اخبار
۱۳۸۵/۰۹/۰۵ ۱۰:۳۳ شناسه مطلب: 1998
محمد رضا باقرزاده
مقدمه
«لَقَد اَرسَلنا رُسُلَنا بِالبَیِّناتِ واَنزَلنا مَعَهُمُ الکِتابَ والمیزانَ لِیَقومَ النّاسُ بِالقِسطِ؛(1) ما رسولان خود را با دلایل روشن فرستادیم و باآنها کتاب و میزان نازل کردیم تا مردم به عدالت قیام کنند.»
مطابق این آیه کریمه، در اسلام تحقق عدالت از اهداف مهم و اجتناب ناپذیر حکومت نبوى و به طور اساسى بعثت پیامبر(ص) است. ضرورت پرداختن به این مسئله از آن جهت است که بدون شک امروز نه تنها جامعه ما که جهان بشریت دست به گریبان پدیده زشتى به نام بىعدالتى و تبعیض است به طورى که حتى جوامع توسعه یافته نیز با وجود درآمدهاى فراوان از بىعدالتى در توزیع آنها رنج مىبرند. براى مثال، در آمریکا در سال 1973 سهم یک پنجم خانوادههاى پایین جدول درآمدى، 5/5 درصد کل درآمد و سهم یک پنجم بالاى جدول، 1/41 درصد کل درآمد بود و در سال 1991 سهم یک پنجم نخست به 5/4 و یک پنجم دوم به 2/44 رسید و این روند با مختصر تغییراتى ادامه دارد(2)؛ یعنى هرچه، زمان پیش مىرود توزیع درآمدها نامتوازنتر مىشود. یا طبق آمار دیگرى گرچه بین سالهاى 1973-1994 میزان سرانه تولید ناخالص ملى آمریکا به صورت واقعى بیش از یک سوم افزایش یافته لکن متوسط دستمزدهاى ناخالص براى همه شاغلینى که در پستهاى مدیریت نبودند، یعنى براى سه چهارم نیروى کار، 19 درصد کاهش یافته است.(3) و طبق آمار منتشره، بین 10-15 درصد جمعیت آمریکا (در حدود 37 میلیون نفر) زیر خط فقر قرار دارند(4) و کشورهاى دیگر نیز بعید به نظر مىرسد که بهتر از این باشند. این در حالى است که به اعتقاد نظریه پردازان توسعه، عامل عمده این شکاف طبقاتى، فقر و بىعدالتى ناشى از ظالمانه بودن مناسبات و روابط فیمابین عوامل اقتصادى به ویژه کار و سرمایه است. براى مثال، اقتصاددانانى چون مایکل تودارو(5) دیوید کلمن، فورد نیکسون(6) و نواب حیدر نقوى(7)، توزیع ناعادلانه ثروتهایى مانند زمین، سرمایه مالى، ابزار تولید و وجود آزادىهاى نابرابر را عامل اصلى ناعادلانه شدن درآمدها مىدانند و این درحالى است که نظام اجتماعى اسلام، در عین حال که از تمام ظرفیتهاى وجودى انسانها و طبیعت براى رشد و شکوفایى مظاهر مادى استفاده مىکند، با نهادینه کردن باورهاى الهى و ارزشهاى انسانى و با اتخاذ روشها و قوانین خاص، زمینههاى شکاف طبقاتى و بهرهکشى از انسان را از بین برده، و در عین حال رفاه عمومى را گسترش مىدهد.(8)
چیستى عدالت
اسلام از یک سوبه همه افراد جامعه حق مىدهد که از امکانات اجتماعى استفاده کنند و از سوى دیگر، به دنبال متوازن کردن امکانات و فرصتها براى همه است و به وجود آمدن فاصله طبقاتى و تبعیضات اجتماعى را نتیجه عدم تحقق عدالت و ممنوع مىداند. رضایت عمومى نیز از دیدگاه اسلام زمانى حاصل مىشود که امکانات موجود هر آنچه که هست میان همگان به طور مساوى تقسیم گردد. به عبارتى ممکن است براى همگان غنا حاصل نیاید اما استغنا حالتى است که به احساس درونى انسانها مربوط مىشود. چنانکه امام صادق(ع) در این باره مىفرماید: «اگر در میان مردمان به عدالت رفتار شود همه احساس بى نیازى مىکنند.»(9)
اما اینکه عدالت چیست و معیار آن کدام است مطلبى است که براى پاسخ به آن به سخن، حکیم بوعلى سینا مراجعه مىکنیم که مىگوید: «انسان داراى زندگى اجتماعى است و از وضع قوانینى که بتواند زندگى اجتماعى و بلکه فردىاش را بر اساس عدالت سامان دهد و او را به سعادت شایسته خود برساند، ناتوان است. پس بر خداوند لازم است که به مقتضاى حکمتش انسان را در این زمینه هدایت کند.»(10) از این رو عدالت امرى نسبى نبوده و متعین است و براى شناخت معیار آن باید به وحى مراجعه کرد.
نکته دیگر این که در مکتب اسلام عدالت، توزیع مساوى فقر نبوده نظام عدالت محور اسلام از مبناى سامان جامعه که بى نیازى و استکمال مادى نیز هست غفلت ننموده و به طور کلى نزد شرایع و حاملان آنها منفورترین پدیدهها فقر است، تا جایى که پیامبر اکرم(ص) در موارد زیادى فقر و تنگدستى را همسان کفر دانسته و از آن دو به خداوند پناه مىبرد.(11) و در روایتى فقر مادى را با فقر فرهنگى پیوند داده بیان مىدارد: «اگر رحمت و شفقت پروردگار شامل فقراى امتم نبود چیزى نمانده بود که فقر موجب کفر شود.»(12)
و در دعاى دیگرى فرمودند: «اللهم بارک لنا فى الخبز و لا تفرق بیننا و بینه، فلو لا الخبز ما صلّینا و لا صمنا و لا ادّینا فرائض ربّنا؛ یعنى خداوندا، نان را براى ما بابرکت قرار ده، و میان ما و نان جدایى مینداز که اگر نان نباشد نه مىتوانیم نماز گزاریم نه روزه بداریم و نه دیگر واجبات الهى را انجام دهیم.»
اصولاً به بیان قرآن، فقر و فحشا وعده شیطان، و فضل و مغفرت وعده خداوند است.(13) و پیامبر مکرم اسلام(ص) از حضرت ابراهیم خلیل(ع) چنین نقل مىکنند: پروردگارا، فقر از آتش نمرود سختتر است.»(14) یا خود آن حضرت مىگفتند: «فقر سختتر از مرگ است.»(15)
بنابراین پیامبران الهى اگرچه جهت تسکین آلام و کاهش پریشانى درماندگان و تهیدستان با آنان بناى رفاقت مىگذاشتند و زندگى شخصى خود را در سطح فقیرانه قرار مىدادند، لکن در صدد بودهاند با فکر و تدبیر، فقر را محو و زندگى شرافتمندانهاى را براى همه انسانها تدارک نمایند.
ریشه بىعدالتى
نکته دیگر آنکه اساساً از دیدگاه اسلام تفکر فقر جبرى طبیعت باطل بوده، ریشه همه بدبختىها نه در کمبود امکانات طبیعت بلکه در اعمال ظالمانه انسانها است. چرا که خداوند روزى هر جنبندهاى را فراهم مىکند: «وما مِن دابَّةٍ فِى الاَرضِ اِلّا عَلَى اللَّهِ رِزقُها ویَعلَمُ مُستَقَرَّها ومُستَودَعَها کُلٌّ فى کِتابٍ مُبین؛(16) هیچ جنبندهاى در زمین نیست مگر این که روزى او بر خداست. او قرارگاه و محل رفت و آمدش را مىدند، همه اینها در کتاب آشکارى ثبت است.»
بنابراین اگر بخشى از جامعه در فقر به سر مىبرند نتیجه اعمال ناشایست خود انسانهاست: «ظَهَرَ الفَسادُ فِى البَرِّ والبَحرِ بِما کَسَبَت اَیدِى النّاسِ لِیُذیقَهُم بَعضَ الَّذى عَمِلوا لَعَلَّهُم یَرجِعون؛(17) فساد، در خشکى و دریا به خاطر کارهایى که مردم انجام دادهاند آشکار شده است، خدا مىخواهد نتیجه بعضى از اعمالشان را به آنها بچشاند شاید (به سوى حق) بازگردند.»
و بر همین اساس امیر مؤمنان على(ع) فرمود: «هیچ فقیرى گرسنه نماند مگر آن که توانگرى از دادن حق او ممانعت کرد.»(18) و فرمود: «همانا مردم جز در اثر گناه ثروتمندان، فقیر و محتاج و گرسنه و برهنه نمىشوند.»(19)
بنابراین اگر فرهنگ کار و تلاش در میان مردم گسترده شود بر اساس تعالیم اسلام، سنت خداوند بر آن است که انسانها با کار و تلاش روزى خود را به دست آورند: «هُوَ الَّذى جَعَلَ لَکُمُ الاَرضَ ذَلُولًا فَامشوا فى مَناکِبِها وکُلوا مِن رِزقِهِ؛(20) خداوند کسى است که زمین را براى شما رام کرد، پس در اطراف آن حرکت کنید و از روزىهاى خداوند بخورید.»
راهکار عدالتگسترى
مهمترین عامل فقر و بدبختى گروهى از انسانها و به وجود آمدن تضاد طبقاتى، ساختار ناسالم نظام اقتصادى حاکم بر جوامع و وجود روابط ظالمانه بین افراد است. نظام اجتماعى و اقتصادى اسلام و مکتب نبوى با عنایت به این امر و با توجه به آثار سوء تمرکز ثروت در دست اغنیا، ساختار ویژهاى در مسئله مالکیت تدبیر کرده و ضوابطى را براى آن قرار داده است تا عدالت اقتصادى در جامعه تأمین گردد.
به عنوان مثال بخش زیادى از اموال و ثروتهاى طبیعى چون دریاها، رودخانهها، کوهها، جنگلها، دشت و بیابانها، معادن، حیوانات بیابانى، ماهىهاى دریاها و رودخانه، درختان جنگلى، علفهاى بیابان و... را از دایره مالکیت خصوصى خارج کرده و همه افراد را با رعایت مصالح اجتماعى که دولت اسلامى تشخیص مىدهد، در استفاده و بهرهبردارى از آنها یکسان دانسته است.
بر این اساس در قرآن کریم، پیامبر اکرم(ص) مأمور مىشوند غنایم و ثروتهاى عمومى را بین همه توزیع کنند تا ثروت در دست اغنیا متمرکز نشود: «ما اَفاءَ اللَّهُ عَلى رَسولِهِ مِن اَهلِ القُرى فَلِلَّهِ ولِلرَّسولِ ولِذِى القُربى والیَتامى والمَساکینِ وابنِ السَّبیلِ کَى لا یَکونَ دولَةً بَینَ الاَغنِیاءِ مِنکُم؛(21) آنچه را خداوند از اهل این آبادىها به رسولش بازگرداند، براى خدا و رسول و خویشاوندان او، و یتیمان و مستمندان و در راهماندگان است تا ثروت در میان ثروتمندان دست به دست نگردد.»
از سوى دیگر تحقق مالکیت خصوصى را براساس کار مفید و مشروع مىداند و ثروتهاى بادآورده در اسلام مورد مذمت قرار گرفته است. که احیاء موات از آن جمله است.
و از دیگر سوى نظام اقتصادى اسلام با توجه به خصلت حب نفس و زیادهطلبى انسان، و با توجه به قانون کلى «لاضرر و لاضرار فى الاسلام» براى حفظ و دفاع از منافع جامعه، با پذیرش اصل بازار آزاد و آزادى فعالیتهاى اقتصادى، حدود و مقرراتى را براى آن در نظر گرفته است که مهمترین آنها عبارتند از،
1- منع اجحاف و خیانتگرى
قرآن کریم در خصوص کمفروشى با لحن بسیار شدیدى مىفرماید: «ویلٌ لِلمُطَفِّفین * اَلَّذینَ اِذَا اکتالوا عَلَى النّاسِ یَستَوفون * واِذا کالوهُم اَو وزَنوهُم یُخسِرون * اَلا یَظُنُّ اُولئکَ اَنَّهُم مَبعوثون * لِیَومٍ عَظیم * یَومَ یَقومُ النّاسُ لِرَبِّ العالَمین؛(22) واى بر کمفروشان که چون از مردم پیمانه ستانند تمام ستانند و چون براى آنان پیمان یا وزن کنند به ایشان کم دهند مگر آنان گمان نمىکنند که برانگیخته خواهند شد در روزى بزرگ روزى که مردم در برابر پروردگار جهانیان به پاى ایستند؟»
پیامبر اکرم(ص) فرمود: «تاجران خائن بدترین مردماند»(23)
امیرمؤمنان امام على(ع) براى فرماندار خویش، مالک اشتر، مىنویسند: «ولیکن البیع بیعا سمحا، بموازین عدل و اسعار لاتجحف بالفریقین من البایع و المبتاع؛(24) معاملات بایستى آسان، با ترازوهایى صحیح و با قیمتهایى که به هیچ یک از طرفین (فروشنده و خریدار) ستم نرود، صورت گیرد».
در خصوص نظارت دولت اسلامى بر قیمتهاى بازار از امام صادق(ع) نقل شده است: «امیرالمؤمنین(ع) هیچ گاه بر کالاى کسى قیمتگذارى نکرد ولى هر کس که در معامله مردم کم مىگذاشت، به او گفته مىشد همانطور که مردم مىفروشند بفروش وگرنه از بازار خارج شو، مگر در مواردى که کالاى وى بهتر از دیگران بود.»(25)
2- جلوگیرى از انحصار
به طور کلى باید گفت سیاست اقتصادى و اجتماعى اسلام بر اساس نفى انحصار شکل گرفته است که در قرآن کریم فرمود: «کَى لا یَکونَ دولَةً بَینَ الاَغنِیاءِ مِنکُم»(26) که بر مبناى آن هدف مهم سیاستهاى اقتصادى اسلام بر اساس نفى انحصار در گردش ثروت شکل گرفته است.
امام على(ع) در این باره به فرماندار خود مىفرمایند: «در چیزهایى که مردم در آنها برابرند از ویژهسازى و انحصارطلبى پرهیز کن». سپس حضرت در مورد اطرافیان فرصتطلب زمامداران مىنویسد: «بدان براى زمامدار خاصان و صاحبان اسرارى است که انحصارطلب و دستدرازند، در داد و ستد با مردم عدالت و انصاف را رعایت نمىکنند، ریشه ستم آنان را با قطع وسایل آن از بیخ بر کن، به هیچ یک از اطرافیان و بستگان خود زمینى از اراضى مسلمانان واگذار مکن، باید طمع نکنند قراردادى به سود آنان منعقد سازى که مایه ضرر به سایر مردم باشد، خواه در آبرسانى یا هر عمل مشترک دیگر، به طورى که هزینههاى آن را بر دوش دیگران تحمیل کنند.»(27)
3- حمایت از طبقه کارگر
در اسلام غصب دستمزد کارگران یا کمدادن آن در ردیف گناهانى چون اختراع دین و انسانفروشى قرار گرفته است. پیامبراکرم(ص) مىفرماید: «خداوند هر گناهى را مىآمرزد مگر این که کسى دینى بسازد، یا مزد کارگرى را غصب کند یا شخص آزادى را به بردگى فروشد.»(28)
در روایت دیگرى مىفرماید: «اى مردم، هر کس مزد کارگرى را کم بدهد بایستى جایگاه خود را در آتش جهنم آماده بیند.»(29)
و در کلام دیگر خطاب به امام على(ع) فرمود: «یا على، مبادا با حضور تو بر کشاورزان ستم رود.»(30)
4- مبارزه با رباخوارى
در راستاى شکلگیرى نظام سالم اقتصادى و به جهت تأکید بر نظام تولید محور که بر کار و تلاش تأکید دارد نه ثروتاندوزى و استثمارگرى، اسلام رابطه حقوقى قرض با بهره را ظالمانه و در ردیف پیکار با خدا و رسول دانسته، به شدت با آن مبارزه کرده مىفرماید: «یااَیُّهَا الَّذینَ ءامَنوا اتَّقوا اللَّهَ وذَروا ما بَقِىَ مِنَ الرِّبوا اِن کُنتُم مُؤمِنین * فَاِن لَم تَفعَلوا فَأذَنوا بِحَربٍ مِنَ اللَّهِ ورَسولِهِ واِن تُبتُم فَلَکُم رُءوسُ اَموالِکُم لا تَظلِمونَ ولا تُظلَمون؛(31) اى کسانى که ایمان آوردهاید از مخالفت فرمان خدا بپرهیزید و آنچه از ربا باقى مانده، رها کنید، اگر ایمان دارید. اگر چنین نمىکنید اعلام جنگ با خدا و رسول بدهید، و اگر توبه کنید سرمایههاى شما از آن شماست نه ظلم مىکنید و نه بر شما ظلم وارد مىشود.»
5- توجه ویژه به ضعیفان و نیازمندان
در هر جامعهاى گروهى از انسانها هستند که به دلیل نداشتن توان فعالیت اقتصادى یا نبودن زمینه فعالیت، قادر به تأمین نیازهاى خود نیستند. افراد جامعه اسلامى نسبت به تأمین نیازهاى حیاتى همدیگر مسئولیت متقابل دارند که در حد سایر فرایض لازمالاجرا است و خداوند مؤمنان را در صورت کوتاهى در انجام آن تهدید مىکند و مىفرماید: «هاَنتُم هؤُلاءِ تُدعَونَ لِتُنفِقوا فى سَبیلِ اللَّهِ فَمِنکُم مَن یَبخَلُ ومَن یَبخَل فَاِنَّما یَبخَلُ عَن نَفسِهِ واللَّهُ الغَنىُّ واَنتُمُ الفُقَراءُ واِن تَتَوَلَّوا یَستَبدِل قَومًا غَیرَکُم ثُمَّ لا یَکونوا اَمثالَکُم؛(32) شما همان گروهى هستید که براى انفاق در راه خدا دعوت مىشوید، بعضى از شما بخل مىورزند، و هرکس بخل ورزد، به خود بخل کرده است و خداوند بىنیاز است و شما همه نیازمندید، و هر گاه سرپیچى کنید خداوند گروه دیگرى را جاى شما مىآوردپس آنها مانند شما نخواهند بود (و سخاوتمندانه در راه خدا انفاق مىکنند).»
پیامبر اکرم(ص) نیز در این باره مىفرماید: «کسى که شب سیر بخوابد در حالى که همسایهاش گرسنه باشد، به من ایمان نیاورده است.»(33)
در این راستا دولت اسلامى وظیفه دارد با استفاده از منابعى که در اختیار دارد، معیشت شهروندان جامعه اسلامى را در سطح مناسب تأمین نماید.
بر این اساس پیامبر اکرم(ص) مىفرماید: «خدا را به یاد هر حاکم اسلامى پس از خود مىآورم... مردمان را فقیر نکند (و به فقرشان رضایت ندهد) که در نتیجه کافرشان خواهد کرد.»(34)
بلال نیز از طرف رسول خدا(ص) مأموریت داشت به وضعیت فقرا و بینوایان رسیدگى و آنان را تأمین کند. حتى او اجازه داشت در صورت نبودن امکانات مالى براى بیتالمال، با قرض کردن محرومان را تأمین نماید.(35)
در سال پیامبر اعظم(ص) توفیق تحقق اهداف اجتماعى آن حضرت در جامعه اسلامى ایران را از خداى متعال مسئلت مىنماییم.
پىنوشتها: -
1) حدید / 25.
2) والدن بیو، پیروزى سیاه، ترجمه احمد سیف و کاظم فرهادى (چاپ اول: تهران انتشارات نقش جهان، تهران، 1376) ص 229.
3) هانس - پیتر مارتین، دام جهان گرایى، ترجمه عبدالحمید فریدى عراقى (فرهنگ و اندیشه، 1378) ص 190.
4) دیوید ماکارو، رفاه اجتماعى ساختار عملکرد، ص 207.
5) مایکل تودارو، توسعه اقتصادى در جهان سوم، ص 173.
6) دیوید کلمن و فورد نیکسون، اقتصادشناسى توسعه نیافتگى، ص 121.
7) نواب حیدر نقوى، اقتصاد توسعه یک الگوى جدید، ترجمه دکتر توانایان فرد، ص 83.
8) سید عباس موسویان، فصلنامه اقتصاد اسلامى، شماره 4 - زمستان 1380.
9) محمد بن یعقوب کلینى، کافى، ج 3، ص 568.
10) ابن سینا، الشفا، الهیات (انتشارات بیدار) ص 557.
11) اللهم انى اعوذ بک من الکفر والفقر، فقال رجل: أیعدلان؟ قال: نعم، (همان، ص 2438).
12) محمد محمدى رى شهرى، میزان الحکمه، ج 3، ص 2438.
13) الشیطان یعدکم الفقر و یامرکم بالفحشاء واللَّه یعدکم مغفرة منه و فضلا واللَّه واسع علیم، (بقره / 268).
14) محمد محمدى رى شهرى، همان، ص 2442.
15) همان، ص 2442.
16) هود / 6.
17) روم / 41.
18) نهج البلاغه، ترجمه فیض الاسلام، ص 1242.
19) محمد رضا حکیمى، الحیاة، ترجمه احمد آرام، ج 3، ح 4، ص 329.
20) ملک / 15.
21) حشر/ 7.
22) مطففین/ 1 - 6.
23) محمد رضا حکیمى، همان، ج 6، ص 387.
24) نهج البلاغه، نامه 53.
25) دعائم الاسلام، ج 2، ص 36.
26) حشر/ 7.
27) نهج البلاغه، نامه 53.
28) محمد رضا حکیمى، همان، ج 4، ص 456.
29) محمد رضا حکیمى، همان، ج 4، ص 457.
30) همان، ج 2، ص 744.
31) بقره/ 278 - 279.
32) محمد / 38.
33) محمد بن یعقوب کلینى، ج 2، ص 668.
34) محمد رضا حکیمى، همان، ج 4، ص 422.
35) سیدکاظم صدر، اقتصاد صدر اسلام، ص 72.
پاسدار اسلام ـ ش 296 - مرداد 85
۱۳۸۵/۰۹/۰۵ ۱۰:۳۳ شناسه مطلب: 1999
غلامرضا گلى زواره
ابتکارى ارزشمند
سالیانى است که به ابتکار مقام معظم رهبرى حضرت آیت الله خامنهاى، هر سال جدید شمسى در پیام نوروزى ایشان با عنوانى جالب، شایسته و شکوهمند نامگذارى مىشود. این حرکت تبلیغى و فرهنگى بنابر محتواى خود علاوه بر تأثیرگذارى بر جامعه و ایجاد تحوّل در نگرشها، گرایشها و بینشها، دست اندرکاران امور اجرایى و متولیان خدمت به مردم را بر انجام وظایفى مأمور مىنماید که با شئونات عنوان نامگذارى شده انطباق داشته و در راستاى آن گامهاى مؤثرى بر عرصههاى گوناگون بردارند.
امسال نیز مقام معظم رهبرى با درایتى تحسین برانگیز و در پاسخ مدّبرانه به جفاهایى که در غرب نسبت به ساحت مقدس رسول الله (ص) صورت گرفت، سال 1385 را به نام سال پیامبر اعظم نامگذارى کردند و در فرازى از پیام نوروزى خود خاطرنشان ساختند: «...در کنار...موفقیتهاى بزرگ، تلخى و سوانح و فقدانهاى دردناک و جفاهایى هم (در سال 1384) داشتهایم، چه به حرمت پیامبر اکرم (ص)، چه به قداست حریم عسکریین...اما عزم انقلابى بر آن است که به حول و قوهى الهى از تلخىها، پلکانى به سوى شسرینىها بسازیم و سختىها را به سخت کوشى تبدیل کنیم، این درس اسلام و پبیامبر عظیم الشأن اسلام است در این مقطع زمانى یا دو نام مبارک پیامبر اعظم از همیشه زندهتر است و این یکى از تدابیر حکمت و الطاف خفیه الهى است و امروز امت اسلام و ملتما بیش از همیشه به پیغمبر اعظم خود نیازمند است به هدایت او، به بشارت و اندرز او، به پیام و معنویت او و به رحمتى که او به انسانها درس داد و تعلیم داد. امروز درس پیغمبر اسلام براى امتش و براى همه بشریت، درس عالم شدن، قوى شدن، درس جهاد و عزّت و درس مقاومت است، پس نام امسال به طور طبیعى نام مبارک پیامبر اعظم است. در سایه این نام و این یاد، ملت ما درسهاى پیغمبر را باید مرور کند و آنها را به درسهاى زندگى و برنامههاى جارى خود تبدیل کند، ملّت ما به شاگردى مکتب نبوى و درس محمدى (صلى الله علیه و آله) افتخار مىکند...»(1)
باز خوانى هدایت، بشارت، انذار و درسهاى سعادت آفرین پیامبر اعظم (ص) در کنار اداى احترام به ساحت مقدس و رفیع ایشان، ظرفى متناسب را مىطلبد که فرهنگ و هنر جهان اسلام و خصوص ایران که هویتى ارزشى دارد، این قابلیت را داراست، در حدود وظایف، توانایىها و امکانات به تعظیم شعائر و انجام اقدامات متناسب با این نامگذارى بپردازد.
تأسى امام به سیره پیامبر اکرم(ص)
امام خمینى فرزندى بى بدیل بود که موفق گردید در عصر تباهى و تیرگى و غلبه پلیدىها و جاهلیت استکبارى در تأسى و اقتدا به خاتم رسولان و خاندان مطهرش بر همگان سبقت گیرد و چون ستارهاى درخشان به پرتوافشانى بپردازد، او رایت رهبرى را بر دوش نهد و کوکب هدایت و مشعل فروزان انسان هایى گردید که راه مقصود را گم کرده و از وادى تحیّر سر بر آورده و وحشت و نگرانى بر آنان استیلا یافته بود.
پویندگان طریق پاکى که این بزرگمرد را نمادى عالى از فضیلتهاى عالى اخلاقى و عرفانى و تربیت شده مکتب پیامبر اکرم (ص) دیدند و مشاهده کردند او زهد، اخلاص، فروتنى و شهامت را در وجود خویش متجلّى ساخته شیفته و مشتاق راهش گردیدند. امام از سلاله پاک رسول خدا بود که در بوستان ذریّه آن فرستاده ى الهى چون گلى شکفت و عطر وجودش عالم را معطر ساخت.
امام کوشید لمحاتى از خصال پیامبر را در حد توان در زندگى خود پیاده نماید، او با روى آوردن به عبادت و تزکیه آن چنان اهمیت معنوى را در خود پدید آورد که مردم همواره به دیده ى تکریم و احترام در وجودش بنگرند و در برابرش تواضع کنند و هیبت روحانى وى همه حاضران را تحت تأثیر مىداد حتى دشمنان با وجود مجهز بودن به سلاحهاى گوناگون از این عظمت در هراس بودند در عین حال فروتنى در امام ویژگى ریشه دار و در شرایط قبل و بعد از انقلاب اسلامى این خصلت در وجود مبارکش قابل مشاهده بود(2)، امام همچون جدّش رسول اکرم (ص) همواره در زندگى ساده مىپوشید و کم خرج بود ولى بازدهى فراوان و بابرکتى داشت، از هر گونه اسراف و تبذیر دورى مىکرد و مىکوشیددر شرایطى مشابه افراد محروم و کم بضاعت جامعه زندگى کند و راضى نبود در موقعیتى بهتر از افراد عادى بسر برد، در منزل ایشان یک چراغ اضافى دیده نمىشد که بى جهت روشن باشد. در زندگى رسول اکرم (ص) مىخوانیم که ایشان برروى زمین غذا میل مىفرمودند و کفش خویش را به دست مبارک پینه مىزدند و بر مرکبى عریان سوار شده و دیگرى را هم بر آن سوار مىکردند، امام مىکوشید این شیوه ى ساده زیستى را کهک عامل هماهنگى و هم دردى با اقشار کم درآمد جامعه است در زندگى خود مورد توجه قرار دهد و در تدارک آن حتى به نزدیکترین افراد خانه دستور نمىداد که آب و یا غذایى برایش بیاورند و بر سر سفره وسایل مورد نیاز را از دیگرى نمىهاست و خود فراهم مىنمود، با وجود تلاشهاى گسترده ى سیاسى و کارهاى پرتراکم از توجه به درماندگان و بینوایان غافل نبود. در صرف مخارج زندگى خوراک و لباس خود و اهل خانه نهایت احتیاط و قناعت را اعمال مىکرد، لباسهایش از یکى دو دست بیشتر تجاوز نمىکرد و در عین حالى که بسیار نظیف و مرتب بود در کمال صرفه جویى روزگار مىگذرانید پیوسته همچون جدش رسول اکرم (ص) موقع وضوسازى، قبل و بعد از خواب و هنگام بیدارى دندانها را مسواک مىنمود و به همین دلیل دندانهایش مىدرخشید، نقل کردهاند حضرت خاتم رسولان هر چند روز با قیچى جلوى آینه موى شارب و زیادى محاسن را مىگرفتند، امام نیز چنین عمل مىکرد. در سلام نمودن بر دیگران پیشى مىگرفت و کسى هرگز نتوانست در این سنت پسندیده بروى سبقت گیرد، در مسیر خانه تا محل درس هم سعى مىنمود کسى پشت سر ایشان حرکت نکند و اگر صداى کفش مىشنید، ایستاده و مىفرمود آقا بفرمایید و حاضر نمىگردید فردى در معیّت او، گام بردارد، با نهایت متانت و وقار حرکت مىنمود و به این سو و آن سو نمىنگریست.(3)
شخصیت دادن به کودکان از امورى است که حضرت محمد(ص) در سیره و سخنهاى مبارک، بر آن تاکید مىنمود، امام خمینى در این عرصه نیز نمونه بود و با آن همه اقتدار که ابرقدرتها از شنیدن نامش در هراس بودند آن قدر رئوف بود که وقتى با اطفال مواجه مىگشت، به آنان سلام مىنمود و حتى سهم کودکان را در نهضت اسلامى از یاد نبرد و از آنان قدرشناسى کرد، اگر هم مىخواست تذکرى به بچهها بدهد، شخصیت آنان را مورد احترام قرار مىداد و اجازه نمىداد عزت نفسشان مورد خدشه قرار گیرد. امام کودکان را آیات مهربانى، صفا و صداقت معرفى مىکرد.(4)
رسول اکرم (ص) فرمودهاند: کسى که دختر بچه خود را شادمان کند، مانند کسى است که بندهاى از فرزندان اسماعیل ذبیح را آزاد کرده باشد. و آن کسى که پسر بچه خود را مسرور و دیدهاش را روشن کند مانند کسى است که دیدهاش از خوف خداوند گریسته باشد.(5) امام نسبت به فرزندان و نوهها بسیار عاطفى بود و انسى توأم با مودّت و محبت با آنان داشت، توصیه مىکرد بچهها تحت فشار قرار نگیرند، موانع از سر راهشان برداشته شود و کمتر به آنان تحکّم گردد. البته بعد از سن تکلیف امام در برخورد با بچهها، تابع مسایل شرعى بود ولى قبل از آن، تأکید مىنمود اگر خوابند بیدارشان نکنید. غالباً بچهها را دور خود جمع نموده و در بازى آنان شریک مىگردید.(6)
آذرخشى در کویر انسان ها
در حصار شبه جزیرهاى که در جنوب غربى آسیا قرار دارد و آن را عربستان نامیدهاند نهایت خُسران بشریّت ترسیم گردیده بود، سرزمینى که جاهلیت آن را در نوردیده و اتصال اقوام و قبیله هایش نمودى یکسان به خود مىگیرد و مناسبت هر قبیله بر اساس امتیازات نژاد مشخص مىشود و همه بر کثرت نفرات، اموال و دارایىها برهم مباهات مىکنند تا آن جا که بر زیاد شدن آمار نفراتشان به گورستانها مىرفتند و قبرهاى اشخاص طایفه خویش را مىشمردند. قرآن بدین موضوع اشاره دارد: «الهکم التکاثر حتى زرتم المقابر؛»(7) خون، انگیزه تمام جدال و جنگها بود و خونخواهى و انتقام وحشتناک فرهنگ تمامى حماسهها، تاریخها و سرودهها را بوجود مىآورد. دردناکتر از اینها، زندانى افکار و احساسات در برابر تعدادى سنگ به نام بت بود و چه فریادهایى که در پاى اینها نکردند و چه اندیشههاى باالقوه و سرشتهاى پاکى که در پاى آنها قربانى نگشت.(8)
در سرزمین ایران هم وضع آشفته و پریشان بود، قلم و سلاطینى که خود را از نژاد خدا(؟!) مىدانستند و براى خویش شخصیتى ربّانى و الهى قائل بودند، استبداد و چپاولگرى و استثمار مردم و ایجاد نظام طبقاتى چنان مغرور و غافلشان کرده بود که به اموال، کاشانه و حتى آبروى مردم به دیده ى طمع مىنگریستند و در عصیان و سرکشى بر حضرت بارى تعالى چنان گستاخ شده بودند که براى حیثیت انسانى هیچ ارزشى قائل نبودند، اگر کسى رأى و نظرى خلافشان مىداد زیر ضربات شدیدترین شکنجهها او را از بین مىبردند، خزانه کشور و خزینه ى کسراها یکى بود و اموال کشور را صرف بزم، شراب و عیّاشى مىکردند.(9) این توحّش به اعراب و ایرانیان منحصر نمىگشت و روحىها نیز اوضاع رنج آورى داشتند، زیرا ساکنان این قلمرو از هیچ گونه حقوق و امتیازى سیاسى و اجتماعى برخوردار نبودند و تمامى امتیازات در انحصار اغنیاء و یا در طبقات روحانى کلیسا بود، بخش اعظم مردم یا برده بودند یا چاکر، به بردگان همچون حیوانات غذا مىدادند و در این حال پا در زنجیر داشتند و دست در دستبند و یا زنجیرى که از قلادهاى به قلاده دیگر اتصال داشت، به بکدیگر بسته شده بودند، صاحبان قصرها و اسقفهاى کاخ نشین و کشیشهاى صومعه دار از این همه رنج و آلام مردم هیچ پروایى به خود راه نمىدادند.(10)
ناگهان در دل زمین زلزله افتاد، سینه خوش رنگ دریا جوشیدن گرفت، دشتها تکان خوردند، کوهها برخود لرزیدند، طاق مدائن شکاف برداشت و بت هایى که از سقف و دیوار خانه کعبه آویخته شده بود، فرو ریختند، آتشکده فارس به خاموشى و سردى گرائید، در روم بادهاى وحشت انگیزى وزید، کاخ خسروها و قیصرها دچار آشفتگى شدند، انقلابى شگرف تحولى محسوس و زمزمهاى هیجانانگیز آرامش شب را درهم شکست. این دگرگونىهاى مهم که به چشم اهل بصیرت معنادار بود، سنگ بناى حادثهاى حیاتى، جاویدان و معنوى را نوید مىداد، این رویداد بزرگ که چشمه پر بهره رستگارى و فضیلت را بر کشتزار جهانیان جارى ساخت، سحرگاهان روز جمعه 17 ربیع الاول سال عام الفیل(57م) به وقوع پیوست و نوزادى فرخنده در مکه دیده به جهان گشود که دراین تاریکىهاى دهشت زا، فروزش برانگیخت این طفل که محمد نامیده شد هنوز بر گهوارهاش آرام نگرفته بود که دنیا را چون گهوارى به حرکت در آورد و با ولادتش علم کاهنان و سحر ساحران باطل گشت و نداى ملکوتى: «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا؛(11)در میان زمین و آسمان عطرافشان گردید.
آن رحمت عالمیان چون گلى معطر به قدرت الهى در صحرایى خشک رویش و شکوفایى خود را آغاز نمود تا کویر تفتیده دلها و لجن زار متعفّن جانها و محیط آلوده ى آن روز و نه تنها آن ایام که واپسین نفسهاى روزگار را با نسیم خوشبوى دین و مکتب مقدسش بنوازد این بزرگ مرد که در همان اوان زندگى پدر و مادر را از دست داد، در میان مردمانى محروم از عاطفه و سنگدل و قسّى القلب مراحل رشد را سپرى کرد اما او قلبى سرشار از محبت، عطوفت و رأفت دارد، به یتیمان و فقیران کمک مىکند و نسبت به تمام مسافران و از راه ماندگان میهمان نواز است و اجازه نمىدهد به کسى صدمهاى و لطمهاى وارد شود و رنج دیگران را به جان مىخرد، اذیتهاى مخالفان را تحمل مىکند و حتى به عیادت کسى مىرود که او را آزار داده و رسالتى پر رنج را پیش مىبرد تا انسانها را به سوى عدالت، حقیقت، راستى و درستى راهنمایى کند، با وجود آن که در میان بت پرستان و مشرکان زیسته ولى آنچنان روح بزرگ و والایى دارد که در زمین و آسمان هیچ کس را جز اللّه شایسته پرستش نمىداند و در برابر هیچ مخلوقى سر تعظیم فرود نمىآورد و نفرت و انزجار خود را از ستم و بهره کشى و زورگویى اعلام مىدارد. او پانزده سال تمام بیابانهاى خشک را درپیش مىگرفت و در کوه حرا که قلّهاش همچون مخروطى در شمال شرقى مکه، بر قلب جهان اسلام برافراشته است، همانجا که ابراهیم (ع)، اسماعیل (ع) خود را به قربان گاه آورد، معتکف گشت و در برابر جایگاه خلیل الله، ندایش را که هنوز در گوش زمان طنین انداز است با گوش جان شنید. آن برگزیده ى پیامبران بیابانهاى حجاز و خارهاى صحرایى گرم را مىپیمود تا در غار حرا به تفکر نشیند و با خداى خویش راز و نیاز کند و وجود خویش را براى دریافت انوار وحى و ارتباط با فرشته ى الهى مهیا سازد.
بارگاه قدس و جایگاه اُنس
راستى این شخصیت ممتاز چه اوصافى دارد و مقام و درجاتش چگونه است ککه این شایستگىها را بدست مىآورد و هادى انسانها مىگردد و برگزیده همه رسولان الهى مىشود و اسوهاى حسنه مىگردد، امام خمینى او را نور مقدس مىداند که مرکز ظهور اسم اعظم و مرآت تجلّى حق است.(12) امام خمینى در جاى دیگر مىگوید رسول خدا (ص) صاحب مقامى است که شامل حقایق غیب و شهود مىباشد و ریشه بنیادین تمامى مراتب کلى و جزیى است و نسبت ایشان به پیروانش هم چون اسم اعظم نسبت به سایر اسما و صفات است.(13)
امام خاطرنشان مىنماید: «تمام دایره وجود، از عوالم غیب و شهود تکویناً و تشریحاً وجوداً و هدایتاً ریزه خوار نعمت آن سرور هستند و آن بزرگوار واسطه فیض حق و رابطه بین حق و خلق است و اگر مقام روحانیت و ولایت مطلقه او نبود احدى از موجودات لایق استفاده از مقام غیب احدى نبود و فیض حق عبور به موجودى از موجودات نمىکرد و نور هدایت در هیچ یک از عوالم ظاهر و باطن نمىتابید.»(14)
رسول اکرم (ص) صاحب علم کامل لدنى است و دانش آن حضرت از قیاسها و اختراعات ذهن بشرى و وهْمْ و گمان عارى است همانگونه که قرآن مىفرماید: «و ماینطق عن الهوى ان هو الاوحى یوحى»(15) از این روى آن حضرت به مقامى رسیده که براى احدى رسیدن به آن امگانپذیر نخواهد بود. برخى انسانها چون ترقّى کردهاند محو عالم بالا شدهاند و براى آنها نسبت به مراحل پایینتر عفلت اتفاق مىافتد این است که افراد وقتى به مرتبهاى که قابلیت داشتهاند مىرسند کمال آن عالم آنها را محو مىکند و دیگر قادر نخواهند بود با پایین مُراودهاى داشته باشند و امور مربوط به زندگى طبیعى را از دست مىدهند و دیگر نمىتوانند در این امور مشى کنند ولى رسول اکرم (ص) ضمن آن که به مقامات عالى مىرسد و تمام اسماء و صفات در او تجلى مىکند، در عین حال حفظ ادب و شئون آن عالم را مىکند و این عالم را هم مراعات مىنماید، نهایت عظمت و تجلیاتى که امکان دارد براى انسان طلوع کند براى وى رخ مىدهد ولى چون وجودش کامل است مانع محو دراین تجلیات مىشود و این ویژگىها او را از عالم طبیعت غافل نمىکند و به عنوان انسان کامل فیوضات عالم بالا را به نحوى که افاضه مىشود ضبط و حفظ مىنماید و چنانچه شایسته است به عالم پایین فیض مىرساند نه از بالا دستش کوتاه است و نه از پایین غافل است. امام خمینى به همین دلیل حضرت رسول اکرم (ص) را کاملترین موجودات مىداند.(16)
قیام براى خدا بود که خاتم انبیاء را یک تنه بر تمام عادات باطل و عقاید خراب جاهلیت غلبه داد و بتها را از خانه خدا برانداخت و به جاى آن توحید و تقوا را بنیان نهاد و به مقام قاب قوسین رسید. قدم عبودیت و جذبه ربوبیّت نیز آن حضرت را سیر داد و به معراج و مقام قرب وصول نمود و به همین دلیل در تشهد نماز توجه به بندگى رسول اکرم (ص) قبل از رسالت است و این حقیقت نشان مىدهد که مقام رسالت عصارهاى عبودیت مىباشد. امام خمینى از این موضوع چنین نتیجه مىگیرد: «قدم عبودیت مقدمه همه مقامات سالکین است و رسالت شعبه عبودیت است و چون رسول ختمى، عبد حقیقى فانى در حق است اطاعت او اطاعت حق است...و عبد سالک باید از خود مراقبت کند که قصور در طاعت رسول که طاعت الله است نکند تا از برکات عبادت که وصول به بارگاه قدس است به دستگیرى ولى مطلق نشود و بداند که کسى را بى دستیارى ولّى نعم و رسول اکرم (ص) به بارگاه قدس و جایگاه انس بار ندهند.»(17)
پیامبر اعظم در کوه حرا برپا ایستاد و قیام به اطاعت نمود و چنان مشقت و رنج کشید که پاهاى مبارکشان متورم گردید و خداونددر کلام وحى، به رسولش فرمود: «طه ما انزلنا علیک القرآن لتشقى ؛(18)اى طاهر هادى ما قرآن را برتو نازل نکردیم که به رنج بیفتى» تو پاکیزهاى و هدایت کننده، اگر مردم از تو پیروى نکنند از کاستى و نقص و شقاوت آنان است و مشکلى در سلوک و مشى تو وجود ندارد. امام خمینى این نکته را مورد تذکر قرار داده است: «حضرت ختمى مرتبت به قدرى ریاضت کشید و قیام در مقابل حق کرد که قدمهاى مبارکش ورم کرد.»(19)
البته راز عبادت و بندگى پیامبر (ص) خوف از عذاب خداوند یا فعالیتى براى محو خطاها و سیئات نبود و چگونگى عبودیت آن حضرت با مردمان عادى تفاوت بارزى دارد واین گونه عبادات از ساحت مقدس او دور است بلکه عظمت پروردگار و شکر گزارى در برابر نعمتهاى بى کران خداوند متعال هرگونه آرام و قرار را از آن حضرت بریده بود، به باور امام خمینى عبادت خاتم رسولان و ائمه هدى (ع) ترسیمى از تجلیات محبوب است، این بزرگان با وجود آن که محو جمالند و فانى در صفات و ذات، حرکت بدن هایشان تابع این حالات معنوى و ملکوتى است.(20)
اراده نبى مکرم تابع اراده حق تعالى بود، حرکتى از خود نداشت، پیرو حق بود هیچ خلجانى در قلبش پدید نیامد، او که از محضر قدس ربوبى و محفل قرب و انس الهى به سر منزل عربت، جاهلیت و کاستى قدم رنجه فرمود و گرفتار معاشرت و مراوده با افرادى چون ابوجهل، ابوسفیان ومانند آنها شده بود، دل اهل معرفت و ولایت را دچار تحول مىساخت و در واقع پیامبر به نوعى از مقامات بالا، به موقعیت هایى این گونه فرود آمد تا رحمت واسعه و کرامت الهى را شامل بندگانى بنماید که مستعد هدایت هستند و مىخواهند از عالم پست و اسفل به سوى قدس و ملکوت صعود کنند از این جهت پیامبر(ص) حتى وقتى مشاهده مىکند کفار و مشرکان در باطل غوطه ورند و در باتلاق گمراهى دست و پا مىزنند تأسف مىخورند و به حالشان دلسوزى مىنماید، قرآن مىفرماید: «لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریصٌ علیکم بالمؤمنین رؤف رحیم».(21)
به درستى که فرستادهاى از خودتان برایتان آمد که آن چه شما را به مشقّت مىافکند براى او سخت و دشوار است، بسیار هواخواه شما و بر اهل ایمان دلسوزى و مهربانى دارد.
در شدّت این شفقت قرآن مىفرماید: «فلعلک باخع نفسک على آثارهم ان لم یؤمنوا بهذالحدیث انتقاً؛(22)یعنى اى رسول نزدیک است که اگر امّت به قرآن تو ایمان نیاورند، جان عزیزت از شدت اندوه و تأسف (بى ایمانى آنان) از دست برود و در جاى دیگر کلام وحى مىفرماید: «لعلک باخعٌ نفسک الّا یکونوا مؤمنین ؛(23)(اى فرستاده ما) تو چنان در اندیشه هدایت خلقى که در صدد هستى جان عزیزت را از حزن این که آنان ایمان نمىآورند از دست بدهى.
امام خمینى چه جالب این نکته را مطرح مىنماید: «سبحان الله، تأسف به حال کفّار و جاهدین حق و علاقهمندى به سعادت بندگان خدا، کار را چقدر به رسول خدا (ص) تنگ نموده که خداى تعالى او را تسلیت دهد و دل لطیف او را نگهدارى کند که مبادا از شدت همّ و حزن به حال این جاهلان بدبخت دل آن بزرگوار پاره شود قالب تهى کند...»(24)
رحمتى براى جهانیان
برخى از اهل عرقان و بصیرت احتمال دادهاند چون پیامبر(ص) مدتى مردم را به سوى حقیقت و یکتا پرستى دعوت کرد ومؤثر واقع نشد و آن افراد به سرکشى و عصیان گرى ادامه دادند، آن سرور عالمیان احساس نمود شاید اشکالى در شیوه ى دعوتش وجود دارد لذا به ریاضت و مشقتهاى ناشى از آن روى آورد. این جنبه، رحمت و دل سوزى پیامبر(ص) را نه تنها براى اهل ایمان بلکه حتى براى کفار و مخالفان هم به اثبات مىرساند، یعنى در واقع باطن امور و حقایقى را مشاهده مىکرد که اگر معاندان به لجاجت خود پافشارى کنند فرجامى هلاک کننده و آتشى سوزان در انتظارشان است. چون ملاحظاتى این گونه داشت احساس تأثر مىکرد که چرا آنان ایمان نمىآورند، چرا خودشان را نجات نمىدهند، چرا چشمهاى عبرت را نمىگشایند و چرا از خواب غفلت بیدار نمىشوند، همان صلح و صفایى را که با مؤمنان داشت به نحوى دیگر در مورد مخالفان بکار مىبرد و در یکى از غزوات که عدهاى را به عنوان اسیر آوردند، فرمود:ما باید اینها را با زنجیر وارد بهشت کنیم و نجاتشان دهیم. آرى اسارتهاى ظاهرى دنیایى از آن اسارت فکرى و اعتقادى بهتر است. البته آنان را که همچون غدهاى سرطانى بودند با غلظت و حدّت برخورد مىنمود: «محمد رسول الله و الّذین معد اشداء على اکفار رحماء بینهم».(25)(یعنى: محمد فرستاده خداست و افرادى که با او هستند بر کفار سختگیرى مىنمایند و در میان خود مهربانند) همین خشونت و قاطعیت هم براى تحقق بعد رحمت بود زیرا به عنوان مثال وقتى پزشکى بدنى را جراحى مىکند ظاهر امر یک سختگیرى است امّا مىخواهد آن فردى را که مبتلا به یک بیمارى صعب العلاج یا عفونى است از خطر مرگ و هلاکت حتمى نجات دهد، پس براى تهذیب جامعه و ایجاد آرامش و امنیت براى مؤمنان و بندگان خدا لازم است عوامل شرارت و ستم را از اجتماع دور نمود.(26)
انسانى که در رأس امور جامعه قرار مىگیرد و یا مىخواهد مردم را هدایت کند باید به رسول اکرم (ص) تأسى نماید، یعنى در آغاز لازم است قلب خویش را سرشار از رحمت الهى کند و عطوفت ملکوتى را در وجود خویش متحقّق نماید و سپس به میان مردم برود و با چشم عنایت و لطف به آنان نظر کند و خیر و صلاح همه را بخواهد، دشمنان را با دلسوزى به راه حق فرا بخواند و در برخورد با آنان از جاده انصاف و عدالت بیرون نیاید. البته نظام جزایى، اجراى حدود و برخورد قانونى با متخلّفان هم در این راستاست و بدیهى است وقتى جامعه بخواهد به مدینه فاضله گام نهد باید علفهاى هرز و آفات مهلک و سموم خطرناک را از خود دور کند تا هماى سعادت را بر شانههاى خویش احساس کند، جهاد و مبارزه و ستیز با دشمنان باید بر این نیت باشد که افراد جوامع باید تربیت شوند و رشد معنوى یابند و عوامل مزاحم و زمینههاى پریشان کننده اگر محو کردند این مهم زودتر به منصه ظهور مىرسد. آنهایى که در مبارزات مسلمین به قتل مىرسند و یعت طبق قوانین عادلانه مجازات مىشوند نیز از موضع رحمت، به نفعشان مىباشد زیرا جلو شرارتى که عذابشان را شدت مىبخشد جلوگیرى مىکنند و مسلم است که عذابهاى دنیوى خیلى کمتر از مشقتها و عقابهاى اخروى است به همین دلیل امام خمینى مىگوید: «زیرا با بودن آنها در این عالم در هر روزى براى خود عذابهاى گوناگون تهیه مىکردند، که تمام حیات اینجا به یک روز عذاب و سختىهاى آنجا مقابله نکند و این مطلب براى کسانى که میزان عذاب و عقاب آخرت و اسباب و مسببات آن را مىدانند پر واضح است. پس شمشیرى که به گردن بنى قرنطه و امثال آنها زده مىشود، به افق رحمت نزدیکتر بوده و هست تا به افق غضب و سخط.»(27)
پیامبر(ص) به مرحله رحمةللعالمین هم رسید یعنى به هر چند با این دید که نشانهاى از محبوبیت است مىنگریست و به موجودات با دیده مهر توجه مىنمود که این مقام براى هر کسى میسّر نمىباشد، در عین حال رسول اکرم (ص) جاذبه و دافعهاى جهت دار داشت و براى مراعات حق دیگر اعضاى فاسد را از صحنه حذف مىنمود و خلافکاران را به کیفر مىرسانید مسلمانان باید افتخار کنند که در این جهان در پرتو چنین رحمت الهى بسر مىبرند و انوار تابناک محمدى به آنان گرمى و حرارت و فروغ مىبخشد و البته باید امیدوار باشند در سراى جاوید هم از پرتوهاى شفاعت آن وجود مبارک برخوردار گردند.
چه مباهاتى برتر از این که آخرین فرستاده ى الهى به تعبیر قرآن داراى خُلق بزرگ است: «انک لعلى خُلق عظیم.»(28)او از چنین ظرفیت فوق العاده بهرهمند شده تا قوه مقاومت در برابر مشقات و ناملایمات را برست آورد و هیچ عاملى او را از میدان رشد و هدایت مردم بیرون نبرد. امام خمینى حکمت این خُلق ویژه را توضیح مىدهد:
«سختترین رنج و لعب هادیان راه حق، معاشرت با جاهلات و دعوت بى خردان بوده و هست و از این جهت اینها باید متّصف به بزرگترین اخلاق حسنه باشند و باید قوه ى رفق و مدارا و حسن عشرت (معاشرت) در آنها به طورى باشد که با تمام جهالت جاهلان و بى خردان مقاومت کنند. زود رنجى و کدورت با این شغل شریف منافى است...»(29)
آن حضرت با وجود عظمت روحى و عالىترین مقامات علمى و معنوى، با بندگان خدا از همه بیشتر فروتنى داشت. امام خمینى در یکى از بیانات خود مىگوید: «رسول خدا(ص) در مدینه که مرکز حکومت ایشان بود، عرب مىآمد و مىدید که چند نفر نشستهاند دور هم با هم صحبت مىکنند او (تازه وارد) نمىتوانست بفهمد که کدام یکى از اینها در رأس واقع است و حاکم است و کدام یک از اینها پایین ترند.»(30)
امام متذکر مىگردد: «(رسول اکرم (ص)) کراهت داشت که اصحاب براى احترام او به پا خیزند وقتى وارد مجلس مىشد پایین مىنشست، روى زمین طعام میل مىفرمود و روى زمین مىنشست و مىفرمود: بندهاى هستم، مىخورم مثل خوردن بنده و مىنشینم مثل نشستن بنده.»(31)
طلوع تابناک
بعثت نبى اکرم (ص) همچون آذرخشى کویر منحط و خفقان گرفته ى انسانیت را پرتو افشانى کرد وطلیعه وحى با فرمان قاطع «اقراء» نمودار گشت و موجى از نور الوهیت در غار حرا برخاست و جام جان حضرت محمد (ص) را لبریز از معنویت و روانش را از انوار معرفت سرشار ساخت آن بزرگوار بر اثر ارتباط با جهان غیب از طریق وحى راز و رمز آفرینش و اسرار وجود آموخت و دفتر کتاب هستى را فرا گرفت. قرآن کریم بر قلب مبارکش نازل گردید و چشمه همه جوشان و جویبار زلال توحید را در اعماق وجودش جارى ساخت تا از این طریق و با تمسّک به قوانین جاودانى قرآن ، تشنگان حقیقت را به سرشت اصیل خویش باز گردانیده جاده کمال را در نوردند و لقاى حق را طالب گردند. آرى سرزمین حجاز مرکز تابش خورشید وحى گشت و زنجیرهاى اسارت کهک افکار انسانها را به بند کشیده بود یکى پس از دیگرى گسست، تبعیض، تجاوز، عدوات، خصومت و بهره کشى از قاموس انسانها حذف گردید، رحمت و برکت به انسانها روى آورد و آرامش و امنیت ارمغان این انقلاب معنوى بود.
امام خمینى بعثت نبى اکرم (ص) را مهمترین حادثه تاریخ مىداند: «حوادث بسیار بزرگ در دنیا اتفاق افتاده است، بعثت انبیاى بزرگ، انبیاء او اولعزم و بسیارى از حوادث بسیار بزرگ لکن حادثهاى بزرگتر از بعثت رسول اکرم (ص) در عالم وجود نیست غیر از ذات مقدس حق تعالى وبعثتى که بعثت رسول ختمى است او بزرگترین شخصیتهاى عالم امکان و بزرگ برین قوانین الهى و این حادثه در یک همچو روزى اتفاق افتاده است و این روز را بزرگ کرده است و شریف و همچو روزى ما دیگر در ازل و ابد نداریم و نخواهیم داشت »(32)
یکى از انگیزههاى بعثت این بوده که قرآن کریم توسط نبى اکرم از مرتبه غیب تنزل کند و به مرتبه شهادت برسد و به صورت الفاظ و مفاهیمى در آید که مردم بتوانند مضامین آن را درک نمایند و به دستوراتش عمل کنند و به تزکیه و تربیت راستین و پرورشهاى معنوى و اصل گردند و از این ظلمات و جهالتها بیرون آیند و به وادى نور و معرفت گام نهند چنانچه در قرآن آمده است «یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة؛(33)تا آیات را بر آنان بخواند و پاکشان گرداند و کتاب و حکمت به ایشان بیاموزد».
پیامبر(ص) از رهگذر وحى، فرهنگ و معرفتى را بالاتر از اوضاع جامعه جهانى بنیان نهاد و مکتب مذهبش بر تمام مذاهب و آیینها برترى یافت. در آغاز خویشاوندان را به پرستش خداى یکتا فراخواند .آن گاه مردم مکه و جزیرةالعرب را به توحید دعوت کرد و سرانجام نبوت و رسالت خود را جهانى اعلام کرد. رسول خدا از این رهگذر مىخواست با آیینى الهى، آدمیان را از حجابهاى خود که چون تار عنکبوتى اطراف خویش تنیده بودند، برهاند و آنان را از قفس هوسها، جنایتها و قساوتها نجات دهد و دلها را به نور ایمان بیاراید آن حضرت با تحمل سختىهاى فراوان ارکان فرهنگ منحط و عقب مانده بشریت عصر جاهلیت را دگرگون ساخت وکاخ فرهنگى جدیدى را تأسیس نمود و در مدتى کوتاه از اشخاصى که بویى از اندیشه و کمالات نبرده بودند، انسان هایى ساخت که به گواه تاریخ و اعتراف دانشوران و مورخان پرچمدار فرهنگ و تمدن در سراسر جهان و در گستره تاریخ شدند.
با طلوع وحى در اندک مدتى نفرتهاى عمیق و چندین ساله تبدیل به اُلفت شد و غارت و آدم کشى جاى خود را به گذشت، ایثار و برادرى و مواسات داد، پراکندگى به یگانگى و خشونت به عطوفت مبدّل گشت. نظام طبقاتى فرو ریخت و همگان در برابر قانون از حق مساوى برخوردار شدند. در جامعهاى که گرفتار اشرافیت بود و مردم زحمت کش خوار و حقیر شمرده مىشدند پیامبر(ص) بر دست کارگرى بوسه زد و به تمام اختلافات قومى و فرقهاى خاتمه داد و بدین ترتیب تمام امتیارات موهوم قبیلهاى و نژادى از میان رفت و جاى آن را تقوا و فضیلتهاى اخلاقى گرفت قرآن مىفرماید: «انّ اکرمکم عندالله اتقیکم؛(34)کسانى که جز به خود و منافع شخصى فکر نمىکردند چنان متحول شدند که براى جهاد در راه خدا بر هم سبقت مىگرفتند»قرآن کریم حال افرادى را بیان مىکند که چون به دلیل نبود امکانات، موفق به شرکت در جهاد نمىشدند با چشمانى غرق اشک از خدمت پیامبر(ص) باز مىگشتند. امام خمینى این تحولات مهم را یادآور مىشود: «مساله مبحث و ماهیت آن و برکات آن چیزى نیست که بتوان با زبانهاى الکن ما از آن ذکر مىنمود و به قدرى ابعاد آن زیاد است و جهات معنوى و مادى او زیاد است که گمان ندارم بتوان حول و بر او صحبت کرد. مساله بعثت یک تحول علمى و عرفانى در عالم ایجاد کرد که آن فلسفههاى خشک یونانى مبدّل کرد به یک عرفان عینى و یک شهود واقعى براى ارباب شهود.»(35)
در جاى دیگر امام خاطرنشان مىنماید:
«همین مقدارى که معلوم شده است...وقتى که ملاحظه مىکنید با قبل از اسلام و معارف قبل از اسلام و فلسفه قبل از اسلام و عدالتهاى اجتماعى قبل از اسلام، مىبینید که همین مقدار هم یک تحول عظیمى در دنیا پیش آورده است که سابقه نداشته است و لاحقه هم ندارد.»(36)
امام تاکید مىنماید بر اثر بعثت آن حضرت انقلاب هایى به وقوع پیوست و تحولاتى شگرف در جهان حاصل گردید، معارفى که توسط پیامبر(ص) در جهان انتشار یافت، از حد بشریت خارج است. و اظهار مىدارد: «این اعجازى است که براى اهل نظر دلیل بر نبوت است و الّا ایشان به خودش نمىتوانست این کار را بکند... یک مسئله بزرگى است که کشف هم نشده است، براى خود ایشان است و کسانى که خاص الخاصّ ایشان هستند...یک نفر آدم بتواند این طور در دنیا همه چیز را بیابد که مطابق عقل حالا باشد و آینده این یک امر اعجاز است غیر از اعجاز چیز دیگرى نمىتواند باشد.»(37)
پىنوشتها: -
1. روزنامه اطلاعات، دوشنبه 14 فروردین 1385، شماره23592، ص2.
2. پابه پاى آفتاب، ج 4، ص161.
3. سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى، ج 4، ص129، مأخذ قبل، ج 4، ص116، فرازهاى فروزان، 240-239، گلهاى باغ خاطره، ص59، فصلنامه ندا، شماره اول، ص51.
4. ویژگى هایى از زندگى امام خمینى، حمید انصارى، ص 41، خورشید قرن، حمید علم الهدى، ص 95 ،پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 111،فرازهاى فروزان، ص264.
5. مکارم الاخلاق، طبرسى، ص571.
6. صحیفه دل، ج اول، ص 60، پابه پاى آفتاب، ج اول، ص 191-190،دلیل آفتاب، ص172.
7. سوره تکاثر، آیات اول و دوم.
8. محیط پیدایش اسلام، شهید دکتر بهشتى، 42 - 39، تاریخ یعقوب، ج 1، ص 337.
9. جهان در عصر بعثت، باهنر و رفسنجانى، ص 36 و 51 و52.
10. روح اسلام، امیر على، ترجمه ایرج رزاقى و محمد مهدى حیدرى پور، ص 250 -249، فرهنگ وتمدن مسلمانان، بار تولد، ترجمه دیانت، ص23.
11. سوره ى اسرى، آیه 81.
12. شرح حدیث جنود عقل وجهل، ص 16.
13. مصباح الهدایه، ص 76 -75.
14. آداب الصلوة، ص 138 -137.
15. سوره نجم، آیه 3و4.
16. تبیان، دفتر 41 (نبوت)، ص 384.
17. آداب الصلوة، ص 365.
18. طه، آیه دوم.
19. چهل حدیث، ص 177.
20. همان، ص 349 و 350.
21. سوره توبه، آیه 128.
22. سوره کهف، آیه 6.
23. سوره شعراء، آیه سوم.
24. شرح حدیث جنود عقل و جهل، ص 165 - 164.
25. سوره فتح، آیه 29.
26. نک: تفسیر سوره حمد، امام خمینى، ص 110 -109.
27. آداب الصلوة، ص 237، 236.
28. سوره ى قلم، آیه چهارم.
29. شرح حدیث جنود عقل و جهل، ص 317 - 316.
30. تبیان، دفتر 12، ص 101.
31. چهل حدیث، امام خمینى، ص 96.
32. بیانات امام در جمع مدیران صندقهاى قرضه الحسنه در20 خرداد 1359، صحیفه نور، ج 12، ص 168.
33. سوره جمعه، آیه دوم.
34. سوره حجرات، آیه 13.
35. سخنرانى امام در جمع مسئولان لشکرى و کشورى در 21/2/1361، صحیفه نور، ج 17، ص 250.
36. بیانات امام در دیدار با اعضاى هیات دولت در اول دى ماه سال 1360، همان، ج 18، ص 190.
37. بیانات امام در هشتم فروردین سال 1366، همان، ج 20، ص 78.
پاسدار اسلام ـ ش 296 - مرداد 85
۱۳۸۵/۰۹/۰۵ ۱۰:۲۴ شناسه مطلب: 1997
آیة اللّه جوادى آملى
تهیه و تدوین: حجةالاسلام و المسلمین محمد رضا مصطفى پور
تذکر:
مقالهاى که در پیش رو دارید در موضوع سیره پیامبر اعظم(ص) در دعوت به سوى حق است که با مطالعه آن دریافت مىشود، بر خلاف پندار مغرضان، پیشرفت اسلام و موفقیت آن حضرت در گرو منطق قوى است نه چیز دیگر: بنابراین، آنان که مىگویند رمز پیشرفت اسلام شمشیر و خشونت بوده، سخنى بى اساس و پندارى غرض ورزانه است. حال خواننده محترم را به مطالعه و دقت در محتواى آن فرا مىخوانیم.
خداى سبحان در قرآن کریم پیامبر اکرم(ص) را با ویژگى هایى معرفى کرده و فرموده است «انا ارسلناک شاهداً و مبشراً و نذیراً و داعیاً الى اللّه باذنه و سراجاً منیراً»(1) اى پیامبر، تو را فرستادهایم که گواه و نوید دهنده و هشدار دهنده و باذن پروردگار دعوت کننده مردم به سوى خدا و چراغ نوربخش براى امت باشى.
با توجه به این آیه یکى از وظائف پیامبر بزرگوار اسلام دعوت مردم به سوى خداست، دعوت مردم به سوى خدا ابزار مىطلبد، ابزارى که خداى سبحان براى دعوت معرفى کرده است سه تا است: حکمت، موعظه حسنه، جدال احسن «ادع الى سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنه و جادلهم بالتى هى احسن»(2) با حکمت و اندرز نیکو مردم را به سوى پروردگارت دعوت نما و با آنها به طریقى که نیکوتر است استدلال و مناظره کن.
با استفاده از این آیه نخستین گام براى دعوت مردم به سوى خدا استفاده از حکمت و منطق صحیح و استدلالهاى حساب شده است، و چون رسالت پیامبر اسلام(ص) بیدارى افکار و اندیشهها و شکوفایى گنجینههاى عقلانى است بهترین روش براى تحقق این هدف استفاده از منطق و استدلال و برهان است.
دومین گام براى دعوت استفاده کردن از موعظه حسنه و اندرز نیکوست که به منظور تأثیر گذارى بر عواطف از آن بهرهبردارى مىشود، موعظه زمانى اثر عمیق خود را مىبخشد که «حسنه» بوده و به صورت زیبایى اجرا گردد. زیرا اگر دعوت با تحقیر طرف مقابل و حس برترىجویى و همراه با خشونت و مانند آن باشد نه تنها اثر مثبت ندارد بلکه به عکس آثار و پىآمدهاى منفى خواهد داشت.
سومین گام براى دعوت به سوى خدا مناظره و جدال احسن است یعنى مناظرهاى که با حق و عدالت و درستى و امانت و صدق و راستى باشد و باطل در آن راه پیدا نکند.
از آن جایى که خداى سبحان داراى حجّت بالغه(3) است، رسالت پیامبرى که از طرف خدا فرستاده شده باید همراه با استدلال بالغ باشد که در نتیجه امت او نیز از محبت بالغه برخوردار باشد.
چون محور رسالت پیامبران ابلاغ حجت و تمامیت دلیل است، از این رو خداوند رسول اکرم(ص) را به احتجاجهاى متعدد مأنوس نمود که گاهى با حکمت و برهان عقلى و گاهى با موعظه و خطابه و گاهى با جدال احسن. محاوره و احتجاج مىکرد فرق جدال احسن و برهان آن است که اگر مقدمات استدلال از جنبه حق و معقول بودن، مورد استفاده قرار بگیرد آن استدلال برهان نام دارد و اگر از جنبه حق و مقبول و مسلم بودن مورد استشهاد قرار گیرد جدال احسن است.
دعوت به خدا با استفاده از حکمت و موعظه حسنه و جدال احسن، دعوت همراه با بصیرت است، از این رو خداى سبحان به آن حضرت فرمود: «قل هذه سبیلى ادعوا الى اللّه على بصیرة انا و من اتبعنى؛(4) بگو! اى پیامبر(ص) راه و رسم من چنین است که خود و پیروانم با بصیرت، همه را به سوى خدا مىخوانیم.»
در واقع پیامبر اسلام(ص) به امر خدا، آئین و روش خود را مشخص مىکند که همه مردم را از روى آگاهى و بصیرت به سوى این طریق دعوت کند. پیروان آن حضرت نیز باید با آگاهى و بصیرت مردم را به سوى آئین الهى دعوت کنند.
بنابراین با توجه به این آیه: هر مسلمان که پیرو پیامبر(ص) است باید با سخن و عملش دیگران را به راه اللّه دعوت کند.
برهان و دعوت به توحید
یکى از راههایى که براى دعوت مردم به توحید از آن استفاده مىشود، برهان است البته برهان در اصطلاح قرآن با آن چه اصطلاح منطقى است از جهت مصداق وسیعتر است، گرچه در اصل مفید علم بودن با مفهوم جامع آن تفاوتى ندارد.
در اصطلاح منطق برهان عبارت از دلیل عقلى است که از مقدّمات یقینى تألیف یافته و نتیجه مىدهد که به آن قیاس واجد شرائط مىگویند ولى علم شهودى، معجزه و جدال احسن، هیچ یک در منطق مطرح نمىگردد، در قرآن به عنوان برهان مطرح است.زیرا هر یک از آنها، هم در خود باصر و روشن است و هم سبب روشن شدن مطلبى است که بر آن دلیل اقامه شده است. اطلاق برهان بر علم شهودى مانند: «لولا ان را برهان ربّه»(5) اگر او برهان ربّ را با علم شهودى نمىدید و اطلاق بر معجزه مانند: «فذانک برهانان من ربّک»(6) آن دو معجزه یعنى مار شدن عصا و دست روشن دو برهانى هستند از طرف پروردگار تو.
قرآن کریم آن جا که بر خداشناسى و توحید تام برهان اقامه مىکند، گاهى طریق عقلى را ارائه مىدهد، زمانى با جدال احسن به آن مىپردازد و گاهى با سیر درونى یعنى شهود و فطرت آن را بیان مىکند. در برهان عقلى بر معقولیت آن تکیه دارد و در جدال احسن بر مقبولیت آن اصرار مىورزد و در شهود، بر صفا و پاک بودن دل از هوا و هوس تأکید مىکند.
از باب مثال خدا به پیامبر(ص) مىفرماید که در برابر مشرکان بر صحت شرک برهان طلب کند: «ءاله مع اللّه قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین.»(7) آیا شما معتقدید که معبودى با خداست به آنها بگو اگرچنین اعتقادى دارید دلیل و برهانتان را بیاورید اگر راست مىگویید.
برهان در این آیه به معناى قرآنى است یعنى فقط برهان عقلى از آنها طلب نمىکند که مشرکان باید ادعاى خود را با دلیل عقلى مبرهن کنند بلکه این برهان اعم از برهان شهودى یا عقلى یا نقل قطعى است.
نمونههایى از برهان عقلى
برهان اثبات مبدأ جهان و انسان
1- یکى از براهین که پیامبراکرم(ص) در قرآن در برابر بت پرستان اقامه مىکند برهان اثبات مبدأ براى عالم است، قرآن مىفرماید: «ام خلقوا من غیر شىءام هم الخالقون، ام خلقوا السموات و الارض بل لایوقنون»(8) آیا آنان بى هیچ مبدأ فاعلى و آفرینندهاى آفریده شدهاند یا خود خالق خویشند، آیا آنها آسمان و زمین را آفریدهاند، بلکه جویاى یقین نیستند و اگر هم شواهد یقینى را بیابند ایقان ندارند.
این آیات دلایل عقلى بر اثبات حضوص مبدأ جهان امکان یا مبدأ افاضه هستى و توحید آن است.
با توجه به این آیات به نظر مىرسد، نخست این شبهه را طرح مىکند که انسان و جهان خود به خود به وجود آمدهاند و مبدئى در پیدایش آنها نقش نداشته است. آن گاه براى حل این شبهه با قرار دادن انسان در برابر چند سؤال هشدار دهنده، منطق فطرى او را بر مىانگیزد تا وى با دقّت در این سؤالها، پاسخ لازم را بر اساس رهنمود وحى به دست آورد. بدین ترتیب که مىپرسد: آیا مىشود انسان بدون هیچ پدید آورندهاى به وجود آمده باشد؟ آیا ممکن است انسان پدید آورنده خویش باشد؟ اگر انسان خود را پدید آورده باشد، آسمانها و زمین را که پیش از پیدایش انسان بوده، چه کسى آفریده است؟ آیا آنها هم به وسیله انسان پدید آمده است؟ خلاصه آن که: 1- آیا انسان علت فاعلى ندارد یا دارد. 2- اگر علت فاعلى دارد، آیا آن علت، خود اوست یا دیگرى؟ 3- اگر انسان علت فاعلى خود باشد، آیا علت فاعلى اجرام سپهرى و آسمانها و زمینهم خود اوست؟ قرآن با طرح این سؤال مىخواهد انسان تنبیه شده و بگوید: او علت فاعلى دارد و علت فاعلى او خود او نیست، زیرا اگر انسان پدیده و آفریده است بدون شک پدیدآورندهاى دارد و هرگز نمىتواند پدید آورنده خویش باشد بلکه هیچ پدیدهاى نمىتواند پدید آورنده خود باشد و نیازمند به مبدأى است که هستى او عین ذات او و ازلى است و چنین موجودى همواره وجود داشته و دارد و پدیده نیست تا بگوئیم محتاج به مبدأ است یا پدید آورنده خویش است.
در جواب سؤال سوم نیز اعتراف مىکند که انسان با آن که قدرت خلاقیت دارد و مىتواند کارهاى زیبا و شگفتى داشته باشد، لکن در خلقت زمین و آسمان کمترین نقشى ندارد، پس در آیات فوق برهان براى اثبات وجود مبدأ براى انسان و جهان، اقامه شده است.
2- برهان تمانع
یکى از براهین متقن و خللناپذیر قرآن کریم و توحید، پروردگار عالم، برهان تمانع است که از آیه 22 سوره انبیاء است که غرض اصلى آن اثبات توحید ربوبى و یگانه بودن مدبّر عالم است. آیه مىفرماید: «لوکان فیهما آلهة الا الله لفسدتا»(9) اگر در آسمان و زمین، خدایان دیگر جز اللّه بود فاسد مىشدند.
این آیه به ضمیمه آیه سوره ملک، استدلال تام عقلى و قیاس استثنایى است که مقدمه شرطى آن در سوره انبیاء و مقدمه حملى آن در سوره ملک قرار دارد، در سوره انبیاء فرمود: «اگر جز خداوند، خدایانى دیگر بود زمین و آسمان تباه مىشد و در سوره ملک فرمود: در گستره خلقت ناهماهنگى و نقصان نخواهى یافت: «ماترى فى خلق الرحمن من تفاوت، فارجع البصر هلترى من فطور، ثم ارجع البصر کرتین ینقلب الیک البصر خاسئاً و هو حسیر»(10) در آفرینش خداى بخشایشگر هیچ فوت و زوال و ناهمانگ و تفاوتى نمىبینى، باز در نظام مستحکم آفرینش بنگر، هیچ خلل و کاستى در آن نتوان یافت، باز دوباره بنگر تا دیده زبون و خسته سوى تو بازگردد، وقتى کمترین ناهماهنگى و بىنظمى و کوچکترین خلل و ناسازگارى در سراسر گیتى یافت نشود و مجموعه نظام آفرینش داراى همبستگى و وابستگى باشد، قطعاً هیچ نوع تباهى و فساد براى آسمان و زمین نخواهد بود.
با تلفیق این دو آیه صورت قیاس استثنایى چنین خواهد بود: اگر غیر از خدا در عالم، مدبّران دیگرى بوده و باشند، حتماً عالم تباه خواهد شد، لیکن هیچ گونه فساد و کمبودى در عالم نیست. پس غیر از خدا مدبّر دیگرى براى عالم نیست.
ناگفته نماند: مراد از فساد و تباهى در عالم، در هم ریختن سازمان عالم هستى و فروپاشى نظام تکوینى است نه صرف ناهنجارىهاى اجتماعى و نابسامانىهاى اقتصادى و فرهنگى.
خلاصه آن که: 1- وحدت عالم و انسجام جهان موجود محرز و مسلّم است. 2- تعدد مبدأ تصمیم در تکثر مصدر تدبیر، مستلزم جمع دو نقیض است، زیرا از دو مبدأ متفاوت و دو مصدر متباین یک اثر منسجم و هماهنگ صادر نخواهد شد و جهان کنونى هم واحد باشد و هم نباشد و هم منسجم و هماهنگ باشد و هم نباشد با جمع دو نقیض است و بطلان آن اوّلى که فوق بدیهى است. 3- تعدد خداوند با وحدت رویه مستلزم اوصاف متعدد و متباین است. زیرا وقتى خدایان در جوهر ذات و حقیقت وجود، از هم متمایز باشند باید صفات ذاتى آنان نیز متفاوت باشد. چون صفات ذاتى خدا عین ذات اوست، در نتیجه علم واراده هر یک از خدایان غیر از علم و اراده دیگرى است و نظام علمى و مقام تدبیر غیر از نظام و تدبیر دیگرى است و شک نیست که نظام عینى تابع نظام علمى و ارادى مبدأ فاعلى است و موجود خارجى معلول علم و اراده فاعل بالذاتاند.
4- بنابراین با تعدد خدایان متمایز و مستقل و متفاوت، با علم و اراده متمایز باید چند نظام عینى متمایز و ناهماهنگ و متباین وجود داشته باشد و حال آن که جز یک عالم هماهنگ و منسجم وجود ندارد. پس آفریدگار و مدبر عالم واحد است، تا اینجا دو نوع برهان به عنوان شاهد مطرح شد که پیامبر اکرم(ص) از آن به عنوان وسیله دعوت به خدا مورد استفاده قرار داده است.
در قرآن کریم براهین فراوانى توسط پیامبراعظم اسلام(ص) درباره توحید و معاد و رسالت اقامه شده است که به همین مقدار بسنده مىشود.
موعظه حسنه و دعوت به خدا
یکى از ابزارهایى که پیامبراکرم(ص) از آن براى دعوت به خدا استفاده کرده است موعظه حسنه است.
موعظه آن است که کارهاى نیک طورى یادآورى و بیان شود که قلب شنونده از شنیدن آن بیان رقت پیدا کند و در نتیجه تسلیم گردد.(11) و به گفته مرحوم علامه طباطبائى موعظه عبارت است از بیانى که نفس شنونده را نرم و قلبش را به رقت درآورد و آن بیانى خواهد بود که آن چه مایه صلاح حال شنونده است از مطالب عبرتآموز که آثار پسندیده و ثناى جمیل دیگران را در پى دارد، دارا باشد(12) البته چون قرآن موعظه را به حسنه مقید کرده است نشان مىدهد برخى مواعظ، حسنه نیستند و موعظه حسنه، موعظهاى است که توسط انسانى که عامل به حق است و نه فقط به زبان به حق دعوت مىکند، انجام گیرد. حسن موعظه از جهت اثر آن در احیاء حق مورد نظر است و حسن اثر وقتى است که واعظ خودش به آن چه وعظ مىکند متعظ باشد. از آن گذشته در وعظ خود، آن قدر حسن خلق نشان دهد که کلامش در قلب شنونده مورد قبول بیفتد، قلب با مشاهده آن خلق و خوى، رقّت یابد و گوشش آن را یافته و چشم در برابر وى خاضع شود.
پیامبر اکرم(ص)در قرآن کریم از روش موعظه حسنه فراوان استفاده کرده است که به چند نمونه آن اشاره مىشود.
1- دعوت اهل کتاب به توحید
در سوره آل عمران خطاب به اهل کتاب فرمود: «قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم الّا نعبد الّا اللّه و لانشرک به شیئاً ولایتخذ بعضنا بعضاً اربابا من دون اللّه، فان تولّوا فقولوا اشهدوا بانّا مسلمون؛(13) بگو اهل کتاب! بیایید به سوى سخنى که میان ما و شما یکسان است، که جز خداى یگانه را نپرستیم و چیزى را همتاى او قرار ندهیم و بعضى از ما بعض دیگر را غیر از خداى یگانه به خدا نپذیرد، هرگاه از این دعوت سرباز زنند، بگویید گواه باشید که ما مسلمانیم.
پیامبر اکرم(ص) در این آیه از زبان موعظه حسنه استفاده کرده است و به دعوت اهل کتاب پرداخته است زیرا:
اولاً: این آیه پس از دعوت به مباهله و لعن گروهى از اهل کتاب که در آیه قبل مطرح شد تعبیر بسیار محترمانه «یا اهل الکتاب» را که حاکى از اسرار برابر قهر است، استفاده کرد و خطاب «یا اهل الکتاب» جاذبه ویژهاى دارد و نشان مىدهد که خداى سبحان پس از مباهله همه راههاى نجات را نبسته است بلکه راه نجات باز است.
ثانیاً: تعبیر به «تعالوا» نشان مىدهد که دعوت کننده هرچند خود در بلندى است لکن در مقام دعوت به گونهاى سخن مىگوید که گویا هنوز بالا نرفته است. زیرا با تواضع که سیره و رفتار اجتماعى رسول خداست، آمیخته است و متواضعانه سخن گفتن باعث جاذبه بیشتر سخنان براى هدایت به صراط مستقیم است.
ثالثاً: از مقبولات طرف مقابل استفاده مىکند یعنى باور به اصل توحید مقبول پیروان ادیان الهى است که آدمیان مىتوانند بر اساس اعتقاد به باور مشترک به وحدت برسند.
رابعاً: در پایان آیه فرمود: اگر آنها بعد از این دعوت منطقى به سوى نقطه مشترک توحید، سرتابند و رویگردان شوند بگویید: گواه باشید که ما مسلمان و تسلیم حق هستیم چون راه مشخص و حق است و بدانید جدایى شما آسیبى به ما نمىرساند.
در واقع مجموعه این مطالب نشان مىدهد که پیامبر(ص) در دعوت از شکل موعظه استفاده کرده است گرچه مدعوالیه یعنى آن چه به آن دعوت شده برهان است که این موعظه براى پذیرش برهان است.
در سوره مبارکه انعام خداى سبحان پس از نفى احکام ساختگى مشرکان آنها را به احکام الهى دعوت مىکند و در آن از بیان موعظه استفاده مىکند و مىفرماید: «قل تعالوا اتلها حرّم ربکم علیکم الّا تشرکوا به شیئاً و بالوالدین احسانا و لاتقتلوا اولادکم من املاق نحن نرزقکم و ایّاهم ولاتقربوا الفواحش ماظهر منها و مابطن ولاتقتلوا النفس التى حرّم اللّه الّا بالحق ذلکم وصّیکم به لعلّکم تعقلون، و لا تقربوا مال الیتیم الّابالتى هى احسن حتى یبلغ اشتدّه واوفوا الکیل و المیزان بالقسط لاتکلف نفسا الّاوسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لوکان ذاقربى بعهد اللّه اوفوا ذلکم وصّیکم به لعلّکم تذکّرون، و ان هذا اصراطى مستقیما فاتبعوه و لاتتّبعوا السبل فتفرّق بکم عن سبیله ذلکم وصّیکم به لعلّکم تتّقون»(14) بگو بیائید آن چه را پروردگارتان بر شما حرام کرده است، برایتان بخوانم، اینکه چیزى را شریک خدا قرار ندهید و به پدر و مادر نیکى کنید، و فرزندانتان را از ترس فقر نکشید، ما شما و آنها را روزى مىدهیم و نزدیک کارهاى زشت و قبیح نروید چه آشکار باشد و چه پنهان و نفسى را که خداى سبحان محترم شمرده به قتل نرسانید. مگر به حق و از روى استحقاق، این چیزى است که خداى متعال شما را به آن سفارش کرده تا تعقّل کنید و به مال یتیم جز به نحو احسن و براى اصلاح نزدیک نشوید تا به حد رشد برسد و حق پیمانه و وزن را به عدالت ادا کنید، هیچکس را جز به مقدار توانایى تکلیف نمىکنیم و هنگامى که سخنى مىگویید، عدالت را رعایت نمایید، حتى اگر در مورد نزدیکان بوده باشد، این چیزى است که خداوند شما را به آن سفارش مىکند تا متذکر شوید.
و این که این راه مستقیم من است از آن پیروى کنید و از راههاى مختلف و انحرافى پیروى نکنید که شما را از راه حق دور مىسازد، این چیزى است که خداى سبحان شما را به آن سفارش مىکند تا پرهیزکار شوید.
جالب است که توجه داشته باشیم داستانى نقل شده که این آیات تأثیر فوق العادهاى در نفوس شنوندگان داشته است و دو نفر از اهالى مدینه به نام اسعدبن زراره و ذکران بن عبد قیس با شنیدن این آیات مسلمان شدند و از پیامبر(ص) درخواست کردند تا فردى را به مدینه اعزام کند که اسلام را به مردم تعلیم داده به اسلام دعوت نماید و پیامبر نیز مصعببن عمیر را به همراه آنها به مدینه فرستاد که با رفتن او چهره مدینه دگرگون شده است.(15)
3- موعظه حسنه و جامعترین برنامه اجتماعى، یکى از آیاتى که نمونهاى از جامعترین تعلیمات اسلام در زمینه مسائل اجتماعى و انسانى و اخلاقى را بیان کرده آیه زیر است: «ان اللّه یامر بالعدل و الّاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنکر و البغى یعظکم لعلّکم تذکرون»(16) خداى متعال فرمان مىدهد به عدل و احسان و بخشش به نزدیکان، و از فحشاء و منکر و ظلم و ستم نهى مىکند، خداوند به شما اندرز مىدهد شاید متذکّر شوید. احیاء اصول سه گانه عدل و احسان و ایتاء ذى القربى و مبارزه با انحرافات سه گانه فحشاء و منکر و بغى در سطح جهان کافى است که دنیایى آباد و آرام و خالى از هرگونه بدبختى و فساد بسازد. از این رو از مسعود نقل شده است که این آیه جامعترین آیات خیر و شر در قرآن است.
آیات موعظه در قرآن فراوان است به ویژه از خود قرآن در آیات به موعظه یاد شده است.
جدال احسن و دعوت به حق
یکى از ابزارهاى دعوت توسط پیامبر اسلام(ص) جدال احسن است.
جدال عبارت است از دلیلى که صرفاً براى منصرف نمودن خصم از آن چه بر سر آن نزاع مىکند به کار گرفته شود بدون آن که خاصیت روشنگرى حق را داشته باشد، در واقع در مقام جدل، آن چه را که خصم خودش به تنهایى و یا او و همه مردم قبول دارند استفاده و اخذ کنیم و با همان ادعایش را رد کنیم چه آن چه را قبول دارند حق باشد یا باطل. ولکن چون مجادله و مناظرهاى که در آن از مسلمات باطل استفاده شود احیاء باطل است نه احیاء حق. از این رو جدال مقیّد به قید احسن شده است زیرا اگر از راه جدال دعوت مىکند باید از هر سخنى که خصم را بر رد دعوتش تهییج مىکند و او را به لجبازى و عناد وادار مىکند پرهیز کند و مقدمات کاذب و باطل را، هرچند خصم آن را راست بپندارد مورد بهره بردارى قرار ندهد و نیز باید از بى عفّتى در کلام و سوء تعبیر اجتناب کند و به مقدسات طرف مقابل توهین نکند و فحش و ناسزا نگوید و از هرچه که خلاف حق است دورى گزیند زیرا در صورت استفاده از باطل گرچه حق را احیاء کرده است اما با احیاء باطل و کشتن حقى دیگر احیاء کرده است.
شایان توجه است که جدال به سه قسم بد، خوب و خوبتر تقسیم مىشود که در مقام دعوت فقط استفاده از جدال خوبتر رواست زیرا افرادى که معاند و لجبازند و باطل را سرمایه خود کرده و مىخواهند با آن حق را سرکوب نمایند، مردمى هستند که آراء باطل در دلهاشان رسوخ نموده است، از این رو تنها راه مقابله با آنها و دعوت آنها، بهره بردارى از مجادله احسن است.
ریشه جدال احسن و جدال باطل
لازم به تذکر است که از نظر قرآن ریشه جدال احسن وحى و الهام الهى و حکمتطلبى است و ریشه جدال باطل القائات شیطان رجیم و حمیت خواهى و عصبیتطلبى است، «انّ الشیاطین لیوحون الى اولیائهم لیجادلوکم و ان اطعتموهم انکم لمشرکون»(17) شیطانها به دوستان خود مطالبى مخفیانه القاء مىکنند تا با شما مجادله کنند و اگر از آنها اطاعت کنید شما هم مشرک خواهید شد.
چون جدال در مسائل فکرى از مقدمات وهمى و خیالى و در مسائل علمى از تعصب و حمیت باطل (که هر دو خصلت از ابزار شیطان است) سرچشمه مىگیرد، اگر کسى حق را نفهمیده و گرفتار عصبیت شده، در تحت ولایت شیطان قرار دارد و داراى جدال باطل است.
چگونگى جدال رسول خدا
خداى سبحان پیامبرش را به جدال احسن امر فرمود و او نیز آن امر را امتثال کرد.
روزى در محضر امام صادق(ع) سخن از جدال به میان آمد که آیا رسول خدا(ص) اهل جدال بودند یا از آن نهى مىکردند: امام(ع) فرمود: رسول خدا به طور مطلق از جدال نهى نکرد بلکه طبق دعوت خداى سبحان به جدال احسن، سیره آموزنده آن حضرت، حفظ جدال احسن و ترک جدال غیر احسن بود و پیروانش را نیز از جدال غیر احسن باز مىداشت.(18) «و لاتجادلوا اهل الکتاب الّا بالّتى هى احسن»(19) تو و پیروانت با اهل کتاب جز با جدال احسن جدال نکنید.
معیار جدال احسن
از امام صادق(ع) پرسیدند، جدال غیر احسن چیست؟ آن حضرت فرمود: جدال غیر احسن و نازیبا و ناپسند آن است که در اثر ضعف فکرى خود، حقى را انکار کنید و یا باطلى را بپذیرید یا در اثر سوء استفاده از ضعف فکرى رقیب چنین کارى را انجام دهید.(20)
وقتى کسى اهل تفکر و استدلال نبود، ناچار جاهلانه سخن مىگوید، گاهى حق رقیب را انکار مىکند، گاهى باطلى را که رقیب ارائه مىدهد، مىپذیرد، این جدال غیر احسن است.
اما جدال احسن آن است که مقدمات حق مبرهن بوده مورد پذیرش و تسلّم طرف مقابل باشد و به عبارت دیگر حق مقبول جدال احسن است.
نمونهاى از جدال احسن رسول خدا(ص)
روزى عدهاى از صاحبان مذاهب گوناگون نزد رسول خدا(ص) باریافتند و هر کدام سخنى گفتند، یهودیان مىگفتند عزیر فرزند خداست، تو اگر ادعاى ما را پذیرفتى، باید از ما تبعیّت کنى، زیرا ما در این مطلب حق و صحیح پیشگامتر از تو هستیم و اگر این مطلب را نپذیرفتى مابه مبارزه فکرى و مخاصمه با تو برمىخیزیم.
مسیحیان گفتند: عیسى فرزند خدا و با خدا متحد است، ما براى مناظره آمدهایم، تو اگر دعوت ما را پذیرفتى باید تابع ما باشى زیرا درتشخیص حق پیشگامتر از تو بودیم و گرنه با تو به مناظره برمىخیزیم.
مادیین و ملحدان گفتند: اشیاء ابتداء و انتها ندارد و چون عالم ماده ازلى است نیاز به فاعل ندارد، زیرا تحولات و تطورات در شکل ظاهرى جهان ماده است نه در ذات ماده ازلى، اگر تو این معنا را پذیرفتى باید تابع ما باشى در غیر این صورت با تو به مبارزه فکرى برمىخیزیم.
ثنویه و دوگانه پرستان گفتند: نور و ظلمت دو مبدأ براى عالم هستند خیرات را به نور و شرور را به ظلمت نسبت مىدهیم، آنها نیز همان سخن یهودیان و دیگران را گفتند.
مشرکان حجاز نیز گفتند: جهان خالقى دارد و آن خداست. اما تدبیر امور آن را بتها به عهده دارند و احترام و عبادت آنها سودمند بوده و انسان را از زیان مىرهاند، آنها نیز مانند دیگران گفتند ما براى مناظره آمدهایم باید از ما پیروى کنى، در غیر این صورت باتو مبارزه خواهیم کرد.
رسول خدا(ص) پس از استماع سخنان پیروان مذاهب، در پاسخ فرمود: «آمنت باللّه وحده لاشریک له و کفرت بالجبت و بکل معبود سواه» به خداى یگانه بدون شریک ایمان دارم و به جبت و هر معبودى غیر خداى سبحان کفر مىورزم، من هم به اصل وجود مبدأ هستى معتقدم و هم به وحدت آن، آنگاه فرمود: آیا من سخن شما را بدون حجت بپذیرم یا آن را بابرهان قبول کنم؟ من حجت خدا هستم و حجت خدا نه بدون برهان سخن مىگوید: و نه بدون برهان سخن کسى را مىپذیرد.
پاسخ پیامبر به یهودیان
رسول اکرم(ص) به یهودیان فرمود: «اگر حق به برهان متکى است، شما که مدعى هستید، عزیر فرزند خداست، دلیلى بر فرزندى عزیر ذکر کنید. گفتند دلیل آن است که او تورات را احیاء کرده و در خاطرهها و کتابها زنده نگه داشته است، بعد از آن که از خاطرهها و کتابها رخت بربسته بود، پس هیچ کس جز او سمت او را که همان فرزندى خداست نخواهد داشت.
رسول خدا(ص) ابتدا اصل موضوع را تحلیل کرد، آن گه به نقد و بررسى آن پرداخت حضرت فرمود: منظورتان از این که مىگویید، عزیر فرزند خداست چیست؟ اگر منظور فرزندى مادى است، آن طور که هر پدر جسمانى پسر مادى دارد، این معنا از نظر عقل بر خداى سبحان محال است و شما هم محال بودن آن را مىپذیرید زیرا خدا همسرى ندارد، چیزى از خدا جدا نشده و خدا از چیزى جدا نشده، او بسبیط محض و مجرد صرف است. همتا و همسر و زاد و ولد ندارد، آن چه شما مىگویید: مستلزم تجسم مادیت و ترکّب است که هم عقل آن را محال مىداند و هم وحى و کتابهاى آسمانى و هم موسى کلیم و هم شما محال بودن آن را مىپذیرید. و اگر منظورتان فرزندى تشریفى و کرامت است، مانند آن که استاد فرزانه و حکیم درباره شاگرد هوشمندش بگوید: او فرزند من است نه به معناى ولادت در این صورت نیز قابل نقض است. زیرا اگر شما عزیر را فرزند خدا مىدانید و موسى را فرزند خدا ندانید با این که اصل تورات و دین یهود را آورده است و عصاى معروف و ید بیضاء و آیات و بینات دیگر چون غرق کردن آل فرعون از ره آورد موسى کلیم بود، اگر عزیر را پسر خدا دانستید، لقب بالاترى را باید به موساى کلیم بدهید. زیرا اگر استاد دانشمندى به شاگرد هوشمند خود بگوید: فرزند من، به هوشمندتر مىگوید: برادر من چه این که به افضل از خود مىگوید: استاد من، شما هم درباره موساى کلیم باید بگویید او برادر خداست.
چون مقام برادر بالاتر از مقام پسر است و مقام موسى هم بالاتر از مقام عزیر است اگر آن مقدار کرامت عزیر باعث شود که او فرزند خدا باشد. کرامت موساى کلیم که از او به مراتب بیشتر است باید باعث شود که او برادر و رفیق خدا باشد در حالى که شما این تعبیر را درباره عزیر دارید و درباره موساى کلیم هرگز جایز نمىدانید.
این پاسخ در واقع جدال احسن بود و وقتى سخن رسول خدا(ص) به اینجا رسید: گفتند: اى محمّد(ص) به ما مهلت بده تا در این زمینه بیندیشیم. حضرت فرمود به شما مهلت دادم، اما از تعصب و جمود بکاهید و بر انصاف و تفکر بیفزایید، تا خداوند شما را هدایت کند، در واقع رسول اکرم(ص) به آنها توصیه کرد که اهل نظر و تحقیق باشند نه تقلید.
پاسخ پیامبر به مسیحیان
با توجه به این که مسیحیان گفته بودند: عیسى فرزند خدا و متحد با اوست، رسول خدا در پاسخ آنها فرمود: این که شما مىگویید: خدابا عیسى متحد شده، براى این که از ابتداى محاوره موضوع آن شناخته شود، اتحاد را معنا کنید، آیا منظور شما از اتحاد حقیقى است؟ و یا کنایه از کرامت و بزرگداشت؟ اگر منظور شما اتحاد حقیقى است، اتحاد حادث با قدیم و ممکن با واجب محال است، چون یا مستلزم جمع بین حدوث و قدم(جمع بین نقیضین) است و یا تبدیل حادث به قدیم و قدیم به حادث که هر دو مستحیل است.
توضیح مطلب: «قدیم» یعنى موجودى که مسبوق به عدم یا غیر نیست و «حادث» یعنى موجودى که مسبوق به عدم یا غیر است. اتحاد قدیم و حادث، یعنى شىء معیّن در حالى که قدیم است، حادث باشد و در حالى که مسبوق به عدم نیست، مسبوق به عدم باشد جمع بین نقیضین است. و چیزى که قبلاً قدیم بود، بدل به حادث شود، یعنى چیزى که قبلاً مسبوق به عدم نبود، مسبوق به عدم گردد. نیز مستحیل است زیرا چیزى که نبود، هرگز تبدیل به بود نخواهد شد، اگر چیزى سابقه عدم نداشت، دیگر براى او سابقه عدم، فرض صحیح ندارد. اگر چیزى به خود متکى بود و مسبوق به غیر نبود، دیگر ممکن نیست مسبوق به غیر گردد. زیرا اگر هستى چیزى عین ذات او بود، نه مسبوق به غیر است و نه مسبوق به عدم، و این ذات هم قابل تغییر و تحول نیست. و اگر هستى چیزى عین ذات او نبود، به یقین مسبوق به غیر و عدم خواهد بود و چیزى که مسبوق به غیر و عدم است، نمىتواند مسبوق به غیر و عدم نباشد.
بنابراین، شىء واحد در حالى که واحد است نمىتواند هم قدیم و هم حادث باشد و شىء قدیم نمىتواند به حادث تحول یافته و یا شىء حادث به قدیم متحول گردد. پس اگر منظور شمااز اتحاد، معناى حقیقى آن باشد، این محال است چه به صورت جمع و یا به صورت تحول و انقلاب؛ لذا فرمود: چون خداى سبحان قدیم است و عیساى مسیح حادث است و عیسى،مسبوق به عدم و غیر است و خداى سبحان، مسبوق به عدم و غیر نیست، اگر خداى قدیم بخواهد حادث بشود، دو صورت دارد که هر دو صورت آن چنانکه بیان شد مستحیل است و ریشه قرآنى مسئله نیز همان است که فرمود: «لیس کمثله شىء».(21) خداى سبحان غنى محض است بنابراین نیازى به غیر ندارد، پس هستى او عین ذات اوست و در این صورت نه سابقه عدم دارد و نه مسبوق به غیر است و نمىتواند با محتاج که مسبوق به عدم و غیر است، متحد باشد.
اینکه فرمود: «یا أیها الناس أنتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى الحمید.»(22) اختصاص به غیر عیسى ندارد، بلکه عیسى و غیر عیسى در این حکم یکسانند، همه ممکنها مسبوق به غیر و محتاج به خدا هستند.
اما اگر مراد شما از این اتحاد، کرامت است، زیرا عیسى(علیه السلام) موجودى کریم و برجسته است، در نقض این حکم باید گفت: این کرامت، اختصاصى به حضرت مسیح ندارد، زیرا انبیاى دیگر چون ابراهیم، نوح، آدم و...(علیهم السلام) هم از کرامات برخوردار بودهاند. چگونه درباره انبیاى دیگر، قایل به اتحاد نشدید اما در خصوص عیسى(علیه السلام) سخن از اتحاد به میان آوردید؟ بعد از ارائه این برهان، عدهاى از ترسایان ساکت شدند و به یکدیگر نگاه کرده برخى از آنان گفتند: همان طور که خداوند در قرآن، ابراهیم را خلیل خود معرفى کرد، «واتخذ اللّه ابراهیم خلیلاً»(23) عیسى(علیه السلام) را هم به عنوان فرزند خود گرامى داشت. حضرت رسول (ص) فرمود: این قیاس مع الفارق است زیرا خلیل بودن ممکن است، اما فرزند بودن و متحد شدن با خدا محال است. ممکن است انسانى بر اثر کمال علمى و عملى خلیل اللّه بشود ولى اتحادش با خدا مستحیل است.
معناى خلیل
خلیل یا از «خَلّت» به معناى فقر و نیاز است و یا از «خُلّت» به معناى رازدارى و رازدانى است، اگر به معناى فقر و نیاز باشد ابراهیم را خلیل مىگویند، براى اینکه احساس کرد که به غیر خدا محتاج نیست، گرچه همه نیازمند به خدا هستند «یا أیها الناس أنتم الفقراء الى اللّه»(24) لیکن عدهاى آن را ادراک مىکنند و عدهاى درک نمىکنند. آنها که ادراک نمىکنند، یا به خود متکى هستند و یا به دیگران و آنها که فقر عمومى را درک مىکنند و سراسر جهان را فقیر و نیازمند مىدانند، نه به خود متکى هستند و نه به غیر خدا تکیه مىکنند بر خلاف کسى که این حقیقت را نفهمیده خود را غنى یا مستغنى مىپندارد و طغیان مىکند: «انّ الانسان لیطغى* أن رآه استغنى»(25) ابراهیم خیلیل(علیه السلام) این واقعیت را مشاهده نمود یعنى فهمید که نیازمند است. تنها خداى سبحان مىتواند نیازهاى او را رفع کند.
کسى که خود را بىنیاز بپندارد یا نیازمند بداند اما گمان کند دیگرى یا دیگران، توان رفع نیاز او را دارند، حقیقت خود رانشناخته است، زیرا واقعیت انسان و هر موجود ممکن دیگر، عین فقر به خدا و ربط به اوست، وقتى خود را نشناخت به یقین خدا را هم نشناخته است، نه از آیات آفاقى خدا اطلاعى دارد و نه از آیات انفسى وى سهمى برده است، اما ابراهیم(علیه السلام) خود را شناخته، در سرّاء و ضرّاء فقط به خدا تکیه کرد، آن روز که ظفرمندانه بتها را شکست، فقط به خدا متکى بود، آن روزى هم که محکوم به آتش شد، «حرّقوه و انصروا الهتکم»(26) جز به خدا تکیه نکرد، مىگویند: وقتى جبرئیل عرض کرد من مأمورم به خواستههاى تو پاسخ دهم، در حالى که او را به آتش مىانداختند، فرمود، من محتاجم، ولى نه به تو زیرا تو نیز مانند من محتاجى و قدرتى که دارى قدرت خداست که در تو ظهور کرده است.
«ان کل من فى السموات و الأرض الّا آتى الرحمن عبداً»(27): هیچ موجودى در آسمان و زمین یافت نمىشود جز اینکه ازجهت ذات، صفت و فعل، نیازمند خداست و این عبودیت به عنوان فقر ذاتى، از هر سه جهت، فراگیر هر موجود ممکن است، لذا خلیل خدا که از توحید ناب برخوردار است گفت: حتى سؤال هم نمىکنم، زیرا علم خدا به حال من کافى است و نیازى به سؤال نیست و این مقام از برجستهترین مقامات کسانى است که در اثر آگاهى فوق العاده، حتى در محضر خداوند به خود اجازه سؤال هم نمىدهند، زیرا مىدانند خداى سبحان که ولىّ محض است، آنها را اداره مىکند، تنها تحت ولایت خداى سبحان هستند و خداى سبحان هم که فعال ما یشاء است، جز حکمت و مصلحت چیزى نمىخواهد و کارى نمىکند، گرچه اگر اذن خاص صادر گردد خواسته خود را با او در میان مىگذارند.
ابراهیم خلیل(علیه السلام) در کمال انقطاع، به خداى سبحان توکّل کرد و از این جهت خلّت و فقر خود را به او سپرد تا آن غنى محض، به فقرش پاسخ مثبت دهد. و چون در خَلّت منقطع و در احساس نیاز، کامل بود و در رفع نیاز، به خدا تکیه و به علم خدا بسنده کرد، حتى رفع نیاز را به زبان هم نیاورد، از این جهت خلیل اللّه شد.
و اگر خلیل از خُلّت باشد، به معناى دوستى، رازدارى و رازدانى است. چون ابراهیم خلیل از اسرار الهى با خبر بود و از ملکوت خدا مستحضر شد، خُلّت و دوستى با خدا سراسر وجودش را پر کرد، زیرا او از هرچه غیر خدا بود، دل کند و آن را «آفل» دانست و آفل را شایسته خُلّت و محبت نیافت و اعلام داشت که «لا احبّ الآفلین»(28) یعنى محبت و خُلت من فقط از آن خداست که افول و غروب ندارد و از این جهت خلیل اللّه شد، زیرا او در پى انتخاب دوست بود و فهمید چیز یکه هستى او عین ذاتش نیست، شایسته خُلت و محبت نیست، لذا به غیر خدا دل نبست.
جمله «لا أحب الافلین» در قرآن به عنوان شعار توحیدى ابراهیم خلیل، مطرح است، زیرا چیزى که هستى او عین ذات او نیست سرانجام در مرتبهاى از مراتب هستى، گرفتار افول و غروب خواهد شد، چنانکه در مرحلهاى هم گرفتار افول و غروب بوده است «کل شىء هالک الّا وجهه»(29) محکوم به هلاکت بودن، براى همگان است، یا پیش روى دارند و یا پشت سر گذاشتهاند و تنها فیض منبسط حق است که افول ندارد و زوالپذیر نیست و چون ابراهیم خلیل هستى اش را متوجه وجه اللّه کرده که از گزند افول مصون است، محبوبى جز امر واقعى و دوستى جز امر زوالناپذیر نیافت و گفت: «انّى وجهت وجهى للّذى فطر السموات و الأرض»(30) و از این جهت خلیل اللّه شده است و خلیل خدا شدن، غیر از متحد با خدا شدن است.
عیسى نیز نه فرزند خداست و نه متحد با او، زیرا ولادت، امرى است تکوینى و غیر از کرامت است. اگر موجودى، فرزند موجود دیگر بود، در همه حالات این مسئله صادق است. چه او صالح باشد چه غیر صالح، ولى چون خداى سبحان منزه از تولید است، هرگز والد و ولد نخواهد بود. «لم یتخذ ولداً و لم یکن له شریک فى الملک و لم یکن له ولىٌّ من الذّل»(31)
پس خداى سبحان، خلیل دارد (صفت ثبوتى) ولى فرزند ندارد و با چیزى هم متحد نیست(صفت سلبى). وقتى سخنان رسول خدا(ص) به اینجا رسید گروهى از مسیحیان که در محضر محاوره حاضر بودند، به یکدیگر نگاه کرده یکى از آنها گفت: فرزند شدن و پدرى و پسرى، درکتابهاى آسمانى آمده است، در بعضى کتابها آمده که عیساى مسیح(ع) گفت: «انى أذهب الى أبى» من به سوى پدرم مىروم، معلوم مىشود(معاذ اللّه) عیسى فرزند است و خدا پدر او! رسول خدا(ص) فرمود: در آن کتاب آمده است که «انى أذهب الى أبى و أبیکم»: من به طرف پدر خود و شما مىروم. یعنى اگر منظور از اُبوّت، خداى سبحان است، مبدئیت خدا اختصاصى به عیسى ندارد. پس اگر به معناى فرزند ظاهرى باشد، همه باید فرزند خدا باشند، در حالى که چنین نیست، و اگر به معناى کرامت باشد(فرزندى معنوى) همه انبیاء و اولیاء از آن برخوردارند، در حالى که شما این کرامت را فقط براى عیسى مىدانید.
بنابراین اولاً در گفتار منقول از حضرت مسیح(ع) «انى أذهب الى أبى و أبیکم» است. ثانیاً هر معنایى که براى أُبوّت ذکر شد، مشترک بین عیسى و غیر عیسى است. ثالثاً شاید منظور از «أب» آدم یا نوح یا ابراهیم باشد که شیخوخیت و سمت پدرى نسبت به همه انبیاى بعدى دارند.
مسیحیان حاضر در جلسه چارهاى جز سکوت نداشتند، چون نه راه حکمت براى آنها باز بود و نه راه جدال احسن. وقتى مشرکان در قبال برهان قاطع قرار گرفتند، گاهى به فطرت توحیدى خود برمى گردند و به تفکر مىپردازند.
خداى سبحان مىفرماید: وقتى تو برهان قاطع اقامه کردى، آنها سرافکنده شده به فطرت اصلى خویش باز گشته و نمىتوانند چیزى در جواب تو بگویند. «فسینغضون الیک رؤسهم»(32) مسیحیان نیز همانند یهودیان، مجاب شده سخن قابل طرحى نداشتند.
پاسخ رسول اکرم(ص) به ملحدان
ملحدان، اصالت را به ماده داده و آن را ازلى مىپنداشتند و براى جهان، آغاز و انجام، مبدأ و معادى قایل نبودند و قهراً وحى و رسالت را انکار مىکردند زیرا اگر مبدئى نباشد، رسول و فرستادهاى هم از ناحیه آن مبدأ نخواهد بود، پذیرش وحى و رسالت بعد از پذیرش مبدأ است.
قرآن کریم گاهى رسالت را از راه مبدأ جهان و ربوبیت عالم اثبات مىکند مىفرماید: چون خدا رب العالمین است باید همه چیز از جمله انسان را بپروراند و تربیت انسان جز از راه قانون میسر نیست لذا قانون را به وسیله انبیاء ابلاغ مىکند. و گاهى ضرورت وحى و رسالت را از راه ضرورت معاد اثبات مىکند، به این ترتیب که، چون جهان هدف دارد و بشر پس از مرگ به عالم حساب و کتاب خواهد رفت و از طرفى هم نمىداند چه چیزى در آنجا سودمند و کدام زیانبار است و خداى سبحان که روز حساب را مقرر فرموده است، باید راهى به بشر نشان بدهد که با طىّ آن، در روز حساب سرافکنده نباشد و آن راه، همان دین آسمانى است که به وسیله پیامبران آورده مىشود، از این جهت ضرورت نبوت و رسالت با ضرورى بودن معاد ثابت خواهد شد. حد وسط در یکى از این دو برهان، ربوبیت حق و در دیگرى هدفدارى نظام آفرینش است.
اگر کسى نه مبدأ را پذیرفت و نه معاد را، راهى براى پذیرش وحى و رسالت نخواهد داشت، لذا ملحدین و مادّیین مسئله وحى و رسالت را از ریشه منکرند، و مىگویند: موجود خود ساخته را افکار همان موجود اداره مىکند، و اندیشه بشرى براى تدوین قوانین اجتماعى کافى است.
طبق نقل تفسیر منسوب به امام حسن عسکرى(ع) رسول خدا(ص) از آنها سؤال کرد که معیار شناخت شما چیست؟ و به چه دلیل مىگویید عالم آغاز و انجامى ندارد؟ ملحدان در جواب گفتند: چون براى عالم، آغاز و مبدئى ندیدیم و پایانى براى آن مشاهده نکردیم، مبدأ و معادى براى آن معتقد نیستیم،یعنى شب و روز بدون مدبر خارجى همواره مىگردد و زمین و منظومه شمسى بدون محرک بیرونى سیر و حرکت خاص خود را ادامه مىدهند
حضرت رسول(ص) نخست پاسخ داد: شما از طرفى چیزى را که مشاهده نکردهاید، نمىپذیرید و از طرفى دیگر مدعى ازلیت جهانید، آیا ازلیت و قِدَمِ عالم را مشاهده کردهاید؟ شما از گذشته عالم خبر ندارید، نه از انقطاع آن و نه از عدم انقطاع آن همان طور که حدوث عالم را مشاهده نکردید، قِدَمِ آن را هم ندیدهاید، پس باید درباره حدوث و قدم ساکت بمانید و اگر هم بگویید، ما همواره با جهان بودهایم، اما حدوث آن را ندیدیم، عقل و وجدان، شما را تکذیب مىکند، زیرا شما موجودى ازلى نیستید که همواره همراه عالم باشید. نه ازلیت عالم را مشاهده کردهاید و نه عدم انقطاع آن را، پس حق ندارید از این دو احتمال (ازلى بودن و مبدأ داشتن عالم) ازلى بودن را انتخاب کنید، زیرا بر همان اساس که شما مىگویید ممکن است عالم مبدئى داشته باشد،و شما آن را ندیده باشید.
شناخت منحصر در حس نیست
آنگاه رسول اکرم(ص) محور شناخت را تغییر داده فرمود: نگویید، چون ندیدهایم نمىپذیریم، زیرا شناخت تنها شناخت حسّى نیست، بلکه گوشهاى از شناخت را حسّ تأمین مىکند اما اصالت از آن عقل است، حتى در شناختهاى حسّى، معرفتهاى احساسى به معرفت عقلى تکیه مىکند و پشتوانه ادراک حس همان بینشهاى عقلى است.
آنگاه رسول گرامى(ص) بر اساس بینش عقلى استدلال کرده و مىفرماید: شما عالم را قدیم مىدانید، قدیم و حادث را تعریف کنید تا ببینیم در عالم نشانه حدوث وجود دارد یا نشانه قِدَم، عالمى که ما مشاهده مىکنیم، مجموعهاى به هم وابسته است، زمینش به آسمان و آسمانش در ارتباط با زمین است، اگر نورى از آسمان به زمین نتابد و بارانى از فضا بر آن نبارد، هرگز زمین به حیات خود ادامه نخواهد داد، همه نظام کیهانى به هم وابستهاند، لیل و نهار هم به یکدیگر مرتبطند، هیچ کدام بدون دیگرى نمىتوانند به هستى خود ادامه دهند، و این انسجام و احتیاج امرى روشن است که با شناخت تحلیلى به دست مىآید. مىگویید این نظام واحد، قدیم است نه حادث، مىپرسم اگر حادث بود، چه صفاتى را باید مىداشت که اکنون ندارد؟ آنها جوابى نداشتند تا ارائه دهند.
سپس رسول اکرم(ص) وارد مرحله سوم از محاوره شده فرمود: لیل و نهار را که مشاهده مىکنید، با هم اجتماع ندارند، و ممکن نیست یک وقت و در یک جا هم شب باشد و هم روز، هم ظلمت باشد و هم نور، پس یکى قبل است و دیگرى بعد بنابراین، یکى سابق است و دیگرى لاحق، پس هر کدام آنها حادثند نه قدیم، حال، چگونه مىتوانید ثابت کنید که براى موجودات جهان حدوثى در کار نیست؟ این تحلیل عقلى درباره حدوث و قدم با استفاده از استحاله جمع نقیضین است و مطلبى حسّى نیست تا کسى بگوید اکنون چنین است شاید در گذشته طور دیگرى بوده! زیرا اصول عقلى مجرد از زمان و مکان بوده، در همه ازمنه و امکنه به طور یکسان، جارى و سارى است.
بنابراین اگر بر محور عقل و شناخت کلى سخن به میان آمده نمىتوان گفت، ممکن است لیل و نهار در گذشته با هم جمع بوده سپس، از هم جدا شدهاند، چون در حقیقت زمان و حرکت، جزء سابق با جزء لاحق هرگز جمع نخواهند شد، بر خلاف موجودات مادى که در زمان واقع هستند، زیرا دو موجود مادى، ممکن است زمانى در کنار هم و روزى از هم جدا شوند. «أولم یرالذین کفروا أن السموات و الأرض کانتا رتقاً ففتقناهما»(33) مگر نمىبینید که آسمان و زمین، اول رتق و بسته بودند آنگاه آنها را فتق کرده، شکافتیم؟ یعنى اگر با تحلیلهاى علمى و تجربى بررسى کنید، مىبینید که این نظام کیهانى، کره زمین با کرات دیگر، قبلاً متحد و مرتبط بوده، سپس یکى از دیگرى جدا شده است و این زمینه براى توجیه آن مطلب است که مىگویند: زمین از آفتاب یا از کرهاى دیگر جدا شده است.
اما زمان و حرکت چنین نیست که ماضى و مضارع، یک جا و در کنار هم بوده و بعداً از هم جدا شده باشند، زیرا زمان، کمّ متصل فرّار است و امر غیر قارّ هرگز قرار ندارد، لذا فرمود: لیل و نهار نه اکنون و نه در گذشته، هرگز با هم جمع نشده و نخواهند شد، پس یکى سابق و دیگرى لاحق است، قهراً هر کدام حادثند یا لااقل یکى حادث و دیگرى غیر حادث است و آن غیر حادث هم چون مسبوق به عدم است، حادث خواهد بود، نمىتوان گفت همیشه لیل بود، بعد نهار پیدا شد، چون اگر حرکتى نباشد، شبى هم در کار نیست. با این تحلیل اجمالى و کوتاه پیامبر گرامى(ص) شبهات مادیین برطرف شد.
اصالت عقل در مسئله شناخت
ریشه آنچه در احتجاج و محاوره رسول گرامى(ص) با مسیحیان و مادیین مىبینیم، در قرآن کریم وجود دارد. قرآن در مسئله شناخت، اصالت را از آن عقل دانسته مىفرماید ملحدان و ایشان گرفتار حس هستند، لذا مىگویند: «لن نؤمن لک حتى نرى اللّه جهرة»(34) اینها شناخت صحیح ندارند، و همان طور که وجود مجرد غایب از طبیعت، مایه تحقق موجود مادى است، شناخت عقلى زمینه شناخت حسى را فراهم مىکند و مردان الهى کسانى هستند که معارفشان را با ایمان به غیب تأمین مىکنند: «الذین یؤمنون بالغیب»(35) یکى از بارزترین مصادیق غیب همان عقل مجرد است و تنها با ایمان به غیب و اعتقاد به تجرد عقلى است که مىتوان معارف عمیق الهى را که منزه از زمان و مکان است، شناخت.
پس از پاسخ حضرت رسول، که با طىّ این مراحل سه گانه جدال احسن صورت گرفت سکوت بر آن جمع حاکم شد.
پاسخ رسول اکرم(ص) به دوگانه پرستان
سپس حضرت رو به ثنویه کرد، یعنى کسانى که عالم را داراى دو مبدأ مىدانند، ایشان اصل نظام علّى و اصل سنخیت را پذیرفته و قبول دارند که جهان داراى خالق است، لیکن براى جهان دو خالق قایلند، به این دلیل که در جهان تضاد وجود دارد، نور و ظلمت و خیر و شر وجود دارد و نور، غیر از ظلمت و خیر غیر از شر است و با هم جمع نمىشوند، پس خالق نور و خیر، غیر از خالق ظلمت، و آفریدگار خیر، غیر از آفریدگار شر است.
رسول خدا(ص) ابتدا، برهانى نقضى ارائه فرمودند که مىتوان آن را جدال احسن نامید سپس جوابى حلّى دادند.
جواب نقضى حضرت این بود که: اگر شما بین نور و ظلمت تضاد مىبینید و مىگویید، هر کدام غیر از دیگرى است و بر اساس لزوم سنخیت، باید خالق نور غیر از خالق ظلمت باشد، اضداد فراوانى در جهان وجود دارد که مانند نور و ظلمت هستند، نظیر سواد و بیاض، حرارت و برودت و... که هیچ کدام با دیگرى جمع نمىشوند و این سلسله اضداد با یکدیگر منافىاند، یعنى سلسلهاى از این اضداد به نور و سلسله دیگر به ظلمت برنمىگردد، بلکه نور و ظلمت به نوعى با هم تضاد دارند، سیاهى و سفیدى هم به نوعى، حرارت و برودت هم به نوعى دیگر و...، و نیز تضادى که در معانى، بین زوج و فرد است غیر از تضاد بین سلب و ایجاب است، پس باید به عدد اضداد موجود در عالم، الهه قایل شوید، پس شما نه تنها قایل به ثنویت هستید بلکه به «ءأرباب متفرقون»(36) مبتلا خواهید بود، یعنى براى هر ضدى باید مبدئى جدا قایل باشید، در حالى که چنین نمىگویید.
جواب حلّى آن حضرت این است: اگر نور و ظلمت ضد یکدیگر بودند با هم یک واحد را تشکیل نمىدادند، چگونه نور و ظلمت به هم آمیخته و لیل و نهار را تشکیل دادند در حالى که اضداد با هم هماهنگ و منسجم نیستند؟ اینکه ما نظم خاصى بین ظلمت لیل و نور روز مىبینیم که هر کدام جاى دیگرى را حفظ کرده، حق دیگرى را تضییع نمىکند: «لا الشمس ینبغى لها أن تدرک القمر ولااللیل سابق النهار و کل فى فلکٍ یسبحون».(37) از این نظم خاص و انسجام و امتزاج و اختلاط معلوم مىشود که تضادى بینشان وجود ندارد، اینها را یک مبدأ، هماهنگ کرده و هر کدام را در جاى خود قرار داده است، اضداد با هم هماهنگ شده واحدى منسجم را تشکیل مىدهند.
بنابراین در مجموعه نظام، تضادى در کار نیست، بلکه جهان واحد حقیقى است. واحد حقیقى بودن جهان را از پایان سوره «آل عمران» نیز مىتوان استفاده کرد: «ربّنا ما خلقت هذا باطلاً»(38) یعنى پروردگارا این را باطل نیافریدى.
ستارگان بى شما ر و کرات فراوان با همه وسعتى که دارند، واحد واقعى و حقیقى را تشکیل داده و از آنها با کلمه «هذا» تعبیر مىشود.
رسول خدا(ص) با استفاده و استناد به آیه فوق و سایر آیاتى که مجموعه نظام را یک واحد واقعى مىداند، در ردّ ثنویین مىفرماید: اوّلاً - اگر تضاد باشد، اضداد فراوانند و ثانیاً همه آنها اجزاء واحدى منسجم را تشکیل مىدهند و نظام کیهانى یک واحد است که از خداى واحد حقیقى نشأت گرفته و تحت تدبیر همان واحد واقعى اداره مىشود و اگر در جهان دو ضد جداى از هم وجود مىداشت، باید آنها را دو مبدأ اداره مىکرد و این همان است که فرمود: اگر خدایان متعددى در عالم حکومت مىکردند، «لذهب کل اله بما خلق»(39) یعنى هر الهى مخلوق خود را به دنبال داشت. و چون هر معلولى مسانخ علت خویش است، اگر دو خدا در عالم باشد، باید در عالم دو رشته جدا و گسیخته از هم باشد: «لو کان فیهما الهة الّا اللّه لفسدتا»(40) و چون فساد نیست و انسجام وجود دارد، معلوم مىشود دو ربّ در عالم نیست چه رسد به دو خالق.
مشرکان گرچه توحید خالقى را قبول داشتند، ولى مبتلا به شرک ربوبى بودند. ثنویین، هم به شرک ربوبى و هم به شرک خالقى مبتلا بودند، یعنى به این فکر باطل که در جهان دو خالق وجود دارد، مبتلا بودند البته شرک خالقى ونیز شرک ربوبى مستلزم شرک الوهى و عبادى نیز خواهد بود.
رسول خدا(ص) برهانى همانند برهان قرآن کریم در ردّ ثنویین اقامه کرد و فرمود: اگر دو مدبر در عالم مىبود، هر کدام کار خود را تدبیر مىکرد و از تدبیر دیگرى غافل بود، در نتیجه جهان کنونى، منسجم و هماهنگ نمىبود، و از انسجام و هماهنگى جهان موجود مىتوان نتیجه گرفت که در جهان بیش از یک خالق و بیش از یک رب و مدبر، نیست. «و هو اللّه لا اله الا هو»(41)
پاسخ رسول اکرم(ص) به بت پرستان
پیامبر اکرم(ص) در پاسخ بت پرستان در آغاز از آنها سؤال کرد که چرا بتها را مىپرستید؟ آنها در جواب گفتند: ما از راه پرستش بتها به خدا تقرب پیدا مىکنیم. پیامبر از آنها پرسید، آیا بتان شنونده و مطیع پروردگارشان و پرستنده او هستند تا از طریق تعظیم آنها به خدا نزدیک شوید؟ بت پرستان گفتند: نه. پیامبر فرمود: چون شما این بتها را مىتراشید، اگر شایسته بود که پرستش شود شما که سازنده بتها هستید شایستهترید براى عبادت، زیرا تعظیم شما در برابر بتها تعظیم موجوداتى نیست که به مصالح شما آشنا، از عواقب کار شما آگاه و در آن چه که شما را به آن تکلیف مىکنند دانا باشند و به عبارت دیگر: وقتى بنا باشد در برابر موجوداتى خضوع و خشوع داشته باشید که آنها معرفت و آگاهى به مصالح شما ندارند، پس چه بهتر که سازنده بتها را عبادت کنید.
هنگامى که پیامبر اکرم(ص) این مطلب را فرمودند، بت پرستان دچار اختلاف شدند و هر گروهى چیزى گفتند:
گروهى در توجیه بت پرستى خرافاتى را مطرح کرده و گفتند: در حقیقت ما این چوب و سنگ دست تراش خود را نمىپرستیم، بلکه خداى سبحان را مىپرستیم. زیرا خداى سبحان در مظاهرى از بزرگان بشر حلول کرده و آن موجودات محل حلول خداى سبحان شدهاند، ما در حقیقت آن حلول کننده و روح بتها را مىپرستیم نه محلّ را.
عدهاى دیگر گفتند: بزرگانى از میان ما رفتند که از قرب الهى برخوردار بودند و چون تقرب به آنها سودمند است. براى گرامى داشت آنها پیکرهیشان را به صورت مجسمه درآورده و در برابر آن که یاد آور قداست ایشان است خضوع و خشوع داریم.
دسته سوم گفتند: وقتى خداى سبحان آدم(ع) را آفرید به فرشتگان دستور سجده داده ما که فرزندان آدم هستیم براى سجده کردن در برابر آدم، از فرشتگان سزاوارتریم، چون در آن صحنه نبودیم تا در برابر آدم سجده کنیم، پیکر و مجسمهاى از وى ساخته، در برابر آن سجده مىکنیم، تا در حقیقت در برابر آدم اول سجده کرده باشیم و از این طریق به خدا تقرّب پیدا کنیم، همانطور که شما در برابر کعبه سجده مىکنید ما هم در برابر بتها سجده مىکنیم و همانطور که شما در شهرهاى دیگر، در مساجد عبادت مىکنید و براى هر مسجد، محرابى مىسازید که متوجه کعبه است و در محراب به سمت کعبه مىایستید یا به سمت محراب عبادت مىکنید، ما نیز در برابر بتها مىایستیم.
بت پرستان امروز نیز همچون بت پرستان دیروز مثل بودایىها و بت پرستان هند و... مىگویند آن چه ما مىپرستیم پیکرهاى افراد منزه و مقدّس است.
پیامبر اکرم(ص) پس از شنیدن سخنان بت پرستان به آنها فرمود: شما بیراهه مىروید، زیرا که شما مىگویید: خدا در انسانهایى که با این صورت بودهاند حلول کرده است، باید بدانید که ممکن نیست خداى سبحان در موجودى مادى حلول کند، زیرا شرط حلول شىء در شىء دیگر، مادى بودن هر دو شىء است یعنى حالّ و محلّ هر دو باید مادى باشند. مثلاً رنگ و مزه و بو و مانند آن که در میوه حلول مىکند یا در ظاهر وروى محل است یا در مجموع ظاهر و باطن و درون آن، و موجود ازلى و قدیم هرگز در موجد مادى حادث حلول نمىکند. زیرا معقول نیست یک موجودى که حادث است و موجودى که ازلى است در یکدیگر حلول کنند و اگر بر فرض حلولى باشد حتماً یا هر دو حادثند یا هر دو ازلى.
این استدلال، ناظر به جمع بین نقیضین است. زیرا او ازلى است و موجود ازلى در حادث حلول نمىکند.
چنان که حرکت و سکون، تغییر، زوال و امثال آن براى موجودات طبیعى ممکن است اما براى موجود ازلى محال است، معلوم مىشود که حلول خدا در بتها محال است.
رسول اکرم(ص) خطاب به بت پرستانى که سرّ بت پرستى خود را تجلیل از مردان مقدّس و مقرّب مىدانستند، فرمود: اگر شما در برابر این بتها خضوع مىکنید و شریفترین عضو یعنى چهره و پیشانى خود را در برابر آنها بر خاک مالیدید، دیگر براى خداى سبحان چه عظمت و جلالى قایل خواهید بود، و چه کسى به شما دستور داده که در برابر بتها چنین کرنش و خضوع کنید؟ حضرت خطاب به گروه سوّم که بت پرستى خود را سجده در پیشگاه آدم(ع) دانسته و قضاى فاتت به حساب مىآورند، فرمود: انسان اگر بخواهد خدا را اطاعت کند، باید به دستور خداى سبحان باشد و اگر دستورى نرسد، خود انسان حق تشریع و ابداع دستور عبادى را ندارد، زیرا این کار هواپرستى است نه خداپرستى اصل پرستش خدا را عقل و وحى تأیید مىکند ولى چگونگى پرستش باید از خداى سبحان برسد، همه ما بنده حقیم، خدا به ما دستور داده که «حیث ما کنتم فولّوا وجوهکم شطره»(42) هر جا هستید چهره خود را به سمت خدا نمایید. بنابراین کعبه، معبد، قبله، و مسجود الیه تمام بندگان خداست، سجده ما براى خداست نه براى کعبه. بنابراین سجده براى آدم به دستور خداى سبحان بود، اما شما براى بت پرستى از سوى خداى سبحان دستورى ندارید و ثانیاً ما خدا را سجده مىکنیم نه کعبه را، کعبه معبود ما نیست، اما بتها معبود شماست و چون نمىتوانند براى توجیه بت پرستى برهان عقلى یا دلیل نقلى عرضه کنند که خداى سبحان به آنها اجازه بت پرستى داده است، در حقیقت آنها مجاب شدند، کسى که از صفاى باطن و ضمیر برخوردار باشد، وقتى برهان بر او اقامه شود، آن را مىپذیرد.
پس از استدلالهاى پیامبر اکرم(ص) در مقابل پیروان ادیان و مذاهب گوناگون. آنهم با تفکر و اندیشه. پس از گذشت سه روز خدمت پیامبر آمده و به آن حضرت ایمان آوردند آنها بیست و پنج نفر بودند که از هر فرقهاى پنج نفر و در نهایت گفتند: «ما رأینا مثل حجّتک یا محمّد لنشهد انّک رسول اللّه(ص)»(43) ما تاکنون با استدلالى به قوت و استدلال شما روبرو نشده بودیم و اکنون به رسالت تو شهادت مىدهیم و مسلمان مىشویم.
با توجه به استدلال پیامبر اکرم(ص) و برهان محکم آن حضرت در برابر پیروان ادیان گوناگون و سرانجام تسلیم شدن آنان، استفاده مىشود که ما مسلمانها در هر زمانى باید با استفاده از سیره آن حضرت در برابر پیروان مذاهب و ادیان با استفاده از برهان و استدلال قویم و موعظه حسنه و جدال احسن برخورد کرده و دلهاى آنان را متأثر کرده، و به سمت حق یعنى اسلام، سوق دهیم.
پىنوشتها: -
1. سوره احزاب، آیه 45 - 46.
2. سوره نحل، آیه 125.
3. سوره انعام، آیه 149.
4. سوره یوسف، آیه 108.
5. همان،آیه 24.
6. سوره قصص، آیه 32.
7. سوره نمل، آیه 64.
8. سوره طور، آیه 35 - 36.
9. سوره انبیاء ، آیه 22.
10. سوره ملک، آیه 3-4.
11. مفردات، ذیل کلمه موعظه.
12. المیزان،ج 12،ص .
13 سوره آل عمران، آیه 64.
14 دعوت به فرمانهاى توحیدى و الهى.
15 سوره انعام، آیات 151 - 153.
16 بحارالانوار، ج 19، ص 8 و 9 و 10.
17 سوره انعام، آیه 121.
18 تفسیر برهان، ج 3، ص 253.
19 سوره عنکبوت، آیه 46.
20 تفسیر برهان، ج 3، ص 253.
21 سوره شورى، آیه 11.
22 سوره فاطر،آیه 15.
23 سوره نساء،آیه 125.
24 سوره فاطر،آیه 15.
25. سوره علق ،آیات 7 - 8.
26. سوره انبیاء ، آیه 68.
27. سوره مریم،آیه 93.
28. سوره انعام، آیه 76.
29. سوره قصص، آیه 88.
30. سوره انعام، آیه 79.
31. سوره اسراء، آیه 111.
32. سوره اسراء، آیه 51.
33. سوره انبیاء،آیه 30.
34. سوره بقره، آیه 55.
35. همان، آیه 3.
36. سوره یوسف، آیه 39.
37. سوره یس، آیه 40.
38. سوره آل عمران، آیه 191.
39. سوره مؤمنون، آیه 91.
40. سوره انبیاء، آیه 22.
41. سوره قصص، آیه 70.
42. سوره بقره، آیه 144.
43. بحارالانوار، ج 9، ص 266.
پاسدار اسلام ـ ش 296 - مرداد 85
۱۳۸۵/۰۹/۰۲ ۱۰:۲۸ شناسه مطلب: 1994
سید احمد خاتمى
سال 1385 مزیّن به نام مبارک رسول اعظم است. در این نامگذارى آنچه هدف بوده مطرح کردن منش و روش حضرت و الگو قرار دادن آن در تمامى عرصههاى زندگى است. در عرصه فردى، اجتماعى، سیاسى و...و...
قرار بود عنوان مقاله اینجانب در این ویژه نامه «سیماى پیامبر(ص) در قرآن» باشد. به هنگام تحقیق و پژوهش در موضوع فوق به اینجا رسیدم که طرح این موضوع گسترده و عمیق در یک مقاله همانند جا دادن یک دریاى ناپیدا کرانه در کوزهاى کوچک است لذا بر آن شدم بحثم را متمرکز کنم در بخشى از عنوان فوق و آن «رفتار مردمى پیامبر(ص) در قرآن» است گرچه این بحث نیز بیش از حد یک مقاله است لیکن:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم بقدر تشنگى باید چشید
امید که رفتار مردمى حضرت اسوه همه بویژه مسؤولان نظام اسلامى باشد.
محبوبیت پیامبر(ص)
در این واقعیت نمىتوان تردید کرد که پیامبر اعظم(ص) از چهرههاى محبوب جهان بشریت بود، هم در حیات و هم بعد از ارتحالش.
او آنچنان محبوب بود که به هنگام وضو، مسابقه بود براى گرفتن زیادى آب وضوى پیامبر و گاه کار به زد و خورد مىکشید.(1) در ماجراى صلح حدیبیّه «عروة بن مسعود» که به نمایندگى از قریش براى مذاکره با پیامبر(ص) آمده بود. به سران قریش چنین گزارش داد:
«من شاهان بزرگ را دیدهام، قدرتهاى بزرگى مانند قدرت کسرى قیصر روم، سلطان حبشه را مشاهده کردهام و موقعیت هیچکدام را میان قوم خود مانند محمّد ندیدهام. من با دیدگان خود دیدم که یاران او نگذاشتند قطره آبى از وضوى او به زمین بریزد و براى تبرک آن را تقسیم نمودند. اگر موئى از محمّد بیفتد فوراً آن را بر مىدارند بنابراین سران قریش باید در این موقعیت فکر و تأمّل کنند.»(2) این تنها نمونهاى اندک از محبوبیت گسترده پیامبر(ص) در زمان حیاتش بود.
بعد از ارتحال نیز روزبروز بر محبوبیتش افزوده شده تا آنجا که امروز بیش از یک میلیارد و پانصد میلیون انسان با کمال افتخار خود را پیرو حضرت دانسته و هر روز چند بار شهادت به رسالت او مىدهند.
راز محبوبیّت پیامبر(ص)
سؤال این است که راز این محبوبیّت چه بود؟ باید این راز را در دو بخش جستجو کرد: 1- بخشى از این راز را باید خدائى دانست، او بود که محبت پیامبر را در دلها قرار داد:
«انّ الّذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودّاً»(3) تحقیقاً کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام دادهاند خداوند رحمن محبتى براى آنان در دلها قرار مىدهد.
این سنت خداوند است که محبت مؤمنان را در دلها قرار مىدهد و پیامبر در قلّه ایمان و عمل صالح قرار داد.
در حدیثى از پیامبر(ص) مىخوانیم: «انّ اللّه اذا احبّ عبداً دعا جبرئیل فقال یا جبرئیل انّى احبّ فلاناً فاحبّه قال فیحبّه جبرئیل ثم ینادى فى اهل السماء انّ اللّه یحّب فلاناً فاحبّوه قال فیحبّه اهل السماء ثم یوضع له القبول فى الارض؛ و انّ اللّه اذا ابغض عبداً دعا جبرئیل فقال یا جبرئیل انّى ابغض فلاناً فابغضه، قال فیبغضه جبرئیل ثم ینادى فى اهل السماء انّ اللّه یبغض فلاناً فابغضوه قال فیبغضه اهل السماء ثم یوضع له البغضاء فى الارض.»(4)
هنگامى که خداوند کسى از بندگانش را دوست دارد به جبرئیل مىگوید من فلان کس را دوست دارم پس او را دوست بدار، جبرئیل او را دوست خواهد داشت سپس در آسمانها ندا مىدهد کهاى اهل آسمان خداوند فلان کس را دوست دارد و به دنبال آن همه اهل آسمان او را دوست مىدارند سپس پذیرش این محبت در زمین منعکس مىشود و هنگامى که خداوند کسى را دشمن بدارد به جبرئیل مىگوید من از او متنفرم او را دشمن بدار پس جبرئیل او را دشمن مىدارد سپس در میان اهل آسمانها ندا مىدهد که خداوند از او متنفر است او را دشمن دارید، همه اهل آسمانها از او متنفر مىشوند سپس انعکاس این تنفر در زمین خواهد بود.
2- دومین راز محبوبیت را باید در رفتار و عملکرد مردمى دید رفتار و عملکردى که مولى على(ع) چنین توصیف مىکند:
«خالطوا النّاس مخالطة ان متم معها بکوا علیکم و ان عشتم حنّوا الیکم.»(5)
با مردم چنان زندگى کنید که اگر مردید بر شما بگریند و آنگاه که در کنار آنان بسر مىبرید به شما عشق بورزند.»
این رفتار مردم معیار «رفتار مردمى» است.
اسوه این رفتار، رفتار پیامبر اعظم(ص) و امامان معصوم سلام اللّه علیهم اجمعین است، آنها در حیاتشان کاملاً محبوب بودند و در مماتشان هم همه را داغدار مىکردند.
خلق عظیم
قرآن کریم پیامبر(ص) را به «خلق عظیم» مىستاید: «و انک لعلى خلق عظیم»(6) و تو صاحب اخلاق عظیم و برجستهاى هستى.
«خلق» از ماده خلقت از نظر تمامى اهل لغت بمعنى سجیّه است. سجیّه هم به معناى صفاتى است که از انسان جدا نمىشود و همچون خلقت و آفرینش انسان مىگردد. «عظیم» نشانگر کمال و بى مانندى این صفت است زیرا هیچ پیامبرى به چنین صفتى توصیف نشده است این گویاى آن است که اخلاق و خوى پیامبر(ص) عجین با شخصیت و سرشت آن حضرت بود نه امرى موقت و گذرا.
سیاق آیات گویاى آن است که از مصادیق بارز این «خلق عظیم» واکنش بزرگوارانه پیامبر(ص) در برابر تهمتها و افتراهاى مخالفان بویژه تهمت جنون که در آیه دوم سوره قلم آمده مىباشد ولى لفظ اطلاق دارد و گویاى اخلاق بلند حضرت در تمامى عرصههاست و اگر در برخى روایات بر سخاوت و حسن خلق حضرت (7) و در برخى دیگر بر عفو و سعه صدر(8) حضرت تأکید کرده این تنها تأکید بر برخى از مصادیق است نه منحصر کردن در آنها.
آرى پیامبر اکرم(ص) بحق معجزه اخلاق بود. و علاوه بر عنایت خداوند همین ویژگى برترین راز محبوبیّت پیامبر(ص) و نفوذ حضرت در عمق دلها بود. پیامبرى که رسالتش تکمیل فضائل اخلاقى است(9) خود باید «خلق عظیم» داشته باشد.
رفتار مردمى
از مصادیق بارز این خلق عظیم «رفتار مردمى» است در روایتى از حضرت امام حسین(ع) آمده است که از: پدرم امیرمؤمنان على(ع) درباره ویژگى زندگى پیامبر و اخلاق او سؤال کردم پدرم مشروحاً به من پاسخ فرمود در بخشى از این حدیث آمده است:
«کان دائم البشر، سهل الخلق، لین الجانب، لیس بفظ و لاغلیظ و لا ضحّاب و لا فحاش و لا عیاب و لامدّاح یتغافل عما لا یشتهى فلایؤیس منه ولایخیب فیه مؤملیه» حضرت با همنشینان دائماً خوشرو، آسان گیر و ملایم بود هرگز خشن، سنگدل، پرخاشگر، بد زبان، عیبجو، و متملق نبود هیچکس از او مأیوس نمىشد و هر کس به در خانه او مىآمد نومید باز نمىگشت.
«قد ترک نفسه من ثلاث: المراء و الاکثار و ما لایعنیه» سه چیز را از خود رهانیده بود: 1- مراء «بگو مگوهاى بى ثمر» 2-پرگوئى 3- دخالت در کارى که به او مربوط نبود.
«و ترک النّاس من ثلاث کان لایذمّ احداً و لا یعیّره ولایطلب عثراته ولاعورته».
و سه چیز را در مورد مردم از خود دور کرده بود: 1- از کسى بدگوئى نمىکرد 2-کسى را سرزنش نمىفرمود 3- لغزشها و عیوب پنهانى مردم را جستجو نمىکرد.
«ولایتکلم الّا فى ما رجا ثوابه اذا تکلّم اطرق جلسائه کانّما على رؤسهم الطیر فاذا سکت تکلّموا ولایتنازعون عنده»
هرگز سخن نمىگفت مگر در مورد مواردى که ثواب الهى را امید داشت، در موقع سخن گفتن به قدرى نافذ الکلمة بود که همه سکوت اختیار مىکردند و تکان نمىخوردند و به هنگامى که ساکت مىشد آنها به سخن در مىآمدند اما نزد او هرگز نزاع و مجادله نمىکردند.(10)
«قرآن کریم» به بخشهائى از رفتار مردمى حضرت اشاره کرده است، از جمله:
سوز و عشق به مردم
پیامبر اکرم(ص) از صمیم جان دلسوز مردم بود و تمام آرزویش هدایت مردم بود.
«لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤف رحیم.»(11) تحقیقاً رسولى از خود شما به سویتان آمد که رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدایت شما دارد و نسبت به مؤمنان رؤف و مهربان است.
در این آیه شریفه نهایت سوز و عشق پیامبر(ص) به مردم با واژههاى ذیل بیان شده:
الف: «من انفسکم» پیامبرى برخاسته از بین شما و داراى روح انسانى همانند شما. این واژه گویاى شدّت ارتباط پیامبر(ص) با مردم است گوئى که پارهاى از جان مردم در شکل پیامبر(ص) ظاهر شده است.
ب: «عزیز علیه ما عنتم» رنج و گرفتارى شما مایه رنج و تأثر شدید اوست او غمخوار شماست.
یعنى او نه تنها از ناراحتى شما خشنود نمىشود که بىتفاوت هم نخواهد بود او به شدّت از رنجهاى شما رنج مىبرد و اگر اصرار بر هدایت شما و جنگهاى طاقت فرسا و پرزحمت دارد آن هم براى نجات شما و براى رهائى تان از چنگال ظلم و ستم و گناه و بدبختى است.
ج: «حریص علیکم» او در سعادت و سربلندى شما سراز پا نمىشناسد.
«حرص» در لغت به معناى شدّت علاقه به چیزى است، در آیه متعلّق حرص حذف شده و این دلیل بر عموم است یعنى او به هرگونه خیر و سعادت شما عشق مىورزد، حریص بر هدایت شماست، حریص بر تعلیم شماست و...و...
د: «بالمؤمنین رؤف رحیم» او نسبت به مؤمنان رؤف و مهربان است «رئوف» است نسبت به فرمانبرداران. "رحیم" است نسبت به گنهکاران(12) و بعید نیست که این دو واژه مانند فقیر و مسکین باشند که هنگامى که جدا ذکر شوند دو معنا داشته باشند ولى وقتى به تنهائى ذکر شوند هر کدام معناى دیگر را دار د امیرمؤمنان على(ع) در روایتى ضمن ادلّه اثبات افضلیت رسول خدا مىفرماید:
«...و لقد کان ارحم الناس و ارأفهم فقال اللّه تبارک و تعالى لقد جاءکم رسول من انفسکم... بالمؤمنین رؤف رحیم.»
به تحقیق رسول خدا دلسوزترین و مهربانترین مردم بود پس خداى تبارک و تعالى فرمود براى شما پیغمبرى از خودتان آمد که...با مؤمنان دلسوز و مهربان بود.(13)
تا آنجا پیامبر غم امت را مىخورد که گاه جان پیامبر در معرض خطر قرار مىگرفت.
«فلعلّک باخع نفسک على آثارهم ان لم یؤمنوا بهذا الحدیث اسفا»(14) گوئى مىخواهى به خاطر اعمال آنان خود را از غم و اندوه هلاک کنى اگر به این گفتار ایمان نیاورند.
«لعلک باخ نفسک الّا یکونوا مؤمنین»(15) گوئى مىخواهى خود را هلاک کنى که چرا اینها ایمان نمىآورند.
«باخع» از ماده بخع به معناى هلاک کردن خویشتن از شدّت غم و اندوه و به تعبیر دیگر دق مرگ نمودن است. در مقائیس اللّغة آمده آنگاه گفته مىشود «بخع الرجل نفسه» که او خویشتن را بخاطر خشم شدید و شدّت ناراحتى هلاک سازد.(16)
این دو آیه گویاى حرص شدید پیامبر بر هدایت مردم و جانفشانى حضرت در این مسیر است، آیه گویاى آن است که پیامبر به جهت سرنوشت و پایان بدکافران در تأسف و رنجى عمیق بود. گویا پیامبر(ص) به شخصى تشبیه شده که مىبیند عزیزترین افرادش از او جدا مىشوند و او با حسرت از پشت سرشان به آنان نگاه مىکند.
برخورد مهرآمیز با مردم
دیگر خوى پیامر(ص) در رابطه با مردم برخورد مهرآمیز است برخورد مهرآمیز یعنى نرمخوئى، یعنى گذشت، یعنى مدارا، پیامبر مظهر این همه بود.
«فما رحمة من اللّه لنت لهم و لو کنت فظاً غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم واستغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکّل على اللّه انّ اللّه یحبّ المتوکّلین.(17) به برکت رحمت الهى در برابر آنان نرم شدى و اگر خشن و سنگدل بودى از اطراف تو پراکنده مىشدند پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب و در کارها با آنان مشورت کن اما هنگامى که تصمیم گرفتى بر خدا توکل کن زیرا خداوند متوکلان را دوست دارد.
«لنت» از ماده «لین» به معناى مهربانى و خوشخوئى است. «فظ» به معناى کسى است که سخنانش تند و خشن است. «فظاظت» خشونت در گفتار است.
«غلیظ القلب» کسى که سنگدل است که مربوط به خشونت عملى است از آیه شریفه استفاده مىشود پیامبر داراى اخلاقى خوش و اهل مدارا با مردم و به دور از هرگونه سنگدلى و خشونت بود و سرچشمه این خلق و خوى رحمت الهى بود که خداوند در دل پیامبر(ص) نهاده بود. و این از عوامل گرایش مردم به حضرت بوده و این ویژگى یک رهبرى موفق است.
زیرا که شخصى که در مقام رهبرى قرار گرفته اگر خشن، تندخو، غیر قابل انعطاف و فاقد روح گذشت باشد به زودى در برنامه خود مواجه با شکست خواهد شد، مردم از دور او پراکنده مىشوند و از وظیفه رهبرى باز مىماند. امیرمؤمنان على(ع) فرمود: «آلة الرئاسة سعة الصدر؛(18) ابزار رهبرى گشادگى سینه است.»
در همین راستا دستور عفو و گذشت از لغزشهاى آنها و نیز طلب آمرزش براى آنان را صادر کرده و براى زنده کردن شخصیت مسلمانان دستور مشورت و نظرخواهى از آنان را داده است.
شأن نزول آیه مسلمانانى هستند که علیرغم شعارهاى فراوانى که در عرصه جهاد مىدادند از صحنه جنگ گریختند و عامل شکست مسلمانان در این جنگ شدند، آنان بعد از جنگ در آتش افسوس و ندامت مىسوختند. آیه شریفه پیامبر(ص) را مأمور به گذشت از آنها و احترام به شخصیّت آنها مىنماید. این یعنى مهر با مردم حتى با لغزش آنان!!
«و منهم الّذین یؤذون النبى و یقولون هو اذن قل اذن خیر لکم یؤمن باللّه و یؤمن للمؤمنین و رحمة للّذین آمنوا منکم و الّذین یؤذون رسول اللّه لهم عذابالیم»(19)
از آنها کسانى هستند که پیامبر را آزار مىدهند و مىگویند او آدم خوش باورى است بگو خوش باور بودن او به نفع شماست ولى بدانید او به خدا ایمان دارد و مؤمنان را تصدیق مىکند و رحمت است براى کسانى از شما که ایمان آوردهاند و آنها که رسول خدا را آزار مىدهند، عذاب دردناکى دارند.
این آیه نیز از آیاتى است که «برخورد مهرآمیز» پیامبر را با مردم تبیین مىکند.
در شأن نزول آیه آمده است که: گروهى از منافقین دورهم نشسته سخنان ناهنجار درباره پیامبر مىگفتند یکى از آنان گفت: این کار را نکنید زیرا مىترسیم به گوش محمّد(ص) برسد و او به ما بد بگوید و مردم را بر ضد ما بشوراند. یکى از آنان که نامش «جلاس» بود گفت مهم نیست ما هرچه بخواهیم مىگوئیم و اگر به گوش او رسید نزد وى مىرویم و انکار مىکنیم و او از ما مىپذیرد زیرا محمد(ص) آدم خوش باور و دهن بینى است و هرکس هرچه بگوید قبول مىکند در این هنگام آیه فوق نازل شد و به آنان پاسخ گفت.(20)
منافقان از این برخورد مهرآمیز پیامبر(ص) سوء استفاده مىکردند و پیامبر را ساده لوح و زودباور مىخواندند.
«اذن» در اصل به معنى گوش است و به کسى گفته مىشود که به هر سخنى گوش فرا دهد و زود باور کند و به اصطلاح «گوشى» باشد. در حالى که این برخورد پیامبر نه از سر ساده لوحى و زودباورى بلکه برخاسته از رحمت و سعه صدر نبوى است ولى پر واضح است پیامبر(ص) تنها ترتیب اثر به سخنان مؤمنان مىدهد. ولى سخنان دیگران را با اینکه مىداند نادرست است رد و تکذیب نمىکند تا از این رهگذر آبروى آنها حفظ شده، شخصیت آنها خرد نشده و عواطفشان جریحه دار نگردد.
تواضع و فروتنى پیامبر(ص)
تواضع راز رفعت و محبوبیت است، رسول اکرم(ص) فرمود: «... انّ التواضع یزید صاحبه رفعة فتواضعوا یرفعکم اللّه...؛(21) تواضع و فروتنى وسیله سربلندى و سرافرازى است، تواضع کنید تا خداى متعال مقام شما را بلند گرداند.»
ملاى رومى گوید:
آب از بالا به پستى در رود
آنگه از پستى به بالا بر رود
گندم از بالا بزیر خاک شد
بعد از آن او خوشه چالاک شد
دانه هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سرها برآورد از دفین
از تواضع چون به گردون شد به زیر
گشت جزو آدمى حىّ دلیر
پس صفات آدمى شد آن جماد
بر فراز عرش پرّان گشت شاد
کز جهان زنده زاول آمدیم
باز از پستى سوى بالا شدیم(22)
پیامبر اکرم(ص) در قلّه تواضع قرار داشت. «کان صلى اللّه علیه و آله اشدّ الناس تواضعاًفى علوّ منصبه»(23) با اینکه حضرت از مقام فوق العاده والائى برخوردار بود در عین حال بیشترین تواضع را داشت.
او در حقیقت امر خداوند را امتثال مىکرد که: «واخفض جناحک للمؤمنین»(24)... و بال عطوفت خود را براى مؤمنین فرودآر. «واخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین»(25) بال محبت و مهرت را براى مؤمنانى که از تو پیروى مىکنند بگستر.
تعبیر «خفض جناح» کنایه زیبائى از تواضع و محبت و ملاطفت است همانگونه که پرندگان به هنگامى که مىخواهند نسبت به جوجههاى خود اظهار محبت کنند آنها را زیر بال و پر خود مىگیرند و هیجان انگیزترین صحنه عاطفى را مجسم مىسازند آنها را در مقابل حوادث و دشمنان حفظ مىکنند و از پراکندگى نگه مىدارند.
تواضع پیامبر آنچنان بود که همگان خود را نزد پیامبر(ص) محبوب مىدیدند تا آنجا که گاه دختر بچهاى که در مدینه متولد شده بود دست پیامبر(ص) را مىگرفت و رها نمىکرد مگر آنکه پیامبر را به آنجا که مىخواست مىبرد: «کانت الولیدة من ولائد المدینة تأخذ بید رسول اللّه و لا ینزع یده منها حتى تذهب به حیث شاءت»(26) پیامبر(ص) به همه سلام مىکرد و آغازگر آن بود. ابن شهرآشوب مىنویسد: «...ویبرأ من لقیه بالسلام»(27) پیامبر(ص) به هر کس برخورد مىکرد آغازگر سلام بود.
حضرت عنایتى خاص به سلام بر کودکان داشت تا به امّت بیاموزد که شخصیّت کودکان نیز پاس داشتنى است، فرمود:
«خمس لاادعهن حتى الممات... و التسلیم على الصبیان لتکون سنة من بعدى»(28) پنج خصلت را تا هنگام مرگ ترک نخواهم کرد... از جمله آنها سلام کردن برکودکان است تا پس از من روش عمومى باشد(و به عنوان سنت اسلامى مردم به آن رفتار کنند).
پیامبر خوش نمىداشت که کسانى پشت سر حضرت راه بیفتند و مىفرمود این زمینه ساز کبر است.»(29) او با همگان غذا مىخورد و دعوت همگان را براى این امر مىپذیرفت ولو فقیرترین باشند.(30)
کارهاى شخصى درون خانه را خودش انجام مىداد، شتر را تغذیه مىکرد، خانه را جارو مىزد، شیر گوسفند را مىدوشید، کفشش را تعمیر مىکرد، لباسش را وصله مىزد و...(31)
تواضعهاى ناپسند
با این همه پیامبر تواضع از جایگاه عزت را ارزش مىدید، نه تواضع از جایگاه ذلت، یا غیر خدائى و در یک کلمه پیامبر تواضع نابجا را نکوهیده مىدانست. بر این اساس اجازه تواضعهاى ذیل را نمىداد:
1- تواضعى که بوى ذلّت بدهد
پیامبر(ص) فرمود: «طوبى لمن تواضع للّه فى غیر منقصته»(32) خوشابحال کسى که تواضعش از سر ذلت نباشد.
2- تواضع در برابر متکبران
حضرت فرمود: «اذا رأیتم المتواضعون من امتى فتواضعو لهم و اذا رأیتم المتکبرین من امتى فتکبروا علیهم فان ذلک لهم مذلة و صغاء»(33) هرگاه متواضعان امت مرا دیدید در مقابلشان تواضع کنید و زمانى که با متکبران برخورد کردید بر آنها تکبر کنید که این رفتار موجب ذلت و خوارى متکبران مىشود.
3- تواضع در برابر ثروتمندان بخاطر ثروتشان
پیامبر(ص) فرمود: «من اتى ذامیسرة فتخشع له طلب ما فى یده ذهب ثلث دینه»(34) آنکس که سراغ ثروتمندى بیاید و براى بدست آوردن ثروتش در برابرش تواضع کند دو ثلث دینش بر باد رفته است.
4- تواضع در مقابل کافران
مؤمنان در برابر کافران: «اشداء على الکفار»(35) بر آنان سخت اند «...اعزّة على الکافرین...»(36) در برابر کافران عزیز و نیرومند.
در روایتى آمده است ابودجانه انصارى ژست متکبرانه گرفته در برابر کافران راه مىرفت، پیامبر(ص) فرمود: «انّ هذه لمشیة یبغضها اللّه تعالى الّا عند القتال»(37) خداوند این شیوه راه رفتن(متکبرانه) را مبغوض مىدارد مگر در جنگ (چون در جنگ باید در مقابل کافران ژست متکبرانه داشت.»
بنابراین باید از پیامبر بزرگ آموخت کجا جاى تواضع پسندیده است و کجا جاى تواضع ناپسند و هر کدام را در جاى خود به کار بست.
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزى بجاى خویش نیکوست
مشورت با مردم
مشورت با مردم علاوه بر آنکه استفاده از عقل و اندیشه دیگران در کارهاست، مولى على(ع) فرمود: «من استبد برأیه هلک و من شاور الرجال شارکها فى عقولها»(38) کسى که استبداد به رأى داشته باشد هلاک مىشود و کسى که با مردان مشورت کند در عقل آنها شریک شده است. نوعى تکریم شخصیت طرف مشورت هم هست، معناى مشورت اینست که او را صاحب نظر دیده قابل مشورت و نظرخواهى مىداند، مشورتهاى فراوان پیامبر اکرم(ص) که برخى از محققان آنرا تا 11 مورد نقل کردهاند.(39) هرگز براى استفاده از اندیشه دیگران در کارها نبوده است زیرا حضرت «عقل کل» بوده و نیازى به مشورت با مسلمانان نداشته بلکه مشورتهاى حضرت دو انگیزه را دنبال مىکرده است، یکى تکریم شخصیت یاران و دوم اسوه قرار گرفتن این امر تا آنها که در مقامات بالا قرار دارند مشورت کردن را دون شأن خود ندانند.(40)
«...و شاورهم فى الامر...»(41) با آنان در آن کار مشورت کن. این امرى که پیامبر مأمور به مشورت در آن عرصه بود، امر جنگ و شیوه دفاعى و امثال آن بود، یعنى در امورى که مربوط به مردم است با آنان مشورت کن نه در احکام الهى اینها امور خدائى است و ربطى به مردم ندارد و این از مسلّمات سیره نبوى(ص) است که پیامبر اکرم(ص) هرگز در احکام الهى با مردم مشورت نمىکرد و صرفاً تابع وحى بود، لذا مسلمانان هرگز به خود اجازه نمىدادند در مورد یک حکم الهى اظهار نظر کنند، آرى در تطبیق آن اظهار نظر مىکردند.
این نکته گفتنى است که در مشورتها تصمیم گیرنده نهائى شخص نبى اکرم(ص) بود، «فاذا عزمت فتوکل على اللّه...»(42) به هنگام تصمیم نهائى باید توکّل بر خدا داشته باشى. این گویاى آن است که بررسى مطالعه جوانب مختلف مسائل اجتماعى باید به صورت دست جمعى انجام گیرد اما هنگامى که طرحى تصویب شد، باید اجراى آن اراده واحدى به کار افتد در غیر اینصورت هرج و مرج پدید خواهد آمد. زیرا اگر اجراى یک برنامه به وسیله رهبران متعدد بدون الهام گرفتن از یک سرپرست صورت گیرد قطعاً مواجه با اختلاف و شکست خواهد شد به همین جهت در دنیاى امروز نیز مشورت را به صورت دست جمعى انجام مىدهند اما اجراى آن را به دست دولتهائى مىسپارند که تشکیلات آنها زیر نظر یک نفر اداره مىشود.(43)
نمونههاى دیگرى از رفتار مردمى پیامبر در قرآن هست که به علّت ضیق مجال بهمین مقدار بسنده مىکنیم.
پىنوشتها: -
1. التبرک، ص 61 تألیف مرحوم آیة اللّه احمدى میانجى، در این کتاب نمونههاى فراوانى دراین عرصه آورده است مراجعه شود.
2. سیره ابن هشام، ج 2، ص 314؛ تاریخ طبرى، ج 2، ص 274 و 275، فروغ ابدیت، ج 2، ص 189.
3. سوره مریم، آیه 96.
4. فى ظلال القرآن، ج 5، ص 454.
5. نهج البلاغه، حکمت 10.
6. سوره قلم، آیه 4.
7. تفسیر نورالثقلین، ج 5، ص 391، حدیث 23.
8. تفسیر نورالثقلین، ج 5، ص 389، حدیث 12.
9. این مضمون با عبارات مختلف از پیامبر اکرم(ص) روایت شده است. از جمله:
الف - «انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» من تنها براى تکمیل فضائل اخلاقى مبعوث شدهام. (کنزالعمال، ج 3، ص 16).
ب - «انما بعثت لاتمم حسن الاخلاق» (همان).
ج - «بعثت بمکارم الاخلاق و محاسنها» (بحار الانوار، ج 66، ص405).
10. معانى الاخبار، ص 83 «باب معانى الفاظ وردت فى صفة النبى»حدیث 1.
11. سوره توبه، آیه 128.
12. بنابر یک تفسیر.
13. ارشاد القلوب، ج 2، ص 407 ؛ بحارالانوار، ج 16، ص 342، حدیث 33.
14. سوره کهف، آیه 6.
15. سوره شعراء، آیه 3.
16. مقائیس اللّغة، ج 1، ص 206.
17. سوره آل عمران، آیه 159.
18. نهج البلاغه، حکمت 176.
19. سوره توبه، آیه 61.
20. بحارالانوار، ج 22، ص 95، حدیث 38 و جلد 22، ص 38 و 39؛ درالمنثور، ج 3، ص 253 (دارالمعرفة) ؛ مجمع البیان ذیل آیه فوق ؛ تفسیر المیزان، ج 9، ص 323.
21. بحارالانوار چاپ بیروت، ج 72، ص 119.
22. مثنوى معنوى، دفتر سوم، ص 404.
23. المحجة البیضاء، ج 4، ص 151.
24. سوره حجر، آیه 88.
25. سوره شعراء، آیه 115.
26. مرآة العقول، ج 8، ص 199.
27. مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 147.
28. بحارالانوار، ج 16، ص 220، خصال شیخ صدوق، ج 1، ص 246.
29. کنزالعمال، ج 8878.
30. مرآة العقول، ج 8، ص 209.
31. همان.
32. بحارالانوار، ج 77، ص 90.
33. جامع السعادات، ج 1، ص 363.
34. بحارالانوار، ج 73، ص 165.
35. سوره فتح، آیه 29.
36. سوره مائده، آیه 54.
37. بحارالانوار، ج 73، ص 202.
38. نهج البلاغه، حکمت 162.
39. معالم الحکومة الاسلامیه فصل ششم «خصائص الحکومة الاسلامیة و میزانها».
40. مجمع البیان، ج 1، ص 527.
41. سوره آل عمران، آیه 159.
42. همان.
43. تفسیر نمونه، ج 3، ص 188.
پاسدار اسلام ـ ش 296 - مرداد 85
۱۳۸۵/۰۷/۱۳ ۲۲:۳۱ شناسه مطلب: 1915
۱۳۸۵/۰۶/۳۰ ۰۸:۱۲ شناسه مطلب: 1544
زن, به عنوان نیمى از بشریت و عضوى جدّى و غیرقابل چشم پوشى در کانون بزرگ جامعه انسانى و نیز به عنوان یکى از دو رکن پدیدآورنده بنیان خانواده, در طول تاریخ, داورى هاى گوناگونى را نسبت به خود دیده است و شرایط بسیار ناهمگون و نامساعدى را پشت سر نهاده است.
نگاهى گذرا به تاریخ چنین مى نماید که زن در بیشتر مقاطع و در بیشتر جوامع از نوعى محرومیّت رنج برده است و حقوق انسانى او تحت سلطه و سیطره مردان و فرهنگ مردسالارى تضییع شده است.
این برداشت, اگر همه جانبه و دقیق نباشد, امّا با آنچه رخ داده است یکسره ناسازگار نیست. چنان که مانند این تضییع حقوق را در مورد کودکان و نیز طبقات ضعیف اجتماعى نیز مى توان مشاهده کرد. و چه بسا بتوان ادّعا کرد, ستمى که بر صالحان و مصلحان و پیامبران و دادخواهان حقوق انسان در تاریخ بشر رفته است, بیشترین و طاقت فرساترین بوده است, امّا نمى توان از نظر دور داشت که هرکدام از این ستمدیدگى ها دلایل خاص خود را داشته است.
اگر بخواهیم عوامل تأثیرگذار بر حقوق زنان در جوامع بشرى را به اجمال مورد توجّه قرار دهیم, بخشى از آنها در زمره عوامل طبیعى و برخى در قلمرو شرایط اجتماعى و کارکردى جاى مى گیرد و بعضى به باورها و انگاره هاى فرهنگى باز مى گردد.
تحقیق درباره این عوامل و سهم هریک در شکل گیرى حقوق انسانى و اجتماعى زنان, خود نیاز به پژوهشى جداگانه دارد و ما در این نوشته تنها درصدد این هستیم که موضوع حقوق زن را در آثار استاد مطهرى(ره) مورد بررسى قرار دهیم, آن هم از زاویه استنادهاى ایشان به قرآن و باورهاى وحیانى, چرا که آیات قرآن و نظریه هاى اسلامى در زمینه شخصیت و حقوق زن, خود تشکیل دهنده فرهنگ یا بخش مهمّى از فرهنگ جوامع اسلامى است.
چنان که اشاره شد, شرایط اجتماعى و فرهنگى از جمله عوامل مهمّ رویکرد به حقوق زن و نوع نگرش و پردازش به آن است, و این امر سبب شده است تا موضوع (حقوق زن) در عصر حاضر با توجّه به دگرگونى هاى مهمّ اجتماعى و فرهنگى با شدّت و جدّیت بیشترى مطرح شود, و گاه با (فمنیسم) به نگرش ها و اظهارنظرهاى افراطى بینجامد!
در این فضاى پرتحوّل که بیشتر ابعاد زندگى و فرهنگى و روابط انسانى و اجتماعى دستخوش تغییرات و تجدیدنظرهاى بنیادى قرار گرفته است, بى تردید نگاه عطشناک و تحوّل طلب و انتقادگر نسل حاضر متوجّه آموزه هاى دینى و قرآنى نیز شده است و تلاش مى کند تا پاسخ پرسش هاى زیر را بیابد:
1. از دیدگاه قرآن, زن چگونه موجودى است؟
2. آیا زن از جهت شرافت و حیثیّت انسانى با مرد برابر است؟
3. دین براى زن و مرد, یک نوع حقوق و وظیفه و یا کیفر قرار داده یا تبعیض و تفاوت قائل شده است؟
4. آیا وضع قوانین نسبت به زن و مرد یکسان و مشابه است؟
5. نگرش دین به زن, نگرشى همراه با تکریم است یا تحقیر؟
6. آیا وضع مقررات ویژه اى مانند مهریه, وجوب نفقه زن بر مرد, حق مرد در طلاق, نصف بودن ارث زن, جواز تعدّد زوجات براى مردان, شهادت دو زن به جاى یک مرد, ریاست خانوادگیِ مرد, حق حضانت کودک و… نشانگر نگاه دین به زن به عنوان موجودى ضعیف تر و پایین تر نیست و این تفاوت ها اهانت به زن و تضییع حقوق او نیست؟
7. حضور کم رنگ زن در عرصه هاى سیاسى, اجتماعى و فرهنگى و قرار گرفتن او در حجاب و عفاف, مانع دست یابى او به حقوقش نیست؟
این بحث ها در زمان مرحوم شهید مطهرى مطرح بوده است, امّا نه به اندازه امروز که گروه هاى فمنیست تلاش هاى جدّى دارند و تشکل هایى را پدید آورده اند که زنان را به گزینش صفات مردانه تشویق مى کنند, و سعى در جایگزینى زن به جاى مرد در همه عرصه ها دارند, و براى دست یابى به برابرى زن و مرد خواستار تجدید ساختار جامعه شده اند, زیرا نظام کنونى جامعه به گمان آنها حاصل قرن ها تسلط مردانه است. اینان خواستار نابودى گرایش ها و پندارهاى سنّتى هستند و راه حلى که براى احقاق حقوق زن پیشنهاد مى کنند, یک نوع راه حل ضدّدینى است که باید هرگونه توصیه اى که دین, طبیعت, سنّت یا خانواده ارائه مى دهد در آن نادیده گرفته شود.
بدون شک همان گونه که در گذشته دیدگاه هاى مردسالارى و تحقیرآمیز نسبت به زنان, به زیان هم مردان و هم زنان انجامیده است, باورهاى افراطى فمنیسم با ایده زن سالارى و زن مدارى نیز بیش از پیش به زیان زن و مرد خواهد بود. نگرش متعادل قرآن, نه آن تفریط را برمى تابد و نه این افراط را, از نظر قرآن زن و مرد در انسانیّت برابرند, ولى از دو گونه خصلت برخوردارند. این دوگانگى از ساختار جسمانى و عاطفى آن دو سرچشمه گرفته است, همان گونه که آزادى و برابرى انسان ها از طبیعت آنها الهام گرفته, دوگانگى کارآیى و وظایف آنها نیز از ساختمان وجودى آن دو ریشه یافته است و به تعبیر استاد مطهرى:
(زن و مرد دو ستاره اند در دو مدار مختلف, هرکدام باید در مدار خود و فلک خود حرکت کند… شرط اصلى سعادت هریک از زن و مرد و در حقیقت جامعه بشرى, این است که دو جنس هریک در مدار خویش به حرکت خود ادامه دهند. آزادى و برابرى آن گاه سود مى بخشد که هیچ کدام از مدار و مسیر طبیعى و فطرى خویش خارج نگردند. آنچه در آن جامعه ناراحتى آفریده قیام برضدّ فرمان فطرت و طبیعت است نه چیز دیگر.)1
از نظر استاد, اسلام با تعالیم آسمانى خود احیاگر حقوق زن است, به ویژه قرآن در عصر نزولش گام هاى بلند و اساسى را به سود زن و حقوق او برداشت, ولى هرگز در این میان زن بودنِ زن و مردبودن مرد را نادیده نگرفت, بلکه زن را همان گونه دید که در طبیعت هست. زن در قرآن همان زنِ در طبیعت است. کتاب تشریع (قرآن) با کتاب تکوین (طبیعت) یک برداشت را ارائه کرده اند. اوج سخن از حقوق زن در قرآن, همین انطباق و هماهنگى است.
زن و مرد, داراى حقوق برابر یا همانند
ییکى از پرسش ها یا اشکال هایى که بر نگرش حقوقى قرآن نسبت به زن شده این است که:
(اگر اسلام زن را انسان تمام عیار مى دانست حقوق مشابه و مساوى با مرد براى او وضع مى کرد, لکن حقوق مشابه و مساوى براى او قائل نیست. پس زن را یک انسان واقعى نمى شمارد.)2
براى پاسخ دادن به این اشکال, نخست باید دید که آیا همسانى زن و مرد در حیثیّت انسانى و برابرى آنها از جهت انسانیّت و حقوق, به معناى تشابه و یک نواختى آنها در حقوق است, یا تساوى امرى غیر از تشابه است.
استاد مطهرى در این باره مى نویسد:
(تساوى غیر از تشابه است, تساوى برابرى است و تشابه, یک نواختى; ممکن است پدرى ثروت خود را به طور مساوى (از جهت ارزشى) میان فرزندان خود تقسیم کند, امّا به طور متشابه تقسیم نکند. مثلاً ممکن است این پدر چند قلم ثروت داشته باشد, هم تجارت خانه داشته باشد و هم ملک مزروعى و هم مستغلات تجارى, ولى نظر به اینکه قبلاً فرزندان خود را استعدادیابى کرده است, در یکى ذوق و سلیقه تجارت دیده است و در دیگرى علاقه به کشاورزى و در سومى مستغل دارى, هنگامى که مى خواهد ثروت خود را تقسیم کند, با در نظرگرفتن اینکه آنچه به همه فرزندان مى دهد از لحاظ ارزش مساوى با یکدیگر باشد و ترجیح و امتیازى از این جهت در کار نباشد, به هرکدام از فرزندان خود همان سرمایه را مى دهد که قبلاً آزمایش استعدادیابى آن را مناسب یافته است.)3
وى در پاسخ به این پرسش که چرا در همه موارد میان حقوق مردان و زنان همانندى نیست و در برخى موارد تفاوت دیده مى شود, به طور گسترده و در ضمن چند محور زیر بحث را پى گرفته و در پرتو آیات قرآن بررسى کرده است:
1. جایگاه زن در آفرینش
2. تفاوت هاى طبیعى در آفرینش زن و مرد.
3. فلسفه ناهمانندى حقوق و وظایف زن و مرد.
الف: جایگاه زن در آفرینش
به نظر استاد مطهرى, قرآن با تفسیر آفرینش, زیربناى مقررات امور اجتماعى از قبیل مالکیّت, حکومت, حقوق خانوادگى و… را بیان داشته است.
قرآن کریم برخلاف دیگر منابعى که امروز به عنوان کتب آسمانى معرفى شده اند, سرشت و خلقت نخستین زن را احترام آمیز مى داند و سرشت زن و مرد را دوگانه ندانسته است.
قرآن با کمال صراحت در آیات متعدّدى مى فرماید که زنان را از جنس مردان و از سرشتى نظیر سرشت مردان آفریده ایم:4
(یاایها الناسُ اتّقُوا ربّکم الّذى خلقکم من نفس واحدة وخلق منها زوجها وبثّ منهما رجالاً کثیراً ونساءً…) نساء / 1
اى مردم, از پروردگارتان پروا کنید, آن که شما را از یک نفس (جنس) آفرید و از آن (نَفس واحد) همسر او را و از آن دو مردان و زنان بسیار پدید آورد.
ییعنى آفرینش انسان چه مرد و چه زن از یک جنس و به یک گونه بوده است. خداوند زن (حوّا) را از همان جنس (گل) آدم آفریده است. جنس آدم و حوّا یکى است و آفرینش آن دو از خاک است. در آیات دیگر نیز به صراحت اشاره شده که زن و مرد در آفرینش یکسانند و هیچ یک بر دیگرى امتیازى ندارند.
این درحالى است که تورات موجود, زن را از ماده اى حقیرتر از سرشت مرد, معرفى کرده است و معتقد است که وجود زن, طفیلى وجود مرد است و از دنده چپ مرد آفریده شده است:
(خداوند خوابى گران بر آدم مستولى گردانید تا جفت و یکى از دنده هایش را گرفت و گوشت جایش پر کرد. و خداوند خدا آن دنده را از آدم گرفته بود, زنى بنا کرد و وى را به نزد آدم آورد.)5
امّا در قرآن چنین امتیازى میان زن و مرد دیده نمى شود, چنان که در سوره زمر به آفرینش همانند و یگانه زن و مرد اشاره مى کند و تفاوتى یا امتیازى ویژه براى زن یا مرد قائل نیست:
(خلقکم من نفس واحدة ثمّ جَعَلَ منها زَوجها…) زمر / 6
شما را از یک نفس بیافرید و از آن یک نفس, همسرش را قرار داد.
در سوره اعراف نیز مى خوانیم:
(هو الّذى خلقکم من نفس واحدة وجعل منها زوجها لیسکن الیها…)
اعراف / 189
اوست که همه شما را از یک نفس بیافرید و از آن یک نفس, همسرش را قرار داد تا به او آرامش یابد.
زن و مرد, داراى سرشتى یگانه
قرآن براى تمام انسان ها, چه زن و چه مرد, شخصیّت و فطرت مشترکى را قائل است و خمیرمایه اولیّه آنها را در آفرینش یکسان مى داند.
(فأقم وجهک للذین حنیفاً فطرت الله الّتى فطر النّاس علیها…) روم / 30
به یکتاپرستى روى به دین آور. سرشتى است که خدا همه مردم را بدان سرشت آفریده است.
در آثاراستاد مطهرى, فطرت یا سرشت (حالت خاص و نوع خاص از آفرینش) است, و به عبارت دیگر, گونه خاصى است از ساختار خلقى, سرشتى و سمت و سویى که انسان در آغاز آفرینش خود و پیش از قرارگرفتن در شعاع تأثیر عوامل تربیتى, تاریخى, اجتماعى و جغرافیایى دارد.6
در داستان پررمز و راز آفرینش آدم, زن و مرد هر دو با یک مقام در بهشت نخستین استقرار یافته و از نعمت هاى آن بهره مند بوده اند. در هبوط, توبه, مقام قرب, هم سخنى با خداوند, هم سنگرى در برابر شیطان, همگونى در خلافت الهى و… با یکدیگر مشترکند. این همسانى زن و مرد در قصّه آدم و حوّا, دیدگاه قرآن را نسبت به زن آشکار مى سازد که در آفرینش تفاوتى میزان زن و مرد نیست.
ولى با کمال تأسّف آنچه در دیگر کتب آسمانى به عنوان وحى آسمانى باقى مانده ـ که از دیدگاه ما تحریف شده و خلط یافته است ـ زن را مایه گمراهى و گناه معرفى کرده است, چنان که در تورات مى خوانیم:
(و چون زن دید که آن درخت براى خوراک نیکو است و به نظر خوش نما و درختى دلپذیر, دانش افزا, پس از میوه اش گرفته بخورد, و به شوهر خود نیز داد و او خورد… خداوند خدا آدم را ندا در داد و گفت کجا هستی… آیا از آن درختى که تو را قدغن کردم که آن را نخورى خوردى. آدم گفت این زنى که قرین من ساختى وى از میوه درخت به من داد و خوردم… به آدم گفت چون که سخن زوجه ات را شنیدى و از آن درخت خوردى که امر فرموده گفتم از آن نخورى پس به سبب تو زمین ملعون شد.)7
استاد مطهرى در نقد این نگرش بدبینانه و تحقیرآمیز مى نویسد:
(یکى دیگر از نظریات تحقیرآمیزى که در گذشته وجود داشته است و در ادبیات جهان آثار نامطلوبى بجا گذاشته است این است که زن عنصر گناه است, از وجود زن شرّ و وسوسه برمى خیزد, زن شیطان کوچک است, مى گویند در هر گناه و جنایتى که مردان مرتکب شده اند زنى درآن دخالت داشته است, مى گویند مرد در ذات خود از گناه مبرّا است و این زن است که مرد را به گناه مى کشاند, مى گویند شیطان مستقیماً در وجود مرد راه نمى یابد و فقط از طریق زن است که مردان را مى فریبد, شیطان, زن را وسوسه مى کند و زن, مرد را….)8
قرآن داستان آدم و حوّا را در موارد گوناگون بیان کرده, امّا هرگز سخن از شیطان بودن زن یا وسیله گناه بودن او به میان نیاورده است, بلکه معتقد است هریک از مرد و زن اگر گناهى مرتکب شوند, خود مسوٌول کردار خودشان شناخته شده اند.
(قرآن آنجا که پاى وسوسه شیطانى را به میان مى کشد, ضمیرها را به شکل (تثنیه) مى آورد, مى گوید: (فوسوس لهما الشیطان), شیطان آن دو را وسوسه کرد. (فدلاّهما بغُرور), شیطان آن دو را به فریب راهنمایى کرد, (وقاسمهما انّى لکما من الناصحین), یعنى شیطان در برابر هر دو سوگند یاد کرد که جز خیرآنها را نمى خواهد.)9
چنان که ملاحظه مى شود, قرآن زن را از باورهاى رایج و بدبینانه آن زمان تبرئه کرد و او را از اینکه عنصر گناه و عامل انحراف مرد یا دست نشانده شیطان باشد مبرّا دانست.
دست یابى زن به کمالات معنوى, همانند مرد
ییکى دیگر از نظریات تحقیرآمیز نسبت به زن در فرهنگ جاهلى و ادیان تحریف شده, آن بود که زن از جهت توانایى هاى معنوى و روحانى ضعیف است و نمى تواند به مراتب عالى معنوى راه یابد و به مقام قرب الهى برسد! امّا در دیدگاه قرآن کریم تفاوتى میان زن و مرد در امکان پیمودن راه هاى قرب الهى و کسب مقامات عالیه اخروى نیست, و در این میان جنسیت دخالت ندارد. چه زن و چه مرد, هریک که خردمندانه و در فرصت حیات دنیایى به شایستگى عمل کند, در آخرت نیز پاداش هاى بزرگ و مقامات عالى را به دست مى آورد. استاد شهید در این باره مى نویسد:
(قرآن در آیات فراوانى تصریح کرده است که پاداش اخروى و قرب الهى به جنسیّت مربوط نیست, به ایمان و عمل مربوط است, خواه از طرف زن باشد و یا از طرف مرد. قرآن در کنار هر مرد بزرگ و قدّیسى از یک زن بزرگ و قدّیسه یاد مى کند, و از همسران آدم و ابراهیم و از مادران موسى و عیسى در نهایت تجلیل. اگر همسران نوح و لوط را به عنوان زنانى ناشایست براى شوهران شان ذکر مى کند, از زن فرعون نیز به عنوان زن بزرگى که گرفتار مرد پلیدى بوده است غفلت نکرده است, گویى قرآن خواسته است درداستان ها توازن را حفظ کند و قهرمانان داستان ها را منحصر به مردان ننماید.)10
در تاریخ قرآن و داستان هایى که آیات الهى بیان مى دارند, مادر حضرت موسى و نیز مادر حضرت عیسى به مقامى مى رسند که بدانها وحى مى شود و ملائکه با آنها سخن مى گویند. حضرت مریم به جایى مى رسد که از غیب, مواهب الهى به او روزى مى رسد و بر خانِ معنویت و کمالات الهى مى نشیند.
زن و مرد, تکمیل کننده یکدیگر
از جمله دیدگاه هاى منفى که در جوامع بشرى نسبت به زن مطرح بوده, این است که اساساً آفرینش زن طفیل وجود مرد است, زن آفریده شده است تا نیازهاى مرد را برآورده سازد و به همین نسبت ارزش گذارى و منزلت اجتماعى زن در مقایسه مرد, فرعى و حاشیه اى به حساب مى آید!
امّا قرآن, هیچ یک از زن و مرد را فرع وجود دیگرى ندانسته است, بلکه هردو را در عرض هم و تکمیل کننده یکدیگر به شمار آورده است.
(هرگز نمى گوید زن براى مرد آفریده شده است, اسلام مى گوید هریک از زن و مرد براى یکدیگر آفریده شده اند.)11
(… هنّ لباس لکم وأنتم لباس لهنّ…) بقره / 187
زنان زینت و پوشش مردان, و مردان نیز زینت و پوشش زنان هستند.
ییعنى زن و مرد یکدیگر را از انحراف ها نگاه مى دارند, نارسایى هاى یکدیگر را مى پوشانند و وسیله آسایش یکدیگرند. از این رو هریک زینت دیگرى به شمار مى آید. این تعبیر آیه نهایت ارتباط معنوى زن و مرد و نزدیکى و مساوات آنها را روشن مى سازد. همـان تعبیر که درباره مردان آمده درباره زنان نیز بدون کم و کاست آمده است.
وجود زن, مایه آرامش مرد
از دیگر دیدگاه هاى منفى نسبت به زن این است که وجود زن را شرّى ناگزیر دانسته اند, درحالى که قرآن وجود زن را مایه آرامش مرد معرفى کرده است:
(ومن آیاته أن خلق لکم من أنفسکم ازواجاً لتسکنوا الیها) روم / 21
از آیات و نشانه هاى خداوند این است که همسرانى از جنس خود شما آفرید, تا در کنار آنها آرامش یابید.
این آیه جزء مجموعه آیاتى است که از آفرینش و نشانه هاى الهى سخن گفته و آیات توحیدى را ارائه مى دهند. در این آیه زن را سبب آرامش معرفى مى کند و از پیوند میان همسران (زن و مرد) که جاذبه, کشش قلبى و روحانى سرمایه آن است سخن مى گوید و وجود زن به عنوان همسر و آرامش بخش و به عنوان موهبت بزرگ الهى مطرح مى شود.
برخى از پیروان ادیان, تمایل جنسى را ذاتاً پلید و آمیزش جنسى را موجب تباهى و سقوط دانسته اند و چه بسا علّت گسترش اعتقاد به پلیدى ازدواج و آمیزش جنسى درمیان مسیحیان, برداشت برخى از دانشمندان مسیحیت از تجرّد حضرت مسیح(ع) بوده است. روحانیان و قدّیسان مسیحى شرط رسیدن به کمالات روحانى را آلوده نشدن به زن در تمام مدّت عمر مى دانسته اند. پاپ از میان مجرّدهاى گریزان از زن برگزیده مى شده است و کلیسا ازدواج را براى سایر مردها, از سر ضرورت و براى تولید و ادامه نسل اجازه داده, ولى پلیدى ذاتى آن را باور داشته اند. غیر از مسیحیان, اقوام دیگر نیز عقاید بدبینانه اى درباره زن و تمایل به او داشته اند.
استاد مطهرى در پرتو آیات قرآن و معارف دینى تصویرى زیبا و مطابق با آفرینش از پیوند زناشویى و دیدگاه دین در این باره ارائه داده است:
(در اسلام کوچک ترین اشاره اى به پلیدى علاقه جنسى و آثار ناشى از آن نشده است. اسلام مساعى خود را براى تنظیم این علاقه به کار برده است…
از نظر اسلام, علاقه جنسى نه تنها با معنویّت و روحانیّت منافات ندارد, بلکه جزء خوى و خلق انبیاء است. در حدیثى مى خوانیم: (من اخلاق الانبیاء حبّ النساء.)12
در اسلام برخلاف این باورهاى منفى نسبت به زن, رهبانیّت, گوشه گیرى و انزوا رد شده است, و از مسلمانى که نسبت به زن, بى علاقه, متنفر و گریزان باشد به شدّت انتقاد شده است, چنان که به نقل شهید مطهرى در تاریخ اسلام مى خوانیم:
(یکى از اصحاب رسول اکرم به نام عثمان بن مظعون کار عبادت را به جایى رسانید که همه روزها روزه مى گرفت, و همه شب تا صبح به نماز مى پرداخت, همسر وى جریان را به اطلاع رسول اکرم رسانید, رسول اکرم درحالى که آثار خشم از چهره اش هویدا بود از جا حرکت کرد و پیش عثمان بن مظعون رفت, و به او فرمود: اى عثمان, بدان که خدا مرا براى رهبانیّت نفرستاده است; من شخصاً نماز مى خوانم و روزه مى گیرم و با همسر خود نیز آمیزش مى کنم. هرکس مى خواهد از دین من پیروى کند باید سنّت مرا بپذیرد, ازدواج و آمیزش زن و مرد با یکدیگر جزء سنّت هاى من است.) 13
ب: تفاوت هاى طبیعى زن و مرد
استاد شهید مطهرى پس از بحث در آفرینش انسان و جایگاه زن در آفرینش, به تفاوت هاى موجود در آفرینش و طبیعت زن و مرد مى پردازد. به باور ایشان این تفاوت ها باعث مى شود که زن و مرد از جهت حقوق طبیعى و فطرى وضع ناهمگونى داشته باشند.
به نظر استاد شهید, روابط حقوقى خانوادگیِ زن و مرد در دیدگاه قرآن ویژگى هایى دارد که با فرهنگ جاهلیِ پیش از اسلام و فرهنگ امروزى نیز متفاوت است.
ییعنى زن از آن جهت که زن است و مرد نیز از آن جهت که مرد است در جهاتى همانند نیستند, زیرا در آفرینش و طبیعت, یک نواخت نیستند. از این رو با تساوى کاملى که در انسانیّت دارند و از ارزش یکسانى برخوردارند, از جهت مسائل حقوقى, وظایف, تکالیف, مجازات ها و… وضع مشابهى ندارند.
در عصر کنونى سعى مى شود, میان زن و مرد از جهت وضع قوانین, مقررات, حقوق و وظایف, وضع یکسان و همانندى پدید آورند و تفاوت هاى طبیعى و غریزى زن و مرد را نادیده بگیرند. استاد مطهرى, تساوى حقوق زن و مرد را حقیقتى مسلّم دانسته است, امّا تشابه و همانندى را نادرست و غیرممکن شمرده است, زیرا با توجّه به ساختار آفرینشى زن و مرد و ویژگى ها و نیازهاى جسمى و روحى آنان, حقوق مشابه, نه ممکن است و نه سزاوار, بلکه شایسته است که زن حقوق متناسب با خود را به دست آورد, و در حدودى که طبیعت زن و مرد تفاوت داشته و اقتضا مى کند حقوق آنان نیز تفاوت داشته باشد. این سخن با عدالت و حقوق فطرى سازگار است و سعادت انسان با چنین منطقِ هماهنگ با آفرینش تأمین مى شود, زیرا زن و مرد با توانایى ها و نیازهاى متفاوتى که از طبیعت گرفته اند در عرصه اجتماعى, خانواده و… ظاهر مى شوند, بنابراین با سندهایى که قانون طبیعى و چگونگى آفرینش به زن و مرد داده, حقوق هریک مشخص مى شود.14
سرپیچى از این قانونمندى سبب ظلم به زن یا مرد مى شود. با نادیده گرفتن تفاوت طبیعى و چشم بر واقعیّت بستن به حق انسانى تجاوز مى شود, این سرپیچى ممکن است با شعارهاى فریبنده اى چون حقوق مشابه زن و مرد باشد.
ج. فلسفه تفاوت حقوق زن و مرد
شکّى نیست که با نگاه ابتدایى در فقه اسلامى, برخى نابرابرى ها میان حقوق زن و مرد دیده مى شود, ولى چنان که یادآور شدیم, بهتر است از آن به (تفاوت هاى حقوقى) تعبیر کرد, زیرا هر تفاوتى ناگزیر تبعیض و ستم نیست, چنان که هر برابرى, همانندى و تساوى نیز به طور قطع عدالت و انصاف نمى باشد.
اکنون پرسش این است که این تفاوت ها آیا ذاتى اسلام و از مسلّمات تغییرناپذیر فقه اسلامى است, یا از عرضیاتى است که قابل تعدیل و تغییر در چهارچوب هاى اجتهادى مى باشد؟
برخى کار خود را آسان کرده و به طور مطلق تمام این گونه مسائل را از عرضیّات اسلام دانسته اند که قابل تغییرند و مى توان به مقتضاى روز و شرایط حاکم بر جامعه آنها را تطبیق داد, آنها معتقدند که:
(این نابرابرى ها جزء عرضیّات اند و لذا بنا به تعریف مى توانستند غیر از این باشند. به طورکلّى تمام نظام حقوقى اسلام جزء عرضیّات اسلام است. نباید (مقاصد شارع) را با (راه نیل به آن مقاصد) یکى دانست.)15
به باور اینان, پیامبران براى تغییر سطح معیشت مردم و یا تغییر معرفت شان قیام نکرده اند, بلکه کار مهم آنها آوردن معنى و محورى تازه براى زندگى بوده است نه نحوه تازه اى از زندگى. مردم زندگى خود را مى کنند و دین تغییرى در شیوه زندگى ندارد, بلکه آن را عطف به کانون معنایى تازه, یعنى (قربة الى الله) کرد. احکام اجتماعى اسلام هم متّکى بر عرفیّات جامعه است. درصد بالایى از احکام اسلامى (امضایى) است که پیشتر در جامعه پیش از اسلام وجود داشته است و دین بر همان آدابى که در جامعه عربى جارى بوده صحّه گذاشته و مشروع دانسته است. بنابراین دین, عرف هر عصرى را مى پذیرد و با تغییرات اندکى از جهت مقصد, شیوه اجرا و یا تعدیل, سپر شرع را بر روى ایشان مى گستراند و آنها را معطوف به کانون معنوى دین مى کند.
از این رو اظهار مى دارند که چگونگى زیست و آداب و عرف اجتماعى زمان پیامبر(ص) یک شیوه زیست ممکن بوده است, که پیامبر(ص) کمابیش آنها را امضا کرده است. دلیلى وجود ندارد که بگوییم آن نحوه زیست بهترین است و غیرقابل تغییر. صاحبان این گونه برداشت درخصوص نابرابرى هایى که در حقوق زنان و مردان دیده مى شود مى گویند:
(این نابرابرى ها جزء عرضیّات اسلامند و منبعث از شرایطى هستند که پیامبر در دل آنها مبعوث شدند و به هیچ وجه جزء ارزش هاى مطلق و متعالى انسانى محسوب نمى شوند.)16
به باور ایشان, این گونه عرضیّات مى توانند مشمول اجتهادات عصرى واقع شوند و جاى خود را به عرفیّات و آداب رایج بسپارند, امّا با حفظ مقاصد شارع و ارزش هاى متعالى اسلام.
البته ما در این نوشتار چنین ادّعاى مطلقى را نمى توانیم داشته باشیم, زیرا منابع اسلامى تا این پایه یارى نمى دهد, ولى یادآور مى شویم که بسیارى از حقوق ویژه بانوان در فقه اسلامى آن چنان نیست که در شرایط متغیّر و متفاوت, همچنان ثابت بماند و واقعیّت ها را نادیده انگارد و مجالى براى اجتهاد نداشته باشد.
استاد شهید مطهرى درنظر داشته که (راز تفاوت ها) میان حقوق زنان و مردان را به ویژه از جهت تأثیرى که عوامل تاریخى و اجتماعى و (مقتضیات زمان) در آنها داشته مورد بررسى قرار دهد که متأسّفانه زمان به او فرصت چنین کارى را نمى دهد, امّا در ضمن برخى مطالب ایشان به فلسفه و حکمت برخى احکام و حقوق اشاره شده است. وى مى نویسد:
(در نظر داشتم تحت عنوان (راز تفاوت ها) در اطراف اینکه عوامل تاریخى و اجتماعى چه اندازه مى توانسته است در این تفاوت ها موٌثّر باشد بحثى کنم, براى پرهیز از درازشدن دامنه مطلب از بحث مستقل در آن صرف نظر مى کنم. در ضمن مباحث آینده کاملاً مطلب روشن خواهد شد.)17
مهریه در نظام حقوق قرآنى
از نظر قرآن, مرد به هنگام عقد قرارداد ازدواج و خواستگارى (هدیه اى) تقدیم زن مى کند که پدر, برادر یا دیگر بستگان زن در آن نقش و اختیارى ندارند. زن در عین حال که چنین پیشکشى را دریافت مى دارد استقلال اجتماعى و اقتصادى خود را حفظ مى کند, خودش با آزادى و اختیار شوهر را انتخاب مى کند, نه با اراده پدر یا تصمیم کسى دیگر, و نیز هنگامى که در خانواده خود با شوهر زندگى مى کند کسى حق ندارد مانند تاریخ کهن او را به خدمت خود بگمارد و استثمار کند. محصول کار و زحمتش به خود او تعلّق دارد نه به دیگرى, در معاملات حقوقى نیاز به قیمومیت ندارد. مرد و زن فقط حق دارند در هنگام پابرجابودن پیمان زناشویى فقط نسبت به نیازهاى جنسى متعهّد باشند و مرد به خاطر بهره مندى از وصال زن, زندگى را در حدّ امکان و مطابق شأن او تأمین کند.
(در قرآن کریم آیات زیادى هست درباره اینکه مهر زن به خود زن تعلّق دارد نه به دیگرى. مرد باید در تمام مدّت زناشویى عهده دار تأمین مخارج زندگى زن بشود, و در عین حال درآمدى که زن تحصیل مى کند و نتیجه کار او به شخص خودش تعلّق دارد نه به دیگرى, پدر یا شوهر.)18
به طور طبیعى و معمول این مرد است که نسبت به زن اظهار علاقه و مهر مى کند و براى جلب نظر او هدیه اى را پیشکش مى نماید. مرد همواره متقاضى بوده است, و زن هرگز با حرص و ولع درپى مرد نرفته است و از خود نوعى بى نیازى و استغنا نشان داده است, از این رو مهریه در حرمت و حیا و عفاف زن ریشه دارد.
(زن با الهام فطرى دریافته است که عزّت و احترام او به این است که خود را رایگان در اختیار مرد قرار ندهد.)19
بلکه در پرتو چنین الهام فطرى توانسته مرد را به عنوان خواستگار به آستانه خود بکشاند.
(قرآن کریم با لطافت و ظرافیت بى نظیرى مى گوید: (وآتوا النّساء صدقاتهنّ نحلةً) (نساء / 4) یعنى کابین زنان را که به خود آنها تعلّق دارد (نه به پدران یا برادران آنها) و عطیّه و پیشکشى است از جانب شما به آنها, به خودشان بدهید.)20
به گفته استاد, در این آیه به سه نکته اشاره شده است:
1. مهریه را با تعبیر (صدقه) (با ضمّ دال) یاد کرده نه مهریه, زیرا صُدقه از مادّة صدق است که نشانه راستین بودن و از سر صدق بودن علاقه مرد است.
2. با ملحق کردن ضمیر (هنّ) به کلمه صدقاتهنّ, مى فهماند که مهریه به خود زن تعلّق دارد نه به کسى دیگر.
3. با تعبیر (نحلة), نشان مى دهد که مهریه هیچ عنوانى جز تقدیمى و هدیه ندارد.
این هدیه مهریه اختصاص به ازدواج رسمى و رابطه مشروع ندارد, بلکه در مواردى هم که زن و مرد روابط نامشروعى دارند باز این مرد است که هدیه مى دهد.
بنابراین اساس استاد نتیجه گرفته است که:
(مهر از احساسات رقیق و عطوفت آمیز مرد ناشى شده, نه از احساسات خشن و مالکانه او, آنچه از ناحیه زن در این امر دخالت داشته, حس خوددارى مخصوص او بوده نه ضعف و بى اراده بودن او. مهر, تدبیرى است از ناحیه قانون خلقت براى بالابردن ارزش زن و قراردادن او در سطح عالى ترى. مهر به زن شخصیت مى دهد. ارزش معنوى مهر براى زن بیش از ارزش مادّى آن است.)21
قرآن رسوم جاهلى را در قضیّه مهریه منسوخ کرد و آن را به مسیر طبیعى خود برگرداند, زیرا در جاهلیّت, پدران و مادران مهریه را به عنوان حق الزحمه و (شیربها) حق خود مى دانستند, ولى قرآن به صراحت آن را حق خود زن دانست, زیرا در زمان جاهلیّت چون دخترى متولّد مى شد, به وى چنین تبریک مى گفتند: (هنیئاً لک النّافجة), یعنى این مایه افزایش ثروت تو را گوارا باد, کنایه از اینکه پس از این دختر را شوهر مى دهى و مهر دریافت مى کنى.
در عصر جاهلى پدران و در غیاب ایشان برادران که خود را قیّم مى پنداشتند, دختران را شوهر مى دادند و مهر دختر را خود دریافت مى کردند. گاهى برخى پدران یا برادران دختران را با یکدیگر معاوضه مى کردند و دختر یا خواهر هریک, مهر دیگرى قرار مى گرفت. این نوع ازدواج (شغار) نامیده مى شد که پیامبر آن را مردود شمرد و فرمود: (لاشغار فى الاسلام). اسلام تمام این رسوم را از میان برد و حتّى اضافه بر مهر را نیز منع نمود.
قرآن, قرارداد کارکردن داماد براى پدرزن را به عنوان پرداخت مهر ـ در زمانى که ثروت قابل مبادله نبود ـ منسوخ کرد.
در جاهلیّت رسم ارث زوجیّت نیز بوده که منسوخ گشته است, یعنى زن به هنگام فوت شوهر جزء مال الارث به ورثه مى رسیده و به تملّک ورثه درمى آمده است. قرآن در ردّ این رسم مى گوید:
(یاایّها الذین آمنوا لا تحلُّ لکم أن ترثوا النساء کرها) نساء / 19
اى موٌمنان بر شما روا نیست که زنان مورّثان خود را به ارث ببرید, درحالى خود آن زنان مایل نیستند.
در زمان جاهلیّت براى اینکه مهر زنان را ندهند آنها را متّهم به فحشاء مى کردند یا آنها را تحت فشار و ستم قرار مى دادند تا مهریه او را نپردازند, قرآن بر این رسم ظالمانه نیز مهر بطلان زد و از آن منع کرد:
(ولا تعضلوهنّ لتذهبوا ببعض ما آتیتموهنّ) نساء / 19
زنان را به خاطر اینکه چیزى از آنها بگیرید یا قسمتى از مهرى که به آنها داده اید جبران کنید, در مضیقه و شکنجه قرار ندهید.22
بدین وسیله قرآن کریم هر رسمى را که موجب تضییع حقوق زنان به ویژه مهر آنها مى شد منسوخ اعلان کرد.
حق مالکیّت زن
شهید مطهرى درباره حق مالکیّت زن مى نویسد:
(یکى از مسلّمات دین اسلام این است که مرد, حقّى به مال زن و کار زن ندارد. نه مى تواند به او فرمان دهد که براى من فلان کار را بکن, و نه اگر زن کارى کرد که به موجب آن کار, ثروتى به او تعلّق مى گیرد مرد حق دارد که بدون رضاى زن در آن ثروت تصرف کند, و از این جهت زن و مرد وضع مساوى دارند.)23
ممکن است در سنّت ها و فرهنگ هاى موجود و روابط زن و شوهر در جامعه کنونى اسلامى اشکالاتى وجود داشته باشد و حقوق زنان تضییع گردد, ولى این کاستى ها ربطى به حقوق زن در قرآن ندارد, هر مسلمانى خود باید پاسخگوى رفتار و کردار خود باشد, و رعایت مسوٌولیّت خود را در برابر عدل و انصافى که دین برعهده وى گذاشته بکند. اگر مسلمانان در انجام وظیفه دینى کوتاهى کردند یا باورها و سنّت هاى غلط خود را به نام دین به کار بستند ربطى به دین ندارد. مهریه, طبق آیه (وآتوا النّساء صدقاتهنّ نحلة), چون برعهده مرد قرار مى گیرد نقد باید پرداخت شود و هم اکنون که رسم بر این است که مهر را وثیقه مالى مى پندارند و بیشتر جنبه ذمّه و عهده دارد و زن نوعاً آن را مطالبه نمى کند, مگر هنگامى که اختلاف و نزاعى پیش بیاید; این وضع مطابق حکم اسلامى نیست, بلکه این توافق و تفاهمى است که در زمان ما زن مراعات مرد را مى کند.
(تاریخ نشان مى دهد که پیامبر اکرم به هیچ وجه حاضر نبود زنى را بدون مهر در اختیار مردى قرار دهد.)24
برخى موضوع نفقه را نیز بد تفسیر کرده و از آن نوعى جیره خوارى زن و مزدورى وى تصور کرده اند, استاد مطهرى در این باره مى نویسد:
(اگر کسى بگوید نفقه زن در غرب تا قرن نوزدهم چیزى جز جیره خوارى و نشانه بردگى زن نبوده است راست گفته است, زیرا وقتى که زن موظف باشد مجّاناً داخله زندگى مرد را اداره کند و حق مالکیّت نداشته باشد, نفقه اى که به او داده مى شود از نوع جیره اى است که به اسیر, یا علوفه اى است که به حیوانات بارکش مى دهند. امّا اگر قانون به خصوصى در جهان پیدا شود که اداره داخله زندگى مرد را به عنوان یک وظیفه لازم از دوش زن بردارد و به او حق تحصیل ثروت و استقلال کامل اقتصادى بدهد, در عین حال او را از شرکت در بودجه خانوادگى معاف کند, ناچار فلسفه دیگرى درنظر گرفته و باید در اطراف آن فلسفه تأمّل کرد.)25
استقلال مالکیتى زن
در دیدگاه شهید مطهرى, قرآن همان طور که مردان را در نتایج کار و تلاششان داراى حق مى داند, زنان را نیز در نتیجه کار و فعّالیّت شان ذى حق مى شمرد. چنان که در قرآن مى خوانیم:
(للرّجال نصیب ممّا اکتسبوا وللنّساء نصیب ممّا اکتسبن) نساء / 32
مردان را از آنچه کسب مى کنند و نیز زنان را از آنچه به دست مى آورند بهره اى است.
عرب جاهلى زن را از هرگونه ارثى محروم کرده بود, امّا قرآن کریم برخلاف شیوه معمول به صراحت زن را نیز مانند مرد, وارث شناخت.
(للرّجال نصیب ممّا ترک الوالدان والاقربون وللنّساء نصیب ممّا ترک الوالدان والاقربون) نساء / 7
مردان را از مالى که پدر و مادر و یا خویشاوندان بعد از مردن خود باقى مى گذارند بهره اى است, و زنان را هم از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان از خود باقى مى گذارند بهره اى است.26
زن, کانون مهر, نه ابزار تجارت
موضوع دفاع از حقوق زن در جهان غرب, زمانى اوج گرفت که کارخانه ها به کار ارزان و بى مشکل زنان احساس نیاز کردند. براى حرکت اقتصادى و چرخش چرخ هاى صنایع, زنان , نیروهایى کم هزینه شناخته شدند و مى بایست از درون خانه ها بیرون کشیده شوند, ولى زمانى که اسلام از حقوق زن سخن به میان آورد, جز کرامت او هیچ چشم داشت دیگرى تصوّر نمى رفت.
(انگیزه اى که سبب شد اسلام به زن استقلال اقتصادى بدهد جز جنبه هاى انسانى و عدالت دوستى و الهى اسلام نبوده; در آنجا مطالبى از قبیل مطامع کارخانه داران انگستان وجود نداشت که به خاطر پرکردن شکم خود این قانون را گذراندند, بعد با بوق و کُرنا دنیا را پر کردند که ما حق زن را به رسمیت شناختیم و حقوق زن و مرد را مساوى دانستیم…
اسلام به زن استقلال اقتصادى داد, امّا به قول (ویل دورانت) خانه براندازى نکرد. اساس خانواده ها را متزلزل نکرد, زنان را علیه شوهران و دختران را علیه پدران و برادران به تمرّد و عصیان وادار نکرد. اسلام با این دو آیه انقلاب عظیمى به وجود آورد, امّا آرام و بى ضرر و بى خطر…
آنچه دنیاى غرب کرد این بود که به قول (ویل دورانت) زن را از بندگى و جان کندن در خانه رهانید و گرفتار بندگى و جان کندن در مغازه و کارخانه کرد. یعنى اروپا غل و زنجیرى از دست و پاى زن باز کرد و غل و زنجیر دیگرى که کمتر از اولى نبود به دست و پاى او بست, امّا اسلام زن را از بندگى و بردگى مرد در خانه و مزارع و غیره رهانید و با الزام مرد به تأمین بودجه اجتماع خانوادگى, هرنوع اجبار و الزامى را از دوش زن براى مخارج خود و خانواده برداشت….)27
از سوى دیگر, اگر در فقه اسلامى پرداخت نفقه و مخارج ضرورى زن بر مرد واجب شمرده شده است, این نشانه مالکیّت مرد نیست, زیرا کسى که مسوٌول نفقه شد, نوعى مالکیّت و سرورى پیدا نمى کند, چنان که نفقه پدر و مادر و جدّ که بر فرزندان بالغ واجب است, دلیل آن نیست که فرزند مالک آنها مى شود. بلکه حقّى است که به حکم زحماتى که کشیده اند بر فرزند پیدا کرده اند. زن نیز نفقه را در قبال مهر بى دریغ خود به همسر و فرزندان سزاوار شده است. آنچه از ظرافت, لطافت, احساس سرشار از محبّت و حوصله زن به عنوان مادر برمى آید از عهده کمتر مردى برمى آید.
حضور زن در عرصه هاى اجتماعى و اقتصادى
چه حکمتى داشته که اسلام رعایت جانب زن را در مسائل مالى کرده و مرد را به صورت خدمتکار بى مزد و اجرت براى زن و خانواده, درآورده است؟ شکّى نیست که اسلام نخواسته به نفع زن علیه مرد و یا به عکس عمل کند, بلکه مطابق فطرت, طبیعت و قانون آفرینش, سعادت مرد و زن و فرزندان آنها را که باید در دامن زن پرورش یابند درنظر گرفته است. این قانون آفرینش و جریان طبیعى میان همه جانداران است, که به دست توانا و تدبیر حکیمانه آفرینش انجام گرفته است.
اگر سهم مرد و زن را در زندگى مورد توجّه قرار دهیم, خواهیم یافت که سهم زن در شکل گیرى نهاد خانواده و رنج او براى تدبیر درونى آن بیش از مرد است, چرا که زن دوران باردارى, درد زایمان و عوارض آن, فصل شیرخوارگى فرزند و پرستارى از او را تحمّل مى کند, از نیروى بدنى او کاسته مى شود, توانایى وى در کار و تولید کاهش مى یابد, با این شرایط آیا منصفانه است که تأمین هزینه زندگى را نیز برعهده داشته باشد!
(خداوند زن را مایه آسایش و آرامش روح مرد قرار داده است. (وجعل منها زوجها لیسکن الیها) (اعراف / 189) دریافته است که هراندازه موجبات آسایش و فراغ خاطر همسر خود را فراهم کند, غیرمستقیم به سعادت خود خدمت کرده است و کانون خانوده خود را رونق بخشیده است. دریافته است که از دو همسر, لازم است لااقل یکى مغلوب تلاش ها و خستگى ها نباشد تا بتواند آرامش دهنده روح دیگرى باشد و در این تقسیم کار, آن که بهتر است در معرکه زندگى وارد نبرد شود, مرد است, و آن که بهتر مى تواند آرامش دهنده روح دیگرى باشد زن است.)28
شکّى نیست که با الغاى نفقه, خسارات روحى, معنوى و عاطفى بسیارى بر نهاد خانواده وارد مى شود, و به قول استاد مطهرى:
(اى کاش افرادى که تیشه برداشته کورکورانه بنیان استوار کانون مقدّس خانوادگى ما را که براساس قوانین مقدّس آسمانى بنا شده است خراب مى کنند, مى توانستند به عواقب کار بیندیشند و شعاع دورترى را ببینند.)29
تأمّلى در سهم زن از ارث
کم نیستند کسانى که مى پرسند چرا در قوانین اسلام, نابرابرى در سهم الارث زن با مرد وجود دارد؟ این قانون با تساوى حقوق منافات دارد, زیرا سهم الارث زن, نصف مرد, و سهم پسر, دوبرابر دختر, و سهم شوهر, دوبرابر زن مى باشد. فقط پدر و مادر هستند که از فرزندشان (اگر فرزند داشته باشد) به تساوى هریک, یک ششم ارث مى برند.
این پرسش, پرسشى دیرینه است و در صدر اسلام نیز برخى این سوٌال را داشته اند و دین شناسان به ویژه امامان(ع) پاسخ داده اند. چنان که مرحوم مطهرى مى نویسد:
(ابن ابى العوجاء در قرن دوم مى زیسته و به خدا و مذهب اعتقاد نداشته است. این مرد از آزادى آن عصر استفاده مى کرد و عقاید الحادى خود را همه جا ابراز مى داشت, حتّى گاهى در مسجدالحرام یا مسجدالنبى(ص) مى آمد و با علماء عصر راجع به توحید و معاد و اصول اسلام به بحث مى پرداخت. یکى از این اعتراضات او به اسلام همین بود: مى گفت: (ما للمرئة المسکینة الضّعیفة تأخذ سهماً و یأخذ الرّجل سهمین); یعنى چرا زن بیچاره که از مرد ناتوان تر است باید یک سهم ببرد و مرد که تواناتر است دو سهم ببرد؟ این خلاف عدالت و انصاف است.
امام صادق(ع) فرمود: این براى این است که اسلام سربازى را از عهده زن برداشته و به علاوه مهر , نفقه را به نفع او بر مرد لازم شمرده است و در بعضى جنایات اشتباهى که خویشاوندان جانى باید دیه بپردازند, زن از پرداخت دیه و شرکت با دیگران معاف است. از این رو سهم زن در ارث از مرد کمتر شده است.
امام صادق(ع) صریحاً وضع خاص ارثى زن را معلول مهر و نفقه و معافیّت از سربازى و دیه شمرد.)30
در گذشته و پیش از اسلام, زن از ارث محروم بوده است. چگونگى و مقدار محرومیت و علّت آن در جامعه هاى مختلف فرق داشته است. برخى براى زن نقشى در خانواده و تولید فرزند قائل نبوده اند و ارث زن را انتقال ثروت به بیگانه تلقّى مى کرده اند, زن و فرزندان او را خارج از فامیل مى دانسته اند. برخى چون براى زن شخصیّت حقوقى و استقلال اقتصادى قائل نبوده اند او را از ارث محروم مى داشتند. از آنجا که به طور طبیعى زن نمى توانست در امور دفاعى سلاح بردارد, عرب جاهلى او را از ارث محروم مى دانست, و هنگامى که آیه ارث نازل شد براى برخى از آنان باعث شگفتى شد:
(للرّجال نصیب ممّا ترک الوالدان والأقربون واللنّساء نصیب ممّا ترک الوالدان والأقربون ممّا قلّ منه أو کثر نصیباً مفروضاً) نساء / 7
از هرچه پدر و مادر و خویشاوندان به ارث مى گذارند, مردان را نصیبى است. و از آنچه پدر و مادر و خویشاوندان به ارث مى گذارند, چه اندک و چه بسیار, زنان را نیز نصیبى است; نصیبى معیّن.
در زمان نزول این آیات, برادر حسان بن ثابت, شاعر معروف زمان پیامبر(ص) درگذشت و از او زنى با چند دختر باقى ماند. امّا پسرعموهاى او همه دارایى وى را تصرف کردند و چیزى به زن و دختران او ندادند. زن او شکایت نزد رسول اکرم(ص) برد, حضرت آنها را احضار کرد, گفتند: زن که نمى تواند سلاح بپوشد و درمقابل دشمن بایستد, این ما هستیم که باید شمشیر به دست بگیریم و از خودمان و از این زن ها دفاع کنیم, پس ثروت هم باید متعلّق به مردان باشد, ولى رسول اکرم حکم خدا را به آنها ابلاغ کرد.31
در عرب جاهلى, پسر خوانده مرد ارث مى برد, ولى زن نه تنها ارث نمى برد, بلکه جزء سهم الارث به شمار مى آمد. این محرومیّت از ارث و دیگر حقوق, ویژه عرب جاهلى نبود, بلکه در یونان و ایران سامانى نیز زن از محرومیّت هاى فراوانى رنج مى برد.
در حقوق اسلامى با این گونه نگرش هاى تبعیضى مبارزه شده است, ولى این سوٌال باقى مانده که چرا سهم الارث زن و مرد, برابر نیست. استاد مطهرى در پاسخ این سوٌال مى نویسد:
(علّت اینکه اسلام سهم الارث زن را نصف مرد قرار داد (… للذّکر مثل حظّ الانثیین) (نساء / 11) وضع خاصى است که زن از لحاظ مهر و نفقه و سربازى و برخى قوانین جزایى دارد…
چون اسلام مهر و نفقه را لازم مى داند و به این سبب قهراً از بودجه زندگى زن کاسته شده است و تحمیلى از این نظر بر مرد شده است, اسلام مى خواهد این تحمیل از طریق ارث جبران شود, از این رو براى مرد دوبرابر زن سهم الارث قرار داده است.)32
آنچه درباره سهم الارث زن یادآور شدیم, نگاه کلّى بود به اصل موضوع و علّت تفاوت سهم الارث زن با مرد, امّا اگر بحث جزئى تر مورد توجّه قرار گیرد, هر مورد از انواع و ابعاد موضوعى ارث براى خود تفسیر و توجیهى دارد و این گونه نیست که همه جا ارث زن کمتر از مرد باشد. مطالب موردنظر را در چند نکته بیان مى کنیم:
1. مشهور این است که زن از اموال شوهر ارث مى برد, ولى از غیرمنقول و زمین ارث نمى برد. امّا این فتوا مورد اتّفاق همه فقها نیست; برخى از فقها معتقدند که زن از غیرمنقول, قیمت, و از منقول, اصل آن مال را ارث مى برد.
2. مشهور این است که اگر شوهر, تنها وارث زن باشد تمام اموال او را به ارث مى برد, ولى اگر زن, تنها وارث مرد باشد, تنها یک سوم اموال مرد سهم او مى شود و بقیه در اختیار حکومت قرار مى گیرد.
این مسأله نیز مورد اتّفاق همه فقها نیست, بلکه برخى تفاوتى در ارث زن و مرد نمى بینند, چنان که آیه قرآن نیز مطابق همین قول است و تفاوتى میان زن و مرد قائل نشده است.
3. اگر مردى درحال بیمارى همسرش را طلاق دهد و در اثر همان بیمارى از دنیا برود, حقّ زن در ارث محفوظ است, اگرچه پیش از مرگ همسر طلاق داده شده است, زیرا ممکن است کسى براى محروم کردن زن از ارث چنین کند, از این رو اسلام براى حفظ حقوق زن ـ به شرط اینکه پیش از یک سال بمیرد و یا زن پس از اتمام عدّه و قبل از یک سال ازدواج نکرده باشد ـ حق ارث قرار داده است, امّا چنین حقّى براى مرد نیست.
4. گاهى خویشاوندان مادرى ارث مى برند, ولى برخى خویشاوندان پدرى ارث نمى برند, مثلاً خواهر و برادرهاى مادرى به طور مساوى ارث مى برند, عموهاى مادرى نیز به طور مساوى ارث مى برند, یعنى در خویشاوندان مادرى تقسیمات ارثى بالسّویه است. و نیز برادر مادرى به همراه برادر پدر و مادرى ارث مى برد, امّا برادر پدرى به همراه آنها ارث نمى برد. یعنى ارث به دنبال شیر مى رود, و مادرى ها با همه ارث مى برند.
5. در اسلام, خانواده و اصالت و استقلال و اولویّت آن کاملاً مورد توجّه است و هرچیز بر محور آن شکل مى گیرد, ارث و دیگر حقوق مربوط به زن نیز با توجّه به پیوندهاى خویشاوندى و بر محور خانواده تنظیم شده است. بنابراین آن کسى که نمى تواند اولویت خانواده را باور کند یا فرهنگى که چنین جایگاهى بدان نمى دهد, نمى تواند مناسبات حقوقى را در این چهارچوب دریابد. کسانى که امروز به عنوان دفاع از حقوق زن بر حقوق اسلامى خرده مى گیرند, باورى به قداست خانواده ندارند و براى آن اولویّتى قائل نیس,تند و این مشکل خود آنان است, نه مشکل اسلام.
حجاب و عفاف زن
از شواهد دیگرى که براى نابرابرى میان حقوق زن و مرد بیان کرده اند, مسأله حجاب است. برخى گمان کرده اند که اسلام با طرح مسأله حجاب, خواسته است زن محبوس باشد و بدین گونه از حقّ حضور در عرصه هاى فرهنگى, علمى, اجتماعى و اقتصادى محروم گشته و نتواند از حقّ مسلّم آزادى بهره ببرد.
برخى به تحلیل عوامل تاریخى این موضوع پرداخته و آن را زاییده مردسالادى و برترى جویى مرد دانسته اند.
در پاسخ, نخست باید یادآور شد که از دیدگاه قرآن - برخلاف تصوّر عمومى - حجاب و یا به عبارت صحیح تر (عفاف) اختصاص به زن ندارد, بلکه مرد و زن هردو به یکسان مخاطب قرآن قرار گرفته اند که باید عفاف و پاکدامنى را حفظ کنند و از هرزگى و روابط نامشروع جنسى بپرهیزند. بنابراین اگر تکلیفى هم هست زن و مرد هردو در آن مشترکند.
گذشته از این, عفاف و پوشش متناسب از یک مسأله کلّى و اساسى ریشه مى گیرد و آن این است که اسلام مى خواهد انواع التذاذهاى جنسى به محیط خانواده و ازدواج قانونى منعطف شود و راه هرزه نپوید.
قرآن به مردان نیز با همان خطاب زنان دستور مى دهد که نگاه هاى خود را کنترل کنند, از هرزگى و چشم چرانى دورى گزینند, و عفاف و پاکدامنى را حفظ کنند:
(قل للموٌمنین یغُضّوا من ابصارهم ویحفظوا فروجهم ذلک ازکى لهم انّ الله خبیر بما یصنعون. وقل للموٌمنات یغضُضن من ابصارهنّ ویحفظن فروجهنّ ولایُبدین زینتهنّ الاّ ما ظهر منها ولیضربن بخُمُرهنّ على جیوبهنّ ولایبدین زینتهنّ الاّ لبعُولتهنّ او آبائهنّ.)
به مردان موٌمن بگو که چشمان خویش را ببندند و شرمگاه خود را نگه دارند. این برایشان پاکیزه تر است, زیرا خدا به کارهایى که مى کنند آگاه است. و به زنان موٌمن بگو که چشمان خویش را ببندند و شرمگاه خود را نگه دارند و زینت هاى خود را جز آن مقدار که پیداست آشکار نکنند و مقنعه هاى خود را تا گریبان فرو گذارند و زینت هاى خود را آشکار نکنند, جز براى شوهر خود یا پدر خود.
چنان که ملاحظه مى کنیم در این آیات وظایف و حقوق متقابل زن و مرد در معاشرت مطرح است و در مسأله حجاب و حفظ عفاف, زن و مرد یکسانند. استاد شهید مطهرى چند نکته از این آیات برداشت مى کند:
(1. هر مسلمان - چه مرد و چه زن - باید از چشم چرانى و نظربازى اجتناب کند.
2. مسلمان, خواه مرد یا زن, باید پاکدامن باشد و عورت خود را از دیگران بپوشد.
3. زنان باید پوشش داشته باشند و آرایش و زیور خود را بر دیگران آشکار نسازند و درصدد تحریک و جلب توجّه مردان برنیایند.
4. دو استثنا براى لزوم پوشش زن ذکر شده که یکى با جمله (ولایبدین زینتهنّ الاّ ما ظهر منها) بیان شده است و نسبت به عموم مردان است و دیگرى با جمله (ولا یبدین زینتهنّ الاّ لبعولتهنّ…) ذکر شده و نداشتن پوشش را براى زن نسبت به عدّه خاص تجویز مى کند.)33
اگر موضوع حجاب را به دور از جنجال ها و برداشت هاى افراط و تفریطى بنگریم, نه تنها برداشت نابرابرانه میان حقوق زن و مرد از آن نمى شود, بلکه در اصل براى حرمت گذاردن و اهمیّت دادن به حقوق زن و شخصیّت و جایگاه زن است. استاد شهید مطهرى یادآور مى شود:
(راه اسلام, راه معتدل و متعادلى است. اسلام در عین اینکه نهایت مراقبت را براى پاکى روابط جنسى به عمل آورده است, هیچ گونه مانعى براى بروز استعدادهاى انسانى زن به وجود نیاورده است, بلکه کارى کرده است که اگر این برنامه دور از هر افراط و تفریطى اجرا شود, هم روحیه ها سالم مى ماند, و هم روابط خانواده ها صمیمى تر و جدّى تر مى گردد, و هم محیط اجتماع براى فعّالیّت صحیح مرد و زن آماده تر مى شود.)34
نگاهى به قوانین تربیتى و اصلاحى
از موارد دیگرى که در بحث حقوق زن از آن برداشت نابرابرى میان حقوق زن و مرد شده و نوعى تضعیف جایگاه زن از آن به نظر رسیده آیه اى است که مى فرماید: زن خطاکار را تا هنگام وفات در خانه حبس و زندانى کنید. پرسش این است که چرا چنین مجازاتى آن هم بدون تعیین مرجع اجرایى, به عامّه مردم وانهاده شده است؟
(والّتى یأتین الفاحشة من نسائکم فاستشهدوا علیهنّ أربعة منکم فان شهدوا فأمسکوهنّ فى البیوت حتّى یتوفّیهُنّ الموتُ او یجعل الله لهنّ سبیلاً) نساء/15
از میان زنان, آن کس که مرتکب فحشا شوند, پس هرگاه چهار تن از خودتان علیه آنها به شهادت گرفته شوند و آنها شهادت دادند, زنان را در خانه محبوس دارید تا مرگ شان فرا رسد یا خدا را پیش پاى شان نهد.
استاد شهید در تبیین این آیه مى نویسد:
(مفسّران مى گویند: مقصود از راه دیگر - در پایان آیه: او یجعل الله لهنّ سبیلاً - اشاره به این است که این حکم موقتى است, و در آینده حکم دیگرى براى آنان خواهد آمد. آیه دوم از سوره نور که حکم زانى و زانیه را بیان کرده است همان است که این آیه - در پایان - با اشاره آن را وعده داده است.)35
آیه سوره نور چنین است:
(الزّانیة والزّانى فاجلدوا کُلّ واحد منهما مائة جلدة ولاتأخذکم بهما رأفة فى دین الله إن کنتم تُؤمنون بالله والیوم الآخر ولیشهد عذابهما طائفة من المؤمنین) نور / 2
زنان و مردان زناکار را هریک صد ضربه بزنید. و اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید, مباد که در حکم خدا نسبت به آن دو دستخوش ترحّم گردید, و باید به هنگام اجراى حد گروهى از موٌمنان حاضر باشند.
چنان که ملاحظه مى کنید در این آیه تفاوتى میان زن خطاکار و مرد خطاکار نیست, هریک از آن دو مرتکب فحشا شدند چنین مجازات معیّنى را دارند.
پیرامون آیه حبس, مطالب و توجیهات دیگرى نیز هست که در کتابهاى تفسیرى آمده و در اینجا مجال پرداختن به آنها نیست.
اختیارات مرد در طلاق
اختیار یک جانبه اى که اسلام در امر طلاق به مرد داده است, مورد اشکال برخى قرار گرفته است که این امر مایه زحمت و زیان زنان مى شود. مردان به دلایل واهى, از این حق استفاده مى کنند و خیال شان نیز آسوده است که از حق مشروع و قانونى خود استفاده کرده اند و این کار ظلم و تجاوز از عدالت و انصاف است.
اینها نمونه اى از اشکالاتى است که بر اختیاراتى که اسلام به مرد در طلاق داده وارد شده است. پیش از پرداختن به اصل مطلب, نکته اى را به عنوان پیش درآمد یادآور مى شویم:
در اینکه آیا اساساً تشریع طلاق, امر ناروایى است یا خیر, جاى سخن بسیارى است, زیرا بدون شک, یک نظام حقوقى کامل و شفّافى مانند اسلام نمى تواند بن بست هاى جدّى یک زندگى را نادیده بگیرد, چرا که تجربه نشان داده به هرحال درمیان ده ها و صدها ازدواج, به دلیل هاى گوناگون, یک ازدواج نمى تواند ادامه پیدا کند, آیا به آن زن و مرد باید گفت ناگزیرند زندگى را ادامه دهند یا باید راهى منطقى براى آنها جست وجو کرد.
به تعبیر استاد شهید مطهرى, مکانیسم طبیعى ازدواج بر این است که زن در منظومه خانوادگى محبوب و محترم باشد. بنابراین اگر به عللى زن از این مقام خود سقوط کند و شعله هاى محبّت مرد نسبت به او خاموش شود و مرد نسبت به زن بى علاقه گردد, پایه و رکن اساسى خانوادگى خراب شده و یک اجتماع طبیعى به طور طبیعى از هم پاشیده است. اسلام به چنین وضعى با دید تأسّف مى نگرد, و چنین پیوندى را مرده و تمام شده مى داند و از نظر قانونى نیز نمى خواهد رسمیّت داشته باشد.
(از نظر اسلام منتهاى اهانت و تحقیر براى یک زن این است که مرد بگوید من تو را دوست ندارم, از تو تنفّر دارم, و آن گاه قانون بخواهد به زور و اجبار آن زن را در خانه مرد نگاه دارد… قانون قادر است مرد را مجبور به نگهدارى از زن و پرداخت نفقه و غیره کند, امّا قادر نیست زن را در مقام محبوبیّت و مرکزیت نگهدارى کند… از این رو هر زمان شلعه محبّت و علاقه مرد خاموش شود ازدواج از نظر طبیعى مرده است.)36
طبیعت زن و مرد به گونه اى است که از سوى مرد باید علاقه و تقاضا باشد, و از جانب زن پاسخ. محبّت اصیل و پایدار زن آن است که به صورت واکنش به علاقه و احترام یک مرد نسبت به او به وجود مى آید. طبیعت, کلید محبّت طرفین را به مرد داده است, علاقه زن به مرد, معلول محبّت و علاقه مرد است, از این رو کلید فسخ این علاقه نیز به طور طبیعى در دست مرد است.
(این مرد است که با بى علاقگى و بى وفایى خود نسبت به زن, او را نیز سرد و بى علاقه مى کند. برخلاف زن که بى علاقگى اگر از او شروع شود تأثیر در علاقه مرد ندارد, بلکه احیاناً آن را تیزتر مى کند… سردى و خاموشى علاقه مرد, مرگ پیوند زناشویى و پایان حیات خانوادگى است… مرد به شخص زن نیازمند است و زن به قلب مرد.)37
بنابراین همان گونه که به طور معمول و در بیشتر موارد, فسخ درونى یک ازدواج از سردى و بى تفاوتى مرد برمى خیزد و این به طور طبیعى صورت مى گیرد, اسلام نیز حق را به مرد داده است. بنیانى که براساس عواطف بنا شده و سرچشمه آن در قلب مرد تعبیه گشته است, چون از سرچشمه خشکید, با زور قانون, اجبار و تنبیه نمى توان آن را جارى و زنده ساخت. اگر زن, خواهان طلاق باشد, ولى مرد به راستى در قلب خویش نسبت به زن مهر و وفایى احساس کند, قادر خواهد بود که زن را به ادامه زندگى امیدوار سازد. اسلام, پیوند خانوادگى را طبیعى مى خواهد و براى این پیوند طبیعى مکانیسم ویژه اى تشخیص داده که رعایت آن لازم و غیرقابل تخلّف است. یعنى آنچه بنیان خانواده را استوار مى سازد فراتر از تساوى میان حقوق زن و مرد است. برخى خود را با کلمه تساوى فریفته اند, بى خبر از آن که تساوى به کار اجتماع تن ها و جسم ها مى آید, ولى پیوند زناشویى چیزى بالاتر از تساوى را مى طلبد تا رابطه قلبى و طبیعى برقرار شود.
به هرحال اسلام با آن که اختیار طلاق را ابتدا به مرد داده است, امّا موانع در سر راه مرد گذاشته تا در حد امکان, طلاق صورت نگیرد و مرد منصرف شود. این درحالى است که براى ازدواج چنین موانعى و شروطى قائل نشده است - مثلاً براى طلاق, در عدّه بودن زن, مانع اجراى طلاق است. چنان که براى اجراى آن, حضور دو شاهد عادل نیز لازم است.
داورى, وساطت و حکمیّت خانوادگى
از دیگر راه حل هایى که اسلام براى جلوگیرى از طلاق پیش بینى کرده است, داورى و حکمیّت خانوادگى است; بدین صورت که یک نفر داور به نمایندگى از طرف مرد و یک نفر داور به نمایندگى از طرف زن براى اصلاح و رسیدگى گرد مى آیند. داورانى که از وضعیّت خویشاوندان و زن و مرد آگاه هستند نهایت سعى خود را مى کنند تا بتوانند اصلاح نمایند و اختلاف را حل کنند, و پس از تلاش لازم و ناامیدى از اصلاح, اگر چنان تشخیص دادند که امیدى به ادامه زندگى نیست, ناگزیر راه طلاق را برمى گزینند, ولى چنانچه کمترین امید به استمرار زندگى دیده شود, تلاش مى کنند تا جلو جدایى را بگیرند.
(وان خفتم شقاق بینهما فابعثوا حکماً من أهله وحکماً من أهلها إن یریدا إصلاحاً یُوفّق الله بینهما إنّ الله کان علیماً خبیراً) نساء / 39
اگر بیم دارید که میان زن و شوهر شکاف و جدایى افتد, یک نفر داور از خاندان مرد و یک نفر داور از خاندان زن برگزینید, اگر داوران نیّت اصلاح داشته باشند خداوند میان آنها توافق ایجاد مى کند. خداوند دانا و مطّلع است.
(راجع به اینکه آیا تشکیل حکمیّت واجب است یا مستحب, میان علما اختلاف است, محققان عقیده دارند این کار وظیفه حکومت است و واجب است.)38
سوابق خدمت زن در خانواده
در طلاق هاى ناجوانمردانه که زن تقصیرى ندارد, سوابق خدماتى زن از بین نمى رود و دستاورد تلاش هاى مشترک به رایگان در اختیار مرد یا دیگرى قرار نمى گیرد.
(زن از نظر کار و فعالیت, آزادى کامل دارد و هر کارى که مى کند به شخص او تعلّق دارد, و مرد حق ندارد به صورت یک کارفرما درمقابل زن ظاهر شود. اسلام با استقلال اقتصادى که به زن داده و به علاوه هزینه زندگى او و فرزندانش را به عهده مرد گذاشته است به او فرصت کافى و کامل داده که خود را از نظر مال و ثروت و امکاناتِ یک زندگى آبرومندانه از مرد مستغنى نماید. به طورى که طلاق و جدایى از این نظر براى او نگرانى به وجود نیاورد, زن تمام چیزهایى که خود براى لانه و آشیانه خود فراهم آورده باید متعلّق به خود بداند و مرد حق ندارد آنها را از او بگیرد.)39
زن و اختیار طلاق
به صورت طبیعى و در شرایط معمول, حق طلاق در اختیار مرد است, امّا زن نیز مى تواند در مواردى و طبق برخى شرایط, حق طلاق داشته باشد, از جمله اینکه واگذارى حق طلاق را به شکل وکالت از مرد دریافت کند, و براى اینکه مرد نتواند از توکیل خود صرف نظر کند و حق تفویض را از زن سلب کند به صورت وکالت بلاعزل شرط ضمن عقد لازم مى کند. به موجب این شرط, زن مطلقاً یا در موارد خاصّى که معیّن شده است مى تواند خود را مطلقه نماید. بنابراین زن مى تواند به صورت شرط در ضمن عقد براى خود حق طلاق را محفوظ دارد و هنگام لزوم از آن استفاده کند. بنابر این از نظر فقه اسلامى زن به صورت طبیعى حق طلاق ندارد, امّا به صورت قراردادى, یعنى با شرط ضمن عقد مى تواند داشته باشد.
در برخى مواقع محاکم قضایى نیز اختیار طلاق را به دست مى گیرند. و آن در صورتى است که مرد نه به وظایف همسرى و جلب نظر و رضایت زن تن مى دهد و نه به طلاق رضایت مى دهد, زیرا اگر مرد مى خواهد با زن زندگى کند باید از او به خوبى نگاهدارى کند, حقوق او را ادا نماید, با او حسن معاشرت داشته باشد, و اگر سر زندگى با او ندارد به خوبى و نیکى او را طلاق دهد و از طلاق او امتناع نکند:
(حقوق واجبه او را به علاوه مبلغى دیگر به عنوان سپاسگزارى به او بپردازد. (ومتّعوهنّ على الموسع قدره وعلى المقتر قدره) (بقره / 236) وعلقه زناشویى را پایان یافته اعلام کند.)40
اگر مردى از اختیارات خود سوءاستفاده مى کند و از طلاق زن ـ نه بدان جهت که زندگى و همسرى کند, بلکه براى اینکه از ازدواج آینده زن با همسرى مناسب جلوگیرى کند و به تعبیر قرآن او را (کالمعلقة) نگاه دارد ـ خوددارى مى کند, چاره آن به دست حاکم شرع است.
استاد شهید مطهرى پس از طرح مباحثى درباره اهمیّت عدالت و انصاف در اسلام به نقل از رساله فقیه برجسته علاّمه حلّى مى نویسد:
(اگر مرد از انجام تعهدات خود نسبت به زن شانه خالى کند و از طلاق نیز خوددارى کند تکلیف زن چیست و چگونه باید با مرد مقابله شود؟ در اینجا دو راه فرض مى شود, یکى اینکه حاکم شرعى حقّ دخالت داشته باشد و با اجراى طلاق, کار را یکسره کند, دیگر اینکه زن نیز به نوبه خود از انجام تعهدات خود در برابر مرد خوددارى نماید.
امّا از نقطه نظر اول یعنى دخالت حاکم شرع ببینیم روى چه اصل و چه مجوّزى حاکم شرعى در این گونه موارد حق دخالت دارد؟ قرآن کریم در سوره بقره چنین مى فرماید: (الطّلاق مرّتان فامساک بمعروف او تسریح باحسان…) (بقره / 229) یعنى حق طلاق (و رجوع) دو نوبت بیش نیست, از آن پس یا نگاه دارى به شایستگى و یا رهاکردن به نیکى, و در سوره بقره مى فرماید:
(واذا طلّقتم النّساء فبلغن أجلهنّ فأمسکوهنّ بمعروف او سّرحوهنّ بمعروف ولاتمسکوهنّ ضراراً لتعتدوا ومن یفعل ذلک فقد ظلم نفسه) بقره / 231
هرگاه زنان را طلاق دادید و مهلت شان سرآمد, یا آنان را به نیکو وجهى نگه دارید یا به نیکو وجهى رها سازید, در خانه نگاه شان مدارید تا بر آنها زیان برسانید یا ستم بکنید, و هرکس که چنین کند به خویشتن ستم کرده است.
از این آیات یک اصل کلّى استفاده مى شود و آن اینکه هر مردى در زندگى خانوادگى یکى از دو راه را باید انتخاب کند, یا تمام حقوق و وظایف را به خوبى و شایستگى انجام دهد (امساک به معروف, نگاهدارى به شایستگى) و یا علقه زوجیّت را قطع و زن را رها نماید (تسریح باحسان, رهاکردن به نیکى), شقّ سوم ـ یعنى اینکه زن را طلاق ندهد و به خوبى و شایستگى هم از او نگاهدارى نکند ـ از نظر اسلام وجود ندارد. جمله (ولاتمسکوهنّ ضراراً لتعتدوا) همان شقّ سوم را نفى مى کند. و بعید نیست که جمله یادشده مفهوم اعمّى داشته باشد, هم شامل مواردى بشود که زوج به عمد و از سر تقصیر زندگى را بر زن سخت و زیان آور مى کند و هم شامل مواردى بشود که هرچند زوج, تقصیر و عمدى ندارد, ولى به هرحال نگهدارى زن جز زیان و ضرر براى زن چیزى نیست…
از مجموع اینها به خوبى و به صورت قاطع مى توان فهمید که اسلام هرگز به مرد زورگو اجازه نمى دهد که از حق طلاق سوءاستفاده کند و زن را به عنوان یک محبوس نگهدارى کند.)41
تعدّد زوجات و نابرابرى حقوق زن و مرد
در حقوق اسلامى, مرد مجاز است که بیش از یک همسر انتخاب کند, در صورتى که زن حق ندارد چند همسر برگزیند, زیرا طبیعى ترین شکل ازدواج و زناشویى تک همسرى است؟
اما باید دانست چندهمسرى مردان نیز باعث پیامدهاى ناگوار روحى, تربیتى, اخلاقى و حقوقى است. در قرآن مى خوانیم:
(وان خفتم ألاّ تقسطوا فى الیتامى فانکحوا ما طاب لکم من النّساء مثنى وثلث ورباع فان خفتم ألاّ تعدلوا فواحدة أو ما ملکت ایمانکم ذلک ادنى الاّ تعولوا) نساء/3
اگر شما را بیم آن است که در کار یتیمان عدالت نورزید, از زنان هرچه شما را پسند افتد, دودو, و سه سه و چهارچهار به نکاح درآورید و اگر بیم آن دارید که به عدالت رفتار نکنید تنها یک زن بگیرید یا آنچه مالک آن شوید, این راهى بهتر است که مرتکب ستم نگردید.
درباره این آیه تفسیرها و توجیه هاى بسیار گفته اند, یک وجه آن این است که هم چنان که باید, در کار یتیمان راه عدالت پیش گیرید, و به شیوه جاهلیّت, بى حساب زن مگیرید, یا اززنان اسیر یا کنیز.
براى پرداختن به این موضوع یادآورى چند نکته لازم است.
1. از برخى آیات قرآن, جایز بودن چند همسرى به طور محدود, آن هم طبق شرایط و ضوابطى, به طور مجمل و با تفسیرها و اختلاف نظرهاى گوناگون به دست مى آید, نه اینکه در اسلام به تعدّد زوجات تشویق و ترغیبى صورت گرفته باشد.
2. جایز بودن چند همسرى که ازآیات قرآنى استفاده مى شود هیچ گونه ارتباطى با سوءاستفاده ها, و هوس بازى کسانى ندارد که حتّى اگر شریعت هم اجازه نمى داد, آنها به هوس خویش پاسخ مى دادند.
3. در این مورد نیز زن مى تواند به هنگام عقد ازدواج, به عنوان شرط ضمن عقد, تعدّد زوجات را مشروط به رضایت خود کند, و از مرد چنین تعهّدى بگیرد که بدون رضایت زن همسر دیگرى برنگزیند, یعنى در صورتى که همسر اول از هر جهت بتواند منافع زناشویى مرد را تأمین کند, مرد, مجوّزى براى تعدّد زوجات نداشته باشد.
4. اسلام اگر چندهمسرى را مجاز دانسته, شرایط ومحدودیّت هایى نیز براى آن قرار داده است. مثلاً پیش از اسلام و یا در جوامع دیگر تعدّد همسران نامحدود بوده, از این رو حرمسراها پدید مى آمد و هوسبازى ها مى شد, امّا قرآن به هرحال آن را محدود ساخت.
محدودیت دیگرى نیز قرآن در این زمینه وجود آورد که در نوشته استاد شهید مطهرى چنین آمده است:
(عدالت را شرط کرد و اجازه نداد به هیچ وجه تبعیضى میان زنان یا میان فرزندان آنها صورت گیرد, قرآن کریم در کمال صراحت فرمود: (فان خفتم أن لاتعدلوا فواحدة) اگر بیم دارید که عدالت نکنید, یعنى اگر به خود اطمینان ندارید که با عدالت رفتار کنید, پس به یکى اکتفا کنید.)42
و روشن است که عدالت و انصاف - که اسلام هم آن را بسیار جدّى و دقیق دانسته - کار دشوارى است و به تعبیر قرآن اگر کسى بیم آن داشت که نتواند به عدالت رفتار کند, باید به همسر اول بسنده کند.
در پایان این مبحث, استاد مى نویسد:
(اینکه چرا اسلام آن ]تعدّد زوجات[ را نسخ نکرد؟ و چه شرایط و حدود و قیودى براى آن قائل شد… اسلام با تجویز تعدّد زوجات نخواسته است زن را تحقیر کند, بلکه از این راه بزرگ ترین خدمت را به جنس زن کرده است. اگر اجازه تعدّد زوجات, در شرایط فزونى نسبى عدد زنان آماده ازدواج داده نشود, زن به بدترین شکلى ملعبه مرد خواهد شد, رفتار مرد با او از یک کنیز بدتر خواهد بود, زیرا انسان در مقابل یک کنیز لااقل این اندازه تعهد مى پذیرد که فرزند او را فرزند خود بداند, امّا درمقابل معشوقه و رفیقه این اندازه تعهد هم ندارد.)43
پاورقی:
1. مطهرى, مرتضى, نظام حقوق زن در اسلام, انتشارات صدرا, قم, 25.
2. همان, 111.
3. همان, 112.
4. همان, 115.
5. تورات, سفر پیدایش, باب 2, آیه 22 و 23 و نیز باب 19 آیه 19.
6. برگرفته از بحث هاى استاد شهید در کتاب آشنایى با قرآن, 35/1 و فطرت, 19.
7. تورات, سفر پیدایش, باب 3.
8. مطهرى, مرتضى, نظام حقوق زن در اسلام, 116.
9. همان.
10. همان, 117.
11. همان, 119.
12. حرّ عاملى, وسائل الشیعه, 3/3; مطهرى, مرتضى, اخلاق جنسى در اسلام و جهان غرب, 14 - 15.
13. همان, 16.
14. براى آگاهى بیشتر بنگرید به: مسأله حجاب و نظام حقوق زن در اسلام صفحه 121 به بعد.
15. ماهنامه کیان, شماره 48, صفحه 6.
16. همان, 7.
17. مطهرى, مرتضى, نظام حقوق زن در اسلام, 190.
18. همان, 197.
19. همان, 201.
20. همان, 203.
21. همان, 209.
22. همان, 210.
23. همان, 211.
24. همان, 217.
25. همان, 221.
26. همان, 224.
27. همان, 225.
28. همان, 235.
29. همان, 238.
30. همان, 254.
31. همان, 247.
32. همان, 251.
33. همو, مسأله حجاب, 111.
34. همو, نظام حقوق زن در اسلام, 219.
35. همان, 225.
36. همان, 283.
37. همان, 285.
38. همان, 301.
39. همان, 305.
40. همان, 316.
41. همان, 322 و 323.
42. همان, 414.
43. همان, 422.
۱۳۸۵/۰۶/۳۰ ۰۸:۰۰ شناسه مطلب: 1543
قسمت دوم
نوشته: عبدالحمید ابوسلیمان(1)
ترجمه: عبداللَّه امینى
این مقاله، تفسیرى از آیه ضرب (زدن) است. نویسنده که در پى فهم معناى ضرب است، به این مطلب اهتمام دارد که آیا براى دستیابى به اهداف و مقاصد تربیتى، مىتوان از «زدن» به عنوان راهکار بهره جست؟! ایشان تلاش کرده است معناى دیگرى از «ضرب» را در آیه مربوط به روابط زناشویى ارائه کند. طرح نگاه ایشان به معناى پذیرش قطعى این دیدگاه نیست ولى مىتواند در رشد این بحث مفید باشد. طبعاً وقتى با نگرشى شیعى به موضوعات پرداخته شود باید به منابع تفسیرى و حدیثى و فقهى شیعى نیز مراجعه و استناد کرد، نه آن گونه که در این مقاله آمده است.
مقاله برگرفته از مجله «اسلامیة المعرفة» سال ششم، شماره 24 منتشره در 1422 - لبنان است.
زدن به شرط ... و براى ...
اگر به ترتیب و اولویت بندى که در آیه سوره نساء آمد بنگریم، در خواهیم یافت هدف از آن اصلاح ذات بین و آشتى دادن زن و شوهر است. این دستور و راه علاج هنگامى است که زن نافرمان بوده، سرپیچى و عصیان نماید و زندگى زناشویى را برنتابد. ترتیب در آیه و راه چاره دو گونه است:
نخست: حل نافرمانى زن و چاره اندیشى براى رفع اختلاف زن و شوهر، بى آن که شخص ثالثى دخالت کند. این گونه سه گام (مرحله) دارد: پند و اندرز، جدا کردن بستر و ضرب.
داوران
دوم: اگر شوهر در خانه و با همسر به نتیجه نرسید (بى آن که شخص دیگرى براى حل اختلاف اقدام کند) و بفهمد نمىتواند روح دوستى و علاقه را بیافریند و همسر را زیر پوشش و پشتیبانى خود در آورد و زن به روابط زناشویى تن ندهد، زن و شوهر مىبایست به افراد خاصى میان فامیل مراجعه کنند، تا در مورد اختلاف این دو نظر دهند و علت را بیابند و اینان را نصیحت و راهنمایى کنند و کمک نمایند دوباره گِرد هم آیند و میانشان آشتى برقرار کنند:
«و اگر از جدایى و شکاف میان آن دو (همسران) بیم داشته باشید، یک داور از خانواده شوهر، و یک داور از خانواده زن انتخاب کنید (تا به کار آنان رسیدگى کنند). اگر داوران، تصمیم به اصلاح داشته باشند، خداوند به توافق آنها کمک مىکند؛ زیرا خداوند، دانا و آگاه است (و از نیّات همه، باخبر است).»(2)
گام نخست: گفت و گوى سازنده
روشن است ترتیببندى و اولویتها براى اصلاح روابط زن و شوهر بر اساس راهکارهاى مثبت است. قرآن به شوهر دستور مىدهد: هنگامى که زن ناخشنودى و سرپیچى نشان مىدهد، کنار وى بنشیند، مسائل را برایش روشن کند و پند یا هشدارش دهد. این کار نشانه علاقه شوهر و اشتیاق وى به ادامه روابط زناشویى و آشتى میان زوجین است.
باید مسائل را شفاف و روشن مطرح کرد و آنچه را درون دل و ذهن مىگذرد، به زبان آورد، زیرا اختلاف نظر طبیعى است. باید زن و مرد حقوقى را که بر گردن هم دارند، بیان کنند، شاید دیگرى نداند و حدّ و گستره آن را نشناسد.
گام نخست، گفت و گو و تذکّر است تا آنچه باعث اختلافات و بگو مگو میان زن و شوهر است، برطرف شود. در اختلاف، گاه زن خوش نمىدارد حربه و شگردهاى زنانگىاش را به کار گیرد و ناتوانى جسمانىاش را نشان دهد.
دومین گام: جدا کردن بستر
اگر زن به سخن شوهرش گوش ندهد و به سبب نادانى یا لجاجت، هشدار و پند شویش را به کار نبندد، مىبایست شوهر گام و مرحلهاى دیگر را بیازماید و حال که پند و نصیحت سود نداده، بسترش را جدا کند. زن مىداند مرد در برابر جنس زن ضعیف بوده، به وى نیازمند است و نمىتواند خیلى از همسرش جدا شود. از اینرو وقتى زن ببیند مرد بسترش را جدا کرده، از همسرش دورى مىگزیند، طبیعى است بفهمد چقدر وضع خطیر و ناپسند بوده که مرد همخوابگى نمىکند و در تصمیمش جدّى است. در این صورت، در بسیارى از اوقات، زن از بازى و رُلِ ناخشنودى و نافرمانبردارى دست کشیده، خواهد فهمید روابط وى با همسرش در خطر جدّى است و عصبانیت و لجبازى زیانبخش است. از اینرو تغییر روش داده، به راه خیر و صلاح بر مىگردد و میان زن و شوهر روابط دوستانه و محبتآمیز برقرار مىشود. اگر زن از شوهر رویگردان بوده، متنفر باشد، کار به جاى باریک و خطرناک خواهد کشید، که گاه روابط زناشویى را از بین مىبَرَد و به جدایى مىانجامد، چه مرد و زن بخواهند، چه نخواهند. ادامه زندگى زناشویى در چنین وضعى ممکن نیست. اما هر دو مىبایست عواقب کار را در نظر گرفته، بدانند زندگى زناشویى منجر به شکست و ناکامى خواهد شد.
سومین گام: ضرب
گاه پرسیده مىشود: چکار مىتوان کرد تا زوجین پى به وضع خطیر و عواقب ناگوار قطع روابط و متارکه ببرند، و اختلافشان در حضور شخص ثالثى (حکماً مِن أهله و حکماً مِن أهلها) مطرح نشود؟ تا وى در باره اختلاف میان زن و شوهر نظر داده، آن دو را نصیحت و توصیه کند رو به آشتى و اصلاح آرند یا اگر نمىتوانند، به خیر و خوشى از هم جدا شوند؟
پاسخ: آخرین گام در داخل خانه براى حل نزاع و اختلاف، ضرب است:
«مردان، سرپرست و نگهبان زنانند، به خاطر برترىهایى که خداوند (از نظر نظام اجتماع) براى بعضى نسبت به بعضى دیگر قرار داده است، و به خاطر انفاقهایى که از اموالشان (در مورد زنان) مىکنند. و زنان صالح، زنانى هستند که متواضعند، و در غیاب (همسر خود،) اسرار و حقوق او را، در مقابل حقوقى که خدا براى آنان قرار داده، حفظ مىکنند. و (اما) آن دسته از زنان را که از سرکشى و مخالفتشان بیم دارید، پند و اندرز دهید! و (اگر مؤثر واقع نشد،) در بستر از آنها دورى نمایید! و (اگر هیچ راهى جز شدّت عمل، براى وادار کردن آنها به انجام وظایفشان نبود،) آنها را تنبیه کنید! و اگر از شما پیروى کردند، راهى براى تعدّى بر آنها نجویید! (بدانید) خداوند، بلند مرتبه و بزرگ است. (و قدرت او، بالاترین قدرتهاست.)»(3)
معناى ضرب
ما در پى فهم معناى «ضرب» و تأثیر آن در حل اختلاف و ایجاد آشتى میان زوجین هستیم. همان گونه که گفتیم ضرب و زدن پس از مراحل ذیل است:
میان زن و شوهر اختلاف پیش آمده، زن زندگى با شوهر را خوش نداشته، پند و اندرز، سپس اظهار ناخشنودى شوهر و جدا کردن بستر خواب، سودى نبخشد.
ضرب یعنى چه؟ آیا به صورت یا بدن زدن یا هر نوع زدن است که به آزار و اذیت جسمى و تحقیر روحى زن بینجامد، تا شاید بر وى فائق و چیره آمده، به رغم خواستش، زن را مجبور به ادامه زندگى کرد؟ اگر از این قرار است، کوتاه آمدن زن چه فایده و ثمرى دارد [وقتى ناراضى است]؟! آیا این گونه جبر و زور با اذیت و آزار روحى و جسمى، کمک خواهد کرد که محبت و گذشت میان زن و شوهر به وجود آید و دوستى و همبستگى را استوار خواهد نمود، یا انگیزه و عامل عفت و درستکارى در غیاب همسر خواهد شد و کیان خانواده را از فروپاشى و جدایى نجات خواهد داد؟! اگر ضرب به معناى کتک زدن و آزار و اذیت جسمى و روحى باشد، کمک خواهد کرد زن رغبت و تمایل داشته باشد در خانه بماند و از خانواده نگهدارى کند؟ آیا راهکار زدن بر زن مسلمانى که حقوقش را مىداند و کرامت و بزرگوارى انسانىاش را درک مىکند، چنان که با فرهنگ زمانهاش آشناست، کارساز خواهد شد؟
آیا کتک زدن، وى را متمایل مىکند در خانه شوهر مانده، تندروىهاى وى را تحمل کرده، با ناخشنودى زندگى کند، در حالى که مردى ابایى از زدن و توهین نداشته باشد؟! یا زن مىتواند با طلاق خُلع و متارکه، جان خود را از این مخمصه به در بَرَد؟
سوء استفاده از وابستگى روحى و جسمى زن
اگر بگوییم اشاره لفظى قرآن به ضرب بهانهاى براى برخى مردان است که بر ضد زن شدت عمل به خرج دهند، سوء رفتار با وى غنیمت شمردن فرصتى است که به سبب نیاز و وابستگى مادى زن پیش آمده و وى را مجبور مىکند مدارا کند و شکیبایى ورزد یا به خاطر فرزندانش، چنین وضع ظالمانهاى را تحمل کند. اما اگر بپذیریم ضرب به معناى اذیت و آزار جسمى و روحى نیست، برداشت مثبتى است که با آموزههاى قرآنى هماهنگى دارد، زیرا دین مىخواهد خانوادهاى را بنیان سازد که روابطش بر اساس درست و صحیحى استوار باشد و زن مایل بوده و عشق و علاقه خواهد داشت میان خانواده بماند و روابط و پیوند خانوادگى را نگسلد. در این صورت آیا معنا و مقصود از واژه «ضرب» در قرآن، زدن و آزار جسمى و روحى زن خواهد بود، براى آن که حتى اگر تمایل نداشته باشد، تن به خواسته مرد دهد؟(4)
حق طلاق براى زن
اگر زن حق خُلع داشته باشد، بىتردید براى ضرب و آزار و اهانت، جایى در روابط زناشویى و زندگى نخواهد بود، زیرا ضرب، روابط و پیوند خانواده را ضعیف کرده، به طرف جدایى و ناکامى خواهد بُرد. از اینرو مىبایست دقت بیشترى کرد و پیش از این که بگوییم ضرب به معناى آزار جسمى و روحى است، معنا و جنبههاى حقیقى را در نظر گرفت.
اگر به ترتیب و درجه بندى قرآن به هنگام بیان «ضرب» نگاه کنیم، درمىیابیم هدف از آن کوشش و گامى دیگر براى آشتى دادن و نزدیک کردن زن و شوهر است، تا اختلاف میان آن دو، حل شده، از این راه روابط محبتآمیز و دوستانه و پیوند صمیمانه بین زن و شوهر بر قرار گردد و مجبور نشوند کسى دیگر (حَکَم و داور) را از اختلاف خود باخبر کرده، به واسطه او بخواهند اصلاح ذات بین کنند و نزاع را حل نمایند، حال با جدایى یا با آشتى و گذشت.
معانى حقیقى و مجازى ضرب
مقصود از «ضرب» (زدن) در عبارت قرآنى به منظور برطرف کردن اختلاف زناشویى چیست؟ آیا به رغم آنچه گفتیم، معناى ظاهرى و مستقیم آن (زدن) مقصود است یا معناى مجازى دارد؟
معناى مجازى «ضرب» را در آیاتى که به خودى خود متعدى مىشود (مفعول مىپذیرد) شاهدیم، مانند:
«ضرب اللَّه مثلاً؛ خداوند مثالى مىزند»(5) و چه در آیاتى که متعدّى به حرف جرّ است، مثلاً: «و إذا ضربتم فى الأرض؛(6) هنگامى که سفر مىکنید».
زدن با مسواک
تأویل ابنعباس مىگوید: «مقصود از ضرب که آسیب نزند، زدن با چوب مسواک است.» در این صورت ضرب به معناى حقیقى (مجازات و آزار بدنى و روحى) نخواهد بود، بلکه به معناى نشان دادنِ عملىِ جدّیت و نارضایتى به صورت خشمگیرى و دورى از همسر یا با جدا کردن بستر خواب است، که خلاف نوازش است که محبت و مِهر را مىفهماند.
تأویل و توجیه ابنعباس اشکالى ندارد و پیوند کرامتآمیز و روابط محترمانهاى را که مىبایست میان زن و شوهر باشد، مخدوش نمىکند، چون روابط و اُنس و ارتباط، زن و شوهر را به هم پیوند مىدهد.
زدن به اندازهاى که آسیب جسمى نرسد
در تأویل ابنعباس، ضرب به معناى آزار و اهانت و قهر نیست، اما برخى فقیهان [عامّه ]گفتهاند: ضرب بدان معناست که کمتر از بیست یا چهل ضربه به زن بزنند!
اینان جزئیات این مطلب را نگفتهاند، مثلاً یک جا بزند یا چند جا، زن زخمى بشود یا نشود، استخوانش بشکند یا نشکند، زن زیر کتک بمیرد یا نمیرد!(7)
ایراد به تأویل
به رغم لطافت و پسندیدگى تأویل ابنعباس، هنوز ابهامات و اشکالاتى وجود دارد که موجب بدفهمى شده، بهانهاى براى اذیت و آزار به اسم دین است و باعث مىشود برخى فتوا دهند: زدن و سیلى و دیگر راههاى آزار دهنده و تحقیر کننده رواست و این شیوه (زدن) به کار گرفته شده، باز مىتوان از آن استفاده کرد. از اینرو باید طورى مسئله و معناى «ضرب» را روشن و شفاف کرد که فرصتى براى اقدامى به ناحق و ناشایست به جا نگذارد و راهى براى بدرفتارى وجود نداشته باشد. این طریقه نزدیکتر به اهداف دین بوده، بهتر مىتواند خانواده را بر پایه مودت و رحمت و کرامت، بنیان نهد. از اینرو دقت نظر بسیار داشته و مسئله را دنبال کرده؛ معتقدم رسالت و شریعت، ازلى و جاودان بوده، با رعایت وضع و شرایط زمان و مکان مىبایست سنتهاى الهى را درک و فهم کرد و دیدى همهجانبهنگر داشت و تجزیه و تحلیل فراگیر نمود.(8)
شانزده معناى ضرب
در این باره به معانى واژه «ضرب» و مشتقات آن در قرآن نگریستم و در پى فهم «ضرب» از آیات بر آمدم، زیرا بهترین شیوه، تفسیرِ آیه به آیه است. پس از این، اهداف و مبانى کلى شریعت را در نظر گرفتهام.
ضرب و مشتقات آن در قرآن به شانزده معنا آمده است:
[آوردن ]
1. و ضرب اللَّه مثلاً؛(9)
خداوند مثالى (دیگر) زده است.
[هجرت و سفر]
2. و إذا ضربتم فی الأرض فلیس علیکم جناح أن تقصروا من الصلاة؛(10)
هنگامى که سفر مىکنید، گناهى بر شما نیست که نماز را کوتاه کنید.
[آویختن]
3. فضربنا على آذانهم فی الکهف سنین عددا؛(11)
ما (پرده خواب را) در غار بر گوششان آویختیم، و سالها در خواب فرو رفتند.
[بازستاندن]
4. أفنضرب عنکم الذکر صفحاً أن کنتم قوماً مسرفین؛(12)
آیا این ذکر [= قرآن] را از شما بازگیریم به خاطر این که قومى اسرافکارید؟!
[تعیین]
5. و کذلک یضرب اللَّه الحق و الباطل؛(13)
خداوند، حق و باطل را چنین مشخص و تعیین مىکند (مَثَل مىزند)!
[انداختن]
6. ولْیضربن بخُمُرهِنّ على جیوبهِنّ؛(14)
و باید سینه و بَر و دوش خود را با مقنعه بپوشانند.
[باز کردن]
7. أن أسر بعبادی فأضرب لهم طریقاً فی البحر یبساً؛(15)
به موسى وحى فرستادیم که: شبانه بندگانم را (از مصر) با خود ببر؛ و براى آنها راهى خشک در دریا بگشا.
[مُهر کردن]
8. و ضربتْ علیهم الذلة و المسکنة و باءوا بغضب من اللَّه؛(16)
و (مُهر) ذلّت و نیاز، بر پیشانى آنها زده شد؛ و باز گرفتار خشم خدایى شدند.
[قطع کردن]
9. فأضربوا فوق الأعناق و اضربوا منهم کل بنان؛(17)
ضربهها را بالاتر از گردن (بر سر دشمنان) فرود آرید! و همه انگشتانشان را قطع کنید!
[زدن]
10. وخذ بیدک ضعثاً فأضرب به ولا تحنث؛(18)
(و به او گفتیم:) بستهاى از ساقههاى گندم (یا مانند آن) را بر گیر و با آن (همسرت را) بزن و سوگند خود را مشکن!
[جدا کردن]
11. فإذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب؛(19)
و هنگامى که با کافران (جنایت پیشه) در میدان جنگ روبهرو شدید گردنهایشان را قطع کنید.
[ساختن]
12. فضرب بینهم بسور له باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب؛(20)
در این هنگام دیوارى میان آنها زده و ساخته مىشود که درى دارد، درونش رحمت است. برونش عذاب!
[کوبیدن]
13. ولا یضربنّ بأرجلهِنّ لیعلم ما یخفین مِن زینتهِنّ؛(21)
هنگام راه رفتن پاهاى خود را به زمین نکوبند تا زینتِ پنهانىشان دانسته شود (و صداى خلخال که برپا دارند به گوش رسد).
[گرفتن]
14. فکیف إذا توفّتْهُمُ الملائکةُ یضربون وجوههم و أدبارهم(22)
حال آنها چگونه خواهد بود هنگامى که فرشتگان (مرگ) بر صورت و پشت آنان مىزنند و جانشان را مىگیرند؟!
[فرود آوردن]
15. فقلنا اضْرب بعصاک الحجر؛(23)
به موسى گفتیم عصاى خود را بر سنگ فرود آر.
[ضربه زدن ]
16. فراغ علیهم ضرباً بالیمین؛(24)
ابراهیم محکم با دست راست بر بتان کوبید.
اگر در آیات پیشین دقت کنیم، مىفهمیم فعل «ضرب» چه متعدى و چه غیر متعدى، معانى مجازى دارد؛ یعنى جدایى و دورى و ترک و... .
اگر بگویند: «یُضرَب الشىء» یعنى از پیرایه و شائبهها پاک شده، آن اندازه روشن و آشکار شود که بدان مثال زنند. «ضرب فى الأرض» سفر و جدایى است. «ضرب بر آذان» بر گوشها پرده زدن و منع از شنیدن است. «ضرب صَفْح از ذکر» دور کردن و باز پسگیرى است و «ضرب حق و باطل» تشخیص و جدا کردن این دو است. «ضرب خُمُر بر جیوب» پوشاندن سر و سینه است تا دیگران نبینند و «ضرب طریق بَحْر» راهى میان آب باز کردن و آب را به کنارى راندن است. «ضرب سور» میان مردم، جدایى افکندن است تا یکدیگر را نبینند و «ضرب ذلت و مسکنت» مُهر ذلّت زدن بر مردمان است، چنان که میان دیگران مانند گاو پیشانى سفید، معلوم و مشخص باشند. «ضرب اعناق و بنان» بُریدن و جدا کردن گردن و انگشت از بدن است.
بقیه مشتقات ضرب که گذشت، یعنى «ضرب اَرجُل و وجوه و حَجَر و ضغث و اصنام» به معناى راندن و دور کردن و کوبیدن و شکستن با شدت و قوّت است، چه کوبیدن بر زمین باشد یا مُهر زدن یا شکستن سنگ و یا بت، تا با دستور دادن، اتفاقى رخ دهد یا کسى و چیزى تحقیر شود، یا براى بیرون آمدن آب، سنگ دو نیم شود و یا بتها از بین بروند.
بنابراین معناى ضرب در عبارات قرآنى، جدایى و دور کردن و راندن است.(25)
معناى حقیقى ضرب
در این صورت معناى متناسب واژه «ضرب» براى حل اختلاف زوجین و برگرداندن روح مودت و پیوند زن و شوهر در آیه چیست؟
عبارت آیه و هدف ترتیب و اولویتبندى را اصلاح و موفقیت زندگى زناشویى مىدانیم و معتقدیم: ارزشهایى اسلام براى بزرگداشت و احترام به انسان و حفظ بزرگوارى و کرامت وى دارد، نیز معتقد مىباشیم انسان حق دارد سرنوشت خود را تعیین کند و روابط زناشویى، اختیارى و آزاد است.
اگر زن و شوهر، حقوق یکدیگر را رعایت نکنند، مىتوانند به پیوندشان خاتمه دهند و لزومى به مجبور کردن هیچ کدام براى ادامه زندگى نیست. در این صورت خواهیم فهمید معناى ضرب نمىتواند آزار و اهانت باشد، پس شایسته است معنایى دیگر داشته باشد که با دیگر معانى آن در قرآن همخوان و هماهنگ باشد. در این صورت به معناى دورى و ترک و جدایى است. دورى شوهر از همسر و نیامدن به خانه [براى مدتى محدود ]یکى از راههاى مطلوب براى اصلاح و سر و سامان دادن به روابط زناشویى است. این راه فراتر از جدا کردن بستر است، زیرا جدایى شوهر و ترک خانه و دورى از زن و خانه، زن را رو در رو با پیامدهاى سرپیچى و نافرمانى از شوهر قرار مىدهد. از جمله این پیامدها، طلاق و جدایى است.
دور شدن مرد، به زن فرصت مىدهد آثار نشوز و نافرمانى را مشاهده کرده، نتیجه رفتار و عصیان خود را ببیند که چیزى جز طلاق و متارکه نمىتواند باشد. وى فرصت خواهد یافت از خود بپرسد: آیا با رفتار و نافرمانى خود، در پى طلاق و جدایى است؟ آیا پیامدها و نتیجه کار خود را کاملاً در نظر گرفته، یا فقط نادانى و لجبازى کرده و مىبایست به راه درست و مطابق با مصلحت خود برگردد و پیش از آن که وقت بگذرد، سرِ عقل آید و از خانه و زندگىاش راضى باشد؟!
براى آن که زن در طریق درست (ادامه پیوند زناشویى) قرار گیرد و به سبب مسئولیتى که دارد، تمام جوانب را در نظر گیرد و به راه جدایى و اختلافِ بىنتیجه نرود، مىبایست «ضرب» به معناى ترک و مفارقت و دورى گزیدن باشد؛ یعنى ترک خانه و دورى از زن، که درسى بالاتر و بهتر براى همسر است، بلکه آخرین گام ممکن در کوشش و تلاش براى پیوند دادن زن و شوهر است، تا رخنه و شکاف میان آن دو اصلاح شده و حال نابسامانشان سامان یابد، تا دو طرف، آثار خطیر عصیان و تمرد و جدایى را بفهمند و بدانند در صورت لجاجت، پیوند خانوادگى از هم گسسته و به ناکامى خواهد انجامید.
پس از ترک خانه توسط شوهر، اگر پیوند و محبت برقرار نشود، وقت داورى و کمک شخص ثالث از میان فامیل است که گفت و گو را امتحان کنند و سبب نفرت و اختلاف را بیابند و راه حل پیشنهاد دهند، نیز دو طرف را ارشاد نمایند و گستره و دامنه اختلاف را کوتاه کنند، تا کار به درگیرى و جدایى و ناعدالتى نینجامد و امر با اصلاح یا جدایى و طلاق پایان پذیرد:
«فإمساک بمعروف أو تسریح بإحسان؛(26)
باید به طور شایسته همسر خود را نگاهدارى کند (و آشتى نماید)، یا با نیکى او را رها سازد (و از او جدا شود).»
معناى ضرب، از نظر سنت
ضرب به معناى مفارقت و ترک و دورى گزیدن در سنت نبوى آمده است. وقتى میان پیامبر و همسرانش اختلاف پیش آمد و اینان به نصیحت رسول خدا عمل نکردند و همچنان به نافرمانى ادامه دادند، به خیال این که به خواسته خود دست مىیابند، پیامبر براى یک ماه به مکانى به نام «مشربه» رفت و از زن و خانه دورى گزید.
پیامبر زنان را مخیّر کرد: از ایشان پیروى کنند و آن گونه که پیامبر مىپسندید، تن به زندگى دهند، یا اینکه از ایشان روى گردان شده، به نیکى و خوبى، طلاقشان دهد:
«عسى ربّه ان طلّقکنّ أنّ یبدله أزواجاً خیراً منکنّ؛(27)
امید است اگر پیامبر شما را طلاق دهد، پروردگارش به جاى شما همسرانى بهتر براى او قرار دهد!»
پیامبر هیچ گونه آزار جسمانى بدانان نرسانده، کتکشان نزد یا تحقیرشان ننمود.
اگر زدن و آزار جسمى و روحى خواسته خدا و راه حلى سودمند بود، پیامبر نخستین کسى بود که به دستور خدا عمل مىنمود، اما ایشان کسى را نزد و به زدن اجازه یا دستور نداد.
ابوبکر و عمر خواستند دختران خود را بزنند، زیرا پیامبر را به خشم آورده، با ایشان مخالف کرده بودند، اما رسول خدا اجازه نداد.
مىدانیم رفتار و سلوک رسول خدا و سنت ایشان، بیان مراد و مقصود شارع بوده، موجب فهم درست قرآن است. رفتار و سلوک نبوى اثر خود را در روشن کردن آثار مترتب بر ادامه اختلاف نشان داده است.
وقتى همسران پى به جدى بودن تصمیم پیامبر و نارضایتى خانوادههاىشان بُردند و دانستند زندگى با پیامبر را در صورت ادامه لجاجت از دست مىدهند، به راه درست برگشتند و دست از نافرمانى برداشته و از پیامبر پیروى کردند و آن گونه که رسول خدا مىپسندید تن به زندگى دادند.
چنان که دیدیم رسول خدا(ص) به مدت یک ماه از زن و خانه دورى گزید، زیرا همسرانش بر نافرمانى و سرپیچى از خواسته ایشان پا مىفشردند. پیامبر با کار خود به اینان فهماند پیامد و نتیجه سرپیچى و تمرد چیست، اما دست به آزار و اهانت نزد. ایشان به مدت یک ماه از خانه همسرانش دورى گزید، بى آنکه اینان از تصمیم نهایى پیامبر آگاه باشند. رسول خدا اینان را آزاد گذاشت حرفشنوى داشته باشند یا متارکه کنند. زنان دیدند تصمیم پیامبر جدى است و پى به نتایج جدایى بُردند. از اینرو راه درست را برگزیدند.
بنابراین «ضرب» در سنت رسول خدا(ص) به معناى جدایى و ترک کردن و دورى گزیدن است. این معنا هماهنگ با روح طبیعت و استعمال مجازى واژه ضرب و مشتقات آن در قرآن است، که با تأویل ابنعباس مخالف نیست، مبنى بر این که اگر شوهر بخواهد ناخشنودى و نارضایتى خود را نشان دهد، حق ندارد با چیزى بیشتر از چوب مسواک یا مشابه آن، زن را بزند. البته روشن نیست زدن با چوب مسواک - به هنگام اختلاف زن و شوهر - چگونه مىتواند براى نشان دادن جدّیت و ناخشنودى مرد و پیامدهاى خطرناک طلاق بسنده باشد. چنان که در مرحله بعد براى تأثیر بیشتر از پند و اندرز، مىبایست بستر خواب را جدا کرد، تا به راه حل وفاق یا فراق دست یابیم.
از اینرو نظرم این است که معناى مقصود از ضرب در قرآن و درجهبندى مراحل اصلاحِ روابط زناشویى به هنگام تنفر و سرپیچى زوجین، جدایى از همسر و ترک خانه و دورى است، و این آخرین راه براى همسر است که سرانجام رفتار ناپسند خود را فهمیده، بداند نافرمانى و کوتاهى در بر آوردن حقوق زناشویى چه فرجامى دارد و ناچار به جدایى و متارکه مىانجامد، که با وجود فرزندان، پیامدهاى تلخ و خطرناکترى دارد.
ضرب یعنى دورى
ضرب به معناى ترک و دورى موقت مىباشد، نه آزار و اذیت جسمى و تحقیر روحى، زیرا شیوه و معناى دوم، هماهنگ با روابط بزرگوارانه زناشویى نیست و با روابط انسانهاى بزرگوار نمىخواند. چنان که ضرب، راه پذیرفتهشدهاى براى دستیابى به مودت و رحمت میان زن و شوهر نیست، به ویژه با فرهنگ و بینش جوانان این زمانه نمىخواند، چنان که سنت نبوى همین نگرش را تأیید مىکند، تا راه و شیوهاى مؤثر براى دستیابى به اهداف و مقاصد اسلام براى ساخت خانواده بر پایه مودت و رحمت و عفت و امنیت باشد. نیز دژى مستحکم براى تربیت مذهبى و وجدان جوانان به بهترین وجه براى تحقیق سعادت و به عهده گرفتن مسئولیت و رسالت اسلامى.
ناهمخوانى عرف با سنت
اگر فهم و درک زمان کنونى با فهم و سنت نبوى در تفسیر «ضرب» ناهماهنگ است، تنها در این مورد نیست که فهم بشر به سبب وضع زمان و مکان، نیز سنتها و آیینهاى به جا مانده از گذشتگان و تلاشهاى سازمان داده شده غرضورزان، به کجراهه رفته است، چنان که دیگر علل بیراهه رفتن عبارت مىباشد از: کج فهمى امت اسلام پس از سقوط خلافت راستین و به حق [امامان] و اختلافات و درگیرىهاى پس از آن که باعث سوء تفاهم در بسیارى از مفاهیم گشت و خونهاى بسیار ریخته شد و اندیشه امت دچار بلبشو و هرج و مرج گردید.
در چنین وضعى بسیارى از دریافتها و برداشتهاى نادرست از تمدنهاى دیگر، وارد فکر و فرهنگ امت اسلامى شد و نسلى پس از نسلى دیگر به ارث رسید. تأثیر خواسته یا ناخواسته فرهنگهاى دیگر بر اسلام، قابل انکار نیست. چنین برداشتهاى به جا مانده از گذشتگان، به اضافه دیگر عوامل سستى و ناتوانى، امت را دچار وضع کنونى و ناتوانى و چند دستگى کرده است.
بر اربابان دانش و معرفت واجب است نگرشى نقادانه بر وضع و درک کنونى امت داشته باشند، تا اهداف و مقاصد شریعت محقق شود و به خواست خدا، امت در راهى قرار گیرد که با عزت و افتخار باشد و در پرتو واقعیات اجتماعى و امکانات و داشتهها، نیز مفاهیم و ابزارهاى معرفتى و تربیتى، بتواند بیش از پیش اجتهاد و تدبّر و اندیشه کند. از خدا درخواست دارم به آنچه خیر و صلاح است، راهنما باشد و ما را هدایت کند. آخرین گفته ما سپاس و شکرگزارى به درگاه خداوند است.
پىنوشتها: -
1) رئیس کانون جهانى اندیشه اسلامى، رئیس مؤسسه رشد جوان در ایالات متحده.
2) نساء، آیه 35.
3) نساء، آیه 34.
4) ابنکثیر در تفسیر آیه «الرجال قوّامون...» از حسن بصرى روایت مىکند: سبب نزول آیه آن بود که زنى خدمت پیامبر(ص) آمد و شکایت کرد: شوهرش به وى سیلى زده است. پیامبر حکم به قصاص (زدن مرد توسط زن) کرد. خدواند وحى فرستاد: «الرجال قوّامون على النساء». از اینرو بىآنکه مرد قصاص شود، قضیه خاتمه یافت. در روایتى است که پیامبر پس از نزول آیه فرمود: «چیزى خواستم اما خدا چیز دیگر خواست و آنچه خدا بخواهد، بهتر است». این حدیث ضعیف است و در کتابهاى سنن نسایى و معاجم و مسانید یافت نشده، و به معناى مشروعیت کتک زدن نیست، بلکه بدان معناست که اگر در خانواده و میان زن و شوهر، آزار جسمى به کار گرفتهشد، راه علاج قصاص نیست، زیرا در صورت قصاص، آنچه رخ داده، رواج و شهرت یافته، اهانت به زن آشکار مىشود (اشاعه کار نادرست مىشود) که راهکار اصلاح روابط زن و شوهر و رعایت حق فرزندان نیست. زدن در بسیارى مواقع به جدایى و طلاق مىانجامد.
به هر روى آیه به کتک زدن و اذیت و آزار و اهانت، مشروعیت نمىبخشد. از اینرو رأى پیامبر(ص) به روشنى معلوم است که براى ناپسند شمردن و محکوم کردن زدن بود. آنچه از آیه فهمیده مىشود این است که هر گاه شوهر با زدن همسر، به وى ظلم کند، آشتى دادن آن دو به قصاص نیست، زیرا قصاص شوهر سبب جدایى مىشود نه پیوند. تا وقتى ضرر و زیان به اندازه جُرم نرسیده، اگر ادامه زندگى ناممکن شد و با دخالت داوران یا بدون آن، کار به جدایى انجامید، بهتر است متارکه با خوبى و خوشى باشد و محبت و رابطه ادامه یابد و مصالح آینده به ویژه خیر و مصلحت فرزندان در نظر گرفته شود.
5) نمل (16) آیه 76.
6) نساء (4) آیه 101.
7) محمد بن جریر طبرى، جامع البیان فى تفسیر القرآن؛ نظام الدین حسن بن محمد بن حسین قمى نیشابورى، غرائب القرآن و رغائب الفرقان، مجلد 4، جزء 5، حاشیه ص 40 - 44. حقیقت آن است که تعبیر «زدنى که آسیب نرساند؛ ضرب غیر المبرح» در جایى نیامده، چنان که در عبارت تفسیر طبرى، به شرط بروز نشوز و اختلاف زوجین بیان شده، گرچه در مورد «فاحشه» آمده، که مقصود از آن اجازه تجاوز به ناموس است. اما این موضوع دیگرى، و در ارتباط با حفظ ناموس و روابط سالم زناشویى است، زیرا در صورت فاحشگى و داشتن روابط نامشروع، روابط زن و شوهر به نابودى مىانجامد. زدن زن مرتکب فحشا به اندازهاى که به وى آسیب نرسد، توسط مردان و پدران و فرزندانى که نمىخواهند رسوایى به بار آید و آثار ویرانگر اجتماعى رخ دهد، خاص شوهران نیست، بلکه پدران و فرزندان و خانواده نیز دست بدین اقدام مىزنند. سزاوار است این امر توسط جامعهشناسان شرعدان، بررسى و مطالعه شده، وجوه شرعى براى برخورد با مرتکبان فحشا در حالات گوناگون شناسایى شود، نیز جنبههاى مختلف و از همه سو (نزدیکان، نظارت عمومى و آزاد بودن زن به اندازهاى که روابط مقدس و پاک خانواده را تضمین کند و ارزشها و عفت و شرف و مصلحت را تأمین نماید) در نظر گرفته شود و مقاصد و اهداف با سخن نرم یا شیوههاى تأدیب به روشنى گفته شده، از حال و روز زن در اوضاع مختلف مراقبت به عمل آید. مىبایست بدانیم بیان «ضرب غیر مبرح» در احادیث حجة الوداع آمده، منظور پیامبر از این عبارت، کامل کردن روایات وارده درباره ضرب است که مىبایست در پرتو قرآن فهمیده شود، زیرا ممکن است روایات افتادگى یا اشکال داشته، راوى دچار گمان و وَهْم شده، غافل شده باشد. مهم آن است بدانیم تمامى این احادیث که در صحیح مسلم و ترمذى و ابنماجه و احمد [کتابهاى اهل سنت ]آمده و از «ضرب غیر مبرح» سخن گفته، به صراحت یا کنایه در باره زنانى است که کار زشت انجام دهند و به روش و شیوهاى ناپسند رابطه جنسى داشته باشند، و شاید مقصود هر دو حالت (فاحشه و ناشزه) است.
اگر تمامى این روایات را گرد آوریم، به آسانى مىتوان فهمید برخى اضافات در بعضى روایات، اضافات توضیحى توسط راویان مىباشد که با اصل روایت مخلوط شده یا جاى آن نشسته است. این گونه موارد و روایات سماعى (شنیدنى) را مىبایست مشخص کرد، زیرا قراینى وجود دارد که اصل حدیث با شرح و توضیح مخلوط شده است. آشکارترین این گونه روایات، روایت امام احمد (به شماره 19774 مسند) است که الفاظ و جملاتى زیادى داشته و مانند روایت دیگر راویان نیست. ظاهراً شرح و ربطى به واژههاى قرآنى که در این روایت موجود مىباشد، به ویژه عبارت «فإنْ خفتم نشوزهن»، به ذهن یکى از راویان سلسله حدیث رسیده است، زیرا بسیار بعید است مانند این واژهها و جملهها در بیانات پیامبر وجود داشته باشد. [شیوه بیان قرآن با گفتار و نوشتار پیامبر متفاوت است و هر یک قابل تشخیص است] این واژه و جمله در هیچ یک از روایات دیگر وجود ندارد، اما مىبایست دانست این روایت مانند بقیه روایات که همگى از «وَطْى در بستر و فراش» سخن مىگوید، ترتیب بندى و گامهاى قرآن را براى حل اختلاف مرد و زن و سرپیچى همسر بازگو مىکند، که در آیه «الرجال قوّامون...» بیان شده است، یعنى به ترتیب: نصیحت، جدا کردن بستر، آن گاه زدن. افزون بر این، روایات از موضوعى دیگر در «تأدیب» سخن مىگوید که با عبارت «الفاحشة المبّینه» آمده است، یعنى رابطه نامشروع جنسى داشتن. ما فقط به جنبه تأدیب (زدن) پرداختیم که وصف و حدّ آن در حدیث در مورد فاحشه آمده و تمامى روایات گفتهاند: ضرب غیر مبرح (آسیب نرساندن) است.
8) هر چه جامعه پیشرفت کند، عرفیات و آیینهاى جامعه نیز متناسب با تغییر اجتماع، دگرگون خواهد شد. مقتضیات و نیازهایى در هر دوره، بر هر زمان و مکان حاکم است. از اینرو در برداشتها و استنباطهاى فقهى به شرایط زمان و مکان و عرف باید نظر داشت.
9) نحل (16) آیه 76 این تعبیر در آیات بسیارى آمده است.
10) نساء (4) آیه 101.
11) کهف (18) آیه 11.
12) زخرف (43) آیه 5.
13) رعد (13) آیه 17.
14) نور (24) آیه 31.
15) طه (20) آیه 77.
16) بقره (2) آیه 61.
17) انفال 8) آیه 12.
18) ص (38) آیه 44. «ضغث» به معناى یک بسته و دسته است. مفسران مىگویند: مقصود شاخه نازک نخل است.
خداوند بنى آدم را بزرگ داشت و به پیامبرش، ایوب که از زنش خشمناک بود (زیرا به هنگام بیمارى ایوب، ناسپاسى کرده بود) یاد داد براى آن که به قَسَم خود مبنى بر زدن صد ضربه به همسرش عمل کرده باشد وى را با شاخه نازک خرما بزند. بدین طریق سوگند ایوب عملى شد، بى آن که وى خطا یا جُرمى با زدن زنش مرتکب شده باشد. زدن همسر به سبب کار ناپسندى بود که انجام داد. البته به سبب زدن، اذیت و آزارى ندید و تحقیر نشد. مانند این داستان، نجات حضرت اسماعیل فرزند حضرت ابراهیم از ذبح و قربانى شدن است. ابراهیم به رؤیاى خود عمل کرد، بى آن که فرزندش را قربانى کند و قربانى بزرگ (قوچ) را به عوض اسماعیل سر بُرید (صافات، 107).
19) محمد (47) آیه 4.
20) حدید (57) آیه 13.
21) نور (24) آیه 31.
22) محمد (47) آیه 27.
23) بقره (2) آیه 60.
24) صافات (37) آیه 93.
25) ملاحظه مىشود اگر مقصود، ضرب به معناى آزار جسمى به منظور مجازات و ادب کردن باشد، قرآن کریم تعبیر به «ضرب» نکرده، «جَلد» آورده است مثلاً: «الزانیة و الزانى فاجْلدوا کلَّ واحد ...» (نور، 2).
26) بقره(2) آیه 229.
27) تحریم(66) آیه 5.
پیام زن >> شماره ( 136 )
۱۳۸۵/۰۶/۳۰ ۰۷:۴۸ شناسه مطلب: 1542
بازخوانى رساله جمهوریت و قوانین
نوشته: مصطفى النشار
ترجمه: عبدالله امینى
وضع زن در رساله قوانین
1. ارتباط قوانین با جمهوریت
پژوهشگرانى که هر دو کتاب مزبور را به دقت بخوانند, درمى یابند: افلاطون از عقاید خود در جمهوریت, دست برنداشته, حتى در قوانین هنوز به همان صورت مثالى دولت و حکومت و قانونى که مى گفت: همه چیز بین دوستان, مشترک است, اعتقاد دارد. (1) از این رو در قوانین مطلبى بر خلاف آنچه در جمهوریت هست, وجود ندارد و ارتباط میان دو رساله, به اندازه اى محکم است که برخى تحلیل گران معتقدند: وى همان موقع که جمهوریت را نوشته, قوانین را نیز نگاشته است و دو روى یک سکه اند.(2)
((لى)) به این نکته اشاره دارد و مى گوید:
((هر که جمهوریت را بخواند, تمامى آرا و اندیشه هاى سیاسى افلاطون را خواهد شناخت, گرچه هنوز راههاى گوناگونى را که بازگوکننده این آرا, در کتابهاى دیگرش است, نشناخته است.))(3)
از این رو ((ولدنT.D.Weldon) (() از نگاهى دیگر مى گوید: کسانى که مى خواهند فکر سیاسى افلاطون را بشناسند, بهتر آن است که به جاى جمهوریت, قوانین را بخوانند. (4)
به رغم مبالغه گویى ((ولدن)) به تعبیر ((ساندرز)) حقیقتى که هر پژوهشگر اندیشه سیاسى افلاطون درمى یابد این است که یکى از رساله ها را بدون دیگرى نمى توان خواند و فهمید.(5) اگر جمهوریت نمونه بهترى از مدینه فاضله است, قوانین نمونه مدینه فاضله اى دیگر است,(6) که با اصول اساسى مدینه جمهوریت, تفاوت جوهرى ندارد, زیرا از هر قانونى که در اندیشه فیلسوف است و مى توان براى خیر و سعادت شهروندان به کار گرفت, استفاده مى کند, تا اوضاع شهر براى همیشه به شکل قانونى در آید و قانون بر آن حاکم شود. افلاطون براى وضع مواد قانونى, از تجربه شخصى و سابقه خود در زندگى سیاسى بهره جسته, به تعبیر ((کوپلستونCopleston) (() تجربیات ناموفق اش در سیراقوصه را به کار گرفته است.(7) این تجربیات افلاطون را در مدینه جدیدیش قادر ساخته است انگیزه هاى شخصى بشر را که در دوست داشتن انواع مالکیت نمودار است, در نظر بگیرد. به عبارت دیگر و به بیان ((ساره بومیروى)) در قوانین کوشیده است میان مذهب مثالى اش که در جمهوریت نشان داده و زندگى واقعى آتن, همخوانى ایجاد کند.(8)
پس از این مقدمه ضرورى در باره ربط قوانین با جمهوریت, شاید باید پرسید: اگر اصول اساسى مدینه فاضله هر دو رساله یکى است, چرا وضع و جایگاه زن در قوانین با جمهوریت فرق دارد؟ آیا پذیرش ازدواج فردى ـ نه دولتى ـ در قوانین, از گرایش افلاطون به آزادى و برابرى حقوق و وظایف زن با مرد کاسته است؟
2. نظام و شروط ازدواج در قوانین
افلاطون, گفت و گو در چهار فصل نخست قوانین را با معرفى برخى اصول اخلاقى براى ساماندهى دولتهایى که هدفشان صلح و دوستى ـ و نه جنگ ـ است, شروع مى کند و تلاش دارد به مثل والایى براى سعادت هموطنانش دست یابد. نظام تربیتى این دولت, بر موسیقى و شعر, به عنوان اساس آموزشهاى زودهنگام اخلاقى استوار است. اگر راهکارها و نمونه هاى مناسبى بدین منظور به کار گرفته شود, مى توان در کودکان حس خوشایند یا ناخوشایندى را در برابر رویدادها به وجود آورد و با مدد تمرینهاى ورزشى, آنان را از هر کژى و انحراف دور کرد.
در صورت وجود شرایط و ویژگیهاى مکانى که بتوان دولت را در آنجا به پا کرد, بهترین فرصت براى ایجاد بهترین و زیباترین نمونه حیات ملى به دست مىآید. تناسب مکانى بر پایه وجود موقعیت خوب و منحصر به فرد جغرافیایى استوار است که دولت را قادر مى کند از لحاظ اقتصادى, خودکفا بوده, در وقت لزوم, از موجودیت خود دفاع کند. لازمه داشتن چنین وضعى, وجود افرادى است که در هر کار, خرد خود را به کار مى گیرند و به اصول والاى اخلاقى و عمل به فضایل پاىبندند. بنیان با کمال سیاسى مدینه فاضله, بر این دو اصل (پندار و کردار نیک) استوار است.
افلاطون در پایان فصل چهارم و آغاز پنجم, به تفصیل در باره قوام و بنیان مدینه فاضله سخن مى گوید. بنیان سیاسى و اجتماعى هر دولتى بر دو امر است:
1. قانون همگون و پیوسته به هم=[ قوه مقننه],
2. قوه اجراییه که از دولتمردان و گروههاى رسمى شکل گرفته که بر اجراى قانون, با رعایت امانتدارى و دقت نظارت مى کنند.
مطابق اصول اخلاقى و بر اساس, شروط و امورى که افلاطون مشخص کرده, نشانه هاى مدینه فاضله جدیدش را ترسیم مى کند. نخستین نشانه, تعیین شمار ساکنان است که باید با گستره مکانى دولت و ذخایر طبیعى مدینه فاضله, همخوانى داشته باشد, تا ساکنان بتوانند خودکفا بوده, از زندگى سعادتمندانه و آگاهانه اى بهره مند باشند.
نخستین قوانینى که شایسته است قانونگذاران مدینه بنهند, قوانین ساماندهى و تنظیم مراحل اولیه شکل گیرى و ایجاد مجتمع دولت است, که از طریق روابط زناشویى و نسبى که میانشان به وجود مى آید, وفاق و همدلى ملى محکم مى شود.
از این رو, اولین قانونى که افلاطون وضع کرده, قانون تنظیم ازدواج است. وى از زبان شهروند آتنى مى گوید:
به پیروى از نظام سالم و درست هر دولت, قوانین سامان بخشى ازدواج مى بایست در نخستین گام وضع شود.(9)
همخوان با آنچه در دولتهاى مختلف است, افلاطون نظام ازدواج را سامان مى دهد و مى پذیرد; گرچه قیود و شرایطى را مى نهد تا در مرحله نخست, در خدمت حفظ کیان دولت مثالى باشد.
اولین قید در باره سن مناسب ازدواج است, که مردان مى بایست بین 30 تا 35 سالگى ازدواج کنند(10) و همسرشان را در بهترین سن و سال که 16 تا 20 سالگى است, برگزینند.(11) اگر کسى از 35 سال فراتر رود و ازدواج نکند, از قانون پیروى نکرده, سهم و کمکى از دولت نمى گیرد, حتى مى بایست سالیانه غرامت بپردازد.(12) اگر از طبقه بالاى اجتماع باشد, صد دراخما باید بدهد, ولى اگر از طبقه متوسط باشد, هفتاد دراخما, و اگر از طبقه سه باشد, شصت, و طبقه چهار, سى دراخما مى پردازد.(13)
دومین قید یا اساس شایان توجه در ازدواج, چگونگى انتخاب همسر است. به نظر افلاطون, مرد نباید به دنبال همسرى باشد که وى را راضى و خوشبخت مى کند, بلکه باید ملاک ازدواج, خیر و مصلحت دولت باشد. از این رو دارا باید به دنبال زنى ندار باشد و تندخو در پى خونسرد و زنى نرمخو باشد; باید نوعى همخوانى روحى و اجتماعى بین زوجین باشد و شوهر تا آنجا که مى تواند, تلاش در این جهت داشته باشد, تا هدف اجتماعى ازدواج به دست آید و مرد موفق شود. البته به خاطر مصلحت دولت مى بایست عقد ازدواج در محضر ثبت شود.(14)
جالب است که افلاطون در اینجا بررسى مى کند: چه کسى شرعا و قانونا حق دارد سرپرست دختر باشد و از طرف وى کارهاى ازدواج را انجام دهد؟ به اعتقاد افلاطون, سرپرست همان است که هر خانواده محافظه کار شرقى یا غربى بدو معتقد است, زیرا خطبه و عقد ازدواجBetrothal) ) در درجه اول, حق پدر, سپس جد, بعد برادر تنى است. اگر این نزدیکان نباشند, مادر یا بستگاش این حق را دارند.(15)
افلاطون در باره آداب ولیمه عروسى نیز سخن مى گوید و قانونى براى شمار مدعوان مى گذارد:
نباید مدعوان بیشتر از پنج مرد و پنج زن از دوستان هر دو خانواده باشند. به همین اندازه از نزدیکان خانواده ها دعوت مى شوند.(16)
این محدودیت بدان خاطر است که مخارج, بیشتر از توان مرد نباشد. از این رو افلاطون میزان نهایى هزینه ولیمه را نیز مشخص مى کند:
ثروتمندان, یک مانیا; طبقه دو, نیم مانیا; و بسته به توان هر طبقه, این مبلغ کم مى شود.(17)
افلاطون فراموش نمى کند توصیه بلکه درخواست کند: جشن مطابق سنتها و قوانین باشد, مثلا در نوشیدن زیاده روى نشود; پا را از قانون و شإن خود فراتر ننهند; عروس و داماد به شکل باشکوهى در جشن حاضر شوند, زیرا زندگى جدیدى را با حمایت الهى آغاز مى کنند. خداوند بر کسانى که در نوشیدن زیاده روى مى کنند یا به هم ریخته و آشفته باشند, نظر نخواهد داشت.
مرد در طول زندگى باید وزین و باوقار باشد, به خصوص در مسإله تولید نسل, زیرا فرزندان, امتداد و باقى ماندگان طبیعى پدرانند و صفات ظاهرى و باطنى جسم و روح والدین را به ارث مى برند.(18)
دعوت افلاطون براى پذیرش ازدواج سنتى بدین شکل, وى را ملزم به وضع قوانین نظام بخش در زندگى اجتماعى و سیاسى مى کند, در چارچوب ایمانى عمیق به خدا و آگاهیش از هرچه در زندگى انسان پیش مىآید, نیز در چارچوب اخلاقى ارزشمند. همگى باید بدانند شیرازه زندگى سعادتمندانه, رفتارى مطابق با اصول والاى اخلاقى, همخوان با قانون است.
از امتیازات بزرگ افلاطون در رساله قوانین آن است که وى قانون را جهت دهنده کردار و رهنمون به رفتارى متین مى داند. وى فهمیده و تإکید دارد ارزش اساسى قانون, این است که در زندگى مردم به صورت رفتارى نهادینه در آید.(19) از این رو طبیعى است پس از پذیرش قانون و سنتهاى ازدواج بپرسد: در باره عصیانگرایان مفسدى که پاىبند زندگى بافضیلت نیستند و از التزام به قانون, پنهانى مى گریزند, چه باید کرد؟
افلاطون مى کوشد با یادآورى سه اصل, اینان را پاىبند قانون کند. وى از آن رو که گمان پاکى دارد, مى پندارد مى تواند اینان را پیرو قانون کند. اصول سه گانه عبارتند از:
1. پارسایى (ترس از معبود);
2. شرف و برترى;
3. زیباگرایى روحى, نه جسمانى.(20)
افلاطون از آن رو که مى داند عصیانگران ممکن است پاىبند اصول نشوند, به رغم آنکه براى هر دولتى, رفعت و بلندمرتبه اى و همگامى با اراده خداوند را تضمین مى کند, قوانینى مى نهد که بتواند مانع طاغیان شود. این قوانین در چارچوب ساماندهى روابط جنسى مرد و زن در دولت است, که مهمترین آن, دو قانون است:
1. شهروندان آزاده نمى توانند با زنى ـ غیر از همسر قانونى خود ـ رابطه داشته باشند, چنان که نباید با زنان بدکاره یا زنان عقیم و دیگر زنان, زنا کرد و آنان را باردار نمود;
2. رابطه جنسى مردان با هم روا نیست.
گستاخان یعنى کسانى که به این اصول در تنظیم روابط جنسى و عاشقانه, در دولت پاىبند نشوند, مى توان آنها را از امتیازات و حقوق شهروندان محروم کرد.(21)
شکل کلى دیدگاه افلاطون در باره ازدواج, در رساله قوانین و قانونهاى تنظیم روابط مردان و زنان را بیان کردیم. با دقت در ویژگیها و نکته هاى لطیف این دیدگاه, در مى یابیم احترام و تقدیر افلاطون از زن و حقوق وى در کتاب قوانین, کمتر از جمهوریت نیست. به رغم آنکه وى بخشى را در جمهوریت به برابرى مرد و زن اختصاص نداده ـ چنان که در قوانین کرده ـ اما از سخنش برمىآید که از آغاز, برابرى مذکر و مونث نزد وى مسلم است, به ویژه اگر در نظر بگیریم چقدر میان هر دو رساله وابستگى و همخوانى وجود دارد.
پذیرش ازدواج فردى در قوانین, همراه با بیان قانونهایى در باره ضرورت احترام مرد به زن و رعایت حقوق وى به عنوان همسر است, چه حقوقى زناشویى یا حقوقى که از والدین درخواست مى کند, نیز رعایت ارزشهاى اخلاقى و روحى در برخوردهاى پس از ازدواج و در زمانهایى که قصد زاد و ولد دارند. همچنین نامشروع بودن رابطه عاشقانه با هر زنى, جز همسرى شرعى, یا همجنس گرایى میان مردان.
در این چارچوب مى توان میان دو رساله مقایسه کرد و همخوانى آرا را در موضوعاتى که برشمردیم فهمید. وى در قوانین همچون جمهوریت, همجنس گرایى را زشت مى شمرد.(22) چنان که وقتى ازدواج فردى را در قوانین مى پذیرد, با اصلى اخلاقى یا سیاسى که روابط زناشویى در جمهوریت را بر آن بنیان مى کند و دولت سامان داده و بر آن نظارت دارد, مخالفت نکرده است. در هر دو نظام رعایت مصلحت جامعه و دولت در ازدواج ضرورى است و ازدواج فقط براى ارضاى امیال شخصى نیست, بلکه التزام به انجام وظایف معین در مورد خانواده و دولت است.(23) در هر دو نظام, افلاطون تلاش دارد هدف سیاسى را که نظام مثالى دولت بر آن استوار است, حفظ کند; یعنى وحدت دولت و از بین بردن علت درگیرى و رقابت و نزاع میان شهروندان.
شاید در مورد نقش سیاسى و اجتماعى زن در پرتو دولت قوانین پرسش شود. مقایسه میان محتواى جمهوریت و آنچه از قوانین گفتیم, ممکن است چنین بنماید که نقش سیاسى در مدینه فاضله براى زن وجود ندارد. افلاطون به اندازه اى در دولت قوانین از نقش زن کاسته است که دکتر امام عبدالفتاح مى گوید:
((عبارات برابرى مرد و زن در جمهوریت, نیرنگ است و نتیجه از بین بردن وجود زن است که پیامد الغاى مالکیت و ربودن خانواده است.))
دکتر امام, دلیل درستى اعتقادش را چنین مى گوید:
((وقتى در قوانین, مالکیت پذیرفته شد, خانواده برگشت و نقش زن در حیات سیاسى از دست رفت.))(24)
3. نقش زن در حیات سیاسى و اجتماعى
به اعتقاد من چنان که دکتر امام مى گوید: افلاطون از اعتقاد به برابرى مرد و زن دست برنداشته و به جداانگارى مذکر و مونث معتقد نیست. وى از نقش سیاسى و اجتماعى زن نکاسته است, مگر به اندازه فرصتى که جهت انجام وظیفه طبیعى اش در زایمان و مواظبت از فرزندان نیاز دارد. در مورد برابرى مرد و زن افلاطون هنوز معتقد است:
((لازم است زنان تا آخرین حد ممکن در زمینه آموزش و زمینه هاى دیگر, همدوش با مردان باشند.))(25)
اگر زنان این کار را به میل خود انجام ندهند, دولت مى بایست برنامه اى بنهد که آنان را بدین کار ملزم کند. در مورد آموزش, افلاطون معتقد است: دختران باید تمریناتى را که پسران مىآموزند, بى هیچ کاستى آموزش ببینند. تمرینى مخصوص مردان نیست که براى زنان نامناسب باشد. افلاطون بىآنکه بیم وقوع در اشتباه را داشته باشد, معتقد است: تمرینات ورزشى بدنى و اسب سوارى, براى زن ـ مانند مرد ـ کاملا مناسب است.(26) وى تإکید دارد:
((مرد و زن باید با تمام توان براى رسیدن به اهداف تلاش کنند و گرنه هر شهرى که مرد و زن در آن زندگى مى کنند, نیمى از تلاش و سعى خود را از دست خواهد داد. ))(27)
بنابراین دیدگاه افلاطون اصل اساسى, برابرى مرد و زن در تواناییها و آموزش و تمرینها است, گرچه اجراى آن در جمهوریت متفاوت با قوانین است, زیرا نظام سیاسى هر یک فرق دارد. اصل در جمهوریت, الغاى ازدواج فردى و پذیرش زنان و کودکان مشترک است. از این رو زن مى بایست سنگینى مسوولیتهاى عمومى را بر دوش کشد, بىآنکه مسوولیت خانه دارى را داشته باشد. اما وقتى در قوانین اصل عوض شده و وجود خانواده ضرورى شود, طبیعى است نظام آموزشى, بر تفاوت انگارى زن و مرد متمرکز شود تا دختران مهارتهاى لازم براى خانه دارى را بیاموزند. افلاطون در قوانین این نظام آموزشى را پذیرفته است. وى از آموزش مشترک دختران و پسران خردسال از سه تا شش سالگى با تمرینها و بازیهاى ورزشى و مسابقات مشترک سخن مى گوید و معتقد است: وقتى دختر و پسر به شش سالگى رسیدند, از هم باید جدا شوند و پسران با پسران و دخترکان با دختران باشند, گرچه یک آموزش و تمرین را یاد مى گیرند. پسران اسب سوارى و تیراندازى و کماندارى و فلاخن اندازى را فرا مى گیرند و دختران اگر اعتراضى بدین روش نداشته باشند, همین آموزشها را مى بینند.(28)
معلمان و مربیان تمرینات ورزشى و فنون جنگى, باید از متخصصان باشند و دولت مى بایست بدانان حقوق مکفى دهد. افلاطون به هنگام سخن در باره معلمان, از دانشآموزان نیز مى گوید: اینان باید از مردان و پسران یا زنان و دخترانى باشند که زیر نظر دولتند. افلاطون مشتاق است آموزشهایى را که پسران و مردان در جنگ و نبرد مىآموزند, زنان و دختران نیز فرا گیرند, تا بتوانند از خود و فرزندانشان دفاع کنند و همدوش مردان باشند. به تعبیر افلاطون ((زنان مانند پرندگانى هستند که براى دفاع از جوجه هایشان, گاه با خطرناکترین حیوان وحشى روبه رو مى شوند. ))(29)
نظام آموزش مشترک دختر و پسر به این معنا نیست که در همه چیز, بىآنکه تفاوتهاى جنسى رعایت شود, آموزش یکسانى خواهند دید, بلکه پس از شش سالگى, آموزشهاى درسى آنها متفاوت خواهد بود. از این رو افلاطون از آموزش موسیقى به دختر و پسر, با رعایت آنچه مناسب هر کدام است, سخن مى گوید. وى معتقد به تفاوت نوع آوازى که آموزش داده مى شود است, که یکى مناسب مردان و دیگرى مناسب زنان باشد, مثلا آهنگهاى پر سر و صدا که به شهامت و حماسه مى خواند, مناسب مردان است, اما آهنگهاى آرام که به مهربانى و پاکى و نظم و آرامش مى خواند, ویژه و متناسب بانوان است.(30)
طبیعى است اگر تفاوتهاى جنسى در نظام آموزشى رعایت شود, همین تفاوتها به هنگام واگذارى وظایف عمومى به مرد و زن باید در نظر گرفته شود. از این رو افلاطون معتقد است: سن مناسب براى انجام وظایف عمومى توسط مردان, سى و براى بانوان, چهل است.
در مورد انجام خدمت نظامى, سن مناسب مردان, از 20 تا 60 سالگى و براى زنان, پس از 50 سالگى و بعد از زاد و ولد است.(31)
از آنچه گفتیم مى فهمیم اصل اساسى از دیدگاه افلاطون, برابرى مرد و زن در حق آموزش و تربیت بدنى و روحى, در بالاترین سطح ممکنى است که دولت مى تواند فراهم کند. افلاطون معتقد است: قانونگذار در مورد آموزش دختران باید دو امر را در نظر گیرد:
1. میل باطنى آنان براى فراگیرى آموزشهاى سخت ورزشى و فنون جنگى.
به رغم آنکه افلاطون مایل است دختران آموزشها و فنون جنگى را فرا گیرند, اما به اینان حق انتخاب مى دهد تا به خواست خود ـ نه اجبار و الزام ـ آموزشها را یاد گیرند.
2. رعایت تفاوتهاى طبیعى مرد و زن. این امر با تفاوت متون درسى دختران و پسران ممکن بوده, به معلمان اجازه مى دهد مثلا موسیقى متناسب هر یک را برگزینند.
به اعتقاد من کسى نمى تواند بدین خاطر افلاطون را به واپس گرایى یا عقب ماندگى و یا تغییر نظر از برابرى مرد و زن, متهم کند, زیرا نمى توان زیر پوشش هیچ عنوانى در زمانى, زن را مرد و مرد را زن کنیم, و گرنه تعادل و وضع به هم خورده, در انجام وظیفه خواسته شده, بنا به اقتضا و تناسب طبیعى مرد و زن, همگى ناموفق خواهند بود.
اگر پرسیده شود: بنا بر دولت قوانین چه وظایف عمومى را زن مى تواند بر عهده گیرد؟ افلاطون از عموم زنان مى خواهد در همه فعالیتها همدوش مردان باشند, اما وى وقتى از عالى ترین شوراى دولتى مثل شوراى نگهبان قانون اساسى (مجلس 73 نفر) سخن مى گوید, عضویت را منحصر به مردان پنجاه تا هفتاد سال مى کند.(32) شاید علت آن نیاز اعضا به فراغت کامل است تا بتوانند کارهاى مهم و خطیر دولتى را به فرجام برسانند که عبارت است از: پاسدارى از قوانین, نظارت بر بیانیه ها و بخشنامه هاى رسمى دولت, و انتصاب فرماندهان و معاونان ارتش از میان کسانى که در وقت لازم, سلاح بر دوش گرفتند.
جز شوراى نگهبان قانون اساسى و شوراى فرماندهان نظامى, وى به صراحت از حضور زنان همدوش با مردان سخن مى گوید, مثلا در مناصب دینى, نظارت بر مقدسات و عبادات, بر عهده راهبان و راهبه هاست که با انتخاب یا قرعه, معین مى شوند; حتى ممکن است این مناصب, به ارث برسد. سن مسوولان مذهبى ـ مرد و زن ـ نباید کمتر از شصت باشد. (33)
مقامها و مناصب آموزشى, براى مردان و زنان است و هر دو مسوولیت سرپرستى و تنظیم برنامه هاى آموزشى را بر عهده دارند و بر تمرینهاى ورزشى, حضور و غیاب, مربیانى که عهده دار برگزارى مسابقات ورزشى و موسیقى در بین دختران و پسران هستند, نظارت مى کنند. سن اینان نباید کمتر از چهل باشد.(34)
طبیعى است انتخاب مسوولان و معلمان مرد و زن, زیر نظر مستقیم وزیر آموزش است که معاونانش را نیز برمى گزیند, زیرا رییس کل امور آموزش است.(35)
در باره اینکه متولى منصب والاى ناظر کل آموزش یا به اصطلاح کنونى, وزیر آموزش, چه کسى باشد, افلاطون بسیار مورد سوال قرار مى گیرد. این منصب از دیدگاه افلاطون, خطیرترین و مهمترین منصب دولتى است.(36) از این رو معتقد است: باید مردى بالغ بر پنجاه سال و سرپرست خانواده و داراى فرزندانى دختر و پسر باشد.
قانونگذار باید تمام تلاشش را به کار گیرد که وزیر آموزش, فاضل ترین فرد جامعه باشد و انتخاب وى توسط تمامى مسوولان دولت انجام شود; در قدیم به این صورت بود که به معبد ((ابوللو)) رفته و با رإىگیرى مخفیانه در برابر یکى از اعضاى شوراى نگهبان, وى را برمى گزیدند. از میان کاندیداها آنکه بیشترین رإى را مىآورد, مورد ارزیابى گروههاى مختلف دولت قرار مى گرفت. بعد از این به مدت پنج سال وزیر آموزش مى شد.(37)
شاید پرسیده شود: چرا افلاطون به زن اجازه نمى دهد این وظیفه مهم را بر عهده گیرد؟
اگر به یاد آوریم افلاطون چه مى گفت, نظر و پاسخ وى در این باره برایمان معلوم مى شود: ((زن قدرت کمترى از مرد دارد=[ تفاوت کمى نه تفاوت کیفى در استعداد].)) این گفته, بیانگر گرایش همیشگى وى در انتخاب مردان براى مناصب مهم و حساس دولتى است که منصب وزیر آموزش, مهمترین و خطیرترین آنهاست. از این رو عواطف و میل زن را از آن دور مى کند. و چه بسا به سبب اشتیاق کمتر زن براى دستیابى به عدالت باشد که لازمه آن خویشتن دارى بیشتر و عدم تعلق خاطر است[ که گفته مى شود زن کمتر از آن برخوردار است].
اندیشه اى که بر افلاطون در قوانین چیره است, چگونگى جمع میان واقع و مثال است. در مورد انجام وظایف عمومى توسط زن, اشاره اى از افلاطون که از شإن زن بکاهد یا قدرت وى را براى انجام وظایف عمومى, ناتوان نشان دهد, دیده نشد, اما اگر منصب و مقام, خطیر و حساس باشد, ترجیح مى دهد مرد آن را بر عهده گیرد, به ویژه در پرتو نظام دولت قوانین که زن بر امور خانواده و تربیت فرزندان نظارت دارد.
اگر افلاطون توصیه مى کند پاسدارى از قانون و نظارت کلى بر ارتش و امور آموزش و قضاوت را مردان بر عهده گیرند, به معناى آن نیست که منزلت زن از مرد کمتر است یا بر انجام این وظایف اصلا توانا نیست. افلاطون چندین بار تإکید مى کند مخالف انجام هیچ وظیفه دولتى توسط زن نیست; حتى وى تإکید دارد زن ناتوان تر از مرد در انجام برخى وظایف نیست, اگر نگوییم از مرد برتر است. چنانکه افلاطون تإکید دارد: زن نیمى از اجتماع است و به سبب تواناییهاى طبیعى اش و تمرین و آموزشى که فرا مى گیرد, شایستگى دارد در تمامى کارها و وظایف مهم, فعالانه شرکت کند.
افلاطون در یکى از بخشهاى قوانین مى گوید: به نظر وى براى گزینش مسوول ـ مرد و زن ـ با هر هدف و در هر راهى که باشد, باید مصلحت دولت را در نظر گرفت; خواه امتیاز زن و مرد به خاطر فضایل شایان تقدیر باشد یا آمادگى فطرى براى انجام حرفه و یا نتیجه آموزشهایى باشد که فرا گرفته است. در هر حال مهم آن است که حسن ظن به مسوول, باقى مانده, آنچه در توان دارد براى خدمت به دولت انجام دهد, تا در دام مإموران حکومت دیگر نیفتاده, شهروندان, مردمانى فرومایه نگردند.(38)
خاتمه: نظر نهایى افلاطون در باره زن
در پایان شاید مناسب است به نقطه آغاز برگشته, بپرسیم: نظر حقیقى افلاطون در باره جایگاه زن در جامعه سیاسى چیست؟
این پرسش یعنى آنکه ما از ((ثابت)) و ((متغیر)) در دیدگاه افلاطون مى پرسیم و نقاط مشترک و متفاوت گفته هاى دو رساله مشهور: قوانین و جمهوریت را بازخوانى مى کنیم. آیا دیدگاه هاى متفاوت موجب تغییرى ریشه اى در نظر کلى افلاطون راجع به زن و نقش وى در جامعه مى شود یا فقط دگرگونى تاکتیک و شیوه است, که به سبب تغییر صورت نظام سیاسى قوانین است؟
پس از عرضه آراى افلاطون در هر دو کتاب, حقیقتى که به روشنى دیده مى شود, آن است که نظر کلى وى در باره زن, تغییرى نکرده است.
نظر کلى افلاطون را مى توان چنین نشان داد:
1. در هر دو رساله, زن از نظر افلاطون, انسانى است که مانند مرد, تواناییهاى جسمانى و داده هاى طبیعى دارد, گرچه برخى تفاوتهاى طبیعى میان آن دو هست. این تفاوتها به منظور حفظ نوع انسانى و بنیان حیاتى انسانى و سعادتمندانه و آگاهانه ایجاد شده است.
2. ایمان افلاطون به برابرى حقوق مرد و زن, به ویژه حق آموزش و انجام وظایف عمومى و مشارکت مثبت و سازنده در ساخت جامعه اى مثالى و نمونه, پایدار مانده است.
3. اگر نظریات افلاطون را با ملاکهاى زمان خودش یا اکنون مقایسه کنیم, تغییر اساسى نداشته است. وى در هر دو رساله تإکید دارد: زن نیمى از اجتماع است و اگر به وى امکان مشارکت سازنده در زندگى را به شکلهاى ممکن ندهیم, جامعه, نیمى از توان و فعالیتش را از دست مى دهد. از این رو در نظر افلاطون, زن یکى از عوامل پیشرفت است و مى بایست به وى فرصت آموزش و انجام فعالیتها و وظایف عمومى را داد و نقش زن را محدود به حاملگى و زایمان و تربیت فرزندان نکرد.
4. مقصود افلاطون از سخنانى که در باره زن گفته, فقط زن نبوده است. به عبارت دیگر: وى نخواسته است جامعه را از به حاشیه راندن زن باز دارد یا زن را از بردگى مرد برهاند, بلکه به چگونکى استفاده از زن در بنیان سیاسى و اجتماعى دولت, تا آنجا که ممکن است, اهتمام دارد. وى به رغم ناخشنودى از عواطف زنانه و گرایشها و انحرافاتى که پیامد آن است, تلاش داشت ثابت کند: اگر زن مصمم و با اراده باشد و دولت, به وى جرإت دهد و راهنمایى اش کند, مى تواند بیشترین همتش را صرف خدمت فعالانه به اجتماع کند. افلاطون در جمهوریت و قوانین تلاش دارد ساختارى نمونه براى به کارگیرى تواناییهاى زن در خدمت به جامعه بیابد و وى را از صورت سنتى دور کند, زیرا به گونه سنتى, زن مجبور خواهد بود پیوسته به ارضاى شهواتش پرداخته, به دنبال عواطف زنانه اش باشد.
5. نظر کلى افلاطون در باره زن و عشق, چه در دو رساله جمهوریت و قوانین یا رساله هاى دیگر, همخوان با دیدگاه متافیزیک (ماوراى طبیعت) وى است. افلاطون فیلسوفى مثالى است که هرچه را در عالم خاکى محسوس رخ مى دهد, با حقیقت جوهرى در عالم مثل مقایسه مى کند.(39) از این رو از شهوت و امور جسمانى بشدت کراهت دارد با اینکه ضرورت طبیعى آن دو را مى داند. وى گرچه برخى اوقات به زن به عنوان سمبل شهرت مى نگرد, ولى مى داند زن یکى از دو قطب وجود انسانى است که از او نمى توان بى نیاز بود. از این رو مثال برتر آن است که معناى شهوت مرد و زن را رشد و تعالى دهد و آن را تحقق بخش ضرورتى طبیعى, بىآنکه در آن زیاده روى شود, قرار دهد.
بنابراین مى توانیم بفهمیم چرا افلاطون در نظریه زنان مشترک=[ کمونیسم جنسى] مثال[ و عقیده اى والا] را در نظر مى گیرد, چون به مرد و زن امکان مى دهد بدون زیاده روى, ضرورت طبیعى حفظ نوع انسانى را تحقق بخشند, چنان که به نظر افلاطون, به آن دو در اداى وظیفه حقیقى شان توفیق مى دهد که خدمت به وطن, حفظ یکپارچگى آن و حمایت از شهروندان است.
نیز مى توان فهمید چرا وى عشق میان مردان را, عشق مثالى مى داند, زیرا اساس آن بر صداقت معرفت و در پى حقیقت بودن است.(40) اگر برخى دوستى میان مردان را گرایش افلاطون به همجنس گرایى(41) و ابتلاى وى به انحراف جنسى معنا کرده اند,(42) اشتباه نموده اند, زیرا از تمامى نگاشته هاى افلاطون برمىآید وى از مخالفان سرسخت همجنس گرایى است و به رغم رواج آن در جامعه یونانى در زمان وى, آن را بشدت زشت و ناپسند مى شمرد.(43)
از دیدگاه افلاطون, والاترین مرحله عشق, عشق شهوانى نیست که مرد و زن یا مردان همجنس باز را گرد هم مىآورد, بلکه عشق به خیر و معرفت و جمال الهى است که واصلان و چشندگان, آن را فضیلتى برحق مى بینند, نه از جمله فضیلت نماها. در نتیجه آدمى, دوست خدا گشته, به رغم آنکه فانى است, به جاودانگى مى رسد.
اگر آنچه را بیان کردیم, دیدگاه ثابت و جوهرى افلاطون در باره زن بدانیم, نقاط اختلاف و دلایل آن چیست؟
پاسخ: مى توان نقاط اختلاف و دلایلش را در یک نکته اساسى, محدود کرد که اختلافات دیگر بدان وابسته است. تفاوت جایگاه زن از نظر افلاطون در رساله هاى جمهوریت و قوانین, به سبب اختلاف در جزئیات وظایف و فعالیتهاى عمومى دولتى است که زن قادر است انجام دهد. اگر در جمهوریت زن مى تواند مسوولى دولتى یا فرمانده ارتش شود, در قوانین نمى تواند چنین کند, گرچه وظایف دیگرى بر عهده اش گذاشته مى شود. دلیل این اختلاف را پیشتر گفتیم که تفاوت ساختار و راهکارهاى نظام سیاسى است. نظام سیاسى جمهوریت بر فرد استوار است و به زنان و مردان طبقه سپاهیان اجازه هر کارى را مى دهد, بىآنکه مسوولیتى خانوادگى در باره تربیت فرزندان یا خانه دارى داشته باشند. بنابراین طبیعى است زن بتواند در تمامى مقامها و مسوولیتها, از جمله دولتى و نظامى حضور داشته باشد.
اما نظام سیاسى قوانین گونه دیگرى است و خانواده اصل است, نه فرد. بنابراین سنگ بناى اساسى زندگى اجتماعى و سیاسى, خانواده است. طبیعى است زن باید مسوولیتهاى خانه را مانند زایمان و مواظبت از فرزندان و خانه دارى و ... بر عهده گیرد. در نتیجه امکان و فرصت چندانى براى پذیرش مسوولیتها و مقامات عالى و مهم نخواهد داشت, زیرا فراغت کامل ندارد. از این رو بهتر و مناسب تر است وظایف حساس را بر دوش مردان گذاشت, زیرا فراغت و وقت بیشترى دارند و بیشتر به کار این مقامها مىآیند. در مقابل, زن مى تواند بسیارى از وظایف و فعالیتهاى دیگر را که در زندگى عمومى مناسب وى است, بر عهده گیرد, مثلا راهبه شود یا به آموزش و فراگیرى مهارتهاى هنرى و نظامى بپردازد, که وظایفى مهم بوده, نیازمند فراغت کامل نیست; گو اینکه انجام وظایف و کارهاى خانه, کم اهمیت تر از کار دولتى نیست, چرا که موجب آسودگى خیال شوهران و مواظبت از فرزندان است; یعنى ثبات و آرامش حاضر و شکوفایى و پیشرفت آینده, در دست زن خواهد بود.
پى نوشتها:
1ـThe laws. P.121.
2ـto his ... plato's laws , p.28. Introduction
3ـIntroduction to his ... the Republic , p.18.
4ـP. 15. Weldon T.D. , The Vocabulary of Politics, London 1953,
5ـ همان.
6ـ به تلخیص مهمترین نشانه هاى این شهر که ((ساندرز)) تقدیم کرده, بنگر, با عنوان: . Magnesia: the new utopia. pp.28 _33
در عنوان پانوشت 13. نیز ر.ک: تطور الفکر السیاسى, جرج سباین, ترجمه عربى: حسن جلال العروسى, ص95, مبحث: دولت المختلطه إو الدوله التالیه فى الافضلیه لدوله الحاکم الفیلسوف عند افلاطون فى کتابه, دار المعارف, چ4, قاهره, 1971. نیز ر.ک: تاریخ الفکر السیاسى, جان ژاک شوالیه, ترجمه عربى: محمد عرب صاصیلا, ص24, موسسه العربیه للدراسات و الترجمه و النشر, بیروت, 1985 که مى گوید: مدینه قوانین در دومین مرحله و گزینش دوم است.
7ـNew York 1962,P. 260 _ 261. Copleston(F.): A History of philosophy. Vol.l Part l.Image Books,
8ـl 18. . B. Bomeroy: Women in Classical Antiquity, Shocken Books, Mew York 1957, P Saraha
9ـThe laws. P. 104.
10ـ همان, ص104 ـ 105.
11ـ همان, ص167.
12ـ همان, ص104 ـ 105.
13ـ همان, ص155.
14ـ همان, ص154 ـ 155.
15ـ همان, ص156.
16ـ همان.
17ـ همان, ص156 ـ 157.
18ـ همان, ص157.
19ـP. 239. . and its value to _ day: Journal of Philosophy, Vol. XVI _ No. 63, July 1941 Field (G.C.): Plato's Political Thought
20ـThe Laws. P. 223.
21ـ همان, ص223 ـ 224.
22ـ اوجست دییس, افلاطون, ترجمه عربى: محمد اسماعیل, ص108, دار الکتب الحدیثه, قاهره.
23ـ افلاطون و المرإه, ص79.
24ـ همان, ص111.
25ـ . The Laws.P. 187
26ـ همان, ص186.
27ـ همان, ص186 ـ 187.
28ـ همان, ص174 ـ 175.
29ـ همان, ص196.
30ـ همان, ص184.
31ـ همان, ص167.
32ـ همان, ص135 ـ 137.
33ـ همان, ص139 ـ 140.
34ـ همان, ص146.
35ـand his work. P. 485. The Man
36ـ همان, ص480.
37ـThe Laws. P. 147.
38ـ همان, ص152.
39ـ چنان که سقراط فلسفه خود را به امور اخلاقى محدود کرده, افلاطون مباحثات خود را به اخلاق و سیاست متوجه ساخت, اما به حقیقت عالم خلقت توجه داشت و به امور طبیعى چندان توجهى نکرد. اساس حکمت وى بر این است که محسوسات ظواهرند, نه حقایق و اصیل. به همین دلیل علم بدان تعلق نمى گیرد و تنها معقولات متعلق علم هستند. نظریه مثل از همین جا پیدا شد; یعنى تمام امور عالم, مادى و معنوى, اصل و حقیقتى دارد که نمونه کامل آن است که با حواس ظاهر درک نمى شود و تنها عقل آن را در مى یابد. نمونه کامل را فلاسفه, مثال گفته اند. مثلا انسان را مثالى است و شجاعت و دوستى و وحدت, مثالى دارد. یعنى هر امرى را فرد کاملى است که به خودى خود, آن امر است, مثلا انسان کامل یا مثال انسانى, انسان است که فارغ از زمان و مکان و تغییر است. آنچه به حواس ما در مىآیند, ظاهرند و متغیر و نسبى, و به منزله سایه اى از مثال خود هستند و وجودشان به نسبت بهره اى است که از مثال خود دارند. هرچه بهره بیشتر باشد, به حقیقت نزدیکتر است. از بیان افلاطون برمىآید که علم و معرفت مراتب دارد و آنچه به حس درمىآید, حدس و گمان است, نه علم واقعى. به هر حال علم تذکر است; یعنى روح پیش از حلول در بدن, در عالم مجردات بوده و به حقایق مثل آگاه. زمانى که به عالم وجود و فساد آمد, حقایق را فراموش کرد, اما به کلى محو و نابود نشد و اشباحى از مثل را در مى یابد و اگر بکوشد, حقایق را به یاد مىآورد. باید توجه داشت در نظر افلاطون, مثل داراى مراتب است و مراتب معرفت با توجه بدانها تفاوت مى یابد. ر.ک: لغت نامه دهخدا, ج2, ص2656. (مترجم)
40ـ فلاسفه إیقظوا العالم, ص98 ـ 101, بحث عشق افلاطونى.
41ـ افلاطون و المرإه, ص109.
42ـ تاریخ العلم, ج3, ص63.
43ـ اوجست دییس, ص;111 . The Symposium, Eng. Trans. by W.Hamilton, Penguin Books, London 1962. P.111 ;Plato; نیز ر.ک: ترجمه عربى ((ولیم المیرى)), ص82, دار المعارف, قاهره. در پایان سخن از فلسفه عشق مى گوید که قابل دقت است. ((الفیبیاس)) گفت و گوى مستمر خود را براى فریب سقراط شرح مى دهد که مى خواسته با وى رابطه داشته باشد, زیرا گمان مى کرده سقراط این نوع عشق را مى پسندد. وى شرح مى دهد چگونه در پایان فهمیده اشتباه کرده و نیز هر که چنین پنداشته, آخر به همین نتیجه رسیده است. در نهایت, دوستدار سقراط جز ((حکمت والاى الهى که طبق گفته هایش, دربردارنده گونه هاى فضیلت است و باعث تهذیب نفس مى شود و صورت کاملى از مردى خیرخواه و محترم را نشان مى دهد, چیزى دیگر نیست. در رساله زیباشناسى ((فروکاغورس)) ش9, ص251 ـ 252 افلاطون از عشق, به ویژه عشق مذموم سخن مى گوید و حب جمال ابدى را که انسان بدان خداىگونه مى شود, مى ستاید. ر.ک: ترجمه عربى دکتر امیره حلمى مطر, ص79 ـ 81, چ نخست, دار المعارف, قاهره, 1969.
پیام زن >> شماره ( 125 )
۱۳۸۵/۰۶/۳۰ ۰۷:۴۱ شناسه مطلب: 1541
جایگاه زن در فلسفه افلاطون
بازخوانى رساله جمهوریت و قوانین((قسمت اول))
نوشته: مصطفى النشار(1)
ترجمه: عبدالله امینى
مقدمه: پرسشهایى که دشواره پژوهش را مطرح مى کند:
شارحان آثار افلاطون, وقتى از جایگاه زن از نظر وى سخن مى گویند, دو صورت متفاوت را نشان مى دهند. نخستین و شایع ترین صورت به اعتقاد موافقان این نظریه, آن است که وى اولین کسى است که به آزادى و برابرى زن با مرد فرا خواند و ضرورت راهگشایى را براى اینکه مانند مردان, شایسته فرماندهى سپاه و ریاست حکومت باشد, سر داد.(2)
دومین صورت, به اعتقاد معتقدان این نظر, برعکس دیدگاه نخست است. اینان معتقدند افلاطون بهترین مبلغ[ مردسالارى و] جامعه اى مردانه است که رهبرى مطلقه آن به دست مردان است و فراخوانى وى در جمهوریت, به آزادى زنان, جز پوششى براى پنهان کردن کراهت و ناخوشایندى وى از زنان نیست. حقیقت آن است که وى مى خواست زن را مرد کند, زیرا در نظام اشتراکى[ و کمونیستى] مالکیت و زنان[ که مالکیت فردى, پذیرفته نبود و زن اختصاص به مرد خاصى نبود, بلکه مردان به اشتراک از وى کامجویى مى کردند] بانوان مى بایست از خانه بیرون روند و وارد جامعه شوند تا دانش بیاموزند و ((مردگونه)) شوند.
طرفداران نظریه دوم براى اثبات درستى تفسیر خود از گفته هاى افلاطون, دو دلیل نشان مى دهند:
1. اگر به حقیقت افلاطون مى خواست زنان را آزادى دهد, به اجراى نظام اشتراک زوجیت و جنسى, فقط در طبقه حکما و سپاهیان بسنده نمى کرد, بلکه گستره آن را به زنان دیگر طبقات اجتماع گسترش مى داد[ .افلاطون اجتماع را شکل یافته از سه طبقه: حکیمان, سپاهیان و پیشه وران مى داند و معتقد است براى داشتن بهترین فرزانگان و نظامیان مى بایست از بهترین زنان کارآزموده, به اشتراک کامجویى کرد. شرح این مطلب در دنباله سخن مىآید].
2. وقتى افلاطون در آخرین اثرش, قوانین از نظریه اشتراک برگشت, بار دیگر زن را به خانه برگرداند, تا کارهاى سنتى را بکند: زاد و ولد, تربیت فرزندان و خانه دارى; یعنى وى ملک ویژه مردان شد.(3)
این دو صورت متفاوت است. کدام یک را بپذیریم و بگوییم بیشتر به نظر واقعى افلاطون در باره جایگاه زن نزدیکتر است؟
آیا به راستى افلاطون از زنان بدش مىآمد و نمى خواست آنان زن باشند, یا هوادار آنان بود و مى خواست از سلطه پدر و بندگى شوهر و چیرگى اجتماع, نجاتشان بدهد؟ آیا به نقش اجتماعى و ضرورت مشارکت زن در ساختار سیاسى اعتقاد داشت یا گمان مى کرد زن ((بار سنگینى)) است که ناچار بایست تحمل کرد و به دنبال نقشى حاشیه اى برایش بود, تا فاسد نشود و مردان و جامعه را با خود, به فساد نکشاند؟! به عبارت روشن تر: آیا در فلسفه اجتماعى افلاطون, جامعه مردانه است و زن, از آن رو که سمبل شهوت و امور جسمانى و انحراف است, جا و موقعیتى ندارد, یا اصل برابرى مرد و زن, بر جامعه حاکم بوده, وى نقشى برابر با مرد دارد و در تمامى فعالیتها و تکالیف, همچون مردان مى تواند مشارکت کند؟
پاسخ این پرسشها مى تواند تضاد ظاهرى این دو صورت را بیافریند که شارحان و مفسران آثار افلاطون ترسیم نموده اند.
ویژگى فلسفه افلاطونى
به اعتقاد من براى پاسخ درست به این پرسشها و کشف دیدگاه حقیقى افلاطون در باره طبیعت و جایگاه زن و روابط وى با مرد و نقشش در جامعه, باید دو عامل مهم را در نظر بگیریم:
فلسفه افلاطونى
نخست: طبیعت خاص فلسفه افلاطون. در برابر ما فیلسوفى است عاشق گفت و گو, دوستدار جدل و مخالف جزم گرایى (دگماتیسم) که تکامل و نوگرایى پیوسته آرائش را به سبب ضرورت فکرى مى پذیرد, به خصوص اگر نشانگر حرکت ذاتى باشد که دگرگونیهاى مستمرى در آن رخ مى دهد و متفکر را به تعامل و همکارى وا مى دارد.
افلاطون از شمار کسانى است که اوضاع سیاسى و اجتماعى کشورش را بیان کرده, از نزدیک به عنوان یکى از شهروندان آریستوکرات[ اشراف و نجباى] آتن, در این اوضاع زیسته, از سوى دیگر نزد سقراط شاگردى کرده, با مشکلات و بحرانهاى حکومت دمکراسى آشناست و به بیشتر شهرهاى یونان حتى برخى کشورهاى شرقى سفرهاى متعدد کرده است.
افلاطون نشانه هاى مدینه فاضله اش را در رساله جمهوریت (سیاست) در واکنش به وضع فاسد سیاسى و اجتماعى نوشته, معتقد است نمى توان آن را با راه چاره هایى که همچون داروى مسکن اند, اصلاح کرد, بلکه باید بر آن وضع فائق آمده و از دور بدان نگریسته, وضع شایسته اى براى جامعه سیاسى ترسیم کرد که به حقیقت نشانگر طبیعت انسانى باشد که سرشت آن خیرخواهى و عدالت است و بر حکمت و فضیلت استوار است.(4) این جامعه را گروهى از جوانان رهبرى مى کنند که مى بایست شایستگى علمى تربیتى داشته باشند تا بتوانند ((مثل)) دولت و عدالت و حکومت را بشناسند; تا بتوانند جامعه را به سمت تغییر مطلوب راهبرى نمایند[ .در فلسفه افلاطونى اصل اشیا مثال است و جزئیات سایه مثل. اساس حکمت وى بر این است که محسوسات ظواهرند, نه حقایق و اصیل; به همین جهت علم بدانها تعلق نمى گیرد و تنها معقولات متعلق علم هستند. نظریه مثل ـ جمع مثال ـ از همین جا پیدا مى شود. توضیحات برگرفته است از لغت نامه دهخدا, ج2, ص]2656.
افلاطون همین هدف را دنبال مى کرد وقتى که ((آکادمى[ ((محل تدریسش] را اندکى پیش از پایان قرن چهارم پیش از میلاد و مشخصا در سال 387 بنیان نهاد. از این رو به دولت مثالى فرا مى خواند که حکیمان و فیلسوفان رهبران آنند و افراد طبقات سه گانه اش (حکما و سپاهیان و پیشه وران) براى دستیابى به عدالت مثالى مى کوشند. [ افلاطون در امور معاش و سیاسات تحقیق مى کرد و غایت حکمت را حسن سیاست مى دانست و سیاست را فقط درخور حکیم مى پنداشت]. افراد طبقات سه گانه باید وظیفه خود: حکمرانى حکیمانه, پاسدارى از اجتماع و تولید[ صنعتى و کشاورزى] پاک و پیراسته و آراسته به فضیلتهاى: حکمت و شجاعت و درستکارى را انجام دهند.
نظام اشتراک جنسى در طبقه حکیمان و نظامیان براى دورى افراد این دو طبقه از نزاع بر سر زنان یا سرگرمى به تربیت فرزندان یا انباشتن دارایى و ثروت است.
افلاطون دریافت وحدت سیاسى دولت مثالى جز با از بین بردن کامل فساد, به دست نمىآید. به همین منظور وى سه بار به سیراقوصه سفر کرد که نزدیک بود در یکى از این سفرها جان خویش را از دست بدهد و در سفرى دیگر زندانى شد, به رغم اینکه وى به دعوت فرمانرواى آن سامان, دیونیسیوس اول, سپس دیونیسیوس دوم بدانجا رفت.(5) پس از اینکه تلاشهاى افلاطون براى تشکیل دولت مثالى شکست خورد و برخى از شاگردانش ایرادهایى به نظام مثالى گرفتند, فهمید محال است مردم این نظام را اجرا کنند, زیرا نیاز به مردمى داشت که مانند خدایگان بى عیب و نقص باشند.(6)
از این رو به نظام دیگرى مى اندیشید که مردم آن را پذیرا باشند. وى به بحث در این باره پرداخت که: سیاستمدار کیست؟ دانش و سیاست چیست؟ ویژگیهایى که شایسته است حکمرانان و دولتمردان داشته باشند تا مانند طبیب یا خدایگان یا حتى مثل چوپان باشند که از گله[ و گروهى] نگهدارى مى کند, کدام است؟
وى پس از این پرسشها و سوالاتى دیگر و پاسخهاى آن در رساله سیاست (جمهورى)(7) صورت مثالى جدیدى از دولت ارائه داد که به واقعیت نزدیکتر بود, زیرا احساسات و گرایشهاى طبیعى افراد را در تشکیل خانواده و میل بسیار آنان را به انواع مالکیت, در نظر مى گرفت, اما در رساله قوانین حاکمیت از آن قانون و ضرورى بود فرد ازدواج کند, نیز مى توانست مالک گردد, اما به شرط تحقق مصلحت دولت و اجتماع, نه فقط مصلحت فرد[ .افلاطون هیإت اجتماع را که داراى وحدت است, اصل مى داند و افراد را که متکثرند, مورد توجه قرار نمى دهد. هیإت اجتماع وقتى به کمال مى رسد که فرد از اموال و سایر متعلقات و منافع صرف نظر کرده, حتى خانواده فردى وجود نداشته باشد و همه باید زیر نظر دولت که مظهر جماعت است باشند].
در چارچوب دگرگونى اندیشه سیاسى افلاطون مى توان تغییر فکر وى در باره موقعیت و نقش زن در جامعه و دولت را فهمید. نقشى که زن در پرتو دولت مثالى نخست در جمهوریت دارد با نقشى که وى در دولت قوانین ـ که در درجه دوم برترى و خوبى است ـ متفاوت مى باشد. طبیعى است نقش زنى که در چارچوب نظام اشتراک جنسى, تربیت شده و دانش آموخته, متفاوت باشد و بتواند همه اعمال مردان را با آزادى و بدون هیچ محدودیتى که وى را ناتوان کند, انجام دهد. در پرتو این نظام, خانواده اى که از زن نگهدارى کند یا شوهرى که وى مطیعش باشد یا فرزندان که مسوولیت رشد و تربیتشان بر عهده زن باشد, وجود ندارد, زیرا این وظیفه دولت خواهد بود. طبیعى است این نقش, متفاوت با نقش زن در جامعه اى با داشتن خانواده هاى سنتى باشد, زیرا در این نظام, زن به انجام نقش خود به عنوان خانه دار و مادرى که مواظب کارهاى منزل است و فرزندانش را تربیت مى کند, عمل مى نماید, گرچه این کارها به کلى از حضور در زندگى اجتماعى, وى را باز نمى دارد.
دوم: دومین عاملى که باید در نظر گرفت, محیط اجتماعى و سیاسى است که افلاطون در آن مى زیست و از آن در این زمان یا در وقتى که نشانه هاى مدینه فاضله اش را در جمهوریت یا قوانین ارائه کرد, تإثیر پذیرفته بود. فلسفه افلاطون به رغم مثالى بودن آشکار آن, زاییده وضع واقعى بود که افلاطون در آن به سر برده بود; حال چه مقصود از واقع, معناى محدودى باشد که در واقع رواج دارد, یعنى واقع و وضع موجود سیاسى و اجتماعى و اقتصادى, یا مقصود واقعیت فکرى و اخلاقى باشد که شایسته است در نظر گرفته شود که به تعبیر ((بوزانکت)) در تحقیق وى بر جمهوریت, کسى نمى تواند از واقعیتهاى زمانه بیرون بجهد.(8)
چارچوب واقعى که اندیشه هاى افلاطونى در باره زن در آن رشد کرد و رو به جلو رفت, داراى دو صورت مختلف از زن یونانى است, که یکى متعلق به آتن, زادگاه افلاطون است, و دیگرى مربوط به شهر ((اسپرته)) رقیب آتن است. افلاطون فیلسوف شاهد رقابت هر دو شهر, به رهبرى کشور یونان بود و مى دید هر یک سعى دارد بیشترین افراد ممکن را زیر فرمان خود بگیرد.
زن آتنى, سنتى بود و در شبه خلوتى شرقى مى زیست و در خانه اى به سر مى برد که چند اتاق براى مردان و اتاقهایى براى زنان داشت و داراى قفل و کلون بود. بانوى آتنى به سبب نوع تربیتش, سنتهاى پدر و نیاکان را مقدس مى شمرد و در خانه, سواد اندکى آموخته بود که مى توانست پس از ازدواج, کارهاى خانه را اداره کند و خانه دارى شود که مى تواند از منزل مواظبت کند; نیز حقوق سنتى شوهر را ادا نماید; بدون اجازه او از خانه بیرون نرود; مواظب شرف و عفت خود باشد; بدون حجاب و همراهى افراد مورد اعتماد, از خانه بیرون نرود; بیشتر وقتها فقط به خاطر دیدن خانواده یا شرکت در جلسات مذهبى, از منزل خارج شود و به کسى اجازه ندهد او را از روزنه خانه ببیند.
وى زنى مطیع شوهر بود و تا اندازه اى که لازم بود, سلطه و برترى مرد را مى پذیرفت و تمام کارهاى خانه را از تهیه نیازها گرفته تا پختن غذا و پشم ریسى و پشم بافى براى درست کردن لباس خود و افراد خانواده انجام مى داد.(9) وى زنى مدبر و کدبانو بود. ((کسینوفون[ ((گزنفون] نقش وى در خانواده را چنین توصیف مى کند:
((همچنان که زنبور ملکه در کندو مى ماند و بر افراد کندو که کار مى کنند, نظارت مى کند, زن خانه دار چنین بود. وى در خانه مى ماند و مراقب کارهاى آنجا بود و بر چگونگى مصرف مواد غذایى نظارت داشت و نمى گذاشت آنچه که مى بایست در یک سال مصرف شود, در یک ماه مصرف شود. وى به دختران آنچه را نمى دانستند, یاد میداد و به همسایگان و بیماران و ... رسیدگى مى کرد.))(10)
((دیمستین)) نظر مردان را در باره زنان به عنوان همسر و معشوقه, چنین بیان مى نماید:
((ما از فاحشه ها براى کامجویى و از معشوقه ها براى سر حال و شاداب بودن در روز بهره مى بریم, و از همسران براى آنکه فرزندان مشروع برایمان بزایند و با امانتدارى و اخلاص از خانه مان مواظبت کنند.))(11)
از سخن ((دیمستین)) فهمیده مى شود مردان از آزادى جنسى بیشترى, در مقایسه با زنان برخوردار بودند, زیرا به زنان شوهردار اجازه خیانت به همسر یا رابطه داشتن با مردى داده نمى شد و قانون, زن زناکار یا مردى را که با زنى شوهردار زنا مى کرد, به اعدام محکوم مى نمود.(12) یعنى مردان از آزادى جنسى بى حد و مرز برخوردار نبودند. اصرار بر اینکه زن مرتکب زنا نشود, بدان خاطر بود که اصل و نسب آمیخته نگردد.
زن اسپارته(Sparte)
تقریبا برعکس زن محجوب آتنى که فروتنى و علاقه بیشترى به شوهرش داشت, زن اسپارته, توانایى و آزادى بیشترى داشت, زیرا نظام تربیتى سختى را پذیرفته بود که به وى تحمل و شجاعت و خشونت بیشترى مى بخشید. هدف این نظام آن بود که این صفات از زن به فرزندان برسد, تا بتوانند از شهر دفاع کنند و در رویارویى با دشمن در میدان نبرد, شجاعت بیشترى نشان دهند.
به اختصار باید گفت: زن اسپارته, مردگونه و آراسته به صفات مردان بود و به کلى از لطافت و عواطف سرشار زنانه دور بود. این صفات را در اثر شرکت در بازیها و ورزشهاى سخت مثل دو و کشتى, در کنار و همسنگ با مردان به دست آورده بود; نیز حضور در فعالیتها و جلسات عمومى یا مجالس رقص, که در این وقت کاملا عریان بود و بىآنکه به سبب برهنگى شرم کند, به خانه برمى گشت. وى مى بایست مراقب زیبایى اندام خود باشد و کاستى هاى جسمانى را برطرف کند.
از شرایط ازدواج در اسپارته, سلامت جسمانى و زیبایى اندام دختران بود تا فرزندانى توانا و تندرست, مانند پدر و مادر, زاییده شود. سنتهاى اسپارته اصرار بر وجود خانواده هاى سنتى که در آتن دیده مى شد, نداشت, چرا که زن اسپارتى بى هیچ تفاوتى, مانند مردان رفتار مى کرد و لباسى را که مردان مى پوشیدند, مى پوشید. حتى وى مى توانست به منظور داشتن نسل و فرزندانى بهتر[ اصلاح نژاد یا نکاح استبضاع] با غیر شوى خود, همبستر شود]!] .
کودکان و نظام تربیتى
کودکانى که براى تربیتى سخت پذیرفته مى شدند, پس از به دنیا آمدن, زیر نظر رییس قبیله بودند. اگر مى فهمیدند کودک تندرست نیست, او را بر کوه مى گذاشتند تا بمیرد, اما کودکانى که سالم بودند, از هفت سالگى زیر نظر دولت بودند.
نظام آموزشى
نظام آموزشى پذیرفته شده, کودکان را براى زندگى سخت, در خدمت دولت, تربیت مى کرد. اینان در بیست سالگى شایسته ورود به ارتش مى شدند. پس از آغاز خدمت نظامى, اجازه ازدواج دریافت مى کردند و وقتى سى ساله مى شدند, شهروندانى کامل به شمار مىآمدند.
عموما به اسپارتیها اجازه داده نمى شد طلا یا نقره داشته باشند و داراییهاى بسیار, بر همه قدغن بود. فرد چه مرد و چه زن, براى منافع دولت مى زیست, بىآنکه زندگى خصوصى ـ به معناى سنتى آن ـ داشته باشد. تمامى در شبه پادگانى زندگى مى کردند و همیشه و در هر لحظه آماده جنگ براى دفاع از شهر خود بودند.(13)
نگرشى بر سنتها
هر که به وضع زن در اسپارته و آتن بنگرد و آثار افلاطون را بررسى کند, درمى یابد وى از هر دو نظام تإثیر پذیرفته است. به رغم آنکه وى, اهل آتن و محافظه کار و از طبقه آریستوکرات بود, اما در اثر تإثیرپذیرى از عوامل فساد اخلاقى و اجتماعى و سیاسى که آتن داشت و وى در آن مى زیست, به نظام اسپرتى گرایش داشت, گرچه علاقه شدیدى بدان نداشت و در بسیارى مواقع در آثار خود, از آن انتقاد مى کرد.(14)
وى از برخى عناصر و مولفه هاى این نظام در ترسیم مدینه فاضله در جمهوریت استفاده کرده, رنگى فلسفى و پوششى اخلاقى بدان داده, که بر زهد و دورى از خواسته هاى مادى و خوار شمردن جسم, به منظور رشد مواهب و داده هاى عقلى استوار است و در ماورا و غیب به دنبال کشف نظامى مثالى و برتر است که مى بایست دولت بر آن استوار باشد; دولتى که حاکمش فیلسوف و نظامش مردمى است و میان مرد و زنى که بار مسوولیت آن را بر دوش دارند, تفاوتى نمى نهد.
درک این دو عامل, ما را قادر مى کند دیدگاه دینامیکى و پویایى افلاطون را در باره زن بهتر بشناسیم. جوهره این دیدگاه به نقش زن به عنوان فردى فعال مى نگرد که شایستگى دارد در جامعه فعالیت کند, خواه دولت مثالى جمهوریت باشد که فیلسوفان حاکم آنند و سپاهیانش زوجیت و خانواده اشتراکى را مى پذیرند, یا دولت قوانین باشد, که در درجه بعدى برترى است و قانون بر آن حکم رانده و افراد, زندگى معمولى داشته, از مالکیت و ازدواج فردى برخوردارند.
افزون بر آنچه گفتیم, مى بایست رساله هاى جمهوریت و قوانین را خواند تا از محتوا و تحلیل آن فهمید افلاطون وضعیت زن را در پرتو این دو نظام مختلف سیاسى چگونه تصور مى کند و توجیهاتى که باعث شده وضع زن در هر دو مختلف باشد, کدام است؟ پس از این مى توان مشترکات و همخوانى هاى هر دو نظام را در باره زن دانست و در نهایت, نظر پایانى افلاطون را در باره وضع و موقعیت زن, به شکل کلى دریافت. اگر تفاوتى در وظیفه زن, در این یا آن نظام باشد, تا اندازه اى که بیانگر انعطاف و نظر افلاطون و همگامى وى با تغییر واقعیتهایى باشد که نظام سیاسى معمول دولتها بدان گرایش دارد, موجب دوگانگى نظر کلى افلاطون در باره زن نیست.
اکنون به توضیح وضع زن از نظر افلاطون, در دو رساله مشهور جمهوریت و قوانین مى پردازیم, تا اختلافات و اشتراکات وضعیت زن و دلایل آن روشن شده, در نهایت بتوانیم جایگاه و وضع زن در اجتماع, از نظر افلاطون را بفهمیم.
دوم: وضعیت زنان در جمهوریت
رساله جمهوریت افلاطون, دربردارنده مهمترین افکار انقلابى وى است که به تغییر و آزاداندیشى در نظم اجتماعى و سیاسى مى خواند.
وى از پیامد این افکار و مخالفت با آن و اختلافات پایان ناپذیرش خبر داشت. افکار وى در باره سه مطلب بود:
1. برابرى مرد و زن,
2. اشتراک مالکیت و زنان[ نه مالکیت و زنان خصوصى],
3. حکومت فیلسوفان[ و حکیمان].
به تعبیر افلاطون, این سه اندیشه, امواج فکرى را علیه خود مى شوراند که مى بایست با آن رو در رو شد و از اندیشه ها دفاع کرد, خواه بر سر میز گفت و گو در جمهوریت یا در مدرسه فلسفى اش (آکادمى) و یا در هر جایى که این اندیشه ها راه یابد; باید کوشید آن را پیاده کرد یا دیگران را به اجراى آن راضى نمود.
گرچه در واقعیت سیاسى و دیدارهایش از سیراقوصه, در پیاده کردن این اندیشه ها شکست خورد,(15) اما در زمینه نظرى موفق بود و توانست دیگران و شاگردانش را قانع کند, تا آنان مبلغ و مروج افکار وى بوده, همیشه از آن دفاع کنند.
به رغم اینکه مى دانیم افکار افلاطون ـ حتى در زمان ما ـ چقدر انقلابى است, اما نباید فراموش کرد این اندیشه ها, پیشینه اجرایى داشت که در سنتهاى شهر اسپارته, نمودار است و افلاطون از آن تإثیر پذیرفته بود. از سوى دیگر به سبب حرکت آگاهى بخشى بود که ((سوفسطایى ها)) در جوامع یونانى و در رإس آن جامعه آتن, به راه انداخته بودند. اینان مى گفتند: هر انسانى باید معیار معرفت و وجود باشد. بدین سبب به مساوات کلى میان بشر و اینکه فرد, اساس نظام سیاسى باشد, مى خواندند. (16)
حرکت آگاهى بخش سوفسطایى ها, موجب آفرینش ادبیات آزادىبخش زنان شد. از این رو ((یوربیدس)) در سخنان شجاعانه اش و یا گوشه چشمى, مدافع حقوق زنان بود, اما ((آریستوفانس)) با کلمات وقیح و زشتى, زنان را به باد تمسخر مى گرفت. در سال 411 پیش از میلاد حضور زنان در تئاترهاى نمایشى آتن, بیشتر از پیش شد, که حاکى از خروج آرام زن از گوشه نشینى تحمیلى بود.(17)
1. برابرى مرد و زن و آزادى زنان
اکنون مى خواهیم به رساله جمهوریت (سیاست) بنگریم و ببینیم چگونه افلاطون افکار آزادىبخشى را نشان داد. وى در کتاب چهارم این اثر, بدین افکار اشاره کرد, بىآنکه به تفصیل سخن بگوید. وى بر اهمیت تربیت و فرهنگ روشنفکرى, به عنوان راه پذیرش این افکار, به ویژه اصل ((هر چیز بین دوستان, مشترک است)) تإکید داشت. (18)
وى آنچه را که به اجمال در عبارتى موجز گفته بود, در کتاب پنجم و به بهانه اصرار و تشویق همبحثهاى سقراط ـ که از طرف افلاطون سخن مى گوید ـ به تفصیل بیان کرد, اما گویا هنوز در مقام بحث و تإمل و درنگ بود. گرچه وى پیوسته در تردید و کنکاش بود و چه بسا این نظر وى نیز, در معرض خطا و لغزش باشد. افلاطون در ادامه و با نگاهى به آنچه در دنیاى حیوانات مى گذرد, افکارش را شرح داد:
همچنان که سگهاى ماده, همراه با سگهاى نر نگهبان, شب تا صبح از گله مواظبت مى کنند, یا همراه سگهاى شکارى, صید مى کنند و هرچه را سگهاى نر انجام مى دهند, اینان نیز انجام مى دهند, زنان هم باید همان کارهاى مردان را انجام دهند,(19) اما با در نظر داشتن دو شرط مهم:
نخست: اگر قرار است مذکر و مونث, یک کار را انجام دهند, نباید فراموش کنیم یکى ضعیف و دیگرى توانمند است[ .طبیعى است مقصود, ضعف مونث در دنیاى حیوانات و آدمیان, در مقایسه با زورمندى مذکر است].
دومین شرط: که ویژه دنیاى آدمیان است. ضرورى است بدانیم اگر بر زنان, انجام کارهاى مردان را واجب دانستیم, مى باید بدانها همان آموزشهایى را یاد بدهیم که به مردان یاد مى دهیم. بنابراین لازم است زنان, دانش آموخته, هنر جنگاورى را بیاموزند و مانند مردان با آنها رفتار شود.(20)
دو مطلب مهم در این قسمت از بحث هست:
نخست: افلاطون دو اصل مرتبط به هم را مى پذیرد. اصل اول: توان زن در انجام وظایف و کارهاى مردان است.
افلاطون این اصل را پذیرفته, چندین بار بر آن تإکید مى کند. وى معتقد است:
در اداره دولت, کارى خاص زنان, از آن رو که زن هستند, نیست; در باره مردان نیز چنین است, اما به سبب آنکه تواناییها میان مذکر و مونث تقسیم شده, زن و مرد گرچه قادر به انجام تمامى وظایف اند, ولى زن براى انجام تمامى کارها توان کمترى از مرد دارد([(21توان کمى نه تفاوت کیفى استعداد و آمادگى].
به نظر افلاطون, تفاوت طبیعى یا جسمانى میان مذکر و مونث نیست که مانع انجام کارى شود که جنس دیگر مى تواند انجام دهد. هر دو جنس, تواناییهاى یکسان دارند. از این رو مى توانند بدون استثنا به تمامى کارها اقدام کنند. افلاطون معتقد است زن مى تواند[ مانند مرد] جنگجو باشد, اما با تفاوت کوچکى ـ که پرمعناست ـ و آن اینکه: زن براى انجام تمامى کارها توان کمترى از مرد دارد.(22)
به اعتقاد من معناى سخن اخیر آن است که براى انجام کارى توسط مرد یا زن, به ویژه کارهاى مهم دولتى, طبیعى است افلاطون مردان را برگزیند. به گمان برخى, تغییر موضع جوهرى افلاطون در قوانین که زن را به کارهاى خانه برگرداند و به مرد آن وظایف را داد, به دلیل کم توانى زن است. اما در واقع برگرداندن زن به خانه, تغییرى جوهرى یا دوگانگى در نظر افلاطون نیست, زیرا در برابر اعتقاد به تفاوت قدرت مرد از توان زن در همه چیز, صریح سخن نمى گوید.
برابرى مرد و زن در آموزش
اصل دومى که مرتبط با نخستین اصل است, برابرى مرد و زن در برخورد دیگران و آموزش است. این مساوات بر اساس اینکه تواناییهاى مرد و زن یکسان است و هر دو مى توانند کار همدیگر را انجام دهند, استوار است. بنابراین مساوات میان آن دو در همه چیز, به ویژه در آموزش و تمرینات[ ورزشى و نظامى] ضرورى است, زیرا انسان ـ مرد و زن ـ نمى تواند وظیفه اى را بدون تمرین یا آموزش علمى که وى را توانمند کند, انجام دهد.[ آگاهى و ارتقاى بینش]
دومین نکته شایان ذکر در ارتباط با آنچه گفتیم: درک افلاطون از دو اصلى که گذشت (برابرى توان مرد و زن و لزوم مساوات میان آن دو) و ضرورت ارتباط هر دو اصل, به این معناست که حضور زن در اجتماع و مشارکت در فعالیتها و وظایفى که مردان انجام مى دهند, بسته به آگاهى زن است که باید سختیهاى کار سیاسى و اجتماعى و نظامى را همدوش با مرد بپذیرد; به ویژه که جامعه آتن در زمان افلاطون به زن اجازه انجام هیچ کدام از این فعالیتها را نمى داد.(23)
آگاهى زن, وى را آماده پذیرش کارها و فعالیتهاى تربیتى و آموزشى مى کند, تا وى شایستگى مشارکت در این فعالیتها را همسنگ با مردان, بى هیچ بیم و خجلتى داشته باشد.
آموزش نظامى زنان
نظام سخت تربیتى و آموزشى که افلاطون براى شکل گیرى و ایجاد طبقه سپاهیان ـ پس از حکیمان ـ در دولت مثالى واجب مى داند, زنان نظامى را مکلف مى کند تا هنگامى که قادر شوند رداى فضیلت را بر دوش اندازند و همدوش مردان در رزم و پاسدارى از دولت مشارکت کنند, برهنه باشند و به هیچ کارى نپردازند; گرچه سزاوار است ناظران نظام آموزشى, آموزشهاى آسانترى را در مقایسه با آموزشهایى که مردان مى بینند, براى زنان در نظر بگیرند.(24)
[ آزادى و رهایى زن]
آیا در نظر افلاطون, برابرى مرد و زن در رفتار دیگران و آموزش و موقعیت اجتماعى, آن گونه که در وهله نخست به ذهن مىآید, به معناى دعوت به آزادى مطلق زنان است؟
پاسخ: حق این است که از دیدگاه افلاطون فیلسوف, قضیه, ((آزادى زنان)) به گونه اى که این اصطلاح در زمان ما به کار گرفته مى شود نیست, به چند دلیل:
نخست: اصل مساوات مرد و زن در تواناییها و وظایف, آزادى و رهایى زن را دنبال نمى کرد, بلکه بیشتر به هدف آمادگى براى پذیرش زنان و کودکان مشترک بود; یعنى نظام اشتراکى جنسى ویژه طبقه حکیمان و نظامیان, بىآنکه بنا بر عقیده افلاطون, به طبقه سوم کشیده شود که به تعبیر ((جرج سارتن)) 80% افراد جامعه بودند.(25)
دوم: منطق فلسفه مثالى افلاطون که به رهایى از جسم و شهوات مى خواند, زن را سمبل شهوت مى داند. از این رو همچنان که برخى تحلیل گران مى گویند: در مقایسه با طرفداران زن که حقیقتا در پى آزادى و دفاع از حریت (رهایى) و مساوات بانوان بودند, افلاطون از زنان خوشش نمىآمد[ و از جنس مونث کراهت داشت]. (26)
سوم: کمترین معناى کنونى آزادى زن, یعنى اراده و شخصیت مستقل و حق تصمیم گیریهایى را داشته باشد که مسوولیت و پیامد آن را بپذیرد, که در رإس آن, ارتباط با مردى مشخص و ازدواج با وى است, اما این معنا در ذهن افلاطون نمى گنجید, زیرا در نظام دولت مثالى جمهوریت تصمیم ازدواج, به دست حاکمان و به پیروى از اصولى بود که دولت مى نهاد. از جمله اصول, آن بود:
[ ازدواج فقط براى والاتباران]:
1. نوع والاى جنس مرد و زن[ حکیمان و نظامیان] تا آنجا که ممکن است, ازدواج کنند, اما نوع نازل[ پیشه وران و ارباب صنایع و زارعان] در کمترین حد لازم ازدواج نمایند.([ (27در عین اینکه افلاطون برترى نژادى یونانیان را مردود مى داند و اصولا به افراد توجهى ندارد, ولى نمى خواهد جز نژاد کامل و توانمند که در فیلسوفان آگاه و نظامیان ستبر نمودار است, زاد و ولدى شود].
[ تولید هرچه بیشتر جنگاوران]
2. جوانانى که به خوبى از عهده رزم و پیکار, نیز دیگر امور مهم برآیند, امتیازات و پاداشهایى دریافت مى کنند, که از آن جمله است: کامجویى بیشتر با زنان, زیرا وسیله معقولى براى زاد و ولد کودکانى بیشتر مانند آنهاست.(28)
[ سر پیرى و معرکه گیرى]
3. اگر مرد و زن از سن مقرر زاد و ولد براى دولت, پیرتر شوند,(29) مرد اجازه روابط آزاد جنسى با هر زنى را که بخواهد دارد, جز با دخترانش, دختران دخترانش, مادرش و یا مادربزرگش. نیز براى زنان روابط جنسى آزاد است, جز با پسرانش, پدر, نوه ها و اجداد.(30) البته ضرورت دارد تولید مثل نکنند و بار هیچ کودکى را بر دوش دولت نگذارند. اگر چنین نکردند, بدانند که باید خود را از شر کودک خلاص کنند, زیرا دولت توان ندارد چنین کودکى را تربیت کند.(31)
از مطالب گذشته روشن مى شود درک افلاطون از تساوى توانایى جسمانى و توانمندیهاى طبیعى, و امکان انجام وظایف و کارها توسط مرد و زن, با هدف دعوت به آزادى کامل زن از قید و بندهاى تحمیلى اجتماع, یا دادن حق اختیار و انتخاب کامل به بانوان نبود.
به بیان دیگر: هدف, آزادى زن از سلطه مردان یا اجتماع نبود, بلکه مقصد آماده کردن دیگران براى پذیرش نظریه اشتراک جنسى بود, که هدف اساسى آن, حفظ وحدت دولت مثالى, با دورى از عوامل اختلاف برانگیز میان نظامیان بود. بهره گیرى از توانمندى و کارآیى تمامى افراد, از جمله زنان, در پرتو نظام اشتراکى[ کمونیست جنسى] نیز از جمله اهداف بود.
موید سخن ما, ادامه مطلب گفته شده در رساله جمهوریت است. افلاطون پس از پذیرش اصل برابرى توان و کارآیى مرد و زن, به توضیح نظریه اشتراک جنسى مى پردازد:
زنان و کودکان مشترک و براندازى خانواده فردى
افلاطون, نظریه خود در باره اشتراک جنسى را چنین بیان مى کند:
((زنان نگهبان ما هستند(32) و باید مشترک میان همه باشند. یکى از آنان نمى تواند زیر یک سقف با یک مرد بماند. کودکان نیز میان همه باید مشترک باشند, به گونه اى که پدرى, فرزندش, و فرزندى, پدرش را نشناسد.))(33)
سخن افلاطون, دعوتى روشن به براندازى خانواده فردى از طبقه حکیمان و نظامیان است و ازدواج خصوصى وجود ندارد. در نتیجه ازدواجهاى دولتى و انجام آن در اوقاتى که توسط حکومت مشخص مى شود, مسوولیتى متوجه مردان و زنان نیست. اگر از افلاطون بپرسیم: نوع روابط میان زنان و مردانى که زیر نظر دولت ازدواج مى کنند, چگونه است, وى جواب مى دهد, رابطه اى عاشقانه مى باشد. به اعتقاد وى این رابطه, بالاتر از ضرورت همشإنى میان زوج است که گروه ساماندهى ازدواج دولتى باید در نظر بگیرد و بهترینها را براى بهترین ها برگزیند.
بدیهى است مقصود از عشق در ازدواجهاى دولتى, عواطف روحى حساس میان زن و مرد نیست, بلکه عشق شهوانى است که به اشباع و ارضاى غریزه حیوانى و جنسى بسنده مى کند. به رغم چنین عشقى هوسآلود, شگفتآور است که افلاطون, ازدواجهاى دولتى را مقدس ترین مى داند, زیرا به گمان وى در مقایسه با دخالت بشر در زاد و ولد حیوانات [ براى تولید نژادى بهتر] بهترین دستاورد را دارد.([ (34چون به تولید بهترین انسانها (حکیمان آگاه و سپاهیان قدرتمند) خواهد انجامید]. سقراط که از زبان افلاطون سخن مى گوید, به ((جلوکین)) که مى پرسد: چگونه ازدواج دولتى بهترین دستاورد را دارد, پاسخ مى دهد: در خانه ات, سگهاى شکارى و پرندگان اصیل بسیارى است و حتما آگاهى هایى در باره آمیزش و تولید مثل آنها دارى؟
جلوکین جواب مى دهد: آرى, براى چه مى پرسى؟
سقراط مى گوید: آیا میان این حیوانات, گرچه همه اصیل اند, اما حیوانى بهتر از دیگران نیست؟
جلوکین مى گوید: البته که هست!
سقراط مى پرسد: آیا اجازه مى دهى بى هیچ تفاوتى, همگى حیوانات تولید مثل کنند یا ترجیح مى دهى فقط بهترین حیوان بزاید؟
جلوکین مى گوید: البته, بهترین!
سقراط مى گوید: از میان بهترین کدام نوعش: کوچک, بزرگ یا بالغ (کامل)؟
جلوکین مى گوید: کاملترین!
سقراط جواب مى دهد: قبول دارى اگر این توجه را نداشته باشى, نسل پرندگان و سگانت زود منقرض خواهد شد؟
جلوکین مى گوید, آرى, چنین است.(35)
بدین گونه افلاطون, اعتقادش را در ضرورت دخالت دولت در امر ازدواج طبقه حکما و نظامیان, مستدل مى کند و روشن مى نماید چگونه این نظام خواهد توانست بهترین دستاورد[ اصلاح نژاد و بهبود نسل] را داشته باشد و تولید نژادى پاک را تضمین کند, همچنان که ضمانت مى کند وظایف خطیر دولتى, به دست بهترین اشخاص باشد.
اگر به این مطلب, آنچه را پیشتر گفتیم (شروط و راهکارهاى اصولى نظام ازدواج در جمهوریت) بیفزاییم, میزان اشتیاق افلاطون را براى اینکه همه چیز به دست دولت ـ و نه افراد, چه مرد و چه زن ـ باشد, خواهیم فهمید.
بنابراین هدف اساسى برابرى زن و مرد, دعوت به آزادى زن نبود, بلکه بیشتر پیاده کردن نظام اشتراک جنسى با سرپرستى دولت را دنبال مى کرد. هدف نهایى و برتر افلاطون, سیاسى بود و مى خواست بهترین وضع را براى نظام دولتى تإمین کند. وى معتقد بود: اگر شرى باشد که وحدت دولت را بگسلد و جمعش را بپراکند, یا خیرى باشد که وحدتآفرین باشد و همه را یکى کند, اگر آنچه وحدت افراد دولت را مى گسلد, فردمحورى در شادى و حزن باشد که به سبب پیشامد حادثه اى براى دولت یا افرادش رخ دهد و عده اى خوشحال و برخى ناراحت باشند, بهترین وضع براى دولت وقتى است که این واژه ها و پیشامدها براى بیشترین شهروندان, یک معنا داشته باشد. چنین دولتى, بیشتر به یک فرد شبیه است. اگر یکى از ما احساس ناراحتى مثلا در انگشتش کند, مجموع جسم و روح شخص, احساس درد و ناراحتى مى کند و تمامى اعضا و جوارح, همدرد عضو زخمى مى شود. از این رو مى گوییم تمامى وجود آدمى, درد مى کشد.(36)
[ بنى آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بى غمى
نشاید که نامت نهند آدمى].
حال اگر دولت مثالى مانند فرد واحدى باشد که تمامى اعضایش به خاطر یک عضو, به درد مىآیند, شهروندان در امور همگانى شرکت داشته, حضورى فراگیر در شادیها و غصه ها خواهند داشت.(37) تمامى خیرى که در یکدلى و یکرنگى نمودار است و همگى شهروندان, یک هدف در نظام سیاسى دارند, بسته به نظام اشتراکى است که فردیت و خودمحورى را به نفع و مصلحت نظام دولت, هماهنگ مى کند. افلاطون به صراحت از این مطلب یاد مى کند:
((اشتراک زنان و کودکان میان نظامیان, موجب خیر بسیار است.))(38) شاید این مطلب به گونه اى غیر قابل تردید باشد.
هدف از اجراى نظام زوجیت و زنان مشترک, دعوت به رهایى بانوان نبود, بلکه دستیابى به بالاترین خیر و صلاح به نفع دولت مثالى بود, که نمودار در وحدت دولت است و بالاترین میزان سعادت و خوشبختى را ـ به نظر افلاطون ـ براى تمامى افراد تضمین مى کند.
اشتراک جنسى زنان و بى بند و بارى جنسى
شاید اکنون مناسب باشد به گوشه دیگرى از نظریه اشتراک جنسى افلاطون بنگریم. آیا دعوت وى به اشتراک جنسى زنان, چنانکه در نخستین وهله, به ذهن مى رسد, دعوت به بى بند و بارى جنسى است؟
نگرشى دقیق به نوشته هاى افلاطون مى فهماند وى توجهى به این معنا و برداشت نداشته است و چه بسا خلاف آن درست باشد, زیرا دعوت وى به اشتراک جنسى, گذاشتن شروطى سخت و دشوار براى روابط جنسى مرد و زن بود, چرا که به منظور پیراستگى و بقاى نسل, فقط به اهداف طبیعى آمیزش بسنده مى کرد و این رابطه را به ایام خاصى ـ مانند آنچه در دنیاى حیوانات است ـ محدود مى نمود. به نظر ((تیلور)) وى مرد و زن را به زهد و ریاضت جنسى و زیاده روى نکردن در آن و بسنده نمودن به ضرورت مى خواند. شاید همین اعتقاد باشد که ((تیلور)) را به مقایسه دعوت افلاطون با رهبانیت جنسى که در جامعه مسیحى است, وا مى دارد. در نظر ((تیلور)) از میان طبقه نظامیان, کسانى که به خود زحمت و مشقت زهدگرایى را مى دهند, از راهبان و زاهدان مسیحى, بالاتر و والاترند,(39) گرچه راهبان با خود پیمان بسته اند خویشتن دارى کنند[ و غریزه شهوانى را سرکوب نمایند] و زندگى خود را وقف عبادت و خدمت به دین کنند.
بى تردید ((تیلور)) در مقایسه خود مبالغه مى کند, چرا که چشم خود را بر انگیزه هاى افلاطون از پذیرش این نظم و ساماندهى در ازدواج مى بندد. چنان که گفتیم, انگیزه افلاطون, رفع نزاع و اختلاف نظامیان است, زیرا مى خواهد اینان تمام تلاش و وقت خود را صرف اداى وظایف مهمى کنند که به عهده دارند, تا بتوانند امور دولت را به بهترین وجه انجام دهند.
به اعتقاد ما هدف از محدود کردن روابط جنسى, دعوت به زهد نبود, بلکه بیشتر, اهتمام نظامیان براى خدمت به دولت و حفظ یکپارچگى آن بود, حتى اگر به نادیده گرفتن احساسات انسانى و روابط عاطفى میان مرد و زن, یا میان والدین و فرزندان ـ که در ازدواج خصوصى و خانواده فردى وجود دارد ـ بیانجامد.
دکتر فواد زکریا نظر ما را به این مسإله مهم جلب مى کند که افلاطون, خانواده فردى را به خاطر خانواده جمعى (دولتى) فدا مى کرد تا دولت, خانواده واحدى شود. (40) در حقیقت افلاطون مى خواست احساسات خصوصى انسانى, مثل احساس فرزندى, برادرى, مادرى و پدرى, نیز حس شادى و غصه را تبدیل به احساسات عمومى کند که همگان در برابر هم احساس مى کنند, اما کار بدین آسانى که مى پنداشت نبود! گاه آدمى, مانند دکتر زکریا مى پرسد: آیا احساسات خانوادگى که افلاطون فیلسوف, از خانواده اى کوچک به خانواده اى بزرگ, انتقال داد, مى تواند به همان معنا و قوت و ارزش خصوصى اش باشد؟ اگر این احساسات در سطح همگانى گسترده باشد, مانند احساسات خصوصى خواهد بود؟ آیا پس از دو یا سه نسل, پراکندگى آن بدین صورت, به نابودیش نخواهد انجامید؟ از سوى دیگر باید بپرسیم: آیا نظام خانواده دولتى مى تواند آرامش افراد را تإمین کند؟ آیا آن چنان که افلاطون مى پندارد, این نظام مى تواند درگیرى, رقابت و حسادت نظامیان را بزداید؟
شاید ارسطو که نظام اشتراکى افلاطون را نمى پذیرد, بهترین پاسخ به این پرسش را داده باشد. وى تإکید مى کند:
رقابت و کینه و نزاع بین افراد حتما درخواهد گرفت. هر پدرى سعى خواهد کرد فرزندش را میان فرزندان دیگر بیابد و بشناسد و هر فرزندى تلاش خواهد داشت پدرش را از میان پدران دیگر شناسایى کند. کار مشکلى است, زیرا شباهتها بسیار است, که کار را پیچیده مى کند و موجب رقابت و درگیرى بیشتر مى شود, زیرا هر کدام مى گویند: این فرزند من است و آن فرزند تو! و نزاع و مشاجره و هتک حرمت و قتل عمد به جامعه کشیده مى شود, زیرا هیچ کدام نمى داند به کدام افراد وابستگى و ارتباط دارد. (41)
شکى نیست روابط خانوادگى که افراد خانواده را دور هم گرد مىآورد, اینان را از نزاع و درگیرى در امان نگه مى دارد, چرا که از یک پوست و استخوان اند, که از ادامه نزاع میان افراد خانواده جلوگیرى مى کند. اگر چنین رابطه و علاقه اى میان افراد اجتماع باشد, چنان که آرزوى افلاطون است, از درگیرى جلوگیرى نمى کند و احتمال بیشترى داده مى شود که نزاع تشدید شود, چرا که روابط حقیقى میان افراد نیست و پیوندها دور از هم است و روابط نزدیکانه محکمى وجود ندارد.
بدین سان پرسشها و انتقادات بسیارى ممکن است متوجه افلاطون در باره نظام اشتراکى زنان و وانهادن خانواده شود, زیرا در این نظام, انسان بالاترین ویژگى اش را که احساسات لطیف محبت و مهربانى انسانى است, از دست مى دهد. چه نیک گفته است ارسطو: ((دو چیز انسان را بامحبت و دلرحم مى کند: مالکیت و عواطف انسانى.))(42)
مناقشه افلاطون در باره زن به عنوان زنى پیکارجو و توانا بر انجام وظایف حکمرانى و رزم, وى را از دیدگاه برخى, در لغزشها و دوگانه گویى هاى بسیار انداخته است, از جمله تجاهل و نادیده گرفتن گرایشهاى حقیقى زن, به رغم آنکه وى حقیقتا مخالف آزادى و برابرى زن با مرد نیست.(43) چنانکه وانهادن هسته خانوادهfamily) Unclear ) یعنى خانواده فردى, وى را هم عقیده با کمونیستهاى رادیکال (انقلابى) قرار مى دهد که ادعا دارند: زن فقط وقتى مى تواند از فشارها و سرخوردگى جنسى رهایى یابد که خانواده وانهاده شود!
این ادعا از نظر ((جولیا آنس)) درست نیست, زیرا آدمى مى تواند به برابرى زن با مرد و آزادى زنان اعتقاد داشته باشد, بىآنکه ضرورتا به الغاى نظام خانواده معتقد باشد.(44)
شاید پرسیده شود: آیا این انتقادات از برابرى مرد و زن و مشترک بودن مالکیت و زنان باعث شد افلاطون از اعتقادات خود دست بردارد یا آن را اصلاح کند و در رساله قوانین معتقد به مالکیت و زنان خصوصى شود؟ به عبارت دیگر: آیا در پس تغییر رإى افلاطون, به خصوص در باره جایگاه زن در جامعه, انتقادات نقش داشته است؟
[ پاسخ به این پرسش و پرسشهاى دیگر در قسمت پایانى مقاله خواهد آمد]
پى نوشتها:
1ـ این مقاله که در دو قسمت تقدیم علاقه مندان مى شود, ترجمه اى است از مقاله ((مکانه المرإه فى فلسفه افلاطون)) که در مجله ((کتاب المرإه)) شماره 5 ـ 6, مورخ 1998 آمده است. این نشریه در مصر منتشر مى شود.
2ـ مثلا ر.ک: .201. to his Translation of The Republic. Penguin Books, London, 1962 _ P Lee (H.D.P.): Introduction
_ Crube (G.M.): Plato's Thought, Beacon Press, Boston, 1968, P. 89.
به نقل از: افلاطون و المرإه, امام عبدالفتاح امام, ص;63 مدخل لقرإه افلاطون, الکساندر کواریه, ص137 ـ 138, ترجمه به عربى: عبدالمجید ابوالنجا, مراجعه: احمد فواد الاهوانى, چ الدار المصریه للتإلیف و الترجمه, قاهره, 1966.
3ـ ر.ک: پژوهشى که در مقدمه ترجمه جمهوریت افلاطون, دکتر فواد زکریا آورده است. ص101 ـ 103, چ الهیئه المصریه العامه للکتاب, قاهره, 1985. نیز: افلاطون و المرإه, ص72 و 79 و 90 و 111, سالنامه دانشکده ادبیات دانشگاه کویت, سالنامه دوازده, رساله 57, کویت, 1992.
4ـ فلاسفه إیقظوا العالم, مصطفى النشار, ص88 ـ 90, دار الثقافه للنشر و التوزیع, چ اول, قاهره, 1988.
5ـ الجمهوریه, فواد زکریا, ص126 ـ 140 (بحث مراحل تربیتLee(H.D.P.):op.cit,pp 32- 34. ;(
6ـ_ 66. 26 . Statesman, Eng. Trans. by J.B.Skemp, Routledge 8 and Kegan, London, 1961. PP Plato: The مترجم در مقدمه, تکامل اندیشه سیاسى افلاطون را توضیح داده است.
7ـ Rivingtons, London. Bosanquet B.:A Companion to Plato's Republic 1925, P.17. Second ed.,
8ـ قصه الحضاره[ تاریخ تمدن], ویل دورانت, قسمت دوم مجلد دوم (حیات یونان), ص118 ـ 119, ترجمه به عربى: محمد بدران, مطبعه لجنه التإلیف و الترجمه و النشر, چ2, قاهره, 1968.
9ـ افلاطون و المرإه, ص26.
10ـ قصه الحضاره, ص114.
11ـ همان, ص115.
12ـ افلاطون و المرإه, ص38 ـ _ 21. ;43 18. Lee (H.D.P.):op.cit. , pp
13ـ مثلا ر.کThirded. , Oxford University Press, : English Translation by B. Jowett M.A. , The Dialogues of Plato, Vol. V, P. 187 _ 188. Plato: The Laws (B.VLL _ 805 _ 806), ,;1931 مدخل لقرإه افلاطون, ص137 ـ 138.
14ـLaws, Penguin Books, London, 1978. PP. 21 _ 22. Saunders (T.J.) Introduction to his Translation to Plato's
15ـ فلاسفه إیقظوا العالم, ص75 ـ 76.
16ـ قصه الحضاره, ص119.
17ـ الجمهوریه, ص299.
18ـ همان, ص334.
19ـ همان, ص335.
20ـ همان, ص340.
21ـ همان, 341.
22ـ . of The British In Stitute of Philosophy, Vol. 51 _ N. July 1976, P.309 Julia Anas: Plato's Republic and Feminism, "Philosoph" The Journal
23ـ الجمهوریه, ص343.
24ـ تاریخ العلم, جرج سارتن, ج3, ص36 ـ 37, ترجمه به عربى: گروهى از دانشمندان, دارالمعارف, چ2, قاهره, 1970.
25ـ الجمهوریه, ص103 مى گوید: قرائن قوى یافت مى شود که دلالت دارد زن مشاعر طبیعى ندارد و به معنایى افلاطون زنان را خوش نداشت. نیز ر.ک: تاریخ العلم, ص39 ـ 40 که مى گوید: جمهوریت را مردى متعصب, خشمگین و معترض نوشته است. وى از پدر و مادر افلاطون مى پرسد و اینکه آیا با وى بدرفتارى کرده اند؟ نیز ر.ک: افلاطون و المرإه, ص111 که مى گوید: افلاطون از چارچوب میراث یونانى که در اعماق وجودش, دشمنى اگر نگوییم, کراهت و ناخوشایندى از زن است, خارج نشد.
26ـ الجمهوریه, ص347 ـ 348.
27ـ همان.
28ـ افلاطون سن مردان را بین 35 تا 50 و عمر زنان را 20 تا 40 معین مى کند. ر.ک: الجمهوریه, ص348 ـ 349.
29ـ الجمهوریه, ص349.
30ـ همان.
31ـ واژه ((نگهبان)) به جاى ((جنگجو)) که دکتر فواد زکریا در ترجمه عربى گفته, به کار گرفته شد, زیرا در تعبیر از دیدگاه افلاطون گویاتر است. ((جنگجو)) شاید فقط اشاره به طبقه سپاهیان باشد, ولى مقصود افلاطون, طبقه حکما و سپاهیان است که به عنوان نگهبانان دولت نامیده مى شوند. ر.ک: به ترجمه انگلیسى ((لىH.D.P.Lee) (() که در ص212 واژهGaurdians)) )) را به کار مى گیرد.
32ـ الجمهوریه, ص344.
33ـ همان, ص345.
34ـ همان, ص345 ـ 346.
35ـ همان, ص350 ـ 351.
36ـ همان, ص352.
37ـ همان.
38ـBooks, Third Printing, New York 1957, PP. 277 _ 278. Taylor (A.E.) Plato _ The Man and his Work, Merdian
39ـ الجمهوریه, ص105.
40ـ همان.
41ـ السیاسه, ارسطو, ترجمه عربى: احمد لطفى السید, ص131 ـ 132, چ الهیئه المصریه العامه للکتاب, 1979.
42ـ همان, ص133.
43ـP.317. , Plato's Pepublic and feminism
44ـ همان.
پیام زن >> شماره ( 124 )