حديث

حديث به شرح زير وارد شده است:

أحمد بن موسي عن الحسن بن موسي الخشاب عن علي بن حسان عن عبد الرحمن بن كثير قال سمعت أبا عبدالله عليه السلام يقول نحن ولاة امر الله و خزنة علم الله و عيبة وحي الله و أهل دين الله و علينا نزل كتاب الله و بنا عبدالله و لولانا ما عرف الله و نحن ورثة نبي الله و عترته .(1)

عن معلي ، عن محمد بن جمهور ، عن سليمان بن سماعة ، عن عبد الله بن القاسم ، عن أبي بصير قال : قال أبو عبد الله عليه السلام : الأوصياء هم أبواب الله عز و جل التي يؤتي منها و لو لا هم ما عرف الله عز وجل و بهم احتج الله تبارك و تعالي علي خلقه .(2)

در توضيح روايت گفته اند:  لولا الحجج ما عرف الله حق معرفته ؛ (3)

اگر  حجت هاي خدا نبودند ، خدا چنان كه بايد و سزاوار است ، شناخته نمي شد.

در شرح اصول كافي  آمده:

( و لو لا هم ما عرف الله ) لأن عظمته أرفع من أن يصل إليه كل طالب و رفعته أجل من أن ينظر إليه كل شاهد و غائب ، و صراطه أدق من أن يتطرق إليه قدم الأوهام و شرعه أشرف من أن يقبل مخترعات الأفهام ، فلو لا هداية الأوصياء و إرشاد الأولياء لبقوا متحيرين في تيه الجهالة و راقدين في مرقد الضلالة كما تري من أعرض عن التوسل بهدايتهم و التمسك بذيل عصمتهم فإن بعضهم يقول بالتجسيم وبعضهم يقول بالتصوير و بعضهم يقول بالتحديد و بعضهم يقول بالتخطيط و بعضهم يقول إنه محل للصفات و بعضهم يقول بأنه قابل للحركة و الانتقال إلي غير ذلك من المذاهب الباطلة و بالله العصمة و التوفيق .(4)

اگر حجت ها نبودند ، خدا شناخته نمي شد، زيرا عظمت خدا بلند مرتبه تر از آن است كه جويندگان بدان دسترسي يابند . شاهد و غايب ، كوچك تر از آن هستند كه به رفعت مقام او نظر اندازند. با قدم فكر و وهم نمي توان راه شناخت او را پوييد . به شريعت او با فهم نمي توان دست يافت . اگر هدايت اوصيا و راهنمايي اوليا نباشد ، مردم در حيرت و بيابان گمراهي باقي مي مانند . در خواب غفلت خواهند ماند ،همان گونه كه غفلت و گمراهي و حيراني را در كساني كه به هدايت آنان چنگ نينداخته اند ، مي بيني  كه بعضي قائل به جسميت خدا و بعضي خدا را محدود و  و بعضي او را داراي صفت زائد بر ذات و... مي دانند .

يكي ديگر از عالمان نوشته :

لقصور أكثر الناس عن استقلال عقولهم بحق معرفة الله ، و لم يتم احتجاج الله عليهم ؛ لعدم معرفة الأحكام و قصورهم عن الاطلاع علي حقائق الكتاب و بواطنه ، فقوله : " و لو لا هم ما عرف الله " إشارة إلي كونهم أبواب الله تعالي؛(5)

اگر هدايتگري آنان نبود ، مردم خدا را به حق نمي شناختند، زيرا فهم عقلي عموم مردم  به خودي خود از معرفت يافتن به حق قصور دارد. اگر آنان نبودند ، حجت خدا بر مردم تمام نمي شد، زيرا به احكام خدا معرفت نمي يافتند و بر حقايق و باطن  كتاب دست نمي يافتند . پس اين كه فرموده "اگر آنان نبودند ، خدا شناخته نمي شد" ، دلالت دارد كه آنان درهاي ورود به ساحت معرفت و عبوديت خدا مي باشند.  

علامه مجلسي هم در شرح اين حديث دارد:

و بنا عبد الله ، أي نحن علمنا الناس طريق عبادة الله ، أو نحن عبدنا الله حق عبادته بحسب الامكان ، أو بولايتنا عبد الله فإن ها أعظم العبادات ، أو بولايتنا صحت العبادات فإنها من أعظم شرائطها . قوله : و لو لا نا ما عرف الله ، أي لم يعرفه غيرنا ، أو نحن عرفناه الناس ، أو بجلالتنا و علمنا و فضلنا عرفوا جلالة قدر الله و عظم شأنه؛ (6)

"بنا عبد الله" يعني ما هستيم كه به خلايق راه عبادت و بندگي را ياد داديم . اگر ما نبوديم، خدا چنان كه سزاوار است ، عبادت نمي شد . مردم به معرفت به ولايت ما خدا را بندگي مي كنند  ، زيرا فهم و پذيرش ولايت ما بزرگ ترين عبادت است  يا اين كه با پذيرش ولايت ما عبادت هاي شان ارزش يافت و مقبول خدا شد، زيرا ولايت از مهم ترين شرايط پذيرش عمل صالح است . اين كه فرمود : "لولا نا ما عرف الله" يعني اگر ما نبوديم، غير ما خدا را نمي شناخت . ما بوديم كه خدا را به خلايق شناسانديم يا به جلال و علم و فضل ما بود كه خلايق پي به جلال خدا بردند و عظمت شأن خدا را درك كردند.  

پي نوشت ها:

1. محمد بن الحسن الصفار ، بصائر الدرجات  ، تهران ، اعلمي ، 1404 ق ،  ص81.

2. كليني ، كافي ،چ پنجم ، تهران ، دارالكتب الاسلاميه ، 1362 ش ، ج 1، ص 193.

3. صدوق ، توحيد  ، قم ، انتشارارت اسلامي  ، ص 290.

4.   مولا صالح مازندراني، شرح أصول كافي ،چ اول ، بيروت ، دار احياء التراث العربي ، 1421 ق ، ج 5 ، ص 175.

5.  رفيع الدين محمد بن حيدر نائيني، الحاشية علي أصول الكافي ،چ اول ، قم ، دار الحديث ، 1424 ق ، ص 579.

6. علامه مجلسي ، بحار الأنوار ،چ دوم ، بيروت ، وفا ، 1403 ق‌، ج 26 ، ص 246 - 247.

 

روايات به اين مضمون فراوان است از جمله در كافي كه معتبرترين كتاب حديثي است....

روايات به اين مضمون فراوان است از جمله در كافي كه معتبرترين كتاب حديثي است، بابي با اين عنوان هست:"التفويض إلي رسول الله صلي الله عليه وآله والي الأئمة في امر الدين" و در اين باب ده روايت آورده است.

جالب اين كه در اين روايات اين موضوع با استناد به قرآن و برهان تأييد شده است. به بعض اين روايات توجه كنيد: 

عن ابي اسحاق النحوي قال دخلت علي أبي عبد الله (ع) فسمعته يقول : إن الله عز وجل أدب نبيه علي محبته فقال : " وإنك لعلي خلق عظيم "(1) ثم فوض إليه فقال عز وجل : " وما آتاكم الرسول فخذوه وما نهاكم عنه فانتهوا "(2) وقال عز وجل: " من يطع الرسول فقد أطاع الله  "(3) قال : ثم قال وإن نبي الله فوض إلي علي وائتمنه فسلمتم وجحد الناس (4)

ابي اسحاق نحوي گويد بر امام صادق وارد شدم و شنيدم كه ايشان مي فرمود:

خداوند پيامبرش را به نيكويي بر محبت خود تربيت كرد و او را ستود و فرمود: تو بر خلق نيكو هستي و از آن پس امر خلق را به او واگذار كرد و فرمود: آنچه رسول به شما داد و امر كرد، بگيريد و آنچه منع و نهي كرد، وانهيد ؛ و فرمود: هر كس مطيع رسول خدا باشد، مطيع خداست. بعد امام فرمود: پيامبر خدا اين امر با به علي و امامان بعد از او واگذار كرد و شما شيعيان اين مطلب را پذيرفتيد و ديگران انكار كردند 

اين كه خداوند بنده اي را برگزيند و تربيت كند و به خود اختصاص دهد و امور خلايق را به كلي يا در بعض حوزه ها به آن تربيت شده و مطيع و عبد محض كه در خدا فاني شده و جز آنچه خدا بخواهد، نمي خواهند و از خود طلب و حاجتي ندارند، وا گذارد ، چيز ممنوعي نيست. در روايت ديگر همين باب امام صادق (ع) فرموده :

إن الله عز وجل فوض إلي سليمان بن داود فقال : " هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب "(5) (6)

خداي بلند مرتبه به سليمان فرمود : اين عطاي بي‏حساب ماست خواهي آن را ببخش و خواهي نگه دار.

آيا اين كه كسانيبه درجه اي از عبوديت و بندگي برسند كه خدا آنان را براي خود برگزيند و به خود اختصاص دهد ، محال است؟ اگر كسي اين را محال بداند، خلاف قرآن گفته است. زيرا خداوند بندگاني را سراغ مي دهد كه به درجات بالاي عبوديت رسيده و خدا آنان را براي خود برگزيده است. آيا اين كه خدا چنين كساني را كه در او فاني شده اند ، مظهر خواست و رضاي خود قرار دهد، عيب است؟

يا بر خدا چنين اختيار و انتخابي ممنوع و مصداق ظلم است؟

در روايت ديگر اين باب، فلسفه اين انتخاب خدا و قرار دادن معصومان به عنوان مظهر اراده اش اين گونه بيان شده است:

إن الله عز وجل فوض إلي نبيه صلي الله عليه وآله أمر خلقه لينظر كيف طاعتهم (7)

خداوند امر خلايق را به پيامبرش واگذار كرد تا مردم را در اطاعت كردن بيازمايد ( و معلوم كند چه كسانمي مطيع امر خدايند و چه كساني مطيع نيستند.)

آن كس كه مطيع امر خدا باشد ، وقتي خداوند او را به اطاعت از پيامبرش فرابخواند ، به جهت اطاعت از خدا مطيع پيامبر مي گردد ولي آنان كه استكبار دروني دارند و خود را به اطاعت از اوامر خدا مجبور كرده بودند، اطاعت از بنده خدايي كه مثل خود آنان يا به نظرشان كوچكتر است را ديگر نمي پذيرند و مانند شيطان خود را برتر شمرده و از اطاعت سرباز مي زنند.

بنا بر اين اين تفويض و واگذاري به اين معنا نيست كه خدا خودش كنار رفته و اينها جانشين خدا مي شوند بلكه مظهريت را مي رساند و براي اعلام مقام و مرتبه آنان نزد خداست تا بندگان خدا به آنان رجوع كنند و آنان بندگان خدا را اداره كرده به كمال سوق دهند و با اين تفويض بندگان هم امتحان شده و مريض ها از سالم ها متمايز مي گردند. 

پي نوشت ها:

1. قلم (68) آيه 4.

2. حشر (58) آيه 7.

3. نساء (4) آيه 4.

4. كليني، كافي، تهران، اسلاميه، 1363 ش، ج 1، ص 265.

5. تكوير (81) آيه 29.

6. كليني، همان .

7. همان، ص 267. 

از زمان پيامبر، مسلمانان نسبت به سخنان ايشان و بعد نسبت به سخنان اهل بيتشان  كه در بيان قرآن و حلال و حرام و تفسير و اعتقاد و تاريخ پيامبران و... بود، عنايت خاص داشتند و به حفظ و نقل آن براي ديگران اهتمام مي ورزيدند.

متاسفانه دشمنان هم با توجه به اين عنايت خاص مسلمانان به جعل سخن از زبان حضرت و نقل آن براي ديگران همت گماشتند و از همان زمان سخنان دروغين زيادي به نام ايشان پخش شد و علاوه اين كه ناقلان سخنان ايشان گاهي در اثر اشتباه يا فراموشي و ... در نقل سخنان ايشان مرتكب اشتباه مي شدند و سخن ايشان را به نحو غير دقيق يا غلط نقل مي كردند و ...

از آنجا كه سنت و سيره پيامبر (سخن و رفتار ايشان و اهل بيت معصومشان) به حكم قرآن بيان دين و واجب الاتباع بود، مسلمانان خود را موظف مي دانستند به مضمون روايات نقل شده از آنان توجه كنند و معتقد شوند و عمل نمايند.

با توجه به فراواني روايات جعلي و اشتباهاتي كه راويان در نقل احاديث مي كردند و معناهاي غلطي را ناخودآگاه به پيامبر و اهل بيت نسبت مي دادند ، پيامبر و اهل بيت مسلمانان را موظف كردند كه در هنگام شنيدن روايات منسوب به پيامبر و امامان علاوه بر دقت بر روي راويان و نقل كنندگان، به مضمون احاديث هم دقت كنند و اگر مضمون مخالف صريح قرآن بود آن را نپذيرند زيرا قطعا كلام آنان نيست.

از طرف ديگر امامان در طول دوران خود با شرايط خفقاني شديد مواجه شدند و گاهي مجبور مي شدند تقيه كنند و بر خلاف نظر و اعتقاد خود سخني بگويند.

بنا بر اين ما با ميراث حديثي اي مواجه هستيم كه هم گوهرهاي شاهوار در آن فراوان است و هم خس و خاشاك بدان راه يافته و همه منسوب به پيامبر و امامان مي باشند. از اين رو براي پذيرفتن احاديث بايد معيار داشته باشيم و از مهمترين معيارها موافقت با قرآن است.

البته روايات يا در باب احكام هستند يا در غير باب احكام.

در باب احكام ما موظفيم رواياتي كه با سند معتبر رسيده و مخالف صريح با قرآن نيست، را بپذيريم و بدان عمل كنيم و اين تعبد شرعي است يعني خدا به ما چنين دستوري داده است كه اگر روايتي از پيامبر با سند معتبر و از طريق راويان شناخته شده و مورد اطينان به دستتان رسيد، به مضمون آن عمل كنيد، اما در غير احكام اگر روايت قطعي يعني متواتر باشد يا مقرون به قرينه هايي باشد كه صدور آن از معصوم را يقيني كند، بايد آن را بپذيريم و بدان پايبند شويم و اما اگر روايت قطعي نيست. بلكه با سند محكم يا ضعيف باشد، در اينجا بايد مضمون روايت را با قرآن و مباني قرآني و روايي بسنجيم و اگر مخالف نبود، بپذيريم. در هر حال در اينجا روايت حجت تعبدي نيست كه ما به صرف معتبر بودن سند بدان گردن نهيم.

با اين توضيح مي گوييم عالمان احاديث را به پيامبر و معصومان به طور قطع و يقين نسبت نمي دهند، بلكه مي گويند اين گونه از آنان نقل شده است. اين چنين روايتي داريم و تا زماني كه روايتي كه از معصوم نقل نشده مخالف صريح با قرآن نباشد، ما گر چه به جهت متواتر و مقرون به قرينه نبودن نمي توانيم آن را به يقين سخن معصوم بدانيم از آن طرف هم نمي توانيم آن را از معصوم نشماريم و جعلي و دروغين بشمريم.  

پس اين كه نوشته ايد: "رواياتي را به معصوم نسبت مي دهند كه گذشته از تواتر، صحت سندي هم ندارند" درست نيست. زيرا علما چنان رواياتي را نقل مي كنند و مي گويند اين گونه از معصوم روايت شده و چون روايت مخالف مباني و قرآن نيست، نمي توانند آن را انكار كنند و جعلي بشمارند. اما آن را به قطع و يقين هم سخن معصوم نمي دانند. بلكه سخن احتمالي معصوم مي شمارند.

بله در روايات اعتقادي روايات فراواني داريم كه يا متواترند يا قرينه اي بر صحت آنها گواهي مي دهد و با توجه به آن قرينه ها يقين داريم كه سخن معصوم هستند.

براي اطلاع بيشتر به كتاب هاي حديث شناسي و درايه الحديث از مرحوم شانه چي مراجعه كنيد. 

نوشته ايد:" آيا معقول است به صرف اينكه يك روايت مربوط به احكام نبود، و از سوي ديگر شاذ هم نبود و با مباني قرآني و روايي و عقلي همخوان بود، بايد بپذيريم كه معصوم آن را فرموده است"

جواب ما اين است كه روايتي وارد شده كه مرسل است (راويان معلوم نيستند) يا بعضي راويان ناشناخته اند و ... ، خلاصه روايت سند معتبري ندارد و متواتر نيست حالا شاذ باشد يا نباشد، فرقي ندارد. شايد در گذشته قرينه هايي بر صحت اين روايت بوده كه به دست ما نرسيده است و اين روايات در كتب روايي ثبت شده و عالماني دقيق و سخت گير آن را نقل كرده اند و مضموني قابل قبول دارد يا مضمونش مخالفتي با قرآن و مباني ندارد؛ آيا صحيح است كه ما اين گونه روايات را اصلا نپذيريم؟

بله ما نمي توانيم به يقين و جزم آن را به معصوم نسبت دهيم. اما آيا حق داريم آن را از معصوم نشماريم و جعلي شمرده كنار نهيم؟

اگر سند روايت قوي باشد، ما در صدور روايت اطمينان پيدا مي كنيم. اما باز هم نمي توانيم به قطع آن را به معصوم نسبت دهيم.

اما در مورد شروع دعا با صلوات و حديث "الجار ثم الدار"، گويا مي خواهيد بگوييد كه وقتي معصوم بخواهد با عمل به اين مستحب دعا كند، بايد اول بر پيامبر و اهل بيت درود بفرستد و بعد دعا كند و اين يعني ابتدا به خودش شروع كند كه با حديث اول همسايه بعد خود ، منافات دارد در حالي كه وقتي معصوم صلوات مي فرستد به پيامبر و اهل بيت از حيث حقوقي يعني از اين حيث كه پيامبر و رسول خدا و اهل بيت رسول خدا هستند، صلوات مي فرستد نه به خودش از حيث شخصي، بله در اينجا چون او يكي از اهل بيت است، پس در ابتدا به خودش صلوات فرستاده ولي نه به عنوان فرد خودش بلكه به اين عنوان كه خودش فردي از اهل بيت است و اين دو با هم فرق دارند. اگر او ابتدا براي خودش دعا كند"اول همسايه بعد خودت" را رعايت نكرده ولي با شروع دعا با صلوات اين دستور نقض نمي شود.

صلوات از مقدمات دعا و از شروط تمهيدي براي اجابت دعا است و مضمون تقاضا بعد از آن شروع مي شود.

حديث "الجار ثم الدار" هم با سند هاي متعدد و از حضرت لقمان و حضرت زهرا رسيده است. (1)

پي نوشت ها:

1. شيخ صدوق، علل الشرائع، نجف، مكتبه الحيدريه، 1385ق، ج 1، ص 181 - 182؛ فتال نيشابوري، روضة الواعظين، قم، شريف رضي، ص 329؛  شيخ مفيد، الاختصاص، بيروت، دار المفيد، 1414ق، ص 337. 

1.حضرت پيامبرفرموده اندهر كس آغاز ماه ربيع الاول را به اطلاع مردم برساند بهشت بر اوواجب مي شود.2.هر كس ظرف هاي غذا را بشويد خداوند گناهانش خواهد شست.

امامان يا در باب معارف سخن مي گويند يا در باب احكام.

در باب معارف ، امامان سخن منطقي و عقلي مي گويند و محال است سخن آنان با حكم عقل ناسازگار باشد . البته ممكن است سخني منسوب به امامان باشد و ما آن را مخالف عقل بيابيم و اگر بر مخالف عقل بودن آن يقين يافتيم ، مي فهميم كه يا آن سخن اصلا از معصوم نيست يا در آن دخل و تصرف شده و معنايي كه به ذهن ما مي آيد، مد نظر معصوم نبوده است.

البته بسياري از اوقات هم ما به برداشت خود آن معنا را مخالف عقل مي دانيم. ولي با مراجعه به سخن شناسان و با شنيدن توجيه منطقي آنها ، تعارض ذهني ما بر طرف مي شود.

اما اگر سخن امامان در باب احكام باشد و با سند معتبر به ما رسيده باشد، نمي توان آن را مخالف عقل شمرد گر چه ما با عقل خود وجه آن حكم را نيابيم زيرا ملاك هاي احكام مخفي است و شارع عادل و حكيم به ظلم دستور نمي دهد.

اما اين دو سخني كه به امام نسبت داده ايد، اول ثابت كنيد اين دو سخن را امام فرموده است تا بعد نوبت به معنا و مقصود امام از اين دو سخن و بررسي صحيح بودن يا نبودن و معقول بودن يا نبودن آن برسد.

ما در باره سخن اول هر چه جستجو كرديم، چنين حديثي نيافتيم و اگر آدرسي از آن داريد ، بفرستيد تا ملاحظه كرده و اگر توضيحي لازم بود، ارسال كنيم.

البته در تاريخ ثبت است كه عرب ماه صفر را شوم مي پنداشت (1) و با توجه به اين كه دو ماه محرم و صفر ماه مناسبت هاي غمناك براي اهل بيت است و ماه ربيع الاول ماه مناسبت هاي شاد مي باشد، ممكن است چنين سخني در دوره جاهليت از عربي جاهل يا در دوره اسلام از عالمي صادر شده باشد كه هر كس از تمام شدن ماه مصايب اهل بيت و وارد شدن ماه شادي آنها ، مرا خبر دهد، براي او بهشت را خواهم خواست و ...

و بعد در لسان مردم و در خرافات اين مطلب به پيامبر نسبت داده شده باشد.

روايت دومي كه گفته ايد نيز نيافتيم و اگر آن را در كتابي يافته ايد، آدرس دهيد تا توضيح لازم را ارائه دهيم.

ممكن است اين روايت در تشويق زن به كار خانه كه از وظايف او نيست صادر شده باشد يا براي تشويق مرد به كمك زن در كار خانه باشد [البته اين ها احتمال است] كه در اين صورت چون اين كارها براي كسب رضاي خدا است، پاداش عظيم و فوق باور ما به آنها وعده داده مي شود. زيرا اين ها جهت دهنده هستند و باعث استحكام خانواده كه بنياني است مورد رضاي خدا مي شوند و محبت بين زن و مرد را كه بركت و خير و نور است را زياد مي كند و اين كارها گر چه در نگاه اول كوچك، هستند ولي با توجه به آثار و پيامد هايشان بزرگ مي باشند و استحقاق دارند كه براي آنها ثواب عظيم داده شود.

در هر حال ما دو حديث مورد ادعاي شما را نيافتيم و تا آنها را نيابيم، نمي توانيم در باره آنها اظهار نظر كنيم. متاسفانه اخيرا در اينترنت باب انتساب روايات جعلي به پيامبر و اهل بيت زياد شده و به پيامك ها و اس ام اس ها راه يافته و مردم هم بدون بررسي و اطمينان از اعتبار اين روايات و جعلي نبودن، آنها را پخش مي كنند و بدين صورت در پخش خرفات شريك مي شوند.   

پي نوشت ها:

1. سجستاني، سنن ابي داوود، دارالفكر ، 1410 ق، ج 2، ص 230 (پاورقي). 

خیر.این جمله حدیث نیست. ولي از قديم گفته شده است:«عقل‏ سالم‏ در بدن سالم است». از اينجاست كه مي‏بينيم احكام دين مقدس اسلام منحصر به مسائل روحي و عقلي نبوده، بلكه هر كدام از جسم و عقل را شامل مي‏شوند، و هر مسلماني نيز بايد به جسم و عقل خود انديشيده و مسائل آنها را مدّ نظر داشته باشد. بله روشن است كه ارزش جسم و عقل يكسان نبوده و آنها در يك مرتبه نيستند و هنگام تعارض هميشه صلاح عقل مقدم بر بدن است.(1)

پي نوشت:

1. شيخ طبرسي، الآداب الدينية للخزانة المعينية، ترجمه عابدي‏‏، ناشر زائر، قم‏، سال 1380، چاپ اول، ص 190.

در زبان روايات ميان "الغني" و "الغناء" تفاوت معنايي وجود دارد...

در زبان روايات ميان "الغني" و "الغناء" تفاوت معنايي وجود دارد، با اين توضيح كه "الغني"به معناي بي نيازي و توان گري و "الغناء"به معناي آواز لهوي تفسير شده است كه به هر دو نمونه از روايات اشاره مي شود.

"الغني"

در مورد استفاده از واژه "الغني" به معناي بي نيازي و توان گري روايات فراواني نقل شده است كه به دو نمونه از آن  اشاره مي شود.

1. مولاي متقيان(ع) فرمود:

"مَا أَقْبَحَ الْخُشُوعَ عِنْدَ الْحَاجَةِ وَ الْجَفَاءَ عِنْدَ الْغِنَي‏"

يعني: چه اندازه  زشت است، فروتني هنگام نيازمندي و ستم نمودن در وقت بي‏نيازي(1)  

2. باز مولاي متقيان(ع) در توصيه اي به فرزندش امام حسن(ع) فرمود:

"يا بنيّ! إنّ اغني الغني العقل، و أكبر الفقر الحمق" (2)

يعني: پسرم! بي نيازترين بي نيازي عقل است، و بزرگ ترين فقر و نيازمندي بي خردي و احمقي.

همان طور كه ملاحظه شد در اين دو روايت و رواياتي از اين دست واژه "الغني"به معناي بي نيازي و توان گري معنا شده است.

"الغناء"

و اما در مورد استفاده معصوم(ع) از واژه "الغناء" به معناي آواز مورد نهي شارع، به رواياتي استشهاد مي كنيم.

1. رسول خدا(ع) فرمود" "الْغِنَاءُ يُنْبِتُ النِّفَاقَ فِي الْقَلْبِ كَمَا يُنْبِتُ الْمَاءُ الْبَقْلَ‏"(3)

يعني غناء(آواز لهوي)نفاق را در قلب مي روياند، همان طور كه آب گياه را مي روياند.

2. امام صادق(ع) فرمود:الْغِنَاءُ يُورِثُ النِّفَاقَ وَ يُعْقِبُ الْفَقْر"(4)                       

يعني ميراث غناء نفاق و فقر است.

در اين حديث از واژه "الغناء"، اختصاصا معناي آواز لهوي كه شنيدن آن ضرر هاي فراوان دارد، قصد شده است.

و اما جداي از زبان روايات، بايد گفت از نگاه اهل لغت نيز فرق است ميان كلمه "غني" و "غناء" و هر كدام داراي معاني متفاوتي با هم مي باشد. به اين معنا كه "غنيّ" با فتح غين، كسر نون، ياء مشدده، تنوين رفع، ياء مقصوره و همه مشتقاتش به معناي بي نيازي توان گري، ثروت و...است، ولي "غناء" با كسر غين و الف ممدوده و همزه كوچك آخر با همين شكل و قالب، به معناي آواز مخصوصي مي باشد كه در شرع اسلام از آن نهي شده است.

و اما "غنيّ" به معناي بي نيازي، از اسماي الهي است و در قرآن با همه مشتقاتش، فراوان به همين معنا مورد استفاده قرار گرفته است.

در كتاب هاي لغت، در مورد معناي "غني" كه در قرآن مورد استفاده قرار گرفته است، نوشته اند:

غني:(يعني)كفايت، بي ‏نيازي.

 از ميان معاني اين كلمه فقط اين دو معني در قرآن به كار رفته و معاني ديگر كه خواهد آمد به اعتبار دو معناي فوق است و به عنوان نمونه به دو آيه شريفه اشاره مي شود

1."وَ اللَّهُ غَنِيٌّ حَلِيمٌ"(5)

خدا بي ‏نياز و بردبار است.

2. "إِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ"(6)

اگر بينوا باشند، خدا به كرم خود توان گرشان خواهد ساخت.

غني در اين دو آيه، به معناي كفايت و بي نيازي است.(7)

البته از اين دست آيات با استفاده از كلمه غني و مشتقات مربوطه، در جاي جاي قرآن استعمال شده است.

علاوه همان طور كه اشاره شد، غني از اسماء حسني وهجده بار در قرآن مجيد به كار رفته است.(8) 

و اما "غناء" كه  به معناي آواز لهوي است در كتاب خدا استفاده نشده، اگر چه "قول زور" و يا "لهو الحديث" در زبان روايات و تفاسير به معناي غناء تبيين شده كه در ابتداي پاسخ به آن اشاره شده است.

در مورد "غناء" نوشته اند:

روايات بسياري ... دلالت دارند بر اين كه غناء و آواز خواني از مصاديق لهو- الحديث است و حرام مي باشد كه  مي توان  خصوصا به كتاب وسايل الشيعه شيخ حرّ عاملي رجوع كرد.(9)

پي نوشت ها:

1. مجلسي محمد باقر، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، تهران، انتشارات اسلاميه، چاپ مكرر، ج‏71، ص 400.

2. سيد رضي، نهج البلاغه، قم، انتشارات هجرت، سال 1414 ه ق، چاپ اول، ص 476.               

3. علامه حلي، نهج الحق و كشف الصدق، لبنان، بيروت، انتشارات دار الكتب اللبناني، سال 1982 م، چاپ اول، ص 570.

4. شيخ صدوق، الخصال، قم، انتشارات اسلامي،سال 1362 ه ش، چاپ اول، ج‏1، ص 24.

5. سوره بقره، آيه 263.

6. سوره نور، آيه 32.

7. با استفاده از قاموس قرآن، قرشي سيد علي اكبر، تهران، انتشارات اسلاميه، سال 1371 ه ش، چاپ ششم، ج‏5، ص 126.

8. ر ك، خرم شاهي بهاء الدين، دانش نامه قرآن پژوهي، تهران، انتشارات دوستان، سال 1377 ه ش، چاپ  اول، ج 2، ص 1528.

9. قاموس قرآن پيشين، جلد پنجم، ص 125.

عقل و دين و حيا با هم برادرند و از هم گسسته نميشوند.(اصول کافی)

 « عَنْ عَلِيٍّ (ع) قَالَ هَبَطَ جَبْرَئِيلُ عَلَى آدَمَ (ع) فَقَالَ يَا آدَمُ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أُخَيِّرَكَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلَاثٍ فَاخْتَرْهَا وَ دَعِ اثْنَتَيْنِ فَقَالَ لَهُ آدَمُ يَا جَبْرَئِيلُ وَ مَا الثَّلَاثُ فَقَالَ الْعَقْلُ وَ الْحَيَاءُ وَ الدِّينُ فَقَالَ آدَمُ إِنِّي قَدِ اخْتَرْتُ الْعَقْلَ فَقَالَ جَبْرَئِيلُ لِلْحَيَاءِ وَ الدِّينِ انْصَرِفَا وَ دَعَاهُ فَقَالا يَا جَبْرَئِيلُ إِنَّا أُمِرْنَا أَنْ نَكُونَ مَعَ الْعَقْلِ حَيْثُ كَانَ قَالَ فَشَأْنَكُمَا وَ عَرَج‏»(1)؛  على بن ابى طالب(ع) فرمود: جبرئيل بر آدم نازل شد و گفت: اى آدم، من مأمور شده‏ام كه تو را ميان سه خصلت مخيّر كنم، تو يكى از آنها را انتخاب كن و دو تا را رها ساز. آدم به او گفت: آن سه چيز چيست اى جبرئيل؟ گفت: عقل و حيا و دين. آدم گفت: من عقل را انتخاب كردم. جبرئيل به حيا و دين گفت: شما برويد. گفتند: اى جبرئيل ما مأمور هستيم كه عقل هر كجا باشد آنجا باشيم. جبرئيل گفت: هر جور كه بخواهيد، و بالا رفت.

در اسلام بين عقل و دين رابطه عميقي وجود دارد و عقل در مقابل دين و جدا از آن نيست. بلکه عقل از راهکارها وابزارهاي دين براي رسيدن به شناخت است چون دين، انسان ها  را از دو راه به شناخت خدا دعوت کرده: يکي راه عقل و ديگر راه نقل (آيات و روايات) البته راه ديگري به نام «قلب و شهود عارفانه» نيز براي شناخت خدا مطرح است،(2) بنابراين درباره رابطه عقل و دين مي توان گفت:

1- عقل و نقل (دين) هر دو حجت خدا است. يکي از باطن و درون و ديگري از ظاهر و بيرون، آدمي را به سوي خدا و معارف الهي هدايت مي‌کنند. امام صادق فرمود: «إنّ للهِ علي الناس حجّتين، حجّة ظاهرة و حجة باطنة، فأمّا الظاهرة فالرسُل والأنبياء والأئمّة عليهم السلام، وأمّا الباطنة فالعقول؛(3) براي خداوند بر مردم دو حجت است: يکي حجت ظاهري و ديگر باطني. حجت ظاهري انبياي الهي و ائمه‌اند، اما حجت باطني خرد و عقل آدمي است».

2- اساساً دين براي شکوفايي عقل است. اميرمؤمنان(ع) در بيان فلسفه بعثت انبيا فرمود:

«... فبعثَ فيهم رُسُله ليستأدوهم ميثاق فطرته ويُثيروا لهم دفائن العقول؛(4) خداوند ميان مردم پيامبرانش را فرستاد تا عهد فطرت الهي را ادا نمايند، و توانمندي‌هاي نهفته عقل‌هاي آنان را شکوفا نمايند».

طبق اين کلام نوراني معلوم مي‌شود که دين و عقل در جهت شناخت معارف الهي با هم ارتباط دارند.

3- در واقع بين عقل و دين نوعي ارتباط و تعامل برقرار است،, يعني در طي مسير کمال وسعادت ابتدا عقل اصول و پايه هايي نظير وجود خدا وصفات او ... را ثابت مي کند، آن گاه نقل به حقايق و راهکارهايي براي طي مسير کمال اشاره مي کند وعقل از آن جا که منشا اين دستورها را خداوند حکيم دانسته، آنها را درست وصحيح دانسته، به لزوم انجام آنها حکم مي کند وبه همين ترتيب همکاري وتعامل عقل و نقل ادامه مي يابد .پس دين براي اثبات معارف توحيدي و اعتقادي نياز به عقل داشته، عقل هم بدون هدايت دين کارساز نيست. يعني عقل آن‌گاه براي شناخت حقايق خوب عمل مي‌کند که در سايه رهنمود وحي قرار گيرد.(5)

4- دين بزرگراه است، از اين جهت در آموزه‌هاي وحياني از دين به «صراط مستقيم» ياد شده و احکام ديني «شريعت» خوانده شده، ولي عقل چراغ است انسان به کمک چراغ مي‌تواند مسير کمال را طي کند، پس رابطه عقل و دين رابطة روشنايي و مسير است و انسان در رسيدن به سعادت به هر دو نياز دارد.

5- به گفته آيت الله جوادي آملي برهان عقلي همانند دليل معتبر نقلي از الهامات الهي در ظرف انديشه بشر تجلي يافته، بنابر اين چون دليل عقلي همتاي دليل نقلي، حجت خدا و نيز الهام است، اگر کسي با سرماية عقلي به سراغ متون مقدس نقلي برود و چيزي را از آن برداشت کند، ‌مانند آن است که به کمک آيه‌اي معناي آية ديگر يا به کمک روايتي معناي آيه‌اي معلوم شود، از اين رو هيچ يک از اين امور از متن نقلي بيگانه نيست. بنابر اين عقل برهاني، منبع دين است. با ملاحظة دليل معتبر نقلي، فتوايش همان فتواي دين است، مانند دليل معتبر نقلي که هر آنچه را با ملاحظه برهان عقلي ثابت کند، همان به حسب دين مي‌آيد.(6)

البته بايد توجه داشت که حيطه کارايي عقل نامحدود و بي حد ومرز نيست. بلکه عقل تنها در محدوده خاصي امکان کشف روشنگري دارد مانند درک کليات ومباني واصول ولي در حيطه اموري مانند علت يابي دستورهاي شرعي و مانند آن که از امور تعبدي شمرده مي شود، راهي براي کنکاش هاي فکري و عقلي نيست. همچنين از ميان اديان الهي در دين اسلام است که اين رابطه بين عقل و دين وجود دارد. شهيد مطهري در اين باره مي گويد:

اين پيوندى كه ميان عقل و دين اسلام هست، در مورد هيچ دينى وجود ندارد. شما از علماى هر دين ديگرى بپرسيد چه رابطه‏اى ميان دين و عقل هست، مى‏گويند هيچ، اصلًا عقل را با دين چه كار؟ مسيحيت از تثليث شروع مى‏شود و در اين مورد حرفى مى‏زنند كه اگر بگوييم با عقل جور در نمى‏آيد، مى‏گويند در نيايد. آنها وقتى مى‏گويند ايمان و تعبد، مقصودشان پشت پا به عقل زدن و تسليم كوركورانه در مقابل دين است. در اسلام تسليم كوركورانه و تسليمى كه ضد عقل باشد نيست. البته تسليمى كه مافوق عقل باشد هست به اين معنا  كه آن هم خودش مطابق حكم عقل است. عقل هم مى‏گويد جايى كه اطلاعى ندارى حرف بزرگتر را بپذير.(7)

پي‌نوشت‌ها:

1. کليني، محمد بن يعقوب، الكافي، انتشارات آل البيت، ج‏1، ص 11، کتاب عقل و جهل

2. جوادي آملي، دين‌شناسي، نشر اسراء، قم، ص126.

3. کافي، ج 1، ص 16، کتاب العقل و الجهل.

4. نهج البلاغه، خطبه 1.

5. صادقي، محمد امين، پيامبر اعظم در نگاه عرفاني امام خميني، نشر مؤسسه آثار امام خميني‌، ص263

6. دين‌شناسي، ص 127 و 130.

7.  مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى، ج‏21، ص168.

اگر حديثي را در كتاب هاي معتبر ببينيد، بدون دليل محكم نبايد در حديث بودن آن ترديد كنيد

وقتي كتابي مثل كافي توسط حديث شناس معتبري چون كليني جمع آوري شده، اگر كسي بدون دليل محكم در حديث بودن آنچه او روايت كرده، شك كند، اين كار او غير عاقلانه بوده و محكوم است.

بله اگر در اينترنت يا در كتاب هاي بي نام و نشان مطلبي را به عنوان حديث ديديد ، در حديث بودن آن شك كنيد و در صورت لزوم، تحقيق كنيد تا به حديث بودن يا نبودن آن اطمينان يابيد.

اما اين كه آيا آن حديث صحيح است يا نه ؟ بايد به حديث شناس مراجعه كنيد. حديث شناسان براي شناسايي احاديث صحيح و معتبر معيارهايي دارند از جمله :

1. معيار سندي، يعني نقل كنندگان حديث تا امام معصوم معلوم و شناخته شده و مورد تاييد هستند يا نه. عالمان دين از زمان صدر اسلام تا به حال به معرفي روايت كنندگان حديث پرداخته و مورد اطمينان بودن يا نبودن آنها را معلوم كرده اند.

اگر روايتي توسط افراد مورد اطمينان و شناخته شده نقل شده باشد، آن قابل قبول است ولي اگر روايت كنندگان ناشناخته باشند، از لحاظ سندي قابل قبول نيست.

2. معيار محتوايي، روايات كه نقل سخن و رفتار معصومين است، بايد با اصول عقلي و قرآني همراستا و همخوان باشند. زيرا معصومان مخالف عقل و قرآن سخن نمي گويند.

معيارهاي ديگري هم هست كه با مراجعه به علم درايه الحديث از آنها آگاهي مي يابيد.

شما اگر روايتي را در كتاب معتبري يافتيد و دليلي هم بر بي اعتباري آن نداشتيد ، نبايد به خود اجازه شك و ترديد نسبت به آن بدهيد. 

و اگر هم دچار وسواس شده ايد اعتنا نكنيد و يا اين كه با مركز تلفني ما به شماره 09640با بخش مشاوره  تماس بگيريد

 

بنا بر روايات با طواف بعد از سعي صفا و مروه كه از اركان حج است...

بنا بر روايات با طواف بعد از سعي صفا و مروه كه از اركان حج است، تلذذ و بهره گيري از جنس مخالف بر حج كننده حلال نمي شود و حج كننده بايد يك طواف ديگر به جا بياورد و هفت شوط ديگر دور خانه خدا طواف كند كه در بعضي روايات آن را "طواف النساء" و در بعض ديگر "طواف وداع" خوانده اند:

عن أبي عبد الله(ع) قال: لولا ما من الله عز وجل علي الناس من طواف النساء لرجع الرجل إلي أهله ليس يحل له أهله(1)

اگر خدا بر مردم منت نمي نهاد و طواف نساء را واجب نمي كرد، مردم به خانه هايشان باز مي گشتند در حالي كه اهل آنان بر آنان حلال نبود.

عن أبي عبد الله(ع) قال: لولا ما من الله به علي الناس من طواف الوداع لرجعوا إلي منازلهم ولا ينبغي لهم أن يسموا نسائهم (2)

اگر خدا با طواف وداع بر مردم منت نمي نهاد، به خانه هايشان بر مي گشتند در حالي كه حق نداشتند زنانشان را صدا كنند.

اهل سنت هم دو طواف در حج قائل هستند، يكي كه حاجي هنگام ورود به مكه به جا مي آورد و آن را طواف قدوم مي گويند و دوم طوافي كه در آخر اعمال و قبل از خروج انجام مي دهد و آن را طواف وداع مي گويند.(3)

بعض ديگر از اهل سنت سه طواف شمرده اند: طواف القدوم كه نزد مشهور مستحب است، طواف الافاضه كه از اركان حج است و طواف الوداع كه نزد غالبشان واجب است.(4)

بنا بر اين كساني كه طواف وداع را انجام مي دهند، همسرانشان بر آنان حلال شده و مشكلي ندارند.

پي نوشت ها:

1. شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه، تهران، اسلاميه، ج9 ص389.

2. همان.

3. ملا حويش آل غازي، عبد القادر، بيان المعاني، دمشق، مطبعه الترقي، 1382ق، ج6، ص170.

4. زحيلي، وهبه بن مصطفي، تفسير المنير، بيروت، دارالفكر، 1412ق، ج17، ص203. 

اين حديث را اهل سنت براي حجيت اجماع به آن استناد كرده اند و به طرق مختلف و با مضمون هاي متفاوت آن را آورده اند.

آيت الله مكارم در مورد اين حديث مي گويند اين حديث هم از ناحيه سند و هم از حيث دلالت مشكل دارد. در مورد سند پس خود اهل سنت هم در آن خدشه كردند مثلا بعضي شارحان سنن ابن ماجه در ذيل اين حديث گفته اند: در سند آن ابو خلف اعمي است كه ضعيف است.

اما از حيث دلالت اين حديث بر اجماع هم بايد بگوييم كه تعبير به ضلالت ظاهر است در ضلالت و گمراهي در اصول دين چون متبادر از ضلالت همين است. پس بوسيله اين حديث حجيت اجماع در احكام فرعي ثابت نمي شود.(1)

همچنين آيت الله سبحاني در مورد اين حديث مي گويند :

اين حديث ضعيف است و بر فرض صحت سند هم متواتر نيست و مفيد علم نيست بنابراين با اين حديث نمي شود بر مساله اصولي استناد كرد اين در مورد سند آن اما دلالت آن هم داراي اشكال است بنابراين اين حديث بر بر فرض ثبوت و صحتش به مسائل عقائدي مربوط مي شود كه مدار هدايت و ضلالت مي باشد اما در مورد مسائل فقهي كسي را كه درست بفهمد يا خطا كند را به هدايت يا ضلالت وصف نمي كنند.(2)

علاوه بر اينكه معنا و محتواي حديث با آيات قرآن و رواياتي كه دلالت مي كنند بر اينكه بعد از پيامبر اكرم امت دچار اشتباه و خطا شدند و از صراط مستقيم منحرف شدند ، تناقض دارد و به همين علت بايد آن را كنار گذاشت.

در اينجا  يك نمونه از آيات و روايات را مي آوريم :

«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلي‏ أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلي‏ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرينَ؛ (3)

جز اين نيست كه محمد پيامبري است كه پيش از او پيامبراني ديگر بودند آيا اگر بميرد يا كشته شود شما به آيين پيشين خود باز مي گرديد هر كس كه باز گردد هيچ زياني به خدا نخواهد رسانيد خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد».

اين آيه اشاره دارد به انحراف و تخلف عده اي از صحابه پيامبر در جنگ احد كه از جنگ فرار كردند و به فرمان پيامبر گوش ندادند.

«قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ (ع) ارْتَدَّ النَّاسُ إِلَّا ثَلَاثَةُ نَفَرٍ سَلْمَانُ وَ أَبُو ذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ ...»؛ (4)

امام باقر عليه السلام فرمودند: همه مردم مرتد شدند بجز سه نفر سلمان و ابوذر و مقداد ... !!

ارتداد همان ضلالت و گمراهي در دين است؛ بنا بر اين اين حديث دلالت مي كند كه امت بعد پيامبر بر ضلالت و خطا اجتماع كردند.

پي نوشت ها:

1. «وقد نوقش فيه تارةً من ناحية السند...»؛ آيت الله مكارم ،انوار الأصول، مجموعه آثار ، ج‏2، ص 363.

2.« و قد ألّفنا رسالة في بيان حال الحديث و أوضحنا انّ أكثرها ضعيف، و علي فرض صحة السند فهو خبر غير متواتر فلا يفيد العلم...»؛ آيت الله سبحاني،   الإنصاف في مسائل دام فيها الخلاف، انتشارات مدرسه امام صادق ، ج‏2، ص 593.

3. آل عمران (3) آيه 144.

4. علامه مجلسي ، بحار الانوار ، چاپ بيروت ، ج22 ، ص 440.

 

صفحه‌ها