منبع احكام و معارف اسلام، قرآن، سنت و عقل است. نبايد انتظار داشت همه احكام و معارف و جزئيات آن ها را در قرآن يافت.
چه آياتي كه براي پيروي از مراجع و ولايت فقيه هست؟

پرسش:
آياتي كه براي پيروي از مراجع و ولايت فقيه هست بفرماييد؟

پاسخ:
اول. قرآن منبع اصلي معارف و احكام اسلام است.
دوم. پيامبر  مفسر، مبين و معلم قرآن است . تفصيل جزئيات احكام و معارف را در سخنان و رفتار ايشان (سيره)بايد يافت.اين منصب بيان و تفسير و تعليم به امر خدا بعد از ايشان به خلفاي ايشان واگذار شده است.
سوم.عقل نور خدايي و پيامبر باطني است. دريافت هاي عقل در زمينه معارف و حسن و قبح معتبر و مورد تاييد خداست.
بنا بر اين با توجه به توضيحات بالا منبع احكام و معارف اسلام، قرآن، سنت و عقل است. نبايد انتظار داشت همه احكام و معارف و جزئيات آن ها را در قرآن يافت.
لزوم حكومت از نگاه عقل بديهي است. قرآن شرايط حاكم را بيان كرده از جمله :
شرط اول : اسلام و ايمان.
خداوند مي فرمايد :
لن يجعل الله للكافرين علي المومنين سبيلا؛ خداوند هرگز كافران را بر مومنان سلطه نمي دهد.
لايتخذ المومنون الكافرين اولياء  من دون المومنين و من يفعل ذالك فليس من الله في شي ؛
مومنان نبايد كافران را به جاي مومنان سرپرست خود بگيرند. هر كس چنين كند، از لطف و ولايت خدا بي بهره است.
شرط دوم : عدالت .
و لا تركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار؛
به ستم پيشگان گرايش نيابيد كه آتش دوزخ به شما خواهد رسيد ،
در روايات به دوستي و اطاعت تفسير شده است ،
قال اني جاعلك للناس اماما" قال و من ذريتي قال لاينال عهدي الظالمين‌؛
خدا فرمود :  تو را پيشواي مردم گماردم ،گفت : و از فرزندان من ؟ فرمود : عهد من به ستمكاران نمي رسد.
شرط سوم : فقاهت .
حاكم اسلامي بايد عالم به احكام و معارف و اهداف اسلام باشد تا بتواند آن ها را اجرا كند. اهداف را محقق سازد. در زمان پيامبر ( ص ) و امام معصوم (ع ) اين علم از سوي خداوند به آنان داده شده است . در زمان غيبت امام معصوم ( ع ) داناترين مردم به احكام و معارف و اهداف قرآن بايد متصدي اين مقام باشد.
قرآن در باره شرط علم مي فرمايد :
افمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امن لايهدي الا ان يهدي فمالكم كيف تحكمون ؛
آيا كسي كه به راه حق هدايت مي كند،سزاوارتر است كه از او پيروي شود يا كسي كه راه نمي يابد ،مگر آن كه راه برده شود،شما را چه مي شود؟چگونه داوري مي كنيد؟
فقيه كسي است كه با تخصصي كه سال ها در تحصيل آن كوشش كرده ، مي تواند احكام و معارف و اهداف اسلام را از قرآن و سنت و عقل و اجماع به دست آورد. غير فقيه كسي است كه اين تخصص را ندارد. بايد  اسلام را از فقيه و اسلام شناس بياموزد .
فقيه و اسلام شناس عادل و توانمند شبيه ترين فرد به معصوم است . در نبود معصوم به حكم شرع و عقل بايد منصب زعامت سياسي جامعه را به كسي سپرد كه صلاحيت بيش تري دارد. فقيه عادل و توانمند صلاحيت دارترين فرد است.
قرآن مي فرمايد:
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلي‏ أَهْلِها؛خدا امر مي كند امانت ها را به اهل و صاحبان صلاحيت بدهيد.
كسي كه مي خواهد در راس حكومت در جامعه اسلامي باشد، بايد هم دين جامعه را به خوبي بشناسد؛ هم عدالت در اجرا داشته باشد ؛هم توان اداره جامعه و تدبير امور را داشته باشد. اگر دارندگان اين شرايط متعدد هستند ،به حكم عقل و شرع بايد صلاحيت دارترين فرد براي تصدي اين مسئوليت شناخته شود.
بنابراين در قرآن واژه "ولايت فقيه" نيامده و تفصيل اين امر به بيان امامان واگذار شده است.
 

مهم‌ترین وجه تاریخ شفاهی که از قید شفاهی درمی‌آید این است که تاریخ شفاهی معطوف به رویدادهایی است که شاهدان یا کنش گران آن هنوز زنده هستند
حجت الاسلام والمسلمین دکتر محسن الویری

به گزارش پاسخگو، نشست «تأملاتی در تاریخ شفاهی حوزه های علمیه»  با حضور پژوهشگران و محققین تاریخ و سیره اهل‌بیت (ع) و با سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین دکتر محسن الویری در سالن جلسات مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی برگزار شد.
در آغاز نشست حجت الاسلام و المسلمین دکتر الویری در تعریف تاریخ شفاهی گفت: حدود چهل تعریف از تاریخ شفاهی وجود دارد و سه  تعریف همراه من است که قصد نقد آن‌ها را ندارم؛ اما تحلیل و تعریف خودم را پایه قرار می‌دهم و به هنگام توضیح از تعریف خواهم گفت که چرا این تعبیر را بکار بردم و این تعبیر ناظر به چه مطلبی است؟
وی افزود: تعبیر تاریخ شفاهی یکی از آن تعابیری است که در کاربرد اولیه‌اش بی‌دقتی وجود داشته است و همچنان استمرار دارد. مراد از تاریخ شفاهی چیست؟ یعنی آن حوادثی است که به‌صورت شفاهی رخ‌داده است. شفاهی صفت برای تاریخ است و این ترکیب وصفی است. این‌که این تعریف به سند برمی‌گردد یا به رویداد برمی‌گردد و اینکه به کدام‌یک از معانی نه گانه، تاریخ برمی‌گردد.همچنین می‌گویند تاریخ شفاهی فلان شخصیت یا فلان موسسه یا فلان جریان فکری یا کتاب چاپ می‌شود معنای آن چیست؟
این استاد حوزه و دانشگاه واژه تاریخ نگاری شفاهی را مناسب تر دانست و تصریح کرد:شاید اگر بجای تاریخ شفاهی، تاریخ‌نگاری شفاهی بکار رود بهتر است. در حقیقت تاریخ ورزی و تاریخ پردازی شفاهی است و با مسامحه، تاریخ‌نگاری شفاهی، دقیق‌تر و صحیح‌تر از تاریخ شفاهی است. تعریف منتخب بنده از تاریخ شفاهی این است: تاریخ شفاهی روشی است برای تولید سند تاریخی با تکیه‌بر داده‌های شفاهی. این تعریف بسیار ساده‌ای در برابر تعریف چهار پنج سطری انجمن تاریخ شفاهی است. ما تاریخ شفاهی را به‌مثابه روش نگاه می‌کنیم. نحوه پرداختن به این کار تاریخی است و جنسش معرفتی و مبانی و شیوه پردازش اطلاعات نیست. این‌که اتخاذ مبنا کردیم خود را در برابر پاره‌ای از پرسش‌های محتمل بیمه کردیم.
وی افزود:نکته دوم این است که این روش جهتش تولید سند تاریخی است. خروجی تاریخ شفاهی در این تعریف تولید سند است. کشف حقیقت به معنایی که در خود تاریخ دنبال می‌کنیم در تاریخ شفاهی نیست. درست است غایت سند، کشف واقع است و خود سند آینه‌ای از واقع است ولی در اینجا غایت اصلی این روش، تولید سند است. البته سند اهداف و ویژگی‌هایی دارد که در جای خود بحث می‌شود.
حجت الاسلام والمسلمین الویری گفت : سند در اینجا به معنای اعم آن بکار رفته است و الزاماً کتبی نیست. در آن دسته‌بندی‌هایی که برای روش‌شناسی تاریخی داریم که اسناد را به سه دسته دیداری، نوشتاری و شنیداری تقسیم می‌کنیم در اینجا هم که از سند تاریخی یاد می‌کنیم سند تاریخی اعم است ولی مبنا و نقطه آغاز، داده شفاهی است.
وی در مورد فرایند تبدیل تاریخ شفاهی به سند تاریخی اظهار کرد: نکته مهمی که در این تعریف وجود دارد این است که فرایند را توضیح دادم که در تاریخ شفاهی چه چیزی اتفاق می‌افتد: فرایند تبدیل تاریخ شفاهی به سند تاریخی. داده‌های شفاهی به‌صورت عمده اصوات و سخن انسانی است ولی وقتی‌که می‌خواهد تبدیل به سند شود الزاماً شکل کتبی ندارد. گاه صوت را به همین شکل نگهداری می‌کنم و گاهی هم‌زمان با صوت، ضبط تصویری هم می‌شود و سند دیداری می‌شود و گاهی آن را پیاده می‌کنم و به‌عنوان سند مکتوب نگهداری می‌کنم؛ بنابراین سند اعم است ولی نقطه آغاز و عزیمت کار داده‌های شفاهی است؛ بنابراین با این تعریف، هم فرایند و غایت و جنس تاریخ شفاهی را مشخص می کنیم.
استاد الویری افزود :در این تعریف واکنشی نسبت به برخی تعاریف وجود دارد. به‌عنوان‌مثال برخی از تعاریف بسیار اصرار دارند مرز بین تاریخ شفاهی و خاطره گویی را رعایت کنند. درحالی‌که در این تعریف این محدودیت را برداشتم و مانعی ندارد که خاطره، تاریخ شفاهی باشد. عملاً در این تعریف توسعه‌ای وجود دارد که شامل خاطره نیز می‌شود؛ چون در آنجا نیز ممکن است برای شخص دیگری خاطره گفته شود.هر ایرادی که به خاطره گرفته شود و بین خاطره و تاریخ شفاهی مرز قائل شوند این تعریف جلوی آن ایراد را می‌گیرد. خاطره گویی به شرطی که مطابق معیارهای تاریخ شفاهی صورت بگیرد و فرایندی که به سند تبدیل شود را رعایت کند می‌تواند بخشی از تاریخ شفاهی به‌حساب آید.
وی اتکا به گونه های مختلف از سند در تاریخ شفاهی را مهم دانست و افزود: همچنین در برخی از تعاریف اصرار جدی بر این فرایند مصاحبه‌کننده و مصاحبه‌شونده است که اصرار دارند این دو مقوله حتماً در تعریف گنجانده شود و اگر چیزی مطابق این تعریف نبود خودبه‌خود از تاریخ شفاهی خارج می‌شود؛ مثلاً اگر دو نفر باشند ولی سؤال و جواب صورت نمی‌گیرد طبق آن تعاریف خارج می‌شود ولی طبق تعریف ما، آن‌هم داخل می‌شود. ما هیچ اصرار نداریم تضییقی در اینجا قائل شویم و گونه‌هایی از سند در تاریخ شفاهی را کنار بزنیم و دلیلی بر این کار نیز نمی‌بینیم.
در این‌طور مباحث نوپدید که چند دهه‌ای بیشتر عمر ندارد و فاصله ما با جهان کم است، به خودمان بیشتر جرأت می‌دهیم که حرف‌های خودمان را بزنیم. برخی مسائل هستند که در سطح جهانی وفاق بیشتری در مورد آن‌ها است و به‌راحتی نمی‌توان در موردشان صحبت کرد ولی در این‌طور موارد که فاصله زیادی با جهان نداریم و شاید بیش از سی سال نباشد می‌توان صحبت کرد و معیار را تغییر داد.
بر اساس تعریف ما پرسشگر می‌تواند در محل مصاحبه نباشد و چند سؤال به شخص دیگری بدهد و او سؤال را مطرح کند. اگر بگوید بین طلبه‌ها به‌صورت اتفاقی چند طلبه را انتخاب کن و از آن‌ها سؤال کن که چه عاملی باعث شد به حوزه بیایید می‌تواند یک فرد دیگری را مأمور کند و او این سؤال‌ها را مطرح کند. این‌ها در تعریف ما وارد می‌شود و در نگاه‌های موجود عملاً خارج می‌شود و به‌عنوان تاریخ شفاهی محسوب نمی‌شود.
یک پیامد دیگر این تعریف ما این است که اگر به‌جایی می‌روم مثلاً در اتوبوس نشسته‌ام و پیرمردی خاطره‌ای و سینه‌ای مالامال از رازها و اندرزها دارد اگر آن لحظه صحبت‌های او را ضبط کنم تولید سند کرده‌ام ولی در نگاه‌های موجود جزو تاریخ شفاهی نیست زیرا فرایند هدف‌دار طراحی‌شده از اول را طی نمی‌کند.
ما در شرایطی هستیم که نیاز داریم به شکل‌های مختلفی این تعاریف را توسعه دهیم؛ بنابراین اگر به‌صورت اتفاقی باکسی روبرو شوم و صحبت‌های او را ضبط کنم تاریخ شفاهی است ولو ناخودآگاه باشد و فرد نداند که صدایش ضبط می‌شود. (به‌شرط رعایت مسائلی اخلاقی‌اش)
یکی دو بحث در این مسأله مطرح است:
مهم‌ترین وجه تاریخ شفاهی که از قید شفاهی درمی‌آید این است که تاریخ شفاهی معطوف به رویدادهایی است که شاهدان یا کنش گران آن هنوز زنده هستند و از قید شفاهی می‌توان چنین چیزی را استنباط کرد؛ مثلاً اگر اخبار مربوط به پانزدهم خرداد سال 42 را می‌خواهیم تعقیب کنیم و به سراغ حاضران در آن حادثه برویم که بعضاً هنوز زنده مانده‌اند و گاه شاید زخمی شده است یا فرزند کسی است که شهید شده است یا شاهد بوده است و خود نقشی نداشته است، این تاریخ شفاهی است.
درواقع امتداد حادثه‌ای که شاهد و کنشگر زنده است بسیار مهم است و مزیت تاریخ شفاهی در برابر گونه‌های دیگر تاریخ‌نگاری در این است که از شاهد زنده سخن می‌گوییم.
نکته آخری که در باب تعریف باید بگویم این است که با وجودی که توسعی قائل هستم که در آن الزاماً مصاحبه به معنای متعارف صورت نمی‌گیرد و ضبط اتفاقی نیز داخل است ولی یک نکته وجود دارد و آن این‌که در تاریخ شفاهی برخلاف شیوه‌های پیشین تاریخ‌نگاری و تاریخ ورزی حتماً دو عنصر هم دخالت دارند؛ مثلاً من سخن فرد دیگری را ضبط می‌کنم و در این میانه نقش می‌آفرینم. این دوگانه بودن منشأ تولید سند نیز بحث است.
در برابر تعدادی از پرسش‌های جدی که مورخان و اندیشمندان این حیطه را به واکنش واداشته است خودمان را وارد این بحث‌ها نکنیم که مورخ کیست؟ مصاحبه‌کننده یا مصاحبه‌شونده؟ برخی اصرار دارند بگویند مورخ همان مصاحبه‌کننده است و او است که کار تاریخی می‌کند ولی در نگاه ما الزاماً قرار نیست این‌قدر بسته نگاه شود. واقعاً شأن مصاحبه‌شونده آن‌قدر زیاد است که در مقابل مصاحبه‌کننده پررنگ است.
مثلاً در کتاب خاطرات مردان انقلاب، مصاحبه‌کننده محو است و یادمان می‌رود که سؤال‌کننده کیست؟ یک سؤال کوتاه می‌کند و چند صفحه توضیح می‌دهد. ما اصراری نداریم که بگوییم مورخ کیست؟ مصاحبه‌کننده یا مصاحبه‌شونده؟ می‌گوییم منشأ تولید سند دوگانه است ولی نقش یکی در برخی مواقع پررنگ‌تر است.
ممکن است منشأ تولید سند مصاحبه‌شونده، پرسشگر، ضبط کننده یا فرد به سؤال درآورنده باشد. اصلاً گاهی روش به سخن درآوردن مصاحبه‌شونده این است که نزد او آهی بکشید یا حرف خلافی بزنید که ناچار شود حرف بزند یا خاطره‌ای بگوید تا مطلب خلاف را رد کند. در اینجا نیز روش من روش علمی دقیق سنجیده نیست؛ بنابراین در این تعریف ساده حرف ما این است که هر دو منشأ هستند. روش تولید سند تاریخی از داده‌های شفاهی که منبعش یک فرد دیگر است و روند تولید را که مصاحبه‌کننده مدیریت می‌کند.

سؤال: اگر فاصله زمانی ما با دنیا در نگاه به یک علم زیاد باشد آیا می‌توانیم تعریف خودمان را مطرح کنیم؟
امکانش هست ولی در آنجا فضای مفاهمه ایجاد نمی‌کند هرچند گاهی اوقات چنین کاری را انجام می‌دهیم و با توجه به این‌که تنها خودمان می‌فهمیم چه می‌گوییم زحمتمان هدر می‌رود؛ مثلاً توسعه نزد غربی‌ها مفاهیمی دارد که برخی از آن‌ها ازجمله توسعه دادن در زندگی مادی که فقط در اقتصاد تدریس می‌شود را ما قبول نداریم و ما بجایش حیات طیبه می‌گوییم؛ اما آن‌ها معنای حیات طیبه را متوجه نمی‌شوند و فضای مفاهمه ایجاد نمی‌شود و ناچاریم عقب‌نشینی کنیم و به شکلی بگوییم که آنها نیز سخن ما را بفهمند. اوایل می‌گفتیم توسعه، بعدها گفتیم توسعه اسلامی و درنهایت گفتیم الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت. در اینجا داریم از حرف‌های آن‌ها فاصله می‌گیریم و به حرف‌های خودمان نزدیک می‌شویم و یک فضای مفاهمه ایجاد می‌کنیم. اگر توانستیم متن و محتوا تولید کردیم به‌گونه‌ای که حرف ما را بفهمند این فضای مفاهمه ایجاد می‌شود. اوایل می‌گفتیم علم اقتصاد اسلامی که متوجه نمی‌شدند و بعد گفتیم مطالعات علم اقتصاد اسلامی. به این خاطر شخصاً اصرار دارم که فضای مفاهمه را نباید به هم زد. در فلسفه تاریخ نیز اصرار دارم که تعابیر را نباید طوری بکار برد که فهمیده نشود تا این‌که بجایی برسیم و بتوانیم فضاسازی کنیم. ولی در آنجایی که فاصله کم است می‌توانیم این کار را انجام دهیم.

سؤال: آیا شما هرکدام از مصاحبه‌کننده و مصاحبه‌شونده را مورخ می‌دانید؟
این‌طور نمی‌گویند که هر دو مورخ باشد. حدود دوازده ملاحظه را در نظر خواهیم گرفت؛ اما هر دو در تولید نقش دارند که گاه نقش مصاحبه‌کننده پررنگ‌تر است و گاهی نقش مصاحبه‌شونده. نقش دوگانه دارند و هرکدام ممکن است نقش پررنگ‌تری نسبت به دیگری دارند. حرف من این است قاعده درست نکنیم. گاهی یک سؤال ساده هم می‌پرسید فرد شروع به صحبت کردن می‌کند و از همه خاطرات می‌گوید و گاهی نیز جواب سؤال شما را نمی‌دهد ولی حرف‌های زیادی در این میانه تولیدشده است. اینجا نقش مصاحبه‌شونده بسیار پررنگ‌تر است.

سؤال: آیا حرف مصاحبه‌شونده باید مستند باشد؟ مثلاً خانمی می‌گفت از خانه ما که در اوایل انقلاب خانه تیمی بوده است گزارش‌هایی بیان می‌شود که من که خودم در متن جریان بودم می‌دانم دروغ است. در این مورد که فردی در ماشین نشسته است و دل پری دارد و حرف‌های او را ضبط می‌کنم آیا این می‌تواند سند باشد؟
حتماً می‌تواند باشد ولی با چند نکته. اصرار دارم در این قسمت در محدوده تعریف حرف بزنیم. در اینجا اگر موضوع بحث من مثلاً شایعات مربوط به اوایل پیروزی انقلاب باشد می‌تواند سند خوبی باشد برای این‌که چنین حرفی دروغ است. مطلب دوم این‌که ما یک سند را به‌صورت کامل صد در صد نمره درست یا غلط نمی‌دهیم. ممکن است یک جمله درست باشد و یک قسمتش غلط باشد. این سند که من تولید کردم در مقام سنجش اطلاعات در کنار ده سند دیگر قرار می‌گیرد و مؤید اسناد جدی‌تر یا تضعیف‌کننده آن می‌شود؛ اما این‌طور نیست که به هرکسی که دلش پر است برسم و خاطره او را ضبط کنم. مصاحبه‌کننده باید هدفی را تعقیب کند. حرف من این است که هدف را مضیق نکنیم و مثلاً بگوید من می‌خواهم روی پیروزی انقلاب اسلامی کارکنم. شاید دغدغه مصاحبه‌کننده هرکدام از این موارد همچون پیروزی انقلاب، جنگ و وضعیت کشور پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و وضعیت روحانیون باشد و نمی‌دانم این جمله چه زمانی به درد من می‌خورد. این موجب نمی‌شود که سند تولید نکنم. ممکن است فردی باشد که به‌زودی از بین می‌رود و فرصت تولید سند از دست برود. برای نمونه در تهران یک دندانپزشکی بود که مراجعه می‌کردم. خانمی بود که همسرش سرهنگ بازنشسته دوران شاه بود و بعد از بازنشستگی کار منشی‌گری او را انجام می‌داد. او به‌شدت شاه‌دوست بود و از ما می‌ترسید ولی کم کم  شروع به صحبت کردن کرد. چیزهایی در شجاعت شاه تعریف می‌کرد که بسیار عجیب بود؛ مثلاً می‌گفت یک‌بار به کرمانشاه رفته بودم غاری بود همه می‌ترسیدند در آن وارد شوند و شاه ‌گفت: همه کنار بروند تا خودم داخل غار شوم  و تنها وارد آنجا شد. این را سند شجاعت شاه می دانست. خیلی به او اصرار می‌کردم که خاطراتت را بگو و اگر کسی هم نیست، خودت ضبط کن. الزاماً همه آن چیزی که می‌گوید نمی‌تواند درست باشد؛ اما این سند است و اینجا فرصت را مغتنم بشمارم و حتی ممکن است به کار بنده نیاید ولی یک جایی در این کشور که بر روی عصر پهلوی تحقیق می‌کنند به این سند نیاز داشته باشند. طبق خیلی از تعاریف این مطلب از دایره تاریخ شفاهی خارج می‌شود ولی طبق تعریف ما داخل در این دایره است.

سؤال: آیا می توان کارهایی مانند ابومخنف را می‌توان تاریخ شفاهی دانست؟
خیر، در تعریف ما کنش­گر یا شاهد باید زنده باشد. ازاین‌جهت که داده‌های شفاهی را تبدیل به داده‌های کتبی کردند شاید نزدیک باشد ولی این فرایند بسیار مهم است و در یک دوره‌ای فرایند تبدیل سند شفاهی به سند کتبی را داشته‌ایم ولی اقتضائات آن فرق می‌کند. اینجا در سند شفاهی نود درصد فن‌آوری دخالت دارد ضمن این‌که می‌توان یادداشت کرد ولی عمدتاً این‌طوری نیست. تاریخ شفاهی از زمانی باب شد که دستگاه ضبط اختراع شد.
ما بر این اساس قبول داریم که خاطره با تاریخ شفاهی متفاوت است ولی گونه‌ای از خاطره گویی می‌تواند از مصادیق تاریخ شفاهی باشد. به یک معنا بین خاطره و تاریخ شفاهی قائل به عام و خاص من وجه هستیم. فرق خاطره با تاریخ شفاهی در این است که در خاطره، یک پرسشگر به معنای وسیع کلمه، دیگری را در قالب پرسش تحریک می‌کند، گاهی با گزاره اخباری شروع می‌شود، گاهی آه می‌کشد و گاهی عکس نشان او می‌دهد.
زمانی که آیت‌الله مهدوی کنی زنده بودند بسیار به ایشان برای مصاحبه و ضبط خاطرات ایشان از دوران مبارزه مراجعه می‌شد. ایشان می‌گفت که حوصله ندارم که بنشینم و خاطره بگویم ولی ممکن است زمانی که در خانه نشستم و خاطره‌ای به یاد آوردم آن را می‌نویسم. هرکسی نزد ایشان می‌رفت و سؤالی می‌کرد در کنار پاسخ نکاتی از علمای گذشته و جریاناتی که اتفاق افتاده بود نیز مطرح می کردند این یکی از نمونه هایی است که سند تولید می‌شود.
فرق خاطره و تاریخ شفاهی در این است که در خاطره پرسشگر وجود ندارد ولی اگر پرسشگر باشد تاریخ شفاهی است. پس مطلق خاطره‌ها تاریخ شفاهی نیست. ممکن است خودش بنویسد یا ضبط کند که این، تاریخ شفاهی نیست ولی اگر کسی او را به حرف درآورد و مدیریت کند و تبدیل به سند کند و نگهداری کند خاطره است ولی می‌تواند به‌عنوان تاریخ شفاهی به‌حساب بیاید.

سؤال: تاریخ شفاهی به این صورت، تا چه زمانی می‌تواند ادامه پیدا کند؟
می‌تواند شفاهی بماند و به همان صورت شفاهی ارجاع داده شود. به‌هرحال نقطه آغاز، شفاهی است ولی می‌تواند بعداً تبدیل به سند و مکتوب شود. البته خروجی‌اش الزاماً شفاهی نیست.
سؤال: ممکن است برخی مطالبی که به‌صورت شفاهی مطرح می‌شود شایعه باشد و ما حجم زیادی از این اطلاعات را گردآوری کرده‌ایم بدون این‌که آن‌ها را سنجش کنیم دراینجا ما دچار یک مشکل می‌شویم. تعریف حضرت‌عالی این مورد را در برنمی‌گیرد که این کار موجب تحریف تاریخ نشود.
این اشکال عیناً به تاریخ کتبی هم برمی‌گردد. از این نظر هیچ تفاوتی میان سند شفاهی و کتبی وجود ندارد و هر دو به یک‌میزان نیازمند سنجش و راستی آزمایی هستند. سند زیاد باشد قدرت مانور و ابتکار و سنجش شما بالا می‌رود و این مزیت است. انگار پیش‌فرض شما این است که سند شفاهی باشد دروغ است درحالی‌که این‌گونه نیست. تمام ضوابط تاریخ کتبی در اینجا نیز وجود دارد. من از شما سؤال می‌کنم که در تاریخ کتبی از چه سنجه‌هایی استفاده می‌کنید؟ پاسخ شما هر چه باشد همان را ما در تاریخ شفاهی نیز بکار می‌بریم و تنها تفاوت در شفاهی و کتبی بودن آن‌ها است. تفاوت در چیستی آن نیست؛ چیستی آن تاریخ است. طبیعی است که در این زمینه روایت‌های مختلفی ممکن است وجود داشته باشد؛ مثلاً هم‌اکنون در مورد پایان جنگ تحمیلی دو روایت متفاوت بر اساس تاریخ شفاهی وجود دارد. برای پیروزی انقلاب به‌کرات پیش‌آمده است فلان موضوع مورد اختلاف گروه‌های مختلف بوده است. درهرصورت معیار ارزیابی مهم است که همان معیارهای تاریخ کتبی را در اینجا نیز بکار می‌بریم.
در اینجا هدف نهایی من این است که بابی در جهت تاریخ شفاهی حوزه‌های علمیه باز شود. این‌ها مقدمات آن بحث است. این بحث‌ها با آن جهت‌گیری است. آنچه موردنظر بنده است این موضوع است.

زمینه‌های پیدایش تاریخ شفاهی
این سؤال مطرح می‌شود که تاریخ شفاهی چگونه پیدا شد؟

این متأثر از دو نکته بود:
سخت‌افزاری: پیشرفت فن‌آوری
نرم‌افزاری: تغییر رویکرد نگاه تاریخی به تاریخ اجتماعی
این دو زمینه سبب شد که تاریخ شفاهی مطرح شود و به‌سرعت رشد کند. سرعت چشمگیر تاریخ شفاهی مربوط به بیست سال اخیر در جهان و کشور ما است.
کلمه فن‌آوری واضح است. وقتی دستگاه ضبط آمد این ایده به وجود آمد که سخنان را ضبط کنند. فن‌آوری به طرز شگفت‌آوری گسترده شده است و امکان تولید و انتقال اطلاعات فراهم آمده است به رشد تاریخ شفاهی کمک کرده است.
در قسمت دوم که تغییر رویکرد است تاریخ‌نگاری سنتی ما شرقی‌ها همیشه تاریخ‌نگاری اجتماعی داشته است. اگر تاریخ مسعودی را نگاه کنید مشحون از مطالب ریزودرشت است. ساختار را قبول دارم که بر اساس حاکمان طراحی می‌شده است. در کتاب‌های جغرافیایی اغلب جغرافیای انسانی است. وقتی‌که صاحب معجم البلدان درباره شهرها حرف می‌زند درباره مردم آن شهر اظهارنظر می‌کند. دیگر جغرافی‌دانان نیز همین‌گونه هستند؛ مثلاً مردمان فلان شهر به فلان صفت متصف هستند. از آداب‌ورسوم مردم حرف می‌زنند. نگاه تاریخی ما اجتماعی‌تر است ولی بهر حال قاعده، بر اساس تکیه‌بر حاکمان است.
در غرب و اروپا بیشتر این‌طور بود تا این‌که مکتب آنال در دهه دوم قرن بیستم پیدا شد که تحولی ایجاد کردند که نگاه از قله‌ها را به کف و کوهپایه سوق دادند. بعد از جنگ جهانی دوم اولین مراحل که منجر به تاریخ شفاهی شد مصاحبه‌ای بود که روان شناسان با سربازان انجام می‌دادند. رفتند سراغ این‌ها و رفته‌رفته سند تولید شد تا سال 1968 میلادی که رفته‌رفته این نگاه ایجاد شد و دانشگاه کلمبیا رشته دانشگاهی‌اش را ایجاد کرد. این نگاه که یک تاریخ فقط تاریخ حاکمان و دولتمردان نیست؛ تاریخ زندگی مردم هم هست و باید به توده‌ها نیز نگریست این نکته سبب شد که تاریخ اجتماعی مورد اقبال قرار بگیرد.
یک قسمت این بود که در تاریخ شفاهی این امکان وجود داشت که از قشر وسیعی از زنان کارگران بی‌سوادان و اقشار فرودست جامعه به‌عنوان منبع تولید خبر و گزارش تاریخی استفاده کرد. این یک معنی‌اش این بود که منبع تولید خبر تاریخی که پیش‌ازاین فقط مورخان بودند، اکنون با یک تدبیر ساده تبدیل به بخش‌های قابل‌توجهی از توده‌های مردم شد. توده‌های مردم نیز منشأ تولید سند تاریخی شدند. مردم به صحنه می‌آمدند. با اقشار مختلف مصاحبه می‌شد و اظهارنظر می‌کردند و انگیزه داشتند که با آن‌ها مصاحبه شود. این یک بعد تغییر نگرش بود که بر تاریخ شفاهی اثر گذاشت.
یک بعد دیگری این بود که تابوی مورخ رسمی شکسته شد و یک مورد دیگرش مشارکت بود. این مشارکت جمعی منهای آن جنبه‌اش که از انحصار درمی‌آید روح مشارکت در تولید تاریخ است. تغییر رویکرد به تاریخ اجتماعی زمینه مشارکت عمومی برای تولید سند را ایجاد کرد. در آن قسمت اول یک نوع مقاومت و موضع‌گیری مدنظرم بود. در اینجا موضع‌گیری منفی نیست بلکه مشارکت برای تولید سند تاریخی است.
یک بعد دیگرش این بود که در تاریخ‌نگاری رسمی همان‌گونه که همه شاهد هستیم یک مورخ رسمی بر کلیات تکیه می‌کند و تا یک حدی از کل پایین می‌آید و به مسائل خرد می‌پردازد. کمتر مورخی است که بتواند ریز مطالب را بتواند بیان کند. حداکثر هم که بیان کند از یک سطحی فراتر نمی‌رود. یک تاریخ در سطح و آشکار داریم و یک تاریخ نیز لایه‌های زیرین دارد. یک قسمت لایه‌های زیرین داریم. مثل کشتی که در آب حرکت می‌کند ولی این کشتی صورتی در زیر در آب دارد که مهم است و حرکت قسمت بالای کشتی بدون اتکا به قسمت پایین کشتی غیرممکن است. تحولات اجتماعی و سیاسی در جوامع بشری مبتنی بر توده‌های مردم است و تاریخ شفاهی به ما اجازه داد و این امکان را فراهم کرد که سهم لایه‌های زیرین هم در رویدادهای تاریخی دیده شود. جزئیاتی بیان شود که به فهم کلیات کمک می‌کند. اگر این‌ها نباشد کلی را نمی‌فهمیم.
در خاطرات ایام انقلاب می‌خوانیم که مشهد با انقلاب همراهی کرد. اگر کسی در خاطراتش بگوید که ما از این فرد با این واسطه اطلاعیه گرفتیم و هنگام سال‌تحویل رفتیم بالای حرم و این اطلاعیه‌ها را از بالا پخش کردیم روشن‌تر می‌شود که مشهد چگونه وارد صحنه شد. خدا رحمت کند مهدی شمس‌الدین عالم لبنانی که جانشین امام موسی صدر در مجلس اعلای شیعیان لبنان بود می‌گفت اگر امام خمینی هیچ معجزه‌ای نداشت جز این معجزه که مشهدی‌ها را انقلابی کرد برایش کافی بود. این‌که چه شد مشهد انقلابی شد را در خاطرات ریز می‌توان فهمید.
در حوزه‌های علمیه در سال 42 میدانیم مأموران رژیم در فیضیه ریختند و طلبه‌ها را از بالای حجره‌ها پرت کردند. این‌که چه شد و بر این طلبه‌ها چه گذشت؟ هیچ نمی‌دانیم و تنها کلیتی را می‌دانیم؛ اما واقعاً یک فیلم بوده است که تنها یک عکس آن را گرفته‌اید. چه گذشت؟ طلبه‌ها در آن مدرسه چه می‌کردند؟ همه انقلابی بودند؟ چقدر پرسش می‌توان مطرح کرد؟ ولی اگر یک نفر را پیدا کنیم بخشی از آن‌ها مشخص می‌شود. این‌ها لایه‌های تحولات بزرگ است. تحولات بزرگ جز بر گرده تحولات خرد صورت نمی‌گیرد. قله‌ها حتماً دامنه و کوهپایه دارند و شناخت یک قله رهین این است که بدانید در کوهپایه چه می‌گذرد. این نتیجه تغییر نگرش تاریخ سنتی بود و تاریخ شفاهی به‌سرعت این امکان را برای ما فراهم کرد تا از این فرصت استفاده کنیم تا تاریخ را بیشتر و بهتر بشناسیم.
پس این دو زمینه فن‌آوری و تغییر نگاه از تاریخ سنتی به اجتماعی سبب شد که تاریخ شفاهی شکل بگیرد و چون هر چه می‌گذرد اهمیت تاریخ شفاهی بیشتر نمایان می‌شود، و به سمت مطالعات بین‌رشته‌ای سوق پیدا می‌کند؛ یعنی تاریخ شفاهی موضوعات مختلف پیدا می‌کند مانند تاریخ شفاهی صنعت ایران، تاریخ شفاهی کفش در ایران و تاریخ شفاهی بیمه ایران. تاریخ را با یک حیطه‌ای از شئون اجتماعی می‌گیرند.

سؤال: تاریخ شفاهی و خاطره در محتوا نیز با هم تفاوت دارند؟
اگر تعاریف مضیق موجود را بپذیریم که تاریخ شفاهی یک حیطه‌ای از قبل تعیین‌شده مشخص داشته باشد و مثلاً بخواهیم نقش روحانیان محلی را در انقلاب بررسی کنم جهت خاص دارد ولی این‌طور که عرض کردم که ما این جهت خاص را نداریم زندگی شخصی افراد ذاتاً می‌تواند موضوع باشد.
زندگی شخصی افراد ربطی به تاریخ شفاهی می‌تواند نداشته باشد ولی به نظر ما در زندگی شخصی افراد به دلیل این‌که در خاطرات شخصی وجوه انسان‌شناختی و جهان شناختی که به جنبه‌های زندگی مردم می‌پردازد بسیار مهم است. حتی اگر این چهره، حاکم یک جایی باشد. اگر شاه خاطرات شخصی خودش را می خواهد مطرح کند مثلاً این‌که در آشپزخانه‌اش چه می‌گذشته است؟ می‌توان غذای خوب در آن زمان را فهمید. یا یک پادشاه گیاه موردنیاز خودش را از فلان مزرعه می‌آورده است. وجوه مردم شناختی و فرهنگ شناختی و مرتبط با جنبه‌های اجتماعی در زندگی بزرگان غیر مردمی نیز بسیار زیاد است؛ به این خاطر در خاطره محتوا هم هرچه باشد اغلب داده‌های خیلی خوبی برای تاریخ شفاهی دارد و از این نظر، از جهت محتوا قائل به فرق نیستیم.

در نشست سوم تاریخ شفاهی حوزه های علمیه مطرح شد:
به همت مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی، سومین نشست تاریخ شفاهی حوزه های علمیه، با رویکرد حوزه علمیه نجف و قم چهارشنبه 27 آبان 1394 برگزار شد.
 با دستور آیت الله بروجردی در راستای تقریب مذاهب اسلامی، جلد ملاحم و فتن بحار الانوار ممنوع الطبع شد

در آغاز این نشست استاد یوسفی غروی در پاسخ به پرسش چرایی و چگونگی تعطیلی حوزه علمیه نجف در ایام شهادت ائمه، این تعطیلی ها را پاسداشت مقام پیشوایان دینی در حوزه نجف دانستند که از دیرباز مرسوم بود. ایشان افزودند: البته در همان روزهای تعطیل، در واقع درس فقه و اصول تعطیل می شد و حوزویان درسهای جنبی مثل مباحث اعتقادی مانند باب حادی عشر را می خواندند.
در ادامه دبیر نشست جناب دکتر صفری فروشانی با پیگیری موضوع نشستهای پیشین، پرسشهایی درباره علت و نحوه ورود علامه عسکری به تاریخ نگاری مطرح کردند که استاد یوسفی غروی در پاسخ، نخست شخصیت و علت شهرت علامه عسکری را مورد توجه قرار دادند و گفتند: با اینکه شهرت خانوادگی پدری علامه عسکری، شریف ساوجی بود، اما ایشان به لقب عسکری که شهرت خاندان مادریشان بود شهرت یافتند.
استاد یوسفی غروی با بیان وضعیت جهان تشیع در آن دوره ،چرایی حضور علامه عسکری، در عرصه تاریخ پژوهی را برگرفته از ایده پاسخگویی به شبهات اهل سنت در آن دوره دانستند و گفتند : با نشر کتابهای شیعیان در بیروت و جوامع عربی، آنها احساس خطر کردند و به نشر کتابهای زیادی علیه شیعیان با هدف شبهه سازی پرداختند و از آنجا که عبدالله بن سبا، پایه بسیاری از شبهه سازی ها بود، علامه عسکری با این اندیشه که با پاسخ به این شبهه، می توانست کار بسیاری از هجمات را یکسره کند، کار تاریخی اش را با کتاب عبدالله بن سبا آغاز کرد و بعدها درباره صحابه و تقدیس آنها نزد اهل سنت واکاوی نموده و کتاب صد و پنجاه صحابی ساختگی را در این راستا به رشته تحریر در آورد.
ایشان به ماجرای آقای شیخ محمد تقی قمی، و طرح دارالتقریب پرداخت و ضمن بیان تاریخچه این مرکز، به علاقه مندی آیت الله بروجردی برای همکاری با دار التقریب و هماهنگی های فراوان ایشان اشاره کرد و گفت: بر اساس دستور این مرجع تقلید بود که جلد هشتم بحار چاپ قدیم که همان ملاحم و فتن و حوادث پس از رحلت پیامبر بود، در راستای تقریب مذاهب اسلامی، چاپ نشد و اینکه برخی می گفتند با پیروزی انقلاب اسلامی، این جلد ممنوع الطبع شد، حقیقت تاریخی ندارد.
در ادامه استاد یوسفی غروی به چگونگی جابجایی مرجعیت از نجف به قم اشاره کردند و نقش شیخ نصرالله خلخالی وکیل سابق آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که در آن زمان وکیل آیت الله بروجردی بود، را مورد توجه قرار دادند که که با جمع آوری 400 امضا این امر را تحقق بخشید.
این استاد حوزه همچنین به جایگاه تقریب مذاهب در اندیشه مراجع و اندیشمندان حوزه نجف پرداخت و کتاب اصل الشیعه و اصولها از آیت الله شیخ محمد حسین کاشف الغطا و شماری از کتب شهید صدر، آیت الله سید محسن حکیم و علامه عسکری را بخشی از همین رویکرد در میان حوزویان دانستند. 
سپس دکتر صفری پرسشی درباره رویکرد دانشگاهی علامه عسکری طرح کردند که استاد یوسفی غروی به پیشینه همکاری علامه عسکری با مجامع دانشگاهی، همچنین بنیان گذاری مدارس در بغداد، تاسیس حزب الدعوه عراق و همکاری علمی با آیت الله طالقانی در ایران پرداخت. ایشان در ضمن توضیح جریان مسافرت آیت الله حکیم به حج و همراهی علامه عسکری با ایشان به داستان معروف خطاب قرار گرفتن بن باز مفتی وهابی از سوی آیت الله حکیم اشاره کردند.
در ادامه دکتر صفری دبیر نشست ضمن اشاره به تاریخ نگاری مقدس در حوزه نجف و تقسیم آن به دو بخش «متعهدانه» مثل دکتر عبدالله فیاض، دکتر احمد وائلی و «مستشرقانه» مانند سید جواد علی یا کامل مصطفی شیبی، این پرسش را مطرح کردند که تاریخ نگاری مقدس در میان این طیفها چگونه بود؟ استاد یوسفی غروی در پاسخ، به زندگی نامه هر یک از این شخصیتها پرداخت و چند و چون نگارش کتابها و سا ختار فکریشان را توضیح داد. افزون بر آن، به تاریخ نگاری شهید صدر و نگارش کتاب فدک اشاره کردند و گفتند: شهید صدر با رویکرد تقریبی علاقه ای به چاپ این کتاب نداشت و در عین حال در پاسخ عباس محمود العقاد تاکید داشتند که دوران آزاد اندیشی در مصر مربوط به عهد فاطمیان مصر بود. استاد یوسفی غروی گفتند: شهید صدر معتقد بود آنچه عادل ادیب در الائمه الاثنی عشر، مطرح کرده است به تمامه نظرات اوست.
گفتنی است در این نشست که به دعوت گروه تاریخ مرکز ملی پاسخگویی برگزار شد، استاد میرباقری و شماری از اساتید پژوهشگاه ها و دانشجویان تاریخ سایر مراکز نیز حضور داشتند.

گريه و اشك براي امام حسين (ع) داراي اجر و قرب بالايي است تا آن حد كه پيامبر اكرم (ص) و امامان (عليهم السّلام) كسي كه آمادگي گريه كردن را ندارد...
 آيا در حديث است كه هركس نام امام حسين(ع) را شنيد بايد گريه كند؟

پاسخ:
گريه و اشك براي امام حسين (ع) داراي اجر و قرب بالايي است تا آن حد كه  پيامبر اكرم (ص) و امامان (عليهم السّلام) كسي كه آمادگي گريه كردن را ندارد به تباكي (خود را به گريه درآوردن) دعوت كرده‌اند تا ياد امام حسين (ع) در همه قرون و اعصار در خاطره‌ها زنده بماند.
اجر و مزد گريه براي آن حضرت بسيار عظيم و بزرگ است و خداوند خود ضامن آن مي‌باشد.
خود حضرت امام حسين (ع) مي فرمايد: أَنَا قَتِيلُ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا اسْتَعْبَرَ ؛ (1) من كشته اشكم و هيچ مومني مرا ياد نمي كند مگر آن كه اندوهش مي گيرد و گريه مي كند.
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ كُنَّا عِنْدَهُ فَذَكَرْنَا الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ(ع) وَ عَلَي قَاتِلِهِ لَعْنَةُ اللَّهِ فَبَكَي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع) وَ بَكَيْنَا- قَالَ ثُمَّ رَفَعَ رَأْسَهُ فَقَالَ قَالَ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيٍّ (ع) أَنَا قَتِيلُ الْعَبْرَةِ لَا يَذْكُرُنِي مُؤْمِنٌ إِلَّا بَكَي‏؛ (2) در كتاب كامل الزيارات از ابن خارجه نقل مي كند كه گفت: ما نزد امام جعفر صادق(ع) بوديم و نامي از امام حسين (ع) برده شد، امام صادق(ع) گريان شد و ما هم گريستيم. سپس آن بزرگوار فرمود: امام حسين(ع)  فرموده: من كشته اشك مي باشم، هيچ مؤمني ياد آور من نمي‏شود مگر اينكه گريان خواهد شد.
احياء و زنده داشتن نهضت عاشورا ( و نام امام حسين ) موجب زنده نگه داشتن و ترويج دائمي مكتب قيام و انقلاب در برابر طاغوت‌ها و تربيت كننده و پرورش دهندة روح حماسه و ايثار است. گريه بر مصائب سالار شهيدان باعث زنده نگه داشتن نهضت حسيني است. گريستن در سوگ شهداي كربلا، تجديد بيعت با عاشورا و فرهنگ شهادت و تغذيه فكري و روحي با اين مكتب است. اشك ريختن نوعي بيعت و امضا كردن پيمان و قرارداد دوستي با سيد الشّهدا و ابراز انزجار و تنفّر از قاتلان حضرت است. به تعبير شهيد مطهري «گريه بر شهيد، شركت در حماسه او و هماهنگي با روح وي و موافقت با نشاط و حركت او است».(3)
امام رضا (ع) به ريان بن شبيب، كه روز اول محرم به محضر آن حضرت شرفياب شد، فرمود: «يا ابن شبيب ان كنت باكيا لشيئ فابك علي الحسين فانه ذبح كما يذهب الكبش...فاحزن لحزننا و افرح لفرحنا؛(4) اي پسر شبيب اگر بر مصيبتي گريه مي كني ، بر حسين بن علي گريه كن چون كه آن بزرگوار را همانند گوسفند سر بريدند و به شهادت رسيدند... سپس فرمود: در حزن ما محزون ودر شادي ما شاد باش. »
درست است كه در روايات ما امر وجوبي به اين نشده است كه بر نام و مصائب امام حسين (ع) بايد گريه كرد اما تاكيدات فراواني بر اين امر شده است كه هم آثار دنيوي و هم آثار اخروي فراواني بر آن بار است كه سزاوار است انسان به آن مانوس گردد خصوصا در رواياتي كه امام حسين خود را كشته اشك مي داند و اين به نوعي سفارش گريه بر نام حسين (ع)  است و روايت دومي كه امام رضا(ع)  سفارش به گريه بر حسين (ع) مي نمايد.
اما اين كه باشنيدن نام امام  گريه كردن واجب و الزامي باشد صحت ندارد.

پي‌نوشت‌ها:
1. قتال نيشابوري، روضه الواعظين و بصيره المتعظين، انتشارات رضي قم، چاپ اول، ج1، ص170.
2. علامه مجلسي‏، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ناشر اسلاميه‏، تهران،‏ سال چاپ مختلف‏، نوبت چاپ مكرر، ج‏44، ص 279.
3. مرتضي مطهري، شهيد (ضميمه قيام و انقلاب مهدي) ص 124، بي تا.
4. شيخ صدوق، أمالي، چاپ ‏اعلمي، ص130‏.

ظاهرا وقتي امام حسين(ع) لحظه وداع با اهل بيت و رفتن به جنگ، تقاضا مي كنند لباس كهنه برايشان بياورند، لباس كوتاه و تنگي برايشان مي آورند ...
منظور از لباس ذلت چيست و آيا اين با شعار هيهات منّا الذلة تعارض ندارد؟

پرسش: 
روز گذشته تلويزيون از شبكه قرآن يك مقتل خواني از آبت الله حكيم پخش مي كرد كه نمي دامم از روي چه منبعي مي خواندند. بعد ايشان مي گفتند كه امام حسين گفتند كه برايشان يك لباس كهنه بياورند كه آن را زير لباسشان بپوشند و گفتند اين لباس ذلت است. منظور از لباس ذلت چيست و آيا اين با شعار هيهات منّا الذلة تعارض ندارد؟

پاسخ:
ظاهرا وقتي امام حسين(ع) لحظه وداع با اهل بيت و رفتن به جنگ، تقاضا مي كنند لباس كهنه برايشان بياورند، لباس كوتاه و تنگي برايشان مي آورند كه امام (ع) آن  را نمي پسندند و مي فرمايند اين لباس ذلت است و بعد لباس ديگري مي آورند كه آن را زير لباسهايشان مي پوشند.
سيد بن طاووس در لهوف به اين مطلب چنين اشاره كرده است:
« وَ قَالَ الْحُسَيْنُ (ع) ابْغُوا لِي ثَوْباً لَا يُرْغَبُ فِيهِ أَجْعَلْهُ تَحْتَ ثِيَابِي لِئَلَّا أُجَرَّدَ مِنْهُ فَأُتِيَ بِتُبَّانٍ فَقَالَ لَا ذَاكَ لِبَاسُ مَنْ ضُرِبَتْ عَلَيْهِ الذِّلَّةُ فَأَخَذَ ثَوْباً خَلَقاً فَخَرَقَهُ وَ جَعَلَهُ تَحْتَ ثِيَابِهِ فَلَمَّا قُتِلَ جَرَّدُوهُ مِنْهُ ...»(1)؛ امام حسين(ع) فرمود: پيراهن كهنه ‏اي به من دهيد تا زير لباسم پوشيده مرا از آن برهنه نكنند. پيراهن تنگي آورده شد، فرمود: اين نه، زيرا اين لباس اهل ذلّت است. بعد پيراهن كهنه ‏اي را بگرفت و پاره‏ اش كرد و زير لباسش پوشيد و بعد از شهادت وي را از آن هم برهنه كردند و بردند.
بنابراين منظور امام(ع) از لباس ذلت لباسي بوده كه تنگ و كوتاه بوده و امام(ع) به همين دليل آن را نپوشيدند (كه متاسفانه امروز در جامعه باب شده ) و لباس ديگري كه گشادتر بوده پوشيدند. پس اين مطلب تعارضي با شعار هيهات منا الذلة  ندارد.

پي نوشت:
1.  سيد بن طاووس، اللهوف علي قتلي الطفوف، انتشارات جهان، ص124.

 

 

روايات به اين مضمون در باره گريه بر اباعبد الله و زيارت امامان معصوم و بعض اعمال مستحبي و .... وارد شده است كه دلالت دارد اين اعمال ثواب فراوان داشته...
گريه براي امام حسين گناهان گذشته و آينده را مي آمرزد؟

پرسش:
به استناد دو حديث منسوب به امام صادق(ع)كه در ذيل مي آيد گفته شده گريه براي امام حسين گناهان گذشته و آينده را مي آمرزد.
از امام صادق نقل است هركس به اندازه ي بال مگسي براي حسين (ع)گريه كند تمام گناهان او آمرزيده ميشود.
از امام جعفر صادق است كه هركس قطره اي براي اباعبدالله گريه كند تمام گناهان گذشته و آينده ي او آمرزيده مي شود.
واضح است قيد تمام گناهان مشتمل بر حق الناس نيز شامل مي شود. لذا به حسب حساسيت مطلب تقاضاي عاجل دارم مستند و مستدل به اين پرسش پاسخ بفرمائيد.
با تشكر فراوان

پاسخ:
روايات به اين مضمون در باره گريه بر اباعبد الله و زيارت امامان معصوم و بعض اعمال مستحبي و .... وارد شده است كه دلالت دارد اين اعمال ثواب فراوان داشته و باعث آمرزش گناهان مي شود؛اما اولا اين وعده ها اجمالي است و قيد و شرط آنها در روايات ديگر به صراحت و بارها ذكر شده است. مثلا آيه شريفه مي فرمايد:إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقين‏"(1) خدا فقط از باتقوايان مي پذيرد.
اين آيه قيد عامي را به همه عبادات و اعمال ما مي زند و آن "رعايت تقوا " است. خدا در اي آيه با حصر "انما" اعلام مي كند كه فقط از باتقوا ها مي پذيرد؛ بنا بر اين اگر كسي تقوا سرلوحه اعمالش نباشد و به اندازه آب، دردي از او دوا نخواهد كرد.
پس اين وعده ها اجمالي است و با قيد و شرط است و اميد زا مي باشد و بنده را به سوي خدا جلب مي كند و تا شرط حقيقي اش حاصل نشود، قطعي نمي گردد ولي همين اميد كافي است و عامل مهمي در جهت حركت و رسيدن به صلاح و فلاح است از اين رو  در روايات از پيامبر و امامان آمده كه اگر بر انجام كاري بنا به روايتي ما وعده ثوابي داده باشيم و شما براي رسيدن به آن ثواب، آن عمل را به جا آوريد، به آن ثواب مي رسيد حتي اگر آن روايت به واقع از ما نباشد.
امام صادق (ع) فرمود:من بلغه عن النبي صلي الله عليه وآله شئ فيه الثواب، ففعل ذلك طلب قول النبي صلي الله عليه وآله، كان له ذلك الثواب ، وإن كان النبي صلي الله عليه وآله لم يقله (2)و اين خود اخلاص و باور و ايمان است. زيرا به خاطر وعده پيامبر اين كار را انجام مي دهد يعني به نبوت پيامبر و به صداقت ايشان و به قيامت و حاكميت مطلق خدا باور دارد كه مي خواهد اين كار را انجام دهد تا به آن پاداش برسد و تا زماني كه اين باور و اعتقاد را نقض نكرده و زير پا ننهاده ، مؤمن است و شرط ثواب را دارد و اگر با گناهش اين عمل را نقض كرد، ثوابي را كه كسب كرده، ضايع مي نمايد.
نكته ديگر اين كه انجام عبادت و عمل صالح با خلوص، جهاد اكبر است و بسيار سخت مي باشد و سختي خالصانه به جا آوردن عمل، كمتر از سختي توبه خالصانه نيست و وقتي توبه واقعي همه گناهان گذشته را مي آمرزد و به حسنه تبديل مي كند، چرا اشكي كه خالصانه براي اباعبد الله ريخته شده، چنين نباشد؟ مگر خداوند در باره توبه نمي فرمايد:إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلاً صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَنات(3)مگر كساني كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند، كه خداوند گناهان آنان را به حسنات تبديل مي‏كند.
بله همان گونه كه توبه واقعي فرد را منقلب مي كند و به جبران گذشته وامي دارد، اشك واقعي و ناشي از عشق خالصانه به امام حسين هم انسان را منقلب كرده و به جبران گذشته وامي دارد و او به ياري خدا بر جبران حقوق خدا و خلق كه ضايع كرده همت مي كند و اگر هم نتواند و فرصت نيابد اين حقوق را جبران كندف داوند از جانب او آن قدر به طلبكارنش عطا مي كند تا از او بگذرند و گناهش در ارتباط با آنها محو شود.
خداوند حقوق بندگانش را بدون رضايت آنان نمي بخشد ولي مي تواند از خزانه بيكران خود آن قدر به آنان عطا كند تا از بنده اش در گذرند. امام سجاد(ع) به ما تعليم داده در دعاي روز دوشنبه بخوانيم:اللهم إني أستغفرك لكل نذر نذرته وكل وعد وعدته وكل عهد عاهدته ثم لم أف به وأسئلك في مظالم العباد عنا فأيما عبد من عبيدك أو أمة من إمائك كانت له قبلي مظلمة ظلمتها إياه في عرضه أو في أهله وولده أو غيبة اغتبته بها أو تحامل عليها بميل أو هوي أو أنفة أو حية أو رياء أو عصبية عايبا كان أو شاهدا حيا كان أو ميتا فقصرت يدي وضاق وسعي عن ردها إليه والتحلل منه فأسئلك يا من يملك الحاجات وهي مستجيبة بمشيته ومسرعة إلي ارادته ان تصلي علي محمد وال محمد وان ترضيه عني بم شئت وتهب لي من عندك رحمة انه لا تنقصك المغفرة ولا تضرك الموهبة(4)
خدايا من از تو در باره نذرهايي كه كرده، وعده هايي كه داده و تعهدهايي كه كرده ام و وفا ننموده ام، آمرزش مي طلبم و همچنين در باره حقوقي كه بندگان تو از زن و مرد بر عهده من دارند و ظلم هايي كه از جهت آبرو، خانواده و فرزندان نسبت به آنها مرتكب شده ام، يا غيبتي كه از آنها گفته ام يا تحميلي كه بر دوششان گذاشته ام به جهت ميل دلم،  غرورم، خودنمايي ام،تعصب بيجايم؛ را بر من ببخش چه آنها مرده باشند يا زنده؛ حاضر باشند يا غايب كه دست من از اداي حقوق آنان كوتاه است و وسعت اداي دين آنها را ندارم و امكان حلاليت طلبي از آنان برايم نيست؛ پس تو اي خدايي كه مالك حاجت هايي و به مشيت و اراده تو به سرعت برآورده مي شوند، بر محمد و آل محمد درود فرست و آنان را از من راضي ساز و رحمتت را نصيب من گردان كه آمرزش و رحمت كردن، تو را زياني نمي رساند.
بنا بر اين يك قطره كوچك اشك خالصانه اي كه براي امام حسين از چشم جاري شود به منزله كيميايي است كه وجود فرد را منقلب ساخته و مس وجودش را طلا ساخته و زمينه هاي آمرزش گناهان گذشته و گناهان احتمالي آينده اش را فراهم مي آورد زيرا او را به عالم عشق به مظهر پاكي ها مي برد و از همه زشتي ها متنفر ساخته به جبران گذشته و ساختن آينده واداشته و در آينده هم اگر لغزشي ناخواسته از او سر زندف به شرعت پشيمان شده و جبران مي كند زيرا مي خواهد همرنگ مولايش اباعد الله باشد.
ما نبايد مانند مسيحيان گمان كنيم كه ابا عبدالله فدا شده تا امت از جهنم نجات يابند و او همه گناهان امت را به دوش گرفته و ما فقط با گريه بر او مي توانيم بهشتي شويم.
امام حسين امام ما است و راهي را گشوده تا ما رهرو آن راه باشيم و عشق و ارادت است كه ما را به آن راه مي برد و گريه طليعه اين عشق است.

پي نوشت ها:
1. مائده(5) آيه 27.
2. برقي، محاسن، تهران، اسلاميه، 1330 ش، ج1، ص 25.
3. فرقان(25) آيه70.
4. كفعمي، مصباح، بيروت، اعلمي، 1403ق، ص113-114.

 

 

در مورد اصل امامت، آيات فراوان است و همان دلايلي كه نبوت را الزامي مي كند بر لزوم امامت هم تاكيد دارد يعني همان گونه كه دين بر دو پايه استوار است...
چرا در قرآن به امامت ائمه معصومين اشاره نشده است؟

پرسش:
قرآن در آيات بسياري متذكر شده كه هدايت اين كتاب براي عموم مردم است (شهر رمضان الذي انزل فيه القرآن هدي للناس..). همچنين ميفرمايد (و لقد يسرنا القرآن). بر اين اساس انتظار اين است كه حداقل عناوين و كليات ضررويات اعتقادي كه لازم است مردم مسلمان به آنها اعتقاد داشته باشند تا رستگار شوند را ذكر كرده باشد. همانگونه كه در مورد لزوم اعتقاد به خدا و معاد در چندين جاي مختلف آياتي بيان شده است. همچنين در برخي آيات ديگر علاوه بر اين دو لزوم اعتقاد به پيامبر (و پيامبران) كتاب هاي پيامبران و ملائكه آياتي آمده است. سوال بنده اينجا است: طبق اعتقاد شيعه اعتقاد به امامت ائمه معصومين از اصول دين و ضروريات اعتقادي است ( در كنار لزوم اعتقاد به خدا، معاد، پيامبر و عدل الهي). حال چرا به اين اصل اعتقادي مهم حتي در قرآن يكبار هم اشاره نشده است اما به آن سه ديگر (خدا، معاد و پيامبر) بارها و در آيات مختلف اشاره شده است؟ لطفا در پاسخ خود دو نكته را مد نظر داشته باشيد : 1- دقت كنيد كه در اينجا منظورم بر سر مصاديق امامت نيست، بلكه لزوم به اعتقاد به اصل امامت است. درحاليكه لزوم اعتقاد به پيامبران و ملائكه (بدون ذكر مصاديق) بيان شده است؟ مگر قرآن كتاب هدايت عموم انسان‏ها (الناس) نيست؟ 2- در برخي آيات الهي فضايلي ذكر شده است كه عموما تفسير به فضايل اهل بيت ميشود (مانند ويطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و اسيرا) باز هم منظورم اين موارد نيست. منظور بيان صريح لزوم ايمان به امامت است چنانچه در موارد زير وجود دارد : a. يؤمنون بالله و اليوم الاخر (مجادله /22) b. و من يكفر بالله و ملائكته و كتبه و رسله و اليوم الاخر فقد ضل ضلا بعيدا (نساء /136)

پاسخ:
در مورد اصل امامت، آيات فراوان است و همان دلايلي كه نبوت را الزامي مي كند بر لزوم امامت هم تاكيد دارد يعني همان گونه كه دين بر دو پايه استوار است: قرآن و پيامبر، بعد از وفات پيامبر نمي توان به يك پايه اكتفا كرد و ادامه پايه دوم لازم است و گرنه مردم دچار اختلاف مي شوند و ديگر قرآن كتاب هدايت به صراط مستقيم نخواهد بود و بايد همه راهها رساننده به مقصود باشد و همه فهم ها از قرآن، حجت باشد با اين كه با هم منافات دارند و اين عين هرج و مرج است.
قرآن و همه كتاب هاي ديني براي ايجاد وحدت بر محور حق و رفع اختلاف آمده اند:
كانَ النّاسُ اُمَةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّه‏ُ النَبِيّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ اَنْزَلَ مَعَهُمْ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ الْناسِ فيما اخْتَلَفُوا فيهِ.(1)
مردم امتي يگانه بودند پس خداوند پيامبران خود را نويد آور و بيم دهنده بر انگيخت و با آنان، كتاب را به حق فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند، داوري كنند( و آنان را به وحدت و توحيد برسانند).
در حالي كه ما مي بينيم مردم در فهم كتاب هاي آسماني اختلاف كردند(به انگيزه هاي حق يا باطل) و اين كتاب ها بعد از نزول، منشاء تفرقه شدند و هر كس يك برداشتي مخالف برداشت ديگري داشت و مذهبي پايه گذارد و بعد از پيامبران، ما با مذاهب مختلف در دين مواجه مي شويم.
اگر بعد از پيامبر،  قرآن كافي بود، بايد  اختلاف ها را طبيعي و حق يا مجاز و اراده خدا بدانيم، زيرا افراد به طور طبيعي(حتي بدون وجود انگيزه غلط) در برداشت از قرآن اختلاف نظر پيدا مي كنند . نمي توان نظر فردي را بر نظر ديگري مقدم شمرد، همان گونه كه مجتهدان اختلاف نظر پيدا مي كنند و نمي توان آنان را به خاطر تفاوت برداشت و نظر محكوم كرد و يك نظر را صحيح و بقيه را باطل شمرد.
از منشاء هاي تفرقه و اختلاف اين است كه متدينان فقط قرآن و كتاب را كافي مي دانند و براي فهم دين مستقيما به سراغ كتاب خدا مي روند و فهم خود از كتاب خدا را عين دين مي شمارند در حالي كه خدا قرآن را كافي نمي داند و در كنار قرآن مبين و مفسر و معلم هم براي آن فرستاده و قرار داده است. به آيات زير توجه كنيد:
«وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ وَ اَنْتُمْ تُتْلي عَلَيْكُمْ آياتُ اللّه‏ِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ»(2)
چگونه كفر مي‏ورزيد و حال آن كه آيات خدا بر شما تلاوت مي‏شود و رسول خدا در بين شماست».
در اين آيه دو عامل براي هدايت مردم وحفظ آنان از گمراهي معرفي شده است:
يكي  آيات كتاب خدا كه بر مردم تلاوت مي‏شود و دوم رسول خدا كه در بين آنها ست و مضمون وحي را تبيين مي‏كند. از ظهور كلام فهميده مي‏شود كه كتاب خدا بدون ضميمه شدن تفسير پيامبر، به تنهايي براي در امان نگه داشتن آنها از كفر، كافي نيست زيرا ممكن است مضمون وحي را درست نفهمند و آن را بد تفسير كنند و گمراه شوند.
«اَنْزَلْنا اِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبيِّنَ لِلنّاسِ مُا نُزِّلَ اِلَيْهِمْ»(3)
در اين آيه به صراحت وظيفه رسول خدا تبيين و تفسير قرآن معرفي شده است.
در آيات متعددي رسول خدا، معلم كتاب معرفي شده است:
«اَرْسَلْنا فيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلوْ عَلَيْكُمْ اياتِنا وَ يُزَكّيكُمُ وُ يُعَلِّمُكُمْ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ»(4)
در ميان شما فرستاده‏اي از خودتان روانه كرديم كه آيات ما را بر شما مي‏خواند و تعليم مي دهد و شما را پاك مي‏گرداند».
«رَبَّنَا وَ ابْعَثْ فيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ اياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ يُزَكّيهِمْ»(5)
«پروردگارا در ميان آنان فرستاده‏اي از خودشان برانگيز تا آيات تو را بر آنان بخواند وكتاب و حكمت بدانان بياموزد و پاكشان گرداند».
معلوم است كه منظور از تعليم كتاب، آموزش خواندن آن نبوده است زيرا آنان عرب بودند وهم معاني ظاهري الفاظ قرآن را مي‏فهميدند و هم باسوادهاي آنان مي‏توانستند نوشته‏هاي قرآن را تلاوت كنند و تعليم خواندن و نوشتن به بي سوادهاي آنان هم، تعليم قرآن نبود. بلكه تعليم خواندن و نوشتن بود. پس منظور از تعليم كتاب يعني تبيين مضامين و پيام‏هاي قرآن و تفسير آيات آن.
از آنجا كه رسول خدا درمدت كوتاه دوران رسالت فرصت نيافت همه آيات را تبيين وتفسير كند و اگر بعد از ايشان مفسراني معصوم و عالم معرفي نمي‏شدند، دوباره در تفسير آيات قرآن اختلاف پيش مي‏آمد و مذاهب مختلف رخ مي‏نمود و حجيت و حقانيت هيچ كدام از آنها قطعي نبود و پيروان پيامبر دوباره به حيرت و گمراهي مي‏افتادند،بنابراين همان حكمت و لطفي كه ارسال رسول را اقتضا مي‏كرد، نصب امام و مرجع معصوم ديني را هم اقتضا داشت تا بعد از پيامبر، مسلمانان در موارد اختلافي به او رجوع كنند و با خيال راحت به تفسير او گردن نهند و حجت بر منحرفان تمام باشد و در قيامت هيچ عذري نداشته باشند. حديث متواتر و قطعي ثقلين براي تعيين مفسر رسمي بعد از پيامبر است. رسول خدا فرمود:«من دو چيز گران بها و ارزشمند در بين شما به ارث مي‏گذارم و اگر بعد از من به آن دو متمسك شويد، هرگز گمراه نخواهيد شد و آن دو عبارتند از:كتاب خدا و عترت و اهل بيتم».(6)
در آيه ديگر مي فرمايد:
إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ (7)
اي پيامبر تو پيامبر و ابلاغ كننده وحي هستي و هر قومي هدايتگر و معيار و ميزان حق ، نياز دارد .
بعد از پيامبر همه كساني كه مدعي بودند ، خود را هدايتگر و بر حق مي دانستند و معلوم نبود كدام معيار و مورد تاييد خداست و آن قوم به معياري محتاج بودند تا با مراجعه به آن حق را بيابند و آن معيار همان عترت و اماماني بودند كه پيامبر در كنار قرآن به عنوان ميراث خود معرفي كرده بود.
علاوه بر آيات بالا كه امامت و هدايت را به عنوان يك اصل ادامه دار معرفي كرده ، آيات فراوان ديگري هم به اجمال اين اصل را مطرح كرده اند. مثلا آيات تطهير ، ولايت ، ابلاغ و ... و روايات ذيل آنها، امامت را به عنوان تمام كننده دين و ادامه نبوت و حجت بر بندگان معرفي كرده اند كه بدون امام، حجت تمام نيست .
مثلا آيه اولي الامر:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم(8)
از خدا و رسول و صاحبان امر اطاعت كنيد.
در اين جا به صراحت نام نبرده كه اولي الامر كيانند؟
يا آيه ولايت:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يؤتون الزكاه و هم راكعون(9)
ولي و سرپرست شما فقط خدا است و رسول خدا و كساني كه ايمان آورده، نماز اقامه كرده و در حال ركوع زكات مي دهند.
اينجا هم به صراحت نگفته مومناني كه نماز مي گذارند و در حال ركوع زكات مي دهند، يعني چه؟ كيانند؟
در آيه "اولي القربي" باز به همين نحو:
و آت ذي القربي حقه(10)
و حق ذي القربي را بده.
اين "ذي القربي" اشخاص خاصي هستند يا همه كساني كه با رسول خدا خويشاوندي دارند؟
و...
اينها معرفي اجمالي امامت و امامان است و ما بايد شرح و تفصيل و مصداق ها را از پيامبر بپرسيم.
در مورد امري كه باعث كمال دين و اتمام نعمت مي شده و به رسول اعلام شده ابلاغ نمايد، حتي رسول هم از اعلام و ابلاغ آن وحشت دارد و مي ترسد نكند غوغائيان بعد از ابلاغ كاري كنند كه مردم از دين برگردند و آن قدر در ابلاغ  تامل مي كند كه خدا ضمن دادن وعده تاييد به او ، وي را از تامل بيشتر به شدت نهي مي كند :
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك فان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس(11)
اي پيامبر آنچه بر تو نازل شده به مردم ابلاغ كن كه اگر ابلاغ نكني، به مانند اين است كه رسالت را انجام نداده اي و خدا تو را از مردم( غوغائيان) حفظ مي كند؟
معلوم مي شود مساله جانشيني و امامت و مسائل حول و حوش آن از مسائل حساس بوده و افراد و احزابي نسبت به روشن شدن آن، موضع داشته و در پنهان ماندن آن تلاش داشته اند و خدا مصلحت را در آن ديده تا اين مساله را در قالبي از اجمال و ابهام بيان كند و بيان روشن و صريح آن را به پيامبرش سپرده و مردم موظف بوده اند بيان آن را از پيامبر بخواهند و پيامبر هم موظف بوده آن را بيان كند.
حالا يا بايد بگوييد پيامبر به وظيفه اش عمل نكرده و امامت را مطرخ ننموده و امامان را معرفي نكرده است و مسلمانان هم احساس نياز نكرده اند كه بپرسند يل قبول داريد كه اين دو فرض محال است و هم مسلمانان احساس نياز كرده اند و هم پيامبر احساس وظيفه كرده و معرفي نموده است. پس با توجه به بيان و معرفي پيامبر ، هم در قرآن اجمال مطلب آمده و هم در بيان پيامبر تفصيل آن. آيات بالا اجمال آن و روايت متواتر ثقلين و غدير و ... تفصيل آن است.

پي نوشت ها:
1. بقره(2) آيه213.
2. آل عمران(3) آيه101.
3. نحل(16) آيه44.
4. بقره(2) آيه151.
5. همان، آيه129.
6. محمد قمي، حديث ثقلين، مصر، دارالتقريب، 1371 ق، ص 9.
7. رعد (13) آيه 7.
8. نساء (4) آيه 59.
9. مائده (5) آيه 55.
10. اسراء (17) آيه 26.
11. مائده (5) آيه 67.
 

 

حق واضح و آشكار است. اما براي كسي كه طالب آن باشد و كسي كه طالب حق نيست، هميشه خود را از ديدن آن به كوري مي زند ...
آیا آيه 55 سوره مائده در شان حضرت علي نيست ؟

پرسش:
برخي از اهل سنت مي گويند كه آيه 55 سوره مائده در شان حضرت علي نيست و اگه هم هست منحصر به ايشان نيست! يا مثلا مي گن توان مالي ايشان در حد زكات نبوده. اين ها ادامه مي دن كه اگر قرار بوده منظور جانشين پيامبر باشد بايد از كلمه "والي" استفاده مي كرده نه "ولي" و در اين آيه منظور از ولي، نصرت و دوستي است و اين آيه هيچ ربطي به امامت امام علي(ع) و فرزندان ايشان ندارد!!! پاسخ چيه؟ در ضمن اگه منظور جانشيني حضرت علي(ع) هست، آيا خلافت بلافصله يا نه؟

پاسخ:
حق واضح و آشكار است. اما براي كسي كه طالب آن باشد و كسي كه طالب حق نيست، هميشه خود را از ديدن آن به كوري مي زند و با هيچ برهان و استدلالي نمي توان حق را براي او اثبات كرد. زيرا او نمي خواهد بپذيرد. او خواب نيست كه با يك هشدار بيدار گردد. بلكه خود را به خواب زده و با بمب هم بيدار شدني نيست.
امامت از اعتقاد هاي اصولي شيعه است كه بر برهان هاي محكم عقلي، قرآني و روايي تكيه دارد و اين آيه هم يكي از برهان هاي نقلي و قرآني بر آن است. با كمي دقت در اين آيه معلوم مي شود كه با توجه به نهي آيات قبل از پذيرش ولايت كافران و اهل كتاب و دوستداران به ظاهر مسلمان آنها ، براي مسلمانان اين سؤال پيدا شده كه ولايت چه كسي را بپذيرند و خود را به چه كسي بسپارند و امور دنيا و آخرت خود را به چه كسي تحويل دهند و خدا جواب مي دهد كه:
1. خود را به خدا بسپاريد كه "نعم الوليّ" است و از همه بيشتر شما را دوست دارد و بهتر شما را اداره مي كند.
2. به رسول خدا بسپريد كه خليفه و رسول خداست و مظهر مهر و محبت خداست.
3. به مؤمناني كه اين صفات را دارند:الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ.
مؤمنان نماز گذاري كه در حال ركوع زكات مي دهند يا خضوع كامل دارند (بنا بر اين كه به قول اهل سنت منظور از ركوع، تواضع دروني باشد).
طبيعي است كه منظور از "الذين آمنوا" همه كساني كه اظهار اسلام كرده اند و به ظاهر نماز مي گذارند و تواضع دارند نيست. زيرا بسياري از نمازگزارها و مؤنان دلباخته يهود و نصارا هستند و به حكم قرآن همرديف و عضو آنان هستند كه نبايد به ولايت پذيرفته شوند:
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري‏ أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ (1)
اي كساني كه ايمان آورده‏ايد! يهود و نصاري را ولّي (و دوست و تكيه‏ گاه خود،) انتخاب نكنيد! آنها اولياي يكديگرند و كساني كه از شما با آنان دوستي كنند، از آنها هستند .
از طرف ديگر بسياري نماز ها فقط ظاهرا نماز است و خضوع و خشوع آنها نفاق و ظاهر نمايي است. اين خود قرآن است كه در باره منافقان مي فرمايد:
وَ إِذا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسامُهُمْ وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِم (2)
هنگامي كه آنها را مي‏بيني، جسم و قيافه آنان تو را در شگفتي فرو مي‏برد. (بس ظاهر الصلاحند) و اگر سخن بگويند، به سخنانشان گوش فرا مي‏دهي(بس زيبا و شيرين و به ظاهر مؤمنانه سخن مي گويند).
از طرف ديگر اگر همه مؤمنان و مسلمانان منظور باشد، ديگر استثنا معنا ندارد.
پس قطعا بعض مؤمنان شايستگي اين ولي بودن را دارند و از همين جا هم معلوم مي شود كه منظور از "وليّ" هم دوست و ياور نيست زيرا مؤمنان همه نسبت به هم يار و ياور هستند و استثنا در اينجا معنا ندارد:
وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَر (3)
مردان و زنان باايمان، وليّ (و يار و ياور) يكديگرند امر به معروف، و نهي از منكر مي‏كنند.
همچنان كه كافران هم ولي يكديگرند و به همين جهت هم مؤمنان نبايد ولي آنان باشند و آنان را ولي خود بگيرند از اين رو در آيات قبل از آيه بالا مي فرمايد:
يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري‏ أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ (4)
اي كساني كه ايمان آورده‏ايد! يهود و نصاري را ولّي (و دوست و تكيه‏گاه خود،) انتخاب نكنيد! آنها اولياي يكديگرند .
و اين هم نشان مي دهد كه آيه در صدد نيست كه فقط مؤمنان را دوست و ياور و وليّ هم بداند و كافران را استثنا كند. زيرا در آيه قبل كافران را رد كرده بود پس استثنا به تعدادي از خود مؤمنان بر مي گردد و مستثنا منه هم جمع ديگر هستند كه شايستگي ولي بودن را ندارند.
حالا با توجه به اين مطلب و با توجه به اين كه وليّ در معناهاي مختلف ياور ، دوست ، هم پيمان ، سرپرست و ... مي باشد ، معلوم شد كه آيه از حسب مفهوم و مصداق مجمل و نامعلوم است و ما شك داريم كه ولي به چه معنا است و نمي دانيم بعد از خدا و رسول كدام مؤمنان را به ولايت بگيريم و كدام را نگيريم از اين رو چاره اي جز مراجعه به رسول خدا براي تبيين معنا و مصداق هاي آيه نداريم. شيعه با استناد به رواياتي كه شيعه و سني نقل كرده اند و با استناد به ادله فراوان ديگر مي گويد مؤمناني كه به معناي واقعي و صد در صد كلمه نماز گذار بودند و در نماز نهايت ركوع و تواضع به پيشگاه خدا را داشتند و به مرحله اي رسيدند كه شايسته شدند وليّ جامعه باشند، فقط علي بن ابي طالب و فرزندان معصوم اويند و اگر هم اين آيه فقط به علي بن ابي طالب اشاره دارد، حصري با توجه به زمان نزول آيه است. زيرا در آن زمان فقط علي بن ابي طالب از لحاظ ظاهر مي توانست متولي امور باشد و امام حسن و امام حسين هنوز اطفالي كوچك (كمتر از 5 ساله) بودند و سوال و جواب در حقيقت از كسي بود كه بعد (بعد فردي نه بعد زماني) از پيامبر به رضاي خدا مي تواند در اين مصدر باشد و در آن زمان فقط علي بن ابي طالب بود كه مي توانست عهده دار ولايت بشود و خداوند با وصف: " وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ" آدرس او را داد و به همين جهت هم پيامبر كه عالم به باطن و ظاهر بود در صدد شناسايي فردي برآمد كه در ركوع نماز صدقه داده است و با يافتن علي بن ابي طالب او را به سؤال كنندگان به عنوان ولي بعد از خود معرفي كرد. و اين كه بعد از خدا و رسول آمده ، معلوم مي شود خلافت بلافصل منظور است و غير ايشان و فرزندان معصومش كس ديگري شايستگي تولي امور مسلمانان را نداشته است.
البته قرآن در باب امامت هيچ گاه به نام تصريح نكرده زيرا خدا كه عالم به باطن و ظاهر است يا لازم نديده يا مصلحت ديده كه نام نبرد و چه بسا ما هم با كمي دقت به وجه و مصلحت نام نبردن راه يابيم.
يك نمونه تاريخي تا حدود زيادي اين مصلحت را تاييد مي كند. رسول خدا در روزهاي اخر عمر بارها فرمود كه: من در ميان شما دو چيز به جا مي گذارم كه تا بدان دو متمسك باشيد از گمراهي در امانيد: كتاب خدا و عترتم. (حديث متواتر ثقلين)
با اين وجود يك روز از روزهايي كه در بستر احتضار بود فرمود: "لوح و دواتي بياوريد تا چيزي برايتان بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد."
در اينجا با توجه به موضع گيري ها و سخنان قبل پيامبر، همه متوجه شدند كه رسول خدا مي خواهد چه بنويسد. چون همين چند روز پيش بود كه در منا و در غدير خم فرموده بود: من بين شما دو چيز به جا مي گذارم كه تا بدان دو متمسك باشيد از گمراهي در امانيد؛ و معلوم بود كه سخن امروز ايشان هم راجع به همين دو چيز ارزشمند و هدايتگر خواهد بود. ولي كساني نمي خواستند اين مطلب باز هم نوشته شود، از اين رو كلام پيامبر را "هذيان" خواندند و پيامبر هم از نوشتن منصرف شد.(ر. ك: رزيه و واقعه يوم الخميس در تاريخ و كتب حديث).
اين واقعه به خوبي نشان مي دهد كه اگر نام جانشينان پيامبر در قرآن آمده بود، به يقين براي مخالفان چاره اي جز تحريف و كتمان آيات يا انكار وحيانيت  آن نمي ماند و خداوند حكيم كه به ظاهر و باطن آگاه است براي از بين بردن انگيزه بر تحريف، نام امامان را در قرآن نبرد.
دلالت اين آيه بر امامت از آفتاب نيمروز آشكار تر است. اما براي كساني كه حق طلب باشند.
اما اشكال هايي كه مطرح شده و بارها در اين چهارده قرن از زمان خود امامان تا به امروز مطرح شده و جواب شنيده اند:
1. انكار صحت رواياتي كه ذيل آيه آمده است كه محدثان اهل سنت اين روايات را نياورده اند.
براي اطلاع از كتاب هاي اهل سنت كه اين روايت را آورده اند رجوع كنيد به:
هيتمي، مجمع الزوائد، بيروت، دار الكتب العلميه، 1408، ج 7، ص 17؛ اسكافي، المعيار و الموازنه، 1402 ق، ص 228؛ طبراني، المعجم الاوسط، دار الحرمين، 1415 ق، ج 6، ص 218؛ حاكم نيشابوري، معرفه علوم الحديث، بيروت، دار الآفاق ، 1400 ق، ص 102 ؛ و ...
براي اطلاع بيشتر به شرف الدين ، المراجعات، قم ، بوستان كتاب ، 1426 ق ، ص46-250 مراجعه كنيد.
2. گفته اند بنا بر تفسير شيعه از اين آيه، امامت منحصر در علي بن ابي طالب است. زيرا فقط او بنا بر روايتي كه نقل كرده اند ، در ركوع زكات داده است.
گفتيم كه اين حصر اضافي و ناظر به تعيين مصداق در زمان نزول آيه است نه حصر حقيقي. كساني آمده اند و از رسول خدا مي پرسند ما به چه كساني سر بسپاريم و مطيع محض چه كساني باشيم و امر خود را به چه كساني واگذار كنيم و آيه در جواب آنان نازل مي شود كه به خدا و پيامبر و مؤمنان نماز گذاري كه در ركوع زكات مي دهند، سر بسپاريد و پيامبر هم مصداق موجود را معرفي مي كند. اين منافات ندارد با اين كه در زمان بعد از وفات امام علي، امام واجب الاطاعه ديگري باشد.
3. به درستي گفته اند كه دادن زكات در ركوع بايد يك امر پسنديده باشد. زيرا آيه دلالت بر مدح دارد. بعد گفته اند صدقه دادن به مستحقان در حال نماز مستحب نيست بلكه چون باعث مشغول شدن از خدا مي گردد، چه بسا مكروه يا حرام باشد و سبب بطلان نماز گردد.
عجب است كه انجام عبادتي در عبادت ديگر را مشغول شدن از خدا دانسته اند؟ مگر عبادت توجه به خدا نيست. پس چگونه دادن صدقه در نماز براي رضاي خدا به محتاج كه خود عبادت و توجه به خداست، سبب اشتغال و بالاتر سبب بطلان نماز مي شود.
البته فعل كثير موجب بطلان نماز مي شود ولي اشاره انگشت به يك محتاج تا انگشتري را از آن درآورد، مگر فعل كثير است؟ حضور قلب با توجه به امور دنيا و غفلت از خدا و عبادت منافات دارد. ولي با توجه به عبادت ديگر منافاتي ندارد بلكه خود عبادت مضاعف و موجب مدح است.
4. گفته اند اين روايت دروغ است زيرا علي بن ابي طالب در زمان رسول خدا زندگي فقيرانه اي داشته و زكات بر او واجب نبوده است. كجاي اين آيه دلالت بر اداي زكات واجب دارد؟ مگر علي نبود كه غذاي خود را به فقير و مسكين و اسير داد؟ آيا آن زكات و دادن مال در راه رضاي خدا نبود؟ آيا آن زكات واجب بود؟ آيه منظور از زكات در قرآن هميشه صدقه واجب و معين است؟
زكات يعني دادن مال براي كسب رضاي خدا اعم از واجب و مستحب است و اين كه ايشان يك انگشتري داشته باشد كه به فقيري بدهد تا با فروش آن قوتي براي خود و خانوده اش تهيه كند ، ممكن نيست؟
5. گفته اند كه اگر خدا مي خواست ايشان را به عنوان امام و وليّ بعد از رسول خدا معرفي كند، نام او را مي برد؟ اولا آيا ما حق داريم براي خدا تعيين تكليف كنيم؟ او خود بهتر مي داند كجا به نام معين كند و كجا به وصف.
ديگر اين كه آيا معرفي شخص پيامبر كافي نيست؟ مگر خدا در واجبات ديگر فقط كليات را در قرآن نگفته و بقيه قيود و شرايط را به بيان پيامبر واگذار كرده است؟ چرا ما انتظار داريم خدا امامان را به نام معرفي كند؟
آيا اگر نام مي برد و منكران مجبور مي شدند براي رسيدن به اهداف خود آيات را كتمان يا تحريف كرده، با حكمت او منافات نداشت؟
پس او خود بهتر مي داند كه در اينجا به نام معرفي كند يا به وصف و تعيين به نام را به پيامبر واگذارد.
آنان كه به اوامر خدا تسليم باشند را، حجت كافي هست و آن كه نخواهد بپذيرد جز با اجبار خدايي نمي پذيرد.
بر خداوند لازم است هدايت را به خلق برساند و حجت را بر آنان تمام كند حالا يا با وحي و در قرآن يا از طريق پيامبرش و به زبان او . ما نمي توانيم براي خدا تعيين تكليف كنيم كه كجا را خودش بگويد و كجا را به بيان پيامبرش واگذارد.
6. در آخر مدعي شده اند كه شيعه نمي داند كه كلمه "ولي" به معني متولي امر و حاكم و خليفه نيست و "والي"  و "متولي" به اين معنا است.
گويا شيعه كساني بوده اند غير عرب و غير آشنا با ادبيات و زبان عرب در حالي كه امامان شيعه آگاه ترين فرد به زبان عرب بوده اند و همه ادباي عرب اين معنا را براي لفظ "وليّ" پذيرفته اند.
بله كلمه "وليّ" لفظي است كه به معناي ياور ، دوست، دوستدار، داماد ، پيرو، هم پيمان و ... هست و يكي از معناهاي آن هم "متولي امر ديگري" مي باشد و اين كه در آيه كدام منظور است بايد به قراين آيه و روايات پيامبر كه مفسر خدايي قرآن است، مراجعه كرد.
كمي دقت در روايات اين باب كه علي بن ابي طالب به عنوان "وليّ" معرفي شده، نشان مي دهد كه متولي امر مسلمانان اولين و تنها معنايي است كه به ذهن مي رسد و صحيح است. دقت كنيد:
هو وليكم بعدي
او بعد از من ولي شماست. آيا اگر ولي را به معناي دوست و محب و ... معنا كنيم، معنا مي دهد؟
به روايت زير كه امام احمد بن حنبل در مسند خود از بريده نقل كرده، نقل كرده دقت كنيد:
غزوت مع علي اليمن فرأيت منه جفوة فلما قدمت علي رسول الله صلي الله عليه وسلم ذكرت عليا فتنقصته فرأيت وجه رسول الله صلي الله عليه وسلم يتغير فقال يا بريدة الست أولي بالمؤمنين من أنفسهم قلت بلي يا رسول الله قال من كنت مولاه فعلي مولاه(4)
با علي بن ابي طالب در غزوه يمن بودم كه از او جفايي(به نظر خوش) ديدم و وقتي بر رسول خدا وارد شديم، از او شكايت كردم و بر او نقص وارد كردم كه ديدم چهره پيامبر تغيير كرد و فرمود: اي بريده، آيا من به مؤمنان سزاوارتر از خودشان نيستم؟ عرض كردم: بلي اي رسول خدا. پس فرمود: هر كس من مولاي او هستم پس علي مولاي اوست.
هر كس با كمي توجه به اين آيه و آيه اولي الامر و رواياتي كه ذيل آنها وارد شده و علي را به عنوان ولي بعد از پيامبر معرفي كرده، بنگرد، مي بيند معنايي جز متولي امر براي آن صحيح نيست.
برادران اهل سنت بايد بين خود و خدا خلوت كنند و فارغ از همه هياهو ها به دنبال يافتن حق و حجت براي آخرت باشند. اگر بين خود و خدا توانستند حجتي براي محكمه آخرت پيدا كنند ، كه بر همان طريق بمانند و گر نه قبل از آن كه دير شود به فكر اصلاح برآيند.

پي نوشت ها:
1. مائده (5) آيه 51.
1. منافقون (63)آيه 4.
2. توبه (9) آيه 71.
3. مائده (5) آيه 51.
4. احمد حنبل، مسند، بيروت ، دار صادر، ج 5 ، ص 347.
 

اينجا هم رواياتي از كتب شيعه آورده ايد كه دلالت دارد خود امامان شيعه هم به "امام واجب الاطاعه" بودن خود ، معتقد نبوده اند و خود را حجت خدا نمي شمرده اند...
امامان خودشان در مورد خود اعتقادي به "مفترض الطاعه بودن نداشتند؟

[ اعتراف به لزوم تقيه: و اگر راست باشد هم دليلش ترس آنها از چماق شماست!]
نه تنها راويان بلكه خود ائمه نيز به امامت خودشان معترف نبوده اند!! لف: «عن سعيد الأعرج أنه قال:كنا عند أبي عبد الله فاستأذن رجلان، فأذن لهما فقال أحدهما: أفيكم إمام مفترض الطاعة ؟ قال جعفر: ما أعرف ذلك فينا !قال: بالكوفة قوم يزعمون أن فيكم إماماً مفترض الطاعة، وهم لا يكذبون أصحاب ورع واجتهاد.. منهم عبد الله بن يعفور وفلان وفلان، فقال أبو عبد الله: ما أمرتهم بذلك، ولا قلت لهم أن يقولوه ! ثم قال: فما ذنبي ! واحمر وجهه وغضب غضباً شديداً، قال: فلما رأيا الغضب في وجهه قاما فخرجا .. » (رجال الكشي: ص427 سعيد بن الاعرج مي گويد:«ما نزد ابي عبدالله بوديم كه دو مردي اجازه دخول خواستند به آنها اجازه ورود داده شده .يكي از آنها سوال كرد آيا بين شما امام واجب الاطاعه اي هست» امام صادق مي گويد: «خير من كسي را در بينمان نمي شناسم.» مرد گفت:« در كوفه اقوامي هستند كه مي گويند در بين شما امام واجب الاطاعه وجود دارد وآنها دروغ نمي گويند اهل راي واجتهادند و از آنها عبدالله بن يعفور وفلان وفلان هستند.» امام صادق مي گويد: «ما آنها را به اين چيز امر نكرديم و چنين چيزي به آنها نگفته ايم كه بگويند.سپس مي گويد گناه من چيست؟ واز غضب شديد صورتش سرخ شده بود وقتي ديدند كه غضبناك شده بلند شده ورفتند ب: فضيل بن مرزوق ميگويد: از عمر بن علي و حسين بن علي دو عموي امام جعفر صادق پرسيدم آيا در ميان شما اهل بيت كسي وجود داردكه اطاعت او واجب باشد و اين امر را بدانيد؟ و چنانكه كسي اين امر را درباره او بداند و بميرد(در حالي كه آن را نپذيرفته باشد)به مرگ جاهليت بميرد؟ گفتند: (لا والله ما هذا فينا من قال هذا فينا فهو كذاب)= نه به خدا،چنين فردي در ميان ما نيست و هر كس درباره ما چنين سخني بگويد دروغگوست مي‌گويد: به عمر بن علي گفتم: «خداوند تو را رحمت كند. اين جايگاه [والايي] است. آنها گمان مي‌كنند كه پيامبر صلي الله عليه وسلّم به علي وصيت كرد و علي به حسن و حسن به حسين و حسين به پسرش علي [سجاد] و علي به پسرش محمد بن علي [امام باقر] وصيت كرده‌اند گفت: «به خدا قسم پدرم از دنيا رفت در حالي كه حتي دو حرف هم برايم وصيت نكرد. آنها را چه شده است؟ خداوند آنها را بكشد! اينها از مال و نام ما روزي مي‌خورند. اين خنيس است. خنيس حر! اين خنيس عجب آدمي است! گفت: به او گفتم: «منظورت معلّي بن خنيس است؟» گفت: «آري. معلي بن خنيس. به خدا قسم در بسترم بسيار فكر كردم. از مردمي كه خداوند عقلهايشان را پوشيده است، تعجب مي‌كنم تا جايي كه معلي بن خنيس آنها را گمراه كرده است (جزء ابن عاصم اصفهاني ص 124 با سند صحيح

پاسخ:
اينجا هم رواياتي از كتب شيعه آورده ايد كه دلالت دارد خود امامان شيعه هم به "امام واجب الاطاعه" بودن خود ، معتقد نبوده اند و خود را حجت خدا نمي شمرده اند. علاوه بر جوابي كه در مورد قبل داديم كه روايات مختلف در اين موضوع و آيات و ادله عقلي بايد جمع شده و با توجه به همه  آن ها و با جمع بندي دقيق ، حكم نهايي صادر شود و به جرح و تعديل روايات پرداخته گردد و معلوم شود كدام روايت معتبر و كدام غير معتبر و كدام معتبرتر و و به ترجيح اولي است.
علاوه بر آن مي گوييم كه بنا بر روايات فراوان و عيان تاريخ در زمان پيامبر و امامان و بعد از آن تا به حال افراد زيادي در لباس دوست و دشمن به جعل حديث در تاييد اعتقادات خود و در نفي اعتقادات طرف هاي مقابل از زبان افراد مورد اعتماد از شخص پيامبر و امامان گرفته تا اصحاب و ... ، پرداخته و با سند هاي به ظاهر معتبر و قابل قبول به خورد جامعه داده اند. اين جعل حديث متاسفانه فقط مربوط به يك گروه يا يك حوزه نيست؛ بلكه از همه گروه ها و در همه حوزه ها افرادي بوده اند كه به اغراض مختلف جعل حديث كرده و مي كنند از اين رو پيامبر و اهل بيت ايشان با اعلام اين كه سخنان فراواني به دروغ به ايشان نسبت داده شده و خواهد شد، از امت خواستند تا احاديثي كه به آنان نسبت داده مي شود را در صورت معتبر بودن سند به قرآن عرضه كنند و اگر با قرآن و برهان قطعي عقلي و مباني يقيني روايي مخالف نبود، بپذيرند و گر نه با وجود معتبر بودن سند، بدان توجه نكنند.
بنا بر اين صحيح نيست كه با ارائه چند روايت از كتب شيعه ، مطلبي را به امامان يا به شيعيان نسبت دهيم همچنان كه خود شما قبول نداريد صرفا به جهت وجود رواياتي در بعض موضوعات در كتب شما ، اهل سنت و امامانشان را معتقد به مضمون آن روايات بدانيم.
اين روايات بر فرض درست بودن سند، يا جعلي اند يا در شرايط تقيه صادر شده اند و به مضمون چند روايت ضعيف نمي توان معتقد شد و ادله فراوان و معتبر و صريح عقلي و نقلي را وانهاد. 
 

آيه فوق هيچ ارتباطي با ولي خدا بودن علي (ع) ندارد، واساسا آيه شريفه در صدد بيان موضوع ديگر است ...
اسرا ، 111،  در اين آيه صراحتا اعلام شده خدا ولي اي ندارد!

پرسش:
وَقُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَم يَكُن لَّهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُن لَّهُ وَلِيٌّ مِّنَ الذُّلَّ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيرًا.  اسرا (111) در اين آيه صراحتا اعلام شده خدا ولي اي ندارد! و خدا در قرآن از حضرت علي به عنوان ولي مردم ياد كرده: إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ.  مائده (55) توضيح بدين لطفا

پاسخ:
آيه فوق هيچ ارتباطي با ولي خدا بودن علي (ع) ندارد، واساسا آيه شريفه در صدد بيان موضوع ديگر است (خود شما هم فرموديد كه خدا ولي ندارد و علي هم ولي مردم است نه ولي وسرپرست خدا و اگر در اذان هم گفته مي شود علي ولي الله است مراد اين است كه علي سرپرستي است براي مردم كه از طرف خدا انتخاب شده )
با اين توضيح كه،خداي متعال به پيامبرش (ص)  مي فرمايد: «وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ؛ (1) بگو حمد و سپاس مخصوص خداوندي است كه نه فرزندي براي خود انتخاب كرده و نه شريكي در حكومت و مالكيت جهان دارد، و نه سرپرستي براي حمايت در برابر ذلت و ناتواني" و چنين خدايي با چنان صفات از هر چه فكر كني، برتر و بالاتر است؛ بنا بر اين او را بزرگ دار و به عظمت بي‏انتهايش آشنا شو" ؛ (وَ كَبِّرْهُ تَكْبِيراً ).
در آيه فوق به سه قسمت از صفات خدا اشاره شده كه با توجه به فرمان ذيل آيه به چهار صفت تكميل مي‏شود:
نخست نفي فرزند است، چرا كه داشتن فرزند هم دليل بر نياز، هم جسماني بودن، هم شبيه و نظير داشتن است. خداوند نه جسم است و نه نياز دارد و نه شبيه و نظير!
دوم ، نفي شريك است چرا كه وجود شريك دليل بر محدوديت قدرت و حكومت، و يا عجز و ناتواني، و يا وجود شبيه و نظير است. مي‏دانيم خدا از همه اين صفات پاك است. قدرتش همچون حكومتش نامحدود و هيچ شبيهي براي او نيست.
سومي ، نفي ولي و حامي در برابر مشكلات و شكست ها است. نفي اين صفت نيز از خداوند بزرگ و بي نهايت بديهي است.
اين آيه هر گونه كمك ‏كار و شبيه را از خداوند نفي مي‏كند، چه آن كس كه پائين‏تر باشد (همچون فرزند) و آن كس كه همسان باشد (همچون شريك) و آن كس كه برتر باشد (همچون ولي). (2)
با اين تو ضيح روشن شد كه آيه هيچ ارتباطي با ولي خدا بودن علي (ع) ندارد، زيرا هيچ شيعه اي نگفته و نمي گويد كه خدا محتاج كمك علي است، بلكه مي گويد چون علي (ع) دوست و محبوب خدا و سرپرست تعيين شده  از طرف خداست و خدا او را به ولايت و زعامت مومنان پس از پيامبر( ص) انتخاب كرده و از همه مسلمانان خواسته ولايت اورا بپذيرند و از او اطاعت كنند ، اما امام علي (ع) ,طبق آيات قرآن , بخصوص آيه دوم يكي از اولياي خدا به شمار آمده است و بر ولايـت وي بـر مومنان تصريح شده "انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا  الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون ؛ (3) تـنـهـا سـرپـرسـت شـما خدا و رسول او و كساني هستند كه ايمان به خدا و به پيامبرش آورده اند و نماز را به پاي مي دارند و در حال ركوع , زكات مي دهند" .
اين مطلب در صـحـاح و مـسـانـيـد اهل سنت نيز تصريح گرديده (4) كه آيه شريفه در مقام و منزلت علي (ع) نازل شده است، آن گاه كه در حال ركوع , انگشتر خود را به فقير بخشيد. وقتي اين آيه نازل شد , حسان بن ثابت اين واقعه را چنين به  نـظم درآورد :فانت الذي اعطيت اذا انت راكع         فدتك نفوس القوم يا خير راكع
فانزل فيك اللّه خير  ولايـه           و بينها في محكمات الشرايع ؛
يا علي ، كسي هستي كه در حال ركوع , بخشش نمودي  جان ها فداي تو باد اي برترين ركوع كنندگان . پس خدا بهترين ولايت را درباره تو برمومنان فرو فرستاد . وعلي سرپرست انتخاب شده از طرف خداست. با اين توضيح ولايت او در استمرار ولايت خداوند خواهد بود .
به هر حال با اين توضيح روشن شد كه مفهوم اين دو آيه ارتباطي با هم ندارند. زيرا همانطور كه گفته شد آيه اول در باره نفي شريك و كمك كار و ... بحث مي كند و آيه دوم در باره مقام امام علي (ع) است كه از طرف خدا بعنوان ولي و سرپرست مو منان قرار داده شده است .

پي نوشت ها:
1. اسراء (17) آيه ،111،
2. مكارم شيرازي ، تفسير نمونه ، چاپ هيجدهم ، تهران ، دارالكتب الاسلاميه، 1362 ش ، ج4،ص 424 و ج‏12، ص 331.
3. مائده (5) آيه 55.
4. عبدالحسين شرف الدين ، رهبري امام علي در قرآن و سنت (تر جمه المراجعات )، محمد جعفر امامي چهارم ، تهران ، چاپخانه سپهر ،1383 ش ، ص 278 .

 

صفحه‌ها