قرآن

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي‏ عَلَي الْعَرْشِ

إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي‏ عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ ؛ (1 )پروردگار شما خداوندي است كه آسمانها و زمين را در شش روز (شش دوران) آفريد، سپس به تدبير جهان هستي پرداخت، با (پرده تاريك) شب، روز را مي‏پوشاند و شب به دنبال روز به سرعت در حركت است، و خورشيد و ماه و ستارگان را آفريد در حالي كه مسخر فرمان او هستند، آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير (جهان) براي او (و به فرمان او) است. پر بركت (و زوال‏ناپذير) است خداوندي كه پروردگار جهانيان است.

در جواب شما بايد عرض كنيم  :

ما يك خلق و آفرينش داريم و يك امر و تدبير و خداوند مالك هر دو است:

أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ ؛ (2) آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير (جهان)، از آن او (و به فرمان او) است.

مشركان خدا را خالق مي دانستند. ولي تدبير و امر را به دست ارباب و شريكان خدا مي شمردند. اين آيات در رد اين توهم غلط آنها نازل شده است و مي فرمايد كه خدا جهان را خلق كرده و بر كرسي فرمانروايي نشسته و اداره جهان هم به دست خود اوست. ملائكه و مدبّرات امور كارگزاران او مي باشند كه به امر او كار مي كنند و كسي اراده مستقلي در اين موارد ندارد.بنا بر اين:

1- تسلط بر عرش ، به معناي نشستن بر تخت نيست زيرا خدا جسم ندارد تا بر تخت بنشيند بلكه به معناي حاكميت و تسلط و فرمانروايي است.

2- اين بدان معنا نيست كه از قبل خدا چيره نبوده و يا استيلا و تسلط نداشته است بلكه از قبل هم برهم چيز چيره و تسلط داشته است .

علامه طباطبايي مي نويسد:

در اين آيه منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چيست؟ شنونده در اولين لحظه كه آن را مي‏شنود در معنايش ترديد مي‏كند، ولي وقتي مراجعه به آيه:" لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ" (3) مي‏كند مي‏فهمد كه قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن ساير موجودات نيست و منظور از كلمه" استوا و برقرار شدن" تسلط بر ملك و احاطه بر خلق است، نه روي تخت نشستن، و بر مكاني تكيه دادن، كه كار موجودات جسماني است، و چنين چيزي از خداي سبحان محال است. (4)                                                                                                            

 عرش هنگامي كه در مورد خداوند به كار ‏رود گفته مي‏شود" عرش خدا"، منظور از آن مجموعه جهان هستي است كه در حقيقت تخت حكومت پروردگار محسوب مي‏شود.

اصولا جمله اسْتَوي‏ عَلَي الْعَرْشِ كنايه از تسلط يك زمامدار بر امور كشور خويش است، همانطور كه جمله" ثل عرشه" (تختش فرو ريخت) به معني از دست دادن قدرت مي‏باشد، در فارسي نيز اين تعبير كنايي زياد به كار مي‏رود، مثلا مي‏گوئيم در فلان كشور، جمعي شورش كردند و زمامدارشان را از تخت فرو كشيدند، در حالي كه ممكن است اصلا تختي نداشته باشد، يا جمعي به هواخواهي فلان برخاستند و او را بر تخت نشاندند، همه اينها كنايه از قدرت يافتن يا از قدرت افتادن است.

لذا بايد عرض كنيم كه اصلا آيه در اين مقام نيست كه به اين سوال پاسخ دهد بلكه  كنايه از احاطه كامل پروردگار و تسلط او بر تدبير امور آسمانها و زمين بعد از خلقت آنها است.(5)     

پي نوشت :

1.اعراف(7) آيه 54.

2. همان.

3. شوري (42) آيه 11.

4.علامه طباطبايي،تفسير الميزان،ترجمه موسوي همداني،ناشر انتشارات اسلامي جامعه‏ي مدرسين حوزه علميه قم،سال 1374ش،ج 3،ص 31.

5. تفسير نمونه،مكارم شيرازي ناصر،ناشردار الكتب الإسلامية،تهران،سال  1374 ش،نوبت اول ج‏6، ص 204.

اينها مقام هاي علمي پروردگارند.

"لوح محفوظ" كتاب علم خداست كه آن را "كتاب مبين" هم ناميده و همه چيزدر آن ثبت است و غير خدا را بر آن احاطه نيست:

عالِمِ الْغَيْبِ لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبينٍ(1)

خداوندي كه از غيب آگاه است و به اندازه سنگيني ذرّه‏اي در آسمانها و زمين از علم او دور نخواهد ماند، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر، مگر اينكه در كتابي آشكار ثبت است!

اين كتاب را لوح محفوظ خوانده چون در امان از تغيير و محو و اثبات است بر خلاف لوح محو و اثبات.

ان را "امّ الكتاب" هم خوانده چون مرجع و مآل همه كتاب ها و مقام هاي علمي ديگر است. (2)

كرسي اشاره به احاطه قيّومي خدا بر همه جهان مادي و غير مادي دارد.(3)

قلم شايد اشاره به مقام ايجادي خداوند باشد كه بر لوح وجود رفته است. در روايتي اينها نام فرشتگان و وسائط علمي خداوند خوانده شده اند:

سفيان ثوري مي‏گويد به امام  صادق(ع) گفتم: يا بن رسول اللَّه امر لوح و قلم و مداد را برايم بيشتر شرح بده و از آنچه خدا به تو آموخته تعليمم بفرما.

فرمود: اي ابن سعيد اگر نبود كه تو اهليت پاسخ را داري پاسخت نمي‏دادم، بدانكه" نون" فرشته‏اي است كه به قلم گزارش مي‏دهد، و قلم فرشته‏اي است كه به لوح گزارش مي‏دهد، لوح هم فرشته‏اي است كه به اسرافيل گزارش مي‏دهد، و او نيز فرشته‏اي است كه به ميكائيل گزارش مي‏دهد و ميكائيل هم به جبرئيل، و جبرئيل به انبيا و رسولان. آن گاه فرمود اي سفيان برخيز برو كه بيش از اين را صلاحت نمي‏دانم.(4)

عرش هم اشاره به مقام فرمانروايي و احاطه تدبيري و سلطنت مطلقه خداوند است.

در روايتي در باره عرش و كرسي و تفاوت آن دو  آمده:

 عرش همان علم به كيفيت دادن به اشياء است و در جايي كه عرش و كرسي جداي از هم ذكر شوند هر يك معنايي جداگانه دارند، براي اينكه عرش و كرسي دو باب از بزرگترين ابواب غيب بوده، و خود آن دو نيز غيب هستند و همچنين آن دو مقرون با غيب هستند، چون كرسي باب ظاهر از غيب است كه براي اولين بار موجودات بي سابقه از آن باب طلوع مي‏كنند، و آن گاه همه اشياء از همانجا به وجود مي‏آيند، اما عرش، باب باطن غيب است كه علم چگونگي‏ها و علم عالم كون و علم قدر و اندازه‏گيريها، و نيز مشيت و صفت اراده و علم الفاظ و حركات و سكنات و علم بازگشت و ابتدا، همه در آن باب است، پس عرش و كرسي در علم دو باب قرين همديگرند، چون ملك عرش، غير ملك كرسي است، و علم آن پنهان‏تر از علم كرسي است.

از اين جهت است كه خداي تعالي در باره عرش مي‏فرمايد:" رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ" يعني عرشي كه صفتش عظيم‏تر از صفت كرسي است، در عين اينكه هر دو، علم قرين هم هستند.(5)

در باره اين مقامات علمي سخن فراوان است كه از سطح درك و فهم ما بالاتر است و شما مي توانيد به ترجمه الميزان ذيل آيات مربوطه مراجعه فرمائيد.

پي نوشت ها:

1. سبأ (34) آيه 3.

2. طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي، 1374ش، ج18، ص123.

3. همان، ج2، ص513.

4. همان، ج19، ص630.

5. همان، ج2، ص519. 

اين سوره در جواب سؤال كنندگاني نازل شد كه از رسول خدا خواستند خداي خود را معرفي كرده و حسب و نسبش را بگويد.

واحدي در اسباب النزول مي نويسد:

 جاء (ناسٌ من اليهود) إلي النبي(ص)فقالوا: صفْ لنا ربَّكَ، فإن اللَّه أنزل نَعْتَه في التَّوراة، فأخبرْنا: مِن أيِّ شي‏ء هو؟ و من أيِّ جِنْس هو؟ [مِنْ‏] ذَهبٍ هو، أَمْ نُحاسٍ أمْ فِضّةٍ؟ و هل يأكلُ و يشربُ؟ و ممن وَرِثَ الدنيا؟ و مَنْ يُوَرِّثُها؟ فأنزل اللَّه تبارك و تعالي هذه السورةَ، و هي نِسْبةُ اللَّهِ خاصَّةً.(1)

گروهي از يهود از رسول خدا خواستند همان گونه كه تورات خدا را معرفي كرده، خدايش را معرفي كند و بگويد آيا خدا طلايي است يا نقره اي يا مسي؟ مي خورد ومي آشامد؟ دنيا را از چه كسي به ارث برده، چه كسي از اوبه ارث مي برد؟

خداوند در جواب آنها اين سوره را نازل كرد كه جواب همه سؤال هاي آنان بود.

دقت در صفات ياد شده در اين سوره هم مؤيد تعريف كامل خدا براي كساني است كه با توجه به اديان گذشته و موجود در آن زمان خدا را مي شناختند. مردم در آن زمان يا ثنوي بودند و براي خدا كفو و همتاي مستقل در تاثير قائل بودند يا قائل به الهه پدر و الهه مادر و الله فرزند بودند يا مانند مسيحيان كه به اب و ابن قائل بودند و ...؛ خداوند با اين توصيف خداوند را احدي الذاتي معرفي مي كند كه نه كفو دارد نه زائيده شده و نه مي زايد و غني مطلق است و با اين معرفي تمام عقايد گذشتگان راجع به خدا را باطل مي كند.

در برخي تفاسير مي خوانيم:

خداوند با آيه "قل هو الله احد" مذهب دوگانه پرستي را باطل كرده كه قائل به دو منشاء نور و ظلمت بودند و با مذهب نصارا كه قائل به تثليث بودند و مذهب صابئي را كه افلاك و نجوم را مستقل در تاثير مي پنداشتند.

با آيه "الله الصمد" مذاهبي را باطل كرده كه غير خدا صمد و مقصد ديگري براي خلقت ذكر كرده اند زيرا خداي غني مطلق است و اگر صمد و بي نياز نباشد، محتاج و قاصد خواهد شد و با آيه "لم يلد و لم يولد" مذهب يهود در باره عزير و نصارا در باره مسيح و مشركان در باره الهه هايشان را باطل كرده كه آنها را پسران و دختران خدا مي دانستند و با آيه "و لم يكن له كفوا احد" مذهب مشركان را باطل كرد كه الهه هاي خود را شريك و همتاي خدا مي پنداشتند. (2)

پي نوشت ها:

1. واحدي، اسباب النزول، بيروت، دار الكتب العلميه، 1411ق، ص500.

2. فخر رازي، مفاتيح الغيب، بيروت، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1420ق، ج32، ص366. 

سخن در بيان اسم اعظم خداي متعال است و البته هيچ كسي جز معصوم از تفسير دقيق آن آگاهي ندارد

و نزد ما معلوم نيست كه اسم اعظم اسمي است غير از اسماء  خدا كه معروف است و در دعاها خصوصا دعاي جوشن كبير آمده است و يا اين كه تركيب خاصي از حروف است و يا اسم اعظم اسم متشكل از الفاظ غير معلوم نيست بلكه معنايي خاص است كه در هر صورت عقل و ذهن ما از فهم آن عاجز است و جز آن كه در بعضي از كتاب هاي تفسيري و عرفاني توضيحاتي در اين باره داده شده است و به قرينه بعضي از روايات و احاديث مصاديقي هم براي آن در نظر گرفته شده است.

علامه طباطبايي در اين باره كه معناي اسم اعظم چيست توضيح  خوبي داده است: 

در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمي است لفظي از اسماي خداي تعالي كه اگر خدا را به آن بخوانند دعا مستجاب مي‏شود، و در هيچ مقصدي از تاثير باز نمي‏ماند. و چون در ميان اسماء حسناي خدا به چنين اسمي دست نيافته و در اسم جلاله (اللَّه) نيز چنين اثري نديده‏اند معتقد شده‏اند به اينكه اسم اعظم مركب از حروفي است كه هر كس آن حروف و نحوه تركيب آن را نمي‏داند، و اگر كسي به آن دست بيابد همه موجودات در برابرش خاضع گشته و به فرمانش در مي‏آيند. و به نظر اصحاب عزيمت(كساني كه داراي تصميم و عزم و جزم اند) و دعوت، اسم اعظم داراي لفظي است كه به حسب طبع دلالت بر آن مي‏كند نه به حسب وضع لغوي، چيزي كه هست تركيب حروف آن بحسب اختلاف حوايج و مطالب مختلف مي‏شود، و براي به دست آوردن آن، طرق مخصوصي است كه نخست حروف آن، به آن طرق استخراج شده و سپس آن را تركيب نموده و با آن دعا مي‏كنند، و تفصيل آن محتاج به مراجعه به آن فن است. (1)

با اين حال بعضي از روايت ها چنين دلالت دارد كه اسم اعظم خدا لفظي از الفاظ است مثل كلمه: " الله" و يا در آيه اي از قرآن نهفته است و يا حقيقت و باطن پيامبر خدا صلوات الله عليه و يا امام زمان است.

در بعضي روايات وارده نيز مختصر اشعاري به اين معنا هست، مثل آن روايتي كه مي‏گويد:"بسم اللَّه الرحمن الرحيم" نسبت به اسم اعظم نزديك تر است از سفيدي چشم به سياهي آن، و آن روايتي كه مي‏گويد: اسم اعظم در" آية الكرسي" و اول سوره" آل عمران" است، و نيز روايتي كه مي‏گويد: حروف اسم اعظم متفرق در سوره حمد است، و امام آن حروف را مي‏شناسد و هر وقت بخواهد آن را تركيب نموده و با آن دعا مي‏كند، و در نتيجه دعايش مستجاب مي‏شود. (2)

علامه در ادامه به بحثي جالب اشاره مي كند كه بايد حقيقتي وراي لفظ در كار باشد تا بتواند تاثير گذار باشد و صرف خارج شدن يك صوت كه با تركيب چند حرف همراه باشد نمي تواند معجزه اي از خود نشان دهد.

ايشان نوشته است:

 محال است كه يك صوتي كه ما آن را از حنجره خود خارج مي‏كنيم، و يا صورت خياليي كه ما آن را در ذهن خود تصور مي‏نماييم كارش بجايي برسد كه به وجود خود، وجود هر چيزي را مقهور سازد، و در آنچه كه ما ميل داريم به دلخواه ما تصرف نموده آسمان را زمين و زمين را آسمان كند، دنيا را آخرت و آخرت را دنيا كند، و ... و حال آنكه خود آن صوت معلول اراده ما است و اسماء الهي( و مخصوصا اسم اعظم او) هر چند مؤثر در عالم بوده و اسباب و وسائطي براي نزول فيض از ذات خداي تعالي در اين عالم مشهود بوده باشند، ليكن اين تاثيرشان به خاطر حقايق‏شان است، نه به الفاظشان كه در فلان لغت دلالت بر فلان معنا دارد، و همچنين نه به معانيشان كه از الفاظ فهميده شده و در ذهن تصور مي‏شود، بلكه معناي اين تاثير اين است كه خداي تعالي كه پديد آورنده هر چيزي است، هر چيزي را به يكي از صفات كريمه‏اش كه مناسب آن چيز است و در قالب اسمي است، ايجاد مي‏كند، نه اينكه لفظ خشك و خالي اسم و يا معناي مفهوم از آن و يا حقيقت ديگري غير ذات متعالي خدا چنين تاثيري داشته باشد، چيزي كه هست خداي تعالي وعده داده كه دعاي دعا كننده را اجابت كند، و فرموده:

" أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ"  و اين اجابت موقوف بر دعا و طلب حقيقي و جدي است، و ...، كسي كه دست از تمامي وسائل و اسباب برداشته و در حاجتي از حوائجش به پروردگارش متصل شود، در حقيقت متصل به حقيقت اسمي شده كه مناسب با حاجتش است، در نتيجه آن اسم نيز به حقيقتش تاثير كرده و دعاي او مستجاب مي‏شود، اين است حقيقت دعاي به اسم، و به همين جهت خصوصيت و عموميت تاثير بحسب حال آن اسمي است كه حاجت مند به آن تمسك جسته است، پس اگر اين اسم، اسم اعظم باشد، تمامي اشياء رام و به فرمان حقيقت آن شده، و دعاي دعا كننده به طور مطلق و همه جا مستجاب مي‏شود، بنا بر اين، روايات و ادعيه اين باب بايد به اين معنا حمل شود. (3)

در عين حال و در مورد تعيين اعظم الهي بحث هاي زيادي شده است از جمله:

روايات فراواني در تعيين اسم اعظم وارد شده است كه در اين مجال به برخي اشاره مي‏كنيم:

1- امام عسكري (ع) فرمود: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم، به اسم اعظم نزديك‏تر است از سياهي چشم به سفيدي آن». (4)

 2- در برخي روايات گفتن يكصد مرتبه «بسم اللَّه الرحمن الرحيم، لا حول و لا قوه الاّ باللَّه العليّ العظيم» بعد از نماز صبح را اسم اعظم الهي شمرده‏اند.

 3- در روايات ديگري نام‏هاي مقدّس ديگري از نام‏هاي خداوند و اسماي حسني ذكر شده است. (5) 

 در توجيه اين اختلاف و تعدد، سه قول ذكر شده است:

 أ) اسم اعظم يك كلمه يا يك جمله يا آيه‏اي است . اين همه تأثير و قدرت، در الفاظ و حروف آن نهفته شده، بي آن كه قيد و شرطي داشته باشد.

 ب) اثر از الفاظ است، به ضميمه حالات و شرايطي در گوينده از نظر تقوا و پاكي و حضور قلب و توجه خاص به خدا و قطع اميد از غير او و توكل كامل بر ذات پاك خدا.

 پ) اسم اعظم از مقوله لفظ نيست. اگر پاي الفاظ به ميان آمده، اشاره به حقايق و محتواي اين الفاظ است . بايد معاني اين الفاظ در جان آدمي نهادينه شده و آراسته به اين معاني گردد. به مرحله‏اي از كمال برسد كه دعاي او مستجاب و حتّي تصرف او در موجودات تكويني به فرمان خدا نافذ گردد.

 از اين سه احتمال، احتمال اوّل بسيار بعيد به نظر مي‏رسد كه حروف و الفاظ بدون تكيه بر محتوا و بدون توجه به اوصاف و حالات گوينده چنان اثري داشته باشد. اين گونه برداشت از اسم اعظم، از روح تعليمات اسلام دور است.

در روايت آمده است: بلعم باعورا پس از انحراف از مسير پاكي و تقوا، اسم اعظم را از دست داد، يعني حقيقت اسم اعظم را از دست داد، نه آن كه لفظ را فراموش كرده و از دست داده باشد.

 احتمال دوم و سوم بسيار به واقع نزديك‏تر است. علامه طباطبائي بعد از اشاره به اسم اعظم مي‏فرمايد:

«نام‏هاي خداوند عموماً و اسم اعظمش خصوصاً، هر چند در عالم هستي و وسائط و اسباب نزول فيض در اين جهان موثر است، ولي تأثير آن مربوط به حقايق اين اسما است، نه الفاظي كه دلالت بر آن مي‏كند و نه به معاني متصوره در ذهن».(6)

تفاوت در روايات ممكن است به خاطر تعدد اسم اعظم، يا تفاوت خواسته‏ها باشد، ولي آن چه مهم است، پاكي دل و خلوص نيّت و توجه به خدا و قطع اميد از غير او و آراستگي به اين اوصاف است كه روح اسم اعظم را تشكيل مي‏دهد. از رسول خدا (ص) در مورد اسم اعظم سؤال شد، حضرت فرمود:

«هر اسمي از اسماي الهي، اعظم است؛ پس قلب خويش را از غير خدا خالي كن (و تمام توجهت به حق باشد). خدا را به هر اسمي كه مي‏خواهي بخوان. براي خداوند اسمي متفاوت با اسم ديگر نيست، بلكه او خداوند واحد قهار است». (7) 

اسم اعظم خدا در تعليم پيامبران:

 از امام صادق عليه السلام روايت شده فرمود: به حضرت عيسي عليه السلام دو حرف- از علم داده شده بود و با آن دو حرف كار ميكرد، و به حضرت موسي عليه السلام چهار حرف، و به حضرت ابراهيم عليه السلام هشت حرف، و به نوح عليه السلام پانزده حرف، و به آدم عليه السلام بيست و پنج حرف داده شده بود. خداوند متعال همه آنها را در وجود «محمد صلّي اللَّه عليه و آله» جمع كرده بود- سپس فرمود:

اسم أعظم خدا هفتاد و سه حرف است كه هفتاد و دو حرف آن را به رسول خدا صلّي اللَّه عليه و آله عطا كرده و يك حرف ديگر را از آن حضرت پنهان داشت. (8)        

و اما نزد عرفا اسم اعظم خدا مصداق خاص خودش كه فردي از افراد بشر است را دارد و او وجود مقدس رسول گرامي اسلام صلولات الله عليه است:

نوشته اند:

آن حضرت معناي اسم اعظم و جامع جميع اسماء كليه و جزئيه و تنزيهيه و تشبيهيه است. شهود حقايق قدريه و إبلاغ احكام شرعيه از عهده همه انبيا خارج بود، جز حضرت ختمي مقام لذا حق تعالي،كه خود مربي آن حقيقة الحقائق أي الإنسان الحادث الأزلي و الأبدي بود. (9)

و اما سخن در اين باب فراوان است و تفاسير بسيار و متفاوت كه از مجال پاسخ خارج است و واكاوي دقيق آن  نيز از عهده و توان بيرون با اين حساب معلوم نيست به طور دقيق منظور از معناي اسم اعظم چيست و اگر لفظ و يا الفظ است باز هم چه معنايي مي دهد و چه تعداد است و علاوه بر اين سعي علما رسيدن به حقايق جهان هستي از طريق تقواي الهي است و آنان مي كوشند در حد توان خود در مسير حق گام بردارند تا نور الهي بر آنان متجلي شود و از اسم اعضم خدا بهره برند. 

پي نوشت ها:

1. موسوي همداني محمد باقر، ترجمه تفسير الميزان، قم، انتشارات جامعه مدرسين، سال 1374 شمسي، ج‏8، ص 464.

2. همان.

3. همان، ص 465.

4. مجلسي، محمد باقر، بحار االانوار، ج 78، بيروت، انتشارات موسسه الوفا، سال 1404 قمري، ص 371، باب 6.

5. براي اطّلاع بيش تر به جلد 90 بحارالأنوار، ص 223، باب اسم اعظم رجوع شود.

6. طباطبايي محمد حسين، تفسير الميزان، قم، انشارات مكتبة النشر الإسلامي‏،سال 1417 قمري، چاپ پنجم،  ج 8، ص 372.

7. مصباح الشريعه، منسوب به امام صادق عليه السلام‏، بيروت، انتشارات مؤسسة الأعلمي للمطبوعات‏، سال 1400 هجري قمري،  باب 31.

8. طباطبايي محمد حسين ، سنن النبي صلي الله عليه و آله با ترجمه فارسي محمد هادي فقهي‏، تهران، انتشارات كتاب فروشي اسلاميه،سال 1378 هجري شمسي،چاپ هفتم،  ص 411.

9.امام خميني روح الله، مصباح الهداية، با مقدمه آشتياني، تهران، انتشارات مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني،سال 1376 شمسي، ص 95.

 

 

فطرت هر انساني با مشاهده آيات الهي در سراسر گيتي، خداي متعال را به وضوح حس كرده او را باور مي كند.

خدا آگاهي در نهاد هر بشري به گونه ناخود آگاه وجود دارد و هنگامي كه انسان دست نياز خود را  به آسمان بر مي كشد، معرفتي از شعاع ملكوت با زيبا ترين جلوه در دست نياز طالب ظاهر مي شود.

اين بيان حق است:

"وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَليمٌ"(1)

مشرق و مغرب، از آن خداست! و به هر سو رو كنيد، خدا آنجاست! خداوند بي‏نياز و داناست!

به هر كجا روي كني  و به هر كوي روي، خانه دلبر بيني و غنچه  عاشقي چيني.

كافي است كه بخواهي كه او را بخواهي! كه او خود خواهد آمد و تو ميزبان حس او خواهي شد،نه كه به خواندن آيتي از قرآن و گذر دعايي در دل اما با دل غافل، حسي بر چيني و شوقي بر گيري.

خداي متعال در همه جا حضور دارد و اگر خودت را گم نكني پيدا و از جلوه و جمالش متجلي خواهي شد و آن  گاه است كه تمام حواست از محسوسات به دور شده، با حسي برتر او را در خواهي يافت.

ميان طلب و حس، ملازمه اي آشكار و حس نتيجه طلب است.

با اين حال مطابق با طلب پرسشگر به چند نمونه از آياتي كه مي توان با تامل در آن، خداي را با بهترين وجه حس كرد از جمله آيه اي كه بيان كرديم، اشاره مي كنيم .

1. "وَ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَليمٌ"(2)

مشرق و مغرب، از آن خداست! و به هر سو رو كنيد، خدا آنجاست! خداوند بي‏نياز و دانا است.

وقتي به هر جا رو كنيم، او را مي يابيم يعني او در همه جا حضور دارد و حواس ما را به خود مشغول مي كند، پس جايي نمي توان يافت كه در كمين حواس ما قرار گيرد و او از كمان محيط دور! فقط كمي دقت لازم است كه به  خود آييم.

2. "هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في‏ سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوي‏ عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فيها وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ" (3)

او كسي است كه آسمان ها و زمين را در شش روز (شش دوران‏)آفريد سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبير جهان پرداخت) آنچه را در زمين فرو مي‏رود مي‏داند، و آنچه را از آن خارج مي‏شود و آنچه از آسمان نازل مي‏گردد و آن چه به آسمان بالا مي‏ رود و هر جا باشيد او با شما است، و خداوند نسبت به آنچه انجام مي ‏دهيد بينا است!

شاهد مثال در اين نكته است: "هر كجا باشيم او با ما است."

اين "هر كجا باشيم" در نگاه خدا هيچ حد و مرزي ندارد.

فقط  به كمي دقت نياز است كه او را با تمام وجود حس كنيم اگر ما هم نخواهيم با او باشيم. اما او با ما است.

3. "وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ" (4)   

ما آدمي را آفريده‏ايم و از وسوسه‏هاي نفس او آگاه هستيم، زيرا از رگ گردنش به او نزديك‏ تريم.

مثال زدن به رگ گردن، به معناي نهايت نزديكي است. يعني نزديك ترين زاويه به حس آدمي. پس انسان به راحتي مي تواند او را حس كند، خصوصا هنگامي كه اين گونه آيات را زمزمه كند.

3. إِنَّ رَبَّكَ لَبِا لْمِرْصادِ (5)

زيرا پروردگارت به كمين گاه است.

هيچ تيري نيست كه در كمين حق از كمان الهي بيرون جهد و خطا رود! 

4."يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ في‏ صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطيفٌ خَبيرٌ" (6)   

پسرم! اگر به اندازه سنگيني دانه خردلي (كار نيك يا بد) باشد، و در دل سنگي يا در (گوشه‏اي از) آسمان ها و زمين قرار گيرد، خداوند آن را (در قيامت براي حساب) مي‏آورد خداوند دقيق و آگاه است.

5. "هُوَ اللَّهُ الَّذي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحيمُ"(7)

او خدايي است كه معبودي جز او نيست، داناي آشكار و نهان است، و او رحمان و رحيم است.

داناي آشكار و نهان، معنايي بس گسترده دارد كه شامل همه هستي مي شود. به گونه اي كه هيچ چيزي نمي تواند از ذره بين حق پنهان شود. اين گستره حتي محيط حسّ، خيال، تصور، توهم و... را نيز در بر مي گيرد.

اين حقيقت است كه خدا با چنين توصيفي به راحتي قابل حس است و اين قبيل آيات در وجود هر فطرتي حس خدا جويي را پرورش مي دهد.

نتيجه:

تمام جهان به طور يك پارچه آيت الهي و مظهر جمال اسماء و صفات حق است. كه  با نظر به آن، خدا را مي توان حس كرد. خواندن آيات قرآن نيز اگر با توجه و تدبر باشد،همان حس را به ما خواهد داد كه نمونه هايي از آن ،بيان شد.

درعين حال اگر فطرت ها پاك باشد، حس آدمي بي هيچ مانعي ميزبان خدا خواهد شد. و زمزمه آيات الهي، اين حس را تقويت خواهد كرد.

پي نوشت ها:

1. سوره بقره، آيه 115.

2. همان.

3. سوره حديد، آيه4.

4. سوره ق، آيه 16.

5. سوره فجر، آيه 14.

6. سوره لقمان، آيه16.

7. سوره حشر، آيه 22.

در معناي "قهر" گفته شده: اصل اين كلمه به معناي اعمال غلبه و برتري قدرت در مقام اجرا و عمل است.(1)

دو اسم از اسم هاي خداوند "قاهر" و "قهار " است. قاهر و قهار بودن خدا به اعتبار تفوق و غالب بودن خدا است. به اعتبار اين است كه مقهور و مغلوب نمي شود و كسي بر او سيطره ندارد، بلكه خدا بر همه سيطره و تفوق دارد . امر و نهي او نافذ است  و اجرا مي شود . رد خور ندارد . هيچ كسي نمي تواند از امر و نهي خدا سرپيچي كند . از سلطه و قدرت و احاطه و قيموميت ايشان خارج نيست . غير ايشان هيچ قاهر و مسلط و غالب مطلق ديگري وجود ندارد . همه بندگاه مقهور اويند . قاهر بودنش و مقهور بودن غير او ، در مرگ موجودات  و جاودانگي خدا ظهور مي يابد . هيچ كاري براي خدا ناشدني و ناممكن و صعب نمي باشد.(2)

در قرآن صفت "قاهر"، صفت خدا در قياس با بندگان شمرده شده است:

وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ؛(3)

اوست كه بر بندگان خود، قاهر و مسلّط است و اوست حكيم آگاه!

وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا؛ (4)

او بر بندگان خود تسلّط كامل دارد . مراقباني بر شما مي‏گمارد تا زماني كه يكي از شما را مرگ فرا رسد (در اين موقع،) فرستادگان ما جان او را مي‏گيرند.

در اين جا "قاهر" يعني مسلط و سيطره دار و محيط ، يعني خدا بر همه خلقت مسلط و چيره است . همه خلقت و همه بندگان تحت امر و زير فرمان اويند. هيچ مخلوقي در هيچ آني از نظر خدا غايب نبوده و از سيطره و تسلط خدا خارج نيست و نمي تواند از اين سيطره خارج شود.

اما صفت "قهاريت" خدا فقط در ارتباط با وحدانيت خدا و شريك ناپذيري اوست ،يعني خدا در كنار خود به هيچ وجه شريك و همرديف نمي پذيرد . همه  مقهور و عبد خدا هستند ، در حالي كه شريك و همرديف ، مقهور نيست.

به همين جهت صفت "قهّار" بعد از صفت "واحد" قرار مي گيرد ،يعني يگانه اي كه به هيچ وجه همرديف و شريك و رقيب نمي پذيرد:

 

پي نوشت ها:

1. التحقيق، ج9، ص331.

2. مجمع البيان ، ج6،ص 438 و 499؛ ج 5 ، ص 358.

3. انعام (6) آيه 18 .

4. همان ، آيه61؛يوسف (12) آيه 39 ؛ رعد (13) آيه 16؛ابراهيم (14) آيه 48؛ ص (38) آيه 65  ؛ زمر (39) آيه 4 ؛ غافر (40) آيه 16 .

 

آيه مورد نظر به شرح زير است :

«قالَ الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَني‏ أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُر؛ (امّا) كسي كه دانشي از كتاب (آسماني) داشت گفت: «پيش از آنكه چشم بر هم زني، آن را نزد تو خواهم آورد!» و هنگامي كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: «اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را بجا مي‏آورم يا كفران مي‏كنم؟! ».

در روايت وارد شده كه:

 اسم اعظم خدا 73 حرف (مرتبه) دارد كه نزد آصف ( كه اين قدرت را از خود نشان داد) فقط يك حرف بود و نزد امامان 72 حرف است. (1)

علامه طباطبايي مي نويسد:

"در بحثي كه پيرامون اسماء حسنا داشتيم ؛ گفتيم كه محال است اسم اعظمي كه در هر چيز تصرف دارد ، از قبيل الفاظ و يا مفاهيمي باشد كه الفاظ بر آنها دلالت مي‏كند، بلكه اگر واقعا چنين اسمي باشد و چنين آثاري در آن باشد لا بد، حقيقت اسم خارجي است، كه مفهوم لفظ به نوعي با آن منطبق مي‏شود، خلاصه: آن اسم حقيقتي است كه اسم لفظي اسم آن اسم است.

و در الفاظ آيه شريفه هيچ خبري از اين اسمي كه مفسرين گفته‏اند نيامده، تنها و تنها چيزي كه آيه در اين باره فرموده اين است كه شخص نامبرده كه تخت ملكه سبأ را حاضر كرد ، علمي از كتاب داشته و گفته است:" من آن را برايت مي‏آورم" غير از اين دو كلمه در باره او چيزي نيامده، البته اين در جاي خود معلوم و مسلم است، كه كار در حقيقت كار خدا بوده، پس معلوم مي‏شود كه آن شخص علم و ارتباطي با خدا داشته، كه هر وقت از پروردگارش چيزي مي‏خواسته و حاجتش را به درگاه او مي‏برده ، خدا از اجابتش تخلف نمي‏كرده. و به عبارت ديگر، هر وقت چيزي را مي‏خواسته خدا هم آن را مي‏خواسته است. از آنچه گذشت اين نيز روشن شد كه علم مذكور از سنخ علوم فكري و اكتسابي و تعلم بردار نبوده است." (2)

ايشان در جاي ديگر مي فرمايد:

در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمي است لفظي از اسماي خداي تعالي كه اگر خدا را به آن بخوانند دعا مستجاب مي‏شود و در هيچ مقصدي از تاثير باز نمي‏ماند. چون در ميان اسماء حسناي خدا به چنين اسمي دست نيافته و در اسم جلاله (اللَّه) نيز چنين اثري نديده‏اند ، معتقد شده‏اند به اينكه اسم اعظم مركب از حروفي است كه هر كس آن حروف و نحوه تركيب آن را نمي‏داند، و اگر كسي به آن دست بيابد ، همه موجودات در برابرش خاضع گشته و به فرمانش در مي‏آيند و به نظر اصحاب عزيمت و دعوت، اسم اعظم داراي لفظي است كه به حسب طبع دلالت بر آن مي‏كند نه به حسب وضع لغوي، چيزي كه هست تركيب حروف آن بحسب اختلاف حوايج و مطالب مختلف مي‏شود، و براي بدست آوردن آن، طرق مخصوصي است كه نخست حروف آن، به آن طرق استخراج شده و سپس آن را تركيب نموده و با آن دعا مي‏كنند، و تفصيل آن محتاج به مراجعه به آن فن است. (3)

ايشان در ادامه اين برداشت هاي ظاهري و ابتدايي از "اسم اعظم" و اسم هاي خدا را رد كرده و اسم را نشانه حقيقت شمرده و عالم به اسم خدا را كسي مي داند كه مظهر اسمي از اسم هاي خدا و آيه و نشانه آن اسم شده باشد.

پس اسم هاي خدا و  اسم اعظم را كسي مي داند كه واجد همه صفات جلال و جمال خدا شده باشد و راه رسيدن به اين علم حقيقي ، در مدرسه و كلاس و كتاب و تعليم و تعلم ظاهري نيست؛ بلكه بنده شدن و اطاعت از خدا و رسيدن به مراتب بالاي بندگي راه رسيدن به اسم هاي خدا و اسم اعظم است و اين راه ، براي همه سالكان به سوي خدا باز است تا چقدر همت كنند و به چه مرتبه اي برسند. 

پي نوشت ها:

1. بحراني سيد هاشم ، البرهان ، اول ، تهران ، بنياد بعثت ف 1416 ق، ج 4 ، ص 216.

2. طباطبايي محمد حسين ، الميزان (ترجمه) ، موسوي همداني محمد باقر ، پنجم ، قم ، انتشارات اسلامي ، 1374 ش، ج  15، ص  517 - 518.

3. همان ، ج 8 ، ص 483 - 464.   

آيه مورد نظر به شرح زير است:

«أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلي‏ نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفا عَنْكُمْ؛ آميزش جنسي با همسرانتان، در شبِ روزهايي كه روزه مي‏گيريد، حلال است. آنها لباس شما هستند و شما لباس آنها (هر دو زينت هم و سبب حفظ يكديگريد). خداوند مي‏دانست كه شما به خود خيانت مي‏كرديد (و اين كارِ ممنوع را انجام مي‏داديد) پس توبه شما را پذيرفت و شما را بخشيد».

گمان شما اين است كه خداوند مي خواهد بفرمايد شما از سابق تا به حال به خود خيانت مي كرديد و در شب هاي ماه رمضان با اين كه نبايد ، ولي با همسرانتان خلوت و آميزش داشتيد و خدا حالا با خبر شده و حالا هم اين گذشته گناه بار را نديده گرفت و بر شما باز گشت و از شما بخشيد و از اين به بعد هم بر شما مباشرت با همسر در شب هاي رمضان حلال شد.

در حالي كه اين گونه نيست. بلكه ظهور همين كلام هم مخالف برداشت شما است. در همين كلام مي فرمايد :

«علم الله انكم كنتم تختانون انفسكم» خدا دانست  و علم داشت  كه شما اين رويه را داشتيد؛ يعني از همان زمان شاهد و ناظر بود و مي ديد ولي از اين كار شما خبر نداد و آن را افشا نكرد و الآن دارد خبر مي دهد و الآن هم به اجمال خبر داده تا زمينه براي اعلام گذشتش از شما باشد.

"عَلِمَ به معناي اين نيست كه الآن آگاه شد بلكه يعني خدا همان گذشته كه اين كار را مي كرديد ، آگاه شد. "

علاوه بر اين كه خداوند در آيات فراوان خود را بر همه انسان ها و در همه زمان ها و مكان ها شاهد و مراقب اعلام مي كند :

«وَ ما تَكُونُ في‏ شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلاَّ كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفيضُونَ فيهِ وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبينٍ؛ (1) در هيچ حال (و انديشه‏اي) نيستي، و هيچ قسمتي از قرآن را تلاوت نمي‏كني، و هيچ عملي را انجام نمي‏دهيد، مگر اينكه ما گواه بر شما هستيم در آن هنگام كه وارد آن مي شويد! و هيچ چيز در زمين و آسمان، از پروردگار تو مخفي نمي‏ماند حتّي به اندازه سنگيني ذرّه‏اي، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر، مگر اينكه (همه آنها) در كتاب آشكار (و لوح محفوظ علم خداوند) ثبت است!».

«لا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَ لا فِي الْأَرْضِ وَ لا أَصْغَرُ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرُ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مُبينٍ؛ (2) به اندازه سنگيني ذرّه‏اي در آسمانها و زمين از علم او دور نخواهد ماند، و نه كوچكتر از آن و نه بزرگتر، مگر اينكه در كتابي آشكار ثبت است!».

«كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهيداً ما دُمْتُ فيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَني‏ كُنْتَ أَنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلي‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهيدٌ؛ (3)(حضرت عيسي گفت : ) تا زماني كه در ميان آنها بودم، مراقب و گواهشان بودم ولي هنگامي كه مرا از ميانشان برگرفتي، تو خود مراقب آنها بودي و تو بر هر چيز، گواهي!».

«كانَ اللَّهُ عَلي‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ رَقيباً؛ (4)خداوند ناظر و مراقب هر چيز است».

و آيات فراوان ديگر كه دلالت صريح دارد .

«وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ هُوَ الْحَكيمُ الْخَبيرُ؛ (5) اوست كه بر بندگان خود، قاهر و مسلّط است و اوست حكيم آگاه!».

«وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتَّي إِذا جاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنا وَ هُمْ لا يُفَرِّطُون؛ (6) او بر بندگان خود تسلّط كامل دارد و مراقباني بر شما مي‏گمارد تا زماني كه يكي از شما را مرگ فرا رسد (در اين موقع) فرستادگان ما جان او را مي‏گيرند و آن ها (در نگاهداري حساب عمر و اعمال بندگان) كوتاهي نمي‏كنند».

البته ناگفته نماند كه خداوند دو نوع علم دارد: علم ذاتي كه عين ذات و قديم است و ديگر علم فعلي كه علم بعد از ايجاد شي ء است. از اين رو اگر در برخي آيات آمده است ليعلم الله ... تا اين كه خدا بداند مراد علم فعلي خداست نه ذاتي .

پي نوشت ها:

1. يونس (10) آيه 61.

2. سبأ (34) آيه 3.

3. مائده (5) آيه 117 .

4. احزاب (33) آيه 52.

5. انعام (6) آيه 18.

6. همان ، آيه 61.

ضمير "هو" وقتي در باره خداوند به كار مي رود، بار معنايي خاصي پيدا مي كند

چون اشاره دارد به ذات و هويتي كه كامل مطلق است و در مرتبه اي قرار دارد كه فوق تصور است و داراي جميع صفات كمال است كه ممكن الوجود نمي تواند به ذات او احاطه پيدا كند. از اين رو، از درك حقيقت وجود او عاجز است و توان توصيفي را كه سزاوار اوست، ندارد. پس راهي جز اين نمي يابد كه او را با ضمير "هو" ياد كند تا اشارتي باشد به هويت مطلقه جمال و جلال او؛ نه آن چيزي كه در ذهن محدود و انديشه كوتاه وي خطور مي كند. خداوند نيز آن جايي كه بايد عظمت و جلال خود را به بنده ابراز كند، از اين تعبير استفاده مي كند. (1) نگاهي به تعبير زيباي يك مفسر عارف اين معنا را بيش تر روشن  مي كند كه مي گويد: "هو" ضمير شأن و از دو كلمه تركيب شده‏: "ها" تنبيه به امر ثابت، و "واو" اشاره به غايب است. "ها" اصل كلمه هو است و "واو" از اشباع ضمّه پديد شده و در واقع، "هو" يك حرف است و اشاره به هويت مطلقه و وجود بحت (خالص) بسيط است كه در اين مرتبه، نه اسمي مأخوذ است، نه رسمي و نه صفتي ملحوظ است و نه اثري؛ بلكه او او است، از آن حيث كه او است؛ زيرا كه آن هويت مطلقه، "اللَّه" ناميده شده به اعتبار صفت الوهيت، "ربّ" گفته شده به اعتبار صفت ربوبيّت، و چون ممكن را راهي به آن حقيقت صرفه بسيطه نيست كه مبدأ خود را ستايش نمايد و ملتجي به او گردد، اين است كه به اعتبار افعال و بروز آثار جلال و جمال اسمايي بر خود وضع گرده و خود را به آن ها معرفي نموده؛ لكن هويت بسيطه حقّه حقيقيّة، از حيث ذات، مقتضي هيچ اسمي و رسمي و صفتي نيست و ذات اقدس، از اسم و رسم و صفت زايد بر ذات عاري و مبرّا است. خلاصه چون هو اشاره به ذات بحت و وجود صرف است كه بدون وصف زايدي كه به آن حقيقت ضميمه گردد، ملحوظ مي شود. از اين جهت، بالاترين اسماء الحسني الهي به شمار مي رود و مي توان آن را اسم اعظم ناميد. (2)

 

پي نوشت ها:

1. ر.ك: بانوي اصفهاني، سيده نصرت امين، مخزن العرفان در تفسير قرآن. ج 2، ص 388، نهضت زنان مسلمان.

2. همان، ج 15، ص 342.

از اسم هاي خداوند در دعاها اسم "ضارّ" است كه با اسم "نافع" با هم مي آيند

"ضارّ" به معناي ضرر زننده در مقابل "نافع" به معناي نفع رسان است.

خداوند هم ضرر زننده به متجاوزان و ستمگران است از اين رو در جايي ديگر آمده : "يا ضارّ المعتدين= اي ضرر زننده به متجاوزان " (1) مثل اين كه خدا با كيد كنندگان و مكاران كيد مي كند :

«وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرين؛ (2) و آنان مكر و حيله كردند و خدا هم (با آنان ) مكر و حيله كرد و خداوند بهترين حيله كنندگان است».

همچنان كه يكي ديگر از اسم هاي خدا "مضلّ" در برابر "هادي" است و در جاي خود توضيح داده شده كه خداوند ابتدا هدايتگر است و اما كساني را كه به هدايت خدايي دل ندهند و نپذيرند ، از باب كيفر گمراه مي كند و آنان را از هدايت و دستگيري و عنايت خود محروم مي كند.

يكي ديگر از اسم هاي خدا "يا من جعل الشمس سراجا و القمر نورا" است .

در قرآن آمده: «هُوَ الَّذي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً ؛ (3) او كسي است كه خورشيد را روشنايي و ماه را نور قرار داد».

«وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً؛ (4) ماه را در ميان آسمان ها مايه روشنايي، و خورشيد را چراغ فروزاني قرار داده است!».

در اين دو آيه خورشيد و ماه را به يك صورت تصوير نكرده است. در مورد خورشيد دارد كه "ضياء" و "سراج" است . سراج منبع نور است . "ضياء" شيء نوراني را گويند كه نورش از ذات خودش مي باشد  ، ولي ماه را "نور" ناميده است. اين كه خورشيد را "سراج و ضياء" ناميده و ماه را "سراج و ضياء" نناميده ، معلوم مي شود كه نور خورشيد از خودش است . خورشيد منبع نور و روشنايي و حرارت است مانند چراغ ؛ ماه گر چه نوراني است اما منبع نور و روشنايي نيست، بلكه نور آن از جاي ديگر است و آن فقط منعكس كننده نور است.

پي نوشت ها:

1. يونس (10) آيه 5.

2. نوح (71) آيه 16.

3. كفعمي ، مصباح ، سوم ، بيروت ، اعلمي ، 1403 ق ، 354.

4. انفال (8) آيه 30. 

صفحه‌ها