انسان شناسي

دنيا داراي نظامي است متناسب با هدف خلقت كه همان ابتلا و امتحان و به فتنه انداختن و رشد دادن است.

دنيا داراي نظامي است متناسب با هدف خلقت كه همان ابتلا و امتحان و به فتنه انداختن و رشد دادن است.

خداوند بشر را خلق كرده تا در كوره هاي امتحان و فتنه رشد يابد و توانايي هاي تكويني اش را فعليت بخشد و خوب از بد متمايز شود:

الَّذي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً (1)

آن كس كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدام يك از شما بهتر عمل مي‏كنيد.

أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ(2)

آيا مردم گمان كردند همين كه بگويند: «ايمان آورديم»، به حال خود رها مي‏شوند و آزمايش نخواهند شد؟!

اعمال انسان هم در اين نظام به طور طبيعي تاثير هاي مثبت و منفي دارد و اين لازمه خلقت است. سيل ويران مي كند، آتش مي سوزاند، باران حيات مي بخشد و ...

رفتار پدر و مادر هم به طور طبيعي و مطابق نظام علت و معلول در فرزندان بخصوص در دوران حمل و جنيني و شيرخوارگي و كودكي تاثير گذار است. پدري كه مشروب مي خورد و در حال مستي با مادر گناهكار همبستر مي شود و در اين همبستري نطفه فرزندي بسته مي شود و فرزندانش را با لقمه حرام بزرگ مي كند، به طور طبيعي زمينه هاي ميل به گناه و فساد در اين فرزند زيادتر شده و زمينه هاي اصلاح و نيك بودن در او كمتر مي شود و بر عكس پدر و مادري كه از لقمه حلال ارتزاق كرده و با ياد خدا و طهارت آميزش مي كنند و ...، طبيعي است كه زمينه فساد و گناه در اين فرزند كمتر بوده و زمينه هاي عبادت و بندگي در او بيشتر مي باشد گر چه در هيچ كدام اين زمينه ها به حدي نيست كه آنان را به خوب بودن يا نبودن و بد بودن يا نبودن مجبور كند و هر كدام در نهايت اختيار و توانايي دارد بر خلاف اين زمينه ها عمل كند و اين زمينه ها را تضعيف كرده و زمينه هاي مقابل را در خود به وجود آورد ولي به طور طبيعي فرزند پدر و مادر فاسد به فساد ميل بيشتري دارد و فرزند پدر و مادر صالح به صلاح.

اينها اقتضاهاي طبيعي نظام خلقت و دنيا و دار امتحان و فتنه و عمل است و از بين بردن آنها يعني به هم زدن اين نظام و در هم ريختن آن. پس اين تاثير گذاري ها و تاثير پذيري ها طبيعي و لازمه خلقت است و چاره اي از آن نيست و همه مطابق حكمت خدا و به اذن او بوده و خداوند بر همه آگاه است. 

در نظام كيفر و پاداش هم خداوند عادل است و با هر كس مطابق سرمايه، توانايي ها و زمينه هاي مثبت و منفي اي كه دارد، عمل مي كند. كسي كه سرمايه زيادتر دارد، مسئوليتش هم زيادتر است و كسي كه سرمايه كمتر دارد، انتظار كمتري هم از او مي رود.

از طرف ديگر پدر و مادر و ديگراني كه در ما تاثير مثبتي گذاشته و با عمل به وظايف انساني و دستورهاي پروردگار باعث ايجاد زمينه هاي مثبت در ما شده اند، براي اين تاثير مثبت گذاري مستحق پاداش مي شوند و ما هم بايد قدردان آنان باشيم چون در حقيقت بدانان بدهكاريم و بر ما حق نعمت و منت دارند و كساني كه با ظلم، تجاوز از حدود خدا و ارتكاب گناه در ما زمينه هاي منفي ايجاد كرده اند، نسبت به ما ستمگرند و متناسب با تأثيرگذاري منفي اي كه در ما نهاده اند، از بار گناهان ما به دوش آنها است. زيرا آنان سبب غير مستقيم گناه ما مي باشند گر چه ما هم گناه تصميم و انتخاب بد خود را بايد بدهيم.

در اينجا گناه ما تا حدودي به انتخاب و اختيار خود ما مربوط است كه به پاي خودمان نوشته مي شود و تا حدودي به زمينه هاي منفي اي كه آنان ايجاد كرده اند منسوب است كه به پاي آنها نوشته مي شود و ما هم بابت اين زمينه هاي منفي كه در ما ايجاد كرده اند، از آنان طلبكار مي شويم كه خداي عادل در محكمه قسط و عدلش به همه اينها عالم است و رسيدگي مي كند و حق هر ذي حقي را تمام و كمال به او مي پردازد.

خداوند مي فرمايد:

ٍ وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاَّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري(3)

هيچ كس، عمل (بدي) جز به زيان خودش، انجام نمي‏دهد و هيچ گنهكاري گناه ديگري را متحمّل نمي‏شود.

پس تأثير منفي گناهان پدر و مادر زمينه اي براي امتحان ما ايجاد مي كند و گناهش به عهده ما نيست، بلكه گناهش فقط به عهده خودشان است و ما هم در آن صحنه امتحان و اختبار متناسب با تصميم و اراده خود پاداش يا كيفر مي شويم.

وجود اين تاثيرها طبيعت و لازمه اين جهان است تا افراد در شرايط مختلف امتحان شوند و استعدادهايشان ظهور كند. اما گناه و كيفر اينها فقط به انجام دهندگانشان بر مي گردد و كسي بار گناه ديگري را به دوش نمي كشد.

طبيعي است كه فرزندي كه داراي زمينه هاي منفي و گرايش به گناه است كه اين زمينه ها و گرايش ها نتيجه گناهان والدين اوست، به اندازه تاثير گذاري اين زمينه ها، از والدين طلبكار است و به همين اندازه از بارگناهانش به دوش والدين اوست كه اين زمينه ها را در او ايجاد كرده اند و اين گناه تا اين اندازه نتيجه كار آنها بوده است و اين فرد اگر بر عكس اين زمينه ها و گرايش ها عمل كند، عمل او پاداش بسيار عظيم تري از عمل كسي كه داراي زمينه هاي مثبت است، دارد زيرا او براي خوب بودن تلاش و جهاد عظيمي كرده كه فرد داراي زمينه هاي مثبت به اين تلاش و جهاد عظيم نياز نداشته و با تلاش كمتري اين عمل را انجام داده است.

خداوند عادل در نظام كيفر و پاداش به تمام اين عوامل و زمينه ها علم و آگاهي داشته و همه را مد نظر دارد و هر كدام را به اندازه واقعي اش حساب مي كند.

براي اطلاع بيشتر و استدلالي تر شما را كتاب عدل الهي از استاد شهيد مطهري ارجاع مي دهيم.

پي نوشت ها:

1. ملك(67) آيه 2. 

2. عنكبوت(29) آيه2.

3. انعام(6) آيه 164.

ضمن تشكر از تماس شما با اين مركز..........

ضمن تشكر از تماس شما با اين مركز محدوده فعاليت اين مركز پاسخگويي به شبهات و سؤالات ديني و قرآني است و انجام تحقيق مذكور از محدوده فعاليت اين مركز خارج است.

براي بررسي مسئله عالم ذر و نقد و بررسي رواياتي كه به آنها استناد شده مي توانيد به منابع  زير مراجعه نماييد.

ا. كتاب فطرت در قرآن تأليف آيت الله جوادي آملي ، بخش دوم، فصل سوم

2. تفسير منشور جاويد تأليف آيت الله سبحاني ، جلد دوم، بخش دوم.

3. تفسير نمونه تأليف آيت الله مکارم شيرازي، جلد 7، ص 3

4. تفسير  الميزان تأليف علامه طباطبايي،  جلد ‏8، ص 306

 

بعدازکامل شدن خلقت جنین،روح در وی دمیده می شود

اينكه ايجاد روح در بدن دقيقا در چه زماني است مستفاد از آيات قرآن و روايات اين است كه بعد از كامل شدن خلقت بدن است و مدت معيني را در قرآن ذكر نكرده است. بلكه در آياتي كه درباره مراحل خلقت انسان بحث شده بعد از انعقاد نطفه و تبديل آن به علقه و تبديل آن به مضغه و تشكيل استخوان و روييدن گوشت بر استخوان كه شكل ظاهري انسان كامل شده است، در مرحله بعد روح به جنين دميده مي شود. خداوند در قرآن مي فرمايد: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ. ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ. ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِين‏»(1)؛ و به يقين، انسان را از عصاره‏اي از گِل آفريديم. سپس او را [به صورت‏] نطفه‏اي در جايگاهي استوار قرار داديم. آن گاه نطفه را به صورت علقه درآورديم. پس آن علقه را [به صورت‏] مضغه گردانيديم، و آن گاه مضغه را استخوانهايي ساختيم، بعد استخوانها را با گوشتي پوشانيديم، آن گاه [جنين را در] آفرينشي ديگر پديد آورديم. آفرين باد بر خدا كه بهترين آفرينندگان است.

در تفاسير منظور از «ثم انشاناه خلقا آخر» مرحله دميدن روح در جنين تفسير شده است: «در مراحل پنجگانه‏اي كه براي آفرينش انسان در آيات فوق ذكر شده همه جا تعبير به" خلق" شده است، اما هنگامي كه به آخرين مرحله مي‏رسد تعبير به" انشاء" مي‏كند. اين تعبير نشان مي‏دهد كه مرحله اخير با مراحل قبل (مرحله نطفه و علقه و مضغه و گوشت و استخوان) كاملا متفاوت است مرحله‏اي است مهم كه قرآن از آن سر بسته ياد كرده و تنها مي‏گويد:" سپس ما به آن آفرينش تازه‏اي داديم" و بلا فاصله پشت سر آن" فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ" مي‏گويد.

 اين همان مرحله‏اي است كه جنين وارد مرحله حيات انساني مي‏شود، حس و حركت پيدا مي‏كند، و به جنبش در مي‏آيد كه در روايات اسلامي از آن تعبير به مرحله" نفخ روح" (دميدن روح در كالبد) شده است.»(2)

آيه ديگري كه درباره خلقت انسان و دميدن روح در او آمده چنين است:

 «ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهينٍ ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ رُوحِهِ...»(3)؛ سپس [تداوم‏] نسل او را از چكيده آبي پست مقرّر فرمود آن گاه او را درست ‏اندام كرد، و از روح خويش در او دميد.

در اين آيه هم مي فرمايد بعد از كامل شدن خلقت ظاهري انسان، روح در او دميده شد.

در رواياتي كه در باب كيفيت خلقت انسان در كتب روايي آمده است، هر يك از مراحل شكل گيري جنين از نطفه به بعد را چهل روز شمرده است كه از آنها استفاده مي شود دميدن روح در جنين وقتي است كه چهار ماه او كامل شود. به عنوان نمونه در روايتي آمده است:

«قال أبو جعفر(ع) إن النطفة تكون في الرحم أربعين يوما ثم تصير علقة أربعين يوما ثم تصير مضغة أربعين يوما فإذا كمل أربعة أشهر بعث اللَّه ملكين خلاقين....»(4)؛ امام باقر(ع) فرمودند نطفه چهل روز در رحم است سپس در مدت چهل روز تبديل به علقه مي شود و سپس در مدت چهل روزديگر مضغه مي شود. پس هر گاه چهار ماه كامل شد، خداوند دو ملك خلق را مي فرستد ... 

مرحوم علامه مجلسي هم در شرح روايتي در اين باب مي نويسد:«النطفة تبقي في‏ الرحم‏ أربعين‏ يوما ثم تصير علقة أربعين يوما ثم تصير مضغة أربعين يوما ثم تتصور في أربعين يوما و تلجها الروح في عشرين يوما»(5)؛ نطفه در رحم چهل روز باقي مي ماند سپس در مدت چهل روز تبديل به علقه مي شود، سپس در مدت چهل روز ديگر تبديل به مضغه مي شود و در مدت بيست روز روح در او دميده مي شود.

علاوه بر اينكه رواياتي كه دستوراتي را براي مراقبت والدين براي فرزند صالح داشتن و دعا كردن براي فرزند را در ماه چهارم بيشتر تاكيد كرده اند و اين بخاطر همين است كه جنين صاحب روح شده است.

بنابراين از منظر قرآن و روايات زمان دميدن روح در جنين وقتي است كه خلقت ظاهري و جسمي انسان، كامل شود بعد از آن صاحب روح مي شود كه اين مدت بعد از چهار ماه كامل است و علم پزشكي هم همين مطلب را تاييد كرده كه بعد از چهار ماه جنين داراي حركاتي مي شود كه نشان دهنده پديد آمدن روح در اوست.

پي نوشت ها:

1. مومنون(23)آيات13و14.

2. مكارم شيرازي، تفسير نمونه، ج‏14، ص 212 و نيز؛ طباطبايي، الميزان، انتشارات جامعه مدرسين، ج15، ص21.

3. سجده(32)آيات8و9.

4. كليني، محمد بن يعقوب، الكافي، انتشارات اسلاميه، ج6، ص13؛ فيض كاشاني، محسن، الوافي، ج23، ص1280.

5. مجلسي، محمد باقر، بحار الأنوار، چاپ بيروت، ج‏40، ص 233.

 

از آيات فوق بر مي آيد كه در آدمي جز بدن، چيز بسيار شريف نيز وجود دارد كه مخلوق خداست و تا آن چيز شريف در انسان به وجود نيايد، آدمي، انسان نمي گردد و در حضرت آدم به وجود آمد، شاني يافت كه فرشتگان در برابر او خضوع كردند و عبارت «انشأناه خلقاً آخر» نشان از خلقت مي دهد كه فعل و انفعالات طبيعي و مادي در آن نيست. و انشاء به معني ايجاد كردن چيزي توام با تربيت آن است. اين تعبير نشان مي دهد كه مرحله اخير با مراحل قبل، كاملاً متفاوت است. اگر گفته شود نطفه انسان از آغاز كه در رحم قرار مي گيرد و قبل از آن يك موجود زنده است.

بنابراين نفخ روح چه معنا دارد؟ در پاسخ بايد گفت: زماني كه نطفه منعقد مي شود تنها داراي يك نوع «حيات نباتي» (گياهي) است يعني؛ فقط تغذيه و رشد و نمو دارد. ولي از حس و حركت كه نشانه «حيات حيواني» است و هم چنين قوه ادراكات كه نشانه «حيات انساني» است و در آن خبري نيست (ما تكامل نطفه در رحم به مرحله اي مي رسد كه شروع به حركت مي كند و تدريجاً قواي ديگر انساني در آن زنده مي شود اين همان مرحله اي است كه قرآن از آن تعبير به نفخ روح مي كند.

مهم ترين اتفاقي كه پس از ماه سوم براي جنين پيش مي آيد، حركت و فعاليت قلب و رشد سريع جنين و شكل گيري اندام هاي خارجي است در ماه سوم و ابتداي ماه چهارم به دليل عصب دار شدن اندام ها، حركت جنين آغاز مي شود و زن باردار در ماه چهارم حركت جنين را كاملاً احساس مي كند.

شكي نيست كه انسان از روي اراده و اختيار مسير سعادت خود را انتخاب مي كند

شكي نيست كه انسان از روي اراده و اختيار مسير سعادت خود را انتخاب مي كند. چنانكه خداند متعال فرموده:« إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً»(1) «ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد (و پذيرا گردد) يا ناسپاس!»

اما اگر كسي شكر گزار باشد خداوند متعال وعده داده كه زمينه هدايت بيشتر وي رو فراهم مي كند. چنانكه فرموده:« وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي‏ لَشَديدٌ» (2) «و (همچنين به خاطر بياوريد) هنگامي را كه پروردگارتان اعلام داشت: «اگر شكرگزاري كنيد، (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود و اگر ناسپاسي كنيد، مجازاتم شديد است!»

بنابراين توفيق و عدم توفيق الهي گزاف و بي حساب نيست تا خارج از اختيار انسان باشد. بلكه كسي كه مشمول توفيق الهي يا محروم از توفيق الهي مي گردد. بايد قابليت و زمينه لازم را داشته باشد. چنانكه خداوند متعال فرموده:« فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقين»(3) « هنگامي كه آنها از حق منحرف شدند، خداوند قلوبشان را منحرف ساخت و خدا فاسقان را هدايت نمي‏كند.»

از اين تعبير استفاده مي‏شود كه هدايت و ضلالت، هر چند از ناحيه خداوند است. اما زمينه‏ها و مقدمات و عوامل آن، از ناحيه خود انسان است.

در روايتي از  جابر بن يزيد جعفي نقل شده كه مي گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم معناي «لا حول و لا قوّة الّا باللَّه ...» چيست؟

حضرت فرمود:« مَعْنَاهُ لَا حَوْلَ لَنَا عَنْ مَعْصِيَةِ اللَّهِ إِلَّا بِعَوْنِ اللَّهِ وَ لَا قُوَّةَ لَنَا عَلَي طَاعَةِ اللَّهِ إِلَّا بِتَوْفِيقِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل‏»(4) « معناي آن اين است كه توان روي گردانيدن از معصيت پروردگار نيست. جز آنكه او مدد فرمايد، و هيچ نيرويي بر فرمانبرداري از خداي تعالي وجود ندارد. مگر آنكه پروردگار خود ياري فرمايد».

البته اين روايت در مقام نفي اختيار از انسان نيست. بلكه روايت ناظر به مسئله توفيقات الهي است. يعني اين خداست كه توفيق انجام كارهاي خير و دفع بلاها را به مومنان مي دهد و چنانكه گفتيم اين توفيق هم بيهوده و بي دليل نيست. بلكه اين توفيق به افراد لايق، كساني كه خواهان و طالب هستند، افرادي كه گام برداشته و خود را در معرض توفيقات قرار داده اند، داده مي شود.

پي نوشت ها:

1. إنسان(76) آيه 3.

2. ابراهيم(14) آيه 7.

3. صف(61) آيه 5.

4. شيخ صدوق، توحيد صدوق، قم، جامعه مدرسين، 1398، ص 305، ص242.

پرسشگر محترم شما مقداري در برداشت ها عجله کرده ايد و به اشتباه رفته ايد.

پرسشگر محترم شما مقداري در برداشت ها عجله کرده ايد و به اشتباه رفته ايد.

علت اين که ملائکه برداشت کردند که انسان اهل فساد و خونريزي است اين بود که آنان در خبري که خدا داد، دقت کافي نکردند يا نتوانستند مطلب را متوجه شوند. خداوند به آنان خبر داد:

إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَة (1)

من در روى زمين، جانشينى [نماينده‏اى‏] قرار خواهم داد.

مهمترين مشخصه اي که اين جمله از آن خبر مي دهد "مقام خلافت و خدانمايي" است که قرار است انسان داشته باشد و دومين مطلب زميني بودن انسان است. ملائکه نتوانستند متوجه شوند که به چه ملاکي انسان خليفه و خدانما خواهد شد ولي از قسمت دوم کلام خدا و زميني بودن انسان متوجه شدند که در او اقتضاي فساد و خونريزي هست.

بعد خداوند به آنان اعلام کرد که من انسان را از زمين خواهم آفريد و از روح خود در آن خواهم دميد و آن گاه که از روح خود در او دميدم شايسته مقام خلافت شده و حق است که شما او را سجده کنيد.

پس مشخصه اصلي انسان دميده شدن روح خدا در او و زمينه و شايستگي است که براي رسيدن به مقام خلافت و خدا نمايي دارد.

بله ، ماهيت انسان به اجمال از همان اول روشن شد:

فساد و خونريزي از جانب کساني که فقط جنبه ماديت و زميني شدن را بگيرند و تقويت کنند.

نورانيت و خدانمايي از جانب کساني که تابع جنبه روح اللهي خود شوند .

نور و ظلمت در هم آميخته از جانب کساني که به هر دو طرف گرايش بيابند ، گاهي خدايي شوند و گاهي مادي.

اين خبر دادن از سرنوشت اجباري نيست بلکه خبر دادن از واقعيتي است که رخ خواهد داد و با توجه به انتخاب انسان ها محقق خواهد شد.

هيچ کس مجبور به خوب يا بد بودن نيست ولي هر کس بالاخره خوب خوب يا بد بد  يا بين اين دو خواهد شد و احتمال چهارمي نيست.

کسي که خوب خوب شده ، خوب خوب آفريده نشده که اگر اين گونه آفريده شده بود ، ديگر شايسته تمجيد نبود و کسي بد بد آفريده نشده که اگر اين گونه آفريده شده بود ، ديگر نبايد او را کيفر کنند. اين که شيطان گفت همه را گمراه مي کنم جز بندگان خاص تو ، اين خاص بودن آنان به انتخاب خودشان بود نه اين که اين گونه آفريده شده بودند. طبيعي است که شيطان کساني را که پيروي از عقل و فطرت را سرلوحه خود قرار داده باشند و خود را به خدا سپرده باشند ، نمي تواند گمراه کند و اين را نه شيطان که هر کس ديگر خبر مي دهد. شيطان را قدرت گمراه کردن کساني است که خود شيطان طلب باشند و گوشي به سوي شيطان خوابانده و منتظر اشارت اويند:

إِنَّما ذلِكُمُ الشَّيْطانُ يُخَوِّفُ أَوْلِياءَهُ (2) 

اين شيطان است كه فقط پيروان خود را (با سخنان و شايعات بى‏اساس،) مى‏ترساند .

تا کسي پذيراي شيطان نباشد، شيطان را در او راهي نيست .

اما چرا شيطان را مهلت داد؟ خلقت از همان ابتدا بر اساس ابتلا و فتنه بود. بشر بايد به فتنه مي افتاد و زمينه گمراهي اش فراهم مي شد تا معلوم شود چه کساني گمراهي طلب هستند و چه کساني خدا طلب. اين که در خمير مايه و خلقت فطري او هم لجن متعفن بود و هم روح الهي ، يعني در او هم گرايش به پستي و زشتي و تعفن بود و هم گرايش به نورانيت و خدايي شدن.

شيطان و ابليس به عنوان يک موجود ناپيداي دعوت کننده به زشتي و فساد باشد يا نباشد ، در وجود هر انساني اين شيطان نفس وجود دارد و بندگان ، خود اين شيطان را به بند کشيده و در خدمت عقل خود مي گيرند و اين است که رسول خدا فرمود:

ما منكم أحد الا وله شيطان " ، فقيل له : وأنت يا رسول الله ؟ فقال : " وأنا ، ولكن أعانني الله عليه فأسلم  (3)

هر انساني را شيطاني است . گفته شد : اي رسول خدا شما در اين حکم داخل هستيد؟ فرمود : آري و لکن من به ياري خدا بر شيطانم غلبه کرده و او را به تسليم واداشته ام.

بنا بر اين شيطان نفس همه انسان ها دعوت کننده به زشتي و پستي هست و ابليس با توجه به همين زمينه هاي نفساني به خدا اعلام کرد اگر فرصت بيابد همه را جز همان تعداد اندکي که در همه لحظات زندگي تابع عقل و فطرت بوده و خود را به خدا سپرده اند ، گمراه مي کند و خداوند هم به او اجازه داد تا در فتنه و امتحان انسان ها شريک باشد و در قبال او ، علاوه بر عقل و فطرت پيامبران را فرستاد تا انسان را هشدار دهند که مبادا شيطان آنان را به زمين بزند.

پس شيطان به عنوان فتنه گر و دعوت کننده به زشتي و فساد در همان جبهه نفس است و لازمه خلقت و امتحان در اين دنيا.

اما چه لزومي به غربالگري هست؟

بله خدا مي توانست انسان ها را طوري بيافريند که جز خير و ايمان و پاکي نطلبند و ملک وار باشند اما اين گونه نپسنديد و خواست انسان داراي گراريش هاي خوب و بد بوده و به هر دو گرايش هم دعوت کننده داشته باشد و خواست که انسان ها به اختيار خود ، خوب و ملک وار شوند . او نخواست ملک هاي ديگري بيافريند که اقتضاي شر و فساد نداشته و جز خير و خوبي نخواهند .

فتنه و غربال هم براي اين است که معلوم شود کدام آن گونه که او خواسته ، شده اند و کدام آن گونه نشده اند.

بهشتي که حضرت آدم در آن سکونت داشته اند، بهشت اُخروي نبوده و بهشت برزخي بوده است، به دلائل مختلفه‌اي، از آن جمله اين که بهشت اُخروي هرگز جاي ابليس نمي‌باشد و آنجا محدوده اي نيست که شيطان و شيطنت و عصيان در آن راه داشته باشد. اساساً خيال باطل و نافرماني در آن جا نيست.(4)

از سوي ديگر کسي که به جنت الخلد وارد شود، ديگر خارج نخواهد شد.(5)

پس بهشتي که آدم و حوا در آن بوده‌اند، بهشتي برزخي بوده است و اسکان در اين بهشت از همان ابتدا اسکاني موقّت براي پيمودن مرحله اي آزمايشي بوده، تا آدم، با مکرها و حيله‌هاي دشمن خود آشنا شود و تلخي عصيان و آثار دردآور آن را بچشد. نيز راه توبه و بازگشت را بياموزد.(6)

يا اين که لذت بهشت و نعمت‌هاي بهشتي را به انسان بچشاند تا در او شوق رسيدن به آن و ترک هواهاي نفساني را در درون انسان زنده نگهدارد و به انسان بفهماند که جايگاه اصلي تو آن جا است و بايد به آن دست يابي.

 

پي نوشت ها:

1. بقره (2) آيه 30.

2. آل عمران (3) آيه 157.

3. ابن ابي جمهور احسائي، عوالي اللئالي، قم، سيد الشهداء، 1403 ق ، ج 4، ص 97.

4. جوادي آملي، تفسير تسنيم، قم، اسراء ، 1381ش ، ج 3، ص 337.

5. همان، ص 329.

6. همان، ص 335.

 

ميان صاحب نظران و فلاسفه اسلامي در اين باره دو نظر وجود دارد

ميان صاحب نظران و فلاسفه اسلامي در اين باره دو نظر وجود دارد:

برخي معتقدند كه روح آدمي به عنوان موجودي مجرد قبل از بدن او خلق شده و در كالبدش دميده مي شود، ولي صدرالمتألهين بر آن است كه روح آدمي از عصاره و تلطيف بدن انسان خلق مي گردد و در آغاز پيدايش و مبدأ خلقت  جسماني است، ولي بر اثر حركت جوهري به تدريج رو به سوي تجرد مي رود  تا به تجرد تام عقلي نايل مي گردد.

از باب تمثيل و تشبيه صدرا معتقد است كه روح آدمي نظير نور چراغ است. همان طور كه روغن و نفت از طريق فتيله عبور مي كند، وقتي نزديك شعله چراغ رسيد، تبديل به گاز مي شود، آن گاه تبديل به شعله و بعد تبديل به نور مي گردد. روح انسان نيز چنين مسيري را طي مي كند تا اين كه از مرتبه ماده به تجرد مي رسد و روح مجرد مي شود.

صدرا معتقد است كه اين تحليل عقلي را آموزه‌هاي قرآن در باب روح نيز تأييد مي كند،‌ زيرا قرآن كريم وقتي در باب خلقت انسان سخن مي گويد و مراتب آفرينش انسان را توضيح مي دهد كه از نطفه بعد مضغه، بعد علقه مي شود، آنگاه مي فرمايد:

«ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارك الله أحسن الخالقين،(1) سپس او را آفرينش و خلقت ديگري دادم و بزرگ است خدايي كه برترين آفريدگار است.»

در مجموع صدرا پيدايش روح انسان را بعد از بدن و از طريق حركت جوهري تبيين كرده حتي يكي از دلايل و شواهد فلسفي حركت جوهري را نحوه تجرد روح تلقي نموده است. روح با بدن رابطه ظرف و مظروف نظير آبي كه در ظرف ريخته مي شود ندارد، بلكه رابطه روح و بدن رابطه محيط و محاط است. روح به دليل حركت جو هري به تجرد مي رسد. اين طور نيست كه مثل آب در ظرف بدن قرار داشته باشد.

انسان موجود مركب از دو پديده است كه يكي مجرد و ديگر مادي است. تركيب آن دو بدين معنا است كه تركيب روح و بدن يك تركيب اتحادي است. روح و بدن يك وجود موجود هستند. بر اثر اين تركيب است كه حقيقتي به نام انسان شكل مي‏گيرد. روح بي‏بدن نمي‏تواند به هستي خود ادامه دهد و بدن هم بي‏روح نمي‏تواند موجوديت خود را حفظ كند. از اين رو مي‏گوييم تركيب روح و بدن تركيبي است كه بدون آن نمي‏توانند موجود باشند؛ بر اساس اين تركيب است كه اين دو موجود مي‏شوند و وجودي يگانه مي‏يابند.

در تركيب انضمامي، دو چيزي كه موجود هستند و هستي آن ها مستقل از يكديگر است، به هم متصل شده، با هم تركيب مي‏شوند. يعني اين طور نيست كه آن دو موجود بر اثر اين تركيب به عالم هستي باريابند؛ بلكه آن دو، هستي مستقل از يكديگر دارند. ما فقط با يك تركيب ميان آن دو، پيوند حاصل كرده‏ايم. اما در تركيب اتحادي، مانند روح و بدن، آن دو به حدي با هم يگانه گشته‏اند كه به يك وجود موجودند. اين طور نيست كه نخست روح موجود شود و آن گاه بدن جدا از آن؛ سپس اين دو را به هم پيوند بزنيم و تركيب كنيم؛

در تركيب اتحادي، بايد دو موجودي كه به يك وجود موجود مي‏شوند، داراي مرتبه يكساني باشند؛ يعني،اگر يكي در مرتبه قوه و استعداد محض بود و يكي در مرتبه فعليت، نمي‏توان اين دو را با يكديگر متحد ساخت؛ چرا كه اين دو بر اثر تركيب يكي مي‏شوند. يگانگي در حدي است كه به يك وجود موجودند. نمي‏توان موجودي را كه در مرتبه قوه بوده، وجودش ضعيف‏تر از فعليت و پايين‏تر از آن است با مرتبه فعليت كه وجودش قوي و بالاتر است، تركيب اتحادي نمود. مرتبه پايين در عين پايين بودن نمي‏تواند بر اثر تركيب به مرتبه بالا ارتقا يابد؛ چنان كه مرتبه بالا نيز - در عين بالا بودن - نمي‏تواند بر اثر تركيب به مرتبه پايين تنزل كند. از اين رو، تركيب اتحادي يك موجود بالقوه با يك موجود بالفعل محال است. تركيب بين نفس و بدن اتحادي است.(2) بر اساس اين تحليل معلوم مي شود رويكرد صدرايي در باره خلقت دقيق تر از ساير ديدگاه ها است.

[جهت اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به كتاب شرح منظومه سبزواري با تعليقه علامه حسن زاده آملي] (3)

اما در باره قسمت دوم پرسش شما توجه به اين نكته لازم است كه حرمت سقط جنين به خاطر مرحله دميده شدن روح نيست، بلكه از آغاز خلقت انسان كه با انعقاد نطفه آغاز مي شود وجودش محترم است و خالق هستي اجازه نمي دهد كسي آن را از بين ببرد و اگر چنين كرد گناهكار است و كيفر مي شود.

پي‌نوشت‌ها:

1.  مؤمنون (23) آيه 14.

2. صدر المتالهين، الحكمه المتعاليه، دار احياء التراث، ج 8، ص 330.

3. المحقق السبزواري، شرح المنظومه، نشر ناب - تهران ، ج 5، ص 115.

به اصل وجود روح براي انسان و بقاي آن بعد از مرگ در قرآن تصريح شده است

گرچه به اصل وجود روح براي انسان و بقاي آن بعد از مرگ در قرآن تصريح شده ،اما درباره تجرد روح به صراحت آيه اي نيافته ايم، ولي با كنار هم قرار دادن برخي از آيات  مي توان تجرد روح را از قرآن كشف نمود . تجرد روح يك مسئله مسلّم عقلي است . اگر چه در قرآن به آن تصريح نشده باشد. اما عدم تصريح به يك مطلب در قرآن يا عدم بيان يك مطلب در قرآن به معناي باطل بودن آن مطلب نيست.

از جمله ادلّه قرآني كه علامه طباطبائي براي تجرد روح در تفسير الميزان ارائه نموده، اين است كه خداوند متعال از يك سو در ضمن بيان مراحل خلقت انسان مي فرمايد:« وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ(1) ؛ خدا از روح خود (روحي كه مخلوق اوست )در او دميد».

از سوي ديگر درباره حقيقت روح مي فرمايد:«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ، قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي؛(2)  از تو درباره «روح» سؤال مي‏كنند، بگو: روح از سنخ امر پروردگار من است».

 خداوند متعال مي فرمايد كه روح از سنخ امر خداست . در آيات ديگر قرآن درباره امر خود مي فرمايد:

«إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً، أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ، فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ؛(3)

  كار او چنين است كه هر گاه چيزي را اراده كند، تنها به آن مي‏گويد: «موجود باش»، آن نيز بي‏درنگ موجود مي‏شود! (*)پس منزّه است خداوندي كه مالكيّت و حاكميّت همه چيز در دست اوست و شما را به سوي او بازمي‏گردانند»

همچنين درباره امر خود در آيه ديگر مي فرمايد:« وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ؛ (4)

 أمر ما تنها يكي، آن هم به سرعت چشم گرداندن است».

 از اين دو آيه به دست مي آيد كه امر الهي موجودي آني و واحد است . همانند موجودات مادي تدريجي و مقيد به زمان و مكان نيست.

از اين جا روشن مي‏گردد كه روح هم كه يكي از مصاديق امر خداست. از جنس موجودات جسماني و مادي نيست، چون اگر مادي بود ، بايد وجودش همانند ساير ماديات به تدريج موجود شود. وجودش مقيد به زمان و مكان باشد، در حالي كه وجود روح گرچه تعلق به ماديات دارد. اما در يك آن واحد، ايجاد و انشا مي شود . هنگام ايجاد شدن تدريجي ايجاد نمي شود.(5)

پي نوشت ها:

1. سجده(32) آيه 9.

2. إسراء(18) آيه 75.

3. يس(32) آيه 82و 83.

4. قمر(54) آيه 50.

5.تفسير الميزان، ج‏1، ص351.

به اختصار بايد بگوييم كه يكي از مسائلي كه در مباحث عرفاني مطرح مي گردد مسئله موت اختياري و مرگ ارادي است يعني انسان مي تواند با سير و سلوك و مبارزه با نفس اماره به اين قدرت و توانايي برسد كه بتواند قبل از موت طبيعي و اجباري خودش روح خود را از بدن و تعلقات مادي جدا كند و حديثي كه عرفا در اين زمينه از آن بهره مي جويند اين روايت است كه مي فرمايد: «موتوا قبل أن تموتوا» (1) « بميريد قبل از آنكه ميرانده شويد» روشن است كه مراد اين روايت خودكشي و موت اجباري نيست بلكه مراد روايت اين است كه آثار مرگ طبيعي را قبل از مرگ در خود ظاهر سازيد و همانگونه كه بعد از مرگ طبيعي انسان از بدن مادي و تعلقات و وابستگي هاي آن فارق مي گردد قبل از مرگ و به اختيار خود نيز مي تواند از وابستگي به لذات دنيوي و امور مادي فارق شود و كساني كه اين حالت را در خود ايجاد مي كنند و منيت و هواهاي نفساني را در خود مي ميرانند به چنين قدرت و توانايي دست مي يابند و قادر به خارج كردن روح از بدن و موت ارادي و اختياري هستند كه در خصوص برخي از علماي عظام مانند مرحوم آيت الله قاضي و مرحوم آيت الله بهجت وجود چنين حالتي نقل شده است. البته اين به معناي انحصار اين حالت به علماي نامبرده نيست و چه بسا علمايي كه در طول تاريخ بر اثر تهذيب نفس به چنين كمالاتي دست يافته اند و گمنام مانده اند.
پي نوشت ها:
1. علامه مجلسي، بحارالانوار، بيروت، مؤسسه الوفاء ، سال 1404 هـ ق، ج‏69، ص: 59.

اسماء الهي كه به آدم تعليم داده شد، صرفا يك گروه از لغات و كلمات و اصطلاحات و اسم نبود

علامه طباطبايي در تفسير خود مي‌گويد:

اسماء الهي كه به آدم تعليم داده شد، صرفا يك گروه از لغات و كلمات و اصطلاحات و اسم نبود، بلكه حقايقي بود كه خداوند علم خاص آن را به انسان داد. اطلاع آدم بر اسماء مانند اطلاع ما از نام‌هاي اشياي مختلف نبوده است و گرنه فرشتگان پس از آن كه آدم آن‌ها را شرح داد، مثل او مي‌شدند و تفاوتي ميان آن‌ها و آدم باقي نمي‌ماند.

به علاوه اين چه فضيلت و احترامي براي آدم بود كه خدا الفاظي به او بياموزد، ولي به ملائكه ياد ندهد، درصورتي كه اگر به آن‌ها ياد مي‌داد، مانند او بلكه شايد بالاتر از او بودند. معلوم است چنين كاري براي اثبات فضيلت آدم براي ملائكه قانع كننده نبود. آيا همين كه خدا به كسي علم لغت بياموزد، كافي است كه با آن دربرابر فرشتگان استدلال و مباهات كند كه اين است جانشين و خليفه من ؟ نه شما؟! سپس بگويد اگر شما هم راست مي‌گوييد و شايستگي خلافت من را داريد، از الفاظ و لغاتي كه انسان‌ها بعد از اين براي فهم مقاصد يكديگر وضع مي‌كنند، خبر دهيد!

از همه گذشته منظور از لغات، فهم مقاصدات و فرشتگان احتياجي به آن ندارد، چه اين كه آن‌ها بدون وساطت الفاظ مقاصد را درك مي‌كنند. پس آن‌ها كمالي دارند فوق تكلم.

ضمناً از اين بيان معلوم مي‌شود علمي را كه فرشتگان پس از خبر دادن آدم از اسماء پيدا كردند، با آن علمي كه خدا به آدم آموخته بود، تفاوت داشت، زيرا قسمت اوّل براي فرشتگان قابل درك بود، ولي قدرت فرا گرفتن قسمت دوم را نداشتند. شايستگي آدم براي مقام خلافت از لحاظ  علم به اسماء بود، نه خبر دادن از آن. فرشتگان در پاسخ خداوند متعال اظهار بي اطلاعي كرده، گفتند: خدايا! منزهي تو! جز آن چه به ما تعليم كرده اي نمي‌دانيم.

از بيانات فوق روشن شد كه منظور از علم به اسماء تنها نام‌هاي عده اي از موجودات، يعني آن نام و لفظي كه در لغت دارند نبود، بلكه علمي بود كه توأم با كشف حقيقت وجود آن‌ها بود؛ يعني مسماهاي آن اسم‌ها حقايق خارجي و موجودات مخصوصي بوده اند كه در پشت پرده غيبت، غيبت آسمان و زمين مخفي بوده و علم به آن‌ها براي يك موجود زميني مانند آدم امكان داشته، در حالي كه براي فرشته‌هاي آسماني امكان نداشته. از اين گذشته اين علم در احراز مقام خليفه الهي دخالت داشته است.(1)

علم به اسماء، ملاك خلافت الهي است. هر كس كه اين ملاك را دارا باشد، خليفه خدا خواهد بود. بنابراين خلافت خدا منحصر به حضرت آدم نيست.

علامه طباطبايي مي‌گويد:

معناي تعليم اسماء تعليم به خصوص حضرت آدم (ع)نيست، بلكه علم در نوع انسان به وديعه گذارده شده و همواره به طور تدريج آثارش در سن او ظاهر مي­گردد. چنانچه فرزندان آدم در راه هدايت قدم بگذارند، مي‌توانند آن علم را از قوه به فعليت برسانند.(2) مصداق بارز خليفةاللّه كه اسماء الهي را مي‌داند، امام معصوم است . در قرآن مي‌خوانيم:

«قل كفي باللّه شهيداً بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب؛

بگو كافي است كه خداوند و كساني كه علم كتاب نزد آن ها است، گواه من باشند».(3)

در روايات اين آيه به اميرالمؤمنين(ع) و ائمه(ع) تطبيق شده است.(4)

خلاصه آن كه  علم اسماء چيزي شبيه" علم لغات" نبوده است، بلكه مربوط به فلسفه و اسرار و كيفيات و خواص آنها بوده است، خداوند اين علم را به آدم تعليم كرد تا بتواند از مواهب مادي و معنوي اين جهان در مسير تكامل خويش بهره گيرد.

پي‌نوشت‌ها:

 1. علامه طباطبايي، الميزان، ترجمه، ناصر مكارم شيرازي، ج 1، ص 151ـ 15.

 2. همان، ص 148.

 3. سوره رعد (13) آيه 43.

 4. تفسير نورالثقلين، ج 2، ص 521ـ 524.

خداي متعال در قرآن فرمود:"الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ"(1)

خداي متعال در قرآن فرمود:"الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ"(1) آن ها(صابران و استقامت كنندگان) كه هر گاه مصيبتي به ايشان مي‏رسد، مي‏گويند: ما از آنِ خداييم و به سوي او بازمي‏گرديم.

 معناي درست آيه اين است كه انسان از آن خدا است. بازگشت او به سوي خدا است. اين جمله در پايان آية اي آمده كه در باره امتحان و آزمون‌هاي گوناگون الهي سخن گفته  كه از آن جمله ضرر مالي و مرگ است.

خداوند به بندگان خود توصيه مي كند كه در پي اين گونه ضررها  بايد به ياد خالق و آفريدگار خود باشيد و بگوييد كه انسان با تمام ثروت و دارايي و امكانات مال و اولاد و فرزند و همه چيز او از خداوند است. خداوند به او داده و بالاخره برگشت همه چيز به سوي خداوند است.

 آيه اشاره بدين حقيقت دارد كه انسان هر اندازه و از هر نظر قوي بشود، نبايد خدا را فراموش كند. بلكه بايد به خود اين حقيقت را تلقين كند كه او هر چه دارد، از خداوند است. از خود هيچ چيزي ندارد. كساني كه از دنيا رفتند، نيست و نابود نمي شوند، بلكه به سوي پروردگار باز مي گردند. حضرت اميرمؤمنان شنيد كه شخصي مي‌گويد: «إنّا لله وإنّا إليه راجعون» فرمود:

إنّ قولنا: «إنّا لله» إقرارٌ علي أنفسنا بالمُلك وقولنا: «إنّا إليه راجعون» إقرارٌ علي أنفسنا بالهُلك؛(2)

وقتي ما انسان‌ها مي‌گوييم: از خداييم، به بندگي خود اقرار كرده‌ايم و او مالك حقيقي ماست  آن گاه كه مي‌گوييم: به سوي او بازمي‌گرديم، به هلاكت و مرگ اعتراف نموده‌ايم.

چه اين كه بر اساس اين آيه انسان با مردن ، نابود نمي شود، همان گونه كه در دنيا به خود رها شده نيست، بلكه از خدا است و به سوي خدا مي رود.

پس آنچه در آيه ذكر شده، رجوع به سوي خداوند است كه اشاره به حقيقت مرگ يعني انتقال انسان از دنيا به عالم آخرت است.

همه انسان‌ها پس از مردن و نيز در عالم آخرت به خدا و در حقيقت به جلوه خدايي مي رسند، يا با مظهر اسم رحمت او ملاقات مي‌كنند كه بهشت جاودان است و يا با مظهر اسم غضب الهي كه دوزخ است. هر يك از اين دو توسط  انسان در دنيا فراهم آمده است.

اگر فردي صالح باشد، به بهشت رفته و به نعمت و رحمت خدا مي‌رسد. اما اگر ناصالح باشد، به جهنم رفته و گرفتار عذاب مي‌شود، (3) بنابر اين  نقش حركت در صراط مستقيم و عمل به وظايف با رجوع همگان به سوي خدا منافات ندارد. زيرا آن كه در صراط مستقيم حركت مي كند  به لقاء اسمائي جمال نظير رحمت و لطف مانند آن مي رسند كه مظهر آن  بهشت پر نعمت است. ولي كساني كه در مسير غير مستقيم مي روند به لقاء اسماء  جلال نظير قهر و غضب و مانند آن مي رسند كه مظهر آن جهنم پر رنج و عذاب است.

 علامه طباطبايي مي فرمايد:

وجود انسان و قوا و افعالش همه قائم به ذات خداوند متعال است. انسان در حدوث و بقا، مستقل از خدا نيست و مالك حقيقي ما و توانايي هاي ما خدا است. خداوند در دنيا به انسان اذن و اجازه را داده كه مالك خود و توانايي هاي خود باشد. اذن الهي است كه باعث مالكيت ظاهري انسان نسبت به خود و اشياي متعلق به وي مي شود. اذن و اجازه ادامه دارد تا اينكه انسان وارد سراي آخرت شود . در روز آخرت است كه مالكيت حقيقي خداوند به طور كامل، ظهور مي يابد:

« يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفي‏ عَلَي اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ‏ءٌ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّار؛ (4) روزي كه همه آنان آشكار مي‏شوند و چيزي از آن ها بر خدا پنهان نخواهد ماند (و گفته مي‏شود:) حكومت امروز براي كيست؟ براي خداوند يكتاي قهّار است.»

بنابراين آيه استرجاع در مقام بيان اين مطلب است كه در هنگام نزول بلا و مصيبت، انسان بايد متذكر اين مطلب بشود كه مالك حقيقي ما و دارايي هاي ما خداوند متعال است. نبايد دلبسته مالكيت ظاهري و مجازي شويم چرا كه  دلبستگي و پندار نادرست، باعث به جزع و فزع افتادن انسان در هنگام فقدان يك نعمت مي شود. بر عكس اگر كسي دلبسته  مالكيت مجازي و ظاهري نشود و بداند كه مالك حقيقي خداوند متعال است، صبورتر مي شود.

وجود ما و قوا و افعالش به اذن خدا در دنيا به صورت ظاهري و مجازي از خدا جداست. بعد از مرگ اين مالكيت مجازي به مالك حقيقي خود يعني خداوند متعال بر مي گردد.(5)

پي‌نوشت‌ها:

1. بقره(2)، آيه 156.

2. سيد رضي، نهج البلاغه، نشر موسسه امير المومنين ،قم ، 1385 ش، حكمت 99.

3. ناصر مكارم، تفسير نمونه، نشر دار الكتب الاسلاميه، تهران ـ 1379ش، ج 1، ص 531.

4. غافر (40 ) آيه 16.

5. علامه طباطبايي، تفسير الميزان، ناشر دفتر انتشارات اسلامي جامعه‏ي مدرسين حوزه علميه قم، 1417 ق، چاپ پنجم، ج‏1، ص353.

صفحه‌ها