پیامبران

نمي دانيم كه آيا حديثي به اين مضمون وجود دارد يا نه، ولي اگر چنين كلامي شنيده ايد، مطلبي است كه آيات بر آن دلالت دارد از جمله:

فَلَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الْخاسِرينَ (1)

وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاَتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاَّ قَليلاً (2)

وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ رَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يُضِلُّوكَ (3)

وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ حَكيمٌ (4)

وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكي‏ مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ (5)

و ...

آيات بالا حكايت از آن دارد كه اگر خداوند با فضل و رحمت و عفو خود با بندگان برخورد نكند و بخواهد از آنها به سختي حساب بكشد و نعمت هاي خود و لغزش هاي آنها را جزء به جزء بشمرد، هيچ انساني استحقاق پاداش نخواهد داشت و گناه و تقصير كرده و مستحق عقوبت است. زيرا :

1. انسان هر كار خوبي در هر زمينه اي انجام دهد، به توفيق خدا خواهد بود و از انجام هيچ كار بدي رو برنمي گرداند. مگر به عنايتي كه خدا به او كرده و او را منصرف نموده است. پس چون توفيق و عنايت خدا بايد باشد تا او به انجام خير موفق شود و از گناه منصرف گردد، ديگر  از خدا طلبكار نيست. بلكه خداوند از او طلب دارد كه او را برگزيده و توفيق خير داده و از گناه منصرف كرده است.

2. خدا به انسان نعمت هاي بيشمار داده كه اگر بخواهد كارهاي خير او را به عنوان شكر نعمت هايش بشمرد ، در قبال نعمت هاي بيشمار او، كم مي آيد و چيزي از خدا طلب نخواهد داشت. بلكه در قبال نعمت هاي بيشمار بدهكار است.

3. پيامبران هم با وجود مقام بالايي كه در بندگي دارند، با توجه به جايگاه خود مرتكب ترك اولاهايي مي شوند كه از آنان انتظار نمي رود و با توجه به آن ترك اولي ها سزاوار سخط خدا مي گردند و توبه هاي پيامبران از اين ترك اولي ها است و اگر خدا بخواهد در اعمال انسان ها سخت بگيرد و به مثل معروف "مو را از ماست بكشد"، چه كسي مي تواند از اين چنين حسابي موفق بيرون آيد؟ اعمال ما انسان ها حتي پيامبران با عيب ها و نقص هايي به تناسب مقام هر كس همراه است كه خدا اگر سخت بگيرد و نپذيرد ، كسي را بر او حق اعتراضي نيست. ولي فضل و رحمت خداست كه در حساب سخت نمي گيرد و مي پذيرد و انسان ها را طلبكار و مستحق مي شمارد. 

خدا بر خود مقرر كرده اگر بنده ايمان آورد و نيكوكار شد، او را طلبكار و مستحق بشمرد و پاداش به او را بر خود واجب ساخته است. آيه قرآني "ليس للانسان الا ما سعي" هم در صدد اين است كه توهم غلطي را بزدايد و بگويد ديگري نمي تواند بار شما را به دوش بكشد و پاداش شما را تصاحب كند. خداوند بار هر كس را بر دوش خود او مي گذارد و سعي هر كس را به حساب خودش واريز مي كند. اين آيه اثبات حقي براي انسان بر خدا نمي كند كه نه انسان و نه هيچ موجودي از خدا طلبكار نيست و نخواهد بود.

چنين نجات شناسي اي گر چه در كتب انبياي سابق هم آمده، ولي در تورات و انجيل تحريف شده كنوني يافت نمي شود و اختصاص به قرآن دارد.

با بيان قرآن و روايات است كه غالب انسان ها اهل نجات به حساب مي آيند و غفاريت و ستاريت خدا و شفاعت اولياي خدا آنان را در بر مي گيرد ولي اينها همه ناشي از فضل خداست نه عدل خدا و استحقاق ما كه اگر خدا بخواهد با عدل خود و بر اساس استحقاق ما رفتار كند، همان گونه كه آيات بالا اشعار دارد، هيچ كس نجات نمي يابد.

پي نوشت ها:

1. بقره (2)، آيه 64.

2. نساء (4)، آيه 83.

3. همان، آيه 113.

4. نور (24)، آيه 10.  

آيات مورد نظر به شرح زير است.

وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحي‏ بَعْضُهُمْ إِلي‏ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ وَ لِتَصْغي‏ إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ لِيَرْضَوْهُ وَ لِيَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ 

اينچنين در برابر هر پيامبري، دشمني از شياطين انس و جنّ قرار داديم آنها بطور سري (و درگوشي) سخنان فريبنده و بي‏اساس (براي اغفال مردم) به يكديگر مي‏گفتند و اگر پروردگارت مي‏خواست، چنين نمي‏كردند (و مي‏توانست جلو آنها را بگيرد، ولي اجبار سودي ندارد.) بنا بر اين، آنها و تهمتهايشان را به حال خود واگذار! نتيجه (وسوسه‏هاي شيطان و تبليغات شيطان‏ صفتان) اين خواهد شد كه دلهاي منكران قيامت، به آنها متمايل گردد و به آن راضي شوند و هر گناهي كه بخواهند، انجام دهند!

در اين آيه سخني از استيلاي شياطين بر پيامبران نيست بلكه سخن از اين است كه ما در مقابل پيامبران شيطان هاي جني و انساني قرار داديم تا با سخنان زينت داده شده، همديگر وپيروانشان را اغوا كنند و مغرور سازند و به مقابله با پيامبر وادارند و اگر مي خواستيم آن شيطانها كاري نمي توانستند بكنند، ولي ما اجازه داده ايم كه همديگر را مغرور كنند و به مقابله با پيامبران شجاعت بخشند پس به آنها و افتراهايشان بهايي نده. اينان را اجازه داده ايم تا دلهاي بي ايمانان به آخرت به آنها ميل كند و به سخنشان گوش دهند و دنبال رضايت اين شياطين باشند و دنبال افتراهاي آنان روند.

اين آيه بيانگر همان سنت امتحان و ابتلاي خداوند است كه اگر پيامبران را براي هدايت فرستاده ايم، به شيطان ها هم اجازه اغواگري داده ايم تا گمراهي طلبان پپرو شياطين شوند. چرا كه دنيا دار اختيار و ابتلاست

البته نهي كرده ايم ولي بناي ما بر به اجبار بردن به راه حق و ممانعت قهري از پيمودن باطل نيست. بلكه اجازه داده ايم مناديان باطل به باطل دعوت كنند و باطل گرايان هم اجابت كنند و حق طلبان هم به دنبال سخن هدايتگران باشند و بر همه حجت داشته باشيم:

لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيي‏ مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَة(1)

تا آنها كه هلاك (و گمراه) مي‏شوند، از روي اتمام حجّت باشد و آنها كه زنده مي‏شوند (و هدايت مي‏يابند)، از روي دليل روشن باشد.

پي نوشت ها:

1. انفال(8) ايه42.

«أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‏ءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ »(1)؛ آيا كساني كه كافرند نمي‏دانند كه آسمانها و زمين پيوسته بود و ما از هم بازشان كرديم و هر چيز زنده‏اي را از آب آفريديم پس چرا ايمان نمي‏آورند؟

در اينكه منظور از«رتق و فتق» (پيوستگي و جدايي) كه در اينجا در مورد آسمانها و زمين گفته شده است چيست؟ مفسران سخنان بسيار گفته‏اند كه از ميان آنها سه تفسير، نزديكتر به نظر مي‏رسد و هر سه تفسير ممكن است در مفهوم آيه جمع باشد.

1- به هم پيوستگي آسمان و زمين اشاره به آغاز خلقت است كه طبق نظرات دانشمندان، مجموعه اين جهان به صورت توده واحد عظيمي از بخار سوزان بود كه بر اثر انفجارات دروني و حركت، تدريجا تجزيه شد و كواكب و ستاره‏ها از جمله منظومه شمسي و كره زمين به وجود آمد و باز هم جهان در حال گسترش است.(2)

2- آسمان‏ها و زمين و اجرامي كه دارند، حالشان حال افراد يك نوع است. روزي همه اين موجودات منظم و متصل به هم بودند، يعني يك موجود بوده، كه ديگر امتيازي ميان زمين و آسمان نبوده، يك موجود رتق و متصل الاجزاء بوده، و بعدا خداي تعالي آن را فتق كرده و در تحت تدبيري منظم و متقن، موجوداتي بي‏شمار از شكم آن يك موجود بيرون آورده، كه هر يك براي خود داراي فضيلت‏ها و آثاري شدند.(3)

3- اگر مراد از رتق اين باشد كه زمين از آسمان، و آسمان از زمين، جدا نبود تا چيزي از آسمان به زمين فرود آيد و يا چيزي از زمين بيرون شود و مراد از فتق آن مقابل اين معنا باشد، آن وقت معناي آيه شريفه اين مي‏شود كه: آسمان رتق بود، يعني باراني از آن به زمين نمي‏باريد، پس ما آسمان را فتق كرديم، و از آن پس بارانها به سوي زمين باريدن گرفت، و زمين هم رتق بود، يعني چيزي از آن نمي‏روييد، پس ما آن را فتق كرديم و از آن چيزهايي رويانديم. چه بسا جمله «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ‏ءٍ حَيٍّ» كه در ذيل آيه مورد بحث قرار دارد، اين معنا را تاييد كند.(4)                

روايات متعددي از طرق اهل بيت (ع) به معني اخير اشاره مي‏كند. از جمله اين روايت كه مرد شامي از امام محمد باقر(ع) درباره اين آيه شريفه پرسيد امام فرمودند:«فلعلك تزعم أنهما كانتا رتقا متلازقتين متلاصقتين ففتقت إحداهما من الاخري فقال: نعم فقال أبو جعفر (ع) استغفر ربك، فإن قول الله عز و جل كانَتا رَتْقاً يقول كانت السماء رتقا لا تنزل المطر، و كانت الأرض رتقا لا تنبت الحب، فلما خلق الله تبارك و تعالي الخلق، و بث فيها من كل دابة، فتق السماء بالمطر، و الأرض بنبات الحب»(5)؛ شايد تو گمان مي كني آسمان و زمين به هم چسبيده بودند  بعدا خداوند يكي را از ديگري جدا كرده؟ مرد شامي گفت بله امام باقر(ع) فرمودند استغفار كن همانا قول خداوند: «كانتا رتقا» مي فرمايد آسمان بسته بود و از آن باران نمي باريد و زمين بسته بود و دانه اي نمي روياند. وقتي كه خداوند موجودات را آفريد و آنها را در زمين پراكنده كرد، آسمان را با باران و زمين را با گياهان و دانه ها گشود. 

اما جواب سوال دوم: «وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ» (6)؛ ما براي هيچ انساني قبل از تو زندگي جاويدان قرار نداديم  آيا اگر تو بميري آنها زندگي جاويدان دارند؟

اين آيه شريفه مي فرمايد هيچ كس در روي زمين زندگي جاودانه و هميشگي ندارد و همه موجودات و انسان ها مي ميرند. اينكه بعضي از پيامبران الهي يا انسان هاي ديگري عمر طولاني داشتند يا تا بحال هم زنده هستند، با اين آيه تنافي ندارد. زيرا اين آيه نمي گويد هيچ كس عمر طولاني نمي كند. بلكه مي فرمايد هيچ كس براي هميشه زندگي نمي كند و فرق است بين عمر طولاني و زندگي جاودانه. در آيه بعدي روي اين نكته تاكيد مي كند كه:« كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ (7)؛ هر انساني طعم مرگ را مي‏چشد، و ما شما را با بديها و نيكي ها آزمايش مي‏كنيم، و سرانجام به سوي ما باز مي‏گرديد.

پس اينكه شما نوشته ايد چهار پيامبر زندگي جاودانه داشته اند، صحيح نيست؛ حضرت نوح كه بنابر قولي 2500 سال عمر كرد عاقبت از دنيا رفت. پيامبران و انسان هاي ديگر هم كه زياد عمر كرده اند و تا بحال زنده اند، بنابر مصالح و حكمت هايي است كه خداوند در نظر گرفته و اينها هم عاقبت از دنيا مي روند و بر اين اساس هيچ كس در دنيا زندگي جاودانه ندارد بلكه زندگي جاودانه و خلود در جهان آخرت است.

پي نوشت ها:

1. انبياء(21)آيه30.

2. مكارم شيرازي، ناصر، تفسير نمونه، انتشارات اسلاميه، ج‏13، ص 395.   

3و4. طباطبايي، محمد حسين، الميزان، (ترجمه)، انتشارات جامعه مدرسين، ج‏14، ص 392.

5. بحراني، سيد هاشم، البرهان في تفسير القرآن، ج‏3، ص 815.

6. انبياء، آيه34.

7. همان، آيه35.

1. حضرت نوح عليه السلام

«لَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِليَ‏ قَوْمِهِ فَقَالَ يَاقَوْمِ اعْبُدُواْ اللَّهَ مَا لَكُم مِّنْ إِلَاهٍ غَيرُْهُ إِنيّ‏ِ أَخَافُ عَلَيْكُمْ عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ *قَالَ الْمَلَأُ مِن قَوْمِهِ إِنَّا لَنرََئكَ فيِ ضَلَالٍ مُّبِينٍ * قَالَ يَاقَوْمِ لَيْسَ بيِ ضَلَالَةٌ وَ لَاكِنيّ‏ِ رَسُولٌ مِّن رَّبّ‏ِ الْعَلَمِينَ». (1)

2. حضرت هود (ع)

 «وَ إِليَ‏ عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا  قَالَ يَاقَوْمِ اعْبُدُواْ اللَّهَ مَا لَكمُ مِّنْ إِلَاهٍ غَيرُْهُ  أَ فَلَا تَتَّقُونَ *قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُواْ مِن قَوْمِهِ إِنَّا لَنرََئكَ فيِ سَفَاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكَاذِبِينَ* قَالَ يَاقَوْمِ لَيْسَ بيِ سَفَاهَةٌ وَ لَاكِنيّ‏ِ رَسُولٌ مِّن رَّبّ‏ِ الْعَلَمِينَ». (2)

پي نوشت ها :

1. سوره اعراف (7) آيات 59 تا 61.

2. همان، آيات 65 تا 67.

 

 

خداوند پيامبران را فرستاده تا مقتدا باشند و مردم پيرو آنان شده و اطاعت شان كنند

خداوند پيامبران را فرستاده تا مقتدا باشند و مردم پيرو آنان شده و اطاعت شان كنند:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِيُطاعَ بِإِذْنِ اللَّه؛ ‏(1)

هيچ پيامبري را نفرستاديم جز آن كه ديگران به امر خدا بايد مطيع فرمان او شوند.

اين قانون كلي خداوند است. در قرآن مؤمنان بدان جهت كه مطيع پيامبران بودند، تمجيد و كافران بدان جهت كه در مقابل پيامبران ايستادند، توبيخ شده اند.

اطاعت از پيامبران كه براي هدايت مردم و خارج ساختن آن ها از ظلمت هاي جهل و كفر و شرك و نفاق و گناه و بردن آنان به وادي نور و هدايت و ايمان و سعادت آمده اند، اصل كلي است كه خداوند از روز اول خلقت بدان گوشزد كرده است:

قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون‏؛(2)

گفتيم: همه از بهشت فرو شويد. پس اگر از جانب من راهنماياني براي تان آمد، بر آن ها كه از راهنمايي من پيروي كنند، بيمي نخواهد بود و خود اندوهناك نمي‏شوند.

بنا بر اين وجوب اطاعت از پيامبران اصل كلي و اولي است كه سعادت و هدايت و نجات و فلاح را در پي دارد.

وجوب اطاعت از پيامبر اسلام نيز بارها در قرآن مورد تاكيد قرار گرفته است كه به مواردي اشاره مي كنيم:

مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّي فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظا(3)

قُلْ أَطيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرينَ(4)

وَ أَطيعُوا اللَّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون‏(5)

و موارد فراوان ديگر.

در اين آيات به اطاعت مطلق از رسول دستور داده شده و اطاعت رسول را اطاعت خدا شمرده است.

آيه اولي الامر نيز از آياتي است كه به اطاعت مطلق از خدا و رسول و اولي الامر دستور داده شده و براي اين اطاعت هيچ قيدي نياورده است:

يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُم‏(6)

در اين آيه امر اطاعت از رسول و اطاعت از اولي الامر مانند امر به اطاعت از خدا مطلق و بدون قيد است. معلوم مي شود همان گونه كه بايد مطيع بدون قيد و شرط خدا بود، بايد مطيع بدون قيد و شرط پيامبر و اولي الامر هم بود.

اما نام امامان در قرآن نيامده و با اوصاف به عنوان "ذي القربي"(7)، "اهل البيت"(8) "ابناؤنا و نساءنا و انفسنا"(9)و اولي الامر(10) و... معرفي شده اند. محبت و اطاعت و ولايت آن ها واجب گشته و رسول خدا بيان فرموده كه مصداق اين عنوان ها امامان دوازده گانه اند.

پي نوشت ها:

1. نسا(4) آيه64.

2. بقره(2) آيه38.

3. نسا، آيه80.

4. آل عمران(3) آيه32.

5. همان، آيه132.

6. نسا، آيه59.

7. اسراء(17)آيه26.

8. احزاب(33)آيه33.

9. آل عمران(3)آيه61.

10. نسا، آيه59.

در پاسخ به پرسش شما به چند نكته اشاره مي كنيم:

1- در قرآن مجيد در مورد حضرت يعقوب(ع) از تعبير به اخاهم يا اخوهم استفاده نشده است. ولي راجع به پيامبران ديگري مثل لوط و نوح  (از تعبير اخوهم)  و از صالح و شعيب و هود( از تعبير اخاهم ) استفاده شده است .

2- اخ به چه معناست و چرا در مورد برخي پيامبران استفاده شده است در جواب مي گوييم كه"أخ" كه اصلش" اخو" است به معناي برادر است، حال يا برادر تكويني يعني آن كسي كه در ولادت از پدر يا مادر و يا هر دو با انسان شريك است، يا برادر رضاعي كه شرع او را برادر دانسته، و يا برادرخواندگي، كه بعضي از اجتماعات آن را معتبر شمرده‏اند، اين معناي اصلي كلمه مزبور است، و ليكن به طور استعاره به هر كسي كه با قومي يا شهري، يا صنعتي و سجيه‏اي نسبت داشته باشد نيز برادر آن چيز اطلاق مي‏كنند مثلا مي‏گويند:" اخو بني تميم برادر قبيله بني تميم" و يا" اخو يثرب برادر يثرب" و يا" اخو الحياكة برادر پشم بافي" و يا" اخو الكرم برادر كرامت" لذا شايد برادر به همين معناي استعاري است.(1)         

3- شايد تعبير به" اخاهم" (برادرشان)  يا اخاكم (برادرتان)اشاره به  پيوند نسبي باشد كه در ميان اين اقوام و پيامبران بوده است.

و اين احتمال نيز وجود دارد كه تعبير به" برادر" در مورد اين پيامبران الهي مانند نوح (2) و صالح (3) و لوط (4) و شعيب (5) و هود ( 6) به خاطر اين باشد كه آنها در نهايت دلسوزي و مهرباني، همچون يك برادر، با قوم و جمعيت خود رفتار مي‏كردند، و از هيچ كوشش و تلاشي براي هدايت آنها فروگذار نكردند، اين تعبير در مورد كساني كه نهايت دلسوزي در باره فرد يا جمعيتي به خرج مي‏دهند گفته مي‏شود، به علاوه اين تعبير حاكي از يك نوع برابري و نفي هر گونه تفوق‏طلبي و رياست‏طلبي است، يعني اين مردان خدا هيچ گونه داعيه‏اي در زمينه هدايت آنها در سر نداشتند، بلكه صرفا به خاطر نجات آنان از گرداب بدبختي دست و پا مي‏كردند.(7)

پي نوشت:

1. الميزان، علامه طباطبايي، ترجمه موسوي همداني، ناشر انتشارات فراهاني، تهران، سال 1360 ش، ج‏8، ص  222.

2. شعراء( 26) آيه106.

3. شعراء( 26) 142؛ اعراف ( 7) آيه 73؛ هود ( 11) آيه 61؛ نمل ( 27) آيه 45.

4. شعراء(26 ) آيه161.

5. اعراف( 7) آيه 85؛ هود ( 11) آيه 84؛ عنكبوت (29 ) آيه 36.

6. اعراف ( 7) آيه 65؛ هود ( 11) آيه 50.

7. تفسير نمونه، مكارم شيرازي ناصر، ناشر دار الكتب الإسلامية، تهران، سال 1374 ش، نوبت اول، ج‏6، ص 226.

ما امامان را به استناد آيات قرآن و روايات فراوان از پيامبران ديگر برتر مي دانيم .

سوال:آيا امامان از پيامبران بالاتر هستند؟چرا؟ وآيا آيه59نساء كه ميفرمايد:"ياايهاالذين امنوا اطيعوا الله واطيعوالرسول واولي الامر منكم فان تنازعتم في شيء فردّوه الي الله و الرسول و ان كنتم..." مي بينيم كه اگر مردم در موردي با هم منازعه كردند پس كافي است به خدا و پيامبر رجوع كنيم و نيازي به رجوع به امام نيست. كما اينكه در نهج البلاغه اميرالمومنين با اين مضمون مي فرمايد اي مردم اگر در موردي با من مخالفيد پس به آيات قرآن و رسولش مراجعه كنيد. پس آيا معلوم مي شود كه احتمال خطا هم در امامان است؟ پاسخ: ما امامان را از پيامبران ديگر برتر مي دانيم به استناد آيات قرآن و روايات فراوان كه شرح همه وقت زياد مي خواهد و به يك موارد اشاره مي كنيم: در اين كه رسول اكرم خاتم پيامبران است و افضل مخلوقات خداست و بر همه انسان ها از پيامبران و غير پيامبران برتر است، شكي نيست و در قرآن حضرت امير ، "نفس رسول خدا" خوانده شده (1) همچنان كه پيامبر حضرت زهرا و امامان را "بضعه" (2) و پاره تن خود مي خواند و اين دلالت دارد كه آنان هم پايه پيامبر و برترين خلايق بعد از پيامبرند. اما آيه 59 سوره نسا چنين است: «يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله و الي الرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر». در آيه بالا مؤمنان به اطاعت از خدا و اطاعت از رسول و اولوالامر موظف شده اند. اگر در آيه بالا دقت عقلي كنيم ،بسياري از مطالب روشن مي شود. 1- ابتدا به اطاعت از خدا و اطاعت از پيامبر و اولي الامر دستور مي دهد تا بعد نتيجه بگيرد كه بايد در موارد نزاع به حكم خدا و پيامبر گردن نهند. 2- پيامبر دو حيثيت و جنبه دارد: يكي تشريع گري كه جزئيات احكام را تشريع مي كند ،همان كه خدا فرمود: «انا انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم». (3) دوم حكومت و قضاوتي كه خدا به او داده است و دستوري كه به اين جهت صادر مي كند: «لتحكم بين الناس بما اراك الله». (4) با كمي توجه معلوم مي شود كه چرا كلمه "اطيعوا " تكرار شده است. اندكي تامل ما را متوجه مي كند كه اطاعت از پيامبر در مواردي كه ايشان جزئيات احكام را تشريع مي كند، اطاعت از خداست. اگر منظور از اطاعت پيامبر، اطاعت از بيانات تفسيري و تبييني ايشان بود، احتياج به تكرار لفظ " اطيعوا " نداشت. اما اطاعت از ايشان در موارد احكام حكومتي و قضايي غير از اولي است و گرچه آن هم به امر خدا واجب شده و اطاعت از خداست، ولي جا دارد كه با امر جداگانه واجب شود. اگر كسي گمان كند كه منظور از تكرار فقط تاكيد است، نه توجه دادن به اين دو حيثيت، مي گوييم ترك تكرار بيشتر مفيد تاكيد بود و بايد مي فرمود :"اطيعوا الله و الرسول...". با توجه به همين نكته است كه وجه عطف اولي الامر به رسول معلوم مي شود،چون اطاعت از اولي الامر و رسول يك گونه است و هر دو در امور حكومتي و قضايي است، زيرا اولي الامــــر ( هر كه باشند) سهمي از وحي و تشريع ندارند. 3- اولي الامر در وحي و تشريع سهمي نداشت ،ولي رسول خدا، هم شان تشريعي داشت و هم شان حكومتي. به همين جهت مسلمانان موظف شدند موارد نزاع را به خدا و پيامبر كه صاحبان وحي و تشريع هستند بر گردانند. اولي الامر حق ندارند حكم جديد تشريع كنند يا حكم ثابتي از قرآن و سنت را نسخ نمايند. اگر اولي الامر را چنين حقي بود، بايد مومنان را در هر عصر براي حل نزاع به ولي امر آن عصر ارجاع مي داد. خدا مي فرمايد: «ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضي الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم ومن يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا بعيدا». (5) بنا بر اين جز خدا و پيامبر ،هيچ كس حتي اولي الامر حق جعل حكم تشريعي ندارد .اولي الامر فقط حق دارند در مواردي كه ولايت دارند ،حكم كنند يا در قضايا و موضوعات حكم خدا و رسول را بيان نمايند. به همين جهت هنگام تعيين تكليف مرجع مومنان براي رفع اختلاف ، رد حكم را به شارع يعني خدا و رسول واجب شمرد و نامي از اولوالامر نبرد. 4- "اولو الامر " هر كه باشند، بايد معصوم باشند، زيرا اطاعت از آنها در رديف اطاعت از رسول خدا قرار گرفته, پس همچنان كه اطاعت از رسول خدا مطلق است و هيچ قيدي بر نمي دارد، اطاعت از آنان هم هيچ قيدي برنمي دارد و اطاعت بي قيد و شرط فقط از معصوم جايز است. ممكن است گفته شود در اين جا اطاعت از اولو الامر مقيد به قيد عقلي است؛ يعني عقل حكم مي كند اطاعت از اولو الامر در مواردي كه حكمشان مخالف قران و سنت نباشد، واجب است ،همچنان كه رسول خدا هم به عنوان يك قاعده كلي فرمود: «لا طاعة لمخلوق في معصية الخالق». (6) در رد اين توهم عرض مي شود : اطلاق وجوب اطاعت از اولي الامر ،نه در اين آيه و نه در هيچ آيه ديگري قيد نخورده و مشروط به شرطي نشده است، با اين كه خدا در مواردي كه به مراتب از اهميت كمتري برخوردار بوده ،اگر امر به اطاعت كرده ، از جمله روايتي كه گذشت، قيد آن را هم ذكر كرده و به تقييد عقلي يا تقييد به عمومات قرآن و سنت ، بسنده نكرده است. مثلا وقتي وجوب اطاعت از پدر و مادر را بيان مي كند ، مي فرمايد: «و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما». (7) آن وقت چگونه ممكن است در موردي به اين اهميت به تقييد عقلي و عمومات قران و سنت اكتفا كند؟! علاوه بر اين، اولي الامر به رسول عطف شده كه عصمت او قطعي است. اگر اولو الامر معصوم نباشد، هم عطف پسنديده نيست و هم لزوم ذكر قيد و شرط بيشتر است تا توهم عصمتي را كه از عطف حاصل شده ، بزدايد.بنا بر اين امر به اطاعت از اولو الامر مطلق است. آنان نيز همانند رسول معصوم هستند. 5- مخاطب آيه مومنان هستند. آنان مامور شده اند كه مطيع خدا و رسول و اولي الامر باشند. ضمير در "تنازعتم" به مومنان بر مي گردد؛ يعني اگر بين شما(نه بين شما و اولي الامر) در امور اجتماعي يا در تفسير قرآن و سنت اختلاف افتاد و نزاع در گرفت، براي حل، آن را به خدا و رسول يعني حكم صاحب شريعت بر گرديد. اما نزاع آنان با اولي الامر معنا ندارد، زيرا اطاعت از اولي الامر به طور مطلق واجب است. اگر اولوالامر در امور اجتماعي و حكومتي امري مي كند يا در تفسير قران و سنت رايي مي دهد، اطاعت از او واجب بوده و نزاع با او با وجوب اطاعت سازگاري ندارد. بنا بر اين وقتي اولو الامر بگويد حكم خدا و رسول در اين مسئله اين است، كسي حق نزاع و مخالفت با او را ندارد ،زيرا واجب الاطاعه است. اين وجوب به هيچ قيدي مقيد نشده است.پس گفتار اولو الامر قطعا به كتاب و سنت بر مي گردد و او از خود چيزي بر آن نمي افزايد. 6- موضوع مورد اختلاف ، مي تواند همين موضوع اولوالامر باشد، بنابراين كاملاً منطقي است كه در تعيين اولو الامر به خدا و پيامبر مراجعه شود و نه به اولو الامر ؛ زيرا اين كه "اولو الامر كيست؟"، محل اختلاف است، پس نمي شود به خود اولو الامر مراجعه شود. به اين معنا، خود اولو الامر نيز در اين نزاع حضور دارند اما نه از آن جهت كه در عصمت آنها خدشه است، بلكه از آن جهت كه تعيين مصداق نزد مسلمانان مجهول است، بايد به خدا و پيامبرش رجوع كنند. 7- ممكن است كه گفته شود خدا تصريح دارد اولو الامر از شما هستند (منكم)، يعني آنان افراد معمولي هستند كه گاهي خطا و اشتباه مي كنند. در جواب مي گوييم "منكم " مثل همان تصريحايي است كه در مورد پيامبر آمده: «هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم ». (8) «ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم». (9) يعني پيامبر و اولي الامر مانند شما انسانند، نه اينكه فرشته باشند، ولي نفي عصمت آنان را نمي كند. 8- بسياري از علماي اهل سنت تصريح كرده اند كه آيه بر عصمت اولي الامر دلالت دارد. چون به نظرشان بعد از پيامبر افراد معصوم را يافت نكرده اند، آن را بر "اهل حل و عقد"تطبيق كرده اند؛ يعني گفته اند منظور از اولي الامر مجموع اهل حل و عقد در هر زمان است؛ يعني مجموعه افراد موجه امت. ولي مجموعه اي كه تك تك افراد آن غير معصوم باشند ،به هيچ وجه مجموعه معصوم نمي شود زيرا مجموعه چيزي جز تك تك افراد نيست و وجودي جدا از وجود افراد ندارد. اگر بخواهند بگويند خدا به لطف و اعجاز چنين مجموعه اي از جامعه اسلامي را از خطا در امان مي دارد و حديث "لا تجتمع امتي علي خطاء" (10) به اين عنايت دلالت دارد، مي گوييم اين حديث به فرضي كه از پيامبر صادر شده باشد، بر مطلب شما دلالت ندارد، بلكه ناظر بر اين است كه هيچ گاه همه افراد امت بر امر خطا و امر اشتباهي اجتماع نمي كنند. هميشه گروهي هر چند كم _ حتي يك نفر _ بر حق پافشار و استوارند. ديگر اين كه امت به معناي همه افراد است ،نه گروه خاص. علاوه بر آن اهل حل و عقد به خودي خود معصوم نيستند،مگر اينكه لطف خاص خدا شامل امت اسلام شده، آنان را نگه دارد؛ اگر چنين لطف و كرامتي در حق امت اسلام صورت گرفته ، چرا خدا و پيامبر ،وظيفه اين هيات و افراد آن و حوزه نفوذ راي و نظر آنان را معين نكرده اند؟ مسلمانان هم بايد اين مسائل را از پيامبر پرسيده و سؤال و جواب ها ثبت شده باشد، ولي چرا از آنها خبري نيست، در حالي كه كتب روايي پر است از سوال هاي اصحاب از امور كم اهميت ؛ بايد بعد از رسول خدا براي حل امور به اين عنوان متمسك مي شدند و در احتجاج ها بدان احتجاج مي كردند، در حالي هيچ سخني از اين عنوان و احتجاج بدان نيست؟! بنا بر اين مردم بايد مطيع اولي الامر باشند و نزاع با اولي الامر با اطاعت از آنها منافات دارد. البته اولي الامر در امور اجتماعي مثل پيامبر حاكم است و در امور دين فقط بيان كننده قرآن و سنت پيامبر مي باشد و ما بيان قرآن و سنت را بايد از اولي الامر بگيريم نه از غير و اگر تفسير كسي از قرآن و سنت با تفسير اولي الامر متفاوت بود ، تفسير اولي الامر معتبر است. اينها همه از لوازم وجوب اطاعت بدون قيد و شرط است كه در آيه بدان تصريح شده است. در آخر متذكر مي شويم كه يكي از موارد مهم نزاع كه شديدا هم اتفاق افتاده نزاع راجع به مصداق اولي الامر است؛ آيا در اين نزاع صحيح است به خود اولي الامر مراجعه شود ؟ يقينا خير از اين رو مي فرمايد به خدا و رسول مراجعه كنيد. پي نوشت ها: 1. آل عمران (3) ايه 61. 2. قاضي نعمان مغربي ، قاهره ، دار المعارف ، ج2، ص 214؛ صدوق ، امالي، بيروت، اعلمي ، ص 119. 3. نحل (16) آيه 44. 4. نساء (4) آيه 105. 5. احزاب (33) آيه 36. 6. شيخ صدوق ،الفقيه، قم ، انتشارات اسلامي ، ج4، ص381. 7. عنكبوت (29) آيه 8. 8. جمعه (62) آيه 2. 9. بقره (2) آيه 129. 10. ابن ماجه ، سنن ، بيروت ، دار الفكر ،ج2،ص 1303.

با سلام چرا تنها به چهارده معصوم (ع) لقب عصمت مي دهند و ساير پيامبران را از اين دايره خارج مي كنند مگر در نوع و درجه عصمت با يكديگر متفاوتند؟ چنانچه پاسخ مثبت است در چه درجه اي تفاوت دارند؟ لطفا به صورت روان و قابل فهم براي همگان پاسخ دهيد. با تشكر

پاسخ:
از نظر عالمان شيعي همه انبياء داراي عصمت بودند. بلكه به حكم عقل بر هر پيامبري لازم است كه داراي ملكه عصمت باشد، هرچند ممكن است در حدود و ثغور و درجات اين عصمت اختلافاتي وجود داشته باشد، اما در اصل آن هيچ ترديدي وجود ندارد.
علامه طباطبايي در اين خصوص مي نويسد:
« پيغمبران خدا مردانى بودند كه دعوى وحى و نبوت نمودند و براى دعوى خود حجت قاطع اقامه كردند و مواد دين خدا را كه همان قانون سعادتبخش خدايى است، به مردم تبليغ نموده در دسترس عموم گذاشتند و چون پيغمبران كه با وحى و نبوت مجهز بودند، در هر زمان كه ظاهر شدند بيش از يك فرد يا چند فرد نبودند، خداى متعال هدايت بقيه مردم را با مأموريت دعوت و تبليغ كه به پيغمبران خود داده، تتميم و تكميل فرمود.
و از اينجاست كه پيغمبر خدا بايد با صفت عصمت متصف باشد؛ يعنى در گرفتن وحى از جانب خدا و در نگهدارى آن و در رسانيدن آن به مردم از خطا مصون باشد و معصيت (تخلف از قانون خود) نكند؛ زيرا- چنانكه گذشت- تلقى وحى و حفظ و تبليغ آن سه ركن هدايت تكوينى مى باشند و خطا در تكوين معنا ندارد.
گذشته از اينكه معصيت و تخلف از مؤداى دعوت و تبليغ خود، دعوتى است عملى به ضد دعوت و موجب سلب وثوق و اطمينان مردم است از راستى و درستى دعوت و در نتيجه غرض و هدف دعوت را تباه مى كند.»(1)
لازم به ذكر است كه اصل موهبت عصمت و قدرت ترك گناه در معناي عام آن حتي فراتر از انبياء و امامان بوده و انسان هاي عادي نيز مي توانند به اين مرتبه دست يابند. گوهر اصلي انسان كه نفس ناطقه‌ اوست، به گونه اي آفريده شده كه اگر بخواهد، با تامين برخي شرايط به آساني مي تواند به قله بلند عصمت برسد، زيرا نفس انسان با حركت جوهري و تكامل معنوي از قوه به فعليت رسيده و مي تواند از آفت‌هاي سهو، نيسان، غفلت، جهالت و هر گونه ناپاكي مصون باشد، چون محدوده اي نفوذ شيطان تنها محصور به مراحل وهم و خيال است كه وابسته به نشئه طبيعت انسان است، اما مراتب عقل و قلب كاملا از قلمرو و نفوذ شيطان مصون است.
سهو، نسيان، غفلت و جهل و هر ناپاكي ديگر در آن ساحت قدسي راه نمي‌يابد. بنابراين چون شوون هستي انسان محدود به مراتب طبيعي، خيالي وهمي نيست، اگر كسي به مرتبه عقل خالص و قلب سليم راه يافت، مي تواند همچون فرشتگان از گزند لغزش هاي علمي و عملي مصون بماند.(2)
پس اصل عصمت اختصاص به چهارده معصوم ندارد، اما بايد توجه داشت كه همه معصومان از نظر عصمت در يك سطح نيستند، زيرا روح انسان به لحاظ سير تكامل و حركت جوهري مي‌تواند از مرتبه آغازين تجرد به عالي‌ترين درجه تجرد راه يابد. درجه تجرد هر روحي به اندازه سير و حركت جوهري‌اش در تحصيل مراتب كمال و تجرد بستگي دارد.
هر مقدار روح كامل‌ تر شود، درجة متعالي ‌‌تري پيدا مي‌كند. كمالات و ملكات نوراني كامل‌ تري نصيب او مي‌شود. يكي از كمالات، ملكه عصمت است. هر گاه ملكه نوراني عصمت به حد نصاب لازم برسد و روح انسان به لحاظ جنبة عقل نظري و عقل عملي كامل شود، از هر گونه گرايش ناپسند دوري مي‌كند. پيوسته جهت تحصيل ارزش‌هاي انساني و الهي مي‌كوشد.
به گفته امام خميني(ره) پيامبر داراي عصمت مطلقه است، ائمه به دليل آن كه طينتشان برگرفته از طينت خاتم انبيا و پرتوي از نور وجود او است، مثل پيامبر داراي عصمت مطلقه هستند. به همين جهت پيامبر اسلام نه تنها از گناه معصوم است، بلكه از آنچه اصطلاحاً ترك اولى نام دارد، نيز معصوم است، در حالي كه بعض معصومين، صاحب عصمت مطلقه نيستند و احتمال بروز ترك اولي از آنان مي رود.(3)
البته درك كامل و مصداقي درجات و مراتب عصمت معصومان كار ساده اي نيست و نمي توان حكم دقيقي در اين خصوص داد. اما در خصوص انبياء الهي به حكم ادله عقلي آنچه مسلم است آن است كه اين بزرگواران به هيچ وجه اهل گناه و معصيت الهي نبودند و در حوزه خطا و اشتباه سهوي نيز در دريافت و حفظ و ابلاغ وحي به هيچ وجه خطا و اشتباهي در مورد ايشان راه نداشته است، هرچند ممكن است انبياء پيشين در برخي امور عادي زندگي خود مرتكب امور سهوي شده باشند مثلا امري را فراموش كرده باشند، چنان كه در مورد حضرت موسي(ع) فراموشي قراري كه با خضر گذاشته بود در قرآن تصريح شده است. (4)

پي‌نوشت‌ها:
1. علامه طباطبايى‏، شيعه در اسلام‏، دفتر نشر اسلامى‏، قم‏، 1378 ش‏، ص 141. ‏
2. جوادي آملي، وحي و نبوت در قرآن، مركز اسرا، قم،1381 ش، ص 201.
3. صادقي، پيامبر اعظم در نگاه عرفاني امام خميني، نشر مؤسسه آثار امام خميني، 1386ش، ص 50.
4. كهف (18) آيه 73.
موفق باشید.

1- مسیح وسایر پیامبران زنده در اعتقاد اسلام مثل ادریس، مسیح، الیاس چگونه می میرن؟

2- آیا اینان در لشگر مهدی موعود هستن؟

3- آیا پسر زکریا که اولین نبی شهید بود در اورشلیم و بامرگش به او ظلم شد، رجعت داره؟

4- آیا رجعت خاص انبیا نیست و امامان هم دارن؟

پاسخ1:
آنان نيز مانند ديگران هر زمان عمرشان پايان يافت مي میرند، و از اين جهت با ديگران فرقي ندارند. تفاوت در اين است كه عمر آنان بسيار طولاني است.
-------------------------------

پاسخ2:
در ابتدا بايد گفت: درباره زنده بودن برخي انبيا و شخصيت ها، مانند حضرت الياس، ادريس، خضر اختلاف وجود دارد. برخي دراصل حيات اينان تأمل دارند و روايات مربوطه را ضعيف مي دانند، چنانكه علامه طباطبايي بعد -از بررسي روايات- يادآور مي شود كه سند اين روايات ضعيف مي باشد(1). البته برخي باور دارند كه انبيای زنده چهارتن هستند: حضرت عيسي، خضر، الياس و ادريس(ع).(2)، آنچه كه از ديدگاه قرآن مسلم است اين است كه حضرت عیسي (ع) زنده است: "آنها هرگز مسيح را نكشتند و نه به دار آويختند؛ ليكن امر بر آنان مشتبه شد و كساني كه درباره او اختلاف كردند قطعا در مورد آن دچار شك شده‏ اند و هيچ يك علمي بدان ندارند جز آن كه از گمان پيروي مي كنند و يقينا او را نكشتند؛ بلكه خدا او را به سوي خود بالا برد ...(3)
طبق برخي روايات حضرت عيسي(ع)، هنگام ظهور امام زمان (ع) از آسمان فرود مي آيد و با حضرت بيعت مي كند و جزء اصحاب خاص آن حضرت قرار مي گيرد. امام زمان (ع) هنگام اقامه نماز، امامت جماعت را به او پيشنهاد مي كند، ولي حضرت عيسي قبول نمي كند و مي گويد: امير و امام غير از من است اراده خدا بر اين تعلق گرفته كه امير و امام شما باشيد، سپس نماز به امامت امام زمان (ع) اقامه مي گردد و حضرت مسيح نيز به او اقتدا مي كند.(4) از امام باقر (ع)‌ منقول است:‌ پسر مريم، عيسي روح الله (ع)‌ نازل شده و پشت سر او نماز مي‌خواند.(5)
طبق برخي گزارش ها، حضرت عيسي (ع)، ادريس و الياس در ركاب امام زمان قرار مي گيرند. دريكي از تفاسير مي خوانيم: "... چنانچه چهار نفر از انبياء در ركاب حضرتش حاضر مى‏ شوند ادريس، عيسى، خضر، الياس كه زنده هستند و ظاهر مى‏ شوند.(6)
خلاصه اينكه طبق برخي گزارش ها، اين افراد در زمره ياران امام زمان (ع) قرار مي گيرند.

پي نوشت ها:
1. محمد حسين طباطبايي، تفسيرالميزان، ترجمه محمدباقر موسوي همداني، قم، دفتر انتشارات جامعه مدرسين، ج13، ص489.
2. طيب سيد عبد الحسين، أطيب البيان في تفسير القرآن، تهران، ناشر: انتشارات اسلام، ج‏12، ص 48.
3. نساء (4)، آيات 157 ـ 159.
4. ر.ك. ناصر مكارم شيرازي وديگران، تفسير نمونه ، دار الكتب الاسلاميه، 1368ش ، ج21، ص100.
5. شيخ صدوق، كمال‌الدين و تمام‌النعمة، مؤسسه النشرالاسلامي، ص 231.
6. طيب سيد عبد الحسين، همان.
------------------------

پاسخ3:
‎درباره رجعت پيامبران – از جمله يحي بن زكريا- بايد گفت:
در برخي روايات آمده است كه همه انبياء رجعت مي كنند. در برخي روايات ديگر از برخي افراد نام بردشده اند كه آنان رجعت خواهند نمود، مثلا در روايات آمده است كه اسماعيل، خضر وحضرت عيسي (ع) رجعت مي كنند، از نظر اينكه كه حضرت عيسي به نص قرآن به آسمان رفته است و بازگشت او از آسمان به روي زمين يك نوع رجعت است، ولي رجعت اصطلاحي نيست، اما مرحوم شيخ حر عاملي، از نزول عيسي (ع) به رجعت تعبير نموده است (1)
جهت آگاهي بيشتر مي‏ توانيد به اين منابع مراجعه نماييد:
تفسير نمونه، ج‏15، ص 555؛
رجعت از نظر شيعه، نجم الدين طبسي؛
رجعت، محمد باقر بهبودي؛
مهدي موعود، باب سي و چهارم، رجعت.

پي‏ نوشت‏:
1. مجتبي تونه اي، موعود نامه، ص351-352، ذيل كلمه"رجعت."
---------------------

پاسخ4: از پاسخ هاي قبل روشن شد.

موفق باشید.

در جواب کسی که می گوید «من فقط خدارا قبول دارم، قرآن، پیامبران، امامان و ولایت فقیه را قبول ندارم» چه جوابی باید داد؟

پاسخ:
اينكه بيان داشته ايد شخصي به خداوند ايمان داشته، اما با اين حال نبي، امام، دين و ... را قبول ندارد، بايد پرسيد اساساً انسان از چه راهي به خداوند ايمان داشته و انديشه بي خدايي را باطل مي داند؟ و در اين ميان چگونه مثلاً از تثليث مسيحيت دست كشيده و خداي واحد يا برعكس، را باور كرده است؟!
از آنجا كه يكتايي خداوند چيزي نيست كه انسان با تجربه به آن رسيده باشد، ناگريز براي پذيرش آن راهي جزء رجوع به عقل وجود ندارد و عقلي كه خدا را واحد دانسته و شخص با حكم آن به خدايي واحد اعتقاد پيدا مي كند، همان عقل حكم مي كند بر اينكه انسان ها در طول زندگي علاوه بر عقل، نيازمند به دين به عنوان وحي و يگانه ارتباط با همان خداي مورد پذيرش، مي باشند، بر اين اساس معتقديم حيطه فعاليت «عقل» در محدوده تجربه و آزمون بشرى و تصور و تصديق انسانى است.
اما گستره وحى فراتر از معلومات بشرى است. به همين جهت مى‏ توان به عنوان ابزار شناخت راهگشا و با قابليت اطمينان حتى فراتر از عقل به آن اعتماد كرد و خود را از اين نعمت بزرگ الهى محروم نساخت. چنان كه در قرآن مجيد مى‏ خوانيم: «كَما أَرْسَلْنا فِيكُمْ رَسُولًا مِنْكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ؛ (1) همان طور كه ميان شما فرستاده ‏اى از خودتان فرستاديم و آنچه را - كه هرگز- نمى‏ دانستيد به شما ياد مى‏ دهد».
از اين آيه به خوبى استفاده مى‏ شود كه اگر «وحى» نبود، بسيارى از معارف براى هميشه ناشناخته و در نتيجه بشر از آغاز و فرجام جهان - كه در محدوده مشاهده و تجربه و آزمون بشرى نيست - آدمى بى‏ خبر مى‏ ماند. به علاوه آنكه دين در معنا بخشي به زندگي نقشي مهم و اساسي دارد چرا كه دين با تبيين مبدأ آفرينش و هدف خلقت جهان و انسان و راه رسيدن به هدف خلقت، زندگى و حوادث آن و رفتارهاى انسان را معناى بخشد.
دين به پرسش‏ هاى اساسى بشر كه هميشه مطرح‏ بوده، پاسخ مى‏ دهد، چه در گذشته و عصر جاهليت و چه در زمان حاضر و عصر مدرن؛ سؤالاتى مانند اين كه كيستم؟ از كجا آمده‏ ام و به كجا مى‏ روم؟ براى چه آمده‏ ام و با كيستم؟ و ... كه البته در صدد بيان تمام فوائد نبوده و آنچه بيان شده بخشي از دلائل عقلي وجود دين است.
حال با وجود فوائد بسيار براي اصل دين و دينداري و ادعاء و اثبات پيامبران و ائمه (علیهم السلام) در مورد حاملان دين الهي، چه دليلي وجود دارد كه انسان از پذيرش آن ها سر بازده و ادعا كند آن را قبول ندارد؟ لذا اگر كسي با وجود اين فوائد و دلائل عقلي محض، دين ، امام و ... را قبول نكند، آيا جاي سؤال ندارد كه چرا با وجود اين همه دليل عقلي، آن را قبول نكرده است؟ البته هيچ گاه در پي آن نيستيم كه دين معيني را به عنوان دين حق عنوان كرده تا كسي معترض شود آن را به عنوان دين حق نمي پذيرد.
بلكه با وجود خدا در صدد اثبات اصل دين به صورت عام هستيم بر اين اساس هيچ گاه منطقي نيست شخص در برخي موارد مانند اعتقاد به وجود خدا، حكم عقل را پذيرفته و آن را ملاك اعتقادات خود در طول زندگي قرار دهد، ولي در برخي موارد از احكام آن سر باز زند!! به علاوه آنكه بدون اعتقاد به نبي، امام، دين و در نتيجه عدم اعتقاد به آخرت و ...، اساساً صرف اعتقاد به خدا چه فائده اي دارد و چه مشكلي را از بشر حل مي كند؟ به عبارت ديگر، اگر چنين شخصي به همين مورد نيز اعتقاد نداشته باشد، در كجاي زندگي دچار نقصان و خلل مي شود؟
به نظر مي رسد اين نوع اعتقاد به خدا در اكثر موارد براي فرار از عنوان كفر و بي خدايي است و نوعي فرار به جلو و گريختن از هر نوع تكليف و مسئوليت ديني و اجتماعي بدون متهم شدن به كفر و بي ديني است .
به هر حال قبول نداشتن امور ذكر شده توسط فرد مزبور اگر به معناي انكار آنهاست كه بايد در اعتقاد ايشان به خداي حكيم ترديد كرد، زيرا به خدايي معتقد است كه مخلوقات خود را به حال خودشان رها كرده ؛ اما اگر اين امر به معناي اثبات نشدن اين آموزه ها براي ايشان باشد بايد دلايل عقلي لزوم نبوت و امامت را به ايشان عرضه كرد و پرسيد عقل شما در برابر اين ادله چه پاسخي دارد؟

پي نوشت:
1.بقره (2) آيه151.
موفق و موید باشید

صفحه‌ها