر او براى ما مشتبه است. (1)
و در معانى الاخبار به سند خود از جویریه از سفیان ثورى روایت آورده که گفت: من به جعفر بن محمد بن على بن الحسین بن على بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) عرضه داشتم یا بن رسول اللَّه (صلی‌الله علیه و آله) معناى این کلمات از کتاب خداى عز و جل که می‌فرماید: «الم»، «المص»، «الر»، «المر»، «کهیعص»، «طه»، «طس»، «طسم»، «یس»، «ص»، «حم»، «حم عسق»، «ق» و «ن» چیست؟
امام صادق (علیه‌السلام) فرمود: اما «الم» که در اول سوره بقره است معنایش «انا اللَّه الملک» است، یعنى منم اللَّه سلطان؛ و اما «الم» که در اول سوره آل‌عمران است معنایش «انا اللَّه المجید» است، یعنى منم خداى مجید؛ و معناى «المص»«انا اللَّه المقتدر الصادق» است یعنى منم خداى مقتدر صادق؛ و معناى «الر» این است که «انا اللَّه الرؤف»، منم خداى رئوف؛ و معناى «المر» این است که منم خداى محیى و ممیت و رزاق؛ و معناى «کهیعص» این است که منم کافى و هادى و ولى و عالم و صادق الوعد و «طه» خود یکى از اسماء رسول خدا است و معنایش «یا طالب الحق الهادى الیه» است یعنى اى که طالب حق و هدایت‌کننده خلق به‌سوی آنى، ما قرآن را به سویت نازل نکردیم که خود را از اندوه براى کفار به‌سختی و مشقت بیندازى، بلکه فرستادیم تا به‌وسیله آن نیکبخت باشى.
و اما «طس» معنایش «انا الطالب السمیع» است، یعنى منم طالب شنوا؛ و اما «طسم» معنایش منم طالب شنواى مبدى و معید و اما «یس» آن نیز یکى از اسماء رسول خدا (صلی‌الله علیه وآله) است و معنایش «یا ایها السامع للوحى و القرآن الحکیم انک لمن المرسلین على صراط مستقیم هان اى شنواى وحى و قرآن حکیم به‌درستی که تو قطعاً از فرستادگان خدایى که بر صراط مستقیم و مهیمن بر آنى» است.
و اما «ص» نام چشمه‏اى است که از زیر عرش می‌جوشد و همین صاد بود که رسول خدا (صلی‌الله علیه وآله) در معراج از آن وضو گرفت و جبرئیل روزى یک‌بار داخل آن می‌شود و در آن فرو می‌رود و سپس بیرون آمده بال خود را تکان می‌دهد و هیچ قطره‏اى از بالش نمی‌چکد و نمی‌پرد، مگر آنکه خدا از آن فرشته‌ای خلق می‌کند تا او را تسبیح و تقدیس و تکبیر و حمد بگوید تا روز قیامت.
و اما «حم» معنایش حمید مجید است؛ و اما «حم عسق» معنایش حلیم، مثیب (ثواب دهنده) عالم، سمیع، قادر، قوى، است؛ و اما «ق» نام کوهى است که محیط به زمین است و سبزى آسمان هم از آن است و به‌وسیله آن کوه است که خدا زمین را از اینکه اهلش را بلرزاند حفظ کرده؛ و اما «ن» نام نهرى است در بهشت که خداى تعالى دستور داد منجمد شو، منجمد شد و مداد گشت و به قلم فرمود: بنویس قلم هم در کتاب لوح محفوظ سطر گیری کرد و آنچه بود و تا قیامت خواهد بود همه را نوشت پس مداد از نور و قلم از نور و لوح هم لوحى از نور بود.
سفیان اضافه می‌کند سپس عرضه داشتم: یا بن رسول اللَّه! امر لوح و قلم و مداد را بیشتر برایم توضیح بده و آنچه خدا به تو تعلیم داده تعلیمم ده. فرمود: یا بن سعید اگر تو اهلیت براى پاسخ دادنم نداشتى جوابت را نمی‌دادم، پس (بدان که) نون «ن» نام فرشته‌ای است که آن را به قلم که آن نیز فرشته‌ای است می‌دهد و قلم هم به لوح که آن نیز فرشته‌ای است می‌دهد و لوح هم به اسرافیل و اسرافیل به میکائیل و او به جبرئیل می‌دهد و جبرئیل هم به انبیاء و رسولان خدا (صلوات اللَّه علیهم). سفیان مى‏گوید: آن گاه امام فرمود: برخیز که بیش از این برایت خطرى است. (2)
 تفاسیر مختلف دیگری در مورد حروف مقطعه واردشده است که مهم‌ترین آن‌ها عبارت‌اند از:
1- این حروف از متشابهات قرآن است که خداى سبحان علم به آن را به خود اختصاص داده است.
2- هر یک از این حروف مقطعه نام سوره‏اى است که در آغازش قرار دارد.
3- این حروف اسمایى هستند براى مجموع قرآن.
4- این حروف اسمایى از خداست اما مقطعه و بریده که اگر از مردم کسى بتواند آن‌ها را آن‌طور که باید ترکیب کند به اسم اعظم خدا دست‌یافته، همان‌طور که از ترکیب «الر» و «حم» و «ن»«الرَّحْمنُ» درست می‌شود و همچنین سایر حروف. چیزى که هست ما انسان‌ها قادر بر ترکیب آن نیستیم. این معنا از سعید بن جبیر روایت‌شده.
5- این حروف سوگندهایى است که خداى تعالى خورده و مثل‌اینکه خداوند به این حرف سوگند می‌خورد بر اینکه قرآن کلام او است؛ و اصولاً حروف الفباء داراى شرافتى هستند، چون با همین حروف است که کتب آسمانى و اسماء حسناى خدا و صفات علیاى او و ریشه لغت‌های امت‌های مختلف درست می‌شود.
6- این حروف اشاراتى است به نعمت‏هاى خدا و بلاهاى او و مدت زندگى اقوام و عمر و اجلشان.
7- مراد از این حروف این است که اشاره کند به اینکه امت اسلام تا آخر دهر باقى می‌ماند و منقرض نمی‌شود، حساب جمل هم که نوعى محاسبه است بر این معنا دلالت دارد.
10- مراد از این حروف همان حروف الفباء است، چیزى که هست با ذکر نام بعضى از آن‌ها از ذکر بقیه بی‌نیاز بوده، در حقیقت خواسته است بفرماید: این قرآن از الفباء ترکیب‌شده.
11- این حروف به‌منظور ساکت کردن کفار در ابتداى سوره‌های قرارگرفته چون مشرکین به یکدیگر سفارش می‌کردند «مبادا به قرآن گوش دهید و هر جا کسى قرآن می‌خواند سروصدا بلند کنید تا صوت قرآن در بین صوت‌های نامربوط گم شود» قرآن این جریان را در آیه «لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِیهِ ...» (فصلت/26) حکایت فرموده؛ و گاهى می‌شد که در هنگام شنیدن صوت قرآن سوت می‌زدند و بسا می‌شد کف می‌زدند و بسا می‌شد صداهاى دسته‌جمعی درمی‌آوردند تا رسول خدا را در خواندن آن دچار اشتباه سازند، لذا خداى تعالى در آغاز بعضى از سوره‌های قرآن این حروف را نازل کرد تا آن رجاله‏ ها را ساکت کند، چون وقتى این حروف را می‌شنیدند به نظرشان عجیب‌وغریب می‌آمد و به آن گوش فراداده درباره‌اش فکر می‌کردند و همین اشتغالشان به آن حروف از جاروجنجال بازشان می‌داشت و درنتیجه صداى قرآن به گوششان می‌رسید.
12- این حروف از قبیل شمردن حروف الفباء است می‌خواهد بفهماند که این قرآنى که تمامى شما مردم عرب را از آوردن مثلش عاجز کرده از جنس همین حروفى است که مدام با آن محاوره و گفتگو می‌کنید و در خطبه‌ها و کلمات خود به کار می‌بندید، باید از اینکه نمی‌توانید مثل آن را بیاورید، بفهمید که این کلام از ناحیه خداى تعالى است و اگر در چند جا و چند سوره این حروف تکرار شده، براى این بوده که همه‌جا محکمى برهان را به رخ کفار بکشد. این تفسیر از قطرب روایت‌شده و ابومسلم اصفهانى هم همین وجه را اختیار کرده و بعضى از مفسرین قرون اخیر نیز بدان تمایل کرده‌اند.
12. از ابن عباس نقل‌شده که در خصوص «الم» گفته است «الف» اشاره است به نام «اللَّه» و «لام» به «جبرئیل» و «میم» به «محمد» (صلی‌الله علیه و آله)؛ و نیز از بعضى دیگر نقل‌شده که گفته‌اند: حروف مقطعه در اوایل هر سوره‌ای که با آن آغازشده اشاره است به آن غرضى که در سوره بیان‌شده، مثل‌اینکه می‌گویند حرف «نون» در سوره «ن» اشاره است به اینکه در این سوره بیشتر راجع به نصرت موعود به رسول خدا (صلی‌الله علیه وآله) صحبت شده؛ و حرف «قاف» در سوره «ق» اشاره است به اینکه در این سوره بیشتر درباره قرآن و یا قهر الهى سخن رفته؛ و بعضى دیگر هم گفته‌اند این حروف صرفاً براى هشدار دادن است. (3)
نتیجه:
روایت قابل‌توجهی از پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله در مورد حروف مقطعه وجود ندارد اما وجود اقوال مختلف در تفسیر این حروف نشانگر رمزآلود بودن این حروف است.
منابع برای مطالعه بیشتر:
- ناصر مکارم، تفسیر نمونه، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1374 ش، ج 1، ص 61.
- طبرسی، جوامع الجامع، ترجمه مترجمان، مشهد، بنیاد پژوهش‌های اسلامی آستان قدس رضوی، 1377 ش، ج‏1، ص 15.
- پریسا جمشیدی، نگاهی به الم در سوره بقره، مجله بینات، سال شانزدهم، پاییز 1388 ش، شماره 3(پیاپی 63).
کلمات کلیدی:
حروف مقطعه، تفسیر حروف، الم، مقطعه.
پی‌نوشت‌ها:
1. جلال‌الدین سیوطی، الدر المنثور فی تفسیر المأثور، قم، کتابخانه آیه الله مرعشی نجفی، 1404 ق، ج‏1، ص 23.
2. شیخ صدوق، معانی الاخبار، قم، انتشارات جامعه مدرسین، 1361 ش، ص 22.
3. سید محمدحسین طباطبایی، المیزان، ترجمه سید محمدباقر موسوی همدانی، دفتر انتشارات اسلامی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، 1374 ش، ج‏18، ص 5.
 

ائمه معصومين(عليهم السلام) از اين جهت اين سوره را سوره حسين ناميده اند كه قيام و شهادت آن حضرت درتاريكي طغيان مانند طلوع فجر، منشا حيات و حركت گرديد.

پرسش: 
چرا سوره فجر را سوره امام حسين ( ع ) ناميده اند؟
 

پاسخ: 
معرفي اين سوره به عنوان سوره امام حسين به خاطر اين است كه مصداق بارز نفس مطمئنه ‌اي است كه در آخرين آيات سوره آمده است. امام صادق (ع) به اصحاب خود فرمود: سوره فجر را در نمازهاي واجب و مستحب خود قرائت كنيد كه اين سوره به حضرت امام حسين اختصاص دارد... مقصود از نفس مطمئنه آن حضرت و شيعيان او است . (1)
در توجيه و تحليل تطبيق سوره مذكور بر امام(ع) گفته شده است: ائمه معصومين(عليهم السلام) از اين جهت اين سوره را سوره حسين ناميده اند كه قيام و شهادت آن حضرت درتاريكي طغيان مانند طلوع فجر، منشا حيات و حركت گرديد. خون پاك او و يارانش به زمين ريخت و نفوس مطمئنه آنها با فرمان ""ارجعي"" و با خشنودي به سوي پروردگار شتافت... تا از اين الهام و جوشش، نور حق در ميان تاريكي‌ها بدرخشد و راه حيات با عزت باز شود و پايه هاي ظلم و طغيان بي پايه گردد و طاغيان را دچار خشم و نفرين كند.(2) البته در اين سوره آيه ""و ليالي عشر"" است كه باز به آن حضرت مرتبط است.
حضرت صادق فرمود: «الفجر هو القائم و ليال عشر الائمه من الحسن الي الحسن و الشفع اميرالمؤمنين و فاطمه (ع) و الوتر هو الله وحده لاشريك له ؛ مراد از فجر وجود مقدس حضرت قائم(ع) و «ليالي عشر» امامان از امام حسن مجتبي(ع) تا امام عسكري(ع)‌اند و شفع اميرمؤمنان و حضرت فاطمه(ع) مي‌باشد و مراد از وتر خداوند يكتا است». (3)
پي‌نوشت‌ها:
1. مجسلي محمد باقر، بحارالانوار، ج24، ص 93.
2. پرتوي از قرآن، ‌سيد محمود طالقاني، ج4، ص 67، با تلخيص.
3. البرهان في تفسير القرآن، سيد هاشم بحراني، ‌ج4، ص 461.
 

فرشته وحي فرود آمد و آيه مباهله را نازل نمود و به پيامبر (ص) امر شد تا آنان را به مباهله دعوت كند.

پرسش:

آیه مباهله را به همراه معني و شأن نزولش را توضيح دهيد؟

پاسخ:

فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَكمُ‏ْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَكُمْ وَ أَنفُسَنَا وَ أَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتهَِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّهِ عَليَ الْكَذِبِين‏(1)

هرگاه بعد از علم و دانشي كه (درباره مسيح) به تو رسيده، (باز) كساني با تو به محاجّه و ستيز برخيزند، به آن‌ها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما هم از نفوس خود آن گاه مباهله كنيم و لعنت خدا را بر دروغ‌گویان قرار دهيم.

 

رسول خدا (ص) به دنبال مكاتبه با سران جهان، نامه‏اي خطاب به اسْقُف «نَجْران» (شهري در 910 كيلومتري جنوب شرقي مكه) نوشت و مسيحيان آن ديار را به اسلام دعوت نمود.

در اين نامه، اعلام‌شده بود كه اگر اسلام را نمي‏پذيريد يا جزيه بپردازيد تا تحت‏ حمايت حكومت اسلامي قرار بگيريد، يا مهيّاي نبرد شويد. اسْقُف كه در کتاب‌های آسماني، بشارت ظهور پيامبري را كه بعد از عيسي علیه‌السلام مبعوث مي‏شود، خوانده بود، تصميم گرفت نمايندگاني به مدينه گسيل دارد.

هيئت عالی‌رتبه مسيحي، براي مذاكره و تحقيق پيرامون مسائل اسلام وارد مدينه شد. وقتي به مدينه رسيدند، در كمال آزادي به انجام مراسم مذهبي خود در مسجد مدينه پرداختند. سپس بحث‏هاي مفصلي درباره حضرت عيسي علیه‌السلام شروع شد. رسول خدا (ص) درباره عيسي (ع) فرمود: «إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَي‏ ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَي‏ مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْه‏»(2) «او آفريده و بنده خداست كه خداوند او را در رَحِم مريم پديد آورد.»

نمايندگان مسيحي مي‏گفتند: «عيسي فرزند خداست. زيرا كه مريم بدون هم‌بستری با مردي، او را زاده است.» در پاسخ؛ آيه‏اي نازل شد و رسول خدا (ص) پاسخ داد: «إِنَّ مَثَلَ عيسي‏ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(2) «چگونگي خلقت عيسي، همانند خلقت آدم است كه خداوند او را از خاك آفريد.»

يعني: اگر نداشتن پدر دليل فرزندي خداست، آدم كه نه پدر داشت و نه مادر، به فرزندي خداوند شايسته‏تر بود.

مذاكرات و بحث‌ها ادامه يافت. مسيحيان در برابر منطقِ استوار پيامبر اكرم (ص) خاموش مانده بودند؛ اما تعصب بيجا مانع از پذيرش حقيقت و ايمان بود.

فرشته وحي فرود آمد و آيه مباهله را نازل نمود و به پيامبر (ص) امر شد تا آنان را به مباهله دعوت كند.

يعني هر دو گروه به صحرا روند و در زمان معيّن به درگاه خداوند نيايش كنند و هرکدام، بر آن‌کس كه دروغ‌گوست لعنت فرستند.

وقت مباهله فرارسید. رسول خدا (ص) از ميان مسلمانان و بستگان خود فقط چهار تن را انتخاب نمود كه در اين حادثه تاريخي شركت نمايند: علي عليه السلام، فاطمه دختر گرامي پيامبر (ص)، حسن و حسين (ع). زيرا در ميان تمام مسلمانان، انسان‌هایی پاك‏تر و باایمان تر از اين چهار تن وجود نداشت.

بنابراين مراد از «ابناءنا» در آيه شريفه منحصر به امام حسن و امام حسين (ع) و «نساءنا» فاطمه زهرا (س) و «انفسنا» علي (ع) هست و روايات دالّ بر اين مطلب به حدّ تواتر نقل‌شده است.(4)

رسول خدا (ص) به همراهان سفارش كرد هنگامی‌که بدانجا رسيديم شما دعاهاي مرا آمين بگوئيد.

آنگاه باشکوه معنوي بی‌مانندی درحالی‌که حسين (ع) را در آغوش گرفته بود و دست حسن (ع) را در دست داشت و فاطمه و علي (علیهماالسلام) پشت سر پيامبر (ص) حركت مي‏كردند، قدم به محل موعود مي‏گذارد.

وقتي چشمان منتظر مسیحیان به قيافه‏هاي نوراني و ملكوتي رسول خدا (ص) و همراهان وي، افتاد اسقف اعظم آنان گفت: «چهره هائي را مشاهده مي‏كنم كه اگر رو به درگاه الهي كنند، اين بيابان به جهنمي سوزان تبديل مي‏گردد و دامنه عذاب به سرزمين نَجْران كشيده مي‏شود. بيم آنست كه تمام مسيحيان نابود شوند.» سرانجام آنان به پرداخت جزيه تن دادند و قرار شد ساليانه دو هزار حله و سي زره آهنين به مسلمانان تقديم كنند.(5)

پی‌نوشت‌ها:

1. آل‌عمران (3)، آيه 61.

2. نساء (4)، آيه 171.

3. آل‌عمران (3)، آيه 59.

4. براي مطالعه تفصيلي اين روايات ر.ك: آیت‌الله مكارم شيرازي، تفسير نمونه، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1374 ش، ج‏2، ص 583.

5. آیت‌الله مكارم شيرازي، تفسير نمونه، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1374 ش، ج‏2، ص 578.

كه پيامبر (ص) حضرت علي (ع) را هم همراه خود براي مباهله می‌آورد و روشن است كه حضرت علي (ع) تحت عنوان ابنائنا و نسائنا نيست و لذا جزء انفسنا می‌باشد.

پرسش:

چرا مراد از «انفسنا» در آيه مباهله خود پيغمبر نمی‌تواند باشد؟

پاسخ:

 درباره مراد از «أنفسنا» در اين آيه بايد بگوييم كه مراد از آن خصوص پيامبر (ص) نمی‌تواند باشد زيرا در اين آيه آمده كه:

... فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكُمْ... (1)

«... به آن‌ها بگو: «بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما همزنان خود را، ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما هم از نفوس خود را...»

چنانكه ملاحظه می‌نمایید در اينجا سخن از دعوت نمودن است و نمی‌شود كسي خودش را دعوت كند و لذا اگر مراد از انفسنا خصوص پيامبر (ص) بود ذكر انفسنا و انفسكم لغو بود مثل‌اینکه ما باکسی قرار بگذاريم كه روز جمعه به يك تفريح گاه برويم و به وي بگوييم: «جمعه زن و بچه و خودت رو دعوت كن بريم تفريح»

از سوي ديگر برفرض كه مراد از انفسنا خود پيامبر (ص) باشد ما می‌بینیم كه پيامبر (ص) حضرت علي (ع) را هم همراه خود براي مباهله می‌آورد و روشن است كه حضرت علي (ع) تحت عنوان ابنائنا و نسائنا نيست و لذا جزء انفسنا می‌باشد.

پی‌نوشت:

1. آل‌عمران (3)، آيه 61.

صفحه‌ها