اخبار

‏محمدمهدى کریمى‏نیا اشاره «ارتداد» در سال‏هاى اخیر، در مجامع علمى، رسانه‏هاى داخلى و خارجى مورد بحث و گفت‏وگوى فراوان قرار گرفته است.آنچه از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرد، پاسخ به دو پرسش یا شبهه‏اى است که در این‏باره مطرح شده است: نخست، ماهیت‏حقوقى ارتداد. دوم، تنافى یا عدم تنافى ارتداد با حقوق بشر. طرح شبهه برخى ادعا نموده‏اند: «ارتداد ماهیت‏حقوقى ندارد.» دلیل ایشان بر این سخن آن است که «اولا، حکم ارتداد در قانون مجازات اسلامى سابق و قانون مجازات اسلامى فعلى نیامده است و ثانیا، آیاتى از قرآن کریم، که ناظر به بحث ارتداد است، فقط مجازات اخروى را بیان داشته است.بنابراین، ارتداد فاقد ماهیت‏حقوقى است‏» . (1) آنچه در پى مى‏آید، بررسى مختصرى است درباره سخن مزبور و ردى بر ادله بیان شده از سوى منکران.در این‏جا، تذکر این نکته ضرورى است که این بحث ناظر به بحث‏حقوقى ارتداد مى‏باشد و بحث‏سیاسى مربوط به ارتداد در این مجال، موردنظر نیست. حقوق و وظیفه قاضى در کشف آن «حقوق‏» مجموعه‏اى از قواعد الزام‏آور کلى است که براى ایجاد نظم و استقرار عدالت، بر زندگى اجتماعى انسان حکومت مى‏کند و اجراى آن از سوى دولت تضمین مى‏شود.پدیده (امر) حقوقى داراى ویژگى‏هایى است; از جمله الزامى بودن آن، داشتن ضمانت اجرا، کلى و دایمى بودن. (2) مهم‏ترین ویژگى حقوق همان داشتن ضمانت اجراى دولتى است، در حالى که «اخلاق‏» فاقد این ضمانت اجرایى مى‏باشد. «منابع حقوق‏» مآخذى است که داراى اعتبار کشفى بوده مقررات حقوقى حاکم بر جامعه از آن‏ها اشتقاق مى‏یابد و احکام معتبر قانون‏گذار به وسیله آن‏ها کشف مى‏شود و در اصطلاح فقه اسلامى، به «ادله و مدارک احکام‏» نام‏گذارى شده است. منابع حقوق را از جهتى مى‏توان به دو بخش کلى تقسیم کرد: 1.منابع اصلى و ریشه‏اى; 2.منابع فرعى و تبعى. «منابع اصلى‏» در فقه امامیه، عبارت است از: کتاب، سنت و عقل. «منابع فرعى‏» نیز عبارت است از: اجماع، شهرت، سیره اهل شرع، بناى عقلا و عرف. قوانین حاکم بر جمهورى اسلامى ایران باید مطابق شریعت اسلام باشد; چنان‏که در اصل چهارم قانون اساسى آمده است: «کلیه قوانین و مقررات مدنى، جزایى، مالى، اقتصادى، ادارى، فرهنگى، نظامى و سیاسى و غیر این‏ها باید بر اساس موازین اسلامى باشد.این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانین و مقررات دیگر حاکم است و تشخیص این امر بر عهده فقهاى شوراى نگهبان است.» از سوى دیگر، قاضى موظف است‏بر اساس قوانین تدوین یافته حکم صادر کند.حال چنانچه براى مساله‏اى، ماده قانونى وجود نداشت‏یا ماده قانونى همراه با اجمال یا تردید بود، قانون اساسى در اصل یکصد و شصت و هفتم، وظیفه قاضى را این‏گونه مشخص ساخته است: «قاضى موظف است کوشش کند حکم هر دعوا را در قوانین مدونه بیابد و اگر نیابد با استناد به منابع معتبر اسلامى یا فتاواى معتبر، حکم قضیه را صادر نماید و نمى‏تواند به بهانه سکوت یا نقص یا اجمال یا تعارض قوانین مدونه از رسیدگى به دعوا و صدور حکم امتناع ورزد.» بدین‏سان، حقوق اسلامى در دادگاه به عنوان متمم قانون مورد استناد قرار مى‏گیرد و در زمره منابع حقوق به شمار مى‏آید.هدف قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران این است که اتحاد حقوق و مذهب را تحقق بخشد. (3) این اصل، یکى از وظایف مهم قاضى و در حقیقت، دستگاه قضایى را مشخص مى‏کند که روح آن لزوم رسیدگى و تعیین تکلیف در مورد مسائل حقوقى است که در بین افراد و در میان جامعه پدیدار مى‏گردد.دستگاه قضایى تعطیل یا تاخیربردار نیست و نمى‏توان رسیدگى به حوادثى را که رخ مى‏دهد یا اختلافاتى که به وجود مى‏آید، بلاتکلیف گذارد.اگر این حالت ادامه پیدا کند، گاهى ممکن است‏برخى تصمیم بگیرند در مواردى درصدد انتقام برآیند و یک مساله در اثر عدم رسیدگى یا تاخیر، تبدیل به چند مساله گردد و گاهى بحران‏ها و حوادث خطرناکى به دنبال داشته باشد. پاسخ دلیل اول با توجه به آنچه گذشت و در پاسخ دلیل اول مدعى، که قانون مجازات اسلامى هیچ حکمى را در مورد ارتداد بیان نداشته، ذکر این نکته ضرورى است که اگر چه قانون مجازات اسلامى از این نظر داراى نقص است، ولى اصل یکصد و شصت و هفتم قانون اساسى این مشکل را حل کرده است.دستگاه قضایى موظف است ابتدا بر اساس «قانون نوشته‏» مسائل حقوقى را حل و فصل نماید و در صورت سکوت یا اجمال قانون، به «قانون نانوشته‏» مراجعه نماید.قانون اساسى از «قانون نانوشته‏» به «منابع معتبر اسلامى و فتاواى مشهور» یاد مى‏کند.بدین‏سان، «قانون‏» این قابلیت را دارد، که براى زمان حاضر و براى زمان آینده و نسبت‏به تمام مسائل مستحدثه کاربرد داشته باشد. پاسخ دلیل دوم در پاسخ به دلیل دوم مدعى، که مجازات بیان شده در قرآن براى مرتد را ناظر به مجازات اخروى دانسته و بنابراین، ارتداد را فاقد ماهیت‏حقوقى شمرده است، باید گفت: «منابع حقوق اسلامى‏» تنها قرآن کریم نیست، بلکه منابع حقوق عبارتند از: کتاب، سنت، عقل، اجماع، شهرت، سیره اهل شرع، بناى عقلا و عرف; که در مساله مورد بحث - یعنى «ارتداد» - «سنت‏» (روایات پیشوایان اسلام) و «اجماع‏» وجود دارد.براى نمونه، فقط به یک روایت که حکم مرتد را بیان مى‏دارد، اشاره مى‏شود: محمدبن مسلم قال: سالت اباجعفر علیه السلام عن المرتد؟ فقال: «من رغب عن الاسلام و کفر بما انزل على محمد - صلى الله علیه و آله و سلم - بعد اسلامه، فلا توبة له، و قد وجب قتله، و بانت منه امراته و یقسم ما ترک على ولده‏» . (4) محمدبن مسلم مى‏گوید: از امام صادق علیه السلام در مورد حکم مرتد پرسیدم. امام صادق علیه السلام فرمودند: کسى (مسلمانى) که از اسلام برگردد و پس از اسلام آوردنش، به آنچه بر پیامبراکرم صلى الله علیه وآله نازل شده است کفر بورزد، توبه‏اش پذیرفته نمى‏شود و قتلش واجب و همسرش از او جدا و اموالش بین وراث تقسیم مى‏گردد. در مساله مزبور، فریقین (شیعه و سنى) داراى اجماع‏اند: «اجمع العلماء و الفقهاء من العامة والخاصة، قدیما و حدیثا ان من خرج عن الاسلام فهو مرتد واجب القتل‏» ; (5) به اجماع علما و فقهاى سنى و شیعه، از گذشته و حال، هر که از اسلام خارج گردد مرتد است و قتلش واجب. دکتر حسین مهرپور در مورد وجود «اجماع‏» مى‏گوید: «در مورد ارتداد، به اجماع فریقین - شیعه و سنى - حد قتل باید جارى شود، ولى تحمل و بردبارى اسلام و حکومت اسلامى به گونه‏اى است که در طول تاریخ، اجراى این حد نسبت‏به کسانى که صرفا به تشخیص شخصى خود، تغییر دین داده و از اسلام خارج شده‏اند ولى هیچ‏گونه اقدام عملى فردى و گروهى توطئه‏آمیز علیه نظام اسلامى نداشتند، بسیار کم بوده است. قانون مجازات اسلامى جمهورى اسلامى ایران نیز، که مجازات‏ها را بر اساس مقررات جزایى اسلام و حدود اسلامى تعیین نموده، از حد ارتداد سخنى به میان نیاورده است و به هر حال، مساله ظریف و دقیق است‏» . (6) ارتداد و حقوق انسانى; تنافى آرى یا نه؟ در یکى از روزنامه‏هاى زنجیره‏اى مى‏خوانیم: «اجراى حکم ارتداد با حقوق انسانى منافات دارد و دفاع از مقدسات نیست‏» . (7) در پاسخ باید گفت: منظور از «حقوق انسانى‏» چیست؟ شاید مراد گوینده سخن مزبور، همان «حقوق بشر» باشد که در «اعلامیه جهانى حقوق بشر» آمده است.حقوق مهمى که در این اعلامیه ذکر شده عبارت است از: حق حیات و آزادى در عرصه‏هاى گوناگون مثل آزادى اندیشه، آزادى بیان و....بنابراین، از نظر گوینده سخن مزبور، که اجراى حکم ارتداد را مخالف حقوق انسانى قلمداد کرده، مخالفت این حکم با حقوقى همچون «حق حیات‏» و «آزادى بیان‏» است.آنچه در پى مى‏آید بررسى مختصر هر یک از این دو حق و موضوعات مرتبط با آن است. مفهوم «حق‏» این‏که گاهى مى‏گوییم: «فلان کس حق دارد» به چه معناست؟ برخى از محققان مفهوم «حق‏» را به نوعى سلطه تعبیر نموده‏اند.در جاهایى که ما واژه «حق‏» به کار مى‏بریم نوعى تسلط، احاطه، برترى و یا نوعى اعمال قدرت وجود دارد.وقتى مى‏گوییم «فلانى حق دارد» ، براى او سلطه یا امتیازى منظور مى‏کنیم.بنابراین، مفهوم «سلطه‏» تقریبا با «حق‏» مساوى است.وقتى مى‏گوییم: «پدر حق دارد به فرزند خود دستور دهد» یعنى داراى نوعى تسلط و برترى است و فرزند تحت فرمان او قرار دارد.یا وقتى مى‏گوییم: «انسان حق دارد در دارایى خود تصرف کند» یعنى نسبت‏به پول، لباس و خوراک خود تسلط دارد. سلطه یک مصداق تکوینى و خارجى دارد که ما آن را در خود مى‏یابیم، و گاهى از نوع اعتبارى است که الگو گرفته از یک امر تکوینى است و امر تکوینى همان تسلطى است که انسان بر اندام‏هاى خود دارد.پس هر جا تسلط، قدرت و قاهریت نسبت‏به چیزى وجود داشته باشد، مى‏توان به گونه‏اى مفهوم حق را اعتبار کرد و هرجا نتوان این‏گونه تسلط را اعتبار کرد، «حق‏» در آن‏جا کاربردى ندارد. (8) در چه شرایطى در زندگى اجتماعى، یک فرد نسبت‏به دیگرى حق پیدا مى‏کند؟ گاهى کلمه «حق‏» در روابط انسان‏ها با یکدیگر به کار برده مى‏شود.انسان‏ها در زندگى اجتماعى خود، کم و بیش به دیگران نفع مى‏رسانند و در مقابل، از دیگران نفعى مى‏برند.این رابطه نفع بردن از یکدیگر وقتى به صورت قانون درآید، عنوان «حق‏» و «تکلیف‏» پیدا مى‏کند و معین مى‏شود که در کجا باید نفع ببرند و در کجا باید نفع برسانند.براى مثال، کسى که براى شما کارى را انجام مى‏دهد، «حق‏» پیدا مى‏کند که مزد عمل خویش را مطالبه نماید، حتى اگر مزد تعیین نشده باشد، کارگر مستحق «اجرة المثل‏» خواهد بود.پس در مقابل کارى که براى شما انجام داده است، حقى بر شما پیدا مى‏کند.در مقابل، اگر شما براى او کار مزددارى انجام داده باشید، حق دارید از او مطالبه اجرت نمایید و او «تکلیف‏» دارد که «حق‏» شما را بپردازد.در این حالت، یک رابطه متقابل از «حق‏» و «تکلیف‏» در اجتماع بشرى شکل مى‏گیرد. (9) اعتبارى بودن مفهوم حق در این‏که اساسا حق از چه مقوله‏اى است، باید گفت: حق از مفاهیم اعتبارى است. گاهى در مقابل مفهومى که درک مى‏کنیم و واژه‏اى که به کار مى‏بریم، یک موجود عینى و خارجى وجود دارد و گاهى نه.وقتى مى‏گوییم: زمین، آسمان و انسان، این واژه‏ها به یک موجود عینى خاصى در خارج اشاره دارد.این‏گونه مفاهیم را طبق یک اصطلاح، «مفاهیم حقیقى‏» و طبق اصطلاح دیگر، «مفاهیم ماهوى‏» مى‏گویند.در مقابل آن، یک سلسله مفاهیم دیگرى داریم که یک شى‏ء خاص خارجى را نشان نمى‏دهد، بلکه قوام این‏گونه مفاهیم به اعتبارات عقلى و ذهنى مى‏باشد. براى مثال، وقتى مى‏گوییم: «نماز واجب است‏» ، «نماز» یک حرکت عینى خارجى است که اعمال و حرکات آن قابل مشاهده است، اما «واجب‏» یعنى چه؟ آیا کلمه «واجب‏» به یک شى‏ء عینى در خارج یا صفتى از یک موجود خارجى اشاره مى‏کند؟ آیا داراى رنگ و شکل است؟ کلمه «واجب‏» به یک موجود خارجى یا صفتى مربوط به موجودات خارج اشاره نمى‏کند، بلکه این معنایى است که فقط عقل آن را درک و انتزاع مى‏کند.مفهوم «حق‏» نیز یک مفهوم اعتبارى است که به وسیله عقل، اعتبار و انتزاع مى‏گردد. مالکیت و حق عقلا چه ملاک و معیارى براى داشتن حق در نظر مى‏گیرند؟ قطعى‏ترین حقى که تمام عقلا از همه مذاهب و مکاتب گوناگون فلسفى و حقوقى بدان معتقدند، موردى است که کسى در یک ماده خام - که مالکى ندارد - تصرف نماید و با صرف توان و تحمل زحمت، تحولى در آن به وجود آورد.ماده خام به دلیل ایجاد کیفیت و وضعیت جدید، داراى ارزش مبادله شده و یا بر ارزش آن افزوده مى‏گردد.در چنین حالتى، شخص مذکور نسبت‏به این ماده حق پیدا مى‏نماید.براى مثال، شخصى قطعه سنگى از بیابان برداشته، با حجارى و نقاشى روى آن، قطعه سنگ را به صورت یک اثر هنرى زیبا درمى‏آورد.او با کار و تلاشى که روى آن انجام داده است، نسبت‏به آن اثر هنرى زیبا، ذى حق مى‏باشد.این موضوع مورد پذیرش همه عقلاست و در آن هیچ اختلافى نیست. حال که حق پیدا شد، آیا مالک مى‏شود یا تنها داراى حق اختصاص و حق اولویت است؟ البته در این امر، اختلاف دیدگاه وجود دارد که در این‏جا مورد نظر ما نیست، ولى به هر حال، در این‏که حقى پیدا شده و یا دست‏کم، یک حق اولویت نسبت‏به آن پیدا نموده است، هیچ تردید و شکى وجود ندارد.پس ملاک حق شخص نسبت‏به این اثر هنرى زیبا، کار و فعالیتى بوده که روى ماده خام صورت داده است.به عبارت دیگر، در این‏جا یک نوع فاعلیت، علیت و اثرگذارى وجود داشته که باعث ایجاد ارزش یا ارزش افزوده شده و یا دست‏کم، در جهت‏حفظ آن مؤثر بوده است. بنابراین، غیر از مفهوم اعتبارى «مالکیت‏» ، مفهوم دیگرى نیز به نام «حق‏» پیدا شد; یعنى چون مالک است، حق دارد که در مملوک خود تصرف کند; مثلا، در مقابل دریافت مالى آن را بفروشد یا ببخشد. منشا حق یکى از سؤالات اساسى در فلسفه حقوق این است که اساسا حق از کجا ناشى مى‏شود؟ چه کسى یا چه چیزى حقوق را به انسان بخشیده است؟ در این میان، دیدگاه‏هاى گوناگونى وجود دارد.تمام مکاتب و ادیان تلاش نموده‏اند براى این سؤال پاسخى قانع‏کننده ارائه دهند.عده‏اى از جمله طرفداران حقوق طبیعى معتقدند که این حقوق از ناحیه بیعت‏به انسان عطا شده است.طرفداران مکتب «اومانیسم‏» معتقدند که انسان به محض تولد و به طور خود به خود، این حقوق را به همراه آورده است. ادیان آسمانى و از جمله دین اسلام معتقدند که این حقوق از ناحیه خداى متعال به انسان بخشیده شده و انسان به ذات خویش، چیزى را دارا نیست.براى این مطلب، ادله نقلى و عقلى متعددى بیان شده است که از باب نمونه و به صورت خلاصه، به چند مورد اشاره مى‏شود. دلیل نقلى در منشا حق بودن خداوند گاهى ما از دیدگاه درون‏دینى و با ادله شرعى و تعبدى، حق خدا را اثبات مى‏کنیم; یعنى به منابع و متون دینى مراجعه مى‏کنیم و از آیات و روایات پیشوایان دین این مطلب را به دست مى‏آوریم.حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام درباره «حق خدا» مى‏فرمایند: «خداوند حق خود را بر بندگان، اطاعت‏خویش قرار داده و پاداش آن را دو چندان کرده است، از روى بخشندگى و گشایشى که خواسته به بندگان عطا نماید.پس خداى سبحان برخى از حقوق خود را براى بعضى و علیه بعضى دیگر واجب کرده است...و در میان حقوق الهى، بزرگ‏ترین حقوق، حق رهبر بر مردم و حق مردم بر رهبر است; حق واجبى که خداى سبحان بر هر دو گروه لازم شمرده‏» . (10) از نظر آن حضرت، خدا اولین حق را براى خویش و بر عهده بندگان قرار داده و آن حق این است که او را اطاعت کنند و در مقابل این حق، حقى نیز براى بندگانش قرار داده و آن این‏که وقتى او را اطاعت کردند، پاداشى مضاعف به آنان مرحمت کند.البته این پاداش نیز تفضلى از ناحیه خداست، و گرنه انسان خود به خود حقى در گرفتن پاداش ندارد و اگر خدا از روى تفضل و بخشندگى، این حق را قرار نداده بود، ما بندگان طلبکار نبودیم.پس از این‏که خداوند چنین حقى را براى خود قرار داد - که مردم مطیع او باشند - از این حق، حقوق بعضى بندگان بر بعضى دیگر را مشتق نمود.پس ریشه این حقوق، همان حقى است که خدا دارد و آن این‏که به مردم دستور دهد و مردم او را اطاعت نمایند.سایر حقوق، مانند «حق والى بر مردم‏» و «حق مردم بر والى‏» از حق خدا نشات مى‏گیرد. دلیل عقلى در منشا حق بودن خداوند اگر کسى بخواهد با صرف‏نظر از آیات و روایات بحث نماید و - به اصطلاح - با نگاه برون دینى به این مساله توجه نماید، باید ببیند عقل در این باره چه مى‏گوید. آیا مى‏توانیم با دلیل عقلى، که براى هر عاقل منصفى قابل قبول باشد، اثبات کنیم که اولین حق، حق خداست و حقوق دیگر از حق خداوند نشات مى‏گیرد؟ در این‏جا به طور طبیعى، هر دلیل عقلى اقامه شود، دست کم یک پیش فرض دارد و آن این است که «خدا وجود دارد.» حال اگر کسى بگوید: «من اصلا خدا را قبول ندارم، با وجود این، چگونه اثبات مى‏کنید که همه حق‏ها به حق خدا برمى‏گردد.» پرسش او جا ندارد; زیرا اصل موضوع ما این است که همه حقوق، ریشه‏اش به حق خدا بر مى‏گردد و این بدان معناست که خدا وجود دارد و داراى حق نیز مى‏باشد، آن‏گاه مى‏خواهیم ثابت کنیم که سایر حقوق از حق خدا سرچشمه مى‏گیرد. در تحلیل مفهوم «حق‏» ، یک ملاک و معیار، که مورد قبول همه عقلا باشد این است که هر کس ایجاد کننده پدیده‏اى بوده و در تکامل آن نقش داشته باشد، نسبت‏به آن «حق‏» دارد و مى‏تواند در آن هرگونه تصرفى بنماید; مثلا، کسى که سنگى را که مالک ندارد به یک اثر هنرى تبدیل نماید و یا یک قطعه چوب را به یک میز یا پنجره مبدل سازد مى‏تواند آن را بفروشد یا ببخشد. با توجه به ملاکى که از تحلیل مفهوم حق بیان شد، باید دید که در عالم هستى، فاعلیت اصلى و اساسى از آن کیست؟ چه کسى نسبت‏به کل عالم هستى، داراى علیت است؟ چه کسى ایجادکننده، تکامل‏دهنده و یا نگه‏دارنده جهان هستى است؟ از نظر ادیان آسمانى و کسانى که به وجود خداى متعال معتقدند، خدا اولین کسى است که نسبت‏به کل عالم هستى و از جمله انسان‏ها داراى چنین فاعلیتى است: اولا، اوست که ایجادکننده هستى است و عالم را از نیستى به هستى آورده و این بالاترین نوع فاعلیت است.در میان فاعل‏هاى عادى، موجودى نیست که بتواند هستى‏بخش باشد و یک شى‏ء را از نیستى به هستى بیاورد.به اصطلاح فلاسفه، همه فاعل‏ها، «فاعل اعدادى‏» اند و «فاعل ایجادى‏» یا «الفاعل الذى منه الوجود» تنها بارى تعالى است.پس بالاترین ملاک حق، که هستى بخشى و آفرینندگى است، در او موجود است. ثانیا، در سایه تدبیر و اراده اوست که موجودات رشد و کمال پیدا مى‏کنند. ثالثا، او نگه‏دارنده کل جهان هستى و انسان است.قرآن کریم مى‏فرماید: «خداوند آسمان‏ها و زمین را نگاه مى‏دارد از این‏که از نظام خود منحرف شوند; و هرگاه منحرف گردند، کسى جز او نمى‏تواند آن‏ها را نگاه دارد، او بردبار و آمرزنده است.» (فاطر: 35) پس هیچ موجودى جز او آفریننده و ایجادکننده نیست و هیچ موجودى در عرض او موجب رشد و کمال موجودات نمى‏باشد.همچنین هیچ موجودى در کنار او، نگه‏دارنده عالم نیست.بنابراین، حق اصیل و اساسى از آن اوست; چون او موجب ایجاد، رشد و نگه‏دارى عالم مى‏گردد. (11) براى مثال، گاهى مى‏گوییم: «مادر نسبت‏به فرزند خود حق دارد.» این مطلب مورد پذیرش تمام فرقه‏ها، مذاهب و نژادهاست.این حق به آن دلیل است که مادر نسبت‏به فرزند خود بیش‏ترین نقش را ایفا نموده است.او داراى سه منشا حق است: اولا، در پیدایش فرزند مؤثر است.ثانیا، جنین را در رحم خود رشد داده است.ثالثا، پس از تولد، در حفظ و تربیت فرزند زحمات زیادى متحمل گردیده است.بنابراین، در عالم انسانى، مادر با توجه به این سه عامل، بالاترین تاثیر را در فرزند دارد. محدوده حقوق انسانى با عنایت‏به آنچه گذشت، روشن است که «حق‏» اصالتا از ناحیه خداست و اوست که منشا و ریشه سایر حقوق مى‏باشد.حقوق انسان مثل حق حیات، کرامت، آزادى و مانند آن‏ها همه حقوق اعتبارى و پرتویى از حق اصیل - یعنى حق خدا - است.آیا انسان از ذات خود و صرف نظر از آنچه خدا به او داده، مى‏تواند نسبت‏به دیگرى، حتى بر آفریننده جهان هستى، حقى داشته باشد؟ آیا «اصالت‏حق انسان‏» با برهان و تبیین منطقى همراه ست‏یا امرى است موهوم؟ وقتى انسان وجود را از خود نداشت، بنابراین، آثار و لوازم وجود و حیات نیز از آن او نخواهد بود.به عبارت دیگر، منشا وجود، حیات و سایر نعمت هایى که در اختیار انسان قرار دارد، از ناحیه خداست و خداست که حقوق قانونى و اعتبارى را به انسان عطا کرده است. در این میان، عده‏اى سخنان سست و بدون دلیل بر زبان جارى مى‏سازند.از نظر این عده، انسان امروزى «انسان مدرن‏» است که در پى حقوق خویش است و نه به دنبال تکالیف و حتى «حق دارد علیه خدا تظاهرات کند» و حقوق خویش را باز ستاند! غافل از این‏که حقوق انسان در مقابل حق خدا، اصیل نیست، بلکه فرع و پرتویى از حق خداوند است.همچنین خداوند به هیچ بنده‏اى ظلم و ستم روا نمى‏دارد و حقوق انسان را به طور شایسته عطا مى‏نماید. وقتى ثابت‏شد که حق اصالتا از خداست و او مى‏تواند هرگونه تصرفى در جهان هستى نماید، بنابراین، مى‏تواند با توجه به مصلحت و حکمت‏خویش، به برخى از بندگان، حقوقى را تفویض کند.این عده در مقابل دیگران داراى حق مى‏شوند و دیگران مکلف‏اند آن حقوق را رعایت کنند.افرادى که ذى‏حقوق شده‏اند، مى‏توانند در حوزه اجازه‏اى که خداى متعال به آنان داده است، تصرفاتى نمایند و حقوق خویش را استیفا کنند. روشن است که اذن خدا بدون رعایت مصلحت و حکمت نیست.حکمت الهى است که شکل کار و دایره فعالیت را مشخص‏مى‏سازد و صرف‏نظر از حکمت‏خدا، «ربوبیت‏خدا» نیز این اقتضا را دارد که نسبت‏به مخلوقات خویش، هر تصرفى را بنماید.کیست که بتواند در مقابل بارى‏تعالى ادعاى حق نماید و چه کسى مى‏تواند مانع تصرفات خدا گردد؟ «حقوق بشر» یا «حقوق و تکالیف بشر» آیا انسان تنها «محق‏» است‏یا «مکلف‏» نیز هست؟ در این میان، دو عقیده کاملا متضاد وجود دارد: دیدگاه اول: کسانى به نام «روشنفکران مذهبى‏» به پیروى از فرهنگ غربى و با تاثیر از افکار الحادى مغرب زمین، نغمه‏اى را ساز کرده‏اند که اصلا این عصر، که «عصر تجدد» یا «عصر مدرنیته‏» است، داراى ویژگى‏هایى مى‏باشد که اگر کسانى این ویژگى‏ها را نداشته باشند، به این عصر تعلق ندارند، بلکه به زمان ماقبل «عصر مدرنیسم‏» مربوط مى‏شوند.از نظر آنان، بشر در این عصر، در اندیشه تکلیف و وظیفه نیست تا درصدد انجام آن باشد; بلکه در پى آن است که ببیند چه حقوقى دارد تا این حقوق را از دیگران مطالبه نماید.حتى عده‏اى از آنان تصریح مى‏کنند که امروزه بشر در پى آن نیست که ببیند خدا براى او چه وظایفى قرار داده، بلکه در این اندیشه است که اگر خدایى هم وجود دارد، حقوق خود را از او باز ستاند! و این امر را از ویژگى‏هاى جدانشدنى این عصر مى‏دانند.از دیدگاه آنان، اگر کسانى درباره تکلیف، اوامر و نواهى الهى و امورى از این قبیل بیندیشند، حرکتشان بسیار دورتر از حرکت تاریخ بوده و به چند قرن قبل مربوط مى‏شود.به عبارت دیگر، از نظر آنان «تفکر تکلیف‏مدار» یک تفکر ارتجاعى و واپس‏گرایانه است. دیدگاه دوم: این دیدگاه معتقد است که انسان علاوه بر «حقوق‏» ، داراى «تکالیف‏» نیز هست. براى داورى میان این دو دیدگاه، باید گفت که اصولا «حق‏» و «تکلیف‏» داراى رابطه تضایف است; نمى‏توان حقى را اثبات کرد که در مقابل آن تکلیفى نباشد.اگر مى‏گوییم: «انسان (الف) بر انسان (ب) حق دارد، این بدان معناست که انسان (ب) تکلیف دارد که حق انسان (الف) را رعایت کند.اگر تنها انسان (الف) حق داشته باشد، ولى در مقابل هیچ کس مکلف به رعایت‏حق او نباشد، وجود و عدم این حق مساوى خواهد بود.فرض کنید کارگر حق دارد که مزد خود را از کارفرما باز ستاند، ولى کارفرما تکلیفى در پرداخت مزد او نداشته باشد.این حق با عدم آن برابر است و جز هرج و مرج چیز دیگرى به دنبال نخواهد داشت.اثبات حق براى کسى آن‏گاه معقول است که در برابرش «من علیه الحق‏» وجود داشته باشد; یعنى کسى که مکلف به رعایت آن حق است. در اجتماع بشرى و در جوامع امروزى، «حق‏» عده‏اى در برابر «تکلیف‏» عده‏اى دیگر است. اگر کسانى مى‏گویند ما تنها در اندیشه استیفاى حقوق خویش هستیم و ملزم به انجام هیچ‏گونه تکلیفى نمى‏باشیم، لازمه‏اش تناقض است.از لوازم و آثار سخن مزبور همین بس که وقتى مى‏گوییم «ما در پى تکلیف نیستیم‏» ; یعنى هیچ کس را، به خصوص در مورد تکالیف شرعى، نمى‏توان ملزم نمود که کارى را انجام دهد و یا آن را ترک نماید و در واقع، این سخن که «اصل همه حقوق انسان، حق الله‏» است و حق خدا این است که بندگان، او را اطاعت کنند» ، دیگر جایگاهى نخواهد داشت.بنابراین، از نظر آنان، انسان حق دارد با اوامر و نواهى خدا مخالفت نماید و پرچم مخالفت‏بر ضد خدا برافرازد و رسما هم بگوید: من ضد خدا هستم، به گونه‏اى که حتى در مطبوعات مى‏نویسند: «انسان حق دارد علیه خدا تظاهرات کند!» (12) اگر بپذیریم که انسان علاوه بر دارابودن «حقوق‏» ، در مقابل مردم و در پیشگاه خداوند داراى «تکالیف‏» است، طبیعى خواهد بود که او باید «حق‏الناس‏» و «حق الله‏» را رعایت نماید.در این حالت، آیا صحیح است که بگوییم: آزادى‏هاى انسان مثل «آزادى بیان‏» مطلق است؟ ! آیا با «آزادى مطلق‏» ، حق‏الناس و حق الله رعایت مى‏گردد؟ آزادى هیچ گاه نمى‏تواند فوق قانون و فوق دین باشد.اصلا فلسفه دین و قانون چیست؟ مگر قانون غیر از این است که دستور مى‏دهد برنامه‏اى را در یک چارچوب خاص اجرا کنید، فلان کار را انجام دهید یا ندهید؟ قانون تصریحا یا تلویحا مى‏گوید: باید رفتارهاى انسان محدود گردد و اصلا شان قانون محدود ساختن آزادى است.اگر «قانون‏» و «دین‏» اجازه محدود ساختن آزادى را نداشته باشند، وجودشان لغو است.دین از آن جهت که مشتمل بر قوانین اجتماعى و سیاسى است، به رفتارهاى اجتماعى و سیاسى انسان جهت مى‏دهد و حکم مى‏کند که آن رفتارها در چارچوب خاص خود انجام پذیرند. (13) الف.حق حیات مهم‏ترین اصلى که در مجموعه حقوق بشر مورد توجه است و بلکه مهم‏ترین اصل حقوق فطرى به شمار مى‏رود، «حق حیات‏» است; به این معنا که افراد انسان پیش از آن که قوانین موضوعه، حقوقى براى آنان به رسمیت‏بشناسد داراى حق حیات هستند و تا وقتى که کسى مزاحم حیات اجتماعى مردم نباشد، قانون باید از حق حیات او دفاع نماید و امنیت لازم را در این زمینه فراهم آورد. این مساله در هیچ یک از مکاتب حقوقى مورد تردید نیست، جز در مکتب فاشیسم که کمال انسان‏ها را در تضاد و جنگ مى‏بیند و تحمیل اراده بر دیگران و استثمار آن‏ها را از حقوق طبیعى افراد یا گروه‏هاى قدرتمند مى‏داند.قهرا در این مکتب، حق حیات براى طبقه ضعیف ضمان قانونى نخواهد داشت. (14) به همین دلیل، طى قرون و اعصار و در همه جوامع کوچک و بزرگ و متمدن و غیرمتمدن، قدرت‏پرستان خودکامه و متفکرنماهاى هیزم‏آور براى کوره‏هاى آتش‏زاى آنان نخست، عظمت‏حیات و ارزش‏هاى والاى آن از دیدگاهشان ساقط مى‏گردد، سپس آن را در هر چه و در هر که باشد، وسیله‏اى براى اهداف خود تلقى مى‏کنند و آن‏گاه به خود اجازه مى‏دهند که با این پدیده هرگونه مى‏خواهند بازى کنند.آناستاز، مالیاتى براى استنشاق از هوا وضع کرد! نرون، آرزو مى‏کرد همه انسان‏ها یک گردن داشتند که مى‏توانست‏با یک شمشیر آن را بزند! تیمور لنگ از تماشاى جهش خون گردن انسان‏ها لذت مى‏برد! چنگیز چهره ضد حیات به خود گرفت و حتى سگ‏ها و گربه‏هاى شهرهایى را که اشغال مى‏کرد، مى‏کشت! (15) ب.حق حیات در نظام حقوقى اسلام بى‏تردید، حق حیات در مکتب اسلام، از اهمیت ویژه‏اى برخوردار است.اگر اصولى به عنوان حقوق طبیعى قابل اثبات باشد، در راس همه آن‏ها، حق حیات قرار دارد; زیرا تا زمانى که این حق براى افراد یک جامعه تامین نگردد، جاى بحث درباره سایر حقوق نخواهد بود.از این‏جاست که ملاحظه مى‏شود در قرآن کریم و روایات معصومان علیهم السلام از کشتار انسان‏ها شدیدا مذمت‏شده است، تا آن‏جا که قرآن گناه کشتن یک انسان را برابر با کشتن همه انسان‏ها مى‏داند و پاداش کسى که جان یک نفر را از خطر حفظ کند به اندازه حفظ جان همه افراد با اهمیت مى‏داند: «...من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا» (مائده: 32) در این‏جا، سؤال مهمى که پیش مى‏آید این است که چگونه قتل یک انسان با قتل همه انسان‏ها مساوى است و نجات یک نفر مساوى با نجات همه انسان‏هاست؟ آنچه در پاسخ این سؤال مى‏توان گفت این است که قرآن کریم در این آیه، یک حقیقت اجتماعى و تربیتى را بازگو مى‏کند; زیرا: اولا، کسى که دست‏به خون بى‏گناهى مى‏آلاید، در حقیقت، چنین آمادگى را دارد که انسان‏هاى بى‏گناه دیگرى را که با آن مقتول از نظر انسانى و بى‏گناهى برابرند مورد حمله قرار دهد و به قتل برساند.او در حقیقت، یک قاتل است و طعمه او انسان بى‏گناه.هیچ تفاوتى هم در میان انسان‏هاى بى‏گناه از این نظر نیست.همچنین کسى که به خاطر نوع دوستى و عاطفه انسانى، دیگرى را از مرگ نجات بخشد این آمادگى را دارد که این کار انسانى را در مورد هر انسان دیگرى انجام دهد; او علاقه‏مند نجات انسان‏هاى بى‏گناه است و از این نظر، براى او این انسان و آن انسان تفاوتى نمى‏کند و از این‏که قرآن مى‏فرماید: «فکانما» استفاده مى‏شود که مرگ و حیات یک نفر، اگرچه مساوى با مرگ و حیات اجتماع نیست، اما شباهتى به آن دارد. ثانیا، جامعه انسانى در حقیقت، یک واحد اندام‏واره است و افراد آن همانند اعضاى یک پیکرند.هر لطمه‏اى به عضوى از اعضاى این پیکر برسد، اثر آن کم و بیش در سایر اعضا آشکار مى‏گردد; زیرا یک جامعه بزرگ از افراد تشکیل شده و فقدان یک فرد، خواه ناخواه، ضربه‏اى به همه جامعه بزرگ انسانى است.فقدان او سبب مى‏شود که به تناسب شعاع تاثیر وجودش در اجتماع، محلى خالى بماند و زیانى از این رهگذر دامن همه را بگیرد.در مقابل، احیاى یک نفس نیز سبب احیاى سایر اعضاى این پیکر است; زیرا هر کس به اندازه وجود خود در ساختمان مجتمع بزرگ انسانى و تامین نیازمندى‏هاى آن اثر دارد; بعضى بیش‏تر و بعضى کم‏تر. از این آیه، اهمیت مرگ و حیات یک انسان از نظر قرآن کاملا آشکار مى‏شود و با توجه به این‏که این آیات در محیطى نازل گردید که خون بشر مطلقا در آن ارزشى نداشت، عظمت آن آشکارتر مى‏گردد. (16) حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد ریختن خون ناحق به معاویه چنین هشدار مى‏دهد: «از خون‏ریزى بپرهیز و از خون ناحق پروا کن، که هیچ چیز همانند خون ناحق کیفر الهى را نزدیک و مجازات را بزرگ نمى‏کند و نابودى نعمت‏ها را سرعت نمى‏بخشد و زوال حکومت را نزدیک نمى‏گرداند; و روز قیامت‏خداى سبحان پیش از رسیدگى به اعمال بندگان نسبت‏به خون‏هاى ناحق ریخته شده داورى خواهد کرد.پس با ریختن خونى حرام، حکومت‏خود را تقویت مکن; زیرا خون ناحق پایه‏هاى حکومت را سست و پست مى‏گرداند و بنیاد آن را برمى‏کند، به دیگرى منتقل مى‏سازد; و تو نه در نزد من و نه در پیشگاه خداوند عذرى در خون ناحق نخواهى داشت; چرا که کیفر آن قصاص است و از آن گریزى نیست.اگر به خطا خون کسى ریختى یا تازیانه یا شمشیر یا دستت دچار تندروى شد - که گاهى مشتى سبب کشتن کسى مى‏گردد، چه رسد به بیش از آن - مبادا غرور قدرت تو را از پرداخت‏خون‏بها به بازماندگان مقتول بازدارد!» (17) از نظر اسلام، حق حیات نفس، امرى است ثابت و به مقتضاى این حق نمى‏توان به حیات هیچ کس آسیب و اخلالى وارد کرد، بلکه براى هر کس که توانایى حفظ نفس محترمى را از آسیب و قتل داشته باشد، واجب است که به هر وسیله ممکن اقدام به حفظ آن نماید و اگر کسى قدرت بر حفظ نفس محترمى داشته باشد ولى اعتنایى به آن نکند، در حقیقت، شریک در قتل محسوب مى‏شود. همچنین از دیدگاه اسلام، چنانچه فرد یا گروهى به ریختن خونى راضى باشند، همه آن‏ها در قتل شریک خواهند بود.امام باقر علیه السلام مى‏فرماید: «بعضى به خدمت رسول خدا صلى الله علیه وآله آمدند، به آن حضرت گفتند: اى رسول خدا، کشته شده‏اى در قبیله جهینه افتاده است.آن حضرت برخاست و حرکت کرد تا به مسجد آنان رسید.راوى مى‏گوید: مردم آمدن پیامبر را به یکدیگر خبر دادند و به حضور آن حضرت رسیدند. فرمود: چه کسى این شخص را کشته است؟ گفتند: اى رسول خدا، نمى‏دانیم.حضرت فرمود: شگفتا! کشته شده‏اى میان مسلمانان (افتاده) و قاتلش شناخته نمى‏شود، سوگند به خدایى که مرا بر حق مبعوث نموده است، اگر همه اهل آسمان‏ها و زمین در ریختن خون مرد مسلمانى شرکت نمایند و به آن رضایت‏بدهند، خداوند همه آنان را بر روى بینى‏شان (یا بر رویشان) به آتش مى‏اندازد» . (18) حرمت‏حق حیات شامل حیوانات نیز مى‏شود.در روایات متعددى از آزار و کشتن حیوان بى‏گناه نهى شده و دستوراتى در مورد نحوه شکار وارد گشته است. (19) ج.حق حیات; مطلق یا مقید؟ پس از اثبات ارزش فوق‏العاده حق حیات در تمام مکاتب و از جمله اسلام، اکنون این پرسش مطرح مى‏شود که آیا حق حیات یک امرمطلق و غیرقابل استثناست؟ آیا حق حیات براى جانى و قاتل نیز ثابت است؟ در این میان، دو دیدگاه کاملا متضاد وجود دارد: دیدگاه اول معتقد است‏حق حیات امرى مطلق و غیرقابل تغییر است.بنابراین، از نظر آنان، باید مجازات اعدام نسبت‏به قاتل لغو گردد; حتى اگر فردى هزاران نفر را به قتل رسانده باشد، حیات او محفوظ است و حداکثر باید او را به حبس یا جریمه نقدى محکوم ساخت. دیدگاه دوم معتقد است که حق حیات مانند همه حقوق طبیعى و غیرطبیعى، مطلق نیست و حتى عده زیادى از طرفداران حقوق طبیعى به این نکته معترفند که حق حیات براى فرد تا آن‏جا محترم است که زندگى انسان دیگرى را به خطر نیندازد.از این‏رو، کشتن شخصى که به انسان حمله مى‏کند و قصد جان او را دارد، در منطق این دیدگاه، مجاز است. (20) اسلام حکم قصاص را براى حفظ حیات انسان‏ها قرار داده است: «ولکم فى القصاص حیاة یا اولى الالباب لعلکم تتقون‏» (بقره: 179) ; و براى شما در قصاص، حیات و زندگى است، اى صاحبان خرد تا تقوا پیشه کنید! این آیه که از ده کلمه ترکیب شده و در نهایت فصاحت و بلاغت است، چنان جالب است که به صورت یک شعار اسلامى در اذهان همگان نقش بسته و به خوبى نشان مى‏دهد که قصاص اسلامى به هیچ وجه، جنبه انتقام‏جویى ندارد، بلکه دریچه‏اى است‏به سوى حیات و زندگى انسان‏ها; از یک سو، ضامن حیات جامعه است; زیرا اگر حکم قصاص به هیچ وجه وجود نداشت و افراد سنگ‏دل احساس امنیت مى‏کردند، جان مردم بى‏گناه به خطر مى‏افتاد; همان‏گونه که در کشورهایى که حکم قصاص بکلى لغو شده، آمار قتل و جنایت‏به سرعت‏بالا رفته است.و از یک سو، مایه حیات قاتل است، چرا که او را از فکر آدم‏کشى تا حد زیادى باز مى‏دارد و مهار مى‏کند.از سوى دیگر، به دلیل لزوم تساوى خون‏ها، جلوى قتل‏هاى پى در پى را مى‏گیرد و به سنت‏هاى جاهلى، که گاه یک قتل مایه چند قتل و آن نیز به نوبه خود مایه قتل‏هاى بیش‏ترى مى‏شد، پایان مى‏دهد و از این راه نیز مایه حیات جامعه است. باید توجه داشت که از بین بردن افراد خطرناک گاه بهترین وسیله رشد و تکامل اجتماع است.نظام طب، کشاورزى و دام‏دارى، همه بر این اصل عقلى - حذف موجود خطرناک و مزاحم - بناشده است; زیرا مى‏بینیم که براى حفظ بدن، عضو فاسد را قطع مى‏کنند و یا براى رشد گیاه، شاخه‏هاى مضر و مزاحم را مى‏برند.کسانى که کشتن قاتل را «فقدان فرد دیگر» و «ناقص حق حیات‏» مى‏دانند، دید انفرادى دارند.اگر صلاح اجتماع را در نظر بگیرند و بدانند اجراى قصاص چه نقشى در حفاظت و تربیت‏سایر افراد دارد، در گفتار خود تجدیدنظر مى‏کنند.از بین بردن این افراد خونریز اجتماع همانند قطع کردن و از بین بردن عضو و شاخه مزاحم و مضر است که به حکم عقل باید آن را قطع کرد و ناگفته پیداست که تاکنون هیچ کس به قطع شاخه‏ها و عضوهاى فاسد و مضر اعتراض نکرده است. (21) د. «حیات مادى‏» ، یا «حیات مادى و معنوى‏» آیا انسان تنها نیازهاى مادى دارد یا نیازهاى معنوى نیز فراروى او مى‏باشد؟ طبیعى است که انسان علاوه بر نیازهایى مانند آب، غذا، مسکن و بهداشت، نیازمند کمالات روحى، شخصیت و حیثیت اجتماعى نیز مى‏باشد.در پرتو زندگى اجتماعى، انسان مى‏تواند هم از نعمت‏هاى مادى خدادادى از قبیل علوم، فن‏آورى و صنایع و هم زیرنظر استادان و مربیان، از معارف و کمالات روحى بهره‏مند گردد.کسب این معارف و علوم تنها در زندگى اجتماعى میسر است.وجود قانون در جامعه براى رسیدن به اهداف زندگى اجتماعى و براى تامین مصالح مادى و معنوى انسان‏هاست.پس این‏که قانون فقط نظم جامعه را برقرار کند، کافى نیست.براى مثال، اگر دو نفر بدون این‏که به دیگران لطمه‏اى وارد کنند و نظم جامعه را مختل سازند، باهم توافق کنند که یکدیگر را بکشند، آیا کار صحیحى انجام داده‏اند؟ چندى پیش در یکى از شهرهاى امریکا گروهى از انسان‏ها سوزانده شدند و اعلام کردند که این افراد که عضو یک فرقه مذهبى هستند، خودکشى را کمال مى‏دانند (!) آیا مى‏توان گفت چون به دیگران لطمه‏اى وارد نشده، و خودشان باهم توافق کرده‏اند و همدیگر را کشته‏اند، کار درستى انجام داده‏اند؟ آیا دولت‏یا قانون باید اجازه چنین کارى را بدهد؟ اگر ملاک تنها این است که نظم و امنیت رعایت‏شود، این نظم و امنیت‏با خودکشى دسته جمعى برقرار مى‏ماند و قانون هم وظیفه دیگرى ندارد؟ ! در نگرش و گرایش لیبرالى، وظیفه دولت تنها برقرارى نظم است و قانون فقط براى جلوگیرى از هرج و مرج و نه چیزى دیگر.نتیجه این طرز تفکر همان چیزى است که کم و بیش در کشورهاى غربى ملاحظه مى‏شود; از قبیل فسادهاى اخلاقى، جنسى، اجتماعى و مانند آن.همه این مسائل نتیجه آن است که مى‏گویند: دولت‏حق دخالت در حقوق و زندگى افراد را ندارد و فقط باید برقرارکننده نظم و امنیت‏باشد. در بینش اسلام، قانون باید مصالح معنوى را هم در نظر داشته باشد.بنابراین، آنچه براى مصالح معنوى انسان‏ها و براى شخصیت، روح الهى، مقام خلیفة‏اللهى و انسانیت ایجاد مزاحمت مى‏کند، همچنین آنچه به مصالح مادى و سلامتى و امنیت انسان‏ها ضرر مى‏رساند ممنوع است، قانون باید متکفل مصالح مادى و معنوى - هر دو - باشد.از این‏رو، تعرض به حیثیت، کرامت و مقدسات مذهبى مردم، چون مانع از رشد و تعالى روحى و معنوى انسان‏ها مى‏شود، ممنوع است; همان‏گونه که ترویج مواد مخدر یا تزریق سموم ممنوع است; چون انسان را بیمار مى‏کند و از هستى ساقط مى‏کند.به عبارت دیگر، مصالح مادى او را به خطر مى‏اندازد.حال اگر کسى به این سموم معتاد شد و به ظاهر سالم بود ولى فهم و شعورش را از دست داد، مى‏توان مصرف آن‏ها را جایز دانست؟ آیا اگر نوعى دیگر از آفات و سموم به کارگرفته شد که باعث از بین رفتن سلامت معنوى و ایمان گردد، آیا انجام این کار ممنوع نیست؟ آیا این عمل موجب ضرر به انسانیت انسان و باعث دور ساختن مردم از دیانت و دین‏دارى نیست. دنیاى مادى معتقد است که چیزى نباید به حیات مادى زیان وارد سازد، ولى چیزى که به انسانیت و حیات معنوى ضرر مى‏رساند، آزاد است.اما از نظر اسلام، اجراى قانون باید تضمین‏کننده مصالح مادى و معنوى انسان باشد، بلکه حتى رعایت مصالح معنوى بالاتر و مهم‏تر از مصالح مادى است.بنابراین، توهین به مقدسات دینى بالاترین جرم است و مجازاتى که براى چنین جرم‏هایى تعیین مى‏شود، باید بالاترین مجازات‏ها را داشته باشد.بر این اساس، احکام ارتداد و احکام توهین به مقدسات مذهبى قابل توجیه و قابل فهم است. (22) آزادى بیان یکى دیگر از اقسام آزادى حقوقى، که در مجموعه حقوق بشر مورد توجه قرار گرفته «آزادى بیان‏» است; بدین معنا که افراد گذشته از این‏که به خاطر داشتن عقیده مخالف، چه در امور دینى و چه در امور سیاسى، نباید مورد تعقیب قرار گیرند، باید بتوانند عملا عقیده خود را ابراز نمایند و براى اثبات و احیانا به دست آوردن همفکران دیگر، درباره آن تبلیغ کنند. پایه چنین نظرى آن است که تعارض افکار از نظر علمى و سیاسى موجب رشد علم و افکار مردم است و مى‏تواند منافع زیادى براى جامعه دربرداشته باشد; چنان‏که سلب این آزادى موجب رکود افکار و علوم بشرى است و در نتیجه، حرکت تکاملى جامعه و افراد را مختل خواهد ساخت. باید توجه داشت که «آزادى بیان‏» به این معنا نیست که هرکس هر چه را صلاح دید بتواند در جامعه مطرح کند، اعم از این‏که به حال جامعه مفید باشد یا مضر و یا سبب گم‏راهى و فساد اخلاق و فتنه و آشوب شود.بنابراین، آزادى بیان حدودى دارد که قانون باید آن را تعیین کند.در اسلام، ادله عدم جواز امر به منکر و نهى از معروف و حرمت فساد در ارض شاهد این مدعاست. (23) جان استوارت میل مى‏گوید: «کسى نگفته است که اعمال باید به اندازه عقاید آزاد باشد، به عکس، وقتى اوضاع و شرایطى که عقاید در آن ابراز مى‏گردد، چنان باشد که اظهار عقیده را به صورت نوعى (تحریک) براى انجام کارى مخل مصالح مشروع دیگران درآورد، آن وقت‏حتى اظهار عقاید هم مصونیت‏خود را از دست مى‏دهد» . (24) گفته جان استوارت میل شاهدى بر این معناست که آزادى بیان در منطق دیگران نیز حدود و شرایطى دارد.همچنین این نکته را باید به خاطر داشته باشیم که آزادى بیان مطرح شده در مجموعه حقوق بشر کم‏تر به مساله تبلیغات مخالفان عقیده و فکر پذیرفته شده در یک جامعه نظر دارد.این مجموعه نمى‏خواهد - مثلا - براى کسانى که بر ضد مکتب مسیح علیه السلام تبلیغ مى‏کنند کسب آزادى نماید، بلکه آزادى مطرح شده در این مجموعه بیش‏تر به عقاید علمى و اجتماعى و تبلیغ در مسیر نشر آن‏ها مربوط مى‏شود و این چیزى است که وسیله رشد افکار و علوم انسانى خواهد بود، مادامى که از این آزادى سوء استفاده نشود و صرفا به عنوان بیان حقایق مطرح گردد. بعضى از نتایج آزادى نامعقول بیان 1.موضوعیت پیدا کردن خود بیان، با قطع‏نظر از این‏که محتواى بیان چیست.روشن است که در جهان، فراوانند اشخاصى که فقط مى‏خواهند حرفى بزنند تا به اصطلاح معروف، ذهن خودشان را سبک کنند.اما این‏که سخنانشان چه محتوایى دارد، مورد توجه آن‏ها نیست. 2.برخى افراد سخنانشان براى خود آن‏ها اهمیت زیادى دارد و گمان مى‏کنند آن سخنان براى همگان داراى اهمیت است.از این‏رو، از راه دل‏سوزى براى مردم جامعه، به بیان آن سخنان دارند! 3.کسانى هستند که عاشق شهرت و مطرح شدن در جامعه‏اند، ولى هیچ وسیله‏اى براى مطرح شدن در جامعه جز سخن پراکنى ندارند; باید حرف بزنند تا مورد توجه قرار بگیرند! البته اگر گوینده سخن واقعا داراى سرمایه‏اى مفید براى جامعه باشد و بخواهد به وسیله بیان سخنانش، به جامعه نفعى برساند و این کار نیازمند شناخته شدن او باشد، اشکالى نیست و این هدف انسانى غیر از آن هدف پست است که مى‏گوید: «اى مردم به من نگاه کنید!» 4.بیان جملات جالب و تکان‏دهنده، با قطع‏نظر از این‏که پس از آن که مستمع یا خوانند تکان خورد و به سخن گوینده جلب شد، چه نتیجه‏اى خواهد داد; باید بگوییم این‏گونه سخن پراکنى‏ها و حرافى‏ها مشتریان خوبى در میان اشخاصى که زندگى یکنواخت و ملالت‏آورى دارند و نیز در میان اشخاص ناآگاه دارد.متاسفانه از موقعى که زندگى ماشینى بعضى از جوامع را گرفتار یکنواختى ملال‏آور کرده است، براى شکستن این یکنواختى، سخنان جالب و تکان‏دهنده، اگرچه کاملا بى‏معنا و یا ضد واقعیات باشد و فقط بتواند چرت خواب‏آلودگان زندگى ماشینى ناآگاهانه را - اگرچه براى چند لحظه - برهم بزند، رایج و شایع گشته است. اما حقیقت چیست؟ براى نیل به آرامش والاى روحى، شراب و دیگر وسایل تخدیر نمى‏تواند کارى انجام دهد و تنها کارى که از دست وسایل تخدیر برمى‏آید دقایق یا ساعت‏هایى است که با مختل کردن عوامل هشیارى، انسان را در ناهشیارى موقت و زیان‏بار فرو مى‏برد و پس از آن، او را به همین عالم هشیارى در عرصه تبلورگاه قوانین به حرکت وا مى‏دارد. اما اسف‏بارتر از این، «متفکر» نامیدن برهم زنندگان چرت خواب‏آلودگان است که امروزه در بسیارى از جوامع دیده مى‏شود.اشتباه نشود! برهم زدن چرت، غیر از بیدار کردن است که انسان را به دنبال آگاهى‏ها و تحصیل معارف و اصول زندگى مى‏فرستد. آیا شست‏وشوى مغزى مردم جامعه به بهاى خودنمایى انسانى که مى‏خواهد خویشتن را مطرح کند، مساوى با نابودى معنوى مردم آن جامعه نیست که یک انسان خودخواه، با سوء استفاده از آزادى مطلق در بیان، انجام مى‏دهد؟ ! آیا بى‏اعتنایى به ارزش بعد معنوى مردم کم‏تر از بى‏اعتنایى به ارزش بعد مادى آنان است؟ ! (25) دیدگاه اسلام درباره آزادى بیان تردیدى نیست که آزادى بیان در مکتب اسلام محترم شمرده شده و شاهد آن آیات و روایات بسیارى است که در این باب وجود دارد.قرآن کریم مى‏فرماید: «فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم اولوالالباب‏» (زمر: 17- 18) پس بشارت ده آن بندگان را که به سخن گوش فرامى‏دهند و بهترین آن را پیروى مى‏کنند.اینانند که خدایشان راه نموده و اینانند همان خردمندان. آیه مزبور، که به صورت یک شعار اسلامى درآمده، آزاداندیشى مسلمانان و انتخابگرى آن‏ها را در مسائل گوناگون به خوبى نشان مى‏دهد.نخست مى‏فرماید: «بندگان مرا بشارت ده‏» و آن‏گاه این بندگان ویژه را به این صورت معرفى مى‏کند: «آن‏ها به سخنان این و آن بدون در نظر گرفتن گوینده و خصوصیات دیگر گوش فرا مى‏دهند و با نیروى عقل و خرد، بهترین آن‏ها را برمى‏گزینند.» هیچ‏گونه تعصب و لجاجتى در کار آن‏ها نیست و هیچ محدودیتى در فکر و اندیشه آن‏ها وجود ندارد.آن‏ها جویاى حق و تشنه حقیقتند. هرجا آن را بیابند، با تمام وجود از آن استقبال مى‏کنند و از چشمه زلالش بى‏دریغ مى‏نوشند و سیراب مى‏شوند. آن‏ها نه تنها طالب حق‏اند و تشنه گفتار نیک، بلکه در میان «خوب‏» و «خوب‏تر» و «نیک‏» و «نیکوتر» ، دومى را برمى‏گزینند.خلاصه آن‏که آنان خواهان بهترین و برترینند.آرى، این است نشانه یک مسلمان راستین و مؤمن حق‏طلب. از این‏جا، منطق آزاداندیش اسلام در مقایسه با مذاهب و مکاتب دیگر، بیش‏تر آشکار مى‏شود.بسیارى از مذاهب پیروان خود را از مطالعه و بررسى سخنان دیگران نهى مى‏کنند; چرا که بر اثر ضعف منطق، که به آن گرفتارند، از این مى‏ترسند که منطق دیگران برترى پیدا کند و پیروانشان را از دستشان بگیرد.اما همان‏گونه که در آیات مشهود است، اسلام در این قسمت‏سیاست «دروازه‏هاى باز» را به اجرا درآورده و بندگان راستین خداوند را کسانى مى‏داند که اهل تحقیق‏اند; نه از شنیدن سخنان دیگران وحشت دارند و نه تسلیم بى‏قید و شرط مى‏شوند و نه هر وسوسه‏اى را مى‏پذیرند. اصولا مکتبى که داراى منطق نیرومندى است، دلیلى ندارد که از گفته‏هاى دیگران وحشت داشته باشد و از طرح مسائل آن‏ها هراس به خود راه دهد; آن‏ها باید بترسند که ضعیف‏اند و بى‏منطق. این آیه در عین حال، چشم و گوش بسته‏هایى را که هر سخنى را بى‏قید و شرط مى‏پذیرند و حتى به اندازه گوسفندانى که به علفزار مى‏روند در انتخاب خوراک خود تحقیق و بررسى نمى‏کنند، از صف «اولوالالباب‏» و «هدایت‏یافتگان‏» بیرون مى‏داند و این دو وصف را مخصوص کسانى مى‏داند که نه گرفتار افراط تسلیم بى قید و شرط‏اند و نه تفریط تعصب‏هاى خشک جاهلانه. (26) روشن است که انتخاب و پیروى از بهترین گفتار در جایى ممکن است که آزادى گفتار وجود داشته باشد تا در مقایسه سخنان با یکدیگر، بهترین آن‏ها مشخص و پیروى گردد.از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که فرمودند: «انظر الى ما قال ولا تنظر الى من قال‏» ; (27) به آنچه که گفته مى‏شود توجه نما، نه به صاحب سخن. سخن آن حضرت از آن روست که ممکن است محبت، حسن ظن و یا سوء ظن به شخص موجب شود که در فهم سخن او به اشتباه افتیم; چنان‏که فرمودند: «خذوا الحکمة ولو من اهل الضلال‏» ; (28) حکمت را، حتى از گم‏راهان فرا بگیرید.نیز فرمودند: «خذوالحکمة ولو من المشرکین‏» ، (29) حکمت را اگرچه از مشرکان بیاموزید. علاوه بر این‏ها، اصولا مساله «مشورت‏» که یکى از مهم‏ترین اصول مورد توجه اسلام در امور اجتماعى و فردى است و روایات زیادى از معصومان علیهم السلام بر آن تاکید دارد، لازمه طبیعى‏اش آزادى بیان و عقیده است; زیرا مشورت، که به عنوان سیره همگانى توصیه شده است، در صورتى مى‏تواند به حال افراد مفید باشد که مشاور در بیان عقیده و دیدگاه خود آزاد باشد، وگرنه خود به خود اصل مساله منتفى مى‏گردد. (30) ابراز و بیان واقعیات مفید به حال بشر، چه در قلمرو مادى و چه معنوى، نه تنها آزاد است، بلکه کسى که اطلاعى از واقعیات و حقایق داشته باشد و قدرت بیان و تبلیغ آن‏ها را در خود احساس کند و با این حال، ساکت‏بماند و مردم را از دریافت آن حقایق و واقعیات محروم بسازد، مجرم است و هم در این دنیا و هم در آخرت مورد بازخواست قرار خواهد گرفت: «ان الذین یکتمون ما انزلنا من البینات والهدى من بعد ما بیناه للناس‏فى‏الکتاب‏اولئک یلعنهم الله و یلعنهم‏اللاعنون‏» (بقره: 159) ; کسانى که نشانه‏هاى روشن و رهنمودى را که فرو فرستاده‏ایم، پس از آن‏که آن را براى مردم در کتاب توضیح داده‏ایم، نهفته مى‏دارند، آنان را خدا لعنت مى‏کند و لعنت‏کنندگان لعنتشان مى‏کنند. برخورد با افکار مخالفان در سیره معصومان علیهم السلام توجه به تاریخ زندگى پیشوایان دین نشان مى‏دهد که آنان نه تنها در گفتار، توصیه فراوان داشته‏اند که با عقاید مخالفان به طور صریح برخورد شود، بلکه در عمل نیز تا آن‏جا که مفسده اجتماعى وجود نداشته، در برابر افکار مخالف، اصل آزادى را رعایت کرده‏اند.به عنوان مثال، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام براى کسانى که در آغاز خلافت‏باایشان‏بیعت ننمودند (مانند سعدوقاص و ابوموسى اشعرى) مزاحمتى ایجاد نکردند و با افرادى مانند طلحه و زبیر، که نقض بیعت‏کردند وعملا باحضرت واردجنگ شدند تا آن‏جا که ممکن بود، از جنگ طفره رفتند.همچنین در جنگ صفین، وقتى غایله خوارج رخ داد، آنان را به خاطر عقاید خاص خودشان تعقیب ننمودند، حتى حقوق آنان را از بیت‏المال قطع نکردند، تا آن‏جا که آن‏قدر جسور شدندکه رسما درمجالس، حتى‏درحضورامام‏على علیه السلام صریحا انتقاد و بدگویى مى‏نمودند و حضرت تحمل مى‏کردند اما همین‏که رسما با امام وارد پیکار شدند، ضربه کارى را بر آنان وارد ساختند. امام صادق علیه السلام توانستند پایه‏گذارى مکتب غنى جعفرى را آغاز کنند و فقه و کلام و حدیث‏شیعه را با یک حرکت علمى برپا کنند; کارى که دیگر امامان شیعه - غیر از امام باقر علیه السلام - زمینه و جو مناسب براى آن کار پیدا ننمودند.امام علیه السلام از وسایل تبلیغى عصر خویش مانند مناظره، خطابه، مکاتبه، شعر و تبلیغ عملى براى هدایت و ارشاد مردم استفاده مى‏نمودند.گروه‏هاى غیرمذهبى مانند ملحدان، مشرکان، و دهریان و نیز گروهاى اهل کتاب با امام صادق علیه السلام به بحث و گفت‏وگو مى‏نشستند.رفتار ایشان با این افراد برخوردى حکیمانه همراه با حلم و صبر بود; ادعاها و ادله آن‏ها را با متانت و صبورى گوش مى‏کردند و از ادله خود خصم براى رد مدعاى آنان و اثبات اعتقادات اسلامى استفاده مى‏کردند که در اصطلاح منطق، به آن «جدل‏» گفته مى‏شود.مهم‏ترین ابزار امام در برخورد با این گروه‏ها همان اخلاق معنوى و روحیه بردبارى بود که سرانجام، مخاطب را به تسلیم وادار مى‏کرد و کار بدان‏جا مى‏رسیدکه زبان به ستایش و مدح امام مى‏گشودند. اهمیت‏حق خدا و تقدم آن در مساله ارتداد متفکران اجتماعى و فلاسفه حقوق در غرب فقط به دو حق‏اند، یعنى «حق فرد» و «حق جامعه‏» . از این‏رو، اهتمامشان، همه مصروف آن است که براى تعارض حقوق فردى و حقوق اجتماعى، چاره‏اى بیندیشند و راه حلى ارائه کنند و تنها مساله‏اى که در این باب، ذهن آنان را به خود مشغول داشته این است که در هنگام تزاحم حق فرد و جامعه، کدام‏یک را باید مقدم داشت، تا چه اندازه و چگونه مى‏توان قوانینى وضع کرد که میان حق فرد و جامعه جمعى حاصل آید.ولى ما بر پایه بینش الهى و اسلامى خود به حق سومى قایلیم که از آن دو بسى مهم‏تر است و آن «حق خدا» است.اگرچه همه حقوق در نهایت، به حق خداى متعال بازمى‏گردد و ریشه همه حقوق و تکالیف اراده تشریعى الهى است که آن نیز به نوبه خود، از اراده تکوینى الهى ناشى مى‏شود، ولى با این همه، اگر بخواهیم جمیع حقوقى را که از حکمت الهى نشات مى‏پذیرند تقسیم کنیم، به سه دسته حق دست مى‏یابیم: حق فرد، حق جامعه و از همه مهم‏تر، حق خداى متعال.حق خداى متعال بر انسان‏ها این است که او را عبادت کنند و طریق استکمال خود را، که خداى متعال ارائه نموده است، طى کنند. بر خلاف پندار فیلسوفان حقوق غربى، مساله فقط این نیست که جمع میان حقوق فردى و حقوق اجتماعى چگونه امکان‏پذیر است، بلکه آنچه اهمیت‏بیش‏ترى دارد این است که باید اراده الهى، در عالم تحقق یابد.به دیگر سخن، با صرف‏نظر از ارتباطات و مناسباتى که انسان‏ها، در زندگى اجتماعى با یکدیگر دارند، هدفى که خداى متعال از خلقت انسان‏ها دارد، مقتضى یک سلسله حقوق و تکالیف است.اثبات حق الهى، که بر سایر حقوق حاکمیت تام و مطلق دارد، در تبیین مبانى حقوق اسلامى و توجیه قوانین اسلامى مشکل‏گشایى‏ها و کارسازى‏هاى فراوان دارد که مهم‏ترین آن در «مساله حق حیات‏» است. حق حیات یعنى این‏که هر انسانى حق دارد که زنده باشد و دیگران مکلف‏اند که زندگى او را محترم بشمارند.از دیدگاه فلاسفه حقوق غرب، این حق فقط در چهارچوب مناسبات اجتماعى بین انسان‏ها قابل طرح است.از این‏رو، مى‏پندارند هیچ قانونى نمى‏تواند انسان را به مرگ و نیستى محکوم کند، حتى اگر آن انسان مرتکب قتل و جنایت‏شده باشد! ناگفته پیداست کسى که معتقد است‏حق حیات مقتضى آن است که مجازات‏هاى کیفرى نیز منتهى به اعدام نشود، به طریق اولى، روا نمى‏داند شخصى که به قتل و جنایت دست نیازیده است، محکوم به اعدام گردد. اما از دیدگاه ما، مى‏توان کسى را که قتلى و جنایتى نکرده است، صرفا بدین سبب که به خداى متعال و مقدسات دینى و مذهبى بى‏حرمتى و اسائه ادب روا داشته، به مرگ محکوم کرد; چرا که نسبت‏به حق الهى متجاوز بوده است.حقوق‏دانان و فیلسوفان حقوق و محافل حقوقى دنیا البته چنین کارى را زیرپا گذاشتن حقوق بشر و چنین قانونى را غیرانسانى مى‏انگارند! اگر بپذیریم که حق الهى - یعنى این‏که باید خداى متعال اطاعت و عبادت شود - بر همه حقوق فردى و اجتماعى مقدم و حاکم است و یکى از اصولى که فراتر از جمیع قوانین موضوعه است، رعایت «حق الله‏» مى‏باشد، آن‏گاه تبیین منطقى و عقلانى قانون مورد اشاره آسان خواهد بود.درست است‏شخصى که علنا به مبارزه با دین و مقدسات دینى برخاسته و بدان توهین روا داشته، از کسى سلب حیات مادى و ظاهرى نکرده، ولى به حق الهى تجاوز کرده و درصدد نقض هدف آفرینش برآمده است.آدمیان آفریده شده‏اند تا استکمال معنوى بیابند و چون استکمالشان فقط در پرتو دین حق حاصل مى‏آید، هرگونه نبرد و دشمنى با دین حق، ستیزه با غرض خلقت است و قهرا مرگ یا عقوبتى دیگر در پى خواهد داشت.از همین‏رو، کسى که دست کم یکى از والدینش در حال انعقاد نطفه او مسلمان بوده و خود او نیز پس از بلوغ اظهار مسلمانى کرده و سپس از اسلام بیرون رفته است (مرتد فطرى)، اگر مرد باشد کشته مى‏شود و اگر زن باشد به حبس دایم محکوم مى‏گردد و در اوقات نمازهاى پنج‏گانه، کتک مى‏خورد تا توبه نماید; و شخصى که والدینش در حال انعقاد نطفه وى، هر دو کافر بوده‏اند و خود وى نیز پس از بلوغ، اظهار کفر کرده و سپس اسلام آورده است و آن گاه از اسلام بیرون رفته و به کفر بازگشته است (مرتد ملى)، اگر مرد باشد نصیحتش مى‏کنند و از وى مى‏خواهند که توبه کند و اگر از توبه سرپیچى کرد، او را به قتل مى‏رساند. (البته براى حکم به ارتداد یک شخص، باید وى علاوه بر بلوغ، عقل کامل، اختیار و قصد داشته باشد) کوتاه سخن آن‏که در فقه اسلامى، براى مرتد (کسى که پس از مسلمانى کافر شود)، حدود و عقوبت‏هایى مقرر گشته; زیرا چنین کسى حق خداى متعال را ضایع کرده است. ممکن است کسى ادعا کند عقوبت‏هایى که بر ارتداد و نظایر آن مترتب مى‏شود نه به سبب تضییع حق خداى متعال و بلکه به دلیل بى‏حرمتى به آراء و معتقدات مسلمانان و تحقیر و توهین آنان است.در یک جامعه غیراسلامى نیز اگر شخصى به مقدسات عموم مردم اهانت کند و باورها و ارزش‏هاى پذیرفته آنان را به بازى و مسخره بگیرد، به جرم آزردن افراد جامعه و جریحه‏دار کردن احساسات و عواطف آنان مورد تعقیب و مجازات واقع مى‏شود.پس آنچه مجوز مجازات و کیفر است لگدمال کردن «حق جامعه‏» است، نه زیر پانهادن «حق الله‏» . به نظر مى‏رسد این توجیه ناکافى است; زیرا لازمه آن این است که اگر افراد یک جامعه اسلامى شور و تعصب دینى و غیرت و حمیت مذهبى خود را چنان از دست‏بدهند که از حمله و اهانت‏به مقدسات دینى و مذهبى خود چندان دل آزرده و خشمگین نشوند، نباید کسانى را که در چنین جامعه‏اى، به این قبیل اعمال دست مى‏یازند، عقوبت کرد; و همه مى‏دانیم که این لازم باطل است.امروزه در جوامع اسلامى بر اثر رواج و شیوع فرهنگ مادى مغرب زمین، که یکى از بارزترین وجوه مشخصه آن «تساهل دینى‏» است، به وفور پیش مى‏آید که کسانى که چنان دچار ضعف روح و احساس دینى شده‏اند; چنان که هیچ یک از تهاجمات رنگارنگ ضد دینى آنان را تحریک نمى‏کند.در چنین اوضاع و احوالى، تعداد کثیرى از مسلمانان آمادگى کامل دارند تا کسانى همچون مرتدان بدعت‏گذاران را ببخشایند.از این منظر، اگر مرتدان و بدعت‏گذاران به حقوق جامعه تعدى کرده‏اند، با اغماض و عفو افراد جامعه، از تعقیب و مجازات محاکم شرعى نیز مصون بمانند; زیرا هر حقى قابل اسقاط و بخشش و صرف‏نظر است.بنابراین، آیا جامعه یا دادستان مدعى‏العموم حق دارد چنین افرادى را از کیفر معاف دارد؟ مسلما، نه. اینان حق خداى متعال را پاى‏مال کرده‏اند و بنابراین، فقط اوست که مى‏تواند ایشان را ببخشاید.این یکى از نتایجى است که از قایل شدن به «حق الله‏» و حاکم دانستن آن بر حقوق فردى و اجتماعى در زمینه قوانین موضوعه برمى‏آید. (31) مجازات مرتد در اسلام در پایان، ذکر این نکته بجاست که کسانى ممکن است از این سخت‏گیرى‏ها تعجب کنند و آن را نوعى «خشونت‏» شدید و غیرقابل انعطاف بدانند که با روح اسلام سازگار نیست، ولى در حقیقت، این حکم یک «فلسفه اساسى‏» دارد و آن حفظ جبهه داخلى کشور اسلامى و جلوگیرى از متلاشى شدن آن و ممانعت از نفوذ بیگانگان و منافقان است; زیرا ارتداد در واقع، قیام علیه کشور اسلامى مى‏باشد که در بسیارى از قوانین دنیاى امروز نیز مجازات آن اعدام است.اگر به افراد اجازه داده شود هر وقت که مى‏خواهند خود را مسلمان معرفى کنند و هر وقت دوست ندارند استعفا دهند، به زودى جبهه داخلى اسلام متلاشى خواهد شد و راه نفوذ دشمنان و عوامل و ایادى آن‏ها باز خواهد گردید و هرج و مرج شدیدى در سراسر جامعه اسلامى پدید خواهد آمد.بنابراین، حکم مزبور در واقع، حکم سیاسى اسلام و براى حفظ حکومت و جامعه اسلامى و براى مبارزه با ایادى و عوامل بیگانه ضرورى است. از این گذشته، کسى که آیینى همچون اسلام را پس از تحقیق و پذیرش، رها کند و به سوى آیین‏هاى دیگرى برود، معمولا انگیزه موجهى ندارد و بنابراین، در خور مجازات‏هاى سنگین است. اگر به واقعیت توجه کنیم که این احکام علیه کسى نیست که اعتقادى در درون دارد و در مقام اظهار آن برنیامده، بلکه تنها کسى را شامل مى‏شود که به اظهار یا تبلیغ بپردازد و در حقیقت، برضد رژیم موجود جامعه قیام مى‏کند، روشن مى‏شود که این خشونت‏بى‏دلیل نیست و با مساله آزادى اندیشه نیز منافاتى ندارد و همان‏گونه که گفته شد، شبیه این قانون در بسیارى از کشورهاى شرق و غرب نیز وجود دارد. -------------------------------------------------------------------------------- پى‏نوشت‏ها: 1- سعید درودى، مصاحبه با رادیو دولتى انگلیس، 28/7/1379 2- ر.ک.به: ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ج 1، صص 516- 540 3- ر.ک.به: همان، ج 2، ص 384 4- حر عاملى، وسایل‏الشیعه، تهران، اسلامیه، 1367، ج 18، باب 1 5- عبدالکریم موسوى اردبیلى، فقه الحدود و التعزیرات، ص 836 6- حسین‏مهرپور، دیدگاه‏هاى جدید در مسائل حقوقى، ص 167 7- روزنامه صبح امروز، مهرماه، 1378 8و9- محمدتقى‏مصباح یزدى، نظریه‏سیاسى‏اسلام، ج‏3، ج‏دهم/ج پانزدهم 10- نهج‏البلاغه، شرح صبحى صالح، خطبه 216، ص 333 11و12- ر.ک.به: محمدتقى‏مصباح‏یزدى، پیشین، درس‏سیزدهم/همان، درس‏دوازدهم 13- ر.ک.به: همان، نظریه سیاسى اسلام، چاپ دوم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى (ره)، 1378، ج 1، ص 208 14- دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، درآمدى بر حقوق اسلامى، تهران، سمت، 1368، ص 248 15- محمدتقى جعفرى، تحقیق در دو نظام حقوق جهانى بشر، تهران، دفتر خدمات حقوقى بین‏المللى جمهورى اسلامى ایران، 1370، ص 242 16- ناصر مکارم شیرازى، تفسیرنمونه، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1366، ج‏4، ص‏355- 2356 17- نهج‏البلاغه، نامه 53، فراز 141 18- شیخ حر عاملى، پیشین، ج 19، ص 8- 9 19- براى توصیح بیش‏تر ر.ک به: محمدتقى جعفرى، پیشین، ص 245- 248/همو، ترجمه و تفسیر نهج‏البلاغه، ج 12، ص 158 20- ر.ک.به: دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، پیشین، ص 249 21- ر.ک.به: ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 1، ص 602- 610 22- ر.ک.به: محمدتقى مصباح یزدى، پیشین، ج 1، ص 188- 193 و ص 272 23- دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، پیشین، ص 269- 270 24- همان، ص 270 به نقل از: رساله درباره آزادى، ص 147 25- ر.ک.به: ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 19، ص 412- 417 26- روضة المتقین، ج 13، ص 167 27- شیخ حر عاملى، اثبات الهداة، ج 1، ص 22 28- البرقى، المحاسن، ج 1، ص 359، حدیث 771 29- دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، پیشین، ص 272 30- عباس قمى، منتهى‏الآمال، قم، هجرت، بى‏تا، ج 2، ص 240 31- محمدتقى مصباح یزدى، جزوه حقوق و سیاست در قرآن کریم، مؤسسه امام خمینى (ره)، ج 2، ص 1949- 1951 معرفت- شماره 47

‏عبد الله جوادى آملى
آزادى از حقوق انسانى است و تبیین آن برعهده علوم انسانى است‏و علوم انسانى بدون انسان‏شناسى مفهومى ندارد. انسان‏شناسى هم‏بدون شناخت روح ملکوتى انسان ممکن نیست و شناخت روح مجرد وملکوتى بدون شناخت عالم مجردات قابل دسترسى نیست. شناخت‏مجردات هم بدون شناختن قوانین عامه هستى ممکن نیست.
مغلطه‏اى در بحث آزادى
گاهى ممکن است گفته شود; بحث آزادى از صبغه بحث‏هاى فلسفى خارج‏شده است. وقتى که جناب دکارت مى‏گوید: اول باید فکر و شناخت رابشناسیم، دیگر نمى‏شود با بحث‏هاى فلسفى یا کلامى یا فقهى درباره‏آزادى سخن گفت، لذا اول باید با تحولى که در غرب درباره‏اندیشه پدید آمده است، آشنا شد، آن‏گاه وارد مبحث آزادى انسان‏از آن جهت که شهروند است و آزادى او در برابر دولت و آزادى‏هاى‏فردى بپردازیم.
این حرف مغالطه‏اى بالعرض است و هدف آن خلع سلاح حوزویان در این‏مباحث است. این اندیشه مى‏گوید، ابزار کار شما دیگر کارایى‏ندارد و تا متحول نشوید و غربى اندیشه نکنید و درباره شناخت‏بحث نکنید، توان داورى اضلاع سه‏گانه آزادى را ندارید.
استفاده از روش مغالطه بالعرض بدترین شیوه براى مواجهه فکرى‏است. مغالطه بالذات همان سیزده قسم معروف است که آن رامى‏شناسیم، اما در مغالطه بالعرض ادعا مى‏شود که مطلب عوض شده،جهان عوض شده، شما عقب افتاده‏اید، این خیلى پیچیده است. درپاسخ باید گفت که این مباحث همگى زیرمجموعه بحث هستى‏شناسى است‏که از اصول مباحث فلسفى ماست. نزد فرزانگان و دانشمندان ما،فلسفه و حکمت و کلام، فقه اکبر قلمداد مى‏شود و اصول آن پاسخ‏گوى‏همه مسایل و حرف‏هاى تازه است.
تبیین آزادى از منظر دین
عده‏اى فکر مى‏کنند دین مزاحم آزادى است در حالى که از اهداف‏دین تبیین حدود آزادى است. آزادى بر دو قسم است، تکوینى وتشریعى. مرز آزادى تکوینى نظام على و معلولى و به تعبیر شهیدمطهرى انسان در نظام تکوین آزاد است، قرآن نیز در آیات متعددى‏آن رابیان داشته است.
(قل الحق من ربکم فمن شاء فلیومن و من شاء فلیکفر) (1) .
(و هدیناه النجدین) (2) .
(لا اکراه فى الدین) (3) .
حال این سوال مطرح مى‏شود که اگر انسان در نظام تکوین آزاداست، پس مجازات و مکافات چیست؟ چرا قرآن مى‏فرماید: (خذوه فغلوه ثم الجحیم صلوه) (4) در پاسخ باید گفت که ریشه این‏سوال در خلط بین تکوین و تشریع است.
قرآن هیچ‏گاه از آزادى مطلق صحبت نفرموده است‏بلکه آزادى درنظام تکوین را بیان فرموده است، هم‏چنان که طبیب مى‏گوید بشر درنظام تکوین بین سم و شهد آزاد است اما اگر سم خورد مى‏میرد.
مرزها باید کاملا از هم‏دیگر تفکیک شوند. هیچ آیه‏اى نمى‏گویدبنده آزاد است. بنده، بنده است.
(قل الحق من ربکم فمن شاء فلیومن و من شاء فلیکفر) (5) اما اگرکافر شد.
(فخذوه فغلوه ثم الجحیم صلوه) (6) در دنیا نیز گوشه‏اى از همان‏عذاب الهى جارى مى‏شود.
(انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله و یسعون فى الارض فساداان یقتلوا او یصلبوا او... .) (7) پس معلوم مى‏شود نظام تکوین غیراز نظام تشریع است. و آزادى تکوینى، کمالى براى انسان است. وتکوین و تشریع دو مقوله جدا از یکدیگر هستند و نباید خلطشوند.
انسان موجودى محدود است، موجود محدود نمى‏تواند وصف بى‏کران‏داشته باشد. آزادى او به اندازه هستى اوست، و چون اصل حاکم برنظام هستى، قانون علیت است، آزادى تکوینى انسان در محدوده‏قانون علیت است، انسان اگر بخواهد خودش را هم بکشد باید ازراه علیت و معلولیت وارد شود.
آزادى تکوینى که آیات فراوانى ناظر به آن است، براى رد جبر وتفویض است.
آزادى تشریعى
آزادى در نظام تشریع محدود به مباهات است. اما مستحبات انجامش‏رجحان دارد و در واجبات حق ترک ندارد. در محرمات حق فعل نداردو در مکروهات حق فعل و ترک دارد لکن بهتر آن است که انجام‏ندهد. این احکام خمسه براى تبیین مرز آزادى در نظام تشریع‏است.
آیا دین مزاحم آزادى است؟
از دیر زمان افراد بى‏بند و بار، دین را مزاحم آزادى خودمى‏دانستند. نمونه‏اى از این ادعاى تزاحم را بیان مى‏کنم. درسوره مبارکه هود وقتى جریان شعیب (ع) را بازگو مى‏کند مى‏فرمایدکه شعیب فرمود: (و یا قوم اوفوا المکیال و المیزان بالقسط و لا تبخسوا الناس‏اشیائهم) (8) کم‏فروشى، تطفیف و نقص در وزن و پیمانه نکنید.
(عبارت «لا تبخسوا الناس اشیائهم‏» از مصادیق روایت نبوى (ص)است که فرموده‏اند. «اوتیت جوامع الکلم‏» (9) و آن‏چنان بلند ورفیع است که بشر چیزى در مقابل آن ندارد، مى‏فرماید: «در کارت‏کم نگذار» اشیا، در این کریمه عمومیت را مى‏رساند و هر چه شى‏ءبر او صادق است نخس آن حرام است «و لا تبخسوا الناس اشیائهم‏»غیر از «ویل للمطففین‏» و «اوفوا المکیال و المیزان‏» است وبالاتر از این‏هااست).
وقتى این کریمه نازل شد گفتند: (قالوا یا شعیب «ا صلاتک‏تامرک ان نترک ما یعبد آباونا) (10) اى شعیب دو حرف دارى یکى‏این که دست از عقاید شرک برداریم و دیگرى این‏که دست ازگران‏فروشى و تطفیف برداریم، این با آزادى ما مخالف است. نمازتو جلوى آزادى ما را مى‏گیرد (چون عصاره دین در نماز ظهورمى‏کند، نماز «تنهى عن الفحشاء و المنکر» (11) است. فحشا و منکرهم «ینهیان عن الصلاه‏»، تاثیر یک‏جانبه در عالم طبیعت نیست).
آن‏ها گفتند دین جلوى آزادى ما را مى‏گیرد. براساس «الناس‏مسلطون على اموالهم‏» (12) ما بر اموال خویش سلطه داریم و تطفیف وبخس برایمان مجاز است.
حضرت شعیب استدلال کرد که آزادى به معناى انحراف و بى‏بند وبارى نیست. این بى‏بند و بارى به سود شما نیست. دین در واقع‏انسان را از رنج‏هاى دردآور مى‏رهاند. دین مبین آزادى است.
حدود آزادى
اگر بخواهیم فارغ از دین حدود آزادى را تعیین کنیم، باید حدآن را عدالت‏بدانیم. اما سوال این‏جا است، عاملى که عدالت راتحدید مى‏کند چیست؟ آن کسى که آزادى بى‏مرز را مى‏طلبد، عدالت راظلم تفسیر مى‏کند. باید شناسنامه‏اى براى آزادى و عدالت تعیین‏کرد تا مرز این‏ها مشخص شود.
آزادى و عدالت جزء مبانى تدوین حقوق بشر است. اما مبانى تبیین‏و تفسیر عدالت را از کجا بگیریم.
مایز، کیست؟ چه کسى مرزبندى مى‏کند؟ جز آن است که دین باید مرزعدالت و آزادى و حقوق را مشخص کند؟
شیوه برخورد با مخالفین
گاهى ممکن است گفته شود تا کسى دست‏به شمشیر نبرده است آزاداست، هم‏چنان که خوارج تا دست‏به شمشیر نبردند حضرت امیر (ع)با آن‏ها کارى نداشت. حضرت امیر (ع) با این قلم‏ها و بیان‏هابرخورد مى‏کرد. خوارج تا دست‏به شمشیر نبردند، حضرت آن‏ها رانکشت، اما تا حرف نامربوط زدند حضرت محکوم کرد، تا اعتراض‏کردند، حضرت تقبیح کرد. در نهج البلاغه آمده است: «یکى ازخوارج در حضور حضرت امیر المومنین (ع) گفت: «ان الحکم‏الا لله‏» (13) حضرت فرمود: «اسکت قبحک الله‏» (14) اى دندان شکسته‏خدا چهره‏ات را قبیح کند ساکت‏باش.
اگر امام امت (ره) هم به قلم به‏دست‏ها تشر مى‏زد کار حضرت امیر(ع)را مى‏کرد. نباید بگوییم خوارج تا دست‏به شمشیر نبردند،حضرت با آن‏ها کار نداشت. حضرت آن‏ها را از دم شمشیر نگذراند.
ابتداى به قتال نکرد. در نبرد با کفار هم ابتداى به قتال‏نمى‏کرد. سالار شهیدان هم در حادثه کربلا، با این که آن‏هامهدور الدم بودند، فرمود: تا آن‏ها تیراندازى نکردند، شماتیراندازى نکنید.
پس روشن مى‏شود آزادى افراد تا مرز دست‏بردن به سلاح، توسعه‏ندارد. دست‏به شمشیر بردن پاسخش شمشیر است. اگر با قلم هم‏توطئه کردند، پاسخش محکوم و رد کردن است، چون قلم و بیان‏مسموم باطل و ضلالت و زشتى است و باید با آن مقابله کرد، البته‏برهان عقلى در جاى خود محفوظ است، اگر برهان عقلى اثر نکرد،آن‏گاه (ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة و جادلهم‏بالتى هى احسن) (15) است. اگر آن هم نشد (و جاهد الکفار والمنافقین و اغلظ علیهم) (16) هست.
پس نمى‏شود گفت که چون حضرت امیر (ع) ، خوارج را تا هنگام دست‏به شمشیر بردن آزاد گذاشته بود، پس همگان آزادند، قلم، بنان وبیان آزاد است مگر این که دست‏به شمشیر ببرند.
پس گاهى جاى حلم است و گاهى جاى حمله. مباحث عمیق علمى، هم درمجلات، کتاب‏هاى تخصصى باید مطرح شود. اما انتشار ویروس‏گونه‏شبهات با آزادى سازگار نیست.
آزادى در فضایى که بهره ندارد روا نیست. اما آزادى در جایى که‏موید است، موکد است، نه تنها رواست‏بلکه لازم است و سودمند هم‏هست.
آزادى ثمره اعتقاد دینى
دین آمده است تا بشر را رها و آزاد کند. دستورات و الزامات‏دینى که به ظاهر قیوداتى را پدید مى‏آورد در واقع بشر را ازقیود نجات مى‏دهد، بستن گاهى عین گشودن است.
در سوره اعراف به نقل از کتب گذشته مثل تورات و انجیل وجودپیغمبر اکرم (ص) را این چنین وصف مى‏فرماید: (یضع عنهم اصرهم و الاغلال التى کانت علیهم) (17) دست و بال این‏هارا باز مى‏کند (18) . پیامبر هم راه تفکر و اندیشه را هموار کرد وهم به آنان شوق تحرک و پیش‏روى را عنایت فرمود.
در پایان جمع‏بندى مطالب را مجددا یادآورى مى‏کنیم: دین دو نوع‏آزادى آورده است: یک نوع آزادى تکوینى که رافع جبر و تفویض ومبین امر بین الامرین است و آن را تنها نظام على محدود مى‏کند.
آیاتى هم که در بحث آزادى احیانا به آن‏ها استدلال مى‏شود یاناظر به این است که عقیده تحمیل بردار نیست، ارشاد به نفى‏موضوع است، یا ناظر به آزادى تکوینى است. آزادى تکوینى هرگزبا آزادى تشریعى خلط نمى‏شود. در نظام تکوین آزادى تکوینى به‏قانون علیت محدود است.
نوع دوم، آزادى تشریعى است که محدود و مشخص است. اگر ذات‏اقدس اله انسان را در تشریع آزاد مى‏گذاشت (خذوه فغلوه) نبود،جهنم و نار نبود که گوشه‏اى از آن تعذیب الهى به عنوان حدود وتعزیرات در دنیا جلوه کند.
از منظر بحث‏شناخت، اگر کسى بخواهد آزادى را بشناسد تا انسان‏شناس نباشد ممکن نیست.
گرچه معرفت‏شناسى جزء عزیزترین و شیرین‏ترین بحث‏هاى فکرى انسان‏است اما این مقدمه است. انسان باید معرفت را بشناسد تا پى‏ببردکه معروفش چیست؟ و اگر مرزهاى آزادى به عدالت تحدید مى‏شود،آن‏گاه سوال درباره عدالت است که حدود اربعه عدالت را چه چیزى‏تعیین مى‏کند؟ چاره‏اى جز این نیست که بگوییم آزادى و عدالت وسایر مبانى حقوق را، منابع اصلى یعنى کتاب و سنت تبیین مى‏کند.
از این منابع باید مبانى را مشخص کرد، آن‏گاه مجتهد آزاداندیش‏در فقه سیاسى مى‏تواند حدود آزادى را تشریح و تبیین کند.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشتها
1- کهف (18): 29 .
2- بلد (90): 10 .
3- بقره (2): 256 .
4- حاقه (69): 30 و 31 .
5- کهف (18): 29 .
6- حاقه (69): 30 و 31 .
7- مائده (5): 33.
8- بحارالانوار، ج 73، ص 274، ح 25، چاپ تهران.
9- همان .
10- هود (11): 87.
11- عنکبوت (29): 45.
12- بحار الانوار، ج‏2، ح‏7، چاپ تهران.
13- نهج البلاغه، خطبه 184.
14- نحل (16): 125.
15- توبه (9): 73.
16- توبه (9): 73.
17- اعراف (7): 157.
18- دین غل‏هایى که به دست و پاى جسم و جان بشریت زنجیر شده‏بود را گسست. گناهان و گمراهى‏ها و خودبینى و غرور، انسان رااسیر و گرفتار مى‏کند. بندگى هوس‏ها عین اسارت است و بندگى‏خداوند عین آزادگى است.اگر دست انسان از گناه ببندند، او را از اسارت نجات داده‏اند.
--------------------------------------------------------------------------------
پیام حوزه - شماره 22

‏على ربانى گلپایگانى
آزادى سیاسى در کاربرد عام آن هر گونه فعالیتى را که بر سرنوشت‏سیاسى جامعه تاثیر مى‏گذارد، شامل مى‏شود. طبق این کاربرد، تشکیل احزاب وجمعیت‏ها، مطبوعات و رسانه‏هاى گروهى نیز فعالیتهاى سیاسى به شمار مى‏روند، ولى کاربرد خاص آن مربوط به دخالت آحاد جامعه در حکومت و اداره‏ى امور کشور است. این آزادى با نظامهاى استبدادى در تعارض آشکار است. بدیهى است آزادى افراد در دخالت در اداره‏ى جامعه مشروط به یک سلسله شرایط و شایستگى‏هاست که با توجه به نوع جهان‏بینى‏ها و مکاتب پذیرفته شده در جوامع بشرى و قوانین اساسى آنها متفاوت خواهد بود. ولى در قانونمندى چنین آزادى بسان دیگر آزادى‏هاى اجتماعى نمى‏توان تردید کرد.
حق آزادى سیاسى در ماده‏ى (2) اعلامیه جهانى حقوق بشر در سه بند تدوین شده است:
1. هر کس حق دارد در اداره‏ى عمومى کشور خود، خواه مستقیما و خواه به وساطت نمایندگى که آزادانه انتخاب شده باشد، شرکت جوید.
2. هر کس حق دارد با تساوى شرایط به مشاغل عمومى کشور خود نایل آید.
3. اساس و منشا حکومت، اراده‏ى مردم است، این اراده، باید به وسیله انتخاباتى ابراز گردد که از روى صداقت و به طور ادوارى صورت پذیرد. انتخابات باید عمومى و با رعایت مساوات باشد و با راى مخفى یا طریقه‏اى نظیر آن انجام گیرد که آزادى راى را تامین نماید.
بند اول و دوم ماده‏ى مزبور از دیدگاه جهان‏بینى توحیدى، پذیرفته است، چرا که اگر شرایط عمومى براى حضور آحاد و افراد جامعه در اداره‏ى امور کشور فراهم نگردد و این کار تنها توسط افراد ویژه‏اى مثلا هواداران یک حزب، یا اشراف و سرمایه‏داران و امثال آنان انجام شود، مشارکت عمومى از میان مى‏رود، و زمینه براى استبداد و خودکامگى فراهم مى‏شود، و به دنبال آن مفاسد گوناگون اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى رواج مى‏یابد. و هیچ یک از این امور از دیدگاه دین حق پذیرفته نیست. در قرآن کریم بر اصل تعاون و مشارکت عمومى، مشورت و همفکرى، و نفى استبداد تاکید شده است. درباره تعاون مى‏فرماید: «...تعاونوا على البر و درباره‏ى مشورت مى‏فرماید: «...و امرهم شورى بینهم...» (2) و نیز به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم دستور مى‏دهد تا با مسلمانان در امور مربوط به سرنوشت جامعه اسلامى مشورت کند «...و شاورهم فى الامر...» (3) و امام على علیه السلام فرموده است‏«من استبد برایه هلک‏» (4) و نیز فرموده است: «آلة الرئاسة سعة الصدر». (5)
برپایى قسط و عدل در جامعه‏ى انسانى یکى از اهداف بعثت پیامبران الهى بوده است(حدید/25) و آزادى معقول و مشروع یکى از مصادیق عدل اجتماعى است. بدین جهت پیامبران الهى با قدرتهاى مستبد و استثمارگر مبارزه مى‏کردند و در این راه از هیچ تلاش و مجاهدتى فروگذار نمى‏کردند. به عنوان مثال، از آنجا که فرعون بر این که بر بنى اسرائیل ستم مى‏کرد و آنان را برده وبنده‏ى خود ساخته و حقوق اجتماعى آنان را سلب کرده بود، حضرت موسى علیه السلام وى را به شدت نکوهش کرده، از او خواست تا بنى اسرائیل را ازیوغ بردگى خود آزاد سازد.
فرعون دوران کودکى حضرت موسى علیه السلام را یاد آورد که در تکفل فرعون بوده، و امروز او باید مطیع و منقاد وى باشد، نه این که علیه او قیام کند، ولى حضرت موسى با قاطعیت تمام در برابر فرعون ایستاد و تصریح کرد که او بنى‏اسرائیل را بنده و برده‏ى خود ساخته و سپرى شدن دوران کودکى موسى در دربار فرعون نیز از آثار همین سیاست استبدادى و استثمارگرانه بوده است‏«...تلک نعمة تمنها على ان عبدت بنى اسرائیل‏». (6) داستان حضرت موسى نمونه منحصر به فرد نیست، این شیوه‏ى همه‏ى پیامبران الهى بوده است‏به خاطر همین روش بوده است که مترفان و سلطه جویان استثمارگر با آنان به مبارزه برمى‏خاستند و رسالت آنان را تکذیب مى‏کردند. «وما ارسلنا فى قریة من نذیر الا قال مترفوها انا بما ارسلتم به کافرون‏». (7)
بنابراین در این نکته جاى هیچ‏گونه تردیدى وجود ندارد که حکومتهاى الهى پیامبران بر پایه‏ى عدل و داد استوار بوده، وبا هر گونه استبداد و خودکامگى به شدت مخالفت کرده‏اند، و امتیازهاى طبقاتى، نژادى و مانند آن در منطق آنان کمترین ارزش و اعتبارى نداشته است. براى همه‏ى اقشار وگروههاى تشکیل دهنده‏ى جامعه در برابر قانون عادلانه الهى، حقوق مادى قایل بوده‏اند، و مسؤولیتهاى اجتماعى از دیدگاه آنان بر پایه‏ى شایستگى‏ها و توانایى‏ها استوار بوده است، نه برخوردارى از شهرت و ثروت و امتیازاتى از این قبیل. به عنوان نمونه‏اى روشن از شایسته سالارى در حکومت الهى پیامبران، مى‏توان داستان طالوت را یادآور شد که توسط پیامبرى از پیامبران بنى‏اسرائیل و به اذن و مشیت الهى به عنوان فرمانده سپاه توحید در مبارزه با لشکریان کفر برگزیده شد، و این در حالى بود که وى از نظر شرایط زندگى از افراد عادى، غیر متمکن و غیر مشهور بود، و بدین جهت گزینش او به فرماندهى با مخالفت عده‏اى از بنى‏اسرائیل واقع شد که شهرت، ثروت و امتیازات طبقاتى را ملاک لازم براى احراز مقامات کشورى و لشکرى مى‏انگاشتند، ولى پیامبر الهى در پاسخ آنان توانایى جسمانى و دانایى طالوت را که دو رکن لازم در فرماندهى نظامى است، به عنوان ملاک انتخاب وى یادآور شد. (8)
گواه دیگر از قرآن بر این مطلب، سخن حضرت یوسف است که از فرمانرواى مصر مى‏خواهد تا مسؤولیت‏سرمایه‏هاى عمومى و دولتى (بیت المال) را به عهده‏ى وى بسپارد، و دو صفت امانت‏دارى و دانایى را به عنوان دلیل این درخواست‏بیان مى‏کند «...اجعلنى على خزائن الارض انى حفیظ علیم‏» . (9)
ولایت الهى یا منشا حکومت دینى
در هر حال، در این مطلب که در حکومت دینى آن گونه که قرآن کریم ترسیم مى‏کند و از گفتار و رفتار پیامبران و امامان به دست مى‏آید مردم خود باید در اداره‏ى امور کشور دخالت داشته باشند. و مسؤولان ومتصدیان امور به صورت مستقیم یا غیر مستقیم مورد گزینش و قبول مردم باشند، شکى نیست، ولى بر خلاف آنچه در اعلامیه جهانى حقوق بشر و دیگر قوانین مبتنى بر ایدئولوژى‏هاى اومانیستى بیان شده است، منشا مشروعیت‏حکومت، ولایت‏خداوندى است. و این مقتضاى اصل توحید در همه‏ى مراتب و از جمله در توحید ربوبى است‏«...ان الحکم الا لله...» (10) ، آرى، از آنجا که هدایت محسوس و ملموس جامعه‏ى بشرى از طرق مختلف و از جمله تشکیل حکومت، در مورد خداوند که منزه از جسمانیت است ممکن نیست، این ولایت الهى توسط پیامبران به مرحله‏ى ظهور و بروز رسیده است، و پیامبران نیز آن را به اوصیاى خویش سپرده‏اند، چنان که در اسلام نیز این ولایت از جانب پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به ائمه اهل بیت علیهم السلام سپرده شده است. و در عصر غیبت امام معصوم (عج) طبق ادله‏ى عقلى و نقلى (11) ، فقیهان پارسا و با کفایت عهده‏دار ولایت و رهبرى جامعه‏ى اسلامى، شناخته شده‏اند.
سپردن امر ولایت و رهبرى جامعه‏ى بشرى به پیامبران و امامان و فقیهان پارسا و با کفایت هیچ ربطى به حکومت‏هاى طبقاتى در جوامع مختلف که در طول تاریخ بشر پدید آمده است ندارد، در نظام حکومت دینى که از ولایت الهى سرچشمه مى‏گیرد، ملاک رهبرى و حکومت، امتیازات طبقاتى نیست، بلکه ملاک شایستگى و کفایت متناسب با منصب خطیر رهبرى در جامعه‏ى دینى است که گذشته از کاردانى و کفایت لازم در امر رهبرى و مدیریت جامعه، از آگاهى کافى در شناخت قوانین الهى، و مصونیت لازم در برابر تمایلات نفسانى و خودکامگى و شیطان سپرى داشته باشد، چرا که نظام حکومتى جهان بینى توحیدى هم باید در خدمت مردم باشد و هم مجرى احکام و دستورات الهى، وحافظ ارزشها و مقدسات دینى و انسانى. رهبرى دینى صرفا در سامان بخشیدن به امور دنیوى جامعه خلاصه نمى‏شود، بلکه این مهم یکى از اهداف ومسؤولیت‏هاى آن است، مسؤولیت‏بزرگتر آن که تضمین کننده‏ى مسؤولیت نخست نیز هست تحقق بخشیدن به احکام و اوامر الهى است.
«الذین ان مکناهم فى الارض اقاموا الصلاة وآتوا الزکاة وامروا بالمعروف ونهوا عن المنکر ولله عاقبة الامور» . (12)
«آنان(یارى دهندگان خداوند که خود نیز از نصر الهى بهره‏مند مى‏گردند) کسانى‏اند که اگر در زمین از قدرت و مکنت الهى بهره‏مند گردند(حکومت الهى برقرار سازند) نماز برپا داشته، زکات مى‏پردازند، امر به معروف و نهى از منکر مى‏کنند، و سرانجام کارها به خدا باز مى‏گردد».
حاصل آن که اجراى عدالت و حاکمیت‏بخشیدن به ارزشهاى معنوى در جامعه بشرى آرمان اساسى، حکومت دینى را تشکیل مى‏دهد، بدیهى است نیل به چنین آرمان بلندى تنها در سایه وحدت ویکپارچگى، و عزم استوار عمومى، تحت ولایت و رهبرى انسانهایى والا و شایسته امکان پذیر است. در این صورت آنچه در یک نظام دموکراتیک مطلوب و مقصود است، یعنى نفى استبداد و فراهم شدن زمینه براى دخالت مردم در اداره‏ى جامعه، و در نتیجه تامین قسط و آزادى عمومى در سایه‏ى قانون در نظام ولایى به نحو احسن تحقق مى‏پذیرد، و در عین حال از معایب و کاستى‏هاى موجود در دموکراسى‏هاى بشرى، پیراسته است، زیرا در دموکراسى‏هاى بشرى عمدتا دو شرط در رهبران جامعه مورد نظر است، یکى مقبولیت مردمى (اکثریت نسبى) و دیگرى کفایت در مدیریت. در حالى که در نظام ولایى علاوه بر دو شرط مزبور، شرط شایستگى معنوى نیز در حد عصمت‏یا تقوا، لازم شناخته شده است. و با توجه به این که استبداد دو منشا درونى (خودخواهى و هواى نفس) و بیرونى(عدم نظارت ومشارکت عمومى) دارد، برترى نظام سیاسى دینى بر مبناى ولایت الهى بر نظام سیاسى بشرى بر مبناى حکومت مردم بر مردم، روشن مى‏گردد.
کسانى که اصل ولایت را در نظام سیاسى اسلامى مغایر با حق حاکمیت مردم بر سرنوشت‏خویش مى‏پندارند، و یا آن را با حکومت‏هاى استبدادى(با اشکال مختلف آن) یکسان مى‏انگارند، یا از حکومت ولایى درک درستى ندارند، و یا از روى غرض ورزى سخن مى‏گویند. آرى، در نظام ولایى، در عین این که سر رشته امور به ولایت امر منتهى مى‏گردد، ولى این مقصود فرایند نظام‏مندى را طى مى‏کند، که ضمن آن، حق دخالت مردم در سرنوشت‏خویش به بهترین وجه ممکن، تامین مى‏گردد. و این مقتضاى ولایت الهى است، چنان که در نظام تکوین نیز، با این که همه‏ى حوادث به اراده‏ى حکیمانه الهى منتهى مى‏شود، نظام على و معلولى نیز با استوارى تمام نقش خود را ایفا مى‏کند، و سر آن این است که این دو تاثیرگذارى در طول یکدیگرند نه در عرض هم.
کوتاه سخن آن که نظام سیاسى مبتنى بر اصل ولایت الهى که در ولایت پیامبران، امامان و فقیهان پارسا و با کفایت تجلى وتبلور یافته و مى‏یابد، بهترین شیوه‏ى ممکن جهت نیل به حقوق مشروع و قانونى بشر و از جمله حق آزادى در مشارکت‏سیاسى و دخالت در اداره‏ى امور جامعه است.
نگاهى به قانون اساسى
اهمیت این بحث اقتضا مى‏کند که در پایان نگاهى نیز به قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران در باب نظام سیاسى دینى در قالب جمهورى اسلامى بیفکنیم، وحق حاکمیت مردم را بر سرنوشت‏خویش، از طریق اصل ولایت‏باز شناسیم. در اصل (56) قانون اساسى درباره‏ى حق حاکمیت مردم چنین آمده است:
«حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آن خدا است، وهم او، انسان را بر سرنوشت اجتماعى خویش حاکم ساخته است. هیچ کس نمى‏تواند این حق الهى را از انسان سلب کند یا در خدمت منافع فرد یا گروهى خاصى قرار دهد. وملت این حق خداداد را از طرقى که در اصول بعد مى‏آید، اعمال مى‏کند».
آنچه در اصول بعد آمده عبارت است از: قواى سه‏گانه مقننه، مجریه و قضائیه، شوراهاى مختلف استان، شهرستان و... شوراى نگهبان، رهبرى، خبرگان، و مجمع تشخیص مصلحت نظام.
از مطالعه‏ى مجموع این اصول به دست مى‏آید که حق حاکمیت ملى از جانب خداوند تشریع شده است، یعنى مردم طبق روشهاى عقلایى و در چارچوب قوانین اسلامى، در اداره‏ى امور جامعه شرکت مى‏کنند. بدون شک این حق حاکمیت نباید با دیگر تشریعات الهى ناسازگار باشد که از آن جمله است‏حق حاکمیت‏براى رهبرى ولایى. چرا که طبق آیات قرآن و روایات اسلامى پیامبران و اوصیاى آنان حق حکومت‏بر جامعه بشرى را داشته‏اند، و این حق را خداوند به آنان اعطا کرده است:
«یا داود انا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بین الناس بالحق...» (13) وآیات دیگر). هرگاه این دوحق حاکمیت(حق حاکمیت مردم و حق حاکمیت پیامبر و امام) را در عرض یکدیگر قرار دهیم، تناقض و تعارض در تشریع الهى لازم خواهد آمد، که در نادرستى آن تردیدى نیست، پس باید آن دو را در طول یکدیگر قرار دهیم. و نتیجه‏ى آن این مى‏شود که اداره‏ى امور جامعه توسط مردم و با نظارت و رهبرى پیامبر و امام انجام گیرد.
چنان که از آیه‏«وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله‏» نیز همین مطلب به دست مى‏آید.
اکنون اگر دلایل عقلى و نقلى بر ولایت فقیه در عصر غیبت امام معصوم (عج) اقامه شود چنان که چنین دلایلى وجود دارد طبعا آنچه درباره‏ى وجه جمع میان حاکمیت مردمى و رهبرى در مورد پیامبر و امام معصوم گفته شد، درباره‏ى ولایت فقیه نیز صادق است. این مطلب از مواد مختلف قانون اساسى به ویژه اصل پنجم به روشنى به دست مى‏آید. در مقدمه‏ى قانون اساسى، مبناى شرعى ولایت فقیه بر اساس دو اصل ذیل تبیین شده است:
1. در ایجاد نهادها و بنیادهاى سیاسى که پایه‏هاى جامعه را تشکیل مى‏دهند، صالحان عهده‏دار حکومت و اداره‏ى مملکت گردند.
2. قانونگذارى که بیانگر ضابطه‏هاى مدیریت جامعه است، بر مدار قرآن و سنت جریان یابد. آنگاه چنین نتیجه‏گیرى شده است:
«نظارت دقیق و جدى توسط اسلام شناسان عادل و پرهیزگار(فقیهان عادل) امرى محتوم و ضرورى است‏» آنگاه پس از ذکر مطالبى چنین آمده است:
«بر اساس ولایت امر و امامت مستمر، قانون اساسى، زمینه‏ى تحقق رهبرى فقیه جامع الشرایطى را که از طرف مردم به عنوان رهبر شناخته مى‏شود، آماده مى‏کند تا ضامن عدم انحراف سازمانهاى مختلف از وظایف اصیل اسلامى خود باشد».
و سرانجام اصل ولایت فقیه در اصل پنجم قانون اساسى به شرح ذیل تقریر شده است:
«در زمان غیبت‏حضرت ولى عصر(عج) در جمهورى اسلامى ایران، ولایت امر و امامت امت‏بر عهده‏ى فقیه عادل و با تقوا، آگاه به زمان، شجاع، مدیر ومدبر است که طبق اصل یکصد و هفتم عهده‏دار آن مى‏گردد». از آنجا که ولایت فقیه از طریق نصب عام صورت گرفته است، نه نصب خاص، در مقام تصدى امر رهبرى و حکومت لازم است از طریق رجوع به خبرگان، فردى که از جامعیت و شایستگى بیشترى برخوردار است، تعیین گردد، و این همان ساز و کارى است که در اصل (107) قانون اساسى مقرر گردیده است.
از آنچه گفته شد، روشن شد که اولا: هیچ‏گونه تعارض و ناسازگارى میان تشریع حق حاکمیت مردم بر سرنوشت‏خود، و حق حاکمیت پیامبر، امام معصوم و فقیه پارسا و با کفایت وجود ندارد، و ثانیا:سپرده شدن امر رهبرى و ولایت‏بر امت‏به پیامبران، امامان و فقیهان پارسا و با کفایت، مبتنى بر اصل شایسته‏سالارى است، نه امتیازات طبقاتى. و ثالثا: دموکراسى حقیقى که هم عدالت اجتماعى را تامین کند و هم معنویت را بسط دهد، و زمینه رشد و تعالى همه جانبه‏ى انسان را فراهم سازد، تنها در پرتو نظام سیاسى مبتنى بر اصل ولایت الهى دست‏یافتنى است.
پایان بخش این بحث را گفتار حکیمانه و جاودانه‏ى پیشواى آزادگان و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام قرار مى‏دهیم که در معرفى امام فرمود:
«امام کسى نیست، جز آن که براى برپایى قسط قیام کند، و پیرو دین خدا باشد، و جز رضاى خداوند را نجوید». (14)
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1. مائده/2.
2. شورى/38.
3. آل عمران/159.
4. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 164.
5. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 176.
6. شعراء/22.
7. سبا/34.
8. بقره/246 247.
9. یوسف/55. 10. انعام/57.
11. در این باره به کتاب دین و دولت اثر نگارنده رجوع شود.
12. حج/41.
13.ص/26.
14. «و لعمرى ما الامام الا القائم بالقسط، و الدائن بدین‏الله، و الحابس نفسه على ذات الله‏»; (تاریخ طبرى:6/197-198).
--------------------------------------------------------------------------------
کلام اسلامی- شماره 34

‏على ربانى گلپایگانى
1. دین و آزادى تکوینى
آزادى تکوینى زیربناى دیانت را تشکیل مى‏دهد، زیرا با فرض مجبور بودن انسان، تکلیف دینى، امر و نهى، پاداش و کیفر، بیم و امید لغو و بى‏اثر خواهد بود; چرا که اگر انسان در کارى که انجام مى‏دهد، به لحاظ تکوینى، حق انتخاب و اختیار ندارد، و هر چه از او سر مى‏زند، قهرى و جبرى است، امر و نهى و تکلیف چه سودى خواهد داشت. مثال انسان در این فرض به آن مى‏ماند که از فردى که مبتلا به رعشه و لرزش اندام است، بخواهیم تا اندام خود را حرکت دهد، و یا آن را از حرکت و لرزش باز دارد. که در صورت نخست، خواسته ما سفیهانه است و در صورت دوم ظالمانه و هیچ یک از این دو بر خداوند حکیم و عادل روا نیست. بدین جهت است که در احادیث اسلامى بر تعارض نظریه جبر در افعال با عدل وحکمت الهى، و فلسفه تکلیف و وعده و وعیدهاى الهى تاکید شده است. امام على علیه السلام در پاسخ فردى که گمان مى‏کرد لازمه قضا و قدر الهى این است که قدرت انسان در کارهاى او بى‏اثر باشد، فرمود: «اگر چنین باشد، پاداش و کیفر، و امر و نهى الهى عبث و ناروا خواهد بود». (1) قرآن کریم نیز در آیات بسیار و به گونه‏هاى مختلف بر اصل اختیار و آزادى تکوینى انسان تاکید کرده است، چنان که مى‏فرماید: ««...فمن شاء فلیؤمن ومن شاءفلیکفر...»» (2) ، یعنى مؤمن یا کافر بودن انسان تابع خواست و مشیت او است.
البته از نظر تشریعى آنچه مورد خواست و رضاى خداوند است، ایمان است نه کفر; زیرا خداوند کفر را نمى‏پسندد««...ولا یرضى لعباده الکفر...»» (3) ، ولى از نظر تصمیم‏گیرى و انتخاب، انسان مى‏تواند جانب ایمان یا کفر را برگزیند و این همان آزادى تکوینى است. روشن است که توانایى و اختیار تکوینى انسان خود از مظاهر اراده و مشیت الهى است، چرا که هستى انسان و ویژگى‏هاى وجودى او معلول ومخلوق خداوند است. بدین جهت فرضیه تفویض یا به خود وانهادگى انسان چنان که معتزله پنداشته‏اند - بى‏پایه و نادرست است. انسان همان‏گونه که در اصل هستى خود استقلال ندارد، در تاثیر گذارى، توانایى و مشیت نیز، مستقل و به خود وانهاده نیست. و این است مفاد آیاتى که بر وابستگى مشیت انسان به مشیت‏خداوند تاکید مى‏ورزد «« وما تشاؤون الاان یشاء الله رب‏العالمین‏»» . (4)
2. دین و آزادى تفکر
از جنبه ارزشى، تفکر به دو گونه مثبت و منفى، سازنده و ویرانگر تقسیم مى‏شود و طبعا آنچه را دین تایید مى‏کند همانا تفکر مثبت و سازنده است، مانند تفکر در نظام آفرینش، تفکر در جهت‏خدمت‏به بشریت و مانند آن. این گونه تفکر از ارزش بالایى برخوردار است، تا آنجا که از آن به عنوان برترین عبادت یاد شده است «لا عبادة کالتفکیر» (5) و قرآن کریم از آنان که در آفرینش آسمانها و زمین مى‏اندیشند، و از این طریق به حکیمانه بودن آفرینش رهنمون مى‏گردند، به عنوان اندیشمندان یاد کرده و آنان را ستوده است. (6) آرى هرگاه تفکر در زمینه‏اى انجام گیرد که منشا ضلالت و گمراهى انسان گردد، نکوهیده و ناروا خواهد بود. بدین جهت در روایات اسلامى از تفکر در ذات خداوند نهى شده است، ولى به تفکر در آثار و نشانه‏هاى عظمت الهى توصیه شده است. (7)
فکر کردن در گناه نیز پسندیده نیست، زیرا چه بسا انسان را به گناه سوق مى‏دهد، چنان که امام على علیه السلام فرموده است:«فکرک فى المعصیة یحدوک على الوقوع فیها». (8) «فکر در گناه، تو را به ارتکاب آن مى‏کشاند».
در هر حال این منع و محدودیت جنبه معنوى و اخلاقى دارد. یعنى فکر ناپسند با آزادى معنوى انسان منافات دارد، بدین جهت اسلام آن را نمى‏پسندد، ولى محدودیت‏حقوقى و قانونى ندارد، هر چند به عنوان نهى از منکر - با عایت‏شرایط آن - در صورت آگاهى از چنین فکر و اندیشه ناروایى، از آن نهى کرد. یادآورى این نکته لازم است که فکر کردن در کارى غیر از طراحى و تصمیم گیرى بر انجام آن است. چنان که با مطالعه و بررسى ماهیت آن کار و علل و آثار آن نیز تفاوت دارد. آنچه مورد بحث کنونى است فکر درباره گناه است. نه جرم شناسى و نه تصمیم گیرى بر انجام گناه. فکر گناه معمولا به این صورت شکل مى‏گیرد که همراه با تصور گناه دستگاه غریزى انسان نیز وارد عمل مى‏شود و لذتهاى غریزى آن مورد توجه نفس قرار مى‏گیرد هر چند انسان در آن حالت اراده انجام آن را ندارد، ولى چه بسا این تصور فکرى و تمایل غریزى به مرحله تصمیم‏گیرى و اقدام عملى منتهى گردد.
3. دین و آزادى عقیده
انسان به مقتضاى این که داراى قوه فکر وخرد و احساس و تمایل است، خواه ناخواه در زندگى خود داراى نوعى اعتقاد و باور است. این اعتقاد ممکن است الهى و یا شیطانى باشد، دین از بشر مى‏خواهد که اعتقاد الهى را برگزیند و از باورهاى شیطانى دورى گزیند، ولى نه از روى اجبار و اکراه، بلکه با دادن آگاهى و با استفاده از ابزارهاى هدایت‏بخش بشارت و انذار. قرآن کریم در این باره مى‏فرماید: ««لا اکراه فى الدین قدتبین الرشد من الغى...»» (9) ; کسى بر دیندارى و ایمان به خدا اکراه نمى‏شود(یا کسى را بر ایمان دینى مجبور نکنید) هر آیینه راه رشد و هدایت از راه گمراهى و ضلالت‏باز شناخته شد. مقصود از دین در آیه کریمه ایمان و اعتقاد دینى است. جمله مزبور خواه اخبارى باشد وخواه انشایى، اجبار و اکراه در اعتقاد دینى را مردود مى‏سازد، زیرا اصولا اعتقاد و ایمان از پدیده‏هاى درونى است، و اجبار و اکراه عملى در آن کارساز نیست. (10)
روشن است که داشتن یک عقیده غیر از بیان و اظهار و تبلیغ آن است. هرگاه اظهار و ترویج عقیده‏اى با معیارهاى آزادى مشروع وقانونى ناسازگار باشد، در آنجا باید مطابق قانون با آن برخورد شود. به عبارت دیگر، در مورد اصل عقیده از جنبه قانونى و حقوق اجتماعى (نه از جنبه ارزشى و اخلاقى)هیچ‏گونه محدودیت قانونى وجود ندارد، ولى در بیان و ترویج آن محدودیت‏هاى مشروع وقانونى آزادى که در مورد دیگر آزادى‏هاى رفتارى صادق است، جارى خواهد بود.
پرسش و پاسخ
در آیین اسلام درباره مرتد فطرى حکمى وجود دارد که چه بسا تصور مى‏شود که این حکم با اصل آزادى در عقیده منافات دارد، و آن این است که اگر کسى که پدر و مادر یا یکى از آن دو مسلمان است، و آن فرد پس از رسیدن به سن بلوغ شرعى دین اسلام را مى‏پذیرد، ولى پس از آن دین اسلام را رها کرده، پیرو آیین دیگرى مى‏شود«مرتد فطرى‏» نام دارد. چنین فردى اگر مرد باشد قتلش واجب است. و توبه او هم از نظر برخى از احکام شرعى پذیرفته نیست، هر چند اگر حقیقتا توبه کرده باشد در واقع و نفس الامر (به لحاظ عقوبت اخروى) پذیرفته خواهد بود. حکم مزبور در مورد زنان جارى نیست و مخصوص مردان است. (11) اکنون سؤال مى‏شود آیا حکم یاد شده با آزادى در عقیده منافات ندارد؟
پاسخ این است که حکم قتل درباره مرتد فطرى مربوط به تغییر عقیده نیست، بلکه مربوط به اظهار آن است، زیرا اگر چنین فردى عقیده خود را اظهار نکند، کسى از ارتداد او آگاه نخواهد شد تا حکم مزبور در حق او جارى گردد، و اظهار عقیده از مقوله فعل (فعل گفتارى) است که با حیات اجتماعى بشر رابطه دارد، و آزادى‏هاى رفتارى یا گفتارى تحدید پذیر است، که طبق مصالح کلى و برتر و در چارچوب قوانین اجتماعى مقرر مى‏گردد. از آنجا که اسلام آیین حق و مطابق فطرت انسانى است، و نیل به سعادت مطلوب در پیروى از آن به دست مى‏آید، شارع مقدس با در نظر گرفتن سعادت بشرى و مصالح کلى چنین قانونى را وضع کرده است.
این نکته را نیز از یاد نبریم که فلسفه حدود اسلامى، فراهم کردن بستر و فضاى مناسب براى پرورش استعدادهاى طبیعى بشر و شکوفا شدن حیات معنوى او است، و در این باره، باید داورى را به عقل مصلحت نگر سپرد، نه به عواطف و احساسات جدا از خرد ورزى و حکمت اندیشى. بدین جهت، قرآن کریم آنجا که درباره فلسفه قصاص سخن مى‏گوید و آن را مایه حیات انسانى معرفى مى‏کند، خردمندان را مخاطب خویش قرار داده مى‏گوید: ««ولکم فى القصاص حیاة یا اولى الالباب...»» (12) : «اى خردمندان قصاص مایه حیات شما است‏»و نیز هشدار مى‏دهد که مبادا جامعه اسلامى در اجراى حدود الهى تحت تاثیر هیجانات ناشى از احساسات فاقد پشتوانه عقل و درایت قرار گیرد، چنان که مى‏فرماید: ««...ولا تاخذکم بهما رافة فی دین الله...»» (13) : «در عمل به دین خدا و اجراى حدود الهى، تحت تاثیر رافت و هیجانات عاطفى قرار نگیرید».
حاصل آن که حکم قتل در مورد مرتد فطرى ربطى به آزادى عقیده ندارد، بلکه مربوط به اظهار و عمل مرتد است، و در حوزه گفتار و رفتار، آزادى قانونمند است، و فلسفه این حکم نیز رعایت مصالح کلى وسعادت بشرى است نه تحمیل عقیده.
4. دین و آزادى بیان و قلم
آزادى گفتن و نوشتن یکى از حقوق طبیعى وفطرى بشر است که خداوند به او ارزانى داشته است، قرآن کریم قدرت بیان را در کنار تعلیم قرآن و آفرینش انسان - جلوه‏اى از رحمت‏خداوند دانسته مى‏فرماید: ««الرحمن× علم القرآن× خلق الانسان× علمه البیان‏»» (14) ، در جایى دیگر به قلم و آنچه به واسطه‏ى آن نگارش مى‏یابد سوگند یاد کرده است ««ن والقلم و ما یسطرون‏»» (15) .
نوشتن وگفتن علاوه بر این که در زندگى روزمره و معمولى انسان نقش اساسى دارند، ابزارهاى مهم تعلیم و تربیت نیز مى‏باشند که رکن اساسى تعالى حیات انسانى را تشکیل مى‏دهد. بدین جهت‏به عنوان یکى از اهداف نبوت و شریعت‏به شمار آمده است:
««...یزکیهم ویعلمهم الکتاب والحکمة...»» . (16)
از آنجا که قلم و بیان، افکار و اندیشه‏ها و عقاید و آراى انسانها را باز مى‏نمایند، و در افکار و عقاید بشرى حق و باطل، وصواب و خطا راه مى‏یابد، دستاورد قلم و بیان نیز مى‏تواند رنگ حق یا باطل، وصواب یا خطا را به خود بگیرد، گذشته از جنبه محتوایى قلم و بیان (عقاید و افکار) از جنبه ساختارى و صورى نیز نیک و بد و حق و باطل در آن قابل تصور و تحقق است. بدین جهت، قرآن کریم در قلمرو گفتار، سخن استوار (قول سدید) را توصیه مى‏کند و آن را جلوه‏اى از تقوا (تقواى گفتارى) مى‏داند««یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله وقولوا قولا سدیدا»» (17) و در حوزه قلم و نوشتار نیز عدالت را میزان قرار داده مى‏فرماید: ««...ولیکتب بینکم کاتب بالعدل...»» (18) . و کسانى را که این اصل را رعایت نکرده به نشر اکاذیب گمراه کننده مى‏پردازند، شدیدا هشدار مى‏دهد:««فویل للذین یکتبون الکتاب بایدیهم ثم یقولون هذا من عند الله...»» . (19)
بنابراین دین حق از آزادى قلم و بیان دفاع مى‏کند، و ضابطه و معیار آن را رعایت اصل تقوا و عدالت مى‏داند که مصادیق آن در احادیث اسلامى و کتب فقهى و تفسیرى بیان شده است. حق آزادى بیان و شرط آن در اصل 24 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران این گونه تقریر شده است‏«نشریات و مطبوعات در بیان مطالب آزادند، مگر آن که مخل به مبانى اسلام یا حقوق عمومى باشد، تفصیل آن را قانون معین مى‏کند».
از توابع حق آزادى بیان، آزادى در نوع زبان و لهجه‏هاى محلى است، بدیهى است هر گاه در کشورى، زبانى به عنوان میراث ملى یا دینى شناخته شود، آن زبان جنبه رسمى و عمومى خواهد داشت، هر چند بهره‏گیرى از زبانهاى محلى و قومى نیز در کنار آن زبان رسمى مجاز است، این حق نیز در اصل پانزدهم قانون اساى جمهورى اسلامى ایران بدین صورت تدوین شده است:«زبان و خط رسمى و مشترک مردم ایران فارسى است، اسناد و مکاتبات و متون رسمى وکتب درسى باید با این زبان و خط باشد، استفاده از زبانهاى محلى و قومى در مطبوعات و رسانه‏هاى گروهى و تدریس ادبیات آنها در مدارس در کنار زبان فارسى آزاد است‏».
از آنجا که زبان قرآن و احادیث اسلامى و نیز بسیارى از منابع و متون اسلامى عربى است، زبان عربى - پس از زبان فارسى - دومین زبان عمومى ومشترک مردم ایران است. از این رو در اصل شانزدهم قانون اساسى، تدریس آن پس از دوره ابتدایى تا پایان دوره‏ى متوسطه در همه کلاسها و رشته‏ها لازم گردیده است.
سرانجام باید گفت:
پارسى گو گرچه تازى خوشتر است عشق را خ‏ود صد زبان دیگر است
5. آزادى تشکیل حزب و گروه
در زندگى اجتماعى، وجود پاره‏اى تمایزها که برقرارى روابط اجتماعى بدون آنها میسور نیست، امرى ضرورى و اجتناب ناپذیر است. به عبارت دیگر، برقرارى روابط اجتماعى دو رکن دارد: تشابه و تمایز، همان گونه که وجود عوامل مشترک و همگون در قوام زندگى اجتماعى ضرورى است، وجود عوامل تمایز نیز ضرورت دارد. این تمایزها گاهى طبیعى و تکوینى است، و گاهى انتخابى و بشرى که بر پایه اهداف و منافع مادى و معنوى پدید مى‏آید. احزاب، جمعیت‏ها، اصناف و سازمانهاى مختلف فرهنگى، سیاسى، اقتصادى و دینى در دنیاى کنونى، از قسم اخیر است.
در قرآن کریم به هر دو قسم اشاره شده است. درباره تمایزهاى طبیعى مى‏فرماید: «اى انسانها، ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و به صورت اقوام و قبایل گوناگون قرار دادیم، تا یکدیگر را باز شناسید...». (20)
روشن است که این گونه تفاوتها از قلمرو اختیار و انتخاب انسان بیرون است، و ملاک فضیلت و رذیلت نیز به شمار نمى‏رود، و طبعا از حریم بحث آزادى نیز بیرون است. بحث آزادى مربوط به تمایزها و مرزبندى‏هاى اختیارى است، و با توجه به این که تشکیل احزاب و اصناف و دسته‏بندى‏هاى گوناگون اجتماعى، کارى بشرى و خطاپذیر است، بحث معیارهاى مشروعیت و معقولیت آزادى در این زمینه مطرح خواهد شد. و از دیدگاه قرآن ملاک حقانیت این گونه تشکیلات این است که تحت عنوان «حزب الله‏» قرار گیرند، یعنى حدود و احکام الهى را رعایت کنند، و از احزاب شیطانى که بر خلاف قوانین الهى عمل مى‏کنند، نباشد.
از دیدگاه قرآن، عشق و محبت‏به خداوند و تسلیم بودن در برابر قوانین الهى، و دشمنى با دشمنان خدا و ارزشهاى الهى، است، و کفر ونفاق از ویژگى‏هاى احزاب شیطانى است. (22) بنابر این حزب الله و حزب الشیطان از مقوله لفظ و شعار نیست، بلکه از مقوله اعتقاد و عمل و صفات درونى است. ایجاد دو دستگى وتفرقه در جامعه اسلامى و سست کردن بنیان و بنیاد وحدت دینى جامعه، و دامن زدن به شکوک و شبهات و سوق دادن جامعه به سوى بى‏ایمانى و بى‏اعتنایى به ارزشهاى دینى و انقلابى، از مقاصد شیطان و کارى شیطانى است، حال با هر اسم و عنوان و شعارى که انجام شود، مردود و محکوم است، و باید با آن برخورد شود، چنان که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم با مسجد ضرار - که سرگذشت آن در قرآن کریم آمده است (23) - با قاطعیت‏برخورد کرد، و دستور انهدام آن را صادر کرد.
حاصل آن که از دیدگاه اسلام، تشکیل و تاسیس حزب، جمعیت، انجمن و مانند آن براى همگان آزاد است، مشروط به این که موازین اسلامى و حقوق مشروع دیگران حفظ شود، و به وحدت ملى و دینى جامعه آسیب نرساند. این مطلب در اصل 26 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران، این گونه بیان شده است:«احزاب، جمعیتها، انجمنهاى سیاسى و صنفى و انجمنهاى اسلامى یا اقلیتهاى دینى شناخته شده آزادند،مشروط به این که اصول استقلال، آزادى، وحدت ملى و موازین اسلامى و اساس جمهورى اسلامى را نقض نکنند، هیچ کس را نمى‏توان از شرکت در آنها منع کرد یا به شرکت در آنها مجبور ساخت‏».
این حق اجتماعى در اعلامیه جهانى حقوق بشر نیز مشروط به این که مسالمت آمیز باشد به رسمیت‏شناخته شده است. در ماده (20) آن آمده است : «هر کس حق دارد آزادانه در احزاب و جمعیتهاى مسالمت آمیز شرکت جوید، هیچ‏کس را نمى‏توان وادار ساخت‏به حزبى بپیوندد».
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 78.
2. کهف/29.
3.زمر/7.
4. تکویر/29.
5. «شرح غرر و درر» آمدى، :6/348.
6.آل عمران/191.
7. توحید صدوق، باب 67.
8. شرح غرر و درر: 4/424.
9. بقره/256.
10.ر.ک: المیزان:2/342- 343.
11. تحریر الوسیله:2/366 و 494.
12. بقره/179.
13. نور/2.
14. الرحمن/1-4.
15. قلم/1.
16.جمعه/2.
17. احزاب/70.
18. بقره/282.
19. بقره/79.
20.حجرات/13.
21. مجادله/22.
22. مجادله/14-19.
23. توبه/107.
--------------------------------------------------------------------------------
کلام اسلامی- شماره 33

‏دکتر نعمت‏ا... باوند
الف: مبانى هستى‏شناختى "آزادى" درسنت آمپریزم
در تفکر فلسفى جهان آنگلوساکسون بویژه‏آراء فرانسیس‏بیکن و جان لاک، مفاهیم مربوطبه بنیاد تفکر و تمدن کنونى غرب کاملا به چشم‏مى‏خورد زیرا اولا در ساحت این تفکر، کلیه‏مفاهیم مابعدالطبیعى و اعتقادات کلامى (جزمواردى اندک) به جهت تجربى نبودن، نفى‏مى‏گردد و در عرصه معرفت‏شناسى، فطریات ومعرفت عقلانى محض و حقایق پشینى، فاقداعتبار تلقى مى‏گردد. معرفت تجربى به جهان‏طبیعت و زمان حال نظر دارد و شکاکانه به‏گذشته و واقعیات موجود مى‏نگرد از این رو درساحت تفکر فلسفى با انکار وجود «کلیات‏»، اصل‏«علیت مبتنى بر ضرورت‏» و «جوهر و ذات‏» درارتباط با پدیده‏هاى مادى و غیرمادى (که درتفکر هیوم کاملا به صورت آشکار مطرح گردید) وهمچنین با اعتقاد به اصالت فنومن و پدیده درتقابل با عمق و نفس هستى موجودات بر خلاف‏تفکر فلسفى باستان (خصوصا ارسطو که تمامامبتنى بر مبانى مابعدالطبیعى حتى در ساحت‏جهان‏شناسى و فیزیک بود) راه را براى ظهورمکتب «فنومنولوژى‏» در تمامى عرصه‏هاى‏فلسفى، اخلاقى و سیاست و بعدها فلسفه‏هاى‏دین و علم و فیزیک جدید مى‏گشاید زیرا در این‏تفکر دیگر آراء جهان‏شناختى مبتنى بر اصل‏ثبات برخى مفاهیم مابعدالطبیعه همچون فرض‏وجود جوهر در پدیده‏ها و اشیاء طبیعى بنا براعتقاد ارسطو و برخى آراء از جمله اینکه حرکت‏موجودات مادى درصورت نبودن مانع، به سوى‏جایگاه اصلى و طبیعى خود صورت مى‏گیرد،دیگر موضوعیت و اعتبار نمى‏توانست داشته‏باشد از این رو اعتقاد به رابطه ذاتى و ضرورى‏میان پدیده‏هاى طبیعى، همه از بقایاى اعتقاد به‏مفاهیم متافیزیکى جهان باستان خصوصا ارسطومحسوب مى‏گردد که با مفاد تجربى و مدرن عصرجدید که مبتنى بر اصول مکتب پدیده‏شناسى دربرابر هستى‏شناسى سترک و مابعدالطبیعى‏ارسطویى - مسیحى قرار دارد در تعارض‏مى‏باشد. آنان مدعى‏اند که بر خلاف‏جهان‏شناسى محدود، جبرى و بسته گذشتگان‏چنانکه در قرون بعد به چشم مى‏خورد جهان‏طبیعت، فاقد ذاتى ثابت و لذا جهانى محسوس ونامحدود مى‏باشد. از این رو خصوصا در قرن‏حاضر، همه پدیده‏هاى طبیعى نظیر زمان، مکان و جرم کاملا نسبى و در حرکتى لاینقطع‏مى‏باشند بلکه چیزى جز حرکت و فنومنهاى طبیعى گوناگون نمى‏باشند که تنها با نوعى‏معرفت تجربى پدیدار شناسانه قابل مطالعه‏اند وفیزیک «ذات‏گرایانه‏» و مبتنى بر هستى‏شناسى‏بنیادین گذشته بکار نمى‏آید از این رو دیگر باوربه وجود حقیقتى پنهان و شبه متافیزیکى به نام‏«جوهر» که منزه از تغییر، حرکت و تکامل باشددر اعماق و هستى پدیده‏ها معتبر نمى‏باشد بنابراین مهمترین ویژگى بنیادین مباحث مابعدالطبیعى که حتى در عرصه جهان‏شناسى وعلم طبیعت، رسوخ کرده بود، اعتقاد به مفهوم جوهر ثابت اشیاء و در نتیجه، ثبات انواع‏موجودات طبیعى بود و با تفکر هیوم و انکارمفهوم «جوهر» و نفى رابطه ذاتى و ضرورى میان موجودات طبیعى، راه براى ظهور جهان‏شناسى‏معاصر غرب فراهم آمد. بعدها تحول فلسفى -علمى در فیزیک و جهان‏شناسى خصوصا دراواخر قرن 19 و نیمه اول قرن حاضر بوقوع‏پیوست که موجب پیدایش نظریه «نسبیت‏» و«کوانتوم‏» در فیزیک معاصر گردید. با ظهور امثال‏هیوم، متفکران جهان آنگلوساکسون از «بیکن‏» تا«راسل‏» با طرح اصالت و برترى تفکر تجربى وناسوتى به تدریج زمینه را براى محو اولویت واعتبار فلسفه متافیزیکى فراهم آوردند تا آنجا که‏بعد از هیوم و خصوصا در قرن حاضر،«فلسفه‏هاى تحلیلى‏» اعتبار و حتى موضوعیت علم مابعد الطبیعه و فلسفه را مورد تشکیک وبلکه انکار صریح قراردادند به نحوى که هم اکنون‏بسیارى از متفکران این جریان، طرح مسائل‏مابعدالطبیعى را در طول تاریخ گذشته بشر،صرفا" زائیده نوعى اشتباه و سوء تفاهم منطقى وزبانى، قلمداد و اهتمام به مسائل متافیزیکى را ازبقایاى تفکر شبه اسطوره‏اى و غیرعلمى اعصاردور تاکنون تلقى مى‏کنند و در تقابل با تفکرگذشته خصوصا ارسطو و برخى متفکران قرون‏وسطا که بیشترین اعتبار را در میان همه علوم،براى علم فلسفه و الهیات عقلانى و یا مسیحى‏قرون وسطى قائل بودند متفکرانى چون‏«راجربیکن‏» و «فرانسیس بیکن‏» توجه به مسائل‏مابعدالطبیعى فلسفى را امرى بیهوده دانستند.
بدنبال چنین تحولى در عرصه فلسفه و علم،زمینه براى تحول دیگرى در عرصه علوم انسانى‏و اجتماعى پدید آمد که موجب تغییراتى اساسى‏در روند تمدن غرب گردید که مهمترین نتیجه‏آن در عرصه تکوین تدریجى جامعه مدنى به‏شکل جدید آن بود. فلسفه تجربى و آمپریستى،مبتنى بر روش استقراء و مطالعه تجربى طبیعت‏مى‏باشد و استقراء نیز پایان‏ناپذیر است. این‏تحول در عرصه جهان‏شناسى با انتقاد به دو اصل‏حرکت عمومى طبیعت و اصل نسبیت و تغییر درذات پدیده‏ها در مقابل اعتقاد به اصل ثبات‏جوهر اشیاء و مفاهیم ذات‏گرایانه ثابت‏شبه‏مابعدالطبیعى صورت گرفت و تاکید اساسى برویژگى آزادى و امکان جابه‏جایى طبقات نوظهوراز جمله طبقه «بورژوا» در برابر طبقات گذشته‏یعنى اشراف، نجبا و روحانیون مسیحى داشت.
با تلاش این گروه از متفکران و تکاپوى‏بسیارى از طبقات اجتماعى و فعالیت‏شگفت‏انگیز و پیشرفت علوم طبیعى، ریاضى وهمچنین بروز تحول اساسى در عرصه‏هاى‏ادبیات و هنر و پیشرفت روبه افزون علم جدید وتکنولوژى تدریجا در قرن گذشته تمدن غرب به‏رغم ظهور فاصله‏ها و امتیازات طبقاتى جدیدبعد از تحقق انقلاب صنعتى و رشد انحصارى‏نظام سرمایه‏دارى و نیز پاره‏اى چالشها و بحران‏در ارتباط انسان با خدا و با همنوعان خود وهمچنین در ارتباط با محیط زیست و جهان‏طبیعت، جوامع مدنى، شکل ماقبل نهایى به‏خود گرفت‏به نحوى که در حال حاضر جهان،شاهد استقرار نظامهایى نیرومند - البته باچالشها و تناقضاتى بنیادین و بحران‏زا - درمغرب زمین مى‏باشد.
این نظریه، با اعتقاد به مکتب اصالت پدیده وآمپریسم در برابر مکتب اصالت هستى، اقبال به‏اندیشه آزادى، و لزوم مشارکت مردم در عرصه‏اداره جامعه و حکومت و در نهایت توجه اساسى‏به اندیشه دموکراسى و جامعه مدنى نمود. ازاینرو با جدائى علوم دنیوى از مابعدالطبیعه‏مسیحى توسط کسانى چون «ماکیاول‏» و «هابس‏»زمینه استقلال کامل علوم اجتماعى، سیاسى وانسانى فراهم آمد و به این وسیله جهان غرب‏اندیشه اعتقاد به جدائى و در برخى موارد تعارض‏میان علم و دین و نیز دین و سیاست در قالب‏مکتب فراگیر «سکولاریسم‏» را ارائه داد.
در تفکر تجربى بیکن تالاک و هیوم‏اندیشه‏هاى فطرى در انسان وجود ندارد و به‏گفته جان لاک، ذهن بشر در ابتداء چون لوح‏سفید است و حاوى هیچ اندیشه قبلى و فطرى‏نمى‏باشد. هیچ معرفت و آگاهى، از حجیت ذاتى‏برخوردار نمى‏باشد لذا بشر مى‏تواند با آزادى‏کامل به هر اظهار نظرى و اتخاذ موضع در عرصه‏سرنوشت‏ساز و حساس تعلیم و تربیت‏به کسب‏حقائق تجربى، اکتسابى که حقائقى کاملا پسینى‏مى‏باشد مبادرت ورزد و با اعتقاد به عدم حجیت‏ذاتى مفاهیم، مانع از ظهور هر گونه سنت‏گرایى‏در عرصه جامعه و تاریخ و فارغ از بند و زنجیرهرگونه افکار و عادات از اعماق قرون وسطى پا به‏عرصه جهان واقعیات و مبتنى بر آزادى (و نه‏سنت) گذارد.
لاک به دنبال چنین اعتقادى مبنى بر تجربى‏و اکتسابى بودن همه معرفت و تجارب و عادات‏بشرى در صحنه مادى زندگى خانواده و جامعه‏نسبت‏به اصل مالکیت و دارائى (که معنایى‏وسیعتر از بعد اقتصادى آن دارد و شامل جان ومال و آزادى هر فرد مى‏گردد) که نتیجه کار وفعالیت زنده و مداوم هر فرد و نسل حاضر و اولادآنها مى‏باشد همیت‏سرنوشت‏ساز قائل مى‏شودتا بدانجا که تامین و حفظ حرمت و امنیت آنراءمهمترین علت وجودى تشکیل حکومتهاى‏مدرن و مدنى جدید در غرب مى‏داند. وى به علت‏اعتقاد به نقش و کارکرد تعلیم و تربیت در تکوین‏شخصیت آدمیان بر مسئله آزادى و مشارکت‏عمومى در عرصه اداره جوامع و بر حق انتقاد وبراندازى حکومتها براساس نظریه «قرارداداجتماعى‏» که بزعم لاک بنیاد مشروعیت وموجودیت تمامى حکومتهاى دموکراتیک‏مى‏باشد تکیه مى‏کند و اعتقاد مبتنى بر مفاهیم‏ذات گرایانه چون الهى بودن حکومت و یاموروثى صرف را رد مى‏کند به این وسیله‏مشروعیت‏یک حکومت‏بعنوان یک طرف‏قرارداد و میثاق اجتماعى در مقابل مردم، منوطبه انجام تعهدات خود مى‏باشد. حق انقلاب‏سیاسى و اجتماعى از این نقطه مطرح شد و باالهام از افکار بدیع لاک، انقلابات انگلیس در1688 و آمریکا در قرن بعد و همچنین انقلاب‏فرانسه در 1789 بوقوع پیوست‏به نحوى که بعداز وقوع انقلاب انگلستان در اواخر قرن 17 لاک رابزرگترین مفسر نظرى آن مى‏دانند.
جوامع غربى بعد از ظهور چنین اندیشه‏هائى‏رادیکال پس از تجربه کشمکشهاى فکرى‏سیاسى بسیار تدریجا با انقلاب فرانسه و صدوراعلامیه «حقوق بشر»، شکل جدید مدنى و مدرن‏به خود گرفت و به این وسیله، ماهیت‏حکومتهاى‏وقت از وجه «شبه مطلق‏» و غیر قابل انتقاد وتغییر آن - نظیر اعتقاد غربیان در گذشته به‏حجیت دربار و یا «حق الهى پادشاهان‏» - به‏صورت «مشروطه‏» و متعهد به حاکمیت قانون وحفظ دارائى و آزادگى‏هاى مدنى تغییر یافت واین خود سرآغاز پیشرفتهائى مهم در عرصه اداره‏جامعه، حکومت و سیاست‏بر بنیاد اعتقاد به‏آزادى و لزوم تحقق حقوق مدنى مردم در چندقرن گذشته بوده است. اما با وجود اعتقاد لاک به‏مطالب مذکور به زعم برخى اعتقادات رادیکال وانقلابى خود در عرصه تفکر فلسفى و اعتقادى وهم در ساحت مسائل اجتماعى، حقوقى وسیاسى، از روحیه‏اى ملایم و آمیخته به «حزم‏» و«مدارا و تسامح‏» اعتقادى و سیاسى برخوردار بودتا بدانجا که بسیارى وى را متفکرى «محافظه‏کار» و صلح طلب و حامى حفظ برخى سنتهاى‏مبتنى بر ملایمت و واقع‏بینى نسبت‏به برخى‏معتقدات بجا مانده از گذشته مى‏دانند. به نحوى‏که لاک در عرصه معرفت و اعتقادات، ایمان به‏خداوند را به عنوان بنیاد وجود جهان به صورت‏معرفتى «برهانى‏» در کنار و حتى مقابل معرفت‏«تجربى‏» نسبت‏به جهان خارج و همچنین‏«شهود نفس انسانى‏» به عنوان وجه سوم‏اعتقادات بشر به رسمیت‏شناخت‏به نحوى که‏اعتقاد به معرفت «شهودى‏» نفس و خصوصاشناخت «برهانى‏» و غیرتجربى و غیرمادى به خدارا ضامن همه معرفت و حتى وجود جهان هستى‏مى‏دانست و به این ترتیب علیرغم اعتقاد خود به‏معرفت تجربى و تجدد خواه در متن اعتقادات‏فلسفى خود به پیوندى اجتناب‏ناپذیر میان‏عرصه مابعدالطبیعه و طبیعت و ایجاد پیوندمیان تجدد و آزادى و مکتب لیبرالیسم از یک‏سو و اندیشه‏اى مبتنى بر ایمان و سنت مسیحى‏از سوى دیگر - هر چند به شکلى اومانیستى آن -دست زد. در عرصه علم حقوق نیز وى بر اصل‏مالکیت‏خصوصى که تا حدود زیادى مبین‏روحیه محافظه‏کارانه وى مى‏باشد پافشارى کرد.
به زعم وى با نفى کاملا تجددگرایانه باورها وسنن اجتماعى و دخالت‏حکومتهاى رادیکال،جامعه مدنى مطلوب که معتقد به حداقل دخالت‏حکومت و دولت در زندگى فردى و اجتماعى انسانهاست دستخوش اقداماتى رادیکال وافراطى - هر چند به شکل مدرن آن - به صورت‏خشن و ویرانگر خواهد بود و آرامش و امنیت فردى به مخاطره خواهد افتاد و کومت‏برخلاف ادعاى ضد دیکتاتورى‏اش در معرض‏استبداد حکومتگران افراطى قرار خواهد گرفت‏چیزى که یک قرن بعد از لاک شاهد آن درمقطعى از تاریخ انقلاب فرانسه مى‏باشیم.
لاک همچنین تکیه‏اى اساسى در عرصه‏هاى‏اخلاق و سیاست‏بر «مدارا و تساهل‏» به شکل‏اومانیستى و نیز مسیحى آن دارد به نحوى که ازمهمترین شاخصه‏هاى تفکر او و جهان‏آنگلوساکسون در گذشته مبتنى بر همین نظریه‏مدارا و تساهل بوده است چنانکه «لسه‏فر» واعتقاد به اصل رقابت و آزادى در فعالیتهاى‏اقتصادى نظام سرمایه‏دارى نیز متاثر از چنین‏باورى اساسى مى‏باشد. از اینرو در بطن و کنه‏تفکر فلسفى و سیاسى لاک و برخى متفکران‏بزرگ جهان آنگلوساکسون، نوعى پیوند و ارتباطنظرى و عملى میان دو مسئله خطیر «آزادى وتجددخواهى از یک سو و ملایمت و سنت‏گرایى‏حسابگرانه و نسبتا متعادل از سوى دیگر کاملا به‏چشم مى‏خورد. چنانکه در پارلمان انگلیس وبرخى کشورهاى دیگر اروپایى همواره دو جناح‏محافظه‏کار و تجددخواه و تا حدودى رادیکال باشدت و ضعفهایى مختلف فعالى بوده‏اند .
اعتقاد به لزوم ارتباط میان آزادیخواهى وسنت‏گرایى محافظه‏کارانه - البته به شکل جدید واومانیستى آن - که متاثر از باور به دو جنبه «ثابت‏و متغیر» وجود انسان و جوامع بشرى مى‏باشدخود، ریشه در اعتقاد به دو ساحت از جهان‏هستى یعنى جهان ماورالطبیعه و طبیعت داردکه بدون اعتقاد به رابطه نظرى و عملى میان آن‏دو تفکر و زندگى فردى و اجتماعى انسانها دچارعدم تعادل و در نهایت در معرض خطر و حتى‏نابودى قرار مى‏گیرد.
شایان ذکر است که با وجود ادعاى بسیارى ازمتفکران تجددطلب عصر یونان و دوره جدید که‏درصدد انکار همه سنن بازمانده از گذشته بوده وهستند در هر دو عرصه فکرى و عملى، فردى واجتماعى همواره اعتقاد جدى به یک سلسله‏اصول و مسائل اساسى و جاوید تفکر و وجودآدمى محسوس بوده و تا زمانى که انسان دربرخى از ابعاد تفکر و وجود به دلیل انسان بودنش برخوردار از پاره‏اى گرایشات ثابت وجاوید - علیرغم همه تحولات اساسى تفکر وتمدن بشرى مى‏باشد (البته با علم و فهمى‏متکامل و حتى بى‏پایان از کنه این اصول ومسائل ثابت‏بشرى) بشر نیازمند به رابطه‏اى‏متعادل میان دو ساحت از هستى یعنى جهان‏ماوراءالطبیعه و طبیعت و رابطه‏اى سازنده میان‏دو ویژگى تجددطلبى و سنت‏گرایى از سوى دیگراست. همچنانکه «نیچه‏» بزرگترین منتقد وسنت‏شکن فکرى غرب در عصر جدید به جهت‏تشکیک در همه معارف و فلسفه‏هاى دینى واومانیستى بازمانده از گذشته‏هاى دور و نزدیک‏از جمله تشکیک در اصل «علیت‏» و حتى اصل‏بدیهى «اینهمانى‏» و «اندیشه حقیقت‏» سرانجام‏اعلام نمود «اگر خدا نباشد آدمى دیوانه مى‏شود»و یا در جاى دیگر به علت عدم باور به هیچ‏اندیشه و حقیقت غیربشرى و مستقل از آگاهى واداره فردى مى‏گوید:
«اساسا من زندگى بى‏اندازه خطرناکى دارم اززمره آن ماشین‏هایى هستم که امکان داردمنفجر شوند» (1)
و همچنین آخرین فیلسوف کلاسیک متعلق‏به جریان فکرى فرانسه و آلمان یعنى‏ژان‏پل‏سارتر در پایان عمر پرتلاش و مبتنى برآزادى‏خواهى فلسفى و سیاسى خود گفت که «من‏یک آنارشیست هستم‏». (2)
هم اکنون بحران تفکر و تمدن غرب درگرایش گروهى از متفکران مغرب زمین به‏«فراموشى‏» گذشته و برخى سنن ریشه‏دار آن به‏چشم مى‏خورد چنانکه در حال حاضر تحقق‏پیشرفتهاى حیرت‏آور تکنولوژى و ترویج وتحکیم مبانى «پوزیتویسم‏» با نوعى «انقطاع‏هستى‏شناختى‏» دو ساحت اساسى تفکر بشریعنى «دین‏» و «فلسفه‏» حتى بمعنى اومانیستى‏آن (که الهام بخش برخى از باورها و سنن‏تاریخى تاکنون بوده) در حال فراموشى است‏به‏نحوى که جهان در معرض نوعى «استبداد علمى‏و تکنولوژیک‏» و دستخوش «بحران هویت‏» و«مسخ انسانیت‏» و تنزل مقام آدمى در حد یک‏«روبات خدمتگزار» و «ماشین پیچیده فرمانبردار»درآمده است. این امر، نتیجه همان فراموشى وانکار جنبه‏هاى متعالى و سنن متعادل و متعالى‏انسانهاست که ریشه در جهان ماوراءالطبیعه و یاحداقل در ساحت‏شبه متعالى فلسفه اومانیسم‏دارد که مورد انکار فلسفه‏هاى نئوپوزیتویستى‏قرار گرفته است. در این میان برخى ازاندیشمندان منتقد مدرنیسم و فلاسفه پست‏مدرن غرب از جمله اعضاى مکتب فرانکفورت‏نسبت‏به فاجعه «شیئى شدگى‏» و مسخ انسان وتبعات بسیار عظیم و مخرب آن در همه ساحات‏فکرى و عملى انسانها انتقادات و هشدارى‏اساسى داده‏اند و برخى از متفکران غرب از جمله‏پیروان مکتب «تومیسم جدید» مجددا مبتکراعتقاد به تمامى ساحات معرفت از «علم‏»،«فلسفه‏» و «دین‏» گردیده‏اند تا جهان معاصر بتوانداز تنگناى کنونى نجات در رهایى یابد.
جهان غرب خصوصا متفکران جریان‏آنگلوساکسون در عصر جدید با وجود تشکیک دراعتبار بسیارى از معارف و با وجود تاکید برمعرفت تجربى و لزوم تحقق آزادى در عرصه‏زندگى بشر در تقابل با معرفت لاهوتى و سنت‏دینى قرون وسطى از همان ابتداء متوجه شدندکه بدون پذیرش برخى اعتقادات چندهزار ساله‏بشر از جمله اعتقاد به وجود خداوند و جهان‏مابعدالطبیعه، هرگز نمى‏توان حتى در عرصه‏معرفت تجربى و تحقق جوامعى دموکراتیک نیزبه موفقیت لازم نائل گشت زیرا بدون برخى‏باورها و سنن فکرى، اجتماعى و سیاسى گذشته‏و با تاکید کامل بر معرفت صرف تجربى هرگزنمى‏توان به پیشرفت متعادلى دست‏یافت در غیراین صورت معرفت تجربى محض با انکار هر اصل‏ثابت متافیزیکى، چنانکه در قرن 20 شاهد آن‏هستیم، به تفکر بحرانى مبتنى بر آنارشیسم وشکاکیت مخرب در عرصه فلسفه‏هاى علم، منتهى مى‏گردد. چنانکه وقوع چنین تشکیک‏همه جانبه سبب گردیده که «فلاسفه علم‏»مشهورى چون «فایرابند»، تفاوتى اساسى میان‏اعتبار نظرى علم جدید و سحر و کهانت قائل‏نباشد.از اینرو «بیکن‏» و «لاک‏» در همان قرون‏اولیه عصر جدید بخوبى دریافتند (چنانکه‏دکارت نیز) که عدم اعتقاد به برخى معارف‏غیرتجربى از جمله، اعتقاد به خدا سبب مى‏گرددکه آدمى حتى در وجود خود و جهان و نیز اعتبارعینى «علم‏» به تشکیک و بن‏بستى چاره‏ناپذیردچار گردد چنانکه لاک همچون دکارت اعتقاد به‏وجود خدا را ضامن صحت و اعتبار اعتقاد به‏وجود جهان طبیعت و اعتبار عین علوم طبیعى‏مى‏پنداشتند. هیوم نیز که تفکر تجربى جهان‏آنگلوساکسون را به تمامیت رساند، متوجه گردیدکه با اعتقاد به معرفت تجربى صرف که فاقدهرگونه اصول ثابت متافیزیکى باشد نمى‏توان‏نسبت‏به وجود جهان خارج و داخل، اطمینان وباور جدى داشت. وى در این باره مى‏گوید:
«این تردید شکاکانه هم در مورد عقل و هم‏در مورد حواس، بیماریى است که هرگز ازریشه، قابل علاج نیست‏بلکه هر قدر آن را ازخود برانیم باز عود مى‏کند و گاهى ممکن‏است‏به نظر برسد که کاملا بر ما مستولى‏شده است... فقط تساهل و تسامح مى‏تواندما را از چنگ آن خلاص کند. به همین جهت‏من کاملا بر این صفات اتکاء مى‏کنم و عقیده‏خواننده در حال حاضر هر چه باشد مسلم‏مى‏گیرم که ساعتى بعد وى متقاعد خواهدشد که هم جهان خارجى و هم جهان داخلى‏وجود دارند.» (3)
«کارل پوپر»، وارث بخشى از فلسفه تجربى‏جهان آنگلوساکسون نیز اعتقاد به وجود «جهان‏خارج‏» و «اعتبار عین علوم تجربى‏» را وابسته به‏اعتقاد به برخى پیش فرضهاى مابعدالطبیعى وقبلى که هیچگونه جنبه تجربى ندارند اعلام‏نمود. وى در مورد ذهنى بودن علوم طبیعى‏مى‏گوید:
«عقل ما قوانین خود را از طبیعت استخرج‏نمى‏کند بلکه با درجات گوناگون کامیابى‏مى‏کوشد تا قوانینى را که خود آزادانه اختراع‏کرده است‏بر طبیعت تحمیل کند.» (4)
در ارتباط با همین مسئله اساسى، «ماکس‏پلانگ‏» جهان‏شناس عالیقدر قرن حاضر اعتقادداشت که بنیاد همه علوم و تمدن بشرى مبتنى‏بر اعتقاد به دو اصل اساسى است: نخست، اعتقادبه وجود خارجى جهان و دوم، اعتقاد به اصل‏علیت. وى باور به این دو اصل بنیادین را تمامامبتنى بر معرفتى متافیزیکى و غیرتجربى تلقى‏مى‏نمود. پلانگ در جایى از کتاب «علم به کجامى‏رود» مى‏گوید:
«اگراصلا مفهوم نسبیت راقبول کنیم، ناگزیربایدمطلقى را هم بپذیریم، چه‏ازهمین مطلق‏است که مفهوم نسبى برمى‏خیزد» (5) .و «اگر مطلق را از میان برداریم، تمام نظریه‏نسبیت فرو مى‏ریزد». (6)
بنابراین انکار اعتبار عینى و یا حداقل ذهنى‏«کلیات‏» و اعتقاد به مکتب «نومینالیسم‏» و نیزانکار اصل «علیت‏» و «ضرورت‏» و همچنین‏«جوهر» و ذات واقعى، اعتبار فلسفه‏مابعدالطبیعى در عرصه فلسفه و علوم از سوى‏فلاسفه تجربى مشرب غرب در عصر جدیدموجب ظهور بحرانهاى بسیارى در میان فلاسفه‏نئوپوزیتویست و تحلیلى گردید.
«کواین‏» در مقاله‏اى، تحویل معرفت‏به اعیان‏خارجى و تمییز قضایاى تحلیلى و ترکیبى را ازهم که از زمان کانت، دستاویزى براى تخطئه‏فلسفه مابعدالطبیعى از سوى متفکران‏فلسفه‏هاى تحلیلى خصوصا اعضاى «حلقه وین‏»بوده است، دو اصل کاملا جزمى و یا به عبارتى‏مابعدالطبیعى، تلقى مى‏نماید که فلاسفه مکتب‏تحلیلى مى‏بایست (به جهت اعتقاد به معرفت‏کاملا نسبى و تجربى)، به نفى اعتبار آن، اعتقادیابند و ما به خوبى مى‏دانیم با تشکیک در این دواصل فلسفى تمام ارکان بسیارى از فلسفه‏هاى‏تحلیلى متزلزل مى‏شود.» (7)
با توجه به مطالب فوق، معرفت کاملا بشرى ومادى که معتقد به نفى اعتبار برخى اصول‏اساسى مابعدالطبیعى و دینى و انکار اصول وسنن ماندگار در ساحت علوم انسانى (از جمله‏اصول اخلاقى و نظرى و بعضى سنن متعادل‏اجتماعى) مى‏باشد و تنها تکیه بر ویژگى آزادى‏مطلق و سنت‏شکنى صرف، داشته باشد سرانجام‏جز مواجهه با مشکلات و معضلاتى ناگشودنى،فرجامى نخواهد داشت (هر چند عنصر شک وتردید علمى در جایگاه صحیح خود موجب رشدو پیشرفت‏بشر مى‏گردد اما چنین شکى‏مى‏بایست مبتنى بر اصول برهانى و پذیرفته شده‏قبلى باشد.)
ب: مبانى هستى شناختى «آزادى‏» درسنت راسیونالیستى:
جریان فلسفى متعلق به کشورهاى فرانسه وآلمان با «دکارت‏» در ابتداى عصر جدید آغازگردید. وى با جمله بنیادین و مشهور خود «من‏فکر مى‏کنم پس هستم‏»، آغازگر تفکرى است که‏چون بنیاد وجود آدمى در آن، برخود آگاهى واندیشه استوار است و بلکه عین آن است، نوعى‏بى‏نیازى بشر از تعلق و اتکاء به هر حقیقت‏غیربشرى، ادراک مى‏شود. به عبارت دیگربرخلاف تفکر قرون میانه که براساس آن، تفکر ووجود انسان را مرتبط و بلکه عین ارتباط واحتیاج به علم و اراده خداوند مى‏داند و لذا درعرصه زندگى فردى و اجتماعى، بشر مى‏بایست‏بر همان اساس به تدبیر و تنظیم روابط فردى واجتماعى خود که کاملا صبغه‏اى دینى داشت‏مبادرت ورزد، دکارت معتقد است وجود بشر تنهادر هنگام تفکر، براى او مکشوف و بلکه موجود(حقیقى) مى‏شود و تا زمانى که این خود آگاهى‏تداوم داشته باشد او اساسا برخوردار از وجودانسانى خود، یعنى فهم و درک آن نمى‏گردد. لذاآدمى به تمام وجود حداقل در ساحت اندیشه و(عمل آگاهانه)، تعلق به خود و نه هیچ حقیقت‏غیربشرى دارد. با این تفکر دکارتى، خودمختارى بشر اعلام مى‏شود و فاصله‏اى هستى‏شناختى میان تفکر و خودآگاهى انسان باخداوند، جهان طبیعت و حتى بدن مادى خود اوکه از سنخ جوهر مادى است، مطرح مى‏شود ومتفکران بزرگ مغرب زمینى تا کنون سعى درتوجیه امکان ارتباط میان جوهر روحانى وجودبشر (که عین خود آگاهى اوست) از یک سو وجهان مادى و ماورالطبیعه از سوى دیگرنموده‏اند و سرانجام هگل براى خروج از بن‏بست‏«سوبژکتیویسم‏» دکارتى، در قرن 19 با ارائه‏سیستمى مدعى گشت که نه تنها وجود بشر،عین خود آگاهى اوست (زیرا وجود وى تنها درلحظه‏اى که مورد آگاهى قرار گیرد مکشوف وبلکه موجود مى‏گردد) اعتقاد به جهان و حتى‏خدا نیز ریشه در همین تفکر و خودآگاهى بشردارد. به عبارت دیگر به زعم هگل، وجود جهان وخدا تنها در تفکر و با تفکر، فهم مى‏شود پس این‏دو جوهر ریشه در خودآگاهى او دارد یعنى جهان‏و خدا همان وجود و آگاهى بشرى است که درلحظاتى از سیر روح مطلق یا حقیقت هستى دربیرون از وجود شخصى او و یا در درون اوفراافکنده مى‏شود و یا تجلى مى‏کند تا سرانجام‏در ساحت تجلى روح مطلق در خود آگاهى کامل‏بشر به وحدت نهائى و وجودى با آن مى‏رسد.البته بنابر اعتقاد هگل، این انسان که «جان‏جهان‏» و حقیقت هستى است کسى جز همان‏بشر خودآگاه آزاد خود بنیاد عصر جدید غرب که‏با سیر تاریخى و جهانى خود سرانجام در قرن 19در کشور پروس با الهام از محتواى فکرى وتاریخى انقلاب فرانسه و فلسفه ایده‏آلیسم هگلى‏به خود آگاهى کامل رسیده است، نمى‏باشد. بنابرنظریه «وحدت وجود» هگلى، جهان و خدا،وجودى مجرد از بشر ندارند و علم انسان به‏جهان و خصوصا خدا، چیزى جز علم و خودآگاهى او به ساحت وجود بشرى خود، آن هم درمراتب خاصى نمى‏باشد. بر این اساس، تاکیددکارت و هگل و بسیارى از متفکران جریان‏متعلق به فرانسه و خصوصا آلمان براصالت تفکرعقلانى «ایده‏آلیسم‏» و مکتب «راسیونالیسم‏» درتقابل با مکتب «آمپریسم‏» در جهان‏آنگلوساکسون که با تفکر «بیکن‏» تا «هیوم‏» و مابعد، استمرار داشته، مى‏باشد. به این جهت،متفکران دکارتى و هگلى، بجاى تکیه بر تجربه وحس و جهان طبیعت، تاکید اساسى آنها بر عقل،استدلال و جهان بشرى مى‏باشد و برخلاف‏متفکران تجربى مشرب که مخالف و منکر«کلیات‏»، اصل «ضرورت‏»و «جوهر و ذات‏» که‏همگى مفاهیمى عقلانى و غیرتجربى است،مى‏باشند و تنها با موجودات جزئى، ممکن وناقص سر و کار دارند و موجودات و مفاهیم کامل‏و غیر مادى، «کلیات‏» و امور غیرحسى چون‏«ذات‏» و «جوهر» را نفى مى‏کنند، اینان به مفاهیم‏مذکور، از جهت تکیه بر تعقل (در برابر احساس)که مفاد آن مبتنى بر استدلالهاى عقلانى و شبه‏ریاضى و مطالعات پدیدار شناسانه هستى‏شناختى است، اعتقاد دارند، زیرا اعتقاد به‏حجیت عقل و روش استدلالى، مساوى با اعتقادبه مفاهیم و موجودات کلى و مطلق است که تنهابا برهان و استدلال و یا برخى مطالعات فلسفى -تاریخى تقرر مى‏یابد. این فلاسفه در عرصه‏مفاهیم اجتماعى و سیاسى، آرمان طلب و مطلق‏اندیش هستند و در ساحت‏سیاست و جامعه،برخلاف متفکران آمپریست‏به علت ماهیت‏عقلانى خود قائل به لزوم پذیرش پیروى کامل ونوعى سنت‏گرایى مدرن و مطلق اندیشانه‏اجتماعى و سیاسى مى‏باشند. از اینرو در سنت‏فکرى آنها میان مفهوم آزادى و ضرورت و تکلیف‏و اطاعت آزادانه تحت تاثیر اعتقاد به حجیت‏برخى شخصیتها و پاره‏اى مفاهیم ایدئولوژیک(از جمله اعتقاد به ایده روح کلى و مطلق وهمچنین برخى مفاهیم از جمله برترى نژادى وملى) نوعى پیوند و ارتباط فکرى و جذبه‏رومانتیک وجود دارد به نحوى که برطبق نظرآنها خصوصا هگل «آزادى، درک ضرورت است‏»معذلک این جریان فلسفى عقل‏گرایانه علیرغم‏برخى اختلافات فکرى و متدلوژیک با جریان‏فکرى و تجربى جهان آنگلوساکسون، در بنیاد تفکراتشان، اعتقاد به اصالت انسان وخودبنیادى بشر عصر جدید و «اومانیسم‏»وجود دارد و تنها در روش و نحوه تحقق‏حاکمیت و خودمختارى فکرى و سیاسى‏بشر با یکدیگر اختلاف نظر دارند. مطابق‏نظر پیروان دکارت و هگل در مقایسه با متفکران‏آنگلوساکسون، تاکید بر تعقل در برابرتجربه‏گرایى، انقلاب و آزادیخواهى رادیکال وآرمان‏گرایى افراطى در برابر محافظه‏کارى ونظریه اصلاح تدریجى و در عرصه جامعه وسیاست، تکیه بر وحدت و اصالت جامعه در برابراصالت کثرت و فرد، سوسیالیسم و فاشیسم دربرابر لیبرالیسم و سرمایه‏دارى به چشم مى‏خوردو نیز در برخى موارد، اعتقاد پیروان «مارکس‏» و«نیچه‏» و تا حدودى «هگل‏» مبنى بر لزوم‏اطاعت‏پذیرى ایدئولوژیک در برابر آزادى خواهى‏لیبرال و فردگرایى جهان آنگلوساکسون، و درعرصه متدلوژى علمى و اجتماعى، اندیشه اصالت‏کل در برابر اصالت جزء و در نتیجه، اعتقاد به‏تفکر ترکیبى و تعمیمى در برابر تفکر تحلیلى‏فلاسفه تجربى، وجوه اختلاف دو جریان بزرگ‏جهان غرب را بخوبى آشکار و نمایان مى‏سازد.
عقل گرایان با اعتقاد به مفاهیم ذات‏گرایانه و هستى شناختى و باطن گرآیانه درمقابل تفکر ظاهربینانه و سطحى‏نگرحس‏گرایان، به طور خلاصه با تکیه بر نوعى‏تعالى‏طلبى اومانیستى و مطلق‏گرایى شبه‏دینى و رومانتیک در برابر واقع‏گرایى متاثر ازبینش مبتنى بر فلسفه عادى و روزمره و شکاکانه‏و نیز توجه به انقلابات در هم کوبنده و خشن دربرابر روشهاى مسالمت‏جویانه و برخى اصلاحات‏گام به گام و ملایم فلسفه تجربى از یکدیگرمتمایز مى‏گردد.
در ارتباط با مهمترین مسائل سیاسى واجتماعى، متفکران «راسیونالیست‏» به لزوم‏اقتدار و نفوذ و دخالت دولت در زندگى اجتماعى‏و جامعه مدنى تاکید دارند ولى فلسفه تجربى، به‏آزادى و لزوم محدود شدن هر چه بیشتر حوزه‏اقتدار و نفوذ و دخالت دولت در عرصه زندگى‏خصوصى و مدنى مى‏باشد. تفکر جریان اول درقالب رژیمهاى توتالیتر همچون رژیم‏هاى‏کمونیستى و فاشیستى ظاهر گردید، مطابق این‏باور، ظهور پدیده دولت اقتدارگرا در عرصه‏جامعه و کومت‏بشرى از آن رو موجه است که‏دولت مظهر کامل فرد و جامعه و یا نماینده‏تحقق روح کلى و حقیقت جهانى است لذازمام امور جامعه و همه طبقات و آحادمردم مى‏بایست در دستان چنین دولتهاى‏مقتدر قرار گیرد و اگر لازم گردید همه‏گروهها و آحاد مردم مى‏بایست در راه اقتدارچنین دولت تا سرحد خداسازى خود، اقدام‏نمایند. هگل که برخلاف کمونیسم و فاشیسم،اهمیت زیادى براى آزادى و ظهور دولتى‏دمکراتیک قائل مى‏باشد با بینشى رومانتیک و تاحدودى شبه لاهوتى، دولت جدید را در تاریخ وتمدن عصر جدید غرب، آینه تمام نماى تجلى وتحقق ایده کلى و روح مطلق مى‏پنداشت که درراه تحقق آرمان‏هاى غیرجزئى و کلى آن لازم‏است همه اهداف و نیازها و خواستهاى شخصى وجزئى افراد و طبقات گوناگون جامعه مدنى،قربانى مصالح عمومى و تاریخى دولت جدیدشوند تا در سایه تحقق دولت معقول، خود بنیادو آزاد، مراحل تاریخى و فکرى ما قبل نهائى تقرر«خود آگاهى‏» کامل فلسفى که واپسین منزل براى‏وصول به فهم و تحقق به حقیقت هستى مى‏باشدبراى بشر ممکن گردد. البته به زعم هگل، مبانى‏نظرى و تاریخى ظهور چنین دولت معقول،همان نظریه انقلاب فرانسه به اضافه‏سیستم فلسفى هگل در جامعه و حکومت‏پروس در قرن گذشته مى‏باشد.
با وجود چنین روحیه تعالى‏طلبى شبه‏مطلق گرایانه، تمدن غرب به دلائلى‏معرفت‏شناختى و نیز بن‏بست گذرناپذیر«سوبژکتیویسم‏» دکارتى - هگلى و تناقصات‏سیستم‏هاى مابعدالطبیعى و فلسفى غرب درعصر جدید (که در تفکر «کانت‏» با استفاده از هردو جریان فلسفى عقلى و تجربى مغرب زمین به‏صورت تناقضاتى همیشگى و لاینحل با استادى‏تمام، صورتبندى و مطرح گردید و تاکنون درنزدیک به 2 قرن است که در غرب بدون پاسخ‏مانده است)، در قرن حاضر دچار وضعى شکاکانه‏و بحرانى در هر دو جریان فلسفى گشته است. به‏صورتى که هم اکنون با رشد و سیطره روزافزون‏پدیده تکنولوژى و فلسفه‏هاى «نئوپوزیتویستى‏» و«تحلیلى‏»، با نفى دو ساحت متعالى از اندیشه‏یعنى «دین‏» و برخى «فلسفه‏هاى جدیداومانیستى‏» به نوعى انحطاط و افول و بحران روبه تزاید گرفتار شده است چنانکه در زمان حاضربا نفى موضوعیت دین و فلسفه، توسط برخى‏فلسفه‏هاى تحلیلى و نئوپوزیتویستى و اصالت‏دادن به علم جدید - آن هم در وجه کاملا کمى وتکنولوژیک و کاربردى آن - دیگر نشانى ازکمال‏طلبى دینى و یا تعالى‏طلبى شبه‏متافیزیکى برخى از فلسفه‏هاى اومانیستى ازجمله «هگلیانیسم‏» و «مارکسیسم‏» بچشم‏نمى‏خورد. در واکنش به چنین وضعیت‏بحرانى، متفکران مکتب فرانکفورت با تاثیرپذیرى ازاندیشه‏هاى هگل، مارکس، نیچه و فروید وهمچنین برخى متفکران پست مدرن چون‏«فوکو» و «دریدا» با نگاهى انتقادى نسبت‏به‏ماهیت و ایفاى رسالت اندیشه مدرنیته و تفکرفلسفى عصر جدید به نوعى تردید و تشکیک‏مبادرت ورزیده‏اند.
با توجه به مطالب فوق و ظهور بحران درهمه عرصه‏هاى فلسفى، سیاسى و حتى درساحت فلسفه‏هاى علم، نویسنده مقاله حاضر دریکى از آثار خود تحت عنوان «نقش امام‏خمینى(ره) در جهان معاصر» به نکاتى در این‏موارد اشاره کرده است که در اینجا عینا نقل‏مى‏گردد:
«البته لازمه مکتب معتقد به خودبنیادى‏آدمى، (سنت) و شالوده شکنى و مخالفت‏باهر بنیاد غیربشرى است. از اینرو حتى‏مفهوم «پدر» نیز در تفکر عصر جدید،مشمول این نفى قرار مى‏گیرد، چه به عنوان‏خداوند و چه حکومت و یا حتى خانواده درعصر جدید در تحلیل «فروید» (و نیز دراومانیسم یونانى) در واقع توجه به همین‏شالوده شکنى است، تا فرزند، «آزاد» ازقیمومت پدر شود و با قداست زدائى و بدون‏احساس گناه با ما در خود بیامیزد». (8)
از اینرو توجه به (سنت‏شکنى) و تمرد و گناه،یکى از مفاهیم اساسى تفکر و تمدن جدید غرب‏مى‏باشد تا فرد به نوعى «آزادى کامل‏» نائل آید.«آنارشیسم‏» و «نیهلیسم‏»، مرحله نهائى ویژگى‏شالوده‏شکنى و تمرد و طغیان در برابر هر بنیادغیربشرى است. حکومت و جامعه و هر نوع‏«سنت‏» حتى بمعناى اومانیستى نیز در این‏مکاتب مورد نفى قرار مى‏گیرد به نحوى که این‏بشر غربى، مخالف با هر نوع تعین و قید وجودى‏است، از اینرو تنها به «نیستى‏» مى‏اندیشد به‏نحوى که حتى احساس وجود طبیعى نیز او رادچار حساسیت و (احساس) سنگینى و قید وبند فکرى و وجودى مى‏کند. به عبارت دیگراحساس وجود هر چیز حتى جهان طبیعت‏وزیبائیهاى آن او را دچار خستگى و افسردگى‏وجودى مى‏کند تا آنجا که از حضور هستى وحتى زبان، به غیاب نیستى و بیانى مسکوت پناه‏مى‏برد. لحظه به لحظه، مفهوم هستى و نیز زبان،تکیده‏تر مى‏شود تا در نهایت، خواهان محو کامل‏خود و همه چیز مى‏شود. در واقع، «کانت‏» با «نقدعقل نظرى‏» خود به این حدود جانبى تفکربشرى نزدیک شد. احساس این مرز و حد تفکر،او را مجاور با ادراک «محدودیت‏» و «نیستى‏» کرد،چیزى که از اعماق آن، نوعى «نیست انگارى‏»(نیهلیسم) زاده شد. به عبارت دیگر، او با فلسفه‏خود، حدود عدمى و نهائى تفکر عصر جدید غرب‏را مکشوف و عیان ساخت، به نحوى که آغازانحطاط و پایان تفکر غرب در عصر جدید با این‏ایده کانت‏شروع مى‏شود. «هگل‏» با پیوند وجودانسان با جهان و خدا و حتى با بنیاد قرار دادن‏تفکر انسان در توجیه وجود جهان و خدا در صددنفى این نفى و یا خروج از بن‏بست کانتى گردیداما از آنجا که وجود بشر در تفکر دکارتى - هگلى‏چیزى جز خودآگاهى صرف (بشرى) نمى‏باشدلاجرم بشر غربى احساس نوعى «خفقان و تنگنا»در تفکر هگل نمود، چنانکه آدمى با تفکر او درخود و خود آگاهى غلیظش محبوس مى‏گردد،امرى که بعد در تفکر «نیچه‏» به انهدام و بلکه‏«انفجار» و فروپاشى فکرى و روانى او انجامید ودر قرن حاضر در عرصه تفکر و سیاست‏با ظهورکمونیسم و فاشیسم در جنگ جهانى تحقق‏عینى (و تاریخى) یافت. بدین ترتیب تفکرتجربى و رومانتیک، دو جریان فلسفى غرب(جریان‏هاى فلسفى متعلق به جهان‏آنگلوساکسون و فرانسه و آلمان) سرانجام درمتفکرى چون «ویتگنشتاین‏» صورتى یگانه به‏خود گرفت، همچنانکه در تفکر او «نیهلیسم‏» و«رومانتیسم هگلى - دکارتى‏» با تفکر «تحلیلى‏» وواقع‏بینى جهان آنگلوساکسون به هم آمیخت‏به‏نحوى که او نیز احساس تنگنا و فشار و حتى‏جنون در خود مى‏کرد.
البته لازم است در اینجا برخى از آراء انقلابى‏یکى از بزرگترین منتقدین سنت و مدرنیته واندیشه تجدد که در عین حال الهام‏بخش‏بسیارى از متفکران انقلاب کبیر فرانسه وفلاسفه عصر روشنگرى بود یعنى «ژان ژاک‏روسو»، اشاراتى صورت پذیرد. روسو بعنوان‏متفکرى رومانتیک با حاکمیت‏بسیارى از سنن ونهادهاى فرهنگى، تربیتى و سیاسى و مدنى‏زمان خود مخالفت نمود و با طرح «وضع طبیعى‏»در برابر واقعیات و وضع موجود فکرى واجتماعى، وجود برخى سنت‏هاى آمرانه واجبارآمیز باقى مانده از گذشته و همچنین برخى‏دستآوردهاى عصر جدید را بشدت مورد انتقادرادیکال قرار داد و با طرح حقانیت وضع طبیعى‏بشر که در آن، آزادى به نحو کامل و طبیعى (نه‏تصنعى و تحکم‏آمیز آنچنانکه در عصر جدیدملاحظه مى‏شود) تجلى مى‏یابد، نقاط ضعف،تنگناها و تناقضات ناشى از حاکمیت‏سنتها ونهادهاى جامعه فرانسه و اروپا را نمایان ساخت وبا طرح لزوم رهایى بشر از یوغ تمدن متناقض‏زمان خویش که در آن، پیشرفت علم و تمدن درعین قیود و محدودیتهاى بسیار و تضعیف آزادى‏حقیقى مورد نیاز انسان ایجاد کرده بود،انتقاداتى اساسى و تا حدودى ابهام‏آمیز واردساخت.
وى در مورد این وضع متناقض عصر جدیدکه هنوز تحت نفوذ قدرت کلیسا و حاکمان‏مستبد و برخى ارباب قدرت فئودال و نیزسرمایه‏داران نوظهور خرده بورژوا و روشنفکران‏تجددگرا قرار داشت در کتاب معروف خودمى‏نویسد:
«انسان با وجودى که آزاد متولد مى‏شود درهمه جاى دنیا در قید اسارت بسر مى‏برد» (9)
با توجه به آراء انقلابى روسو و برخى دیگرچون «ولتر» و «دیدرو» بتدریج مقدمات فکرى‏ظهور انقلاب بزرگ فرانسه فراهم آمد. روسوبرخلاف امثال ولتر و برخى متفکران عصرروشنگرى که با انتقاد از وضع موجود نسبت‏به‏آینده غرب و تحقق آزادى مبتنى بر اندیشه‏مدرنیته بسیار خوشبین بودند، با نبوغ و تفکرى‏ژرف علاوه بر انتقاد به وضع فکرى و تاریخى‏زمان خود، تیغ تیز انتقاد را متوجه ماهیت وآینده تفکر تمدن غرب نیز نمود.
روسو اعتقاد داشت تمدن غرب نه تنها درزمان وى بلکه در آینده نیز به جهت اعتقاد به‏اندیشه تجدد، آبستن تناقضات و تعارضات‏بحران آفرین خواهد بود که یکى از موارد ظهورتعارضات مذکور در عرصه رابطه انسان بامحیطزیست و جهان طبیعت صورت خواهدگرفت، حقیقتى که با پیش بینى و فراست روسودر قرن حاضر بخوبى قابل مشاهده مى‏باشد. درواقع، روسو با ارائه تفکر انتقادى خود در قرن 18از پیشگامان بزرگ تفکر انتقادى برخى از فلاسفه‏پست مدرن غرب در قرن حاضر مى‏باشد.
ج: تعامل‏«آزادى‏» و«سنت‏»درعرصه سیاست
در برابر ضایعات، هرج و مرج‏ها و حوادث‏ناشى از وقوع انقلابها خصوصا انقلاب فرانسه که‏در برهه‏اى به استقرار حکومت وحشت‏«ژاکوبن‏ها» منتهى گردید عده‏اى به حمایت ازبرخى سنن گذشته و حاکمیت نهادهاى مبتنى براقتدار پرداختند چیزى که بنوعى در قرن 17«هابس‏» را با توجه به اوضاع نابسامان و بحرانى‏انگلیس در زمان خود به شروعیت‏بخشیدن‏حاکمیت‏بى چون و چراى دولتى واداشت. و قبل‏از او «ماکیاول‏» را به واقع‏بینى صرف همراه بانوعى استبداد مدرن سوق داد. این گروه علیرغم‏تفاوتهاى فکرى، در این امر توافق داشتند که درصورت تغییر بنیادین ضعیت‏سیاسى واجتماعى جوامع غربى و نهادهاى اجتماعى وتاریخى، دچار بحران و بى‏ثباتى و ناامنى تاءسرحد نابودى مى‏شوند، لذا با تکیه بر مسئله‏اجتناب‏ناپذیر لزوم اطاعت و تمکین در برابرقدرتها و نهادهاى مدنى بجا مانده از گذشته که‏ضامن دوام و مشروعیت آنها مى‏باشد، نمودند.
در حالى که متفکران طرفدار تحول که‏خواستار بروز انقلابهاى رادیکال در عرصه‏هاى‏سیاسى و اجتماعى و حتى فکرى و فرهنگى‏بودند، تنها به مسئله آزادى و انقلاب‏مى‏اندیشیدند.
گروه محافظه‏کار و طرفدار ادامه حیات‏سنتهاى سیاسى، اخلاقى و فرهنگى گذشته،خواستار تثبیت نظامهاى اجتماعى و فکرى‏بودند از جمله مشهورترین متفکران محافظه کارمى‏توان از «ادموند برک‏» در انگلستان و «توکویل‏»در فرانسه نامبرد. البته این گروه از متفکران‏محافظه‏کار ضمن دفاع از وضع موجود و برخى‏سنن گذشته، خواهان پیشرفتهاى فکرى وتاریخى جدید و برخى تغییرات آرام نیز بودند. به‏عبارت دیگر گروهى از آنها بر خلاف دو گروه‏موافق و مخالف تغییرات بنیادین و رادیکال، به‏طرفدارى از تفکر و تمدن جدید در برخى از ابعادو ایجاد تغییراتى تدریجى به ارائه نظریه‏اى‏بینابین و راهى میانه و متعادل مبادرت ورزیدندتا با تغییرات تحت کنترل، ثبات و تعادل جوامع،دستخوش ناآرامى و خطر قرار نگیرد. چنانچه درآلمان و فرانسه برخلاف نظرات محافظه‏کاران،ظهور فلسفه‏هاى انقلابى و رادیکال منجر به‏ظهور «ناپلئون‏» در فرانسه و «بیسمارک‏» در آلمان‏قرن 19 گشت. در واقع در این کشورها خصوصاآلمان که از متفکران برجسته رادیکال و انقلابى‏که از نوعى خودآگاهى ژرف فلسفى برخوردارند ومردم آن نیز همواره در زندگى فردى و تاریخى‏خود منضبط و سخت کوش هستند با احساس‏پیوند میان سنت و ضرورت با آزادى و تفکر به‏یک نوع ایده‏آلیسم و یا آرمانگرایى اومانیستى وکاملا بشرى چشم دوخته‏اند از اینرو همواره به‏نوعى رومانتیسم فلسفى و سیاسى متمایل‏مى‏باشند هر چند چنین پدیده‏اى که در فرهنگ‏و زندگى آلمانها در قرن 19 کاملا محسوس بودبنا به عللى فکرى و تاریخى در قرن حاضر درحال افول مى‏باشد.
بنابراین باید بیان داشت که بدون اعتقاد به‏یک سلسله سنن ریشه‏دار فکرى و تاریخى، نظام‏مبتنى بر دموکراسى و آزادى - هر چند بیشتر درعرصه نظر تا واقعیت و عمل - قادر به حفظحیات خود و تحقق اندیشه تجدد و پیشرفت‏نمى‏باشد.
همچنانکه در تاریخ جدید مغرب زمین، درانقلاب فرانسه کشمکش طولانى که یک قرن تاتثبیت نظام جدید به طول کشید. نخست‏«ژاکوبن‏»هاى تندرو خواستار نابودى همه سنن ونهادهاى مدنى بجامانده از نظام گذشته بودند و باافول آنها که انقلاب فرانسه را در مسیرسنت‏زدایى کامل و امحاى همه نهادهاى مدنى‏موجود تحت تاثیر برخى آراء فلاسفه عصرروشنگرى چون «روسو»، «ولتر» و «دیدرو»... قرارداده بودند و در صدد ایجاد کشورى کاملا متجددبودند - آن هم با اعتقاد و ایجاد نهادهاى مدنى‏مدرن - و خواستار آن شدند که همه سنن رایج‏کشور و جامعه با یک حرکت‏سهمگین و رادیکال‏از میان برداشته و به این طریق درصدد تغییربنیادین همه امور و حتى اعتقادات و ارزشهاى‏رایج زمان خود بودند اما بعد از شکست و نابودى‏حکومت مبتنى بر وحشت و ترور آنها، فرانسه‏بارها شاهد ظهور و جابجایى چندباره سیستم‏حکومتى خود از شکل جمهورى به امپراطورى ونیز نظام پادشاهى و مجددا به اشکال مذکورگشت تا سرانجام بعد از حدود یک قرن به ایجادنظم و تعادلى در رابطه سنت و آزادى و مدرنیسم‏دست‏یافت.
آرى واقعیت غیرقابل انکار، آن است که ملل‏گوناگون عالم علیرغم تفاوتهاى ملى، نژادى واعتقادى و با وجود دوره‏هاى مختلف فکرى وتاریخى در میان تمدنهاى بزرگ یک سلسله‏«اصول اساسى و عمیق‏» که ریشه در ابعادجاودان، مابعدالطبیعى و انسانى بشر واجتماعات انسانى دارد همواره به چشم مى‏خورد.چنانکه علیرغم مخالفت‏برخى جوامع بشرى‏خصوصا در جهان غرب با آن ارزشها و با وجودتاکید افراطى بر اندیشه تجدد و آزادى‏خواهى ولزوم نابودى سنتهاى فکرى و تاریخى گذشته،باورها و سنن مذهبى و دینى بسیارى تا زمان‏کنونى وجود داشته و در این میان تمدن معاصرغرب با وجود اعتقاد به «مکتب اصالت‏بشر» ومخالفت‏با مذهب و حجیت آن، سرانجام بعد ازتلاشهاى فکرى و تاریخى بسیار در طول چندسده اخیر موفق به حذف حضور آن در صحنه‏زندگى خود نگردید و در این میان تنها اکتفاء به‏این نمود که حوزه و دایره حضور و نفوذ مذهب رامحدود نموده و به صورتى دیگر و هماهنگ بامقتضیات فکرى عصر جدید در آورد که حاصل‏برخى از این تلاشها در تاریخ چند سده گذشته‏ایجاد فرقه‏هاى مذهبى جدید از جمله مذهب‏«پروتستان‏» و «کالونیسم‏» و یا مکاتبى چون‏«دئیسم‏» و دهها مکتب بزرگ و کوچک مذهبى وشبه دینى دیگر در میان فلاسفه عصر جدید وبرخى متکلمان بزرگ دینى بوده است.
پایان سخن:
در گذشته مغرب زمین، بسیارى متفکران‏غربى با تاثیرپذیرى از برخى مفاهیم هستى‏شناختى یونان باستان در ساحت اداره جامعه وحکومت و امتیازات اجتماعى قائل به حفظ ثبات‏سیاسى و برترى و حقانیت موروثى و تغییرناپذیربرخى طبقات بودند. در واکنش به چنین تفکرى،بسیارى متفکران جدید غرب با انکار مفاهیم‏مزبور و تکیه بر ماهیت محسوس و ناسوتى‏طبیعت چون حرکت عمومى جهان و لزوم‏مطالعه «پدیدار شناسانه‏» آن و انکار اعتبار«جوهر» و موضوعیت علم مابعدالطبیعه نمودند ونتیجه آن، ظهور جهان‏شناسى جدید و نظریه‏دموکراسى، برابرى و خصوصا اندیشه آزادى‏همراه با گسترش مکتب اومانیسم گشت. تحقق‏چنین نگرشى و نظرات جدید در غرب به تدریج‏پیدایش و تکوین جامعه مدنى که بدون اعتقاد به‏مفاهیم مذکور خصوصا نظریه دموکراسى و آزادى‏هرگز ممکن نمى‏گشت منتهى گردید. از سوى‏دیگر فلاسفه راسیونالیست غرب با اصالت دادن‏به تعقل در برابر روش تجربى و مبتنى بر یک‏سلسله براهین عقلانى و شبه ریاضى و نیز برخى‏مطالعات هستى‏شناختى پدیدار شناسانه ضمن‏تاکید فراوان بر مسئله خود آگاهى بشر و درنهایت مکتب اصالت‏بشر که مورد اعتقاد فلاسفه‏تجربى نیز بود - البته با نگرشى خاص به آن -اندیشه و خودآگاهى بشر جدید را مبناى وجودخود و حتى جهان طبیعت و نیز عرصه‏مابعدالطبیعه قلمداد نمود و به این وسیله درصدد انطباق و تطبیق و حتى اینهمانى جهان‏ماورالطبیعه با خود آگاهى بشر عصر جدید بر آمدکه حاصل آن در عرصه جامعه و سیاست، تکیه برآزادى انسان از یوغ هر نوع حکومت غیر بشرى‏بود و از سوى دیگر به علت آزادى و خودآگاهى‏بشرى از هر نوع اعتقاد غیربشرى در کنار خودآگاهى «خفه و تنگ‏» دکارتى - هگلى(سوبژکیتویسم) - به علت ماهیت محدودیت عقل‏اومانیستى بشر - ناگزیر تاکید بر لزوم همراهى‏نوعى احساس تکلیف و اطاعت‏پذیرى در کناراعتقاد به آزادى فکرى و نفسانى بشر در قالب‏ظهور دولت اقتدارگرایانه نمود و به این ترتیب درتفکر فلاسفه راسیونالیست، رمانتیک و رادیکال‏مغرب زمین آزادى با ضرورت و برخى سنتهاى‏شبه دینى و امانیستى کلاسیک جهان غرب‏همراه با پذیرش نوعى اقتدار و استبداد آزادانه وخود خواسته بهم آمیخت که حاصل آن تحقق‏اقتدار مطلق‏گرایانه در برخى کشورهاى غرب درقرن حاضر گردید. با توجه به مفاد این دو جریان‏بزرگ فلسفى و فکرى مغرب زمین، تمدن وجهان غرب که در آغاز اصرار بر نفى تمام سنن وباورهاى متعلق به گذشته در همه عرصه‏هاى‏هستى‏شناسى، جهان‏شناسى و انسان‏شناسى‏داشت‏سرانجام بعد از تجربه کشمکشهاى‏طولانى و تاریخى، نظریه طرفدارى از اندیشه‏آزادى مطلق و نظریه سنت‏گرائى و بازگشت‏به‏برخى از میراث فکرى گذشتگان بر اثر ظهوربحرانهاى بزرگ فلسفى، اخلاقى، سیاسى و حتى‏علمى و زیست‏محیطى در قرن حاضر سرانجام‏دریافت که بدون برخى باورها و سنن فکرى واخلاقى و سیاسى که از شرایط تحقق آزادى‏معقول و متعادل و موجب سلامت و حیات‏نیرومند و متعادلتر جوامع مدنى مدرن مى‏باشدقادر به حفظ و ادامه حیات خود نمى‏باشد. ازاینرو در شرایط حاضر، اندیشمندان غربى‏علیرغم پیوند و ارتباط اومانیستى و ناسوتى‏میان آزادى و سنت در عصر جدید در پى ظهورچالشهاى گوناگون خصوصا در عرصه اداره جوامع‏انسانى بدنبال انطباق و پیوند حقیقى و متعادل(نه آنچنانکه در عصر جدید صورت پذیرفت)میان برخى اصول و سنن ما بعدالطبیعى واساسى تاریخ انسان که ریشه در معنویت و تمدن‏چند هزار ساله زندگى انسانها دارد با نظرات ومفاهیم پایه‏اى جوامع مدنى مدرن و پیشرفته‏امروز چون آزادى، دموکراسى. حاکمیت قانون وتوسعه همه جانبه انسانى و مادى برآمده‏اند. اماعلیرغم نیاز به تحقق این امر خطیر برخى‏متفکران پست مدرن و منتقد غربى زنگ خطر رادر غرب به صدا در آورده‏اند که براى تحقق این امر حیاتى و جهانى مى‏بایست‏به بیرون از تفکر وتمدن غرب چشم دوخت زیرا فلسفه اومانیستى غربى به علت ظهور برخى بن‏بست و بحرانهاى فراگیر فکرى و تاریخى، فاقد اصول هستى‏شناسى بنیادین براى تحقق چنین رسالت‏بزرگى است.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1- مسائل مدرنیسم و مبانى پست مدرن - ارغنون 11و 12 - ص 138.
2- آنچه من هستم، ژان پل سارتر، ترجمه مصطفى‏رحیمى.
3- تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم، راسل، ترجمه‏دریابندرى، ص 317.
4- حدسها و ابطالها، کارل پوپر، ترجمه آرام ص 237.
5- علم به کجا مى‏رود، ماکس پلانگ ترجمه آرام ص‏271.
6- همان ص 273.
7- فلسفه تحلیلى (ارغنون - 7 و 8) مقاله «دو حکم‏جزمى تجربه‏گرایى‏»، کواین، ترجمه بدیعى.
8- نقش امام خمینى(ره) در جهان معاصر، نعمت‏اله‏باوند صفحات 66-64.
9- قرارداد اجتماعى، ژان ژاک روسو، ترجمه‏زیرک‏زاده، ص 36.
فصلنامه کتاب نقدشماره 9

‏الیاس رضایى
اشاره
اگزیستانسیالیسم ساحتى بدیع در تفکر بشرى گشوده است‏ساحتى که در آن عالم و آدم معنا و مفهوم دیگرى مى‏یابند. در فلسفه‏هاى اگزیستانس انسان دیگر «حیوان ناطق‏» نیست، فعل انسان ناطقیت نیست. اصلا انسان دیگر ماهیتى ندارد. وجه امتیاز انسان از دیگر موجودات انتخاب و اراده‏ى اوست. او در این جهان به خود وانهاده شده است و اوست که باید با انتخاب‏ها و تصمیم‏هاى خود، خود را بسازد. از نظر هیدگر (یکى از مهمترین متفکران اگزیستانس) انسان محکوم به آزادى است، آینده به روى او باز است و اوست که باید طرحها و امکانهاى خود را در آن فرا افکند و به زندگى خود جهت‏بدهد.
مقاله حاضر ضمن تبیین معناى آزاد بودن انسان از نظر هیدگر به بررسى لوازم این آزادى و اختیار پرداخته و در نهایت پیرامون مفهوم خدا در فلسفه او به بحث نشسته است.
بگوییم «انسان کیست؟» نه «انسان چیست؟»
هیدگر هنگامى که درباره‏ى انسان سخن مى‏گوید عموما تعبیر آلمانى «دازاین‏» Dasein را براى جلب توجه به قوام هستى شناسى انسان به‏کار مى‏برد. (1) از نظر هیدگر مهمترین ویژگى‏هاى انسان (دازاین) است عبارت است از:
1. انسان شى‏ء نیست، یعنى قابل تعریف و قابل پیش‏بینى نمى‏باشد، وجود او منشا معانى است.
2. انسان جوهر ثابت نمى‏باشد و در تحول دایمى است.
3. انسان آزاد است و چگونگى هستى خود را، از میان امکانات موجود، انتخاب مى‏کند.
با توجه به این خصوصیات باید بگوییم که براى هیدگر ا نسان موجودى پیچیده و اسرارآمیز است‏حقیقت انسان تنها آنچه به ظاهر مشاهده مى‏شود نیست. به خاطر همین پیچیدگى و اسرار آمیز بودن هم نمى‏توان معیارى کلى براى سنجش و ارزیابى او ارایه کرد. علومى مانند جامعه‏شناسى، روان شناسى، زیست‏شناسى و سایر علوم انسانى هیچ‏کدام نمى‏توانند انسان را در کل درک کنند. انسان یک موجود استثنایى است. انسان «پایان یافته و ناکامل‏» است. (2)
«دازاین تا هنگامى که وجود دارد، به تمامیت‏خود هرگز نرسیده است، همیشه در ماهیت وى یک تمام ناشدگى دایمى وجود دارد. انسان بودن به یک معنا همیشه در راه بودن است، انسان هیچ گاه در هستیش کامل نیست‏» . (3)
ما هرگز نمى‏توانیم انسان را به موقع گیر بیندازیم و توصیفى تمام و کمال از او به‏دست دهیم. اجزاى مقوم او از امکانها فراهم آمده است و نه از خواص. دیگر باشندگان ماهیت دارند و این ماهیات کم و بیش ثابت‏اند. به طور نمونه، قطعه‏اى سنگ را مى‏توان با فهرست کردن خصوصیاتى مانند رنگ و سختى و ترکیب شیمیایى و امثال آن نسبتا به طور مستوفى توصیف کرد، اما «دازاین‏» ماهیت ثابتى از این نوع ندارد. اصلا اگر ما بتوانیم درباره‏ى ماهیت او سخن بگوییم، مى‏باید بگوییم که او همچنان که پیش مى‏رود، با تحقق بخشیدن به امکانهایش یا رها کردن آنها چیستى خودش را مى‏سازد، او همواره در سیر از مقامى به مقام دیگر است.
از نظر هیدگر انسان طبیعت و ماهیتى ندارد که صرفا داده شده باشد. به عبارت دیگر هیچ نوع نقشه‏ى مفصلى وجود ندارد، انسان باید تصمیم بگیرد که چه کسى خواهد شد و علاوه بر این هر فردى باید در خصوص این مسئله خودش تصمیم بگیرد. هیچ الگوى کلى از انسانیت اصیل وجود ندارد که بتوان بر همه تحمیل کرد یا همه را به همشکل شدن به آن ملزم کرد.
سؤال از چیستى در مورد انسان معنا ندارد. اگر از چیستى انسان سؤال کنیم در این صورت انسان را به عنوان شیئى در میان اشیاى طبیعى ملحوظ داشته باشیم:
«من مى‏توانم بپرسم که مجسمه چیست؟ چون‏که آن ماهیت و ذاتى دارد. اما درباره‏ى انسان، نمى‏توانم بپرسم که آن چیست، فقط مى‏توانم بپرسم که : آن کیست؟» . (4)
اما چرا چیستى در مورد انسان معنا ندارد؟ در پاسخ این سؤال مى‏توان گفت: چون که انسان موجودى مختار و آزاد است، اصلا عظمت انسان در آزاد بودن اوست. آزادى انسان است که او را بر طبیعت، مسلط وحاکم مى‏گرداند، آزادى اوست که مقامش را بالاتر از سایر موجودات قرار داده است. براى هیدگر انسان همیشه در حال انتخاب است. انسان همیشه باید ماهیت‏خود را انتخاب کند. او در انتخابى که مى‏کند ماهیت‏خود را مى‏سازد ولى این انتخاب همیشه ادامه دارد. انسان باید از گذشته و حال فراتر رفته و خود را در آینده‏ى نامعلومى فرا افکند. انسان است که باید خود را بیافریند و این بدان معناست که آنچه او مى‏شود مبتنى است‏بر آزادى و اختیار او. پس براى هیدگر اختیار و آزادى مهمترین و اساسى‏ترین ویژگى وخصیصه‏ى انسانى است. حال باید ببینیم مراد هیدگر از اختیار و آزادى انسان چیست؟
اختیار و آزادى یعنى فراتر رفتن از وضع موجود
هیدگر اختیار را وابسته به طبیعت آدمى مى‏داند از آن روى که انسان موجودى است که همواره در حال ساختن خود است. و به خاطر همین، همواره بر خودش تقدم مى‏جوید. براى هیدگر آزادى مالکیتى نیست که انسان آن را مانند کیفیتى دارا بشود، بلکه اختیار عبارت است از تعینى که «دازاین‏» بر خود تحمیل مى‏کند. من طرز بودن خودم را انتخاب مى‏کنم تا به سود یا زیان برخى از امکاناتم عمل کنم، بدین گونه من چگونه هستى خود را انتخاب مى‏کنم . اگر اصل و ریشه‏ى اختیار را در نظر اول آوریم، مى‏بینیم که خصلت‏بارز انسان است و عبارت است از این‏که انسان خود را به جانب مقدورات و ممکنات خود مى‏افکند.
در فلسفه هیدگر، اختیار و آزادى انسان یعنى فراتر رفتن از وضع موجود، یعنى به جهان شکل‏ها و صورت‏هاى تازه بخشیدن، یعنى در جهان طرحهاى خود را عملى کردن و سرنوشت‏خود را رقم زدن. به بیان دیگر: انسان ماهیتا جهانساز است، او به خود و جهان معنا وحقیقت مى‏بخشد و آزاد بودن انسان معنایى جز این ندارد. (5)
از نظر هیدگر مختار بودن یعنى خود را به ظهور رساندن، آدمى با تصمیماتى که مى‏گیرد خود را به ظهور مى‏رساند. «خود» ابتدا حاضر و آماده داده نمى‏شود، آنچه داده مى‏شود میدان امکان است. انسان باید خودش را در این میدان فرا افکند و مبادرت به تعیین کسى که خواهد بود، بکند. به عبارت دیگر: انسان موجودى ممکن است، یعنى متوجه آینده است و خود تصمیم مى‏گیرد که آیا هست‏یا نیست:
«انسان مانند سنگریزه‏اى نیست که وجود آن از بیرون دریافته شود...، این موجود خود مى‏تواند «برگزیند» که چگونه باشد، و به سوى کمال راه جوید یا این‏که در جاده‏ى غیر اصیل طى طریق کند...، پس انسان مقدم بر هر چیزى موجودى است که به گونه‏اى کم و بیش مبهم، واقعیت وجودى خویش را بسان انسان درک مى‏کند، یعنى با درک خویشتن خویش در مقام آدمى، از خود انسان مى‏سازد» . (6)
لذا انسان چیزى نیست جز طرح. مراد از طرح، برنامه‏ریزى و عمل و استفاده از امکانات گوناگون براى گذر از وضع موجود و کشف میدانها و حوزه‏هاى جدید فکر و عمل است که همواره انسان را از عینیتهاى موجود به سوى آنچه نیست، هدایت مى‏کند. ماندن در عینیت موجود و عدم خلاقیت، از خود بیگانه شدن، یعنى طرح نداشتن است.
«مقابل این احوال اختیار و آزادى است. این امکان جدا شدن از یک موقعیت‏براى اخذ نظرگاهى بر روى آن، درست همان چیزى است که آزادى نامیده مى‏شود» . (7)
به طور کلى وقتى هیدگر از آزاد بودن انسان سخن مى‏گوید ، مقصودش این است که انسان ماهیت ثابتى ندارد و همیشه در حال شدن است. آزاد بودن انسان نزد او به معناى گشودگى و به روى آینده باز بودن است. انسان تنها موجودى است که باید ببیند خود کیست و تنها اوست که باید خود را بازشناسد و از خود آن چیزى بسازد که باید بشود. و در یک کلام آزاد بودن یعنى «معنا بخشیدن به خود و جهان‏» .
حال اگر به معناى اختیار و آزادى در فلسفه هیدگر توجه کنیم به این نکته واقف مى‏شویم که درست است که همه انسانها آزاد و مختارند اما همه آنها به معناى واقعى آزاد و مختار نیستند. در اینجاست که لازم مى‏آید گریزى به بحث «اگزیستانس اصیل‏» و «اگزیستانس غیر اصیل‏» (8) در فلسفه هیدگر بزنیم.
اگزیستانس اصیل و اگزیستانس غیر اصیل
به عقیده‏ى هیدگر ما زمانى داراى «اگزیستانس اصیل‏» هستیم که امکانات خود را بشناسیم و به این امر واقف باشیم که «مرگ‏» امکان نهایى انسان است. اصیل بودن یعنى شناختن دازاین در کلیت‏خود.
اگر بخواهیم «دازاین‏» را در کلیتش بشناسیم ناچاریم به مرگ آگاهى‏» برسیم. هیدگر اصیل بودن را به عنوان یک راه زندگى فرض مى‏کند که در مرحله عالى‏ترى از «روزمرگى‏» (9) قرار دارد. براى هیدگر (وهمه متفکران اگزیستانس) غرق شدن در زندگى روزمره یعنى غیر اصیل بودن. کسى که در زندگى روزمره غوطه‏ور است طرح ندارد، از حقیقت‏بیگانه است، امکانات اصیل خود را گم کرده است، از خودش بیرون نمى‏رود و به روى جهان باز و گشوده نیست. یعنى در اصل از آزادى و اختیار حقیقى بى‏بهره است. وقتى انسان حضور خود را در جهان با تصمیم‏ها و نگرشهاى خود متجلى نساخته است، وجودى غیر اصیل دارد. غرق شدن در زندگى روزمره، براى هیدگر، نوعى شانه خالى کردن و فرار از مسئولیت است; زیرا ما هر موقع، موقعیت‏خود را درک کنیم آنگاه باید طرحهایى را در جهان افکنیم و با اختیار و آزادى که داریم از وضعیت موجود فراتر برویم و در قبال خود و طرحهایمان مسؤول و متعهد شویم. اما با غرق شدن در «روزمرگى‏» از این مسؤولیتها شانه خانه مى‏کنیم.
«اگزیستانس غیر حقیقى داشتن یعنى مقام غفلت و بى‏همزبان بودن و گمگشتگى در غوغاى جمعیت، اما آن‏که اگزیستانس حقیقى دارد، ابتدا با وجود همزبان است و با این همزبانى با دیگران همزبان مى‏شود» . (10)
باید به این نکته توجه داشته باشیم که اصیل بودن در فلسفه هیدگر به این معنا نیست که ما باید از جهان ببریم، اصلا چنین امرى براى «دازاین‏» امکانپذیر نیست زیرا «در جهان بودن‏» (11) یکى از ویژگى‏هاى اساسى «دازاین‏» مى‏باشد.
انسان آزاد همواره «دل نگران‏» است
از نظر هیدگر «اگزیستانس‏» به یک معنا «دل نگران‏» (12) بودن است. چرا که انسان به یک‏باره آنچه مى‏تواند باشد، نیست. انسان در هر لحظه‏اى که راجع به خود فکر مى‏کند، خود را پرتاب شده در عالم مى‏یابد. از طرف دیگر، او داراى امکاناتى است که باید خود را در آنها پیش اندازد. «دل نگرانى‏» هم چیزى نیست جز پیش نهادن و کشاکش فرد میان آنچه هم اکنون هست و آنچه باید بشود. یعنى گذر از وضع موجود و به خود و جهان. شکلها و صورتهاى تازه بخشیدن. اگر انسان مختار و آزاد است وباید از وضع موجود فراتر رود، همین فراتر رفتن و پیشى گرفتن عین «دل نگرانى‏» اوست; چون «دل نگرانى‏» ، پیشى گرفتن و استقبال است و عبارت است از این که انسان خود را به طرف آنچه در خور امکان و اقتدار اوست، مى‏افکند.
از نظر هیدگر «دل نگرانى‏» با مختار بودن مرادف است. انسان بدین خاطر از همه‏ى باشندگان دیگر متمایز است که «نه فقط هست‏بلکه فهمى دارد از آن‏که کیست ومسؤولیتى دارد براى آن که هست‏» . (13) «دازاین‏» فقط قلمى دیگر از جمله اقلام این جهان نیست، بلکه باشنده‏اى گشوده به روى خویش و گشوده به روى جهانش است و لذا نسبت‏به هر دوى اینها مسؤولیت دارد. اوست که باید به هر دوى اینها شکل و معنا ببخشد. ولى در این شکل دادن ناچار است طرحهایى داشته باشد و در کنار آن طرحها اهداف و اغراضى; زیرا طرح بدون هدف معنا ندارد. فرد باید به‏طور دایم دل مشغول و گرفتار این باشد که آیا طرحهاى او عملى مى‏شود، اشیا در عملى کردن طرحهایش، به چه درد او مى‏خورند؟ و چه نقشى را در تحقق هدف او بازى مى‏کنند؟ بنابراین انسان به عنوان موجودى که مى‏تواند امکانات خود را بیابد و از آنها استفاده کند و اشیایى را براى تحقق آنها به کار ببرد، همیشه «دل نگران‏» است . این دل نگرانى ریشه در وجود انسانى دارد و به‏واسطه‏ى همین خصوصیت است که ما بیدار مى‏شویم و به حقیقت وواقعیت‏خود پى مى‏بریم. به عقیده‏ى هیدگر در حالت دل نگرانى است که دازاین به تامل درباره‏ى «چراى بزرگ‏» مى‏پردازد: «چرا موجودات هستند به جاى این‏که نباشند» او در «مابعد الطبیعه چیست‏» مى‏گوید: «فقط به دلیل تجلى عدم در بنیان هستى ما است که غربت (فقر) تام و تمام موجودات بر ما پدیدار مى‏شود. و تنها هنگامى که فقر موجودات به قهر و قوت بر ما پدیدار شد، بیدار مى‏شویم و به حیرت فرو مى‏رویم و تنها به دلیل حیرت، یعنى تجلى عدم است که «چرا» بر زبان ما جارى مى‏شود» . (14)
دل نگرانى، اساسى است از «نیستى‏» که انسان را دربرمى‏گیرد. یعنى متعلق دل نگرانى امرى معین و مشخص نیست‏بلکه امرى مبهم است. دل نگرانى طریقى است که ما خود را در آن مى‏یابیم. بشر وقتى متذکر آزاد بودن خود مى‏شود، دل نگرانى و هیبت او را فرا مى‏گیرد یعنى دچار ترسى مى‏شود که وجه معینى ندارد و معلوم نیست که چه چیزى او را به این حالت افکنده است. بشر در این حالت‏خبر از جهت دل نگرانى و هیبت ندارد. انسان باید این حالت را خود، تنها تحمل کند. البته در نظر هیدگر براى گریز از این وضع، یک راه آسان وجود دارد و آن این‏که «دازاین‏» به غوغاى جمعیت پناه ببرد و به مامن خود غیر اصیل بگریزد. اما اختیار حقیقى جز با خطر کردن و بیرون شدن از خانه‏ى امن فرد غیر اصیل و مواجهه ا دل نگرانى و هیبت، صورت نمى‏گیرد.
پس تفاوت عمده میان دل نگرانى و دیگر احوال مرتبط با آن مانند ترس این است که دل‏نگرانى ظاهرا هیچ متعلق خاصى ندارد، چنان‏که ترس دارد. در دل نگرانى، موقعیت‏خاص و معینى نیست که منکشف مى‏شود بلکه کل موقعیت انسان به منزله‏ى موجودى افکنده شده در جهانى که در آنجاست و باید باشد، منکشف مى‏شود. زمانى که انسان با وضعیت در جهان بودن خود رویارو مى‏گردد و به زندگى خود مى‏نگرد و مرگ را در پایان زندگى مى‏بیند به این حالت گرفتار مى‏شود. پس دل نگرانى یعنى آگاهى انسان از زندگى «رو به مرگ‏» خود. اگر انسان در حالت غیر اصیل و خودفراموشى باشد و از اختیار و آزادى برخوردار نباشد، هرگز دل نگران نخواهد شد. (15)
«دازاین‏» زمانى مى‏تواند موقعیت اصیل خود را دریابد که به «مرگ آگاهى‏» برسد. از این لحاظ دل نگرانى با «مرگ‏» در ارتباط است چرا که دل نگرانى محدودیت انسانى را منکشف مى‏سازد و بارزترین نشان تناهى بشر «مرگ‏» است. در اینجا لازم است‏به تحلیل مرگ از نظر هیدگر بپردازیم.
بدون مرگ آگاهى، تاریخ بشر متحقق نمى‏شود
«در تاریخ بشر بدون مرگ آگاهى که منفک از تفکر حقیقى نیست، متحقق نمى‏شود. بشر موجودى است که تعلق به مرگ دارد و مرگ در تمام شئون و ادوار زندگى او حاضر است انسان عین مرگ است و اگر عدم ماخوذ در ذات او نبود، آزادى معنا نداشت‏» . (16)
هیدگر تفسیر جدیدى از مرگ ارایه مى‏دهد، مرگ در نظر او بنیادى‏ترین و اساسى‏ترین امکانات انسان است. مرگى که هیدگر از آن سخن مى‏گوید همین مرگ طبیعى که براى ما روى مى‏دهد نیست آنچه منظور اوست، «مرگ آگاهى‏» است. مرگ براى انسان مرز مى‏گذارد و عدم را به صورت اصلى‏اش بر ما منکشف مى‏سازد. مرگ یک حادثه‏ى معمولى نیست، خصوصیتى نیست که طبیعت انسان را تغییر دهد بلکه عمق طبیعت انسانى است. در پرتو دل نگرانى مرگ مانند شعله‏ى آتشى، در هر لحظه و از اولین لحظه زندگى انسان در نظر مى‏آید، انسان شایسته‏ى مرگ بوده و در مسیر مرگ قرار دارد. مرگ براى انسان، نحوهایى از هستى است، که از آغاز هستى او، او را تحت تاثیر قرار مى‏دهد و به صورت محتوم در او پخته و رسیده مى‏شود.
منظور از مرگ آگاهى چیست؟
از نظر هیدگر بشر همواره متمایل به آینده است. وپیشاپیش وجود فعلى خویش است. اگر انسان اگزیستانس اصیل را اختیار کند، آنچه روى خود مى‏بیند «زندگى رو به مرگ‏» است ما معمولا شاهد مرگ دیگران هستیم و مرگ را، مرگ دیگران مى‏دانیم، صرفا تماشاگر مرگ هستیم، اما خود، مرگ را تجربه نمى‏کنیم. شاید گفته شود اگر مرگ را تجربه کنیم دیگر نخواهیم بود و لذا معنا هم ندارد بگوییم مرگ را تجربه کنیم. ولى این‏که مى‏گوییم مرگ را تجربه کنیم بدین معناست که دریابیم که موجودى فانى هستیم و مرگ چاره ناپذیر است وگریزى از آن نیست کسى که در اگزیستانس غیر اصیل سیر مى‏کند، همیشه از یاد مرگ و این که وجودى است فانى، مى‏گریزد و از آن غفلت مى‏ورزد. اما در اگزیستانس حقیقى و اصیل، فرد به مرگ رضا مى‏دهد (17) و با آن کنار مى‏آید و حتى با آن انس پیدا مى‏کند و مى‏داند که مرگ، مرگ اوست و از او جدا نیست. (18)
مرگ آگاهى انسان را متوجه وجود اصیل خود مى‏سازد. «خود اصیل‏» متوجه امکانات خود است و مرگ را به عنوان آخرین و اساسى‏ترین امکانات در نظر دارد. چنان که دیدیم رسیدن به خود اصیل از نظر هیدگر از طریق «مرگ آگاهى‏» صورت مى‏گیرد و به عبارت دیگر: دل نگرانى و مرگ آگاهى تنها به دازاین اصیل تعلق دارد و بس. ما زمانى به معناى واقعى آزاد و مختار خواهیم بود که به مرگ آگاهى رسیده باشیم. انسان به واسطه‏ى مرگ آگاهى نداى وجود را مى‏شنود. این ندا آدمى را مى‏خواند که از حالت فقدان و خود فراموشى به حالت اصالت و مسئولیت پاى گذارد. انسان باید درک کند که در این جهان «افکنده‏» Facticity شده است و اوست که باید وضعیت و معناى زندگى خود را انتخاب کند. او نباید اجازه دهد که معناى زندگى او را دیگران بر او تحمیل کنند. (19)
«هیدگر در حقیقت مشوق به فکر فرورفتن درباره‏ى مرگ نیست، اما از آنجا که مرگ خودى‏ترین امکان شخص است، امکانى که به طور منتقل نشدنى متعلق به هر شخص است و هستى او را مشخص مى‏کند، او در اندیشه‏اش در باب وجود اصیل براى انتظار، مرگ جایگاه خاصى قایل مى‏شود. هر وجودى را مى‏توان هستى رو به مرگ محسوب کرد، وجودى که در مواجهه با پایان است، اما وقوف به این واقعیت و نه گریز از آن، رو آوردن به وجود اصیل محسوب مى‏شود» . (20) دازاین در حالت غیر اصیل، واقعیت مرگ و ملموس بودن آن را محجوب مى‏سازد.
به طور خلاصه، از نظر هیدگر انسان نمى‏تواند به معناى واقعى مختار و آزاد باشد اما «دل نگران‏» نباشد، انسانى که «دل نگران‏» است‏به هستى رو به مرگ خود آگاه گردیده، امکانات خود را در جهان فرا افکنده است و به خود واقعى خویش واقف گشته است.
باید منتظر آمدن خدا باشیم
هیدگر نداى گذشت از مابعدالطبیعه را سر مى‏دهد. او تاریخ دو هزار و پانصد ساله تفکر غربى را تاریخ غفلت و فراموشى معرفى مى‏کند. تاریخى که در آن همه فیلسوفان از «وجود» غفلت ورزیده و به «موجود» پرداخته‏اند. او در صدد گذشتن از این مابعد الطبیعه است. وى صراحتا از خداى مابعدالطبیعه و فلسفى روگردانده و از آن اعراض دارد. گذشت از مابعدالطبیعه به یک معنا گذشت از الهیات مابعد الطبیعى نیز مى‏باشد. زیرا مابعدالطبیعه تلاش و کوششى است در راه توجیه و تفسیر علت نخستین اشیا. لذا هیدگر با گذشت از مابعد الطبیعه، گذشت از الهیات مابعدالطبیعى را هم مطرح مى‏کند. به بیان دیگر: گذشت از مابعدالطبیعه مرسوم به معناى گذشت از خداى معمولى و مرسوم فلسفه نیز مى‏باشد. وجود خدایى که در عالم دیگرى پنهان شده است‏براى هیدگر بى‏معناست هیدگر را نه مى‏توان منکر خدا دانست و نه معتقد به خدا. وى خداپرست‏بودن و منکر خدا بودن را از مابعدالطبیعه ناشى مى‏داند. وى، سارتر را که به خاطر پذیرش عجولانه‏ى الحاد (atheism) مورد انتقاد قرار مى‏دهد. او درباره‏ى خودش مى‏گوید که نه منکر خداست و نه قایل به خدا (theist) .
سؤال کردن از هیدگر در مورد این‏که آیا خدایى هست‏یا نه شاید تا حدودى بى‏جا باشد. چرا که: «چنین پرسشى راه و رسم خود را دارد و پرسش کننده مى‏خواهد با مفاهیم متعارف فلسفى به هیدگر نزدیک شده و اندیشه‏ى او را در برابر دو موضع متضاد بیازماید اما مقولات رسمى فلسفى را نمى‏توان به فکر هیدگر تحمیل کرد. اعتقاد یا عدم اعتقاد به خدا به عنوان موضعى ثابت و قاطع نمى‏تواند معرف فکر هیدگر باشد. چنین تفسیرهایى از هیدگر، از تمام قوت فکر او که در راه است‏به دور و بى‏بهره‏اند» . (21) مک کوارى مى‏گوید: «او قایل به خدا نیست، اگر منظور خدایى باشد که شخصى، جوهرى و فراتر و بالاتر از زمان است. اما اگر مراد از خدا، خداى فوق شخصى است که در عوض جوهر بودن داراى ظهور و تجلى است وحداقل از برخى جهات واجد حیث زمانى است، در این صورت به یک معناى وسیعى مى‏توان گفت که فلسفه‏ى هیدگر خداباورانه است‏» . (22)
هیدگر هرگز وجود خدا را در هیچ کجا انکار نکرده است‏بلکه فقط اثبات خدا را موکول به پرسش هر چه عمیق‏تر و اصیل‏تر از «وجود» کرده است. اما همین اولویت و تقدمى که او براى پرسش از «وجود» قایل بوده و همچنین قابل تردید دانستن اصل موضوع خدا در مابعدالطبیعه‏ى سنتى، باعث‏شده که عده‏اى از منتقدان موضع‏گیرى نخستین وى را الحاد بشمار آورند. سؤالى که در اینجا مطرح مى‏شود این است که آیا در فلسفه‏ى هیدگر خدا همان وجود است‏یا نه؟
ژان وال مى‏گوید: «وجود نه خداست و نه اساس جهان. آن هیچ موجودى نیست و بدین معنى باید «هیچ‏» نامیده شود» . (23) یقینا هیدگر وجود را با خدا یکسان نمى‏پندارد. او صریحا در رساله‏ى «نامه در باب اومانیسم‏» مى‏گوید که وجود همان خدا نیست ولى با وجود این مى‏توان گفت که در فلسفه‏ى هیدگر «وجود» جاى خدا را گرفته است زیرا بدون شک وجود با اکثر صفاتى به وصف در مى‏آید که به شیوه‏ى معهودى براى خدا در فلسفه تعیین کرده‏اند، و مطالبى در مورد «وجود» مطرح مى‏شود که غالبا در مابعدالطبیعه مربوط به خداوند است. حال به برخى از این صفات اشاره مى‏کنیم: وجود هم متعالى از جهان است و هم حال در آن، وجود را نمى‏توان باشنده‏ى مخلوق دانست، وجود از سنخ موجودات نیست، وجود را نمى‏توان به ابژه (متعلق شناسایى) تبدیل کرد بلکه فقط در حال هیبت وحیرت Angst است که مى‏توانیم آن را بیابیم. علاوه بر این هیدگر صراحتا مى‏گوید که وجود فیض (او مى‏دهد) است و به افاضه و اعطا و بخشیدن giving تعلق دارد: «او مى‏دهد، حتى از وجود برتر است و بسیار نزدیک است‏به آنچه معمولا به نام خدا شناخته شد. در الهیات کلامى مسیحى خداوند به عنوان عشق معرفى شده و در تفکر هیدگر «او مى‏دهد» عبارت از افاضه و بخشش و اعطاست و چون خود هیدگر گفته است این «او» که معطى و مفیض وجود است، خود نفس وجود یا عین وجود است، لذا فعل افاضه و اعطاء عبارت از این است که وجود ذات خود را افاضه مى‏کند و بنابراین از جهات اصلى و اساسى هیچ فرقى با عشق ندارد» . (25)
وجود خدا در تفکر هیدگر ارتباطى با وضعیت زمان معاصر دارد زیرا وى عقیده دارد، فیضان امر قدسى در گذشته براى انسان باز وگشوده بوده است. اما اکنون براى انسان بسته شده و تنها کارى که هیدگر در این زمینه مى‏تواند بکند، «سکوت‏» درباره‏ى این امر است. اما این سکوت هیدگر، سکوتى منتظرانه است، سکوت او ناشى از فروبستگى ساحت قدسى است. این که در گذشته امر قدسى براى بشر حضور داشته، خود مى‏تواند مؤید امکان بازگشت امر قدسى باشد و غیبت‏خدا را مى‏توان یک وضعیت موقت‏به شمار آورد. به عبارت دیگر وى زمانه‏ى ما را زمانه‏ى عسرت مى‏داند و عقیده‏ى او بر این آنست که باید از این عسرت گذشت. شاید غیاب خدا و انتظار تجلى او در تفکر هیدگر نشانه‏اى از این عسرت باشد. هیدگر سخن گفتن درباره‏ى خدا را منوط به جلوه‏گر شدن حقیقت وجود مى‏داند. او مى‏گوید: فقط با ابتناء به حقیقت وجود است که مى‏توان درباره‏ى ماهیت مقدس فکر کرد و فقط با توجه به ماهیت مقدس است که باید درباره‏ى ذات الوهیت اندیشید، و فقط در فروغ ذات الوهیت است که مى‏توان گفت لفظ خدا بر چه دلالت دارد. اما چون تاکنون حقیقت وجود در فکر نیامده، در یافتن نسبت‏خدا با انسان به تجربه ناممکن است و در وضع فعلى تاریخ جهان که ما هستیم، حتى نمى‏توان راجع به این مسئله به طور جد و قطع سخن گفت. پس نه رد و نه قبول، باید منتظر بود. (26)
و در جاى دیگرى با لحن تندى مى‏گوید: تعیین این‏که خدا زنده است‏یا مرده ربطى به آدم متدین ندارد تا چه رسد به آرزوهاى کلامى فلسفه و علم، خدا بودن خدا چیزى است که از متن وجود و در متن وجود تعیین مى‏شود» . (27)
وى در جواب یکى از روزنامه‏نگاران که از او پرسیده بود: آیا فلسفه مى‏تواند هیچ کمکى به بشر در این وضعیت (28) بکند یا نه؟ آیا هیچ فردى مى‏تواند در شبکه‏ى قدرتهایى که ما را کنترل مى‏کنند تاثیر بگذارد؟ و آیا... گفته بود که: «فلسفه به هیچوجه نمى‏تواند تغییر مستقیم و بى‏واسطه در وضعیت کنونى عالم ایجاد کند. البته این تنها در مورد فلسفه نیست‏بلکه شامل همه‏ى علوم انسانى نیز مى‏شود. اکنون دیگر فقط خدایى مى‏تواند ما را نجات دهد. تنها امکانى که براى ما مانده، این است که در شعر و تفکر مى‏تواند نوعى آمادگى براى ظهور خدا فراهم شود. و یا بر عکس نوعى آمادگى براى غیاب خدا در این شرایط سقوط و انحطاطى که در آن به سر مى‏بریم، فراهم شود زیرا ما در صورت غیاب خدا انحطاط پیدا خواهیم کرد» . (29)
واژه‏ى «خدا» در این جواب هیدگر بسیار مبهم است. هنوز این سؤال براى ما باقى است که منظور هیدگر کدام خداست؟ آیا خداى مسیحى است‏یا خدایانى یونانى و یا خدایى دیگر؟ چون که او از «خدا» سخن نمى‏گوید بلکه از «خدایى‏» صحبت‏به میان مى‏آورد.
از نظر هیدگر، با توجه به آنچه در بالا آمد، ما باید نه تنها منتظر خدا باشیم بلکه باید خود را براى آمدن مجدد خدا و بازگشت مقام الوهیت آماده کنیم. (30) ولى در این مورد هیدگر هیچ دستورالعمل خاصى به ما نمى‏دهد. شاید درهم سخن شدن با «وجود» است که ما مى‏توانیم شاهد بازگشت و جلوه‏گرى خداوند باشیم. با این توضیحات دیگر سخن گفتن از چگونگى ارتباط اختیار و آزادى انسان با خدا در فلسفه هیدگر چندان جایگاهى ندارد. و همان‏طورى که هیدگر در مورد خدا سکوت کرده است، ما هم درباره‏ى این مطلب بهتر است‏سکوت اختیار کنیم. تنها چیزى که مى‏توانیم بیان کنیم این است که : بر خلاف دیدگاه مابعد الطبیعه سنتى که خدا را علت وجودى جمیع موجودات مى‏داند و تنها اوست که مقام و موقع هر یک از موجودات را در سلسله مراتب و نظام ابدى کاینات تعیین کرده است، در فلسفه‏ى هیدگر، با توجه به تفسیرى که از زمان و تاریخ مى‏کند، دیگر نظام طبیعت، نظامى ثابت و از پیش تعیین شده نیست و در نهایت قول به یک خداى خالق که همه امور را از قبل، به طور ابدى معین و مشخص کرده باشد، در این فلسفه چندان معقول به نظر نمى‏رسد.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1. براى مطالعه بیشتر در این مورد ر.ک: «مارتین هایدگر» اثر جان مک کوارى، ترجمه‏ى محمد سعید حنایى کاشانى، تهران، انتشارات گروس، چاپ اول، 1376، ص 46 40.
2. Heidegger .M :Being andTime,translated by john macquarri and Edward.Robinson, Newyork,p.67-77.
3. Guignon,charles :The cambridg Companion to Heidegger,Newyork,Cambridg University press.1993,P.223.
4. ورنو، روژه وال ژان : نگاهى به پدیدار شناسى و فلسفه‏هاى هست‏بودن، ترجمه‏ى یحیى مهدوى، تهران، انتشارات خوارزمى، 1372، ص 92.
5. ر.ک: Guignon,Chatles, The Cambridge Companion to Heidegger U.S.A
Cambridge University Press,1993.P.215-239
6. Heidegger.M :Being andTime,P.41&43
7. دارتیک، آندره، پدیدار شناسى چیست؟ ترجمه محمود نوالى، تهران، انتشارات سمت، چاپ اول، 1373، ص 121.
8. Aythentie Existence and Inaythentic Existence.
9. Everydayness
10. داورى، رضا، مقدمه‏اى براى ورود به تفکر هیدگر، نشریه فلسفه، شماره 2، 1355، ص 33.
11. Being-in-world
یا [Anxiety] مى‏باشد. این واژه در زبان فارسى به صورت‏هاى مختلفى ترجمه شده است: «اضطراب‏» ، «قلق‏» ، «دل شوره‏» ، «دل واپسى‏» ، «دل مشغولى‏» ، «ترس‏» ، «وحشت‏» ، «حیرت‏» ، «هیبت‏» ، «ترس آگاهى‏» ، «مخاطره‏» ، «دلهره‏» ، «یاس‏» ، «هیجان‏» ، «نگرانى‏» ، «دل نگرانى‏» نمونه‏هاى از این ترجمه‏ها مى‏باشند; اما ما از بین این واژه‏ها «دل نگرانى‏» را مناسبتر یافته و در برخى موارد هم به خاطر مناسبت‏بیشتر با موضوع مورد بحث واژه‏ى «مرگ آگاهى‏» را به کار برده‏ایم.
13. مک کوارى، مارتین هیدگر، ص 41.
14. مابعدالطبیعه چیست؟ صص 247 و 248 (نقل از کتاب الوهیت و هایدگر، ص 41) .
15. Theecmbridge Companion to Heidegger.p.197-204
16. فلسفه چیست، ص 259.
17. مرگ اگر مرد است گو نزد من آى تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ من از او عمرى ستانم جاودان او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ
18. فلسفه و بحران غرب، ص 25.
19. (مک کوارى)، مارتین هیدگر، ص 98و 87 و همچنین:
The Cambrldge Companion to Heidegger Deaih, time, history.....by plotr hoffman,p. 195-210
20. مک کوارى، مارتین هیدگر، ص 93.
21. الوهیت و هیدگر، ص 26.
22. مک کوارى، جان، فقط خدایى مى‏تواند ما را نجات دهد، ترجمه‏ى محمدرضا جوزى، تهران، انتشارات هرمس (چاپ شده در مجموعه‏ى فلسفه و بحران غرب) چاپ اول، 1378، ص 141و 142.
23. پدیدار شناسى و فلسفه‏هاى هست‏بودن، ص 233.
24. هیدگر در زبان آلمان از وجود با تعبیر (It gives) Essgibt معادل هو یعطى و هو یفیض از مصدر اعطا و افاضه در زبان عربى، یاد مى‏کند و اصرار دارد که کلمه It=[ES] را با حروف بزرگ بنویسید. Esgibt هم مبدا وجود است و مبدا زمان. «او مى‏دهد» (یا فقط «مى‏دهد» بدون ذکر ضمیر او) به معنى آن است که در اینجا حضور تحقق دارد. یا انکشاف و ظهورى واقع شده وحقیقت وجود انسان (Dasein) به روشنگاه (clearing) آورده شده است. ماهیت این «او» را ما نمى‏توانیم مشخص کنیم. هیدگر درباره این «او» هیچ تعریفى ارایه نمى‏دهد. شاید دلیل به کار بردن این Esgibt به صورت فعلى این باشد که هیدگر مى‏خواهد از دست مقوله جوهر راحت‏شود، چیزى که اختصاص به تفکر مابعدالطبیعه‏اى دارد. به هر حال وجود خود را براى انسان حاضر مى‏کند زیرا ذات انسان «روشنگاه‏» است.
25. فقط خدایى مى‏تواند ما را نجات دهد (فلسفه وبحران غرب) صص 140و 141. هیدگر در پاسخ به این‏که «وجود چیست‏» مى‏گوید باید منتظر بود، او ما را به آینده حواله مى‏دهد. به نظر او در تفکر آینده است که باید یاد بگیریم، این پاسخ را بیازماییم و شرح و بیان کنیم. از نظر او موجودات در عین این‏که حجاب وجودند اما ممکن است ما را به وجود ببرند.
26. The cambridgc companion to Heidegger,10 Hcidegger and theology,P.270-288
27. فقط خدایى مى‏تواند ما را نجات دهد، ص 149.
28. اوج جنگ سرد بین شوروى سابق و ایالات متحده آمریکا و بحران کوبا.
29. فقط خدایى مى‏تواند ما را نجات دهد، صص 148و 149.
30. هیدگر عقیده دارد که متفکران یونانى پیش از سقراط، با «وجود» هم سخن بودند و وجود از پرده‏ى خفا به درآمده و خود را بر آنها نمایان ساخته بود. بر همین اساس هم مقام الوهیت‏براى آنها در حال جلوه‏گرى بود (چرا که به اعتقاد هیدگر تنها در نسبت هم سخن شدن با وجود است که مى‏توان به درک مقام قدسى نایل آمد) حال هیدگر منتظر است که چنین ساحتى در آینده براى بشر گشوده شود. و وقتى از بازگشت مجدد مقام الوهیت‏سخن مى‏گوید مرادش گشوده شدن چنین ساحتى است. به عقیده هیدگر باید با متفکران یونانى همزبان باشد. این همزبانى هم هنوز آغاز نشده است. شاید صرفا مقدمات آن فراهم شده باشد تفکر آینده هم دیگر تفکر فلسفه نیست‏بلکه بسیار اصیل‏تر از فلسفه است. شاید تفکر هیدگر راهگشاى تفکر آینده باشد (ر.ک: «فلسفه و بحران غرب، رضا داورى، ص 1 56) .
--------------------------------------------------------------------------------
کلام اسلامی- شماره 37

‏فاضل حسامى
مقدمه
دین به عنوان یک واقعیت، موضوع تحقیق‏هاى گوناگون در هر یک از رشته‏هاى مختلف علوم مى‏باشد.تلاش‏هاى علمى متکلمان، فیلسوفان، مورخان درباره دین و قلمرو آن، بیانگر این ادعاست.نوشتار حاضر با رویکرد جامعه‏شناختى، تلاشى اندک در راستاى پاسخ به این سؤال است که «از منظر على علیه السلام چه عوامل و متغیرهایى موجب آسیب‏دیدگى دین مى‏شود؟» لازم است مقدمتا، دو مفهوم «دین‏» و «آسیب‏» هاى آن تعریف شوند:
دین ابعاد گوناگون و متعددى را شامل مى‏شود که به طور خلاصه عبارتند از:
الف.نفس‏الامرى: دین به عنوان یک واقعیت دربرگیرنده بخشى از «علم الهى‏» است و به همین جهت ازلى و ابدى است و هیچ‏گونه تغییر و تحول و یا تناقضى در مجموعه آن راه ندارد چه رسد به آن‏که با آسیب رو به رو گردد. (1)
ب.مستند: از آنجا که خالق یکتا خواهان سعادت و کمال بشر است و «دین نفس الامرى‏» متضمن آن است و بشر از راه‏هاى عادى نمى‏توانسته بدان دست‏یابد، خداوند انبیا و اولیا و متون مقدس آسمانى را فرستاد تا پل ارتباطى بین خدا و بندگان بوده و زمینه تعالى و کمال انسان را فراهم کند.براى آن که تفاسیر متعدد و قرائت‏هاى متناقض با دین در آن راه نیابد، معیارهاى خاصى را براى تفسیر دین معرفى نموده تا مفسرین و فقیهان براساس آن معیارها، دین را براى مؤمنان معرفى کنند; چه درغیر این صورت، انسان‏ها به فرامین و دستورهاى الهى دسترسى نخواهند داشت و در نتیجه، هر کسى به فراخور فهم خویش تفسیرى از خدا و معتقدات دینى ارائه خواهد نمود که با حقیقت دین ناسازگار مى‏افتد.
ج.عینى: لایه و سطح دیگرى که مى‏توان در نظر گرفت، دین در باور مؤمنان است که التزام‏هاى ذهنى و عملى اعضاى جامعه دینى را شامل مى‏شود.چه بسا مواردى موجب گردد که شهروندان التزام خود را نسبت‏به دین از دست‏بدهند; هر چند دین به معناى دوم آن، هم‏چنان دست نخورده باقى بماند.
منظور از «آسیب‏» هاى دین، عوامل و متغیرهایى است که موجب مى‏شود دین مستند و یا عینى از اصول اولیه خود فاصله گرفته و در تفسیر و در تحقق آن، برخلاف آن حقیقت واحد گام برداشته شود.بنابراین، آسیب‏شناسى دین کشف عوامل و متغیرهایى است که موجب مى‏شود دین از محتواى موردنظر و یا روش‏هاى مقبول دست‏یابى به آن فاصله گرفته، دچار انحراف و بى‏راهه گردد.
بدیهى است که «دین نفس‏الامرى‏» نمى‏تواند آسیب‏پذیر باشد; زیرا هیچ تغییر و دگرگونى در آن راه ندارد.اما در سطوح دوم و سوم دین، آسیب‏دیدگى امکان‏پذیر است; زیرا ممکن است تفاسیرى مخالف با آن حقیقت اولیه ارائه گردد و با برخى زمینه‏هاى نظرى، سیاسى و اجتماعى، راه را براى انحراف دین مهیا سازد و یا آن‏که افراد جامعه به هنجارهاى دینى عمل نکنند.
ناهمنوایى با دین، گویاى عدم حاکمیت آن خواهد بود و این به معناى آسیب دین است; زیرا دین براى تنظیم رفتارهاى بشر آمده است.
نکته قابل توجه دیگر این است که هر چند مفهوم دین در ادبیات جامعه‏شناختى مفهومى عام و کلى است و شامل مجموعه‏اى از عقاید و مناسک دربرگیرنده امور «مقدس‏» و «غیر مقدس‏» و یا «دنیوى‏» و «معنوى‏» مى‏گردد، اما در این مقال و در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام منظور، دین اسلام با ویژگى‏هاى خاص خود است.چنان‏که مى‏فرماید: «کسى که جز اسلام آیینى برگزیند زیانش مسلم، دستگیره ایمانش گسسته و سقوط او شدید خواهد بود و سرانجام غم و اندوهى طولانى و عذابى مهلک خواهد داشت‏» . (2)
و نیز در خطبه 198 بیان مى‏دارند که این اسلام دین منتخب خدا مى‏باشد. (3)
اهمیت دیندارى
قوام، استحکام و انسجام اجتماعى در هر جامعه‏اى بسته به نظام فرهنگى و مجموعه عقاید و باورها، ارزش‏ها و هنجارهاى آن جامعه است.بدون التزام و پاى‏بندى به آن مجموعه، نه تنها جوهره آن جامعه و تمایزش با دیگر جوامع و اجتماعات مشخص نمى‏شود، بلکه کنش اعضاى جامعه نیز دست‏خوش نابسامانى و در نهایت، کشمکش و نارضایتى و...مى‏گردد.از منظر اسلام، زندگى و حیات آدمى یک زنجیره طولانى به هم متصل است که بخشى از آن در دنیاى مادى قرار دارد و بخش دیگر متعلق به ماوراء ماده است.بنابراین، نظام فرهنگى اسلام عهده‏دار بایدها و نبایدهاى مطابق با سراسر این حیات است.اگر دین در عرصه اجتماع حضور فعال داشته باشد، روابط فردى و اجتماعى به شکل کاملا هنجارى تجلى مى‏کند در غیر این‏صورت، هیچ‏گونه تضمینى براى پاسدارى از هنجارهاى دینى وجود ندارد در نتیجه، نظام کنش اعضا برهم خورده با اختلال و بحران مواجه مى‏گردد. (4)
تعریف اسلام
همان‏طور که گذشت، مقصود از دین در این مقال اسلام است.حال شایسته است‏به تعریف اسلام از منظر مولى اشاره کنیم.حضرت در تعریف اسلام مى فرمایند: اسلام را چنان تفسیر مى‏کنم که هیچ‏کس پیش از من آن‏را چنین تفسیرى نکرده باشد، اسلام همان تسلیم است (تسلیم در برابر فرمان خدا) و تسلیم همان یقین است (چرا که تسلیم بدون ایمان و یقین ممکن نیست) و یقین همان تصدیق است (چرا که تا علم و تصدیق حاصل نشود، یقین حاصل نمى‏شود) و تصدیق همان اقرار است. (چرا که تصدیق در درون کافى نیست‏باید آن را افشا کرد) و اقرار همان احساس مسؤولیت است (چرا که بدون آن لفظى است‏بى‏معنا) و احساس مسؤولیت همان عمل است (چرا که نتیجه احساس مسؤولیت عمل مى‏باشد) . (5)
تعریف آسیب
آسیب و انحراف و یا کج‏روى مفاهیمى مشابه و معادل هستند.مفهوم مشترکى که در این دو واژه مى‏توان یافت عبارت است از: عدم التزام به آن‏چه که باید باشد. بنابراین، عدم التزام عملى به هنجارهاى مورد قبول جامعه، آسیب شناخته مى‏شود. همین بیان خود در برگیرنده دو قلمرو است.هنجارهاى مورد قبول جامعه خود شکل مطلوب و «باید» به خود مى‏گیرد.بنابراین، آسیب‏شناسى به معناى آن است که در عمل «بایدها» چه میزان رعایت نگردیده است.
تعریف آسیب‏شناسى دین
در هر حوزه و قلمرویى اگر بتوان وجهى «آرمانى‏» و «بایدى‏» به تصویر کشید، عدم دست‏یابى بدان و یا چالش بین «هست‏» و «باید» به نوعى آسیب شمرده مى‏شود.بر اساس همین الگو، دین به عنوان یک واقعیت عینى و مجموعه‏اى از ایده‏هاى نظرى و عملى است که مى‏بایست تمام عرصه حیات جمعى را پوشش دهد.اگر دین به هدف خود نرسد و نقش و کارکرد خود را به خوبى ایفا نکند، دچار آسیب شده است.
زمینه‏هاى پیدایش آسیب‏زایى
الف - فتنه
اگر به هر دلیلى «دین‏» حاکمیت‏خود را از دست دهد، با آسیب روبه‏رو مى‏گردد.حال سؤال این است که چگونه مى‏شود «دین‏» حاکمیت‏خود را در جامعه از دست‏بدهد.حالات مختلف جوامع، تحت تاثیر عوامل و متغیرهاى مختلف اجتماعى است.از جمله این عوامل، دگرگونى‏هاى اجتماعى است که ممکن است عرصه‏هاى مختلفى را شامل شود.گاه قلمرو فرهنگ و باورهاى جامعه را در برمى‏گیرد و گاه سایر عرصه‏ها را.گاه رنگ و بوى اصلاحى و بازسازى دارد و گاه در جهت تخریب عمل مى‏کند.از جمله عوامل مخرب، فتنه‏ها در جامعه است.منظور از «فتنه‏» همان دگرگونى‏هاى اجتماعى است که با سوگیرى‏هاى خاص خود همراه است. (6)
اصولا در فتنه‏ها و دگرگونى‏هاى اجتماعى، نوعى اختلال و عدم ثبات سیاسى وجود دارد (7) و جامعه فتنه‏زده با آشوب و اضطراب و تشویش هم‏راه مى‏شود.فتنه‏ها اعتراضى است‏به نظم موجود و طرحى دربراندازى و تغییر، که جامعه را با هرج و مرج و بحران روبه‏رو مى‏کند.در این‏گونه بحران‏ها همه ساخت‏هاى اجتماعى متاثر از شرایط محیطى و پیرامون با عدم نظم و ثبات مواجه شده و شرایط بى‏هنجارى، ( Anomy) بر جامعه حاکم مى‏گردد.به همین دلیل است که امیرالمؤمنین علیه السلام در عرصه‏هاى مختلف و دوره‏هاى گوناگون هشدار مى‏دهند و کارکردهاى منفى فتنه‏ها را متذکر مى‏گردند:
«او [پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله] را زمانى فرستاد که مردم در درون فتنه‏ها قرار داشتند، رشته‏هاى مذهب گسسته و ارکان ایمان و یقین متزلزل شده، راه‏هاى اساسى براى شناخت‏حق مختلف، و امور مردم پراکنده و متشتت، راه فرار از فتنه‏ها باریک و پناه‏گاه ناپیدا، هدایت فراموش شده و گم‏راهى و نابینایى همه را فراگرفته بود، خداى رحمان معصیت مى‏شد، و شیطان یارى مى‏گردید، ایمان بدون یاور مانده، ارکان آن فرو ریخته و نشانه‏هایش دگرگون شده بود» . (8)
در این خطبه شرایط اجتماعى - فرهنگى جامعه عربستان به هنگام بعثت پیامبراکرم صلى الله علیه وآله تبیین شده است.گسستگى در حلقه‏ها و بخش‏هاى مختلف دین و هرج و مرج در باورها و ایده‏ها به گونه‏اى است که دین ثبات و کارکرد خود را از دست داده و نتوانسته بود انسجام و وحدت لازم را براى جامعه ایجاد و تداوم بخشد.گاه بحران‏ها و هرج و مرج‏هاى اجتماعى بر اثر برخى فعالیت‏هاى نهادها و یا سازمان‏هاى اجتماعى روى مى‏دهد و گاه برخى کنش‏هاى هدف‏مند در جامعه از ناحیه برخى کنشگران، این‏گونه بحران‏ها را در جامعه ایجاد مى‏نماید و جریان انحرافى شکل مى‏گیرد.بنابراین، ممکن است‏خاستگاه بحران‏ها عملکرد برخى اشخاص باشد که در قالب جریان‏هاى سیاسى - اجتماعى و با وجود تشکل‏هاى رسمى به وجود آید و یا این‏که در قالب نظریه‏پردازى و به‏طور غیر رسمى در جنبه‏هاى تئوریک و علمى.
«دو نفر در پیشگاه خداوند مبغوض‏ترین مردمند: 1- کسى که خداوند او را به خود واگذار کرده است و از راه راست منحرف گشته و به سخنان ساختگى و دور از حق و حقیقت و بدعت‏هاى خویش دل‏بسته و به سرعت در راه گم‏راه ساختن مردم گام برمى دارد و براى افرادى که فریبش را بخورند فتنه است، وى از مسیر هدایت پیشینیان گم‏راه گشته..» . (9)
در چنین شرایطى است که جابه‏جایى در ابزارها و وسایل موردنیاز فهم و تفسیر دین و هنجارهاى دینى رخ مى‏نمایاند و به جاى مراجعه به منابع مقدس و ناب، ابزارهاى غیراصلى و نابجا به‏کار گرفته مى‏شود.انتخاب و ورود به موضوع‏هاى موردنظر انتخابى و گزینشى، وسایل و ادوات و منابع تحقیق جهت‏دار و سوگیرى شده با روش‏هاى غیر متعارف، نتایجى به بار مى‏آورد که دیگر «دین‏» نیست، بلکه مجموعه‏اى از معارف و شناخت‏هاى بشرى است; زیرا آن یافته‏ها چیزى است که مفسر خود گزینش کرده و در ذهن خود پرورانده و خواهان آن نتایج‏بوده است و این نقطه شروع «فتنه‏» است.طبعا در چنین شرایطى، ذهنیت‏ها به جاى حقایق و واقعیت‏ها مى‏نشیند و تفاسیر معنا و محتوا و کارکرد خود را از دست مى‏دهد.و چون در این تفسیرها رگه‏هایى از واقعیت نیز مشاهده مى‏شود که با ذهنیت‏ها آمیخته شده، تفکیک آن‏ها از هم کارى بس مشکل خواهد بود و نتایجش انحراف در طراحى هنجارهاى دینى و سپس کج‏روى مؤمنان و متدینان مى‏شود.
«همواره آغاز پیدایش فتنه‏ها، پیروى از هوس‏هاى آلوده و احکام و قوانین مجعول و اختراعى است; احکامى که با کتاب خدا مخالفت دارد و جمعى بر اساس آن احکام و هوس‏ها و برخلاف آیین حق بر جمعى دیگر حکومت مى‏کنند.اگر باطل از حق کاملا جدا مى‏گردید، بر آنان که پى‏جوى حقیقتند پوشیده نمى‏ماند، و چنان‏چه حق از باطل خالص مى‏شد، زبان معاندان از آن قطع مى‏گردید، ولى قسمتى از حق و قسمتى از باطل را مى‏گیرند و به هم مى‏آمیزند..» . (10)
شرایط اجتماعى پیدایش فتنه
در هر جامعه‏اى ابزارهایى براى پیش‏گیرى از انحراف پیش‏بینى شده و در صورت وقوع انحراف، اهرم‏هایى براى مقابله با انحراف در نظر گرفته مى‏شود و فتنه‏ها جریان‏هاى اجتماعى انحرافى هستند و رشد و فراگیرى فتنه‏ها، نیازمند پیدایش شرایط اجتماعى مساعد است تا بتواند فعالانه در جامعه حضور پیدا کند.از سوى دیگر، همه انسان‏ها به طور طبیعى گرایش به آن دارند که تمایلات خود را به منصه ظهور برساند و از لذت‏ها کام بگیرند.نکته اساسى و اصولى در این‏جا نهفته است که کام‏جویى از لذت‏ها و خوشى‏ها هر چند طبیعى است، اما لذت‏ها و خوشى‏ها امورى هستند بیرون از خصوصیات فردى.این خصوصیت و ویژگى جوامع انسانى بهترین وسیله و مساعدترین شرایط براى پیدایش و رشد فتنه‏ها را فراهم مى‏کند; چه آن که وقتى موانعى بر سر راه فعالیت نهادهاى مرتبط با این نیاز و ضرورت اجتماعى وجود داشته باشد، على‏الاصول این خلا و نیاز توسط اشخاص و دستگاه‏هاى دیگر و غیر مرتبط با آن نیاز تامین مى‏شود.و چون بعضا سود و پاداش‏هایى هم به دنبال خواهد داشت، رفته رفته فراگیر شده و در مقابل باورها و ارزش‏ها و هنجارهاى واقعى، ایستاده و آن‏ها را به انزوامى‏کشانند. (11)
از جمله موانع فعالیت نهادها، مى‏توان ازحضور رهبران سنتى که به نحوى از اقتدار سنتى برخوردارند نام برد.آنها براساس سنت‏هاى پیشین خود که از جایگاه خاصى در نظام اجتماعى برخوردارند بهره جسته و سلسله‏اى از باورهاى حافظ منافع خود را در سطح جامعه پراکنده نموده و یا از سنت‏هاى جارى حمایت و پشتیبانى مى‏کنند تا بدین‏وسیله از احترام و پایگاه اجتماعى خود براى ادامه آن سنت‏ها بهره ببرند.همین امر به نوبه خود باعث اقتدار بیش‏تر آن‏ها شده و بدان رونق و استمرار مى‏بخشد.حضرت در همین زمینه مى‏فرمایند: «زنهار، زنهار از پیروى و طاعت‏بزرگ‏ترها و رؤسایتان برحذر باشید; همان‏ها که به واسطه موقعیت‏خود تکبر مى‏فروشند، همان‏ها که خویشتن را بالاتر از نسب خود مى‏شمارند و کارهاى نادرست را به خدا نسبت مى‏دهند و به انکار نعمت‏هاى خدا برخاستند تا با قضایش ستیز کنند و نعمت‏هایش را نادیده گیرند، آن‏ها پى و بنیان تعصب و ستون و ارکان فتنه و فساد و شمشیرهاى تفاخر جاهلیتند» . (12)
کارکردهاى منفى فتنه
وقوع و پیدایش فتنه‏ها کارکردهاى مختلفى دارد که مهم‏ترین آن‏ها، کم‏رنگ شدن باورها و عقاید است.تغییر و تحول و دگرگونى عمیق در بالاترین سطح نظام فرهنگى موجب کج‏روى در تنظیم روابط اجتماعى انسان‏ها مى‏گردد. (13)
پس از آن‏که اصل معتقدات و باورها دچار دگرگونى شدید گردید، وحدت و انسجام درونى جامعه در سطح عقاید و باورها جاى خود را به تشتت‏باورها و ایده‏ها مى‏دهد و همین تفرقه در سطح ایده‏ها و آراء در لایه‏هاى زیرین اثر کرده و ضمن مشروعیت‏بخشیدن به کجروى‏ها، موجب نابسامانى اجتماعى مى‏شود.ارزش‏ها و ضد ارزش‏ها به هم مى‏آمیزد و هنجارها رنگ مى‏بازد، نهادها و سازمان‏ها تضعیف مى‏گردد و در نتیجه کارکردهاى مثبت‏خود را از دست مى‏دهند.حضرت از جمله پیامدهاى فتنه را چنین بیان مى‏کنند: «سپس فتنه‏اى اضطراب آور و شکننده و نابود کننده، آغاز خواهد شد، قلب‏هائى پس از استوارى مى‏لغزند و مردانى پس از درستى و سلامت گمراه مى‏گردند.افکار به هنگام هجوم این فتنه پراکنده و عقاید پس از آشکار شدنش مشتبه مى‏شوند.آن کسى که به مقابله‏اش برخیزد، فتنه پشتش را مى‏شکند و کسى که در فرو نشاندن آن تلاش کند، فتنه وى را درهم مى‏کوبد..» . (14)
با توجه به همین کارکردهاى منفى عمیق است که على علیه السلام تلاش مى‏کند تا یکى از مهم‏ترین فتنه‏ها و رخدادهاى اجتماعى و سیاسى عصر خویش را تحلیل و تبیین کند تا از انحراف افراد جامعه خویش و آیندگان جلوگیرى شود.چه آن‏که عمق بخشیدن به معتقدات و باورهاى اجتماعى توسط نهادهاى مختلف اجتماعى صورت مى‏گیرد که همگى به طور مستقیم و غیرمستقیم در آن دخالت دارند.عمده‏ترین نهادهاى درگیر در این امر، نهاد حکومت و سیاست ونهاد دین است.معتقدات و باورهاى حاکم برنهاد حکومت و نهاد دین به تمامى نهادها، سازمان‏ها، گروه‏ها و...رسوخ مى‏کند و جامعه همان رنگ و بو را به خود مى‏گیرد; چنان‏که رسول گرامى اسلام صلى الله علیه وآله به وضوع این نکته اساسى را بیان فرموده‏اند: (15) از همین منظر و به همین دلیل است که حاکمیت‏بنى‏امیه فتنه معرفى مى‏گردد; (16) چه آن‏که حاکمیت‏بنى‏امیه فقط بخشى از نهاد حکومت نیست، بلکه تمام نهاد حکومت و نهاد دین معرفى مى‏شود.آنان سیاست‏گزاران و مجریان حکومت و در عین حال عالمان و مفسران دین شناخته مى‏شدند که علاوه بر زعامت و رهبرى سیاسى، رهبرى دینى جامعه را بر عهده داشتند و درست‏به همین دلیل، بر تمام بخش‏هاى جامعه تسلط و حاکمیت‏خود را برقرار ساخته بودند.
عوامل و کارگزاران جامعه‏پذیرى پیش‏بینى شده در نهاد دین هم‏چون مساجد و منابر و خطبه‏هاى نمازجمعه و کلیه اجتماعات رسمى مسلمین در اختیار بنى‏امیه است.از این رو، هم «امراء» و هم «علماء یا فقهاء» (17) یک‏جا جمع‏اند.پشتوانه‏هاى اقتصادى رسمى و غیر رسمى موجود در نهاد اقتصاد در اختیار دستگاه بنى‏امیه بود و کلیه امکانات موجود در راستاى تحکیم حاکمیت‏بنى‏امیه، که همانا تضعیف آموزه‏هاى دینى و سنت معصومین علیهم السلام و دین راستین بود، به کار گرفته مى‏شد. بنابراین، کلیه شرایط و زمینه‏هاى لازم براى انحراف وجود داشت.به همین دلیل نیز على علیه السلام ازخطر فتنه بنى‏امیه خبر مى‏دهد و تلاش مى‏کند روشن‏گرى‏هاى لازم را بنماید.مهم‏ترین انحراف در حکومت‏بنى‏امیه پیدایش این رخداد است که نهاد «دین‏» ابزار و وسیله حاکمیت‏بخشیدن به حکومت‏شده و در واقع نهاد دین جایگاه اصلى خود را از دست داده است.به جاى آن‏که دین «بایدها» و «نبایدها» را براى حکومت و سیاست و زمامداران حکومتى معین و طراحى کند، حاکمان بنى‏امیه با دستکارى در آموزه‏هاى دینى و بیان تفسیرهاى متعارض با دین آن را ابزار دست‏خویش قرار دادند.بنابراین، هر گاه حاکمیت‏به دنبال تطبیق خود با دین باشد در مسیر دیندارى حرکت مى‏کند و آن‏گاه که دین ابزار قدرت مداران شد، موجب آسیب‏زدگى مى‏گردد.
ب.شبهه
یکى دیگر از جلوه‏هاى آسیب‏هاى «دین‏» پیدایش و طرح شبهه‏است. «که به معناى ایراد، اشکال، ایجاد تردید، به اشتباه انداختن و مسلم نبودن است‏» . (18)
و البته تفاوت چشم‏گیرى میان طرح سؤال با ایجاد شبهه وجود دارد.سؤال با هدف یافتن مجهول و یافتن پاسخ مطرح مى‏شود.اما شبهه با هدف ایجاد نقص و یا کاستى و از روى استهزا و تمسخر صورت مى‏گیرد.
از آن‏جا که کمال و سعادت واقعى جامعه بشرى در گرو رسیدن به «باید» و «نباید» هایى حقیقى است، ارزش‏ها از این زاویه نگریسته مى‏شود.بنابراین، هر آن‏چه که ظاهرى شبیه به «حق‏» دارد اما حقیقتا و واقعا حق نیست، از مصادیق شبهه شناخته مى‏شود و نام‏گذارى آن هم به نام شبهه درست‏به همین دلیل است. «شبهه بدین سبب شبهه نامیده شده; زیرا که شبیه حق است‏» . (19)
از همین بیان على علیه السلام کارکرد منفى و تاثیر شبهه‏ها کاملا مشهود است; زیرا «حق‏» که ارزش‏هاى پایدار و اصولى در نظام فرهنگى است و خاستگاه خاص خود را دارد و هنجارها مى‏بایست در ارتباط با آن‏ها باشد، با ورود شبهه‏ها، دچار اختلاط مى‏گردد و نظم درونى آن‏ها از بین مى‏رود.بنابراین، وجود شبهات و پیدایش آن‏ها باعث کم‏رنگ شدن معتقدات دینى مى‏شود و با این‏کار زمینه لازم براى جامعه‏پذیرى اعضاى جامعه در یک جامعه دینى از بین مى‏رود; زیرا ارزش‏ها و هنجارهاى حاکم در چنین جامعه‏اى دینى نیست و خود موجب فاصله گرفتن اعضاى جامعه از دین مى‏شود، هرچند آن‏ها آن را نخواسته باشند.
کارگزاران و عوامل این آسیب دین چند دسته‏اند: مهم‏ترین گروه فعال در این پدیده، «منافقان‏» هستند.یکى از کنش‏هایى که منافقین بدان مبادرت مى‏ورزند، اقدام به شبهه‏افکنى است.
«آنها سخن مى‏گویند و با سخن خود شبهه در دل‏ها مى‏افکنند» . (20)
زمینه پیدایش شبهه‏ها و تاثیر آن‏ها، پیدایش شک و تردید است که یا ناشى از عدم کارآیى ابزارهاى شناخت و یا اشتباه در روش‏ها و الگوهاست (21) و یا بر اثر فتنه‏گرى‏ها. (22)
در فتنه‏ها، هدف گم‏راه کردن (23) اعضاى جامعه و سپس بهره‏بردارى از آن است.براى آن‏که موارد مشتبه کاملا شبیه به «حق‏» شو، د از همان مفاهیم و ادبیات استفاده مى‏گردد تا زمینه‏هاى انحراف از دین به طور کامل مهیا شود و مانعى در سر راه ایجاد نگردد.پیامبراکرم صلى الله علیه وآله در همین زمینه مى‏فرمایند: «یا على این مردم پس از من فریفته ثروتشان مى‏گردند...حرام را با شبهات دروغین و هوس‏هاى غفلت‏زا حلال مى‏شمرند، شراب را به نام نبیذ و رشوه را به نام هدیه و ربا را به اسم تجارت حلال مى‏دانند..» . (24)
ج.بدعت
هر جامعه‏اى به نحوى با نوآورى و اصلاح امور خود روبرو و دست‏به گریبان است. نوآورى‏ها، از ضروریات نظام اجتماعى است، اما سامان یافتگى نوآورى‏ها هم از ضروریات نظام‏هاى اجتماعى است; چرا که در غیر این‏صورت، بقا و انسجام جامعه دست‏خوش تحول و دگرگونى مى‏شود.دین به عنوان بخشى از نظام اجتماعى مى‏بایست در گیر و دار تغییرات اجتماعى و پیدایش نیازهاى جدید و بروز نوآورى‏هاى متعدد در سایر زمینه‏ها موضعى فعال داشته باشد.اگر این ضرورت در درون دین پیش‏بینى شده باشد، قوام و جاودانگى‏اش تضمین خواهد شد، در غیر این‏صورت عوامل بیرونى، این خصیصه را بر آن تحمیل مى‏کند که در بلند مدت موجب اضمحلال و نابودى دین مى‏گردد.اسلام به عنوان یک دین، داراى برنامه زندگى است و در درون خود تغییرات و دگرگونى‏ها را پیش‏بینى کرده و به همین جهت اهرم‏هایى را براى پویایى خود در نظر گرفته است.اگر این تغییر و تحولات بیرون از خود دین بر او تحمیل گردد، بدعت‏شناخته مى‏شود. «بدعت‏» اصطلاحى فقهى است و به هر چیزى که با سنت نبى‏اکرم صلى الله علیه وآله مخالف باشد، اطلاق مى‏شود و معمولا به نظریه‏ها و عادت‏هاى جدیدى که از دیدگاه‏هاى شخصى نشات گرفته و در جامعه اسلامى رواج یافته و نیز به نوآورى‏ها و عقاید مخالف با اصول دین و سیره پیامبر اسلام گفته مى‏شود. (25)
واژه بدعت‏به معناى نسبت دادن عقاید و دیدگاه‏هاى جدید به دین است که با مبانى کتاب و سنت معصومین علیهم السلام سازگارى ندارد. (26)
عبارت فوق به خوبى بیان‏گر این نکته است که هر آنچه بیرون ازکتاب‏آسمانى‏قرآن ویاسنت معصومین علیهم السلام باشد، و به عنوان نظر دینى ارائه شود، نظر شخصى و تفسیر به راى است و نمى‏توان و نباید به عنوان دین مطرح و معرفى شود که در این‏صورت بدعت‏شناخته مى‏شود، حال با هر انگیزه‏اى که باشد.
امیرالمؤمنین علیه السلام در جاى جاى کلام خود متذکر پیدایش بدعت‏ها و آثار شوم آن شده و از آن به کژى یاد مى‏کنند.اولین گام در پیدایش بدعت‏ها، نادیده گرفتن روش‏ها و منابع تفسیرى دین است که ممکن است در برخى شرایط به دلیل عدم آگاهى و یا عدم رضایت‏به منابع و یا روش‏هاى دینى به روش‏ها و منابع خاص دیگرى روى آورد.در چنین وضعیتى برخى باورها نسبت‏به بعضى امور پدیدار مى‏شود و دگرگونى در سطح ارزش‏ها به وجود مى‏آید و باعث مى‏شود در سایر بخش‏ها و لایه‏هاى اجتماعى دگرگونى‏هایى به وجود آید.
همواره آغاز پیدایش فتنه‏ها، پیروى از هوس‏هاى آلوده و احکام و قوانین مجعول و اختراعى است; احکامى که با کتاب خدا مخالفت دارد. (27)
وقتى ارزش‏هاى غیر الهى و نیازهاى فردى و منزلت‏هاى به‏جاى مانده از دوران پیشین حاکمیت پیدا کرد، دیگر نمى‏توان از منابع دین براى دست‏یابى به آن ارزش‏ها بهره برد.بنابراین، مى‏بایست در منابع طراحى ارزش‏هاى دینى و یا در روش‏هاى فهم و تفسیر آن‏ها و یا در هر دو - منبع و روش - تجدید نظر کرد که اثر و نتیجه آن جدایى از دین است.
«دو نفر در پیشگاه خداوند مبغوض‏ترین مردمند: کسى که خداوند او را به خود واگذار کرده است و از راه راست منحرف گشته، به سخنان ساختگى و دور از حقیقت و بدعت‏هاى خویش سخت دل بسته است.» . (28)
و این به منزله آن است که در روش‏ها، از روش متعارف و شناخته شده تفسیر دین استفاده نکرده و به جاى آن به نظریات و تفاسیر شخصى اکتفا شده و از این زاویه، با منابع مقدس ارتباط برقرار مى‏کنند و یا آن‏که اصولا بدون ورود به منابع و استفاده از آن‏ها اقدام به تفسیر و تبیین دین مى‏کنند.این‏ها کسانى هستند که «به خدا و رسولش دروغ مى‏بندند» . (29)
در این‏جا نکته‏اى بسیار جالب و ظریف وجود دارد و آن این است که رابطه‏اى بین فتنه‏ها، شبهه‏ها، بدعت‏ها و سنت وجود دارد.آن‏گاه که احکام و حقوق فردى و اجتماعى، ابداعى و ابتکارى باشد، فتنه‏ها نمایان (30) مى‏شود.خاستگاه پیدایش بدعت‏ها خود زمینه‏ساز و بستر مناسب پیدایش شبهه‏ها (31) نیز مى‏باشد.بنابراین، روى آوردن به تنظیم هنجارهاى اجتماعى و قوانین و قواعد حقوقى بدون در نظرگرفتن منابع مقدس دینى، نابسامانى‏ها و مسائل و آسیب‏هاى مختلف اجتماعى را نیز به دنبال خواهد داشت; زیرا در یک جامعه دینى، عدم توجه به معتقدات و ارزش‏ها و هنجارهاى دینى و به جاى آن حاکمیت ارزش‏هاى ملى و هنجارهاى اجتماعى (32) ، تعارض عین و ذهن را به وجود مى‏آورد; یعنى معتقدات و باورهاى دینى و به تبع آن ارزش‏ها در مسیر حاکمیت و تحقق ارزش‏هاى دینى است، اما عینیت جامعه و قواعد و الگوهاى عمل اجتماعى سمت و سویى دیگر به خود مى‏گیرد.به دیگر سخن، به صورت نظرى و اعتقادى جهت دیندارى به خود مى‏گیرد، در حالى‏که بایدها و نبایدهاى دینى، نمود عینى و عملى به خود نمى‏گیرد.از این رو، تعارض عین و ذهن پیش مى‏آید که خود آسیب جدى اجتماعى است و چه بسا نابسامانى‏هایى را نیز به دنبال داشته باشد.
انزواى منابع مقدس
تاکنون برخى مقولات از جمله فتنه، بدعت و شبهه از آسیب‏هاى دین بیان گردید. گاهى ممکن است‏به جاى آن‏که تحریف در «منظور و مقصود گوینده‏» صورت گیرد و قرائت‏هاى مختلف که منظور گوینده نبوده به جاى کلام او نشیند، اصل کلام و یا سند به وضوح انکار گردد و سندیت و انتساب آن به گوینده نفى شود و یا ممکن است‏به اشکال مختلف ضرورت حضور مفاد آن و عمل به محتوایش انکار گردد.اسلام نیز به عنوان یک نظام که حاوى عقاید و باورها، ارزش‏ها و هنجارهاست، منابعى را براى طراحى این نظام پیش‏بینى کرده است.کتاب مقدس قرآن و سنت دو منبع مهم و اصلى اسلام مى‏باشند که بقا و بالندگى دین منوط بر حضور فعالانه آن‏ها مى‏باشد.آن‏گاه که این دو منبع و یا یکى از آن‏ها و یا حتى بخشى از این منابع مورد هجوم و یا بى‏مهرى قرار گیرد، دین با آسیب روبرو مى‏گردد.
آسیب‏هایى که متوجه کتاب مقدس مى‏گردد به چند شکل ممکن است جلوه کند: این‏که کاملا کنار گذارده شود و کسى به آن مراجعه نکند.نه در ظاهر، حضور آن مشهود است و نه در باطن.صورت دیگر آن است که در ظاهر به عنوان کتاب مقدس حضور دارد و مورد تلاوت قرار مى‏گیرد، بدان سوگند مى‏خورند.اما محتواى آن در بین مؤمنان، حضور ندارد و به لحاظ معنا و عمل بر اساس محتواى آن مورد بى‏مهرى و انزوا قرار مى‏گیرد.شکل دیگر آن است که با تحریف‏ها و تفسیرهاى نابجا، برخى بر محتوا و مضامین آن سلطه نامشروع پیدا مى‏کنند و آن‏گونه که با میل و منافع‏شان سازگار باشد آن را تفسیر و تبیین مى‏کنند.حضرت مى‏فرماید: «حاملان قرآن آن را کنارى افکنده و حافظانش آن را به دست فراموشى مى‏سپارند، در آن روز قرآن و پیروان مکتبش هر دو از میان مردم رانده و تبعید مى‏شوند و هر دو هم‏گام و مصاحب یکدیگر و در یک جاده گام مى‏نهند و کسى پناهشان نمى‏دهد.قرآن و اهلش در آن روز بین مردمند اما میان آن‏ها نیستند; با آن‏ها هستند ولى با آن‏ها نیستند چه این‏که گم‏راهى با هدایت هماهنگ نشود، گرچه کنار یک‏دیگر قرار گیرند.مردم در آن روز بر تفرقه و پراکندگى اتحاد کرده و در اتحاد و یگانگى پراکندگى دارند.گویا این مردم پیشوایان قرآنند و قرآن پیشواى آنان نیست.جز نامى از قرآن نزدشان باقى نماند و جز خطوط آن چیزى نشناسند..» . (33)
در کنار قرآن، سنت جاى مى‏گیرد که همواره با یکدیگر در حال تعامل مى‏باشند و نمى‏توان هیچ یک را بدون دیگرى در نظر گرفت; چه آن‏که هر دو شالوده‏هاى اسلام محسوب شده‏اند و اختلال در هر بخش به ناچار به دیگرى سرایت مى‏کند.ایمان قلبى و باور باید به خدا و سنت‏باشد و این ایمان قلبى على‏الاصول در عمل و رعایت هنجارهاى دینى تجلى پیدا مى‏کند به همین جهت است که مولا امیرالمؤمنین علیه السلام توصیه مى‏فرمایند:
«اما وصیت من این است که هیچ چیز را شریک خدا قرار ندهید و سنت و شریعت پیامبر را ضایع نکنید، این دو ستون محکم را برپا دارید و این دو چراغ را فروزان نگه‏دارید» . (34)
خاستگاه پیدایش بدعت‏ها، ترک کردن (35) سنت‏ها یعنى مجموعه عقاید و باورها و ارزش‏ها و هنجارها و مناسکى است که از طریق خاصى براى مؤمنان طراحى و تبیین شده است. اصولا این ساخت‏خاص در مجموعه دین اسلام به همین منظور است که همواره ذهنیت‏ها و عینیت‏ها در یک قالب مخصوص و ویژه طراحى شده و جاى گیرد.به همین دلیل وقتى بدون توجه به این ساخت، اقدام به تشریع، تفسیر و تحلیل شود بدعت‏ها رخ مى‏نمایاند.در این ساخت، امامان از موقعیت‏خاص خود برخوردارند و پس از پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله در موقعیت امامت و رهبرى جامعه قرار مى‏گیرند.معیار و چرایى این گزینش، بازگشت‏به صلاحیت‏ها و شایستگى‏هایى دارد که در آن‏ها وجود دارد و منحصر در آن‏هاست. (36)
شناخت آن‏ها در بین سایر اقشار جامعه کار مشکلى نیست; زیرا نیاز این مجموعه عقیدتى و نیز توانایى‏هاى ائمه کاملا روشن و همه بدان‏ها معترفند.آن‏ها راهنمایان، نشانه‏ها، راه‏ها (37) و...دین‏اند.به خاطر همین است که در فتنه‏ها، یکى از اهداف آن بوده که امامان به نحوى حاشیه‏نشین شوند.با حاشیه‏اى کردن امامان و انزواى آن‏ها، پیدایش زمینه‏هاى اجتماعى لازم براى کجروى‏هاى عقیدتى و بدعت‏ها فراهم مى‏شده است.بنابراین، یکى از آسیب‏هاى مهم دین در نگاه امام على علیه السلام نادیده گرفتن جایگاه و موقعیت امامان علیهم السلام است و همواره در تذکرات خود این مهم را یادآور مى‏شوند که مؤمنان، خصوصا نخبگان فکر واندیشه در نظریه‏پردازى از آن‏ها فاصله نگیرند و نخبگان قدرت و منزلت‏هاى اجتماعى، زمینه‏هاى دیگرى را براى انحرافات فراهم نسازند.براى تحقق این منظور، گاهى به آیات مقدس یعنى قرآن کریم استناد مى‏ورزند و اهل‏البیت پیامبر صلى الله علیه وآله را مصداق‏ها و جلوه‏هاى عینى آیات معرفى مى‏کنند و گاهى نسبت‏هاى خویشاوندى خویش را با پیامبر صلى الله علیه وآله عنوان مى‏دارند و گفتارهایى از آن حضرت را براى اثبات ادعاى خویش مطرح مى‏نمایند.در برخى شرایط و زمینه‏هاى اجتماعى، استعدادها و توانمندى‏هاى علمى و عملى را طرح و گاهى دیگر تعهد و التزام خود به معتقدات و ارزش‏هاى دینى و گاهى شجاعت‏ها و خدمات خود در زمینه‏هاى مختلف آشکار مى‏کنند و گاهى نیز از پذیرش سنت‏هاى جاهلى و صاحبان منزلت‏هاى بالاى اجتماعى برحذر مى‏دارند. (38)
همه موارد یادشده ضمن آن‏که بیان حقایق و واقعیت‏هاست، این اثر اجتماعى را دارد که نظریه‏پردازى‏ها جهت‏خاص خود را بیابد تا در طراحى و تبیین نظریه‏ها، انحرافات عقیدتى - اجتماعى بروز نکند.امیرالمؤمنین على علیه السلام به وضوح و روشنى این نکته را متذکر مى‏گردند که ائمه علیهم السلام درها و مسیرهاى ورود، شناخت و تفسیر اعتقادات، باورها، ارزش‏ها هنجارها و مناسک دینى‏اند و بدون در نظرگرفتن آن‏ها نه تنها زمینه‏هاى اجتماعى انحرافات فراهم مى‏شود، بلکه نادیده گرفتن ائمه علیهم السلام خود یک انحراف اجتماعى است که باعث «دزدى‏» مى‏شود.
«...ما محرم اسرار حق و یاران راستین و گنجینه‏ها و درهاى علوم پیامبریم و هیچ کس به خانه‏ها جز از در وارد نمى‏شود و کسى که از غیر در وارد گردد، سارق خوانده مى‏شود..» . (39)
بنابراین، اگر منابع اصلى و مقدس به هر دلیلى، مانعى در پیش روى داشته باشند، گروه‏هاى اجتماعى دیگر وارد عمل شده و موجبات انحراف دین را فراهم مى‏سازند و چون هویت‏یک جامعه دینى، به فرهنگ دینى آن جامعه است که با بروز تفسیرهاى نابجا و نادرست، فرهنگ جامعه دینى و در نتیجه هویت جامعه دینى دستخوش دگرگونى‏هاى بنیادین مى‏شود. (40)
شیطان
شیطان موجود پلیدى است که در تمام ادیان اعم از الهى و غیرالهى به عنوان مظهر شرور شناخته شده است.در ادبیات دین اسلام شیطان یک مجموعه‏آمیخته از اعمال و افکارى است که با عقاید و باورها، ارزش‏ها و هنجارهاى دینى در تعارض است.در واقع «شیطان‏» یک «تیپ یده‏آل‏» است; تیپ ایده‏آلى که دربرگیرنده عقاید و رفتارهاى آسیبى و نابهنجار است.مصادیق متعدد و غیرمحسوس دارد و مصداق کامل و بارز آن «ابلیس‏» است.ویژگى مجسم همه این شیاطین وسوسه‏انگیزى آن‏هاست; شیطنت و ایجاد وسوسه در راستاى آسان‏سازى و آسان‏گیرى کج‏روى ذهنى و عینى.شیطان صرفا یک پدیده ذهنى و خیالى نیست، بلکه با توجه به خصوصیات و تعاریف ارائه شده در متون مقدس، ینیت‏خارجى دارد، اما با توجه به طیف گسترده زمینه‏هاى فعالیت و مصادیق بى‏شمار آن و هم‏چنین میزان شیطنت‏ها، تیپ‏ایده‏آلى براى آن در نظر گرفته مى‏شود که بتواند همه مصادیقش را در برگیرد.
در متون و آموزه‏هاى دینى تاکید زیادى بر کناره‏گیرى از شیطان و وسوسه‏هاى او شده است.على علیه السلام از چند زاویه به این موضوع مى‏نگرد و آن را متذکر مى‏گردند. اگر اقدام اولیه از طرف خود کنش‏گران و اشخاص صورت گیرد، حاکمیت‏شیطان تامین و روز به روز گسترش مى‏یابد.
«زشت‏سیرتان، شیطان را ملاک کارشان قرار داده‏اند، او هم آنان را دام خویش برگزیده و سپس تخم‏هاى پستى و رذالت را در سینه‏هاشان گذارده و جوجه‏هاى آن را در دامنشان پرورش داده، با چشم آنان مى‏نگرد، و با زبان آنان سخن مى‏گوید و با دست‏یاریشان بر مرکب گمراه‏کننده خویش سوار شده و کردار ناپسند را به نظرشان جلوه داده.اعمال آن‏ها گواهى مى‏دهد که با همکارى شیطان انجام شده است و سخنان باطل را او به زبانشان نهاده است‏» . (41)
اولین گام در این راه، عضویت در گروه منتسب به شیطان است.طبعا عضویت در گروه بدون پذیرش ارزش‏ها و هنجارهاى حاکم بر آن امکان‏پذیر نیست.وقتى ارزش‏ها و هنجارهاى گروه پذیرفته شد، الزام‏ها و هنجارهایى دارد و بقا عضویت و ادامه آن مستلزم رعایت آن هنجارهاست.تبعیت از شیطان و اعوان و انصار او، گروه منحرف و شیطانى را تشکیل مى‏دهند.چون شیطان راه و روش و مذهب و مسلک خود را به صورت آسان معرفى مى‏کند، در نتیجه طرفدار و هوادار پیدا مى‏کند.وقتى هواداران آمدند و به عضویت درآمدند و رضایت‏شیطان مبناى تنظیم کنش‏ها و تعامل‏ها قرار گرفت، لازمه‏اش آن است که هر آن‏چه را با این وضعیت در تعارض باشد از سر راه برمى‏دارد.مهم‏ترین و زیربنایى‏ترین موانع، وجود عقاید و ارزش‏هاى دینى جامعه و گروه‏هاست.بنابراین، باید دین را، که منشا و خاستگاه و هویت این گروه‏ها و جوامع است، با تضعیف، تبدل و یا انهدام از بین ببرد.وقتى این فرآیند صورت گرفت; خواه ناخواه آثار اجتماعى خاص خود را بر جاى خواهد گذاشت.
«شیطان راه‏هاى خویش را براى شما آسان جلوه مى‏دهد و مى‏خواهد پیمان دین شما را گره گره بگشاید..» . (42)
ناگفته پیداست که شیطان از یک اصل انسان‏شناختى و روش‏شناختى بهره جسته و آن را رعایت نموده است.همه انسان‏ها على‏الاصول مایلند در دامنه انتخاب‏هاى خود همواره آسان‏ترین راه و کم هزینه‏ترین آن را گزینش نمایند، اما وقتى این انتخاب صورت گرفت پیامدهاى خاص خود را دارد، از این رو، تاکید مى‏شود که راه‏هاى شیطانى آسانند تا مبادا مؤمنان فریب آن را بخورند و به پلیدى‏هاى شیطانى مبتلا شوند.طبعا مراقبت از معتقدات و باورها در صحنه اجتماعى، علاوه بر جلوگیرى از کج‏روى‏هاى فردى و اجتماعى، بقا و انسجام گروهى را به دنبال دارد.
نهاد حکومت
نهاد سیاست و حکومت در هر جامعه‏اى مطابق با باورها و ارزش‏هاى آن جامعه شکل مى‏گیرد.از جمله مؤلفه‏هاى موجود در نهاد سیاست، موقعیت‏ها و نقش‏هاى آن موقعیت‏هاست. حال در یک جامعه دینى که عقاید و ارزش‏ها برخاسته از عقاید و ارزش‏هاى دینى است‏به ناچار موقعیت‏ها و نقش‏هاى اجتماعى در سطح کلان و یا به عبارت روشن‏تر، ساختار اجتماعى على‏الاصول مطابق با همان عقاید و باورها مى‏باشد.موقعیت‏ها و نقش‏هاى سیاسى نیز از این اصل کلى مستثنى نیست.در چنین جامعه‏اى ساختار سیاسى با همان ویژگى‏هاى پیش‏بینى شده در دین طراحى مى‏شود.در چنین ساختارى نقش اصلى و اساسى نهاد حکومت و سیاست پاى‏بندى به اصول و مبانى اعتقادات و ارزش‏هاى دینى و بسترسازى براى تحقق آن‏ها است و این وظیفه در هیچ شرایطى نباید نادیده گرفته شود و یا تحت‏الشعاع سایر انتظارات واقع گردد.بنابراین، هر پدیده و رخدادى که باعث نادیده گرفتن «دین‏» شود، امر نابهنجار قلمداد مى‏گردد و وظیفه نهادهاى مختلف از جمله نهاد حکومت و سیاست و خصوصا دستگاه حاکمه مقابله با آن است. البته این تقابل ممکن است در شرایط اجتماعى - سیاسى مختلف، اشکال گوناگونى به خود گیرد.بر اساس آنچه گذشت مى‏توان چنین نتیجه گرفت که یکى از آسیب‏هاى دین، روح سازشکارى مسؤولان و متولیان جامعه با امور نابهنجار و بدعت‏ها و فتنه‏هاست.حال اگر در شرایطى لازمه پاسدارى از «دین‏» حضور فعال سیاسى - نظامى لازم باشد، کناره‏گیرى از آن و نادیده گرفتن چنین ضرورتى آسیبى جدى به پیکره دین واردمى‏سازد.به همین دلیل است که على علیه السلام وقتى در مسند حاکمیت قرار مى‏گیرد متذکر مى‏شود که وظیفه و رسالتش برخورد قاطعانه و خصمانه با مخالفان دیندارى جامعه است.در غیر این صورت، سازش دستگاه حاکمه با دشمنان، موجبات انحراف را به دنبال دارد.انحراف دستگاه حاکمه، موجب تضعیف بنیادهاى دینى جامعه مى‏شود.
«من بارها این موضوع (رابطه خود با دستگاه جبار معاویه) را بررسى کرده‏ام و پشت و روى آن و همه جوانب را مطالعه نمودم، دیدم راهى جز پیکار [و در غیر اینصورت ] کافر شدن نسبت‏به آنچه پیامبر اسلام آورده است ندارم..» . (43)
البته حضور فعالانه در صحنه‏هاى مختلف سیاسى - اجتماعى، کار آسانى نیست و سختى‏هایى نیز به دنبال دارد، اما این سختى‏ها نباید مانع انجام نقش دولتمردان شود، هر چند این حضور موجب جنگ‏هاى سخت داخلى و خارجى گردد و در این راستا عده‏اى از اعضاى جامعه و نخبگان کشته شوند. (44)
«بهترین مرگ‏ها، کشته شدن در راه خداست.سوگند به آن کس که جان فرزند ابوطالب در اختیار اوست، هزار ضربه شمشیر بر من آسان‏تر است تا مرگ در بستر در غیر طاعت پروردگار..» . (45)
طبعا در چنین وضعیتى حمایت‏هاى اعضاى جامعه، براى موفقیت دولتمردان لازم و ضرورى است; چه آن‏که بدون این‏گونه حمایت‏ها چه بسا نهاد حکومت در برنامه خود که همان اجراء دستورات دینى است ناکام بماند.براى تامین این هدف، یعنى به دست‏آوردن حمایت‏ها و ادامه مقبولیت‏هاى عمومى، حضور فعال دستگاه تبلیغاتى و کلیه رسانه‏هاى جمعى در راستاى تحقق ایده‏ها و آرمان‏هاى دین و حاکمیت دینى ضرورت پیدا مى‏کند.آن‏ها نقش آموزش شهروندان و اعضاى جامعه را بر عهده دارند.
بر اساس ادعاى گذشته مبنى بر سیطره نهاد دین بر سایر نهادهاى اجتماعى، از جمله حاکمیت، به خوبى آشکار مى‏گردد که حاکمیت دینى باید تلاش کند حداکثر همراهى‏هاى مردمى را با خود داشته باشد - البته نه به قیمت نادیده گرفتن اصول و سرپیچى از آن‏ها - تا در پرتو تقویت‏حاکمیت، به تقویت‏بنیادهاى دینى نایل شوند. از این رو، على علیه السلام به عنوان حاکم و ولى‏امر، مردم را مخاطب قرار مى‏دهد تا توضیحات لازم به گوش شهروندان برسد و دیگران زمینه فتنه‏گرى‏ها و جوسازى‏ها را نداشته باشند و براى پاس‏داشت اصول دینى خود حضورى فعالانه در پیش گیرند.آن بزرگوار مرتبا و به انحاى مختلف و شرایط متفاوت این ضرورت را متذکر مى‏گردند که قیام مسلحانه ایشان یک ضرورت تاریخى و وظیفه دینى و سیاسى او بوده است و بدون این کارها چیزى به نام دین باقى نمى‏ماند.
«...به جانم سوگند اگر ما در مبارزه مثل شما بودیم، هرگز پایه‏اى براى دین‏برپا نمى‏شد وشاخه‏اى از درخت‏ایمان سبز نمى‏گردید» . (46)
اما از آنجا که به طور طبیعى انسان‏ها از مرگ و کشته شدن بیم‏ناک و هراسان هستند، لازم است نتایج مادى و معنوى جنگ در راه خدا را متذکر شود تا اندیشه فقدان زندگى دنیوى، بر رفتار مؤمنان مستولى نگردد و سستى در پاى‏بندى به دین را به دنبال نداشته باشد.
على علیه السلام فرمودند: «خداوند تبارک و تعالى جهاد را واجب و آن را عظمت‏بخشید و آن را نصرت و پیروزى و مددکار خود قرار داد، به خدا سوگند که دنیا و دین فقط به وسیله آن اصلاح مى‏شود» . (47)
عدم به‏کارگیرى روش مناسب فهم دین
انسان براى کشف حقایق و واقعیت‏ها، علاوه بر ابزارها و امکانات شناخت‏شناسى، نیازمند روش‏هاى کشف آن حقایق و واقعیت‏هاست.
همان‏گونه که همه علوم قلمرو خاصى و روش ویژه‏اى براى خود دارند، «دین‏» نیز روش خاص خود را دارد که بدون به کارگیرى آن روش، فهم دین و شناخت گزاره‏ها و آموزه‏هاى دینى از غیر دینى ناممکن مى‏شود.مولا امیرالمؤمنین علیه السلام این نکته را متذکر شده و اعلام مى‏دارند اگر دین‏شناسى توسط غیر متخصصان متعهد صورت گیرد و یا ارزش‏ها و الگوهاى خاص دین‏شناسى تبعیت نشود، دین با آسیب روبرو مى‏گردد; زیرا باعث مى‏شود چیزهایى به دین افزوده شود که جزء دین نیست و چه بسا از خرافات باشد که باعث کاستى‏هایى در دین شود.
«اى مردم! سه دسته‏اند که [اظهار دیندارى مى‏کنند اما] دین ندارند، آنان که با انکار آیه‏اى از کتاب خدا به ظاهر دیندار شده‏اند، آنان که با نسبت دادن باطلى به خدا به ظاهر دیندار شده‏اند و آنان که از گنهکاران اطاعت کنند.اى مردم! دینى که همراه با تفقه و باریک‏بینى نباشد خیر ندارد» . (48)
وقتى دین با تفقه و باریک‏بینى لازم همراه نباشد و نیز وقتى مفاد و محتواى دین برخاسته از درون خودش نباشد، بلکه ناشى از افزودنى‏ها و کاستى‏ها باشد، ناهمگونى و بعضا تعارض درفهم‏ها و تفاسیر و بینش‏ها پیش مى‏آید و میزان و معیارى براى سنجش و ارزیابى آراء و نظریات و دیدگاه‏ها وجود نخواهد داشت.در چنین وضعیتى مهم‏ترین آسیب بر پیکره دین وارد مى‏شود و آن «نسبى‏» شدن دین و تنزل دادن تا سطح ایمان‏هاى فردى است.در واقع، پیامد و نتیجه این فرآیند، انکار اصل دین است; زیرا در چنین صورتى «دین‏» به عنوان امر واقعى و بیرون از شناخت و فهم آدمى دیگر وجود نخواهد داشت، بلکه همان خواهد شد که هر مفسرى‏آن را مى‏فهمد.در حالى که «دین‏» یک حقیقت واحد تمام عیار است و هدف از بعثت انبیا رساندن همان حقیقت واحده به بندگان است; حقیقتى که منظور و مراد متکلم و گوینده آن بوده نه آنچه که دیگران مى‏فهمند و مى‏خوانند و تفسیر مى‏کنند که در غیراین صورت، به تعداد مفسران دین به وجود خواهد آمد و این امر با ضروریات عقلى و نقلى سازگار نخواهد بود: على علیه السلام در یکى از خطبه‏هاى نهج‏البلاغه به همین پدیده اشاراتى دارند.
«هنگامى که در حکمى از احکام قضیه‏اى براى یکى از قضات مطرح مى‏گردد، با راى خود در آن قضیه حکم مى‏کند، سپس عین همان قضیه به قاضى دیگرى روى مى‏آورد، این قاضى بر خلاف حکم شخص اولى قضاوت مى‏نماید.سپس قضاوت مزبور براى تشخیص و واقعیت، نزد کسى که آنان را به قضاوت نصب کرده است جمع مى‏شوند، وى همه آراء آنان را تصویب مى‏نماید، در صورتى که خداى آنان یکى است.پیامبر آنان یکى است، کتابشان یکى است، آیا خداوند سبحان است که آنان را به اختلاف دستور داده است و آنان اطاعتش کرده‏اند! یا آنان را نهى نموده و مخالفتش کرده‏اند یا خداوند سبحان دین ناقص فرستاده و از آنان براى تکمیل دین کمک خواسته است‏یا این قضات شرکاى خداوندى در حکمتند که آنان مى‏توانند مطابق راى خود بگویند و خداوند رضایت‏به حکم آنان بدهد؟ یا خداوند دین کامل فرستاده است ولى پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله در تبلیغ و اداى آن دین تقصیر نموده است! در صورتى که خداوند سبحان مى‏گوید ما در قرآن هیچ تفریطى نکرده‏ایم و در قرآن براى همه چیز بیانى است و خدا متذکر شده است که بعضى از آیات کتاب الهى، بعضى دیگر را تصدیق مى‏نماید و در این کتاب اختلاف وجود ندارد..» . (49)
نظریه‏پردازان آسیب‏شناسى اجتماعى در تحلیل کج‏روى‏ها و کشف خاستگاه آن، رویکردهاى مختلف و متفاوتى دارند.یک رویکرد و گرایش حاکى از آن است که معاشرت اعضاى جامعه با کج‏روان و همنشینى با آن‏ها رفته رفته موجب مى‏شود که فرد و عضو بهنجار، تبدیل به عضو نابهنجار و کج‏رو در جامعه شود، خصوصا وقتى در این معاشرت‏ها از پاداش‏هایى بهره‏مند گردد که موجبات خشنودى او را فراهم کند.
امیرالمؤمنین علیه السلام معاشرت با کجروان را موجب عضویت در گروه‏هاى منحرف و سپس تبعیت از هنجارهاى حاکم بر آن گروه‏ها و در نهایت عدم التزام عملى و ذهنى به دین مى‏دانند، (50) در حالى‏که انتظار دین از اعضاى جامعه، اطاعت از باورها و ارزش‏ها و هنجارهاى دینى است.اعضاى گروه‏هاى منحرف سعى مى‏کنند در روابط اجتماعى به نحوى اقدام به کنش نمایند که جلوه ظاهرى آن، زیبا، جذاب و همراه با پاداش باشد.آنان هیچ‏گاه اهداف و ایده‏هاى خود را به طور علنى مطرح نمى‏کنند، چه بسا خود را «مصلحان‏» اجتماعى بدانند و یاحتى بالاتر از آن اصلاح‏طلبى را منحصر در خود ببینند. (51) اما در باطن و ذهن خود آهنگ انحراف از بایدها و نبایدهاى دینى را مى‏پرورانند و گوش دل بدان آهنگ مى‏سپارند.بنابراین، هم‏راهى با آن‏ها انحراف و باعث آسیب دین در عینیت جامعه است.به همین جهت على علیه السلام در کلام خود ویژگى‏ها، خصوصیات و اهداف و عملکرد آن‏ها را مى‏شمارد:
«اى بندگان خدا، شما را به تقوا و پرهیزکارى سفارش مى‏کنم و از منافقان برحذر مى‏دارم; زیرا آن‏ها گمراه و گمراه کننده‏اند ، خطاکار و خطا اندازند.به رنگ‏هاى گوناگون بیرون مى‏آیند و به قیافه‏ها و زبان‏هاى متعدد خودنمایى مى‏کنند، از هر وسیله‏اى براى فریفتن و درهم شکستن شما استفاده مى‏کنند و در هر کمین‏گاهى به کمین مى‏نشینند، دل‏هایشان بیمار و ظاهرشان پاک و آراسته است.در نهان براى فریب مردم گام برمى‏دارند، از بى‏راهه‏ها حرکت مى‏کنند.وصفشان درمان، گفتارشان به ظاهر شفابخش، اما کردارشان دردى است درمان‏ناپذیر..» . (52)
هدف گروه‏هاى منحرف، ایجاد انحراف و گمراهى و ویژگى آن‏ها عدم ثبات و تزلزل به جاى ثبات و تعادل است و در نیل به اهداف از روش‏هاى مختلف از جمله ایجاد یاس و شبهه بهره مى‏برند.عضویت در این گروه‏ها و همراهى با آن‏ها ضمن برهم خوردن انسجام و تعادل درونى جامعه، برنامه‏هاى آن را در خصوص برنامه‏ریزى در جهت رشد، فلاح، رستگارى و سعادت شهروندان تحت‏الشعاع قرار مى‏دهد.
1- ترک امر به معروف و نهى از منکر
از دیگر عواملى که موجب عدم تحقق دین در عینیت جامعه مى‏شود، «ترک امر به معروف و نهى از منکر» یعنى عدم ایفاى نقش اجتماعى کردن و نظارت اجتماعى از سوى اعضاى جامعه و شهروندان و تمامى محیطهاى انسانى است; زیرا على‏الاصول همه شهروندان، بر اساس مکانیزم خاص خود در انتقال و آموزش صریح و یا پنهان ارزش‏ها و هنجارها و نیز نظارت بر التزام یا تخطى از آن‏ها نقش فعال و بسزایى دارند و همین امر موجب بقاى باورهاى فرهنگى و اجزا و عناصر آن و در نتیجه حفظ وحدت و یکپارچگى و انسجام جامعه مى‏شود.این دو لازم و ملزوم یکدیگر وتوام با هم اثر بخش است و بدون یکى از آن‏ها، دیگرى کارآیى لازم را از دست مى‏دهد.در ادبیات دینى و در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام - با قطع‏نظر از مباحث‏حقوقى - این دو فرآیند اجتماعى - دینى امر به معروف و نهى از منکر شناخته و معرفى مى‏شود و اگر این دو در ساختار اجتماعى، از جایگاه خود برخوردار نباشد پیامدهاى ناگوارى به دنبال خواهد داشت.به همین جهت على علیه السلام اعلان خطر مى‏نمایند و تذکر مى‏دهند:
«مفاسد آشکار شده، نه انکار کننده و تغییر دهنده‏اى پیدا مى‏شود و نه بازدارنده‏اى به چشم مى‏خورد، آیا با این وضع مى‏خواهید در دار قدس خدا و جوار رحمتش قرار گیرید و عزیزترین اولیائش باشید؟ هیهات! خداى را درباره بهشت جاویدانش نمى‏توان فریفت و هیچ کس قادر به جلب رضایتش نیست مگر با اطاعت از او.خداوند آمرین به معروف را که خود ترک‏کننده معروفند و نیز نهى‏کنندگان منکر را که خود مرتکب آن مى‏شوند لعنت مى‏کند» . (53)
ویژگى یک جامعه پویا آن است که در سلسله مراتب طولى باورها و عقاید تا هنجارها و عمل، رویه یکسانى مشاهده گردد; عمل‏ها منطبق با اجزاى نظام فرهنگى و نظام فرهنگى پاسخ‏گوى نیازهاى جامعه باشد.این هم‏گونى باعث مى‏گردد که در «ذهن‏» اعضاى جامعه ایستارهاى ارزشى، تحقق عینى به خود ببیند و در مقام عمل التزام بدان‏ها مشاهده گردد.حال اگر جامعه‏اى دستخوش عدم تعادل شد بین این دو لایه و این دو سطح ناهم‏گونى وتعارض پدیدار مى‏شود. «باورها» در مسیرى ره مى‏پیماید و «عمل‏» در سویى دیگر.این فرایند را چه زیبا مولى به تصویر مى‏کشاند:
«اى مؤمنان! هر کس ظلم و ستمى را مشاهده کند و یا کار زشتى که مردم را به سوى آن مى‏خوانند; اگر تنها به قلبش آن را انکار کند سلامت را اختیار کرده است و گناهى بر او نیست و آن کس که با زبان و بیان آن را مردود شمارد، مقامش برتر از گروه نخست است و آن کس که با شمشیر براى بزرگداشت نام خدا و سرنگونى ظالمان به مبارزه برخیزد او به راه هدایت راه یافته و بر جاده حقیقى گام گذارده و نور یقین در قلبش تابیده است‏» . (54)
در این کلام به هر دو مکانیزم نظارت اجتماعى غیررسمى و کنترل اجتماعى رسمى اشارت رفته است و پایان کلام ایشان بیان‏گر این واقعیت است که این نظارت ضامن سلامت، سعادت و تعادل جامعه و اعضاى آن خواهد شد.شکل بارز و تجلى عینى «امر به معروف و نهى از منکر» در «جهاد» متجلى مى‏شود که در مواردى براى انجام این دو امر ضرورى حیات اجتماعى، از شدیدترین شکل رسمى آن یعنى به کار بردن قدرت زور و سلاح استفاده مى‏شود; چه آن‏که در چنین ضرورتى اگر «جهاد» به عنوان راه حل نهایى به کار برده نشود، کژى و انحراف، بدون برخورد با هیچ مانعى فراگیر مى‏شود.لازمه چنین فرآیندى تبدیل و تبدل ارزش‏ها و نابسامانى اجتماعى خواهد بود.
«نخستین جهادى که در آن شکست مى‏خورید، جهاد با دست، سپس با زبان و در نهایت‏با دل‏هایتان است.پس وقتى کسى در دل کار نیک را نستاید و کار بد را نکوهش نکند، واژگون مى‏گردد..» . (55)
اما حضور همه جانبه در جهاد که در واقع جنگ است و چه بسا منجر به کشتن و یا کشته شدن شود نیازمند یک تحلیل و یک تفسیر رضایت‏بخش است; تفسیرى که بتواند تمام زوایاى آن را بگشاید و بازگویى کند; پاداش‏ها و احترام‏ها و منزلت‏ها در صورت حضور و مشارکت در جهاد و بالعکس، تنبیه‏ها و ذلت‏ها و آثار ناگوار اجتماعى، در صورت عدم حضور.این تفسیر و بیان، ذهنیت مؤمنان را براى حضور فعال آماده مى‏کند. «جهاد درى از درهاى بهشت است، خداوند آن را به روى دوستان مخصوص خود گشوده است. جهاد لباس تقوا و زره محکم و سپر مطمئن خداست.مردمى که از جهاد روى برگردانند خداوند لباس ذلت‏بر تن آن‏ها مى‏پوشاند و بلا به آنان هجوم مى‏آورد، حقیر و ذلیل مى‏شوند، عقل و فهم‏شان تباه مى‏گردد و به خاطر تضییع جهاد حق آن‏ها پایمال مى‏شود و نشانه‏هاى ذلت در آن‏ها آشکار مى‏گردد و از عدالت محروم مى‏شوند» . (56)
اجراى امربه معروف و نهى از منکر، حاکمیت دین در جامعه را تقویت مى‏کند و مانع آسیب آن مى‏شود: یکى از آن جهت که این عمل اجتماعى، یک وظیفه و رسالت دینى و از اعمال دینى محسوب مى‏شود و همین امر کنشگران را در انجام آن تقویت مى‏کند.تقویت این عمل باعث مى‏شود مکانیزم اجتماعى کردن و کنترل اجتماعى جامعه تقویت‏شود و کارکردهاى مطلوب و مفید براى نظام اجتماعى دینى داشته باشد.از جهت دیگر، امر به معروف مى‏بایست از طرف کسانى صورت گیرد که عمل آن‏ها براساس محتواى معروف و متناسب با آن شکل گرفته باشد و نیز خود در عمل نیز همگون با نهى از منکر عمل کنند.با توجه به این‏که در نظام اجتماعى دینى همه موظف به امر به معروف و نهى از منکر هستند و نیز همه مى‏بایست عملا متناسب با محتواى آن عمل کنند، خودبه خودزمینه بروزکجروى درجامعه به‏حداقل‏ممکن مى‏رسد.
2- آزادى و تسامح در انجام تکالیف
از منظر على علیه السلام «دین‏» در کلیتش به تمام این ابعاد توجه کرده است، اما براى تحقق آن در عینیت جامعه، مى‏بایست‏به موانع آن نیز توجه داشت.روح منفعت‏طلبى و زیاده‏خواهى هر انسانى به دنبال آن است که بایدها و نبایدها را بر اساس تمایلات خود تفسیر کند.این ویژگى در بدو امر، خصوصیت طبیعى قلمداد مى‏شود، اما وقتى با سایر موارد به صورت نظام‏وار در نظر گرفته مى‏شود، به دلیل آسیب و یا آسیب‏هایى که به سایر بخش‏ها وارد مى‏کند، نیازمند کنترل و جهت‏دهى است.به همین سبب على علیه السلام متذکر مى‏شوند که در انجام الزامات و هنجارهاى دینى نباید به خود آزادى داد و در انجام تکالیف و فرایض با سستى و تساهل و یا نادیده گرفتن و تسامح برخورد نمود، بلکه مى‏بایست آنچه از ناحیه دین به عنوان باورها، ارزش‏ها و هنجارها و مناسک دینى آمده است‏به تمامه صورت پذیرد، در غیر این‏صورت تسامح وتساهل در این تکالیف موجب آسیب به سایر بخش‏ها مى‏گردد. مواردى که امکان چشم‏پوشى و آسان‏گیرى وجود داشته، توسط خود دین پیش‏بینى شده و به همین علت، دین «سمحه و سهله‏» مى‏شود، اما این ویژگى نباید بهانه‏اى شود براى آن که مؤمنان به «حداقل‏ها» در ظرف ذهن و عین رضایت دهند. (57) چنان‏که رضایت‏به حداقل‏ها موجب چشم‏پوشى از تکالیف دینى و در نتیجه «عصیان‏» خدا مى‏گردد.
«به خود بیش از حد آزادى مدهید که این شما را به ستمگرى مى‏کشاند، و آن‏قدر هم مداهنه و سستى نورزید که سستى شما را به معصیت مى‏کشاند.اى بندگان خدا! آن کس که نسبت‏به خود از همه چیز خیرخواه‏تر است در برابر خداوند از همه مطیع‏تر خواهد بود، و آن کس که خویشتن را بیش‏تر مى‏فریبد، گناه کارترین مردم در برابر خداست..» . (58)
این فرمانبردارى طیف گسترده‏اى از تکالیف را در بر مى‏گیرد.از سهل‏ترین آن شروع و تا دشوارترین آن را پوشش مى‏دهد.اگر شرکت در جهاد دشوارترین تکلیف دینى نباشد، قطعا یکى از دشوارترین‏هاست; زیرا چه بسا در میدان کار و زار، جان آدمى که مهم‏ترین سرمایه اوست از دست‏برود.اما على علیه السلام با این تکلیف دشوار و پیچیده برخوردى بسیار آرام، ملایم و از روى شوق و عشق دارد و حاضر نمى‏شود با توجیهات دنیاپرستى خود و یا دیگران را بفریبد; زیرا سستى ورزیدن در انجام این تکلیف موجب دورى و فاصله ازخدا مى‏شود.و چون شرکت در جهاد و کشتن و کشته شدن در راه خدا به معناى انجام تکلیف و واجب و یکى از مناسک دینى است و در نتیجه نزدیک شدن به خدا و رضایت او را به دنبال دارد، شیرین و لذت‏بخش مى‏شود و در زمره بهترین‏ها قرار مى‏گیرد.
«بهترین مرگ‏ها کشته شدن در راه خداست.سوگند به آن کس که جان فرزند ابوطالب در اختیار اوست هزار ضربه شمشیر بر من آسان‏تر است تا مرگ در بستر در غیر طاعت پروردگار.گویا مى‏بینیم که به هنگام فرار همهمه مى‏کنید، هم‏چون صدایى که از سوسماران به هنگام ازدحامشان به وجود مى‏آید، نه قادر به گرفتن حقى هستید و نه جلوگیرى از ظلم و ستم، این شما و این راه راست، نجات براى کسى است که خود را به میدان افکنده و هلاکت و بدبختى از آن کسى است که کندى ورزد و توقف کند» . (59)
3- صفات ناپسند اخلاقى و عدم التزام به هنجارها
بدیهى است که در یک جامعه دینى، روابط اجتماعى نیز مى‏بایست‏بر اساس هنجارهاى دینى صورت پذیرد تا در پرتو التزام بدان‏ها ضمن تامین خوشایندى و رضایت کنش‏گران، آن‏ها را به سمت‏سعادت و کمال رهنمون شود.برخى از قالب‏ها و الگوهاى عمل با هنجارهاى دینى ناسازگار است که از منظر «دین‏» کج‏روى قلمداد مى‏گردد و به ینیت‏یافتن اسلام در جامعه آسیب مى‏رساند.ناگفته پیداست که چه بسا در مواردى این رفتارهاى نابهنجار موجبات رضایت و خوشنودى کج‏روان را فراهم کند.در این خصوص موارد متعددى وجود دارد که بعضى از آن‏ها به عنوان نمونه ذکر مى‏گردد.از جمله «دروغ‏» و خلاف واقع سخن گفتن است، که ابتدایى‏ترین اثر اجتماعى دروغ آن است که امنیت مخاطب را به خطر مى‏اندازد و او نمى‏تواند به گفته‏ها و ادعاى گوینده اعتماد و اعتقاد پیدا کند.سرپیچى از هنجار سخن گفتن - که همانا راست‏گویى است - موجب سلب اطمینان مخاطب نسبت‏به متکلم مى‏شود، ایمان گوینده را نشانه مى‏رود و آن را از میان مى‏برد. (60)
یکى دیگر از آفت‏هاى دیندارى، دروغ در جهت‏گیرى کنش‏هاست.ظاهر امر چنین است که عمل به سوى خدا جهت‏گیرى شده، اما در اصل و باطن جهت‏گیرى براى غیر خداست که در این‏صورت نیز «ریا» یعنى نقطه مقابل ایمان تحقق مى‏پذیرد.
از جمله موارد دیگر «حسد ورزیدن‏» به دیگران است.چه بسا حسد باعث‏شود که اعضا در مقابل یکدیگر و در مسیر راه‏هاى زندگى، موانعى ایجاد کنند و به جاى آن‏که تعامل آن‏ها صورت تعاون و همکارى به خود بگیرد، رنگ و بوى تخاصم و ممانعت داشته باشد.شکل پیش‏رفته حسد ممکن است در کینه‏توزى و دشمنى خود را نشان دهد. (61)
به طور کلى، مواردى از کج‏روى که در تعامل‏هاى اجتماعى موجب نادیده گرفتن حقوق دیگران شود، «ظلم‏» به حساب مى‏آید; مفهومى که طیف گسترده‏اى از کنش‏ها را شامل مى‏شود.هر چند ممکن است ظلم به عنوان یک عمل فردى - ظلم به خود - صورت پذیرد و تحقق یابد، اما در اینجا مقصود آن شکلى است که حقوق دیگران نادیده گرفته شود.خاستگاه و منشا پیدایش همه این آفت‏ها و کج‏روى‏ها، نادیده گرفتن الزام‏هاى دینى و به جاى آن تبیعت از هوا و هوس‏هاى خود است (62) ، که ریشه در خلق و خوى شیطانى دارد; چیرگى و غلبه هواها و هوس‏ها و تمایلات شخصى که موجب مى‏شود اعضاى جامعه هنجارهاى دینى (63) را نادیده گرفته و بر اساس میل خود راه بپیمایند.
یکى دیگر از آفت‏هاى دین که بر تعاملات اجتماعى اعضاى جامعه تاثیر بسزایى دارد، تفسیرهاى نادرست از کنش‏هاى دیگران و «سوء ظن‏» (64) نسبت‏بدان‏هاست که در صورت بروز چنین حالتى، معتقدات دینى اعضاى جامعه با آسیب روبرو مى‏گردد; زیرا بر اساس آموزه‏هاى دینى نمى‏توان و نباید تفسیرهاى نادرست از اعمال و رفتار دیگر اعضاى جامعه داشت، بلکه مى‏بایست همواره رفتار آنان را در یک قالب و الگوى مقبول و متناسب با اخلاق و هنجارهاى دینى تفسیر و تعبیر نمود.اگر «مفسر» دچار سوء ظن باشد، به ناچار کنش‏هاى کنش‏گران را بر اساس آن قالب و گرایش ذهنى خود تفسیر مى‏کند و بر اساس آن تفسیر، کنش خود را به سمت آنان جهت‏گیرى مى‏نماید. طبعا در چنین فضایى ارتباطات انسانى و تعاملات اعضاى از شکل هنجارى خارج شده و رنگ و بوى خصومت و ستیره‏جویى بى‏هنجارى، هرج و مرج و....پیدا مى‏کند.در همه این موارد نادیده‏گرفتن هنجارهاى دینى در تنظیم کنش‏هاى اجتماعى باعث مى‏شود انسجام و همبستگى اجتماعى اعضاى جامعه دست‏خوش آسیب گردد و همواره خصومت‏ها عامل اصلى و مرکزى شناخت و تفسیر کنش‏ها و تنظیم روابط اجتماعى گردد.
4- دنیاگرایى و غفلت از مرگ
یکى از ضروریات حیات بشرى، زندگى در «دنیا» به عنوان بخشى از آن حیات و زندگى مستمر است; زیرا اسلام حیات بشرى را از دو مجموعه که به لحاظ شکلى و ظاهرى از یکدیگر متمایز هستند و در عین حال در راستاى یکدیگرند مى‏داند.تاثیر و تاثر این دو بخش لوازمى را در باورها ایجاد مى‏کند و همین امر به سطح هنجارها کشیده مى‏شود. بنابراین، باورهاى ذهنى و قالب‏هاى عمل مى‏بایست‏به گونه‏اى شکل گیرد که متناسب با آن باور اصولى و بنیادى باشد.بر همین اساس، «دنیاگرایى‏» به معناى دلبستگى و سرسپردگى به دنیا مذموم شناخته مى‏شود; زیرا باعث فراموشى آخرت مى‏گردد.على علیه السلام دو وضعیت در دو سر یک محور به تصویر مى‏کشند که نزدیک شدن به یک سر محور به معناى دورى از سر دیگر است. (65) بنابراین، دنیاگرایى باعث فراموشى و غفلت از آخرت مى‏شود و این غفلت در شکل‏گیرى قالب‏هاى ذهنى، تعریف ارزش‏ها و هنجارهاى عمل مؤثر مى‏افتد.چنان‏که در دوره‏هاى مختلف تاریخ، خصوصا دوران خود آن بزرگوار، دنیاگرایى برخى عناصر تاثیر زایدالوصفى در کنش‏هاى اجتماعى آنان داشته است (66) که از پیمان شکنى تا کفر و خروج از دین را شامل مى‏شد.براى آن که دنیاگرایى سیطره و سلطه خود را بر کفار و ایده‏ها و سپس بر اعمال مؤمنان نیفکند باید از اهرم‏هاى مختلف استفاده کرد و باورهاى اصولى را یادآور شد.یکى از باورها «یاد مرگ‏» است; مرگ به عنوان پایان زندگى دنیوى و عدم قدرت و امکان براى آدمى در جهت تبعیت عملى از هنجارهاى دینى.تاکید بر یادآورى مرگ و نهى از غفلت از مرگ، خود بهترین مکانیزم اجتماعى براى پیش‏گیرى از کج‏روى‏ها و دنیاگرایى است; چه آن‏که یاد مرگ انسان را به یاد پاداش‏ها و مجازات‏هاى پس از مرگ مى‏اندازد.این یادآورى پاداش‏ها و مجازات‏ها عاملى مى‏شود براى تنظیم رفتارها بر اساس هنجارهاى دینى و بازدارنده از کج‏روى‏هاى دینى.همچنان که اهرم پاداش و تنبیه در تنظیم زندگى روزمره افراد تاثیر قابل توجهى دارد. (67)
5- استفاده از روش‏هاى نادرست
ناگفته پیداست که دغدغه خاطر هر مسلمان متعهدى، راهنمایى بشر و نوع انسان‏ها به سوى فلاح، رستگارى و سعادت است.این وظیفه در خصوص حفظ ایمان مسلمانان دو چندان مى‏شود; زیرا متفکر مسلمان خود را مسؤول دیندارى مسلمین مى‏داند و هر آنچه که به دیندارى مسلمین، خواه در ذهن و خواه در عین، آسیب برساند، آفت مى‏داند و تلاش مى‏کند با آن به مبارزه برخیزد.
عوامل انحراف ذهنى گاه به موضوعات برمى‏گردد; زیرا ممکن است‏برخى مجموعه‏هاى معرفتى باعث کج‏روى ذهنى شود و گاه به روش‏ها بر مى‏گردد; چه آن‏که ممکن است‏یک مجموعه معرفتى خود زمینه سعادت باشد، اما اگر از روش خاص آن علم به فراگیرى پرداخته نشود آفاتى را به دنبال خواهد داشت.
على علیه السلام به هر دو زمینه اشاره مى‏فرمایند و تلاش مى‏کنند تا اطلاعات لازم را براى شناخت آفت‏ها در اختیار مؤمنان قرار دهند.
به همین جهت از تعلیم و تعلم برخى از این مجموعه‏هاى معرفتى که آمیخته با اطلاعات و معلومات غیرواقعى و خرافى است (68) برحذر مى‏نمایند و نجوم (69) ، کهانت و سحر را از آن جمله مى‏دانند; (70) زیرا در کهانت و سحر و جادو منفعتى که نیاز بشر باشد وجود ندارد و بالعکس آویزه‏اى مى‏شود براى ترویج‏خرافات و نابسامانى‏هاى اجتماعى و فرهنگى که خود وحدت و یک‏پارچگى نظام را به علت تعدد و تکثر باورها و عقاید، مورد تاخت و تاز قرار مى‏دهد وبه جاى باور و ایمان به آفریننده یکتا و قدرت لایزال، کفر را جانشین مى‏کند.
به لحاظ روش‏شناختى مى‏توان چنین اظهار داشت که در اصول و معارف دینى مى‏بایست از اصول بدیهى و کاملا یقینى استفاده کرد و از ظن و گمانه‏زنى و شک و تردید (71) ، شبهه‏سازى و یا ورود به شبهات (72) تفسیر به راى و تحلیل‏هاى ذهنى و شخصى غیرمبتنى بر اصول بدیهى (73) ، و جدل (74) در مباحث دینى پرهیز کرد.
6- عدم حضور فعال عالمان و دانشمندان
در یک نظام پویا، لازم است‏براى حفظ کارآیى و افزایش آن، تقسیم کارهاى رسمى و غیررسمى صورت گیرد و نهادها و مؤسسات، سازمان‏ها و گروه‏هاى اجتماعى هر یک به نوبه خود، نقش خود را ایفا نمایند.از جمله مى‏توان به نقش عالمان و دانشمندان توجه نمود.مهم‏ترین نقشى که براى عالمان و دانشمندان متصور است آن است که در علم‏آموزى فعالانه برخورد کنند و حضور جدى داشته باشند. (75) وقتى فضاى روابط انسانى بین عالم و دانشمند و پرسش‏گر و دانشجو، جایگاه خود را بیابد، علم‏آموزى فراگیر مى‏شود و میل به پرسش‏گرى از دانشمندان تقویت مى‏شود.اما اگر اخلاق و هنجارهاى حاکم رعایت نگردد، دانشجویان و طالبان علم به سراغ اهل علم نمى‏آیند.در این صورت است که نیازمندان علمى با مجهولات خود باقى مى‏مانند و جهل و نادانى بر آن‏ها مستولى مى‏گردد.حال اگر این مجهولات مربوط به حوزه دین باشد، آن‏گاه تاثیر آن دو چندان مى‏شود; زیرا آن‏ها نمى‏توانند رفتارهاى خود را با هنجارهاى دینى مطابق سازند و افرادى هم‏نوا با دین شوند، و اصولا آن‏ها نسبت‏به هنجارهاى دینى اطلاعات لازم و کافى ندارند تا رفتارهاى خود را با آن همنوا سازند و از این خطرناک‏تر وقتى است که همین پرسش‏گران به جاى مراجعه به دانشمندان و اهل علم متخصص و با کفایت، به کسانى که صلاحیت لازم را ندارند، روى آورند و همین امر باعث پیدایش هرج و مرج‏ها شود و دین آن‏ها به مخاطره افتد.
چه بسا عدم استقبال طالبان علم از اهل علم، به دلیل عدم به کارگیرى علم از طرف اهل آن باشد; یعنى «عالم علمش را ضایع‏» کند و به کار نبندد.این امر موجب مى‏شود که جاهلان و طالبان، از علم‏آموزى استقبال نکنند; زیرا الگوهاى رفتارى اهل علم و متفکران براى آن‏ها جذابیت لازم را نداشته است.آفت دیگرى که براى اهل علم متصور است، دین فروشى آنان است; یعنى براى کسب منافع دنیوى و امتیازات اجتماعى، خشنودى و خرسندى دستگاه حاکمه و یا توده مردم، هورا کشیدن‏ها و...دین خود را با دنیا معاوضه (76) و اسباب انحراف را براى توده مردم فراهم کنند.چه آن‏که به طور عادى و طبیعى اندیشمندان و متفکران در ساخت اجتماعى از منزلت‏هاى اجتماعى قابل قبولى برخوردار هستند.
7- زیاده‏روى در دوستى و دشمنى
گروه‏هاى اجتماعى در سطح کلان از دو ویژگى عمومى برخوردارند: یکى از آن ویژگى‏ها عوامل همبستگى اعضا به یکدیگر و انسجام آن‏هاست که موجب پیدایش وحدت و یک کل یکپارچه است.ویژگى دیگر، حکایت از تفکیک و تمایز در گروه دارد، اما تمایز و تفکیکى که موجب از بین رفتن وحدت و انسجام نمى‏گردد، بلکه در حفظ و بقاى آن انسجام مؤثر است.عامل وحدت‏بخش وجود باورها، ارزش‏ها و هنجارهاى مشترک و حاکم بر گروه است و در پرتو همین عامل مشترک است که «خودى‏» و «غیرخودى‏» شکل مى‏گیرد و عامل تفکیک و تمایز وجود موقعیت‏هاى متعدد و در پرتو آن تعدد نقش‏ها و منزلت‏هاست. شکل‏گیرى گروه‏هاى رسمى همواره با این تفکیک و تمایز همراه است.هم تفکیک و هم سازماندهى موقعیت‏ها و نیز اعطاى امتیازها و منزلت‏ها مى‏بایست‏بر اساس الگوى ارائه شده از باورها و ارزش‏ها و هنجارهاى آن گروه باشد طبعا هر یک از این عوامل اگر در جایگاه خود قرار نگیرد، ممکن است پیامدهاى اجتماعى ناگوارى براى گروه به دنبال داشته باشد.نظام‏هاى اجتماعى دینى نیز بر اساس همین الگو، داراى ساختار خاص خود و مبتنى بر باورها و عقاید دربرگیرنده موقعیت‏هاى متعددى است که شکل رسمى دارد و به همان میزان از امتیازهاى رسمى برخوردار است. صوصیت‏بارز نظام‏هاى دینى سلطه کاریزمایى رهبران است که در قالب‏هاى رسمى نمى‏گنجد و به همین دلیل است که در بعضى موارد با زیاده‏روى‏ها و یا کاستى‏ها همراه مى‏شود.على علیه السلام دراین‏باره اظهار مى‏فرمایند که هم کسانى که در دوستى به من جنبه افراط در پیش گرفتند به انحراف کشیده شدند و دین آن‏ها به خطر افتاد و هم آنان که در خصومت و دشمنى با من زیاده‏روى کردند. (77) على علیه السلام خود شاخص و میزان براى هم‏نوایى و بهنجارى و کج‏روى مى‏باشند.کسانى که جایگاه و منزلت او را شناختند و بدان التزام عملى پیدا کردند همنوا و آنان که جایگاه و منزلت او را نشناختند و دچار افراط و تفریط شدند کج‏رواند و ناگفته پیداست که صرف وجود گروه‏هاى کج‏رو و ناهمنوا با هنجارهاى دینى، عاملى در تضعیف حاکمیت دین در جامعه است.به علاوه، براساس آموزه‏هاى دینى موقعیت امامت و رهبرى جامعه با اصل دین گره خورده و نادیده گرفتن این موقعیت و هنجارهاى مرتبط با آن، حاکمیت دین در عرصه جامعه را با مشکلات و مسائل ساختارى روبه‏رو مى‏سازد و در نتیجه باعث مى‏شود که دین جلوه تمام عیار خود را بر عرصه اجتماع نداشته باشد.
8- فقر
انسان براى ادامه حیات و زندگى نیازمندى‏هایى دارد که مى‏بایست تامین شود. از جمله مهم‏ترین نیازهاى بشر، تامین خوراک، پوشاک، مسکن و مانند آن است.تامین این نیازها در یک فرایند مبادلات اجتماعى صورت مى‏گیرد.هر یک از اعضاى جامعه که توان مشارکت در مبادلات را نداشته باشد به طور متعارف در تامین نیازمندى‏ها عاجز خواهد بود.درآمد اقتصادى یکى از ابزارهاى مهم براى تامین مایحتاج است.تامین ضروریات اولیه به کمک ابزارها و وسایل مشروع و مقبول یکى از شرایط بهنجار است.در غیر این‏صورت، چه بسا براى تامین مایحتاج اولیه - اگر از راه‏ها و امکانات مشروع امکان‏پذیر نشد - از راه‏ها و وسایل غیرمشروع بهره جوید که در این صورت کج‏روى صورت گرفته است.هرچند ممکن است در زمینه‏هاى دیگر بهنجار باشد و با هنجارهاى جامعه همنوایى کند، اما تامین مایحتاج از راه‏هاى مخالف هنجارهاى جامعه به دلیل فقر و نیازمندى کج‏روى مى‏باشد و همان‏طور که بارها بیان شده میزان بروز کجروى‏ها با حاکمیت دین در جامعه ارتباط مستقیم دارد و کجروى نسبت‏به هنجارهاى دینى با دیندارى و تحقق دین در عینیت جامعه در تعارض است.
«فرزندم از فقر بر تو مى‏ترسم، از آن به خدا پناه ببر! چرا که فقر دین انسان را ناقص و عقل و اندیشه او را مشوش و مردم را نسبت‏به او و او رانسبت‏به مردم بدبین مى‏سازد» . (78)
در این کلام مولا این نکته نیز وجود دارد که در صورت بروز فقر در زندگى، علاوه بر آن‏که فکر و ذهن شخص فقیر درگیر در موضوعاتى مى‏شود که او را از انجام وظایف و تکالیف دینى باز مى‏دارد، احتمال گرایش به سمت کجروى‏ها افزایش مى‏یابد.به علاوه آن‏که خواه و ناخواه ارزیابى دیگر اعضاى جامعه درباره عضو فقیر صورت مى‏گیرد و منزلت اجتماعى او را اندازه‏گیرى مى‏کنند و از آن‏جا که در منزلت اجتماعى میزان بهره‏مندى اعضاء جامعه از منابع کمیاب - قدرت، ثروت و احترام - تاثیر مستقیم دارد، موجب نقصان منزلت اجتماعى مى‏شود.همین توجهات به جوانب پدیده، عامل فشار و الزامى است که فقیر راه حل‏هاى مشروع براى رهائى از این نقیصه را دنبال کرده و به سوى کار و کوشش و تلاش بیش‏تر روى آورد.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1- دین یک حقیقت «نفس‏الامرى‏» است و بخشى از «علم الهى‏» را شامل مى‏شود و هیچ‏گونه تغییر و دگرگونى‏اى در آن راه ندارد.بحث از دین نفس‏الامرى و سخن پیرامون آن به علوم فلسفه و کلام مربوط مى‏شود و با توجه به تقسیم‏بندى علوم و تعیین موضوع آن‏ها، در این نوشتار مفاد آن علوم به عنوان مفروضات اولیه و بنیادین و اصول موضوعه در نظر گرفته شده است.به علاوه آن‏که «دین نفس‏الامرى‏» حقیقت مطلق است که مى‏بایست در عمل به بایدها و نبایدهاى آن جامه عمل پوشاند.در غیر این‏صورت انحراف و کجروى محسوب مى‏گردد.
2- امامى و آشتیانى، ترجمه و شرح نهج‏البلاغه، انتشارات مدرسه امام على بن ابیطالب، 1375، چاپ دهم، ج دوم، ص 195.
3- همان، ص 313
4- ر.ک.به: غررالحکم، ص 84- 86.
5- امامى و آشتیانى، پیشین، ج سوم، تفسیر کلمات قصار، 125، ص 491
6- نهج‏البلاغه، خطبه 17
7- حسن المصطفوى، التحقیق فى کلمات القرآن الکریم، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1368، ص 23- 26
8- امامى و آشتیانى، پیشین، ج 1، ص 71
9- همان، ج اول، ص 97
10- 11- همان، ج اول، ص 155
12- ناصر مکارم شیرازى، ترجمه گویا و شرح فشرده‏اى بر نهج‏البلاغه، ج 2، ص 315
13- نهج‏البلاغه، خطبه 2، ص 46
14- امامى و آشتیانى، پیشین، ج 2، ص 155
15- محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 2، باب 11، روایت 10
16- نهج‏البلاغه، خطبه 93، ص 137
17- هر چند کارگزاران دستگاه بنى‏امیه دین به دنیا فروشان باشند، اما به ظاهر آن‏چنان اند که مى‏توانند در مقابل توده مردم، از اصطلاحات خاص براى تحکیم مواضع حکومت‏بهره‏بردارى کنند.
18- سیدجعفر سجادى، فرهنگ معارف اسلامى، شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، جلد سوم، چاپ اول 1362، ص 67.
19- نهج‏البلاغه، کلام 38- ص 81
20- خورشید بى‏غروب، ترجمه آقاى معادیخواه، ص 403
21- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، وصیت‏به امام حسن مجتبى علیه السلام و نیز کلام 38، ص 81
22- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، کلام 17، ص 59
23- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه 169، ص 243- 244
24- امامى و آشتیانى، پیشین، ج 2، ص 175
25- دائرة‏المعارف الاسلامیه، دارالفکر، مصر، ج‏سوم، ص 456
26- فخرالدین الطریحى، مجمع البحرین، انتشارات مرتضوى، 1362، جلد چهارم، ص 298
27- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج اول، ص 145
28- امامى و آشتیانى، پیشین، جلد 1، ص 97
29- نهج‏البلاغه، خطبه 147- ص 204 و 205
30- نهج‏البلاغه، کلام 50- ص 88
31- همان و خطبه 154 و 169
32- ذکر این نکته ضرورى است که در صورت عدم تعارض هنجارهاى اجتماعى با هنجارهاى دینى، مشکل فوق پیش نمى‏آید; زیرا اصولا تعارضى بین آن دو دسته هنجارها وجود ندارد.
33- امامى و آشتیانى، پیشین، جلد 2، ص 145
34- نهج‏البلاغه - کلام 149، ص 209
35- عبدالمجید معادیخواه، فرهنگ آفتاب، انتشارات ذره، 1372- جلد 2، ص 689
36- میرزا حبیب‏الله الهاشمى خوئى، منهاج البراعة فى شرح نهج‏البلاغه، بنیاد فرهنگى امام‏المهدى (عج)، چ چهارم، جلد دوم، ص 332
37- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه 87، ص 119
38- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه قاصعه، ص 289
39- نهج البلاغه، خطبه 154، ص 215
40- عبدالمجید معادیخواه، پیشین، ج 2، ص 689 (فسبحان الله، ما اشد لزومک للاهواء المبتدعه و الحیرة المتبعه)
41- نهج البلاغه، خطبه 7، ص 53
42- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 2، ص 122
43- همان، ج 2، ص 147
44- البته این شکل کشتن و کشته‏شدن، خداخواهانه است که در ادبیات دینى «جهاد» و «شهادت‏» نام‏گذارى شده و از ارزش والایى برخوردار است.
45- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 2، ص 95
46- همان، ج 1، ص 163
47- کلینى، الکافى، جلد 5، ص 8 و نیز ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه 110، ص 163
48- محمدباقر مجلسى، پیشین، جلد 2، باب 16، ص 117، روایت 19
49- براى روشن شدن علت اختلاف و گونه‏هاى آن، ر.ک.به: علامه محمدتقى جعفرى، ، ترجمه و شرح نهج‏البلاغه، خطبه 18
50- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خ 14
51- «قالوا انما نحن مصلحون‏» (بقره: 11)
52- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 2، ص 350 و 351
53- نهج البلاغه، خطبه 129، ص 187
54- نهج‏البلاغه، حکمت 373، ص 541
55- نهج‏البلاغه، حکمت، 375، ص 543
56- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 1، ص 117
57- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه 192 (قاصعه)، ص 299- 298
58- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 1، ص 213
59- همان، ج 2، ص 95
60- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه 86، ص 116
61- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، خطبه 86، ص 116
62- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، کلام 50، ص 88
63- غررالحکم و دررالکلم، ص 64
64- همان، ص 263
65- نهج‏البلاغه، حکمت 103، ص 486
66- همان، خطبه 3، ص 49
67- براى اطلاع بیش‏تر در این زمینه، ر.ک.به: کتاب‏هاى نظریه‏هاى جامعه‏شناسى
68- على‏ابن میثم بحرانى، المصباح (شرح الکبیر)، چاپخانه خدمات چاپى - چاپ دوم، 1404 ق.، ص 216
69- طبعا منظور از نجوم علم ستاره‏شناسى و کیهان‏شناسى که حالات زمین و رخدادهاى طبیعى را بحث و بررسى مى‏کند نیست، بلکه بهره‏گیرى‏هاى ناشایست‏براى پیش‏گویى احوال آدمیان مورنظر است که بازگشت‏به سحر و جادو دارد.
70- نهج‏البلاغه، کلام 79، ص 105
71- ر.ک.به: غررالحکم و دررالکلم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم، چاپ اول، ص 62 و 65 و 71
72- ر.ک.به: نهج‏البلاغه، وصیت‏به امام حسن محبتبى.
73- ر.ک.به: همان، خطبه 86، ص 119
74- ر.ک.به: همان، حکمت 31، ص 473
75- ر.ک.به: همان، حکمت 372، ص 541
76- ر.ک.به: غررالحکم، ص 48، ص 241
77- نهج‏البلاغه، کلام 127، ص 184.
78- ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 3، ص 345
معرفت- شماره 47

‏غلام على حداد عادل
معناى آزادى :
از نظر ما تعریف آزادى این است ((رهایى از جبر غیر و عمل به اقتضاى طبیعت)) اما تصورى که از آزادى رایج است بخش سلبى این تعریف است یعنى رهایى از جبر غیر در حالیکه علاوه بر رهایى از غیر باید منسوب به خود فاعل عمل نیز باشد قسمت اول تعریف اگر چه در مصادیقش مناقشه است ولى از لحاظ فلسفى چندان مورد مناقشه نیست .
قسمت دوم تعریف این است برخى از مکاتب براى انسان اصلاً قائل به ماهیت و طبیعتى نیستند که شکل نهایى این نظریه در اگزیستانسیالیسم از نوع سارتر وجود دارد. از نظر ما اگر چیزى ((خود)) نداشته باشد و ماهیتى نداشته باشد نمى توان از آزاد بودن آن تصورى به هم رساند این وجه سلبى رهایى از جبر غیر براى فهم و درک علت به وجود آمدن یک عمل کافى نیست. اصولاً و منطقاً تا خودى در کار نباشد غیر هم معنى و مفهومى نخواهد داشت زیرا غیر هر آن چیزى است که از دایره خود بیرون است و اگر چنین دایره اى وجود نداشته باشد همه چیز غیر مى شود و وقتى همه چیز غیر شد, هیچ چیز غیر نخواهد بود .
آزادى و دیندارى :
در طول تاریخ درباره نسبت خدا و آزادى آراى متفاوت و گاه متضادى ابراز شده است. آنان که اعتقاد به خدا و خداپرستى را با آزادى مانعه الجمع مى پنداشته اند خود دو دسته اند. یک دسته کسانى که خدا را برمى گزینند و آزادى را رها مى کنند و دسته دوم آنها که در این تقابل, جانب آزادى را گرفته, خدا را به کنارى مى نهند از نظر اینان, آزادى رکن اصلى ذات انسان است و گرفتن جانب آزادى, در واقع انتخاب انسان و نفى اعتقاد به خداست. از میان نمایندگان دسته اول مى توان در عالم اسلام به متکلمان اشعرى اشاره کرد و در مسیحیت به مالبرانش (1715 ـ 1638) فیلسوف فرانسوى. اشاعره معتقد بودند که فرض وجود انسانى که مختار باشد, با فرض خدایى که قادر و عالم مطلق باشد, منافات دارد. آنان با تمسک به قاعده ((لاموئثر فى الوجود الاّالله)) تاثیر در ایجاد و افعال را از هر موجود دیگرى از جمله انسان سلب مى کردند و به طریق اولى آزادى و اختیار او را منکر مى شدند. مالبرنش نیز عقیده اى کمابیش شبیه عقیده متکلمان اشعرى داشت. از نمایندگان دسته دوم, یکى نیچه است و دیگرى سارتر .
نیچه به انسان و زندگى و خواست او, اصالت مى دهد. در نظر او کمال مطلوب انسان آن است که خود ارزش گذار باشد نه آنکه از ارزشهاى دیگران تبعیت و اطاعت کند. او اطاعت ازخدا را با میل به رهایى و آزادى مغایر مى داند و معتقد است به ویژه خداى مسیحیها, شور و شوق و نشاط را در انسان مى میراند. وى معتقد است ((نیرومندى و آزادى عقلى و استقلال انسان و دلبستگى به آینده او خدا نا باورى مى طلبد, ایمان نشانه ناتوانى, ترس, تباهى, و نگره نفى کننده زندگى است)).
سارتر فیلسوف اگزیستانسیالیسم متفکر دیگرى است که خدا و آزادى را قابل جمع نمى داند. سارتر براى انسان قائل به ذات و طبیعت نیست. در نظر او هستى انسان بر ذات او تقدم دارد و انسان, سازنده نامتناهى و مطلق است. انسان آزاد است, و خدا پرستى که مستلزم اطاعت از خداست با آزادى او منافات دارد وى مى گوید ((اگر خدایى بود که همه چیز را مقدر مى کرد یا حتى همه چیز را مى دانست. آینده به ضرورت چنان مى بود که خدا در علم قبلى خویش مى دید. از این رو, نفى خالقى علیم, شرط عقلى و منطقى حریت کامل انسان است)).
نقد نظریه ناسازگارى خدا پرستى و آزادى: براى آن دسته از فلسفه هایى که براى انسان هویتى قائل نیستند باید گفت در اینصورت اصولاً نمى توانیم تصورى از آزادى او داشته باشیم چه رسد به آن که بخواهیم سازگارى یا ناسازگارى آن را با خدا تصور کنیم بالاخره ما باید کسى باشیم و هویتى داشته باشیم تا عمل به حکم انتسابش به ما, عمل ما محسوب شود و به غیر ما منسوب نشود همچنین در مذهب اصالت ماده یعنى ماتریالیسم نمى توان براى آزادى انسان معنایى قائل شد; زیرا بنابر اصالت ماده, انسان در مقایسه با طبیعت, صاحب شانى خاص و هویتى مستقل نیست و محکوم به جبر ماده است. حال این سوئال را بررسى مى کنیم که آیا تبعیت از خدا, تبعیت از غیر است و آیا تبعیت از غیر همیشه با اکراه و اجبار توام است؟ در مغرب زمین آنان که قائل به ناسازگارى خداپرستى و آزادى انسان بوده اند تصورشان این بوده که اطاعت از خدا, اطاعت از غیر است و اینان در واقع تصورى که از خدا داشته اند, تصور یک حاکم مقتدر همه دانى و همه توانى است که مستبداً بر انسان حکومت دارد ; درست مثل این که انسان در جامعه اى زندگى کند که با حکومت استبدادى روبرو باشد و رفتار او را حکومت به اجبار تعیین کند. با چنین تصویرى از خدا و با تعریف آزادى به ((رهایى از غیر)) آزادى و خدا مانعه الجمع مى شوند. ولکن همیشه تبعیت از غیر به معناى اجبار واکراه نیست ما در عالم شاهد موارد بسیارى هستیم که انسان از دیگرى تبعیت مى کند و این به معناى مجبور بودن و آزاد نبودن نیست.
بهترین مصداق این نوع تبعیت, عشق است. عاشق از معشوق اطاعت و تبعیت مى کند و در اصل وجود خودش را نفى و انکار مى کند و به قول شاعر خودش را به زنجیر گیسوى معشوق مى بندد و هیچ احساس تنزل و محدودیت و جبر و اکراه نمى کند. زندانى احساس جبر و تنزل شخصیت مى کند, در حالى که یک عاشق در عشق, احساس تعالى مى کند و در این حال به هیچ عنوان از خودش دم نمى زند. چه سرى در عاشقى نهفته است که عاشق احساس نمى کند آزادى خودش را از دست داده است؟ سر مطلب این جاست که میان عاشق و معشوق دیگر آن دوگانگى و تغایر وجود ندارد ; یعنى عاشق وجود خودش را در معشوق مى بیند و معشوق را در خودش جستجو مى کند ; یعنى به سان یک روح در دو بدن است .
در دو چشم من نشین اى آن که از من من ترى تا قمر را وا نمایم کز قمر روشنترى حال اگر تصور ما از خدا همان تصور مطرح در غرب باشد هیچ نسبت با دل و جان و هویت ما ندارد اما اگر نگرش ما به خدا و تصور ما از خدا, تصورى عاشقانه و متبنى بر دوستى باشد مساله فرق خواهد کرد. حال تصور ما از خدا چیست؟
رابطه انسان و خدا در اسلام: در جهان بینى اسلامى, نسبت انسان به خدا نسبت دو رقیب در مقابل یکدیگر نیست که اگر چنین بود آزادى یکى مستلزم انکار آزادى دیگر است.
نیچه در مسیر تاریخ غرب قهرمان تفکر رقابت میان انسان و خدا است. آن جریانى که از آغاز رنسانس با عنوان اومانیسم یا انسان بنیادى و انسان مدارى سیصد سال ادامه داشت, به تبلور رسید و در نهایت به جایى رسید که نیچه به صراحت گفت ((خدا مرده است)).
اهمیت این عبارت نیچه در تفکر اروپایى, همانند عبارت ((من فکر مى کنم, پس هستم)) دکارت است نیچه تصورى که از خدا دارد, این است که یا ((خدا یا انسان)) اگر خدا باشد دیگر انسان نمى تواند باشد و او مى خواهد با اعلام این که خدا مرده است, به انسانها بگوید که شما اکنون آزاد و رها شده اید. حال آیا تصورى که ما در اسلام از خداوند داریم چنین تصورى است؟ رایج ترین عبارت اسلامى که در ابتداى کتاب الهى نیز قرار گرفته است ((بسم الله الرحمن الرحیم)) است و در این عبارت خدا از میان همه نامها با دو نام ((رحمان)) و ((رحیم)) ستایش شده که هر دو از مصدر ((رحمت)) است. این نکته معنایى بسیار عمیق به همراه دارد و آن معنا اینست که مبنا و شالوده ارتباط ما با خداوند, اسم رحمت است و این ارتباط با مهربانى و عشق آغاز مى شود.
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
این که رابطه خدا و خلق در قرآن با یحبهم و یحبونه تعبیر شده, چه معنایى دارد؟ این که خدا مردم را دوست دارد و مردم خدا را دوست دارند, یحبهم و یحبونه یا راضیه مرضیه, این نوع تعبیرها نشان دهنده این است که خداشناسى و خداپرستى در جهان بینى اسلامى به شکل رابطه دو رقیب نیست که هر چه آن دیگرى نیرومندتر باشد, جا را براى دیگرى تنگ کند.
انسان مسلمان با پرستش خدا خود را مى یابد; چنان که یک عاشق با ستایش معشوق به هویت خود مى رسد و این جاست که مى توان گفت عبادت عین آزادى مى شود.
زیرا فردى که عبادت مى کند, احساس نمى کند که یک قدرت مغایر با خویشتن و مستبد حاکم بر خود را اطاعت مى کند; بلکه براى عابد زاهدى که نیمه شب در محراب عبادت ایستاده و رخساره اش از قطرات اشک تر شده و خدا را با تضرع مى خواند, چنین احساسى ندارد; یعنى احساس او در عین تذلل, احساس تعالى است ; زیرا او خودش را در یک دریاى بیکرانه جستجو مى کند و خویش را نزدیک قطره اى مى داند که با تلاش مى خواهد از جویبار زندگى به اقیانوس ابدیت بپیوندد. به این معناست که او به مقتضاى طبیعت الهى خود عمل مى کند. در تفکر اسلامى خدا غیر نیست و خدا پرستى رجوع به اصل است .
انسانى که خدا را مى پرستد, در واقع خود را به آن معناى صحیح و واقعى پیدا مى کند.
قطره دریاست اگر با دریاست
ورنه او قطره و دریا دریاست
از این معانى در عرفان و ادبیات عرفانى و ادعیه ما فراوان است و منشا همه آنها قرآن و وحى است. یکى از مفاهیمى که پیرامون خدا و آزادى در مغرب زمین مطرح مى شود, بحث از خودبیگانگى و الیناسیون است. در تفکر قرآنى به جاى از خود بیگانگى, خود فراموشى آمده و این تقریباً هم افق است با مفهوم از خود بیگانگى, در این زمینه آیه معروف سوره حشر ((ولا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم)) (حر 19/) بسیار قابل توجه است .
خدا فراموشى همان خود فراموشى است. پس عبادت خدا, خداپرستى و خداشناسى, مطابق این تصویر و طرز تفکر اسلامى, نه تنها از خود بیگانگى نیست, بلکه با خود بودن و خودشناسى است و میان شناخت خدا و شناخت خود پیوندى عمیق وجود دارد. از این رو ((من عرف نفسه فقد عرف ربه))
ما معتقدیم خدا خواهى نه تنها باعث انکار حیثیت انسان نمى شود بلکه والاترین مرتبه او مانیسم در مذهب تحقق پیدا مى کند و با خداست که هویت انسان معنا پیدا مى کند. همچنین مساله انتخاب که در اگزیستانسیالیسم مطرح مى شود و تاکید مى شود شان مهم انسان این است که صاحب انتخاب باشد و آزادى برگزیدن داشته باشد این شان از نظر تفکر اسلامى با خداپرستى منافاتى ندارد. در اسلام نیز آزادى عمل وجود دارد اما در اسلام انسان داراى دو خود است و همیشه بر سر دو راهى است که کدامین خود را انتخاب کند؟ خود نفسانى و حیوانى که در نفس اماره به سوئ تجلى مى کند یا خود انسانى که در نقس مطمئنه تجلى مى کند و نداى خداوند را دائم در درون ما زمزمه مى کند؟ خداپرستى از نظر اسلام با انتخابگرى خود نفسانى منافات دارد و اما با انتخابگرىهاى خود انسانى نه تنها منافاتى ندارد بلکه زمینه ساز و فراهم کننده بسترهاى مناسب و گسترده تر چنین انتخاب هایى است
بیا به میکده و چهره ارغوانى کن مرو به صومعه کانجا سیاهکارانندخلاص حافظ از آن زلف تابدار مبادکه بستگان کمند تو رستگارنند
--------------------------------------------------------------------------------
(عبودیت و آزادیهاى بشرى, اندیشه حوزه سال پنجم, شماره چهارم ص 80ـ67)

‏عبد الحسین خسروپناه
ج: آزادى عقیده
آزادى عقیده، نوعى دیگر از آزادى است که جولانگاه مناظرات و اختلاف آراى اندیشمندان و متفکران شد. آیا عقیده مطلق است‏یا محدود؟ ملاک انتخاب عقیده چیست؟در این ارتباط پرسشهایى مطرح است.
اینک در ادامه‏ى بحث‏به تبیین دیدگاه استاد شهید مطهرى در ارتباط با آزادى عقیده مى‏پردازیم:
1. عقیده‏ى مطلق، آزاد نیست‏بلکه حد و مرز دادن به آزادى عقیده امرى لازم و ضرورى است; زیرا اولا عقیده‏اى که انسان انتخاب مى‏کند همیشه بر مبناى تفکر و اندیشه یست‏بلکه اغلب عقاید بر اساس تقلید و پیروى کورکورانه از اکابر و بزرگان و پدر و مادر و یا از محیط است و نیز گاهى بر اساس دل و احساسات عقیده‏اى بسته مى‏شود و از آن‏جهت که دلبستگیها موجب تعصب، جمود، خمود و سکون است‏بشر نمى‏تواند در عقیده مطلقا آزاد باشد.
ثانیا عقیده جلوى فکر و آزادى در تفکر را از انسان مى‏گیرد; زیرا وقتى که دل بسته شد چشم بصیرت، کور و گوش بصیرت کر مى‏گردد. (1)
ثالثا، عقاید غلط باعث اسارت انسانها و خروج آنها از مسیر انسانیت مى‏شود و به خاطر انسانیت و حقوق انسانیت‏باید این زنجیرها را از دست و پاى او باز کرد مانند طبیبى که آزادى انسانهایى را که از خارش بدن لذت مى‏برند مى‏گیرد و به طبابت آنان مى‏پردازد. (2)
رابعا از آن جهت که لازمه‏ى محترم شمردن بشر، هدایت نمودن او در راه ترقى و تکامل است، باید جلوى هر عقیده‏اى که انسان را از تکامل باز مى‏دارد، گرفته شود. (3)
2. آزادى در اعتقاداتى مجاز است که مبناى آن تفکر و اندیشه باشد، در واقع آزادى چنین عقیده‏اى به آزادى فکرى مستند است. (4)
3. از دیدگاه استاد مطهرى، آزادى عقیدتى و دینى در مغرب زمین، معلول دو عامل اجتماعى و فکرى است:
الف. عامل اجتماعى; عملکرد و روش عملى غلط کلیسا در قرون وسطى و ایجاد محکمه تفتیش عقاید و مجازاتهاى سخت‏بر افرادى که فکر و عقیده‏اى مخالف با کلیسا داشتند، نمونه‏اى از آن است.
ب. عامل فکرى; به نظر فلاسفه‏ى اروپا مذهب و دین مربوط به وجدان اشخاص و افراد است‏یعنى هر فردى در وجدان خود نیازمند به یک سرگرمى به نام مذهب است از آن جهت که مسایل مربوط به وجدان شخصى هر فرد خوب و بد و حق و باطل و راست و دروغ ندارد و تمام این امور مربوط به پسند افراد است در نتیجه مذهب حق و باطل ندارد.
استاد در نقد عامل فکرى مى‏فرماید: معرفت این گروه نسبت‏به دین غلط است; دین مانند مسایل بهداشتى و فرهنگى امر حقیقى است نه شخصى و وجدانى، دین یک راه واقعى براى سعادت بشر است لذا آزادى در عقیده‏اى که معارض با سعادت آدمیان باشد و بر مبناى تفکر نباشد مانند این است که مردم را در مسایل بهداشتى و فرهنگى آزاد بگذارند پس نه تنها دین یک مسئله سلیقه‏اى و شخصى از قبیل انتخاب رنگ لباس یست‏بلکه یک امر «آبجکتیو» وواقعى است. (5)
در اینجا استاد، خوانندگان عزیز را به اشکال بعضى از قایلان به آزادى عقیده مبتنى بر ناسازگارى دین با مقتضاى طبیعت انسان متوجه ساخته، به نقادى آن پرداخته است:
«بعضى علت کاهش تاثیر تعلیمات دین را این مى‏دانند که بشر طبعا میل به شهوت و آزادى دارد و دین بر خلاف مقتضاى میل و رغبت طبیعى انسان است، براى انسان قید و محدودیت است تا وقتى که وسیله اعمال شهوات و عیاشى فراهم نیست مردم به سوى دین مى‏گردند و دل خود را با معانى و افکار دینى خوش مى‏کنند و همین‏که وسیله فراهم شد به دنبال همان چیزى مى‏روند که مقتضاى طبیعت و میل و رغبتشان است. این جواب هم ناصواب و ناتمام است.
البته شبهه‏اى نیست که فراهم بودن و فراهم نبودن وسایل شهوات بى‏تاثیر نیست که انسان را از خدا غافل کند و او را نسبت‏به وظیفه و تکلیفى که خداوند معین فرموده لاقید و لاابالى نماید; ولى این تعبیر صحیح نیست که دین مطلقا مخالف میل و رغبت است، قید و محدودیت است اگر مخالف یک میل و یک رغبت است‏با یک میل و یک رغبت دیگر هماهنگى دارد، اگر از یک نظر قید و محدودیت است از نظر دیگر آزادى و حریت است‏». (6)
اشکال دیگرى که بعضى‏ها بر اسلام گرفته‏اند و استاد آن را طرح مى‏کند این است که: قرآن تصریح مى‏کند کسانى که عقیده‏ى شرک را پذیرفته‏اند شما به هیچ شکل آنها را تحمل نکنید البته کسانى که عقیده‏ى غیر اسلامى دیگرى مثل مسیحیت و یهودیت و مجوسیت را اختیار کرده‏اند اسلام متعرض آنها نمى‏شود، ولى نسبت‏به مشرکان مى‏گوید اگر چنین عقیده‏اى انتخاب کرده‏اند شما ابتدا مهلتشان بدهید و در یک شرایط معینى اگر نپذیرفتند آنها را به کلى از بین ببرید آیا این دستور با این اصل (آزادى) سازگار است‏یا نه؟همچنین با اصل دیگرى که در خود قرآن هست چطور؟مگر قرآن نمى‏گوید:« لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی» در کار دین اکراه و اجبارى نیست‏» (7) ; پس چرا انتخاب شرک براى مشرکان قابل تحمل از سوى موحدان نیست؟!
استاد در پاسخ آن فرمود: بشر حق فطرى و حق طبیعى دارد ولى حق طبیعى و فطرى بشر این نیست که هرعقیده‏اى را که انتخاب کرد به موجب این حق محترم است... اسلام مى‏گوید انسان محترم است ولى لازمه این احترام این است که استعدادها و کمالات انسانى محترم باشد نه این‏که انتخاب او محترم باشد و شریفترین استعدادهایى که در انسان هست‏بالا رفتن به سوى خداست «یا ایها الانسان انک کادح الى ربک کدحا فملاقیه‏» (8) ; یعنى‏اى انسان! تو با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوشى، عاقبت‏حضور پروردگار خود مى‏روى و نایل به ملاقات او مى‏شوى. مشرف شدن به شرف توحید است که سعادت دنیوى و اخروى در گرو آن است‏حالا اگر انسانى بر ضد توحید کارى کرد او انسان ضد انسان است‏یا بگوییم حیوان ضد انسان است‏بنابر این ملاک شرافت و احترام و آزادى انسان این است که انسان در مسیر انسانیت‏باشد، انسان را در مسیر انسانیت‏باید آزاد گذاشت نه انسان را در هرچه خودش انتخاب کرد باید آزاد گذاشت و لو این‏که آنچه انتخاب مى‏کند بر ضد انسانیت‏باشد». (9)
اما درباره‏ى آیه «لا اکراه فی الدین‏» استاد تفاسیر مختلفى دارد; در بعضى از آثار و نوشته‏هاى ایشان استفاده مى‏شود که مراد از آیه، آزادى فکرى است نه آزادى عقیده (10) در بعضى موارد مى‏فرماید: مراد از «لا اکراه‏»جبر تکوینى است‏یعنى دین و ایمان اصلا قابلیت اجبار کردن را ندارد دین مانند محبت و دوستى، زور بردار نیست. (11)
د: آزادى فردى
آزادى فردى در مقابل آزادى اجتماعى یکى دیگر از انواع آزادى به شمار مى‏رود که بیشتر مغرب زمینان به ظاهر سنگ آن را به سینه مى‏زنند. در تعریف «آزادى فردى‏» گفته‏اند: «آزادى فردى یعنى براى فرد شخصیت قایل شدن‏». (12)
استاد، آن را یکى از مشخصات ایدئولوژى اسلامى معرفى مى‏کند و مى‏فرماید: «اسلام در عین این که دینى اجتماعى است و به جامعه مى‏اندیشد و فرد را مسئول جامعه مى‏شمارد، حقوق و آزادى فرد را نادیده نمى‏گیرد و فرد را غیر اصیل نمى‏شمارد. فرد از نظر اسلام چه از نظر سیاسى و چه از نظر اقتصادى و چه از نظر قضایى و چه از نظر اجتماعى، حقوقى دارد. از نظر سیاسى حق مشورت و حق انتخاب; و از نظر اقتصادى حق مالکیت‏بر محصول کار خود و حق معاوضه و مبادله و صدقه و وقف... دارد; و از نظر قضایى حق اقامه دعوى و احقاق حق و حق شهادت; و از نظر اجتماعى حق انتخاب شغل و مسکن و انتخاب رشته تحصیلى و غیره، و از نظر خانوادگى حق انتخاب همسر و ... دارد». (13)
ایرادى که بر آزادى فردى از نظر اسلام گرفته شده است قضیه‏ى وجوب حجاب براى زنان مسلمان است و گفته‏اند: حجاب موجب سلب حق آزادى که یک حق طبیعى بشرى است مى‏گردد و نوعى توهین به حیثیت انسانى زن به شمار مى‏رود.
استاد در پاسخ به این اشکال مى‏فرماید: حجاب در اسلام یک وظیفه‏اى است که بر عهده‏ى زن نهاده شده که در معاشرت و برخورد با مرد باید کیفیت‏خاص را در لباس پوشیدن مراعات کند این وظیفه نه از ناحیه مرد بر او تحمیل شده و نه چیزى است که با حیثیت و کرامت او منافات داشته باشد و یا تجاوز به حقوق طبیعى او که خداوند برایش خلق کرده است محسوب بشود. اگر رعایت پاره‏اى مصالح اجتماعى، زن یا مرد را مقید سازد که در معاشرت روش خاصى را اتخاذ کنند و طورى راه بروند که آرامش دیگران را برهم نزنند و تعادل اخلاقى را از بین نبرند چنین مطلبى را زندانى کردن یا بردگى نمى‏توان نامید و آن را منافى حیثیت انسانى و اصل آزادى فرد نمى‏توان دانست. (14)
ه: آزادى اجتماعى
قسم دیگر از اقسام آزادى که استاد مطهرى از آن بحث کرده است آزادى اجتماعى مى‏باشد. «آزادى اجتماعى یعنى بشر بایددر اجتماع از ناحیه‏ى سایر افراد اجتماع آزادى داشته باشد، دیگران مانعى در راه رشد و تکامل او نباشند او را محبوس نکنند به حالت‏یک زندانى درنیاورند که جلو فعالیتش گرفته شود، دیگران او را استثمار نکنند، استخدام نکنند، استبعاد نکنند یعنى تمام قواى فکرى و جسمى خود او را در جهت منافع خودشان به کار نگیرند این را مى‏گویند آزادى اجتماعى‏». (15)
به عبارت دیگر: «آزادى اجتماعى آزادى انسان است از قید و اسارت افراد دیگر». (16)
استاد این نوع از آزادى را یکى از اهداف انبیا معرفى مى‏کند و در این باره مى‏فرماید: «یکى از هدفهایى که انبیا داشته‏اند این بوده است که به بشر آزادى اجتماعى بدهند یعنى افراد را از اسارت و بندگى و بردگى نجات بدهند». (17)
و: آزادى جنسى
آزادى جنسى یکى از زیرمجموعه‏هاى آزادى اجتماعى به حساب مى‏آید که غربیان با این وسیله به بى‏بند و بارى مردم آن سرزمین رونق دادند و براى عقلانیت آن به توجیهات فلسفى و روانشناختى تمسک جستند; ولى این اشتباهى بود که منشا چنین خطا و اشتباه بى توجهى به پیامدهاى آن بود. استاد در این باره مى‏فرماید: «اشتباه فروید و امثال او در این است که پنداشته‏اند تنها راه آرام کردن غرایز، ارضا و اشباع بى حد وحصر آنهاست. اینها فقط متوجه محدودیتها و ممنوعیتها و عواقب سوء آنها شده‏اند و مدعى هستند که قید و ممنوعیت غریزه را عاصى و منحرف و سرکش و ناآرام مى‏سازد، طرحشان این است که براى ایجاد آرامش این غریزه، باید به آن آزادى مطلق داد... اینها توجه نکرده‏اند که همان‏طور که محدودیت و ممنوعیت غریزه را سرکوب و تولید عقده مى‏کند و رها کردن و تسلیم شدن و در معرض تحریکات و تهییجات درآوردن آن را دیوانه مى‏سازد و چون... امکان ندارد همه‏ى خواسته‏هاى بى‏پایان یک فرد برآورده شود غریزه بدتر سرکوب مى‏شود و عقده‏ى روحى به وجود مى‏آید به عقیده ما براى آرامش غریزه دو چیز لازم است‏یکى ارضاى غریزه در حد حاجت طبیعى و دیگر جلوگیرى از تهییج و تحریک آن‏». (18)
پیامدهاى آزادى جنسى
غربیان در بحث آزادى جنسى به یک جنبه آن توجه کردند لکن از جنبه‏هاى منفى و پیامدهایى که ویران کننده‏ى روان و جامعه است غفلت نمودند. استاد به بعضى از این نتایج و پیامدهاى ناشى از آزادى جنسى اشاره مى‏کند:
1. افزایش بیماریهاى روانى از قبیل جنونها، خودکشى‏ها، جنایتها، دلهره‏ها، اضطرابها، یاسها، بدبینى‏ها، حسادتها و کینه‏ها مهمترین پیامد چنین آزادى است; لذا افرادى چون فروید که شعار آزادى جنسى را براى ایجاد نظم اجتماعى و برقرارى آرامش روحى سر دادند به تاویل سخن خود پرداختند و گفتند غریزه را نمى‏توان به طور کامل از تمتعات جنسى ارضا و اشباع کرد، باید ذهن را متوجه مسایل عالى هنرى و فکرى کرد و همچنین قایل به محدودیت مقررات اجتماعى شدند.
2. شانه خالى کردن جوانان از ازدواج.
3. تنفر زنان از امر حاملگى و تربیت کودکان و اداره‏ى منزل. (19)
استاد در بیان تفاوت آزادى جنسى و اشباع غریزه مى‏فرماید:«حقیقت این است که اشباع غریزه و سرکوب نکردن، یک مطلب است و آزادى جنسى و رفع مقررات و موازین اخلاقى مطلب دیگر. اشباع غریزه با رعایت اصل عفت و تقوا منافى نیست‏بلکه تنها در سایه‏ى عفت و تقوا است که مى‏توان غریزه را به حد کافى اشباع کرد و جلو هیجان‏هاى بیجا و ناراحتیها و احساس محرومیتها و سرکوب شدن‏هاى ناشى از آن هیجانها را گرفت‏». (20)
اصلا تزکیه نفس یعنى آزادى معنوى:««قد افلح من زکیها×و قد خاب من دسیها»; بزرگترین خسران عصر ما این است که همه‏اش مى‏گویند آزادى، اما جز از آزادى اجتماعى سخن نمى‏گویند; از آزادى معنوى دیگر حرف نمى‏زنند و به همین دلیل به آزادى اجتماعى هم نمى‏رسند» (21) ; زیرا «آن علتى که در دوران گذشته بشر را وادار مى‏کرد به سلب آزادى اجتماعى و پایمال کردن حقوق اجتماعى دیگران، حس منفعت طلبى او بوده است و بس، خوب حس منفعت طلبى بشر امروز چطور؟ هست‏یا نیست؟ بله هست.... دهان بشر امروز براى بلعیدن، اگر بیشتر از دهان بشر دیروز باز نباشد کمتر باز نیست‏». (22)
از دیدگاه استاد، علت محرومیت مغرب زمین از آزادى معنوى وجود عقیده لاییک و بى دینى است; «چون آزادى معنوى را جز از طریق نبوت انبیا، دین، ایمان و کتابهاى آسمانى نمى‏توان تامین کرد». (23) استاد در پایان بحث آزادى معنوى به نمونه‏هایى از آزادى نفس از اسارت رذایل اشاره مى‏کند و مى‏فرماید: به خاطر وجود چنین آزادى بوده است که کسانى چون مرحوم سید حسین کوه‏کمرى میدان مرجعیت را براى شیخ انصارى باز مى‏گذارد. (24)
ر:آزادى معنوى
آخرین نوع از آزادى که در این نوشتار از آن بحث مى‏کنیم آزادى معنوى است. استاد آن را مقدسترین نوع آزادى و حتى علت تحقق بخش آزادى اجتماعى و هدف مهم انبیا معرفى مى‏کند.
وى در تعریف آزادى معنوى مى‏فرماید: «آزادى معنوى نوع خاصى از آزادى است و در واقع آزادى انسان است از قید و اسارت خودش‏» (25) . استاد در جواب این سؤال که مگر ممکن است انسان اسیرخودش باشد تا این که از این اسارت خود را آزاد کند، مى‏فرماید: «انسان یک موجود مرکب و داراى قوا و غرایز گوناگونى است. در وجود انسان هزاران قوه‏ى نیرومند هست، انسان شهوت دارد، غضب دارد، حرص و طمع دارد، جاه‏طلبى و افزون طلبى دارد و در مقابل عقل دارد، فطرت دارد، وجدان اخلاقى دارد. انسان از نظر معنا، از نظر باطن و از نظر روح خودش ممکن است‏یک آدم آزاد باشد و ممکن هم ست‏یک آدم برده و بنده باشد; یعنى ممکن است انسان بنده‏ى حرص خودش باشد، اسیر شهوت خودش باشد، اسیر خشم خودش باشد، اسیر افزون‏طلبى خودش باشد و ممکن است از همه‏ى اینها آزاد باشد» (26) با این بیان، واضح است که «بزرگترین برنامه‏ى انبیا، آزادى معنوى است‏» تا انسان از بند همه‏ى اسارتهاى نفسانى آزاد گردد.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1. ر.ک: پیرامون جمهورى اسلامى، ص 8 و صص‏97و 98.
2.ر.ک: آشنایى با قرآن:3/228-225.
3. ر.ک:پیرامون جمهورى اسلامى، ص 100.
4. همان مدرک، ص 103.
5.ر.ک:همان مدرک، صص‏108-104.
6. حکمتها و اندرزها، صص‏254-253.
7.آشنایى با قرآن:3/221.
8. انشقاق/6.
9.آشنایى با قرآن:3/223-222، (با مختصر تصرف).
10. ر.ک: جهاد، صص‏55-54.
11. ر.ک: پیرامون جمهورى اسلامى، ص 110; جهاد، ص 49.
12. حق و باطل، ص 76. 13. وحى و نبوت، صص‏118-117.
14.مسئله حجاب، صص‏101و 100.
15. گفتارهاى معنوى، ص 14.
16. همان مدرک، ص 32.
17. همان مدرک، ص 16.
18. مسئله حجاب، ص‏120-119.
19. ر.ک: اخلاق جنسى در اسلام و جهان غرب، صص‏65-62.
20. اخلاق جنسى، صص‏66-65.
21. گفتارهاى معنوى، ص 51.
22. همان مدرک، ص 22.
23. همان مدرک، ص 19.
24. همان مدرک، ص 4546.
25.همان مدرک ، ص 32.
26. گفتارهاى معنوى، ص 19.
--------------------------------------------------------------------------------
کلام اسلامی- شماره 21

‏ سیدمحمد حکاک
پیامبران براى هدایت آمده‏اند و در این هیچ شکى نیست;چرا که هم عقل بدان حکم مى‏کند و هم خود پیامبران چنین‏ادعایى داشته‏اند. خداوند که واجب‏الوجود است، از جمیع‏جهات و حیثیات واجب است; یعنى ضرورتا همه جهات‏کمال را دارد و از هر نقصى مبراست.
یکى از کمالات او فیاضیت است. یعنى به هر موجودى، هرمقدار از وجود و کمال را، که مستحق آن است عطا مى‏کند واو را به منزل مقصودش مى‏رساند. انسان به عنوان یکى ازموجودات، مشمول این امر است و خداوند از طریق‏هدایت عامه‏اش، او را به کمال نهایى‏اش (سعادت) رهبرى‏مى‏کند.
اگر ابزارى که براى هدایت انسان در وجود او قرار داده شده -که عمده آن عقل است - براى تحقق این امر کافى باشد،نیازى به هدایت‏بیرونى (ارسال رسل) نیست، و فیاضیت‏خدا در خصوص او با همان اسباب محقق مى‏شود، و الاارسال پیامبران امرى ضرورى خواهد بود. اما عقل براى‏هدایت انسان کافى نیست و - ما اکنون نمى‏خواهیم وارداین بحث‏شویم. فقط همین‏قدر مى‏گوئیم که اگر نبوتى درعالم بوده است، از جمله ارکان آن، همین ناتوانى عقل آدمى،در رهبرى او به سوى سعادت بوده است. همچنانکه قصدنداریم از قلمرو دین بحث کنیم و بگوئیم کدام حوزه، ازتوانایى عقل بیرون است. اینکه مقصود خداوند ازبرانگیختن پیامبران و مامور ساختن آنها به ابلاغ پیامها وتعالیمش و فرستادن آنان به منزله حجتهایش به سوى مردم،تنها و تنها هدایت انسانها بوده و تمام مقاصد دیگر که درکتب آسمانى ذکر شده از فروع همین مقصود کلى بوده است،آرى این امر مستقل از بحث قلمرو دین است. این قلمروهرچه باشد تاثیرى در این موضوع ندارد، که انبیا آمده‏اند تابشر را راهنمایى کنند و حجت‏خدا بر او باشند.
خود رسولان الهى نیز همین ادعا را داشته‏اند. و این معنى‏خصوصا در قرآن - که روى سخن در این نوشته به ویژه باپیروان این کتاب آسمانى است - روشنتر از آفتاب است و مانیازى به استشهاد به آیات آن نمى‏بینیم. ضمنا با توجه به‏آنچه گفتیم، تعریف ما از دین مجموعه تعالیمى است که‏خدا از جانب خود به افرادى برگزیده از بشر، از طریق وحى‏القا مى‏کند و آنان را به منزله حجتهاى خود مامور مى‏سازدتا آن تعالیم را به منظور هدایت انسانها، بدانها ابلاغ کنند.البته درست است که دین به معنى حس دینى هم هست و درقرآن نیز، به این معنى هم به کار رفته است. ولى این معنى‏مورد بحث ما نیست; مراد ما، همان معنى اول است. کسانى‏که دین را به نحوى دیگر معنى مى‏کنند، روى سخن ما دراینجا با آنان نیست. آنان در این امر آزادند و هرکس مى‏تواندهر لغتى را براى هر معنایى، اصطلاح قرار دهد. مثلا مى‏توان‏دین را حتى مطلق عقیده، معنى کرد. به طورى که شامل عقیده کفر و شرک و الحاد هم‏بشود. سخن ما در این نوشته با کسانى است که دین را به‏همان معنى اول مى‏گیرند و به حکم عقل، به لزوم دین در هرعصرى اعتقاد دارند و خصوصا معتقدند، که انبیا براى‏هدایت آمده‏اند و از آن میان، به ویژه روى سخن با کسانى‏است که پیرو قرآنند و به این عنوان سخن مى‏گویند و کتاب‏و مقاله مى‏نویسند.
حال مى‏خواهیم ببینیم لوازم این اعتقاد چیست، اگرچه قصداحصاء همه آنها را نداریم.
1- عصمت:
اگر پیامبران براى هدایت آمده‏اند و مامور ابلاغ تعالیم خدابه انسانهایند، مسلما باید معصوم; یعنى از خطا و گناه‏مصون باشند، تا بتوانند وحى را صحیح و سالم به دست‏مردم برسانند، و مردم بتوانند در این خصوص به آنها اعتمادکامل داشته باشند.
عصمت آنها از خطا، چنانکه گفته‏اند در سه مرحله تلقى،حفظ، و ابلاغ وحى است. آنان از گناه نیز مصونند; یعنى‏کارى خلاف امر خدا انجام نمى‏دهند. با قبول ضرورت‏پیامبرى، لزوم عصمت پیامبران، امرى بدیهى است; چرا که‏امکان ندارد کسى پیامبران را پیامبر بداند و به تعریف دین -بدان صورت که گفتیم معتقد باشد و اندکى در ضرورت‏عصمت آنان تردید کند. وجود کوچکترین احتمال خطا وگناه در مورد پیامبران، موجب تزلزل و بطلان اصل نبوت‏خواهد شد و اذا دخل الاحتمال بطل الاستدلال.
بارى، اثبات عصمت انبیا، امرى سهل است و این سخن‏بعضى از نویسندگان مسلمان که مى‏گویند: اثبات عصمت‏رنج عظیم مى‏طلبد - که خود حاکى از تردید در عصمت‏است - مایه شگفتى است.
2- حجیت کتب آسمانى:
کتب آسمانى اولا کلام خدا هستند ثانیابه علت عصمت پیامبران، صحیح و سالم به دست مردم‏مى‏رسند. بنابراین حجتند و در برابر آنها باید تسلیم محض‏بود. و بدون این حجیت، هدایتگرى پیامبران و حجت‏خدابودن آنان، منتفى خواهد بود.
البته روشن است که مقصود از حجیت کتب آسمانى، این‏نیست که پیامبران در اصل ادعاى نبوتشان نیز، مستغنى ازدلیلند و قولشان حجت است. نه. در آن خصوص باید دلیل‏بیاورند. این حق را هم عقل و هم قرآن به مردم داده‏اند که ازمدعیان نبوت دلیل مطالبه کنند. اما بعد از اثبات نبوتشان،دیگر کتاب آنها، براى مردم حجت است و آنچه مى‏گویند اگردلیلى هم همراهش نباشد، مطاع است.
3- مصونیت دین از تحریف:
دین بعد از آنکه صحیح و سالم به‏واسطه پیامبر به مردم رسید، باید در میان مردم از تحریف‏مصون بماند و هیچکس به خطا یا عمد آن را از صورت‏اصلى و آسمانى‏اش نگرداند. در غیر این صورت، دوره‏حیات آن دین به سر آمده، و ارسال پیامبرى دیگر و انزال‏کتابى دیگر ضرورى خواهد بود.
در خصوص قرآن - که آخرین کتاب آسمانى است این‏مصونیت از تحریف، تا قیامت‏برقرار است. چنانکه اعتقادمسلمانان نیز چنین است.
مساله مصونیت کتاب آسمانى از تحریف، به صورتى که‏بیان شد، همچون مساله عصمت، به سادگى از مساله نبوت‏استنباط و استنتاج مى‏شود و کمترین تردید در آن، موجب‏تردید در خود نبوت خواهد بود. ممکن نیست کسى به لزوم‏دین و وجود حجت الهى و سند آسمانى در این زمان معتقدباشد، در عین‏حال هیچیک از کتب آسمانى موجود را مصون‏از تحریف نداند. تردید در مصونیت قرآن از تحریف،خصوصا از جانب پیروان قرآن و معتقدان به خاتمیت پیامبراسلام سخت عجیب است.
4- کمال دین:
تعالیم آسمانى در هر عصرى و مکانى به مقدارى‏که لازم است نازل مى‏شود. بنابراین در نسبت‏با شرایطنزول، کامل است. و این کمال در دین خاتم مطلق است;یعنى تمام آنچه براى هدایت انسان بما هو انسان ضرورى‏است. در این دین موجود است. معنى ندارد بگوییم بشر به‏تعالیم آسمانى نیازمند است ولى این تعالیم از سوى خداى‏فیاض و حکیم به طور ناقص نازل مى‏شود، همچنانکه نزول‏آن بیش از مقدار لازم نیز لغو و خلاف حکمت است.
بدین ترتیب این سخن بعضى از نویسندگان مسلمان، که اگرپیامبر اسلام عمر بیشترى مى‏کرد قرآن بسى بیشتر ازمقدارى مى‏شد که اکنون هست، سخت ناصواب است.همچنین این سخن نیز که دین توسط تجارب دینى (روحى‏و اجتماعى) مسلمانان بسط پیدا مى‏کند و کامل و فربه‏مى‏شود، از درجه اعتبار ساقط مى‏گردد. این سخنان اصلا باتعریفى که از دین ذکر کردیم، سازگار نیست، مگر تعریف‏خود را تغییر دهیم. اگر دین را از جانب خدا و پیامبر راحجت او و هادى بشر مى‏دانیم و در برابر قرآن تسلیم‏هستیم، چگونه ممکن است آن را ناقص بدانیم و حاصل‏تجارب دینى دیگران را در عرض و هم ارز قرآن قرار دهیم؟این سخنان هم خلاف حکم عقل است و هم منافى با نص‏صریح قرآن.
مسلمانان - فردا و مجتمعا - هرچه تجربه درونى همچون‏کشف، شهود، رؤیا و الهام دارند و نیز در رویارویى باحوادث فردى و اجتماعى هر حکم دینى که صادر مى‏کنند،اولا هیچیک حجت نیست و باید به محک عقل و نقل‏سنجیده شود ثانیا چیزى بر دین یعنى آنچه لازم بوده ازجانب خدا نازل شود و نازل شده است، نمى‏افزاید. البته‏قول و فعل پیامبر و امامان معصوم نیز جزء دین است. ولى‏این نیز چیزى بر قرآن نمى‏افزاید. بدین معنى که اصل‏حجیت قول و فعل پیامبر و مساله امامت نیز از جمله‏امورى است که در قرآن آمده است. به علاوه، پیامبر و امام‏هرچه مى‏بینند و مى‏گویند در ظل قرآن است. تازه حتى اگرتکون سنت پیامبر و اوصیاى او در طى دویست و پنجاه‏سال را تکامل دین بنامیم، آنان معصومند. ولى در خصوص‏اقوال و افعال دیگران نمى‏توان اینگونه تعبیر کرد.
چه نسبت‏خاک را با عالم پاک؟
5- بیرونى بودن وحى:
وحى تعلیم خداوند و از جانب اوست. کلام خداست که به‏واسطه ملک حامل وحى، یا بى‏وساطت او بر پیامبر نازل‏مى‏شود. یکى از ارکان نبوت - چنانکه گذشت - ناتوانى عقل‏بشر، از هدایت کامل اوست. و همین امر است که انسان رانیازمند هدایت‏بیرونى (نبوت) مى‏سازد.
بنابراین پیامبر، انسانى است که به او وحى مى‏شود. یعنى ازیک سو انسان است و ویژگیها و نقایص بشرى را دارد و ازسوى دیگر از جانب خدا به او تعالیمى نازل مى‏شود.
وحى تراوشات ضمیر ناخودآگاه پیامبر نیست; چرا که در آن‏صورت امرى بشرى خواهد بود و بشر نیز به خودى خود، ازهدایت‏خویشتن عاجز است. گذشته از این حجیت وعصمت پیامبر نیز تنها با پیامبر بودن و رسول بودن او قابل‏اثبات است. آنکه پیامبر نیست‏حجت و معصوم نیست.بنابراین هادى نخواهد بود. همینطور، مقصود از وحى‏شخصیت‏خود پیامبر هم نیست. بلکه صرفا تعالیمى است‏که از بیرون بر قلب او نازل مى‏شود.
مساله بیرونى بودن وحى و سخن خدا بودن آن، علاوه برآنکه در تعریفى که از دین کردیم موجود و از لوازم‏هدایتگرى پیامبران است، در خود قرآن نیز از آشکارترین‏امور است. همچنانکه لوازمى که تا کنون برشمردیم یا بعدامى‏گوئیم نیز در قرآن آشکار است. ولى به علت آنکه قصدبحث نقلى نداریم، از ذکر آیات مربوط صرف‏نظر کرده و آن‏را به مجالى دیگر واگذار مى‏نمائیم.
6- تاریخى نبودن دین:
دین یک پدیده تاریخى نیست. یعنى‏چیزى نیست که در طى تاریخ تکون پیدا کرده باشد. بعضى‏معتقدند دین مجموعه تجارب دورنى و بیرونى پیامبراست. این تجارب در طى عمر پیامبر صورت گرفته وحاصل آنها که توسط او براى ما بیان شده، همه از آن او وبرخاسته از وجود خود اوست. این مجموعه بعد از پیامبر،با تجارب افراد و جوامع پیرو پیامبر، تکامل و فربهى پیدامى‏کند.
پیداست این عقیده با تعریفى که از دین کردیم و باهدایتگرى پیامبران، در تقابل است. از جمله لوازم این‏عقیده، نفى آسمانى بودن، قدسیت، عصمت، کمال وخاتمیت است. چنانکه بعضى از طرفداران این نظریه به این‏لوازم تصریح هم کرده‏اند. عجیب اینکه آنها به عنوان‏مسلمان و پیرو قرآن این سخنان را مى‏گویند. روشن است‏که مساله شان نزول داشتن بعضى از آیات قرآن، ربطى به‏تاریخى بودن دین ندارد. شان نزول صرفا یک بهانه و یک‏بستر طبیعى و زمینى براى نزول بعضى آیات است وتاثیرى در زیادت و نقصان قرآن و آسمانى بودن آن ندارد ومنطقا موجب اختیار کردن نظریه تاریخى بودن دین‏نمى‏شود. این عقیده در غرب در شان و از آن کسانى است که‏یا اصلا منکر نبوت و پیامبرى هستند و یا اگر آن را قبول‏دارند، کتاب آسمانى موجود خود را قابل دفاع عقلانى‏نمى‏بینند و بالطبع آن را حجت هم نمى‏دانند. ناسازگارى این‏نظریه (حتى شکل تعدیل شده آن که وحى را همان‏شخصیت پیامبر و آن شخصیت را مؤید و حجت و قرآن راکلام او مى‏داند) با قرآن آشکارتر از آن است که نیاز به دلیل‏داشته باشد.
7- قابل فهم بودن دین:
اگر قبول داریم که انبیا براى هدایت‏آمده‏اند و حجتهاى خدا بر آدمیانند، قابل فهم بودن دین لازم‏بین این عقیده است و بدون آن، نه هدایتى صورت مى‏گیردو نه حجتى تمام مى‏شود. کمترین تردید در این مساله حاکى‏از تزلزل آگاهانه یا ناآگاهانه ما در اعتقاد به هدایتگرى وحجت‏بودن انبیاست. و در آن صورت باید تعریف خود را ازدین و از جایگاه پیامبران در میان انسانها تغییر دهیم.
لازمه قابل فهم بودن دین این است که تفکر در دین - به‏عنوان یکى از راههاى فهم آن - جایز و بلکه ضرورى است.همچنانکه در قرآن و حدیث نیز بدین امر عنایت تام مبذول‏شده است و مردم به تفکر و تدبر در متون دینى فراخوانده‏شده‏اند. و این خلاف عقیده کسانى است - اعم از قدما ومتجددین - که تفکر و استدلال در دین را به انحاء مختلف،جایز و ممکن نمى‏دانند. عجیب اینکه بعضى از امروزیهامى‏گویند زبان دین زبان ولایت است و استدلال کردن دردین، روح ولایى را از آن مى‏ستاند و رابطه سخن را با گوینده‏آن (پیامبر) قطع مى‏کند، و خلاصه صفت و حیانى بودن رااز آن مى‏گیرد.
عجیب‏تر از آن اینکه همین افراد در جاى دیگر، به شدت ازلزوم تعقل در دین دفاع کرده و حوزه‏هاى علوم دینى را به‏اتهام نقل‏گرایى و مخالفت‏با تعقل مورد انتقاد قرار مى‏دهند.جمع این سخنان چگونه ممکن است، معلوم نیست.
بارى در اسلام، اصول دین باید از روى تحقیق پذیرفته شودنه تقلید. پیامبر باید براى اثبات صدق دعوى پیامبرى خود،بینه بیاورد. تعبد، در حوزه‏اى غیر حوزه اصول دین است.خود تعبد هم در واقع و به نحو غیرمستقیم مبتنى بر عقل وبرهان است; زیرا مبتنى بر پذیرش اصول است و اصول هم‏با عقل پذیرفته مى‏شود. حاصل اینکه انسان بدون فهم دین،نه دلیلى براى پذیرش آن دارد و نه در صورت پذیرش، آن‏دین براى او نافع است. چون اعتقاد واقعى به هر چیزى،متوقف بر فهم آن چیز است والا لقلقه لسان خواهد بود.
مساله قابل فهم بودن دین و نتیجه منطقى آن، یعنى جواز وضرورت تفکر در دین - که هم عقل و هم نقل قویا مؤید ومثبت آنند - در تقابل آشکار با این سخن بعضى ازنویسندگان مسلمان است که در تفسیر و تبیین و توجیه‏تکثرگرایى دینى گفته‏اند: دین، عرصه استدلال نیست ودیندارى، دلیل نه بلکه علت دارد و در اختلافات بین ادیان واختلافات بین فرق درون یک دین، باید به تکافؤ ادله معتقدبود. البته مى‏گویند دیندارى دانشمندان، دلیل دارد نه علت.ولى مسلم است که اگر به تکافؤ ادله معتقد باشیم، ناگزیرباید دیندارى دانشمندان و تدین آنها به دینى خاص را، نیزتابع علت‏بدانیم نه دلیل.
بدیهى است مقصود از قابل فهم بودن دین، این نیست که‏همه افراد، از نظر فهم و معرفت دین در یک سطح قرار دارند.ابدا، اختلاف مراتب در اینجا نیز همچون بسیارى جاهاى‏دیگر وجود دارد. مخاطبان دین از نظر دین‏شناسى -همچنانکه از نظر دیندارى - یکسان نیستند.
مقصود از قابل فهم بودن دین این است که هر کس در حداستعداد خود، مى‏تواند دین را بشناسد. (و این شناخت هم‏یقینى و مطابق با واقع شریعت و مراد شارع است. نه اینکه بگوئیم هرکس دین را هرطور فهمید همان براى اوحجت و موجب هدایت است. ساختار نفس انسان چیزى‏نیست که با هرعقیده‏اى به کمال برسد، همچنانکه هر خلق وخویى براى او فضیلت نیست; چرا که اگر چنین بود، معرفت‏و اخلاق معنى نداشت و هدایتگرى دین هم بى‏وجه مى‏شد.مثلا عقیده توحید است که کمال آدمى و موجب هدایت‏اوست. و اگر کسى از توحید، شرک، بفهمد گمراه است نه‏مهتدى. سایر اجزاء و عناصر دین نیز به همین صورت‏است.) در غیر این صورت، دیندارى و هدایت او محقق وحجت‏خدا بر او تمام نمى‏شود و ارسال پیامبران لغو خواهدبود.
با این ترتیب، هر سخنى که لازمه آن نفى امکان فهم دین ودر نتیجه شکاکیت دینى باشد، نادرست‏بوده و گوینده آن‏نباید از پیامبران توقع هدایتگرى داشته و آنها را حجت‏هاى‏خدا بداند و در نتیجه، باید از دین تعریفى غیر آنچه ذکرکردیم اختیار کند.
این قبیل سخنان، امروزه در آثار جمعى از نویسندگان‏مسلمان کم مشاهده نمى‏شود. ما ذیلا به بعضى از آنها اشاره‏مى‏کنیم و همچنین آنها را با محک اصل هدایتگرى پیامبران‏مى‏سنجیم.
1-7- مى‏گویند: دین مقدس است، اما هیچ فهمى از دین،مقدس نیست. چرا؟ فهم‏هایى که به واقع دین اصابت‏مى‏کنند، مقدسند; چون چیزى جز بیان خود دین نیستند ودین هم مقدس است. مگر اینکه بگوئیم هیچ فهمى صائب‏نیست و این یعنى نقض اصل هدایتگرى دین. بلى اگرمقصود از مقدس نبودن فهم‏ها، این است که هیچ فهمى به‏خودى خود و پیش از عرضه آن بر عقل و نقل، تقدس وحجیتى ندارد، درست است. اما نه منظور گویندگان این‏است، و نه این سخن از فرط بداهت نیاز به گفتن دارد.
2-7- مى‏گویند: دین ثابت است اما هیچ فهمى از دین ثابت‏نیست. و از جمله علل عدم ثبات در فهم دین، این است که‏معرفت دینى، یکى از معارف متعدد بشرى است و معارف‏بشرى با هم رابطه اثرگذارى و اثرپذیرى دارند و انسان باسرمایه‏اى که از سایر دانشها دارد به سراغ دین مى‏رود.بنابراین آن نوع دانشها، در معرفت دینى او تاثیر مى‏نهند وچون آن معارف متغیرند معرفت دینى هم متغیر خواهد بود(گاهى نیز سخن از تغییر یا عدم تغییر معارف دیگرنمى‏گویند بلکه مدعى هستند ما صرفا ارتباط آن معارف رابا معرفت دینى بیان مى‏کنیم و به صورت شرطى مى‏گوئیم‏اگر معارف دیگر تغییر کنند فهم ما از دین تغییر مى‏کند و اگرثابت‏بمانند فهم ما هم از دین ثابت مى‏ماند. که البته اگر ادعااین باشد بلااشکال است و ضمنا امرى بدیهى هم هست. امااغلب از تغییر همه معارف، از جمله معرفت دینى سخن‏مى‏گویند و گاهى اصلا به صراحت مدعى عدم وصول به‏یقین در مطلق معرفت مى‏شوند.)
لازمه این نظر فهم‏ناپذیرى دین است. چون اگر فهمى صائب‏و مطابق با واقع شریعت‏باشد، ثابت‏خواهد بود و عدم‏ثبات به معنى عدم اصابت فهم است‏به واقع شریعت.
در اینجا توضیحى مختصر درباب تحول معرفت دینى وتاثیر سایر دانشها در آن لازم است. اصل مساله ارتباط دانشهاى گوناگون با یکدیگر، امرى است که از فرط بداهت، مستغنى از دلیل است. دانشهاى بشرى به انحاء مختلف و ازطرق متعدد با هم مرتبطند. معرفت دینى نیز یکى از همین‏دانشها و مشمول این امر است. همچنین مساله تحول‏معرفت‏ها - از جمله معرفت دینى - مطلب آشکارى است .هم نظر آن را اثبات مى‏کند و هم آنچه در عمل واقع شده،مثبت آن است. آرى فهم ما از دین، به علل متعدد از جمله به‏علت تحولى که در سایر علوم روى مى‏دهد، در تحول است.
اما سخن اصلى و محل نزاع در این بحث این است که: آیا درمیان این ارتباطها و تاثیر و تاثرها که بین معرفت دینى باسایر معارف هست، فهم‏هاى ثابت و یقینى و باطل نشدنى‏هم وجود دارد یا نه؟ آیا مى‏توان به ضرورت عقلى ادعا کردکه بعضى فهم‏هاى باطل نشدنى داریم; فهم‏هایى که اگر هرنوع تحولى را بپذیرند تحول از حت‏به بطلان رانمى‏پذیرند؟ اگر پاسخ این سؤال مثبت است، که هیچ; ولى‏اگر منفى است، آیا نتیجه‏اى جز شکاکیت در معرفت دینى‏دارد؟
متاسفانه، بعضى از نویسندگانى که درباب تحول معرفت‏دینى سخن مى‏گویند، ازاین محل نزاع فرار کرده ونمى‏خواهند موضع خود را صریحا مشخص کنند و مرتبا ازتحولاتى صحبت مى‏کنند که کسى بر سر آنها بحثى ندارد ودر سخنانشان در پاسخ به سؤال فوق تذبذب و تزلزل واضطراب فراوانى مشهود است. البته برخى دیگر نیز به‏صراحت‏به این سؤال، پاسخ منفى مى‏دهند، که قطع نظر ازسایر جهات، خود این صراحت ارزشمند و مطابق با اصول‏بحث علمى است.
3-7- مى‏گویند: در فهم هر متنى - از جمله متن دینى - نه تنهادانشها و اندوخته‏هاى علمى و فکرى خواننده به منزله پیش‏فرضهاى او در فهم او از متن مؤثرند، بلکه روحیات،شخصیت، حب و بغضها و خلاصه همه آنچه که وضعیت‏فکرى و روحى او را تشکیل مى‏دهد، در این فهم مؤثر وبلکه مقوم آن است و نتیجه آنکه دستیابى به معناى متن،آنچنانکه مراد صاحب آن بوده ناممکن است (مشکل‏هرمنوتیکى در نظر بعضى از دانشمندان علم هرمنوتیک وبرخى از نویسندگان مسلمان؟)
این عقیده نیز مخالف اصل هدایتگرى دین است. هادى‏بودن شریعت، بر فهم واقعى شریعت و مراد شارع متوقف‏است. اینکه هرکس از پیش خود چیزى بفهمد و طریقى‏پیش بگیرد فقط ضلالت است و بس. در خصوص تاثیردانشهاى خواننده در معرفت دینى او سخن گفتیم. در موردتاثیر روحیات و سایر ویژگیهاى خواننده در فهم متن، نیز دراینجا همین‏قدر مى‏گوئیم که هرچند این تاثیرات وجود دارداما قابل اجتناب است. در خود متون اسلامى از موانع فهم ولغزشگاههاى معرفت و طریقه مصونیت از آنها سخن گفته‏شده است.
4-7- مى‏گویند: گوهر دین حیرت است. دین امرى رازآلود وحیرت‏افکن است. خدا و کلام او و عمده معارف دینى‏حیرت آفرینند.
معنى این سخنان چیست؟ حیرت یا مادون عقل و فهم‏است‏یا مافوق آن. شکى نیست که اولى نه تنها ارزشى‏ندارد، بلکه نقص و ناتوانى و حاصل جهل است. اما دومى‏حاصل معرفت و یک کمال است. اگر مقصود از حیرتى که‏در دین است، حیرت به معنى اول باشد، قطعا این ادعا بااصل هدایتگرى دین منافات داشته و خلاف حکم روشن‏عقل و نص آشکار قرآن است که در آن بارها و بارها به‏موضوع هدایتگرى دین تصریح شده است. اما اگر مقصودحیرت به معنى دوم است، باید بدانیم که این حیرت، هرگزبا تعقل و تفکر تقابلى ندارد، بلکه از آنجا که این حیرت‏حاصل معرفت است، تفکر در دین - به عنوان یکى ازراههاى فهم مقاصد دین که با وضوح و تاکیدى تمام در قرآن‏و حدیث‏بدان اشاره شده است - مقدمه وصول بدان است.و بدین ترتیب در نردبان معرفت، حیرتهاى بعدى ناقض‏شناختهاى پیشین نیست. و صدها بیت از امثال مولوى، درنفى ارزش عقل، قدرت برابرى با یک آیه یا یک حدیث راندارد. معلوم نیست نویسندگانى که مدعیاتى از این قبیل‏دارند، چرا به جاى استناد به خود متون دینى و شنیدن‏حرف دین از زبان خود دین، به اشعار مولوى استناد مى‏کنند(تازه اگر در فهم مقصود وى، افراط نورزیده نظر خود را بر اوتحمیل نکرده باشند.
مولوى - هرچند لحن سخنش در این باب طورى است که‏غالبا موجب بدآموزى و سوءبرداشت است - و این اشکالى‏است‏بر او - نمى‏خواهد تفکر و اندیشیدن در دین و در خدارا نفى کند، بلکه توقف در این مرحله را صحیح نمى‏داند ومى‏گوید:
بحث عقلى‏گر در و مرجان بود آن دگر باشد که بحث جان بود بحث جان اندر مقامى دیگر است باده جان را قوامى دیگر است)
آیا از نظر قرآن و حدیث‏بین تعقل و کشف، یعنى بین فلسفه‏و عرفان تعارض است؟ آیا حیرت ممدوح مختص به عشق‏و عرفان است؟ آیا از نظر متون دینى ما، بین شناخت عقلى‏به خدا، و عشق ورزیدن به او فقط باید یکى را انتخاب کرد؟آیا یک کلمه از آن سنخ کلماتى که مولوى و بعضى عرفاى‏دیگر مى‏گویند در قرآن و حدیث پیشوایان دین یافت‏مى‏شود؟ آیا در متون دینى اسلامى یک جمله در تحقیرعقل و فکر مى‏توان پیدا کرد؟ آیا اسلام جامه استدلال را برقامت ایمان ناراست مى‏داند؟ آیا یک آیه یا حدیث رامى‏توان به عنوان شاهد بر این ادعا آورد؟ یا برعکس، صدهاآیه و حدیث‏برخلاف آن است؟ وجود این همه استدلال درمسائل نظرى و اعتقادى در متون دینى، چه محملى دارد؟
متاسفانه نویسندگان یادشده هرچند بین حیرت با جهل وسرگردانى فرق مى‏گذارند، ولى آن را با عقل و فلسفه مقابل‏مى‏نهند و به نحوى از آن صحبت مى‏کنند که گویى دین اصلابراى هدایت نیامده و نباید بدان رویکردى عاقلانه و فهیمانه‏و عالمانه داشت و از دروازه تدبر و تفکر وارد آن شد، بلکه‏صرفا باید رویکردى عاشقانه داشت (خصوصا اگر این سخن‏را در جنب سایر سخنانشان قرار دهیم، این حدس قوت‏گرفته و به یقین نزدیک و گاهى بدان تبدیل مى‏شود.)
معلوم نیست چطور مى‏توان بدون معرفت‏به مقام عشق‏دست‏یافت و یا اگر کسى درکى از عشق نداشت‏یا نخواست‏عاشق باشد، دین چه حرفى براى او دارد و چگونه حجت رابر او تمام مى‏کند. عشق و شناخت کشفى، مقامى بس رفیع‏در دین دارد. اما این هرگز به معنى نفى منزلت تفکر وشناخت عقلى نیست. بلکه دومى مقدمه اولى است. ووصول به مقام کشف و شهود، از راهى غیر طریق تفکر وتعلم هرچند محال نیست، اما از نوادر است و طریق عادى وعمومى، از تعقل و تفکر و تعلم شروع و در سایه حق‏طلبى‏و تزکیه قلب به کشف و شهود و عشق ختم مى‏شود.
5 -7- مى‏گویند: دین را نباید به صورت ایدئولوژى درآورد.مقصودشان از ایدئولوژى هم مکتبى است منظم، که ارکان،ارزشها و آرمانهاى آن کاملا مشخص و راهنماى پیروان خوداست. این حرف نیز ناقض اصل هدایتگرى پیامبران است.پیامبران اصلا براى همین آمده‏اند که نظام اعتقادى و عملى‏روشنى به انسان بدهند و او را در نظر و عمل راهنمایى‏کنند. این معنى در سراسر متون دینى موج مى‏زند. دین‏سراسر اندیشه است و دستورالعمل و امر و نهى و باید ونباید. و به راستى دین بدون این امور چگونه مى‏خواهدانسانها را هدایت کند؟ اصلا معنى هادى بودن، مگر غیر ازاین است که در قلمرو خودش مراد خودش را به روشنى‏بگوید؟ مساله ذوبطون بودن قرآن و اختلاف مراتب فهم ازدین، بحثى دیگر و غیرقابل انکار است. اما همانطور که قبلاهم گفتیم هرکس در هر سطحى از استعداد و فهم، باید ازهدایتهاى پیامبران بهره‏مند و حجت‏خدا بر او تمام شود والا از حوزه مخاطبان آنها بیرون خواهد بود.
مخالفان ایدئولوژیک کردن دین، مى‏گویند این کار ملازم باآفاتى براى دین و جامعه است (که البته در وجود خود این‏آفات هم، بحث است و به علاوه ملازمتى هم در کارنیست.) و براى پرهیز از این آفات باید دست از این کاربرداشت.
عجب! درست مثل این است که بگوئیم: زندگى کردن ملازم‏با آفات و امراض و گرفتاریها است. براى اینکه بدانها مبتلانشوید بمیرید و خود را یکسره راحت کنید. مگر نمى‏توان‏هم دین را ایدئولوژیک کرد و از آن، برنامه هدایت و سعادت‏جست و هم از آفات ایدئولوژیک کردن آن مصون ماند؟
این نویسندگان معتقدند ایدئولوژیک کردن دین، یعنى‏محصور نمودن آن، در یک تفسیر و قرائت‏خاص، و این‏یعنى سطحى کردن دین و محروم ماندن از عمق آن، درحالى که دین فربه‏تر از ایدئولوژى است.
بله، محصور کردن دین در یک تفسیر خاص، نادرست است‏و دین فربه‏تر از آن است که به قالب محدود یک قرائت‏درآید. اما چنان هم نیست که هیچ حرف محصلى در آن‏یافت نشود و اختلاف تفسیرها و قرائتها از هیچ نظر و درهیچ جهت، انتها نداشته باشد، و دین آنقدر فربه نیست که‏هیچ خاصیتى نداشته باشد. و همچنین معتقدند که دین‏امرى حیرت‏افکن است و آن وضوح و دقتى که ایدئولوژى‏در پى آن است، در دین نیست. در حالى که اگر مقصودحیرت فوق عقل و حاصل معرفت است‏با معرفت ووضوح و دقت منافاتى ندارد و اگر منظور حیرت دون عقل‏است‏با اصل هادى بودن پیامبران سازگار نیست.
8 - عدم تعارض بین دین و عقل:
بین حکم مسلم دین با حکم‏مسلم عقل تعارضى نیست. مقصود از حکم مسلم دین‏حکمى است که اولا از ناحیه شارع، یعنى از جانب خدا یامعصوم باشد. ثانیا محکم و غیرقابل تاویل باشد. مراد ازحکم مسلم عقل نیز حکمى است که از مقدماتى بدیهى یامنتهى به بدیهى و از صورتى برابر با قواعد منطق (که همه‏صورتها هم به صورت بدیهى برمى‏گردند) به دست آمده‏باشد. علت عدم تعارض بین این دو حکم این است که: اولا هم دین و هم عقل، بیان واقع مى‏کنند و در واقعیت‏تعارضى نیست.
ثانیا پیامبر و عقل هر دو حجتهاى خداوند و رسولان اوهستند (این امر در متون دینى اسلامى آمده است) و معنى‏ندارد بین سخن دو حجت و دو رسول از ناحیه خدا، تعارض‏باشد.
ثالثا دین با عقل اثبات مى‏شود;(بخشى از آن مستقیم وبخشى غیرمستقیم) یعنى امرى است معقول حتى اثبات‏خدا با دل نیز منافى حکم عقل نیست. عقل از دل به عنوان‏یک ابزار شناخت استفاده مى‏کند و خدایى را که دل مى‏یابد«موجود مقدس و کامل مطلق‏» مى‏پذیرد و ارسال پیامبران‏را به منزله لازمه وجود چنین خدایى اثبات مى‏کند. یعنى‏خواه از طریق استدلال صرف برویم و خواه از راه دل، لزوم‏دین را امرى مستدل و معقول مى‏یابیم. بنابراین تعارض دین با عقل به معنى تعارض عقل است‏با خودش و این امر یعنى‏بى‏اعتبارى عقل، در معرفت.
رابعا دین، (دین اسلام که مصداق کامل تعریفى است که ازدین کردیم و سخن ما نیز در این نوشته خصوصا با پیروان‏این دین است) عقل را حجت دانسته است. با این ترتیب‏تعارض عقل با حکم اسلام به معنى تعارض و تناقض اسلام‏است‏با خود. و توالى فاسد این امر بر کسى پوشیده نیست.
آرى، مطلب درباب عدم تعارض بین دین و عقل کاملاروشن است. و قائل شدن به تعارض بین این دو یامبهم‏گویى در این موضوع، به معنى انکار تعریف دین - که‏در صدر مقال ارائه دادیم - و انکار لوازم آن است. همچنانکه‏در حکم قبول نداشتن اسلام است‏به منزله مصداقى از آن‏تعریف.
بله، یک مطلب درباب تعارض علم و دین وجود دارد و آن‏اینکه بگوئیم: این تعارض وجود دارد و ممکن است‏موضوعى در دین آمده باشد که با علم در تعارض باشد، امااین بدان دلیل باشد که دین در مسائل جزئى و حاشیه‏اى‏یعنى در مسائلى که ربطى به مقاصد اصلى‏اش ندارد، به زبان‏فرهنگ مخاطبانش در زمان نزول سخن گفته است.
این نظر هرچند در وهله اول محال نمى‏نماید ولى تا کنون‏کسى نه از عقل یا نقل (متون دین اسلام) برهانى بر آن اقامه‏کرده، و نه مصداقى براى آن نشان داده است. و در صورت‏اقامه برهان و ارائه مصداق نیز پر واضح است که ناقض آنچه‏درباب عدم تعارض بین دین و عقل گفتیم، نیست.
--------------------------------------------------------------------------------
قبسات-17

صفحه‌ها