خدا

چرا خدا كاملاً بي نياز است؟ چرا نياز، براي خدا نقص است؟ شايد خدا نياز داشته باشد، و خودش هم آن نياز ها را براي خودش برآورده كند؟

با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما و سپاس از ارتباط تان با مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
قبل از بيان اصل پاسخ توجه به يك مقدمه ضروري است هر موجودي از جمله جهان هستي از دو حال خارج نيستند:
الف: به اصطلاح واجب الوجود مي باشند يعني وجود در ذات آنها بوده و به هيچ عنوان عدم نمي پذيرند اين دسته براي به وجود آمدن نيازي به موجود ديگر ندارند و اصلاً عدم براي آنها معنا ندارد تا از جانب ديگري به وجود آيند و طبيعي است موجوي كه چنين باشد همه كمالات را دارد و تغيير، جابجائي و فقدان و تكامل و... براي آنها معنا ندارد.
ب: به اصطلاح "ممكن" مي باشند يعني امكان وجود و امكان عدم در آنها راه دارد آن چنانكه انسانها و همه پديده هاي مورد مشاهد، زماني نبوده و زماني نيز نخواهند بود و روز به روز تغيير مي كنند اين دسته براي وجود خود نيازمند موجود ديگري مي باشند.
بعد بيان اين مقدمه مي گوئيم: انسان در تفكر فلسفي پس از پذيرش اصل وجود و هستي، در نهايت به علتي مي رسد كه خود معلول غير نبوده و علت العلل جميع وجودات عالم است و از آنجا كه تمامي موجودات در ذات خود جهتي امكاني داشته كه وجود و عدم در آنها مساوي است، به ناچار آن علت العلل بايد واجد جميع مراتب معلولات باشد و حالت انتظاري در آن نباشد و آنچه لازمه عليت است بالفعل در آن وجود داشته باشد و خلاصه جميع آنچه براي موجودات ديگر ممكن است براي او بالفعل حاصل باشد. زيرا اگر از جهتي از جهات فاقد مرتبه اي از كمال باشد در حصول آن كمال احتياج به مكمل خواهد داشت و لازم مي آيد از آن جهت ممكن بوده و مركب از از كمال و نقص باشد كه خود در حصول آن كمال، محتاج ديگري است و حال آنكه اين خلاف فرض است.
به علاوه آنكه اگر واجب الوجود يعني خداوند كامل و مطلق نبوده و در مقابل ناقص باشد، معنايش آن است كه ذات او، فاقد يك صفت كمالى است. آنگاه بايد گفت: ذات واجب‏الوجود، واجد يك سرى كمالات و فاقد بعضى از كمالات ديگر است.
مفهوم اين مطلب، آن خواهد بود كه واجب‏الوجود- به حسب تحليل عقلى- مركب از وجود و عدم باشد يعنى، مركب از داشتن يك سلسله كمالات و نداشتن يك سلسله كمالات ديگر و چيزى كه مركب باشد- ولو مركب عقلى (يعنى براساس تحليل عقلى مركب از اجزايى باشد)- نيازمند به اجزايش خواهد بود و لازمه احتياج، امكان است يعنى، نسبت به كمالاتى كه ندارد، حالت امكان دارد. و حال آن كه چنين مطلبى، در ذاتى كه ما فرض‏ كرديم- كه او واجب ‏الوجود است- راه ندارد و در واقع خلاف فرض است.(1)
بنابراين، با دقت در مفهوم واجب‏الوجود، بايد اذعان كنيم كه خداوند، داراى تمامى كمالات است و در واقع مطلق كمال و كمال مطلق است و انفصال بعضى از كمالات از ساحت مقدس او، به معناى خروج واجب‏الوجود از «وجوب وجود» به «امكان وجود» است حال آن كه فرض ما بر آن است كه خداوند، واجب‏ الوجود است.
با اين بيان روشن نيز مي شود كه وجود واجب، وجودي صرف و محض است كه هيچگونه وجه عدم در آن راه ندارد و تصور وجود نقص و نياز در هر صورت ممكن در او منتفي است، چه بخواهد خود آن را برطرف كند و چه موجودي ديگر؛ بماند كه اصولا اگر او بتواند خود نقص و نياز خود را برطرف نمايد ديگر فاقد آن كمال نيست و در واقع نيازي نداشته و الا اگر واقعا فاقد آن كمال باشد طبق قاعده فلسفي " فاقد شيء هيچگاه معطي آن نخواهد بود." و معنا ندارد كه بتواند خود، آن نياز را برطرف نمايد.

پي نوشت:
1. ر.ك طباطبايى، سيدمحمد حسين، نهايةالحكمه، چ موسسه آموزشي امام خميني (ره)، ج 1، ص217.

با سلام،

پيامبر گرامي (ص) در مورد ارزش علم و دانش احاديث بسياري بيان كرده اند. آيا منظور دانش و علم در اسلام فقط همان علوم ديني و مذهبي است؟ آيا كسي كه عمرش را صرف رياضي و شيمي و پزشكي و مديريت كرده و تأليفاتي داشته، ثوابي نزد خداوند ندارد؟ منظور از دانش در اسلام چيست؟

با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما و سپاس از ارتباط تان با مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
از نظر قرآن و روايات، علم وسيله است، نه هدف؛ آن هم وسيله‏ اي كه انسان را به كمال مي‏ رساند. دنيا و آخرت او را آباد مي‏ كند. ارزش هر علم به ارزش موضوع آن علم است. در اين جهت علوم الهي و ديني - با توجه به موضوع آن - از ساير علوم اشرف و برتر است؛ ولي اين بدين‏ معنا نيست كه علوم ديگر بي‏ اهميت و بدون ارزش است و علم نيست.
در نگاه كلي قرآن، هر علمي كه انسان را به دنياپرستي سوق دهد و به چنگال ماديات بسپرد و فهم و شعور او را به طرف خواب و عيش و نوش بكشاند، هدف نهايي او را تنها وصول به ماديات قرار دهد، چيزي جز ضلالت و گمراهي نيست.
علوم بشري مي‏تواند نقش‏ آفرين بوده و موجبات سعادت آدمي را فراهم كند. اين در صورتي است كه هدف تلقي نشود، بلكه وسيله پيشرفت و رسيدن به كمال باشد. از طرف ديگر علوم ديني نيز اگر طالب آن قصد رسيدن به دنيا را داشته باشد، موجب بدبختي انسان مي‏ شود.
علمي كه در روايات و آيات بر آن تأكيد شده و از آن تمجيد گشته و به عنوان اشرف علوم محسوب مي گردد، علم خداشناسي است، زيرا معلوم اين علم از معلوم ساير علوم برتر و اشرف است. هر علمي به اندازه معلوم خود ارزش دارد. روشن است كه كسب معرفت و جهان بيني و خداشناسي منحصر به يك رشته نيست. شخصي ممكن است از علم شيمي چنان خدا را بشناسد كه از مطالعه كتاب هاي ديني نشناسد. پس آن چه مهم است شناخت كيمياي هستي است. بعضي از علوم و رشته ها به اين هدف نزديك تر و كم واسطه ترند. در غير اين صورت از علوم مختلف به عنوان فضل نام برده شده، نه كمال.
هر علمي كه به حال اسلام و مسلمانان نافع باشد و دردي را دوا كند، تحصيل اين علم اگر براي خدمت و همراه با اخلاص باشد، داراي ثمره بزرگ اُخروي است، و مشمول اجر و ثواب هايي است كه در تحصيل علم وارد شده است. رسول خدا (ص) فرمود:«إنّ الملائكه لتضع أجنحتها لطالب العلم؛(1) فرشتگان زيرپاي طالبان دانش پر و بال خود را مي نهند».
باز حضرت حضرت فرمود:
«طلب العلم فريضة علي كلّ مسلم، ألا انّ الله يحبّ بغاة العلم؛(2) طلب علم بر هر مسلماني واجب است. همانا خدا دانش جويان را دوست دارد».
بنابراين چنانچه در تحصيل علم داراي اخلاص هستيد و قصدتان خدمت به اسلام و مسلمانان براي رضاي خداست، توفيق بزرگي نصيبتان شده و مشمول اجر و ثواب هاي مي باشيد كه براي طالبان علم مقرر شده است.
شهيد مطهري مي فرمايد: مصطلح شده است كه بعضي علوم را ديني و بعضي را غير ديني بخوانيم. علوم ديني يعني علومي كه مستقيماً مربوط به مسايل اعتقادي يا اخلاقي يا عملي دين است و يا علومي كه مقدمه ياد گرفتن معارف يا دستورها و احكام دين است، از قبيل ادبيات عرب يا منطق و...
ممكن است بعضي خيال كنند ساير علوم به كلي از دين بيگانه اند و هر چه كه در اسلام درباره فضيلت علم و اجر و ثواب تحصيل آن گفته شده، منحصر به آن چه است كه اصطلاحاً علوم ديني گفته مي شود، يا اگر پيغمبر اكرم (ص) علم را فريضه خواند، منحصراً مقصود همين علوم است.
حقيقت اين است كه اين، اصطلاحي بيش نيست. هر علمي كه به حال اسلام و مسلمانان نافع و براي آن ها لازم است، بايد آن را از علوم ديني شمرد و اگر كسي خلوص نيت داشت و براي خدمت به اسلام و مسلمانان آن علم را تحصيل كرد، مشمول اجر و ثواب هايي كه در تحصيل علم گفته شده است، مي باشد. او مشمول اين حديث است:
«وإنّ الملائكه تضع أجنحتها لطالب العلم؛ فرشتگان زير پاي طالبان علم، بال مي نهند». جامعيت و خاتميت اسلام اقتضا مي كند هر علم مفيد و نافعي را كه براي جامعه اسلامي لازم و ضروري است، علم ديني بخوانيم.
در دنيا تحوّلي به وجود آمده كه همه كارها بر پاشنه علم مي چرخد. چرخ زندگي بر محور علم قرار گرفته است. همه شئون حيات بشر به علم وابستگي پيدا كرده است، به طوري كه هيچ كار و هيچ شأني از شئون حياتي بشر را جز با كليد علم نمي توان انجام داد.(3)

پي نوشت ها:
1. شيخ صدوق‏، من لا يحضره الفقيه‏،ناشر جامعه مدرسين‏، قم‏، 1404ق‏، چاپ دوم‏، ج4، ص387.
2. علامه مجلسي، بحارالأنوار، ناشر اسلاميه، تهران، ج 1، ص 172.
3. مرتضي مطهري، اقتباس از ده گفتار، ص 143به بعد، با تلخيص.
موفق باشید.

دوست دارم بفهمم که این همه آدم در دنیا هست که مسلمان نیستن. سرنوشتشون چی میشه؟ آیا مسلمان سُنّی که امام علی(ع) را به عنوان امام قبول ندارد مجازاتش نسبت به غیر مسلمان بیشتر نیست؟ چون بالاخره مسلمان هست و می تونسته علی را بشناسه. غیر از اون شاید بشه گفت خب یک نفر تلاش کرده و مسلمون شده اما سنی شده ولی بقیه دنبال حقیقت هم نرفتن.

قضاوت خدا نسبت به سایر اقلیت های دینی چگونه است؟ آیا یک مسیحی یا یهودی یا مسلمان اهل سنت به بهشت می رود؟ اگر به دین خود عمل نکند چه؟ چینی ها که بت می پرستن چه؟؟

پاسخ:
ما با ادله قطعي عقلي و مؤيدات نقلي به كامل بودن دين اسلام به عنوان آخرين دين الهي ايمان داشته و بر اين باوريم كه پيروان اديان ديگر، در عمل موظف به پيروي از اين دين هستند و اتفاقاً اين نوع عملكرد، موجب سعادت اخروي مي باشد.
بر اين اساس به اعتقاد ما، تنها شيعيان دوازده امامي اهل حق هستند، آن هم به شرطي كه اهل عمل و رعايت محرّمات و واجبات شرعي باشند، با اين حال هرگز معتقد نيستيم غير آن ها، همه غير بهشتي بوده و يا اهل جهنم و عذاب باشند، زيرا ما ديگران را عالم و عامد مي دانيم يا جاهل غير عامد. عالمان و عامدان اهل عذاب اند، چون عمداً بر خلاف علم خود عمل كرده اند.
جاهل هم دو دسته اند: مقصر و قاصر. مقصران يا افرادي كه با وجود امكان رسيدن به حقيقت، از آن سرباز زده اند، مثل عالمان، جهنّمي اند (البته بدون لحاظ رحمت الهي كه ممكن است شامل آن ها هم بشود).
امّا جاهلان قاصر يعني كساني كه متوجه جهل خود نيستند و يا راهي براي بر طرف كردن جهل خود ندارند، به طور حتم اهل نجاتند، قرآن مجيد مي فرمايد"وَ ما كُنَّا مُعَذِّبينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً"(1) هيچ طايفه اي را عذاب نمي كنيم، مگر حجت را بر آن ها تمام كرده باشيم ».
حال بر جاهلان قاصر اتمام حجّت نشده است، زيرا غافلند و اصلاً احتمال خلاف در اعتقادات و باورهاي خود را نمي دهند يا احتمال خلاف مي دهند، امّا راه و وسيله اي براي رسيدن به حق در اختيار ندارند و يا در پي كشف حقيقت رفته و تحقيق كرده، ولي به بطلان عقائدشان پي نبرده اند، هر چند پايبندي آن ها به اصول و دستورهاي ديني خودشان هم در رسيدن به بهشت، غير قابل انكار است.
شهيد مطهرى (ره) در اين باره مى‏ فرمايد: اگر كسى در روايات دقت كند، مى‏ يابد كه ائمه(ع) تكيه‏ شان بر اين مطلب بوده كه هر چه بر سر انسان مى‏ آيد، از آن است كه حق بر او عرضه بشود و او در مقابل حق، تعصب و عناد بورزد و يا لااقل در شرايطى باشد كه مى‏ بايست تحقيق و جستجو كند، اما افرادى كه ذاتاً و به واسطه قصور فهم و يا به علل ديگر در شرايطى به سر مى‏ برند كه مصداق منكر و يا مقصر به شمار نمى‏ روند، آنان در رديف منكران و مخالفان نيستند. مثلاً زرارة از امام نقل مى‏ كند كه فرمود:اى زرارة! حقّ است بر خدا كه گمراهان (نه كافران و جاحدان) را به بهشت ببرد.(2)
در نتيجه گرچه با توجه به امكانات فعلي و سهولت در گسترش اطلاعات از طريق اينترنت و ... بسياري از افراد در جهل خود مقصر بوده و يقيناً جهنمي اند. اما در عين حال برخي از آنها به دلائل مختلف، جاهل قاصر بوده و حجت بر آنها تمام نشده است. لذا نمي توان تمامي آنها را غير بهشتي دانست و يا شخصي به حقانيت اسلام پي برده، ولي به حقانيت شيعه نرسيده است و...چنين اشخاصي را نمي توان لزوما جهنمي دانست.
البته توجه داشته باشيد، اين امر بدان معنا نيست كه در صورت ورود شخص به بهشت، درجه وي با افراد به حق رسيده، مساوي مي شود. چرا كه معتقديم در بسياري از موارد، خود ولايت و حب اهل بيت (ع) مانند نماز، روزه و... داراي آثار تكويني خاصي بوده كه شخص را به مقامات عاليه مي رساند و چه بسا فرد با انجام ندادن آن به هر دليل، به آن مقام نمي رسد. لذا افراد جاهل قاصر گرچه شايد به جهنم نرفته، اما قطعاً مقام كسي كه به حقانيت رسيده مانند شيعه و يا حداقل به بخشي از آن حقيقت رسيده مانند اهل تسنن، بيشتر از ديگران است.
وضعيت اين جاهلان قاصر مانند ورزشكاري است كه به جهت عذري مانند بيماري و...، قادر به مسابقه نبوده و طبيعتاً ديگران نيز وي را به خاطر رتبه نياوردن سرزنش نمي كنند. اما هيچ گاه مقام وي مساوي با كسي نيست كه در مسابقه شركت كرده و داراي مقام برتر شده است.
البته مطابق آنچه بيان شد،‌ حب ظاهري يا شيعه ظاهري مراد نبوده بلكه شيعه اي مراد است كه اهل عمل بوده باشد؛ به عبارتي شيعه واقعي مراد است در رواياتي از امام باقر(ع)نقل شده است كه فرمود" يَا جَابِرُ بَلِّغْ شِيعَتِي عَنِّي السَّلَامَ وَ أَعْلِمْهُمْ أَنَّهُ لَا قَرَابَةَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا يُتَقَرَّبُ إِلَيْهِ إِلَّا بِالطَّاعَةِ لَهُ يَا جَابِرُ مَنْ أَطَاعَ اللَّهَ وَ أَحَبَّنَا فَهُوَ وَلِيُّنَا وَ مَنْ عَصَى اللَّهَ لَمْ يَنْفَعْهُ ُحُبُّنَا"(3) اى جابر سلام مرا به شيعيان من برسان و به آنان اعلام كن كه بين ما و خدا قرابت خويشاوندى نيست و راه تقرب به خدا فقط اطاعت و فرمانبرى از اوست. اى جابر هر كس كه اطاعت خدا نموده و ما را دوست بدار او ولى و دوست ما است و كسى كه معصيت خدا را كند محبت ما سودى بحالش ندارد."
و شايد مراد حديث آن باشد كه اساساً كسي كه محب اهل بيت است، همواره سعي مي كند از گناه دوري كند.

پي نوشت ها:
1. بقره(2)آيه39.
2. مطهري، مرتضي، مجمو عه آثار، چ صدرا، تهران، 1370، ج1، ص 279.
3. مجلسي، محمد باقر، بحار الانوار، چ دارالكتب الاسلاميه، تهران، بي تا، ج 68، ص 179.
موفق و موید باشید

در جواب کسی که می گوید «من فقط خدارا قبول دارم، قرآن، پیامبران، امامان و ولایت فقیه را قبول ندارم» چه جوابی باید داد؟

پاسخ:
اينكه بيان داشته ايد شخصي به خداوند ايمان داشته، اما با اين حال نبي، امام، دين و ... را قبول ندارد، بايد پرسيد اساساً انسان از چه راهي به خداوند ايمان داشته و انديشه بي خدايي را باطل مي داند؟ و در اين ميان چگونه مثلاً از تثليث مسيحيت دست كشيده و خداي واحد يا برعكس، را باور كرده است؟!
از آنجا كه يكتايي خداوند چيزي نيست كه انسان با تجربه به آن رسيده باشد، ناگريز براي پذيرش آن راهي جزء رجوع به عقل وجود ندارد و عقلي كه خدا را واحد دانسته و شخص با حكم آن به خدايي واحد اعتقاد پيدا مي كند، همان عقل حكم مي كند بر اينكه انسان ها در طول زندگي علاوه بر عقل، نيازمند به دين به عنوان وحي و يگانه ارتباط با همان خداي مورد پذيرش، مي باشند، بر اين اساس معتقديم حيطه فعاليت «عقل» در محدوده تجربه و آزمون بشرى و تصور و تصديق انسانى است.
اما گستره وحى فراتر از معلومات بشرى است. به همين جهت مى‏ توان به عنوان ابزار شناخت راهگشا و با قابليت اطمينان حتى فراتر از عقل به آن اعتماد كرد و خود را از اين نعمت بزرگ الهى محروم نساخت. چنان كه در قرآن مجيد مى‏ خوانيم: «كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ؛ (1) همان طور كه ميان شما فرستاده ‏اى از خودتان فرستاديم و آنچه را - كه هرگز- نمى‏ دانستيد به شما ياد مى‏ دهد».
از اين آيه به خوبى استفاده مى‏ شود كه اگر «وحى» نبود، بسيارى از معارف براى هميشه ناشناخته و در نتيجه بشر از آغاز و فرجام جهان - كه در محدوده مشاهده و تجربه و آزمون بشرى نيست - آدمى بى‏ خبر مى‏ ماند. به علاوه آنكه دين در معنا بخشي به زندگي نقشي مهم و اساسي دارد چرا كه دين با تبيين مبدأ آفرينش و هدف خلقت جهان و انسان و راه رسيدن به هدف خلقت، زندگى و حوادث آن و رفتارهاى انسان را معناى بخشد.
دين به پرسش‏ هاى اساسى بشر كه هميشه مطرح‏ بوده، پاسخ مى‏ دهد، چه در گذشته و عصر جاهليت و چه در زمان حاضر و عصر مدرن؛ سؤالاتى مانند اين كه كيستم؟ از كجا آمده‏ ام و به كجا مى‏ روم؟ براى چه آمده‏ ام و با كيستم؟ و ... كه البته در صدد بيان تمام فوائد نبوده و آنچه بيان شده بخشي از دلائل عقلي وجود دين است.
حال با وجود فوائد بسيار براي اصل دين و دينداري و ادعاء و اثبات پيامبران و ائمه (علیهم السلام) در مورد حاملان دين الهي، چه دليلي وجود دارد كه انسان از پذيرش آن ها سر بازده و ادعا كند آن را قبول ندارد؟ لذا اگر كسي با وجود اين فوائد و دلائل عقلي محض، دين ، امام و ... را قبول نكند، آيا جاي سؤال ندارد كه چرا با وجود اين همه دليل عقلي، آن را قبول نكرده است؟ البته هيچ گاه در پي آن نيستيم كه دين معيني را به عنوان دين حق عنوان كرده تا كسي معترض شود آن را به عنوان دين حق نمي پذيرد.
بلكه با وجود خدا در صدد اثبات اصل دين به صورت عام هستيم بر اين اساس هيچ گاه منطقي نيست شخص در برخي موارد مانند اعتقاد به وجود خدا، حكم عقل را پذيرفته و آن را ملاك اعتقادات خود در طول زندگي قرار دهد، ولي در برخي موارد از احكام آن سر باز زند!! به علاوه آنكه بدون اعتقاد به نبي، امام، دين و در نتيجه عدم اعتقاد به آخرت و ...، اساساً صرف اعتقاد به خدا چه فائده اي دارد و چه مشكلي را از بشر حل مي كند؟ به عبارت ديگر، اگر چنين شخصي به همين مورد نيز اعتقاد نداشته باشد، در كجاي زندگي دچار نقصان و خلل مي شود؟
به نظر مي رسد اين نوع اعتقاد به خدا در اكثر موارد براي فرار از عنوان كفر و بي خدايي است و نوعي فرار به جلو و گريختن از هر نوع تكليف و مسئوليت ديني و اجتماعي بدون متهم شدن به كفر و بي ديني است .
به هر حال قبول نداشتن امور ذكر شده توسط فرد مزبور اگر به معناي انكار آنهاست كه بايد در اعتقاد ايشان به خداي حكيم ترديد كرد، زيرا به خدايي معتقد است كه مخلوقات خود را به حال خودشان رها كرده ؛ اما اگر اين امر به معناي اثبات نشدن اين آموزه ها براي ايشان باشد بايد دلايل عقلي لزوم نبوت و امامت را به ايشان عرضه كرد و پرسيد عقل شما در برابر اين ادله چه پاسخي دارد؟

پي نوشت:
1.بقره (2) آيه151.
موفق و موید باشید

چرا خدا در آیه ی 19سوره ی محمد به پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) خطاب می کند که از گناهت اسغفار کن؟ مگر پیامبر هم نعوذبالله گناهی مرتکب شده؟

پاسخ:
در این آیه خداوند متعال فرموده: «وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ»(1) « و براى پيامد (كارهاى) خود و براى مردان مؤمن و زنان مؤمن آمرزش بخواه»
در اینجا ممکن است این سوال به ذهن ما خطور کند که با توجه به اين كه پيامبر (صلی الله علیه وآله) معصوم بودند و گناه نمى‏ كردند، استغفار پيامبر (ص) براى چيست؟
پاسخ این است: گرچه استغفار و توبه ما انسان هاي عادي، توبه از معصیت و گناه است. اما استغفار و توبه، منحصر در توبه از گناه نيست. چه بسا افرادي كه از اولياء الله هستند و به سبب انجام يك فعل مكروه هم استغفار و توبه مي كنند.
توبه انبيا هم توبه از ترك اولي است، نه توبه از گناه. انبيا به سبب شناخت عميقي كه نسبت به عظمت خداوند متعال دارند، خود را موظف به اطاعت محض از دستورات خداوند (اعم از دستورات الزامي و ارشادي و غيره) مي دانند. در مواردي كه از دستورات غير الزامي هم نافرماني مي كنند، توبه و استغفار مي كنند، چون اولي و سزاوار اين بود كه آن را ترك كنند. بنابراین به سبب ترك اولي، توبه مي كنند، نه به سبب ارتکاب گناه و انجام عمل حرام. اگر ديگران از گناهان و معاصى خود استغفار مى‏ كنند پيغمبر اكرم (ص) از آن لحظه‏ اى كه از ياد خدا غافل مانده و يا كار خوبترى را رها كرده و به سراغ خوب رفته است.(2)
علاوه بر این «ذنب» به معناى دنباله و پيامد كار است؛ و ممكن است هر كاری و لو مثبت هم که باشد پيامدهاى ناخواسته‏ اى هم داشته باشد كه نياز به طلب مغفرت و پوشاندن آثار سوء آن داشته باشد.
ثانياً، ممكن است اين آيه براى آموزش مردم باشد و به پيامبر (ص) خطاب شد تا مردم بدانند كه در هنگام استغفار براى گناهان خود، ديگر مومنان را هم فراموش نكنند.(3)

پی نوشت ها:
1. محمد/ 19.
2. آيت الله مكارم شيرازى ، تفسير نمونه، تهران، دار الكتب الإسلامية ، 1374ش، ج‏21، ص: 452.
3. رضايى اصفهانى، محمد على و جمعى از پژوهشگران‏، تفسير قرآن مهر، قم، انتشارات تفسير و علوم قرآن، 1387ش، جلد 19، ص: 160.

به نام خدا ...

ظاهرا در برخی احادیث و روایات مطرح شده از معصومین (علیهم السلام) داریم که دشمن ما نیست، مگر کسی که در نطفه مشکوک هست و یا صریح تر، نطفه نامشروع دارا هست. حال این سؤال مطرح هست که در صورت صحت این مطالب، این علت تا چه حد توان مؤثر بودن را داراست؟ چه آن که اگر درصد بالایی داشته باشد، چون خود فرد در رخداد آن دخیل نبوده، نمی توان وی را در جایگاه عدم اختیار و تصمیم مؤاخذه نمود و از جهت دیگر نیز، خدای ناکرده به نوعی از قبل توسط خداوند متهم و محکوم شده هست، در حالی که از ذات بی نقص و لطیف الهی بعید است شخصی را حتی با علم به سرنوشت نهایی وی، از قبل قصاص نماید.

پاسخ:
همانگونه كه اشاره شده است برخي از احاديث يكي از علامات زنا زاده را بغض و دشمني با اهل بيت (علیهم السلام)‌ برشمرده و در اين ميان ميل به گناه را در آنها بيش تر مي دانند، آنچنان كه از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود "زنازاده چهار علامت دارد: دشمنى با اهل بيت پيغمبر (صلی الله علیه وآله) و ..." (1) حال درباره فرزندان نامشروع توجه به اين نكته ضروري است كه عوالم هستی به گونه ای خلق شده اند که هر یک با مرتبه وجودی خود متناسب بوده، به دلیل وضعیت هر یک از عوالم، قوانین و سُنَن متناسب با آن وجود دارد. حال این میان عالم مادی که ما در آن زندگی می کنیم، به گونه ای آفریده شده که متناسب با مرتبه وجودی آن بوده، ازاین رو نظام خاصی بر آن حاکم است. اختلافات، تغییر و تحوّل، حرکت اثرگذاری و اثرپذیری و ... از خواص جدایی ناپذیر عالَم به شمار می رود. یکی از سنن عالم، اثرگذاری و اثرپذیری موجودات در یکدیگر است؛ یعنی، علل و عواملی در شکل گیری یک موجود اثر گذاشته، آن موجود از آن علل و عوامل تأثیر می پذیرد. مانند آن که گیاه شدن یک دانه بر اثر خاک، نور و آب بوده، بسته به کیفیت و چگونگی این سه عامل گیاه نیز متغیر می گردد. مثلاً ویژگی های فیزیولوژیک یا بیولوژیک در وضعیت جسمانی یک نوزاد اثر مستقیم دارد، چنان که ویژگی های روحی و روانی والدین در جنین تأثیر قابل توجهی دارد، يا این که به دلیل وضعیت خاص انعقاد نطفه یک جنین از راه غیرمشروع و همچنین روحیه حاکم بر مادر نسبت به پدید آمدن چنین فرزندی، نوزاد متولد شده از راه گناه، گرایش های قوی تری نسبت به گناه دارد. این به دلیل سنن و قوانین متناسب بر عالم مادی است که یک سلسله علل و عوامل در موجودی اثر گذاشته، آن موجود نیز از این سلسله علل و عوامل اثر می پذیرد.
اما در عین حال، در میان موجودات خاکی، انسان از ساختار و ویژگی خاصی برخوردار است. آن نیز به دلیل ترکیب حقیقت انسانی است که معجونی از این سو، جسم و آن سو یعنی روح می باشد.
مکانیزم وجود آدمی به صورتی تعبیه شده است که می تواند در مقابل یک سلسله علل و عوامل در دنیا مقاومت کرده و از آن ها متأثر نگردد بلکه جلوی روند تأثیرگذاری آن ها را بگیرد. به دلیل وجود آگاهی، انتخاب، آزادی و اراده در آدمی، وی می تواند به رغم قرار گرفتن در یک فشار مستقیم از علل و عوامل مادی و فرامادی، مقاومت کرده و روند اثرگذاری آن ها را خنثی نماید بر اين اساس اگرچه در این مسیر افراد زنازاده سختی بیش تری را باید متحمل شوند، چون به جهت خطایی که والدین آن ها مرتکب شده اند، سرشت آن ها میل بیشتری به بدی ها داشته، همان طور که برخی از حلال زاده ها ممکن است.
در اثر عواملی دیگر نظیر حرام خواری، طینتشان شر باشد؛ امّا در نهایت، این گرایش به سمت بدی ها و این پلیدی باطنی، علّت برای فاسد شدن نیست؛ بلکه زمینه آلودگی در آنان بیش تر است. در عین حال، می توانند خود را از آلودگی حفظ کنند؛ هر چند شاید برای شان سخت باشد و محتاج به ریاضت و مجاهدت بیش تر با هواهای نفسانی باشند. این گونه افراد اگر با سختی و مجاهدت جلوی شرارت باطنی خود را بگیرند، ثواب بیش تر و جایگاه بالاتری نسبت به افراد مشابه خود داشته باشند که جبران آن سختی و گرایش به بدی را می نماید. بنابراین، در این جا نیز عدالت خداوند خود را نشان می دهد؛ چون به هر کس به اندازه تلاش او اجر و پاداش و نتیجه می دهد.(2)
بنابراین فرزندان نامشروع, مانند فرزندان طبیعى و قانونى در انتخاب راه سعادت و یاشقاوت آزادند; آنها نـیـز مـى تـوانند با اراده و اختیار خود راه تقوا و فضیلت رابرگزیده, جزء گروه رستگاران و اهل بهشت گردند. ایـن طـور نـیست که آن ها شریر و جانى بالفطره آفریده شده باشند و به هیچ وجه نتوانند خود را از چـنـگـال ناپاکى و گناه رهایى بخشند; لذا از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود" ان ولـد الزنا یستعمل ان عمل خیرا جزى به و ان عمل شرا جزى به (3) فرزند نامشروع از راه تـربـیـت بـه کـار و انـجام وظیفه وادار مى شود; اگر اعمالش نیکو و خیر بود, پاداش خوب داده مى شود. اگر کار زشت و ناپسند انجام داد, کیفر نافرمانى خود را خواهد دید.
حال با اين بيان روشن مي شود كه تولد فرزندي با آثار خاص خود، لازمه نظام عِلّي و معلولي بوده كه البته كليت چنين نظامي براي اين عالم ضروري است و انتظار آنكه چنين نظامي در مواقع خاص و با اراده افراد تأثير نگذارد امري محال است لذا اگرچه اين امر از نظر تشريعي نزد خداوند مذموم و حرام است اما هيچ گاه فرزند به دنيا آمده از قبل توسط خدا متهم و محكوم نيست چرا كه عدالت خداوند حكم مي كند كه پاداش و جزاء براي هر شخص مطابق با آنچه با توجه به امكانات موجود انجام داده، در نظر گرفته شود و اين گونه نيست فرزند را به جرم زنا والدين محكوم و متهم كنند آن چنان كه از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده كه فرمود «لیس علی ولد الزّنا من وزر أبویه شیء؛ (4) گناه پدر و مادر، بر گردن فرزند نیست».

پي نوشت ها:
1- جنتى‏،احمد،نصايح ، چ الهادى،قم 1382 ه ش، ص 190.
2- نجم (53)، آیه 39.
3- محمد بن الحسن الحر العاملي، وسائل الشيعه، مؤسسه آل البيت، قم، 1409 ه.ق ،ج20 ،ص442.
4- مجلسی، بحار الانوار، ج 75، ص 2، نشر دار الاحیا التراث العربی، بیروت، 1403 ق.

اگر خداوند ازرگ گردن به ما نزدیک تر است و ازهمه چیز ما آگاه است، پس وظیفه دو فرشته نویسنده اعمال ما برای چیست؟

خدا بی‌نیاز و غنی مطلق است،‌ همان طور که از هر گونه نیاز نسبت به هر چیز پیراسته است، از نیاز به فرشتگان نیز منزّه است، زیرا اوّلاً: فرشتگان مثل سایر موجودات، مخلوق و آفریده خداوند هستند. هیچ‌گاه خالق و علت به مخلوق و معلول‌اش نیازی ندارد.
دوم: قرآن کریم از فرشتگان به «بندگان با کرامت و فرمانبردار» یاد کرده و فرمود: «... بل عبادٌ مکرمون لا یسبقونه بالقول و هم بأمره یعملون؛ (1) فرشتگان بندگان ارجمندند، که در سخن بر او پیشی نمی‌گیرند، و خود به دستور او کار می‌کنند».
بر اساس این آیه فرشتگان، بندگان، فرمانبردار خداوندند. روشن است که خداوند هیچ‌گاه به موجودی که بنده و فرمانبردار اوست، نیازی ندارد.
اما اینکه چرا خداوند فرشتگان را در ساختار مدیریت عالم دارای نقش قرار داده است، سوالی است که قبل از آن باید به اصل فلسفه خلقت فرشتگان پاسخ داد؛ در خصوص فلسفه خلقت فرشتگان باید گفت:
این امر همانند خلقت سایر موجودات، ناشی از فیاضیت مطلق خداوند است، یعنی فیّاضت و بخشندگی خدا که سبب آفرینش همه موجودات شده، خلقت فرشتگان را نیز رقم زده است و از این رو که چنین موجوداتی لیاقت و امکان خلقت را داشتند خداوند ایشان را از این امر محروم نساخت.
اما این که چرا با قدرت نامحدود خداوند، برخی از کارها توسط فرشتگان انجام می‌شود، باید گفت:
همه آنچه به عنوان کارهای فرشتگان برای ما تعریف شده، نوعی ساختار کامل ارتباط موجودات با یکدیگر و نظام مندی در هستی است که در اوج و قله خویش به قدرت و اراده و علم خداوند منتهی می گردد و این بالاترین جلوه از شکوهمندی نظام آفرینش است.
خداوند در عین بی نیازی، سنت ها و قوانینی را در عالم مقرر نموده است. یکی از سنت های الهی آن است که نظام عالم را طبق اسباب و علل مقرر نموده و فرشتگان جزئی از مجموعه اسباب و علل هستند، همان گونه که تأثیر علت ها در عالم طبیعت، جزئی از نظام اسباب و عللی است که خداوند مقرر نموده است، مانند اثر دارو در شفا بخشی. وجود عوامل طبیعی، موجب نیازمندی خداوند نمی شود، پس وجود علل غیر طبیعی (از جمله فرشتگان) نشان نیازمندی خداوند نیست.
هرچند خداوند بدون واسطه هیچ فرشته ای امکان ثبت و ضبط اعمال و رفتارهای آن ها را و ... اما بر اساس ساختار خاصی که در نظام خلقت تعریف نموده و بر اساس جریان یافتن فیض گسترده الهی به موجود محدود و ناقص، فرشتگانی را در انجام این امور به عنوان واسطه قرار داده است. در عین حال چون قدرت و امکان انجام این وظایف توسط آن ها از جانب خود اوست، می توان به طور قطع انجام همه این امور را مستقیما به خداوند هم استناد داد. با توجه به این بیان سر آنچه در پرسش آمده بخوبی روشن خواهد شد.
نکته ی دیگر درباب ناظران وشاهدان اعمال این است که نه تنها خدا وفرشتگان بلکه زمین واعضا ی بدن انسان نیز ناظر و شاهد ماجرای اند ودر قیامت شهادت می دهند. قرآن کریم در این‌باره بیان روشنی دارد:
« یومئذ تحدث اخبارها بان ربک اوحی لها » (2) در چنین روزی زمین از حوادثی که در آن رخ داده است خبر می‌دهد، زیرا پرودگارش به آن وحی نموده و او را آگاه ساخته است.
در این آیه از خبر دادن زمین و گواهی او بر اعمال انسان خبر داده شده است و هم به سر به سخن آمدن زمین: « بان ربک اوحی لها » بنابراین معلوم می‌شود زمین به اذن الهی به سخن می‌آید،چه اینکه اعضا و جوارح انسان نیز به اذن الهی به سخن می‌آیند و در مورد انسان شهادت می‌دهند، قرآن کریم در این‌باره به صراحت فرمود:
« و یوم یحشر اعداء الله الی النار فهم یوزعون حتی اذا ما جاؤها شهد علیهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما کانوا یعملون و قالوا لجلودهم لم شهدتهم علینا قالوا انطقنا الله الذی انطق کل شیء ؛ (3) روزی که دشمنان خدا به سوی آتش به تدریج روانه می‌شوند. در کنار آتش می‌ایستند تا وقتی همگان به سوی آن آمدند. گوش‌ها و دیدگان و پوست‌های آنان بر کارهای زشت آنان گواهی می‌دهند. آنان به پوست‌های خود اعتراض کرده که چرا بر ضرر ما شهادت دادید؟ در این لحظه از جانب شاهدان پوست‌ها پاسخ می‌شنوند که: ما را خدائی که هر موجودی را به سخن در آورده است، به سخن آورد».
بنا بر این پوست بدن و سایر اعضای بدن و زمین با زبان بی‌زبانی به اذن خداوند گویا می‌شوند و به سخن می‌آیند و درباره اعمال آدمی شهادت می‌دهند.
در اینکه از دیدگاه قرآن و روایات اسلامی، یکی از شاهدان در قیامت، مکان انجام گرفتن عمل است ،جای تردید نیست.
حال ممکن است این پرسش مطرح شود که مکان که فاقد حس و ادراک است ،چگونه می‌تواند اعمال انسان را درک نماید، و در سرای دیگر بر آن گواهی دهد؟
این نوع آیات و روایات ما را به یک حقیقت رهنمون می‌گردند و آن اینکه تمام موجودات از نوعی ادراک برخوردارند. میزان درک و آگاهی آن ها بستگی به میزان درجه وجودی شان دارد. (4)
مولوی می‌گوید:
جمله ذرات عالم در نهان با تو می‌گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیر و خوشیم با شما نامحرمان ما خاموشیم (5)
گرچه ما از درک و شعور و گویایی زمین و سایر پدیده‌های زمینی نظیر جمادات بی‌اطلاع هستیم، ولی آنان در واقع هم شنوا و بینا و هم گویا هستند. از این رو اعمال آدمیان را می‌بینند و در قیامت بر آن گواهی می‌دهند.

پی‌نوشت‌ :
1. انبیاء (21) آیه 26 و 27.
2. زلزله (99) آیه 4-5.
3. فصلت (41) آیه 20-22.
4. جعفر سبحانی منشور جاوید،نشر میقات، تهران 1369ش. ج9، ص336.
5. مثنوی معنوی، نشر اقبال تهران 1377 ش . دفتر سوم، ص403.

به غیر از خدا" ملائکه" روح" شیطان" وجن چه موجودات دیگری مجردند؟

پرسشگر گرامي با سلام و سپاس از ارتباطتان با اين مركز
موجودات را در يك تقسيم بندي مي توان به موجودات مادي و غير مادي تقسيم كرد. موجودات مادي عالم ماده و جسماني را تشكيل مي دهند و بر آن ها نظام مادي حكم فرماست . عالم آن ها را عالم ناسوت و در اصطلاح قرآن عالم شهادت مي نامند. اين عالم را عالم ماده و حركت و زمان و مكان گويند . در يك كلام عالم طبيعت و محسوسات يا عالم دنيا است. موجودات غير مادي و به تعبير فلسفي مجردات ، آن هايي هستند كه مادي نيستند و در واقع مجرد از ماده اند. از آن جا كه موجود مجرد همواره از موجود مادي داراي وجودي برتر است ، از اين رو آن ها عالمي برتر از عالم ماده دارند. آن ها نيز با توجه به شدت و سعه وجودشان و ميزان تجردشان از وجودي متفاوت بر خوردارند . از اين رو در عالمي متناسب با شدت وجودي شان به سر مي برند. اين موجودات به ترتيب شدت وجودي شان در ، عالم لاهوت، عالم جبروت و عالم مثال يا ملكوت به سر مي برند .
همان طور كه گفتيم مجردات آن هايي اند كه مادي نيستند . خداوند كه در راس سلسله وجودات قرار دارد ، از تجري تام و تمام برخوردار است . موجودي بسیط است. داراي وجودي بی حد و نهایت. در مرتبه بعد فرشتگان قرار دارند كه آن ها نيز داراي وجودي مجرد هستند.
روح و نفس انساني نيز موجودي مجرد است و هر چند كه مادي نيست و مجرد است. اما همواره بايد همراه ماده باشد و نمي تواند بدون ماده وجود يابد . اين ويژگي مخصوص عالم ماده نيست، بلكه روح در عالم مثال و عالم برتر از عالم ناسوت و دنيا نيز با جسمي مثالي و متناسب با آن عالم خواهد بود. بنا بر اين تجردش در حد تجردي ضعيف است و همواره بايد در قالب و جسمي غير مجرد جاي گيرد.(1)
اما در مورد اجنه و به تبع آن شيطان که او نیز جن است، اگر چه آن ها داراي جسم لطيف هستند. اما جزو مجردات نمي باشند. البته روح آن ها مانند انسان مجرد مي باشد. اما در اين نشئه آن ها داراي وجود مادي اند.
نتيجه اينكه موجدات مجرد در عالم تا آن جا كه براي ما شناخته شده است، به اين ترتيب مي باشند: خداوند، ملائكه و روح.

پي نوشت:
1.مصباح يزدي، آموزش فلسفه، انتشارات سازمان تبليغات اسلامي، تهران، 1368ش، ج2 ، ص124-126.

با توجه به وجوب اطاعت از ولی فقیه، مبنای شرعی اطاعت از رییس چیست؟

با سلام، در مورد صحت این مطالب راهنمایی فرمایید: در اسلام مدیریت همان ولایت است. حق حاکمیت و مدیریت مخصوص خداوند و افرادی است که خداوند بفرماید مانند رسولان، ائمه، ولایت پدر و مادر و ... ، بنابراین به استناد بند فوق من به عنوان انسان مطیع هیچ کس نیستم مگر خداوند و مواردی که او فرموده.

اطاعت من از رییس سازمانم صرفا به خاطر ارتباط او با خداوند از طریق ولایت فقیه است. آیا درست است که برخی بگویند که اطاعت من از رییسم به خاطر نظم است. اگر اینگونه باشد پس ادعای اینکه من به عنوان انسان مطیع هیچ کس نیستم مگر خداوند و مواردی که او فرموده، نقض می شود.

مبنای شرعی اطاعت از رییس و رعایت قوانین در یک کشور غربی چیست؟ با سپاس

پاسخ:
از مجموع آموزه‌های وحیانی به دست می‌آید که ولایت و حکومت همانند ربوبیت و عبودیت اختصاص به خالق و آفریننده انسان دارد. اگر انبیا و ائمه (علیهم السلام) ولایت و حکومت بر جامعه بشری دارند، ولایت‌ها، ظهوری از ولایت خدا و به اذن و فرمان اوست. اگر در عصر غیبت نیز برای فقیه جامع الشرایط، ولایت و مدیریتی در محدوده تشریع و قانون اسلام بر جامعه وجود دارد، آن نیز باید به اذن و فرمان خداوند باشد وگرنه هیچ انسانی حق ولایت بر دیگری ندارد.(1)
در قرآن کریم ولایت بالذات تنها از آن خداوند دانسته شده: «فالله هو الولی» (2) تنها ولی خداوند است، اما پیامبر و اهل بیت (علیهم السلام) ولی بالعرض و مظهر ولایت خدایند. به تعبیر قرآن آیت و نشانه ولایت‌الهی‌اند.(3)
بنابراین ولایت بالذات اختصاصا از آن خداوند است. خداوند ولایت خود را به انبیا و امامان معصوم داده است که برای اجرای احکام او اعمال بفرمایند. در تشریع و تکوین تصرف کنند، ولی به دلایل عقلی و نقلی فقهای جامع الشرایط در عصر غیبت به عنوان نائب عام امام معصوم در محدوده اجرای احکام الهی از ولایت نیابتی برخوردارند. بنابراین ولایت الهی در ساحت تشریع و تکوین به انسان‌های معصوم اختصاص دارد. فقیه در محدوده اجرای احکام شرع به عنوان نائب امام معصوم ولایت دارد. زیرا در عصر غیبت چاره ای جز سپردن امور مسلمانان به فقهای عادل نیست. برای آگاهی بیش تر به کتاب ولایت فقیه از آیت الله جوادی آملی مرجعه نمائید.
با توجه به این نکته باید گفت که در نظام اسلامی تبیعیت از مدیر کل و کسی که در رأس یک مجموعه مدریتی قرار دارد، در ادامه تبعیت از ولی امر است و در ادامه و در راستای همان اصل کلی است. اطاعت ازاین نظر از مدیر و رییس نه تنها محذوری ندارد، بلکه لازم است، چه این که در نهج البلاغه فرمود:
اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم.(4)
امیرالمؤمنین(ع) به قدری، رعایت نظم را در امور مؤثر و مهم دانسته که آن را در ردیف "تقوای الهی" قرار داده و در واپسین لحظات عمر شریف خود توصیه به نظم نموده است. بنابراین تبیعت از مدیر در یک مجموعه اداری برای اجرای قانون نه تنها با آن اصل کلی تعارضی ندارد، بلکه در راستای تأمین نظر است.
در نظام غربی مبنای دینی و شرعی در امور اداری مطرح نیست و بر اساس قوانین خاص خود نظیر دموکراسی عمل می کنند. گویا در عمل به قوانین خود مقید و ملزم هستند. در عرف عموم مردم کار خلاف قانون، ناپسند و مذموم تلقی می شود.

پی‌نوشت‌ها:
1. آیت الله جوادی آملی، ولایت فقیه ،ص 134،نشر مرکز اسرا ،قم، 1385 ش.
2. شورا (42) آیه 9.
3. جوادی آملی ،همان ،ص 131.
4 . نهج البلاغه، وصیت حضرت به امام حسن (ع) و امام حسین (ع) نامه شماره 47.ص169 ،نشر موسسه امیر المومنین ،قم1375 ش.

در دین مسیح (ع) چرا عده ای معتقدند خدا مرده است؟

پاسخ:
سؤال شما دقيقا واضح نيست. كسي در دين مسيحيت اعتقاد به مرگ خداوند ندارد. اگر منظور شما از مرگ خدا در دين مسيحيت، اعتقاد آن ها به الوهيت حضرت عيسي عليه السلام، صليب كشيده شدن و مرگ او و رستاخيز دوباره ايشان است، توضيحات زير براي اعتقاد مسيحيت در اين زمينه ارائه مي شود.
اعتقاد به الوهیت حضرت عیسی (ع) یک حقیقت ثابت و قطعی در بین همه مسیحیان نبوده و نیست، بلکه در حقیقت تحریف و انحرافی است که توسط پولس رسول در دین مسیحیت رخ داده است.
پولس ابتدا یکی از یهودیان و از مخالفان سرسخت مسیحیان بود. در ابتدا به شکنجه و قتل مسیحیان مبادرت ورزید، بعداً به دین حضرت مسیح گروید و از مبلّغان و مروّجان پر قدرت و زبردست مسیحیت شد. او با تأثیر پذیری از عقاید رومیان مبنی بر فرزند داشتن خدا، نیز با تأثیر پذیری از افکار مشرکان و عرب جاهلی مبنی بر دختر داشتن خدا و با تقلید از آنان مدعی شد که حضرت عیسی پسر خدا است! او می‌گوید: عیسای مسیح موجودی آسمانی است که از طبیعت الهی بهره مند است، ولی خود را تنزل داد و لباس بشری پوشید و سپس به آسمان رفت.
نظر او با پطرس (وصی حضرت عیسی) اختلاف داشت و این اختلاف، باعث بروز دو عقیده در مورد حضرت عیسی (ع) شد: یک عقیده که حضرت عیسی از ماهیت بشری بهره مند است و عقیده دیگر که او بشر نیست، بلکه خدا است. از عقیده اول پطرس حمایت می‌کرد، ولی عقیده دوم را رقیب او (پولس) ابراز داشت، اختلافات بین این دو روز به روز بیش تر می‌شد تا این که در سال 49 میلادی برای رفع اختلاف جلسه ای تشکیل شد و طرفداران پولس ادعا کردند که روح القدس نظر پولس را تأیید کرده است! با این بهانه توانستند، افکار انحرافی خود را در دین مسیح جا بدهند.
در هر حال رفته رفته در دعواها و شوراهایی که برای رفع دعواها تشکیل می‌شد، اعتقادات پولس غالب می‌شد، که تا امروز این دعوا بین عالمان مسیحی وجود دارد و نظریه غالب همان عقاید پولس است. آنان از یک سو خود را موحد می‌دانند و از سوی دیگر به تثلیث و الوهیت عیسی معتقدند.(1)
این مشکل و ناهمگونی در اعتقادات مسیحی همواره باعث چالش شده است تا جایی که ابراز داشته اند: این سخن از جنبة عقلانی و منطقی بی بهره است و تنها از جنبة تعبدی آن را باید پذیرفت و این اعتقاد در حوزه ایمان است، نه عقل و استدلال. یعنی این عقیده به اعتقاد خود منطقیان با دلیل و منطق اثبات شدنی نیست.
البته در خصوص رواج این عقیده شاید یک دلیل: استدلال برخی به تولد حضرت عیسی (ع) از مریم باکره باشد، و از این جهت به او خدا و پسر خدا لقب داده اند. در این باره قرآن می‌گوید: این تمسک درست نیست، چرا که اگر بدون پدر بودن دلیل بر خدایی کسی باشد، می‌بایست آدم ابوالبشر را نیز خدا بدانید.
قرآن می‌گوید: «ان مثل عیسی عند الله کمثل آدم خلقه من تراب؛ (2) همانا خلقت عیسی نزد خدا مانند خلقت آدم است که او را از خاک آفرید».
در دیدگاه مسیحیان هدف اصلی به دنیا آمدن حضرت عیسی، «فدا شدن و تاوان دادن در برابر گناهان بشر» بوده ؛ مسیحیان می‌گویند: او آمد تا قربانی گناهان ما شود. او را به دار آویختند و کشته شد، تا گناهان بشر را بشوید و جهانیان را نجات دهد.
مسیحیان معتقدند چون حضرت آدم گناه کرد، همه فرزندان او با آن گناه متولد می‌شوند . مصلوب شدن مسیح در راستای نجات بشر از گناه همیشگی و دائمی او معنا می یابد.
اما داستان به صليب كشيده شدن و اعدام حضرت عيسي(ع) به نقل از كتاب تاريخ مسيح به اين صورت است:
پس از اهانت عيسي به هيكل مقدس(احبار و بزرگان يهود) از او به حاكم رومي فلسطين شكايت كردند. حاكم دستور داد تا عيسي را دستگير كردند.اتهام او اين اود كه با ترويج عقايد باطله، مردم را گمراه مي كند و با دين يهود به مخالفت برخاسته است. دستگيري عيسي بوسيله نگهبانان يهودي هيكل مقدس صورت گرفت. همان شب از او بازجويي شد و او را به زندان انداختند و اراذل و امباش بر او آب دهان ريختند. پس او را به دادگاه رومي فلسطين تسليم كردند. حاكم در خلوت با عيسي به گفتگو نشست و تحت تأثير جاذبه روحاني او قرار گرفت و تصميم گرفت او را از مرگ نجات دهد، اما از افكار مردم وحشت داشت و از امپراطور روم مي ترسيد. چاره اي انديشيد. دستور داد تا عيسي را آورده و تازيانه زدند تا بدين وسيله از خشم مقامات روحاني يهود كاسته شود. سربازان يهودي هرگونه فرصت نجات را از حاكم سلب كردند. آنها تاجي از خار بر سر او نهادند و پيراهن قرمزي بر او پوشاندند و او را بر مكان بلندي نشانده و بر او آب دهان انداختند و براي استهزاء بر او به عنوان پادشاه يهود سلام كردند. ...هنگامي كه عيسي را براي به دار آويختن مي آوردند، طبق سنت آن روزگار، متهم بايد صليب خود را بر دوش مي كشيد؛ اما چون عيسي نحيف شده بود، نمي توانست صليب خود را بكشد و لذا فرد ديگري صليب را مي آورد. ابتدا به مسيح جامي از شراب دادند تا بياشامد و او آن را چشيد و نياشاميد، سپس او را به دار كشيدند.(3)
البته اين روايت بنا بر نظر اسلام صحيح نمي باشد. در قرآن در اين باره مي خوانيم:«وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي‏ شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقيناً؛و گفتارشان كه: ما، مسيح عيسى بن مريم، پيامبر خدا را كشتيم! در حالى كه نه او را كشتند، و نه بر دار آويختند؛ لكن امر بر آنها مشتبه شد و كسانى كه در مورد (قتل) او اختلاف كردند، از آن در شك هستند و علم به آن ندارند و تنها از گمان پيروى مى‏كنند و قطعاً او را نكشتند!». (4)

پی‌نوشت‌ها:
1. جان ناس، تاریخ جامع ادیان، ص 608 به بعد؛ عبدالله مبلغی، تاریخ ادیان و مذاهب جهان، ج2، ص 693 به بعد.
2. آل عمران (3)، آیه 59.
3. عبدالله مبلغی، تاریخ ادیان و مذاهب جهان، ج2، ص723 و 724.
4. نساء (4) آيه 157.

صفحه‌ها