كلام

مطلب ارسالی شما بعد تایید مدیریت در سایت نمایش داده خواهد شد.

بسم الله الرّحمن الرّحیم سلام علیکم ؛ لخت زندگی کردن انسان ، آن طوری که در بعضی جوامع غربی وجود دارد ( لخت کامل ) ، چرا صحیح نیست ؟ اگر مسئله به فطرت بر میگردد ، پس چرا کودکی که هنوز گناهی ندارد ، گاهی اوقات لخت جلوی بقیّه ظاهر می شود ؛ مگر نمی گوییم که فطرت از ابتدا با انسان هست ؟ آیا ما باعث بد جلوه دادن لختی نشده ایم ؟ یعنی کودک به خاطر محیط پیرامونش مجبور به پوشیدن لباس می شود . خواهشمندم به تمامی سؤالات ، با جزئیّات جواب دهید . و السّلام

با سلام و آرزوي قبولي طاعات و عبادات شما و سپاس از ارتباط تان با مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
برخلاف تصور شما حتي در لائيك ترين كشورهاي غربي نيز لخت و عريان زندگي كردن رواج ندارد و اين امر لااقل به عنوان يك ناهنجاري و تابوي اجتماعي شناخته مي شود و به غير از گروه هاي بسيار محدود ناتوراليست كه طرفدار طبيعت گرايي مفرط هستند توده جوامع غربي به لخت بودن مطلق به چشم يك ناهنجاري مي نگرند.
حتي در اكثر كشورهاي غربي با همين گروه هاي خاص نيز در اجتماعات اجتماعي شان برخورد مي شود و در نهايت كمپ ها و محيط هاي تفريحي معيني براي اين گونه از افراد وجود دارد كه به انزواي اجتماعي اين گروه از ساير افراد جامعه انجاميده است.
حتي تامل در قوانين گوناگون اجتماعي در اكثر كشورهاي غربي نيز نشان مي دهد كه نوع و كم و كيف پوشش در محيط هاي مختلف آموزشي و اجتماعي و كاري و حتي سياسي و تفريحي براي آن ها از اهميت بسياري برخوردار است و در اكثر موارد قانون در اين كشورها عدم تناسب پوشش با محيط هاي خاص را بر نمي تابد چه رسد به عرياني محض را (1).
در هر حال در مورد صحت يا عدم صحت اين امر بايد گفت اين مساله تابع نوع جهان بيني و ايدئولوژي انسان است كه معيار درستي يا نادرستي رفتارها را دقيقا چه بداند؛ اگر اين معيار بر اساس ساختار انسان محور تعريف شده باشد ممكن است به يك شكل بتوان به اين پرسش داد و اگر بر اساس نگاه متعالي خدا محور باشد به گونه اي ديگر.
بر اساس نگاه دوم روشن است كه اينت خداوند است كه بر اساس شريعت براي ما معين مي كند چگونه رفتار كنيم و در مورد پوشش نيز كه يكي از جنبه هاي رفتار فردي و اجتماعي است براي ما دستوري معين مي سازد؛ بر اين اساس ما معتقديم كه خداوند در همه اديان و شرايع دستور به پوشش داده چنان كه تاريخ اديان و ملل نشان مي دهد كه دستور حجاب به گونه هاي مختلف در همه اديان ديگر وجود داشته (2) و لااقل در شريعت اسلام به صراحت در قرآن دستور پوشش داده شده (3) و در روايات بسيار بر جزئيات و حدود آن بخصوص در محدوده پوشش عورتين كه مربوط به همه انسان هاست تاكيد فراوان شده است. (4)
در نتيجه درستي و يا نادرستي در اين محدوده بر اساس حكم خداوند حاصل مي شود كه بر مبناي ادله نقل شده يقينا عرياني عملي نادرست و ناصحيح و قبيح تلقي مي شود.
اما در نگاه اول و بر اساس ساختار انسان محور به درستي و نادرستي و خوبي و بدي بايد گفت:
ما ادعا نمي كنيم كه كم و كيف مساله پوشش كاملا امري فطري و برخاسته از فطرت بشر باشد. چرا كه فطريات در زمره امور كلي و ريشه اي و مبنايي مانند اصل خداشناسي و اتكا به يك حقيقت برتر يا حس جاودانگي طلبي و مانند آن هستند و نمي توان براي امور جزئي مانند تمايل به پوشيدگي يا برهنگي مبناي قطعي فطري بيان نمود.
اما در عين حال معتقديم بر اساس ساختار طبيعي جسم و روح بشر و انتخاب فرهنگ اجتماعي كه منطبق بر ساختار عقلائي است، برهنگي گزينه اي ناهمخوان با وضعيت طبيعي انسان هاست؛ دليل اين امر نيز آن است كه وضعيت طبيعي بدن انسان برخلاف حيوانات ديگر نيازمند نوعي پوشش و محافظت از عوامل طبيعي مانند سرما و گرماست و به طور طبيعي و در زندگي اجتماعي انسان نمي تواند بدون پوشش باشد يا اين امر با سختي و مشكلات بسيار همراه است.
اين ساختار به گونه اي است كه حتي در بدوي ترين قبائل بشري هم تمايل به پوشش مشاهده مي شود و بقاياي انسان هاي بسيار دور كه به شكل طبيعي در غارهاي نمكي و كوه هاي يخي و ... سالم مانده نيز نشان دهنده وجود لباس و پوشش براي آن هاست كه اين امر حاكي از نياز طبيعي بدن انسان حتي در انسان هاي قوي بنيه در زندگي هاي ابتدائي به نوعي پوشش است.
در قرآن هم به اين نياز طبيعي اشاره شده است: « وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرابيلَ تَقيكُمُ الْحَر (5) و براى شما پيراهنهايى آفريده، كه شما را از گرما (و سرما) حفظ مى‏كند.»
از منظر روحي نيز انسان تمايل به زيبا نشان دادن خود دارد و احساس خودآرايي حسي ذاتي در همه حيوانات - در هنگام جفت گيري- و در انسان در همه حالات است كه به گونه هاي مختلف انجام مي شود و تاريخ فرهنگي بشر نشان مي دهد كه انسان ها در اكثر فرهنگ ها براي زينت دادن خود از پوشش هاي مختلف استفاده مي كنند، حتي در مناطقي كه اصولا فرهنگشان ماهيت ديني و آسماني ندارد كه اين امر امروزه نيز كاملا رواج دارد و در كشورهاي كاملا لائيك غربي كه هيچ تمايلي به رعايت حدود و ضوابط ديني ندارند، بلكه اصرار به مخالفت با اين آموزه ها دارند، عرياني مطلق مطلوب نبوده و غالبا مدهاي گوناگون در اقسام پوشش عرضه مي شود و افراد حاضر به عرياني مطلق براي نشان دادن همه زيبائي هاي خود نيستند.
شايد بتوان از همين مساله اين نكته را به دست آورد كه پوشش بخشي از بدن در بين همه انسان ها نوعي گرايش دروني است و افراد در بي تفاوت ترين حالات تمايلي به عريان كردن عورت خود نيستند و بي پوشش بودن اين بخش از بدن را نوعي زشتي براي خود قلمداد مي كنند؛ اتفاقا در متون ديني اسلام نيز به همين احساس ناخوشايند از برهنگي عورت براي اجداد اولين بشر يعني آدم و حوا اشاره شده كه وقتي در نتيجه خوردن ميوه ممنوعه عورت هاي آنان آشكار شد تلاش كردند با برگ درختان آن را بپوشانند (6) در حالي كه در موقعيت تكليف و مسئوليت بشري نبودند و ناظري انساني نيز به آن ها نمي نگريست.
در نتيجه اگر اين گونه باشد اگر يك كودك از لختي محض احساس بدين دارد بدان خاطر است كه ادراك درستي در مورد خود و جسم و روح خود و زيبايي و زشتي حركات و حالات خود ندارد؛ در حالي كه همن كودك وقتي بزرگ تر مي شود و تصوير انساني بهتري از خود پيدا مي كند نسبت به اين مساله هم نگرشي متفاوت يافته و گاهي به نادرستي رفتارهاي خود در كودكي پي مي برد و از آن ها متاثر مي شود.
در آخر نبايد فراموش كرد كه عرياني چه فطري و غريزي باشد و چه نباشد، حتي خارج از منظر اديان و شرايع امري مذموم است. چرا كه يكي از مهمترين معيارهاي خوبي و بدي و زشتي و زيبايي فرهنگ هاي بشري و تصميم هاي عقلائي است كه به طور ناخود آگاه توسط بشر در يك زندگي اجتماعي شكل مي گيرد و بشر امروز در همه جوامع عرياني محض را نوعي رفتار ناپسند تلقي مي كند.
پي نوشت ها:
1. در اين باره رك: http://www.seemab.ir/fa/pages/?cid=54387
2. ويل دورانت، تاريخ و تمدن، ج 4، عصر ايمان ؛انتشارات علمي و فرهنگي ، تهران ، 1378 ش - كتاب مقدّس، عهد قديم، سفر نشيد الاناشيد، باب 5. ترجمه وليم گلن، دار السلطنه لندن، 1856ميلادي - همان، سفر تكوين، باب 24.
3. نور(24)، آيه 31.
4. شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة، مؤسسه آل البيت عليهم‏السلام قم، 1409 ه.ق، ج 1، ص 299-300 .
5. نحل (16) آيه 81.
6. اعراف (7) آيه 22.

موفق و موید باشید

باسلام، يکي ازدوستانم گفت اگرعصمت وجود دارد، چرا خدا حضرت يونس (ع) رابه علت گناهش (ترک قوم) مجازات کرد و به دهان کوسه انداخت و بعدهم او توبه کرد (ازگناه) و خدا او را بخشيد؟ چرا حضرت يوسف (ع) که دچارغرور شد (با ديدن پدرش ازاسب پايين نيامد) و خدا او را مجازات کرد؟

پاسخ:
در ابتدا بايد اشاره شود: انبيا داراي مقام عصمت هستند و لغزشي علمي و عملي از آن ها سر نمي‌زند. اما آنچه درباره حضرت يونس و يوسف كه در پرسش اشاره شده، بايد گفت:
اين كه جناب يونس كه در دريا گرفتار ماهي شد و بعد نجات پيدا كرد، به دليل گناه نبود، بلكه ترك اولى از او سر زد، چون در پي تمرّد قوم او حضرت يونس منطقه را ترك كرد، ترك منطقه به آن صورت شايسته مقام او نبود، چون او مظهر رحمت خدا بود و بايد بيش تر از آن جهالت قومش را تحمل مي‌كرد و براي هدايت آنان تلاش مي‌نمود. به دليل همين اشتباه اندك خداوند او را با مشكلي مواجه ساخت تا متوجه كارش بشود و بيش تر از اين لغزشي از او سر نزده است.(1)
اما درباره جناب يوسف بايد گفت: اگر چه در حديثي نقل شده: كه وقتي پدرش به مصر نزد او رفت، ديرتر از پدر از اسب پايين آمد، خداوند به خاطر اين ترك اولي از نسل او پيامبري قرار نداد. (2) اما در صحت اين حديث و انتسابش به امام معصوم جاي ترديد است‌.
سراسر آيه‌هاي سورة يوسف‌ بر دانش‌، بردباري و شكيبايي و پاكي و عصمت شگفت آور حضرت يوسف صدّيق شهادت و گواهي مي‌دهد. قرآن‌، سرگذشت او را به عنوان "اسوه تقوا" و نمونه پاكي و مظهر عفت و عصمت بيان مي‌كند. او را از بندگان "مخلَص‌"(3) مي‌شمارد. به فرمودة قرآن كريم "مخلَصين‌" از گزند شيطان در امانند:
"اِلاّ عبادك منهم المخلصين‌" (4) بنابراين‌، چگونه مي‌توان به او نسبت داد كه "غرور سلطنت او را گرفت و به احترام پدر از اسب پياده نشد ؟! به همين جهت‌، برخي از مفسران اين قبيل احاديث را مخالف با آيات و ضروريات دين و از خرافات و اسرائيلياتي دانسته‌اند كه از آن طريق وارد احاديث ما شده و قابل قبول و اعتماد نمي‌باشد.(5)
آيات و روايات معتبر نشانگر آن است كه حضرت يوسف‌ طبق فرمان الهي عمل مي‌كرد و كمال احترام را نسبت به پدر انجام مي‌داد، چنان كه قرآن كريم مي‌فرمايد:
"فَلَمَّا دَخَلُوا يُوسُف‌َ ءَاوَي‌ََّ إِلَيْه‌ِ أَبَوَيْه‌ِ وَقَال‌َ ادْخُلُوا مِصْرَ إِن شَآءَ اللَّه‌ُ ءَامِنِين‌َ;(6) هنگامي كه بر يوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت و گفت‌: همگي داخل مصر شويد كه ان شاء الله در امن و امان خواهيد بود!"
از جمله "فَلَمَّا دَخَلُواْ عَلَي‌َ يُوسُف‌َ" و "قَال‌َ ادْخُلُواْ مِصْرَ" (واژه ورود و دخول‌) استفاده مي‌شود كه حضرت يوسف‌ در خارج شهر به استقبال پدر و همراهانش رفته بود. در ساختمان و يا چادرهايي منزل گرفته‌، در انتظار قدوم آنان به سر مي‌برد. هنگامي كه پدر و همراهانش وارد شدند، حضرت يوسف نسبت به آنان اظهار محبت ويژه‌اي كرد: "ءاوَي‌ََّ إِلَيْه‌ِ أَبَوَيْه‌ِ" و پس از مراسم استقبال‌، از پدر و همراهانش خواست به مصر وارد شوند و در آن ديار سكني گزينند، در غير اين صورت واژة ورود و دخول جايگاهي نداشت‌، بلكه كلمه ملاقات و مانند آن مناسب بود(7).

پي‌نوشت‌ها:
1. آيه الله جعفر سبحاني، منشور جاويد، قم، دفتر انتشارات اسلامي، 1374 ش، ج 5، ص 150.
2. كليني، كافي‌، نشر دار الكتب الاسلاميه تهران، 1380 ق ج 2، ص 311.
3. يوسف‌(12)آيه24.
4. حجر(15)آيه 40.
5. محمد الصادقي‌،الفرقان في تفسير القرآن‌، نشر در الكتب الاسلاميه تهران، ج 12 ـ 13، ص 206 ـ 208.
6. يوسف‌، آيه99.
7. علامه طباطبايي، الميزان‌، نشر جامعه مدرسين قم، ج 11، ص 248.
موفق و موید باشید.

در گذشته تا حال کدام یک از علما و اولیا و عرفا مانند: شهید ثانی و شیخ مفید و کلینی و.... و علما حاضر در مورد ولایت فقیه چه مستقیم و غیر مستقیم، چه نظری داشته اند؟ اگر وجود دارد با سند بیان کنید.

اگر نظری داشته اند پس چرا خودشان از گذشته تا حال یک بار آن را پایه گذاری نکرده اند؟

پاسخ:
حكومت ديني با محوريت ولايت فقيه پديده جديدي نيست كه تازه مطرح شده باشد. حكومت ديني ريشه در اسلام داشته و سابقه آن به ظهور اسلام بر مي گردد. البته بعد از رحلت رسول خدا حكومت از مسير خود خارج و كساني بر مسند قدرت قرار گرفتند كه لياقت نداشتند. و امامان كه صاحب ولايت بودند كنار گذاشته شدند. در عصر غيبت امام زمان (عجل الله فرجه) نيز حكومت حق فقها است كه -متأسفانه- از آنان گرفته وشرايط به گونه اي فراهم گرديد كه عملا آنها از عرصه حكومت كنار گذشته شدند. كساني روي كارآمدند كه حق حكومت نداشتند از اين رو است كه در طول تاريخ عالمان ديني با حكومت هاي ظالم درگير و به مسلمانان اجازه همكاري با آنان را نمي دادند. بر همين اساس است كه يكي از مباحث مهم در" فقه" حرمت همكاري با حاكمان جور مي باشد. اين امر نشان از آن دارد: بحث حكومت ديني سابقه طولاني داشته و يكي از وظايف فقها تشكيل حكومت ديني بوده است. از اين رواست كه امام راحل يكي از وظايف فقها را تشكيل حكو مت ديني دانسته و عليه شاه قيام نمود. يكي از علل قيام امام نيز اين بود كه حكومت شاه غير مشروع و غير قانوني است و او حق حكومت را ندارد، همان طور كه حكومت هاي قبل از وي نيز حق حكومت نداشتند. لذا امام و ديگر فقها ولايت فقيه را در راستاي خلافت و در امتداد امامت دانسته‌اند و مسئلة رهبري سياسي را كه در عهد حضور براي امامان معصوم ثابت بوده، همچنان براي فقهاي جامع الشرائط در دوران غيبت ثابت دانسته‌اند و بعضي آن را يك مسئلة اصولي و اعتقادي دانسته‌اند، نه صرفاً يك مسئلة فقهي. از اين رو حضرت امام(ره) مي‌فرمايد: «للفقيه العادل جميع ما للرسول والأئمة ممّا يرجع إلي الحكومه و السياسه و لا يعقل الفرق؛(1) تمام اختياراتي كه پيامبر و امامان داشته‌اند، فقيه جامع الشرائط نيز دارا مي‌باشد».
در جاي ديگر مي‌فرمايد: تمامي دلايلي را كه براي اثبات امامت پس از دوران عهد رسالت آورده‌اند، بعينه دربارة ولايت فقيه در دوران غيبت جاري است، و فقيه عادل شايسته‌ترين افراد براي عهده دار شدن آن مي‌باشد.(2)
اين گفتار امام دربارة ولايت فقيه همان چيزي است كه فقهاي بزرگ و نامي شيعه قرن‌ها پيش گفته‌اند. از همان روزگاري كه فقه شيعه تدوين يافت، مسئلة ولايت فقيه مطرح گرديد و مسئوليت اجرايي احكام انتظامي اسلامي را بر عهدة فقهاي جامع الشرائط دانستند. فقها اين مسئله را در ابواب مختلف فقه از جمله در كتاب جهاد، كتاب امر به معروف، كتاب حدود و قصاص و غيره مطرح كرده‌اند. از جمله مرحوم شيخ مفيد (متوفاي سال 413) در كتاب «المقنعه» در باب امر به معروف و نهي از منكر فرموده است: اجراي حدود و احكام انتظامي اسلام وظيفة حاكم اسلام است كه از جانب خداوند منصوب گرديده، منظور از حاكم اسلام، ائمة هدي از آل محمد (صلی الله علیه و آله) يا كساني كه از جانب ايشان منصوب گرديده‌اند، مي‌باشند و امامان نيز اين امر را به فقهاي شيعه تفويض كرده‌اند تا در صورت امكان، مسئوليت اجرايي آن را بر عهده گيرند.(3)
حمزه بن عبدالعزيز ديلمي معروف به سلاّر (متوفاي سال 448) در كتاب فقهي خود به نام «مراسم» مي‌نويسد: امام و پيشواي شيعه اجراي احكام انتظامي را به فقها واگذار نموده و به عموم شيعيان دستور داده‌اند تا از ايشان تبعيت و پيروي كنند.(4)
شيخ الطائفه ابوجعفر محمد بن حسن طوسي (متوفاي سال 460) در كتاب «النهايه» فرموده است: حكم نمودن و قضاوت بر عهدة كساني است كه از جانب حاكم عادل (امام معصوم) مأذون باشند و اين وظيفه بر عهدة فقهاي شيعه واگذار شده است.(5)
همين طور علاّمة حلّي (متوفاي سال 771) در كتاب «قواعد» و شهيد اوّل محمد بن مكّي عاملي (شهيد سال 786) در كتاب (الدروس) و شهيد ثاني علي بن احمد عاملي (شهادت در سال 965) در كتاب مسالك و همين طور جمال الدين احمد بن محمد بن فهد حلّي (متوفاي سال 841) در كتاب «المهذب البارع» ولايت و اجراي احكام اسلامي را وظيفة فقهاي عادل مي‌دانند.
از متأخرين مرحوم ملا احمد نراقي (متوفاي سال 1245 ه.ق) در همين راستا به تفصيل سخن رانده و مي‌نويسد: هر گونه اقدامي كه در بارة مصالح امّت است و عقلاً و عادتاً قابل فروگذاري نيست و امور معاد و معاش مردم به آن بستگي دارد و از ديدگاه شرع نبايستي بر زمين بماند، بلكه ضرورت ايجاب مي‌كند كه پابرجا باشد و از طرفي هم به شخص يا گروه خاصّي دستور اجراي آن داده نشده، حتماً وظيفة فقيه جامع الشرايط است كه عهده دار آن شود و با آگاهي كه از شرع در اين امور دارد، ‌متصدّي اجراي آن گردد و اين وظيفة خطير را به انجام رساند.(6)
صاحب جواهر شيخ محمد حسن نجفي (متوفاي سال 1266) قاطعانه در اين زمينه مسئلة ولايت عامّة فقها را مطرح مي‌كند و مي‌نويسد:‌ اين رأي مشهور ميان فقها است و من مخالف صريحي در آن نيافتم و شايد وجود نداشته باشد. لذا بسي عجيب است كه برخي از متأخرين در آن توقف ورزيده‌اند.(7)
بنابراين تشكيل حكومت ديني مساله جديدي نيست و فقها تازه به فكر آن نيفتاده اند. بلكه هميشه اين مساله را مطرح نموده اند. منتهي دشمنان نگذاشتند كه مردم بيشتر با حكومت ديني و ولايت فقيه آشنا شوند. يا شرايط قيام و مبارزه فراهم نبود. اما امام با قيام و مبارزه خود موجب شد كه مردم در مرور زمان با حكومت ديني آشنا وجنايات حاكمان جور را بهتر بدانند تا اينكه سر انجام در سال 1357 شرايط همه جانبه فراهم گرديد و نتيجه قيام تشكيل حكومت ديني بود.
و علت عدم اقدام علما، فراهم نبودن زمينه و مقدمات آن بوده است. حاكمان جور و دنيا پرستان، هرگز اجازه نمي دادند كه فقها، حكومت اسلامي تشكيل دهند، مردم نيز به جهت ناآگاهي، همكاري مناسبي در اين جهت با فقها نداشتند.براي آگاهي بيشتر به كتاب، ولايت فقيه، آيت الله محمد هادي معرفت، مراجعه نمائيد.

پي‌نوشت‌ها:
1. امام خميني،‌كتاب البيع، ج 2، ص636، تنظيم و نشر و آثار امام خميني .
2. محمد هادي معرفت، ولايت فقيه، ص44، قم، ياران، 1377ش.
3. همان، ص 44، به نقل از المقنعه، ص810.
4. همان، ص 45، به نقل از المراسم العلويه، ص263.
5. همان، به نقل از النهايه، ص 301.
6. همان، ص 48، به نقل از عوائد الايام، ص536 .
7. همان، به نقل از جواهر الكلام،‌ج 21، ص395 .
موفق و موید باشید

باسلام وخسته نباشید و تشکر پیشاپیش از پاسخ شما. می خواستم بپرسم چرا عمل استمنا حرام است وبرای بدن ضرر دارد اما توسط همسر ایراد ندارد؟

پاسخ:
ابتداء توجه داشته باشيد معيار براي درك درستي يا نادرستي يك عمل از منظر شرع قواعد و اصول و مباني معرفي شده از جانب شريعت است نه درك خاص و جزئي ما مانند ضررداشتن يا نداشتن يك عمل در نتيجه حتي اگر از نظر پزشكي اثبات شود كه خود ارضايي هيچ ضرر جسمي جدي هم ندارد، باز اين عمل حرام است.
در خصوص حرمت استمناء مباني كشف حرمت اين عمل منابع ديني و نقلي ماست؛ در واقع حرمت چنين عملي از آيه 5 تا 7 سوره مومنون به دست مي آيد: «وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ إِلَّا عَلىَ أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانهُُمْ فَإِنهَُّمْ غَيرُْ مَلُومِينَ فَمَنِ ابْتَغَى‏ وَرَاءَ ذَالِكَ فَأُوْلَئكَ هُمُ الْعَادُون»؛ (1) و آن ها كه دامان خود را (از آلوده‏شدن به بى‏عفتى) حفظ مى‏كنند، تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشان دارند، كه در بهره‏گيرى از آنان ملامت نمى‏شوند و كسانى كه غير از اين طريق را طلب كنند، تجاوزگرند».
پس هر نوع ارضاي جنسي خارج از اين محدوده عدوان و معصيت و مورد ملامت است. به همين دليل هنگامي كه از حضرت صادق (ع) در مورد استمنا مى پرسند، مى فرمايد: گناه بزرگى است كه خداوند در قرآن مجيد از آن نهى فرموده، استمنا كننده مثل اين است كه با خودش نكاح (زنا) كرده باشد. اگر كسى را كه چنين كارى مى كند، بشناسم، با او هم خوراك نخواهم شد. (2)
البته از آنجا كه ما معتقديم قوانين اسلام از طرف خداوند«حكيم» است. «حكيم» بودن خداوند اين پيام را دارد كه هيچ فرمان و حكمي را بدون«حكمت» و دليل و برهان صادر نمي كند. بنا بر اين هر چيزي را كه «ممنوع و حرام» اعلام كرده، قطعاً انجام آن مفاسد و ضرر و خسارت هايي داشته كه مي تواند جسمي، روحي، فردي يا اجتماعي و .... باشد، كه ناديده گرفتن آن، اثرات تخريبي و منفي شكننده اي در كوتاه مدت يا دراز مدت خواهد داشت.
همان گونه كه در خصوص استمناء همين مساله مورد تاكيد انديشمندان قرار مي گيرد كه بخشي از آنها عبارتند از:
1ـ تحريك زياد هيپوتالاموس و در نتيجه تحريك افراطي غدد جنسي كه سبب پركاري و نامتناسب آن‏ها مي‏شود، بلوغ زودرس را به دنبال دارد.
2ـ كاهش و تخليه مكرر قواي جسمي و روحي به ضعف عمومي بدن و بالاخره پيري زودرس مي‏انجامد.
3ـ به علت افزايش جريان خون در اعضاي تناسلي، مغز و مراكز حساس، پيوسته دچار كاهش نسبي جريان خون مي‏شود، همچنين تخليه‏هاي مكرر عصبي و عدم ارضاي روحي در دراز مدت، موجب ضعف عصبي و عوارض روحي مي‏گردد.
4ـ ركود فكري، اختلاف و ضعف حافظه، كاهش اراده در كساني كه استمنا مي‏كنند، ديده مي‏شود.
5ـ ضعف بينايي و بي‏اشتهايي، و در صورت افراط، ضعف استخواني و ناراحتي مفصلي در اين افراد شايع است.
6ـ فرد از نظر فكري نوعي توجه نسبتاً مداوم به موضوع‏هاي جنسي پيدا مي‏كند كه اين امر مانع تفكر آزاد مي‏شود و بنا براين، از عوامل ركود فكري به حساب مي‏آيد.
7ـ در مراحل افراطي به ضعف جنسي و انزال زودرس منجر مي‏شود.
8ـ به علت ارضاي ناقص و غيرطبيعي و اختلال‏هاي حاصله، بعد از ازدواج غالباً امور زناشويي به طور طبيعي صورت نمي‏گيرد و گاه شخص در روابط زناشويي شكست خواهد خورد.
9ـ گوشه‏گيري، يأس و بي‏تفاوتي نسبت به مسائل مهم حياتي، غم و كدورت رواني و عوارض ديگر آن است.
10ـ در موارد بسياري به شدت آزارطلبي يا خودآزاري در اين عمل ديده مي‏شود. (3)
اما ارتباط جنسي با همسر هر چند از غير آميزش و به صورت استمناء توسط بدن او باشد، هرگز چنين پيامدهايي را نخواهد داشت. در نگاه دقيق تر، تفاوت هاي ظريفي بين اين دو روش ارضاي نياز جنسي وجود دارد كه در اين جا به سه مورد اشاره مي كنيم:
1. استمنا، آميزش با خود است. تحريك كننده و تحريك پذير، يك نفر است. همين طور ايجاد كننده شرايط اوج لذت (گرم شدن، تصور لذت و...) توسط خود ارضا شونده فراهم مي شود. در اين جا تمام وجود فرد (در عين وحدت و يكپارچگي) بايد دو پاره شود: يكي ارضا شونده و ديگري تحريك كننده. دو پاره شدن، آسيب هايي در پي دارد، از جمله اختلال در سيستم توجه و تمركز. در مراتب بالاتر، به نوعي توهم منجر خواهد شد .
2. آن گاه كه بدن انسان تأمين كننده نياز جنسي او گردد، چون بدن هميشه همراه او است، كم كم او را در يك حالت تحريك جنسي دائم قرار مي دهد؛ چون از خودش لذت مي برد. اين فاصله رواني اندك، وي را به سوي حالت تحريك دائمي سوق مي دهد. تحريك پذيري سريع، زود و دائم جداي از آثار مخرب اجتماعي، پيامدهاي جسمي زيانباري خواهد داشت.
3. چون در استمنا ارضاي جنسي فقط از طريق انزال مني بدون هيچ گونه ارضاي عاطفي، ديداري، شنيداري، لمسي و... حاصل مي شود، ارضا به شدت ناقص، ناكام كننده و بدون معادل خارجي مي باشد. ارضاي ناقص، يعني آزاد شدن 100 واحد انرژي و هزينه كردن فقط 20 تا 30 درصد آن كه باقي مانده انرژي، زمينه ساز اختلالات رواني مثل اضطراب و ... مي شود؛ در حالي كه در ارضا توسط همسر، همه اين موارد تقريبا منتفي مي باشد.
پي نوشت ها:
1. مومنون (23)، آيه 5-7.
2. عاملي، شيخ حر، وسايل الشيعه، چ موسسه آل البيت، قم، 1409 ه.ق، ج 18، ص 575.
3. ر.ك محمديان، محمود، بلوغ تولدي ديگر، چ انجمن اولياء و مربيان، تهران، بي تا، ص 85.

موفق و موید باشید

با سلام، چرا با توجه به اینکه مقام امامت بر نبوت رجحان دارد، حضرت خضر (ع) از امام واجب الاطاعه حمایت نکرده و در واقعه عاشورا حضور نیافت؟ با توجه به اینکه از قبل در جریان این امر قرار داشته اند؟

پاسخ:
ابتداء توجه داشته باشيد موضوع زنده بودن حضرت خضر(ع) از اموري كه عقل به آن دسترسي نداشته و يگانه منبع مورد اعتماد در اين زمينه آيات، و رواياتي هستنند كه در آن ائمه به اذن خداوند از غيب خبر مي دهند كه در آيات قرآن اشاره اي به زنده بودن حضرت خضر(ع) و يا عدم آن نشده است. لذا اين موضوع صرفاً در برخي از روايات بيان شده است كه خيلي قطع به صدورش نيست. (1) لذا زنده بودن حضرت خضر (ع) از اموري است كه نمي توان به صورت قطعي به آن نظر داد. ولي از امور مشهوري است كه نوعاً به آن معتقد مي باشند.
اما در عين حال بر فرض صحت اين امر بايد گفت: گرچه امام با علم الهي به جنگ در آينده علم و آگاهي داشت اما به حسب شرائط و روال عادي، امام بناء بر جنگ نداشته و به عبارتي كمتر كسي گمان مي كرد اين جريان در نهايت به جنگ ختم مي شود و امام در ابتداء از همه افراد طلب كمك براي جنگ نكرده و حتي در روز جنگ بيعت را از برخي افراد برداشته است. لذا همه افراد موظف به همراهي امام در جنگ نبوده اند و امام نيز از همه افراد موجود در عالم، انتظار كمك نداشته است و طلب كمك امام در روز عاشوراء براي افرادي بوده كه در صحنه جنگ حاضر بوده اند.
بر اين اساس با وجود عدم طلب كمك از جانب امام، اينكه كمك به ايشان را براي همه افراد موجود در عالم واجب بدانيم، امري غير صحيح است.
به علاوه آنكه فارغ از آنچه بيان شد، نكته كلي و مهم آن است كه سنت خداوند در اين مسئله بر آن تحقق گرفته است كه امور زندگي انبياء و ائمه بر اساس اسباب و علل عادي و در شرائط طبيعي محقق شود نه علل و شرائط غير عادي و عير طبيعي؛ و به همين منظور حتي با وجود علم قطعي امام به شهادت خود و حتي فرزندان، موظف به انجام آن مي باشد چرا كه امام موظف است علم به غيب را كنار گذاشته و مانند افراد عادي بشر، مطابق علم عادي عمل نمايد.
بنابراين در مسئله پيروي از امام، وجوب اطاعت براي افرادي است كه از حادثه كربلا اطلاع داشته و به حسب عادي امكان حضور براي آنها فراهم بود مانند بسياري از مردم كوفه و ....نه افرادي كه امكان حضور آنها با شرائط غير عادي محقق مي شود چرا كه در اين صورت نه تنها حضرت خضر(ع) بلكه حضرت عيسي (ع) و حتي اجنه مي بايست در حادثه كربلا حاضر شوند چرا كه امكان حضور در بستر غير طبيعي براي همه آنها فراهم است و يا با فرض خروج از بستر طبيعي اساساً خداوند مي توانست با قدرت خود همه آنها نابود كرده و يا حداقل در جنگ خود، امام را ياري دهد.
بنابراين نه تنها در حادثه كربلا بلكه در نوع حوادث زندگي ائمه اصل بر آن است كه فعل در بستر عادي و در شرائط طبيعي محقق شود نه در بستر غير طبيعي، چه حادثه اي مانند حادثه كربلا و يا غير آن؛ در واقع ائمه به عنوان الگوي جامعه مامورند در همه امور اعم از جنگ، قضاوت و...مانند سائر مردم و بر اساس نظام عادي حركت كنند.
با اين بيان روشن مي شود كه حضرت خضر (ع) مانند حضرت عيسي (ع) و...گرچه به حسب واقع واجب الاطاعه هستند. اما در عين حال اين امر زماني براي آنها منجّز و قطعي مي شود كه مانعي وجود نداشته باشد و حال آنكه در اينجا مانع وجود دارد. چرا كه ظهور و حضور آنها منوط به اذن و اراده خداوند بوده و اراده خداوند در حادثه كربلا بر آن تعلق گرفته است كه اين حادثه بر اساس علل و شرائط عادي محقق شود بر خلاف زمان امام زمان(ع)، كه در آن امام از شرائط غير عادي استفاده كرده و حضرت عيسي (ع) و...را با اذن خداوند به كمك خود مي گيرد.

پي نوشت ها:
1. ر.ك موسوي همداني، سيد محمد باقر، ترجمه تفسير الميزان، چ دفتر انتشارات اسلامي، قم 1374، ج‏13، ص 489.
موفق و موید باشید

طبق نوشته های اکثر محققان دینی اعراب قبل از اسلام بجز اقوام یهودی، مابقی هیچ یک حجاب نداشتند ( حتی مادر و همسر پیامبر) بعد از اینکه محمد خود را پیامبر معرفی کرد، از آنجا که نود درصد احکامی کی آورده از دستورات دین یهودیان بوده نوع حجاب رو هم از اونها کپی کرده واسه اینکه من رو محکوم نکنید این منبع دستور از تلمود است: (ويل دورانت در صفحه ۳۰ جلد ۱۲ تاريخ تمدن (ترجمه فارسي) راجع به قوم يهود و قانون تلمود مي نويسد: ‹‹ اگر زني به نقض قانون يهود مي پرداخت چنانكه مثلاً بي آنكه چيزي بر سر داشت به ميان مردم مي رفت و يا در شارع عام (اماكـن عمومـي) نخ مي رشت يا با هـر سنخي از مردان درد دل مي كرد يا صدايش آنقدر بلند بود كه چون در خانه تكلم مي نمود، همسايگانش مي توانستند صداي او را بشنونـد، در آن صورت مرد حق داشت بدون پرداخت مهريه او را طلاق دهد››) همنطور که می بینید اونقدرها با دستور حجاب در اسلام فرقی نمی کند.

پاسخ:
اين سؤال و يا بهتر بگوئيم اشكال، ناشي از درك نادرست طراحان آن از حقيقت اديان و شرايع آسماني است و اگر اين تلاش گران گرامي كمي بيشتر دقت كرده و در اصل و اساس اديان الهي تحقيق بيشتري مي كردند و از مركب دين ستيزي پائين آمده و عينك عيب يابي و تشكيك ورزي را از مقابل چشمان خود بر مي داشتند مي توانستند بفهمند كه اصل تمام اديان الهي اعم از يهوديت و مسيحيت و زرتشت و اسلام، يك حقيقت واحده است و اصل همه آنها از طرف خداي واحد فرستاده شده است نه چندين خداي جدا از هم.
« قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلى‏ إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى‏ وَ عيسى‏ وَ ما أُوتِيَ النَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُون » " بگوييد: «ما به خدا ايمان آورده‏ايم و به آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و پيامبران از فرزندان او نازل گرديد، و (همچنين) آنچه به موسى و عيسى و پيامبران (ديگر) از طرف پروردگار داده شده است، و در ميان هيچ يك از آنها جدايى قائل نمى‏شويم، و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم (و تعصبات نژادى و اغراض شخصى، سبب نمى‏شود كه بعضى را بپذيريم و بعضى را رها كنيم.)"(1)
اگر تفاوتي در اديان الهي ديده مي شود به خاطر انحرافاتي است كه در طول زمان عارض دين واحد الهي شده است و خداي واحد متعال با تجديد نسخه هاي آن و فرستادن نسخه هاي جديد و اعلام باطل بودن نسخه قبل، انحرافاتي را كه دست هاي منحرف در طول زمان در آنها ايجاد مي نمودند، اصلاح مي كرد. علاوه آنكه، به اضافه اين اصلاحات، احكام جديدي را كه شرائط زمان و تكامل عقلي و اجتماعي انسان، آنها را اقتضا مي كرد به نسخه قبلي اضافه مي كرد و نسخه كاملتري را به بشر عرضه مي داشت.
«نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجيل»" كتاب را بحق بر تو نازل كرد، كه با نشانه‏هاى كتب پيشين، منطبق است و «تورات» و «انجيل» را."(2)
همانگونه كه قبل از پيامبر اسلام، حضرت عيسي نيز چنين تاييدي را نسبت به كتاب قبل از خود يعني تورات اعلام كرده است و البته با احكامي جديد: « وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذي حُرِّمَ عَلَيْكُم... » " و آنچه را پيش از من از تورات بوده، تصديق مى‏كنم و (آمده‏ام) تا پاره‏اى از چيزهايى را كه (بر اثر ظلم و گناه،) بر شما حرام شده، (مانند گوشت بعضى از چهارپايان و ماهيها،) حلال كنم."(3)
تا آنكه با فرستادن آخرين نسخه يعني دين عزيز اسلام و وعده محافظت از آن در طول تاريخ، اعلام كرد كه اين دين آخرين و كاملترين نسخه دين واحد الهي است.
« ِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي‏ وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دينا ... » " امروز، دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم."(4)
بنابراين با فهم اين مساله ديگر نبايد ندان عجيب و شگفت انگيز باشد. اگر به مشابهت هاي فراواني در بين اديان الهي برخورد كرده و نمونه هائي از احكام اسلامي را در بين آموزه هاي اديان الهي گذشته بيابيم. حكم حجاب نيز از اين قاعده مستثنا نيست و با ملاحظه كتابهاي مقدس اديان الهي گذشته مي توان به اصالت اين حكم اصيل پي برد و آن را به حق حكمي الهي و مطابق با فطرت انسان و غير قابل تغيير يافت.
براي مطالعه بيشتر در باب اصالت حكم حجاب و ملاحظه احكام حجاب در اديان الهي گذشته متني را كه در لينك ذيل درج شده است، مطالعه كنيد : http://www.pasokhgoo.ir/node/2163

پي نوشت ها:
1. بقره (2)، آيه 136.
2. آل عمران (3)، آيه 3.
3. همان آيه 50.
4. مائده (5)، آيه 3.
موفق و موید باشید

با سلام، من دیروز به یک سایت برخوردم که در آن تبلیغ به مسیحیت شده بود، بخش پرسش و پاسخ داشت که من هم از آنها سؤال کردم که خداوند در قرآن فرموده «من نه زاده شده ام و زاده ای دارم». حال شما چگونه مدعی می شوید که حضرت عیسی (علیه السلام) پسر خداوند است که آنها در جواب من این چنین نوشته اند: "دوست عزیز، مسیح پسر خدا به چه معنا است؟! نباید از نظر دور داشت که اولین پیروان مسیح یهودیانی بودند که معتقد بودند خدا یکتاست و در این باره نیز هیچ تردیدی نداشتند. پس از ایمان آوردن بسیاری از این یهودیان به مسیح نیز نه تنها دراین اعتقادشان تغییری ایجاد نشد بلکه در مسیحیت مفهوم یکتا بودن خدا برایشان به طورکامل قابل درک شد. امروز نیز همه ی مسیحیان بر مبنای مکاشفه ی* مستقیم خدا و آنچه که در انجیل نوشته شده کاملا بر همین اعتقادند. بنابراین پسر خدا بودن مسیح آنگونه که غیر مسیحیان درباره ی باور مسیحیان تصور می کنند به معنای زمینی آن یعنی حاصل آمیزش یک زن و یک مرد نیست. *مکاشفه یعنی آنچه که از سوی خدا بر انسان آشکار می شود.)) بادا که در امتداد ادامه ی زندگیتان، آنچنان تشنه ی هدیه ی مسیح بشوید تا آن را با تمامی وجود و عاشقانه از او درخواست کنید تا او نیز سخاوتمندانه آن گوهر بی نظیر را به شما هدیه کند.

می خواستم بدانم آیا این جواب این دوست درست است یا خیر؟ نظر شما درباره این جواب چیست؟ بی زحمت اگر ممکن است شما هم جواب خود را به این سؤال من بدهید .

پاسخ:
مسیحیان خدا را در قالب اقانیم ثلاثه یعنی (خدای پدر، خدای پسر و خدای روح القدس) تصویر می نمایند و غالبا از خدای پدر و خدای پسر سخن می گویند و از این اعتقاد آنها به نظریه تثلیث یاد می شود و نظریه تثلیث در الهیات مسیحی آموزه‌اي بنيادين است که دیگر آموزه ها بر اساس آن توجیه و تفسیر می شوند، بر اساس نظریه تثلیث مسیحیان معتقد به خدای پسر هستند و معتقدند که حضرت عیسی پسر خداست و اما در این که پسر خدا بودن به چه معناست؟ تعریف ها و تفسیرهای متعددی ارائه شده است که مسیحیان بعضی از این تفسیرها را پذیرفته و بعضی را رد کرده اند و در جواب پرسش اول شما که آیا جواب این دوست درست است یا خیر نظر شما درباره این جواب چیست؟ ما معتقدیم که این جواب مسیحیان به چندین علت درست نیست و نمی توان این پاسخ را پذیرفت:
اولا مسیحیان در جواب شما معنای عرفی و ظاهری پسر خدا بودن را نفی کرده اند. چرا که تلقی عموم مردم از این آموزه مسیحی این است که پسر خدا بودن به معنای عرفی و معنای زمینی آن یعنی حاصل آمیزش یک زن و یک مرد بودن است و آنها به رد و ابطال این معنا پرداخته اند و به معنای مورد قبول خود اشاره نکرده اند که چه معنای معقول و منطقی از این اعتقاد خود ارائه می کنند که این خود فرار از اشکال است به جای پاسخ مستدل دادن ثانیا خود این گفته که اولین پیروان حضرت عیسی موحد و یکتا پرست بوده اند موید تفسیر مسلمانان از توحید است و مخالف تفسیر شما مسیحیان از توحید که قاتل به تثلیث هستید می باشد و نیز ما معتقدیم که آنها قائل به تثلیث نبودند و مسئله پسر بودن حضرت عیسی را مطرح نکرده اند بلکه بعد ها بوسیله عده ای از مبلغان مسیحی مانند پولس که در ابتدا یکی از یهودیان و از مخالفان سرسخت مسیحیان بود و به شکنجه و قتل مسیحیان مبادرت می ورزید، بعداً به دین حضرت مسیح گروید و از مبلّغان و مروّجان پر قدرت و زبردست مسیحیت شد با تأثیر پذیری از عقاید رومیان مبنی بر فرزند داشتن خدا، نیز با تأثیر پذیری از افکار مشرکان و عرب جاهلی مبنی بر دختر داشتن خدا و با تقلید از آنان مدعی شد که حضرت عیسی پسر خدا است لذا پولس و امثال او این مسئله را مطرح کرده و وارد مسیحیت کرده اند که باعث تحریف دین مسیحیت شده اند. ثالثا خود مقامات مسیحی چون دیدند که موضوع پسر بودن عیسی با اصول مسلم عقل و علم سازگار نیست ناگزیر در صدد توجیه و تاویل برآمده و از پسر بودن حضرت عیسی (ع) دو معنای زیر را ارائه کرده اند که به اعتقاد ما هر دو آنها با مشکل عقلی و نقلی مواجه هستند.
1-اولین معنای آنها این است که از آن جا كه آفرينش عيسى برخلاف روش معمولى و بدون داشتن پدر صورت گرفته و كارهاى دوران زندگى او آميخته با انواع معجزات و حوادث خارق العاده بوده، از اين جهت مى توان گفت عيسى مظهر و آينه تمام نماى خداست و به همين جهت خداوند از او تعبير به پسر نموده است و يا چون خداوند عيسى را فوق العاده دوست مى داشت از اين جهت او را پسر خود خوانده است.
اما اين توجيه داراى دو ايراد زير است:
الف-با معتقدات عموم مسيحيان كه در اعتقاد نامه نيقيّه بدين شرح مندرج است:«ما ايمان داريم به خداى واحد پدر، قادر مطلق، خالق همه چيزهاى ديدنى و ناديدنى، و به خداوند واحد، عيسى مسيح، پسر خدا، مولود از پدر، يگانه مولودى كه از ذات پدر است، خدا از خدا، نور از نور، خداى حقيقى از خداى حقيقى، كه مولود است نه مخلوق، از يك ذات هم ذات با پدر...»(1) سازگار نخواهد بود؛ زيرا عبارات فوق، صريح در اين است كه عيسى مسيح پسر خداست همان طورى كه نور از نور جدا مى شود، عيسى هم از خدا جدا شده و در رحم مريم قرار گرفته و از آن جا براى هدايت و سعادت مردم پا به اين عالم گذاشته است.
ب- هرگاه آفرينش بدون پدر و يا زندگى آميخته به انواع معجزات و امور خارق العاده، كافى در ناميدن كسى به پسر خدا باشد در اين صورت اين نام و نسبت هيچ گونه اختصاصى به عيسى ندارد؛ زيرا آدم هم بدون پدر و مادر آفريده شده و پيامبرانى مانند ابراهيم و موسى و نوح و... نيز سراسر زندگانى آنها با انواع حوادث خارق العاده و معجزات آميخته بوده است و همچنين خداوند همه آنها را دوست داشته، پس بايد آنها نيز پسر خدا ناميده شوند.
2- توجيه ديگر اين كه مى گويند: منظور از اين كه عيسى پسر خداست اين است كه خداوند در پيكر عيسى حلول كرده، همان سان كه حرارت در آب حلول مى كند.
اين توجيه نيز صحيح نيست زيرا خداوند نه مى تواند جسم باشد و نه محدود به زمان و مكان; خداوندى كه صرف وجود و غير محدود به زمان و مكان است. چگونه مى تواند در بدن انسانى مانند عيسى كه مانند همه افراد بشر غذا مى خورد و مى خوابيد و راه مى رفت و از لحاظ زمان و مكان محدود بود حلول كرده و محدود شده باشد؟!
آيا آب دريا با آن كه محدود است مى شود در يك كاسه كوچك جا گيرد و اگر نمى شود، پس چگونه ممكن است وجود نامحدود خداوند در پيكر انسانى چون عيسى محدود و محصور گردد؟!(2)
در نتیجه به اعتقاد ما موضوع پسر بودن حضرت عیسی برای خدا توجیهی معقول و منطقی ندارد و اعتقادی باطل است.
و در جواب سوال اصلی شما می گوییم که دین مبین اسلام و قرآن كريم ضمن تصديق نبوت حضرت عيسي(ع) و انجيلِ نازل شده بر وي، برخي باورهاي بنيادين مربوط به مسيحيت رايج از قبيل تثليث و مباني و مؤلفه‌هاي مهم آن را باطل می داند و آنها را به چالش كشيده است و ما مسلمانان نیز معتقدیم که دین مسیحیت فعلی همان دین و آئینی نیست که حضرت عیسی (ع) آورده است. بلکه در طول تاریخ به دست مغرضان تحریف شده است. و مسيحيان، قرآن كريم را به روايت نادرست در اين باره متهم ساخته و بر توحيدي بودن عقيده خويش اصرار دارند. در حالی که بررسي سير تاريخي پيدايش، تحول و صورت‌بندي‌نهايي اين عقيده با استناد به منابع و آراي الاهي‌دانان مسيحي، مي‌تواند به ساختگي و وارداتي بودن عقيده تثليث و فهم بيشتر و سنجش بهتر نگرش قرآن كريم در اين باره كمك كند.(3) و خدا از نظر اسلام مبدئی است که دارای همه گونه صفات کمال است و هیچ گونه نقص و عیب و احتیاج و محدودیتی در او راه ندارد و تمام موجودات جهان آفریده او و نیازمند به هستند و او به هیچ موجودی نیاز ندارد و بدیهی است چنین خدایی نه می تواند به کسی نیاز داشته باشد و نه دارای اجزاء ذهنی و خارجی باشد و نه می تواند بزاید و یا زاییده کسی باشد و نه می تواند همسر داشته باشد و خداوند متعال در قرآن خودش را این گونه به ما معرفی می کند:« قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ* اللَّهُ الصَّمَدُ* لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ* وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوًا أَحَدٌ »(4)( بگو: خداوند، يكتا و يگانه است‏؛
خداوندى است كه همه نيازمندان قصد او مى‏كنند؛{هرگز} نزاد، و زاده نشد، و براى او هيچگاه شبيه و مانندى نبوده است‏!) زیرا هر کدام از این امور هر گاه در خدا باشد او را از مرتبه خدایی پایین آورده جزء آفریده ها و مخلوقاتش قرار می دهد و روی این حساب مسیحیان در این عقیده که عیسی(ع) را پسر خدا می دانند بدون آن که توجه داشته باشند خدا را از مقام الوهیت پایین آورده و در زمره دیگر آفریده ها قرار می دهند.
پی نوشت ها:
1. ر.ک جان بی ناس، تاریخ جامع ادیان، چ انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1388ش، ص634.
2. ر.ک مکارم شیرازی، سبحانی،پاسخ به پرسشهای مذهبی، چ نسل جوان، قم 1383، ص 150.
3. ر.ک Ma'rifat-i Adyān, Vol.1. No.4, Fall 2010 .
4. سوره اخلاص(112)، آیه 1-4.

باسلام من برهان امکان و وجوب و بعض براهین دیگر را مطالعه کرده ام ولی هیچ برهانی به اندازه ی برهان صدیقین سخت نبود! می دانم این برهان مستقیما از ذات الهی به اثبات خدا می رسد ولی نمی دانم چگونه. لطفا بطور ساده توضیح دهید تا متوجه شوم. درضمن ما که قادر به شناخت ذات الهی نیستیم پس چطور می توانیم از ذات او به وجودش پی ببریم؟ باتشکر

پرسشگر گرامي، با سلام و سپاس از ارتباطتان با اين مرکز و آرزوي قبولي طاعات و عبادات شما در اين ماه عزيز

برهان صدیقین دارای تقریرهای گوناگونی است که تقریر ملاصدرا و پیروان حکمت متعالیه از این برهان نیازمند تبیین چندین مقدمه فلسفی است و به همین جهت درک دقیق برهان صدیقین برای فردی در سطح تحصیلات شما مناسب به نظر نمی رسد؛ اگر بخواهیم به طور کاملا مختصر و مجمل آن را بیان کنیم می توانیم بگوییم:
ما یقین داریم که در عالم واقعیتی هست و نمی توان گفت در عالم چیزی نیست، پس ما واقعیت داشتن هستی را درک می کنیم. این واقعیت هستی، ذاتا نابودی و زوال را نمی ‏پذیرد، حتی فرض زوال و رفع آن مستلزم اثبات آن است. زیرا اگر فرض کنیم واقعیت از بین رفته است، باز اثبات یک واقعیت را پذیرفته ایم و این یعنی اثبات مجدد اصل واقعیت در عالم.
اصل واقعیت ذاتا عدم و بطلان را نمی‏ پذیرد و معنا ندارد که واقعیت از بین برود و این یعنی همان واجب الوجود بودن واقعیت. پس در عالم واقعیتی که واجب الوجود بالذات است اثبات شد و ما فهمیدیم که در عالم حقیقتی واجب الوجود هست که واقعیت عالم را تشکیل می دهد و دیگر اشیایی که واقعیت دارند و واجب الوجود نیستند در هستی خود محتاج و قائم به آن واجب الوجود هستند.
در این برهان ما در حقیقت در می یابیم که همان امر مسلم و قطعی که آن را کاملا می فهمیم و ادراک می کنیم همان خداوند است، یعنی همان حقیقت غیر قابل انکار در عالم را به درستی می شناسیم و در می یابیم که همان گمشده ماست و به این جهت گفته می شود که برهان صدیقین ما از ذات واجب الوجود به اثبات آن می رسیم بدون آن که در نهایت جزئیات حقیقت وجودی این موجود واجب بر ما روشن شود.
به عبارت روشن تر ما حقیقتی را می یابیم که هست بدون آن که بدانیم آن حقیقت کیست، با برهان صدیقین می فهمیم که او خداست، اما هنوز دقیقا نمی دانیم آن حقیقت چیست؛ پس رسیدن به خدا از خود خدا منافاتی با این حقیقت ندارد که شناخت کامل ذات خداوند بر احدی مقدور نیست؛ در مقام تمثیل این همانند آن است که ما می فهمیم درون رشته سیم چیزی جریان دارد و بعد می فهمیم که این چیز جریان الکتریسیته است، اما هنوز نمی دانیم حقیقت جریان الکتریسیته چیست، اما یقین داریم که هست و همان جریان نامرئی درون سیم است .

1- آیا در موضوع ولایت فقیه (انتخاب ولی فقیه و انتخاب خبرگان رهبری و انتخاب اعضای شورای نگهبان) نوعی دور مشاهده نمی شود؟ چگونه می توان آن را توجیه نمود؟ خواهشمند است جواب به گونه ای باشد که بتوانم برای دیگران آن راتشریح نمایم.

پاسخ:
اشكال دور در واقع به تعیین ولی فقیه وارد شده است به اين شكل كه:
ولی فقیه شورای نگهبان را تعيين مي كند و شورای نگهبان مجلس خبرگان را تاييد مي كند؛ مجلس خبرگان نيز ولی فقیه را انتخاب مي نمايند درنتيجه ولي فقيه خود را انتخاب مي كند.
(ولی فقیه==>شورای نگهبان==>مجلس خبرگان=> ولی فقیه)
چنین اشکالی(دور) به نظریه ولایت فقیه و مجلس خبرگان وارد شده که البته این اشکال تنها در این نظام نیست، بلکه به همه نظام ها به نحوی وارد می شود. اشکال در علم سیاست به اشکال دور در حکومت مشهور است.
اما صرف نظر از جواب هایی که در علم سیاست به اشکال داده می شود، در خصوص نظریه ولایت فقیه می توان گفت که: بر اساس هر دو مبنا در باب رهبری و ولایت فقیه (مبنای نصب و انتخاب) شبهه دور وارد نیست.
در مبنای نصب الهی و نظریه کشف می گوییم:
اگر مشروعیت را به معنای شرعیت بگیریم، مشروعیت رهبری، به رأی خبرگان وابسته نیست، بلکه به نصب الهی است. رأی خبرگان، مشروعیتی به وی اعطا نمی‏ کند، بلکه جنبه کاشفیت از این نصب دارد. به اصطلاح، «تعیین مصداق» می‏ کند. با این توصیف، حلقه دور می ‏شکند؛ زیرا در شبهه دور، چنین فرض شده بود که خبرگان به رهبری مشروعیت می‏ دهند. بنابراین، نه تنها رهبری مشروعیت خویش را از مجلس خبرگان نمی‏ گیرد، بلکه خود، مشروعیت دهنده به همه اجزای نظام است.
اگر گفته شود که مبنای عمل، قانون اساسی است، از دیدگاه قانون اساسی، رهبر فردی قانونی - و به تبع آن، شرعی - است که از مجرای مجلس خبرگان اثبات شود. بنابراین، درست است که مشروعیت شرعی رهبر، به نصب الهی است، ولی خبرگان راه اثبات مصداق این نصب هستند. از این رو، مشروعیت رهبری - که در این‏جا مشروعیت به معنای قانونی بودن، فرض شده - به رأی خبرگان است. بنابراین، اگر در شبهه دور، مشروعیت به معنای قانونی بودن آن فرض شود، در این صورت می گوییم:
با این فرض نیز شبهه دور وارد نیست؛ زیرا مشروعیت قانونی رهبر بعدی، متوقف بر مجلس خبرگان است، نه رهبر فعلی. پیش از تشکیل مجلس خبرگان بعدی، رهبر تعیین شده و مشروعیت وی اثبات شده است. بنابراین، هیچ دوری وجود ندارد. رهبر فعلی را نیز مجلس خبرگانی تعیین کرده که وی هیچ رابطه انتصابی و انتخابی با اعضای آن یا فقهای شورای نگهبان، در زمان انتخاب نداشته است. بنا بر این، هیچ دوری وجود ندارد.
مجلس‏ خبرگان‏ دوره ‏اول رهبر فعلی و او فقهای شورای نگهبان و شورا خبرگان و خبرگان رهبر بعدی را معین می کند.
اما بنا بر نظریه انتخاب‏:
1. در این جا، نوعی مغالطه و خلط معنا صورت گرفته. «دور» منطقی آن است که وجود چیزی با یک یا چند واسطه، بر خودش متوقف باشد؛ مثلاً «الف» به وجود آورنده «ب» و «ب» به وجود آورنده «الف» باشد که در نتیجه «الف» به وجود آورنده «الف» خواهد بود. در علم حقوق گر چه چیزی به نام دور با تعریف معین نداریم، لیکن مسامحتا" اگر تعین «الف » ناشی از «ب » باشد و «ب » هم توسط «الف » تعین یابد، می توان دور نامید.
چه در دور منطقی و چه در دور حقوقی، نحوه وابستگی دو پدیده به یک دیگر، باید یکسان باشد؛ مثلاً اولی علت ایجادی دومی و دومی علت ایجادی اولی باشد، اما اگر به گونه های متفاوتی دو پدیده نسبت به یک دیگر وابستگی پیدا کنند، دور نیست، بلکه وابستگی متقابل است. چنین چیزی هم در نظام تکوین و علوم طبیعی پذیرفته شده و منطقی است و هم در همه نظام های حقوقی جهان به اشکال گوناگون وجود دارد. اکنون باید دید مطلب ادعا شده دقیقاً چه وضعیتی دارد؟ اگر نسبت شورای نگهبان و خبرگان همان نسبتی بود که خبرگان با رهبری دارد، ادعای چنین دوری قابل قبول بود؛ یعنی، به این شکل که تمام گزینه های زیر بدون استثنا درست باشد:
1- رهبر تعیین و نصب شورای نگهبان نماید؛
2- شورای نگهبان تعیین و نصب مجلس خبرگان کند؛
3- خبرگان تعیین و نصب رهبر کند؛ در حالی که واقعیت چنین نیست؛ زیرا:
اولاً، نسبت مجلس خبرگان و شورای نگهبان با نسبت دیگر اعضای مجموعه، متفاوت است.
دوم، عنصر چهارمی وجود دارد که نقش عمده را ایفا می کند و در دور ادعایی لحاظ نشده است و آن نقش مردم است؛ یعنی، شورای نگهبان به هیچ وجه تعیین کننده اعضای خبرگان نیست؛ بلکه اعضای خبرگان با میل خود برای نمایندگی، نامزد می شوند. کار شورای نگهبان، صرفاً نقش کارشناسی از نظر تشخیص صلاحیت های مصرح در قانون اساسی و اعلام آن به مردم است. هیچ گونه حق نصب ندارد. سپس مردم هستند که در میان افراد ذی صلاح به نامزدهای مورد نظر خود رأی می دهند.
2. در بطلان دوری که فرض شده، کافی است به این موضوع توجه شود که مجلس خبرگان طبق مصوبه خود، امر تشخیص صلاحیت را به اعضای فقهای شورای نگهبان سپرده است. چنانچه بخواهد، هر زمانی می تواند آن را به گروه دیگری بسپارد. این امر مطابق قانون اساسی است؛ زیرا در اصل یکصد و هشتم قانون اساسی این حق به مجلس خبرگان داده شده است. بنابراین انتخاب رهبری با مجلس خبرگان است. تعیین صلاحیت خبرگان با گروهی است که خود انتخاب می کنند، نه رهبری، هر چند فعلاً گروهی را که خبرگان انتخاب کرده، همان افرادی هستند که رهبری برای نظارت بر مصوبات مجلس شورای اسلامی انتخاب کرده است. اگر انتخاب گروه تعیین کننده صلاحیت خبرگان با رهبری بود، دور می شد، در حالی که چنین نیست.

صفحه‌ها