قرآن

واژه «نسخ» در لغت به معناي نوشتن چيزي از روي نوشته ديگر، تغيير دادن، باطل كردن و از بين بردن آمده است.

اما نسخ در اصطلاحِ مسلمانان به معناي اين است كه خداوند  حكمي از" احكام ثابت دين" را به دليل تمام شدن زمانِ آن حُكم، به وسيلة يك حُكم شرعي ديگر بردارد. دراين صورت، به حُكمِ برداشته شده «منسوخ» و به حكم جديد «ناسخ» و به اين كار «نَسخ» مي‌گويند.

در بارة امكان و جواز و وقوع نسخِ در احكام دين، هيچ يك از مسلمانان اختلافي ندارند؛ امّا برخي از يهوديان و مسيحيان، نسخِ در دين را غير ممكن مي‌دانند.

استدلال آنها اين است: نَسخِ حُكمي كه در سابق بوده ،با حِكمت و علم خداوند منافات دارد، چون اگر حكم قبلي داري مصلحت است، حكمت خداوند مانع از اين مي‌شود كه آن حكم نسخ شود. اگر حكم قبلي، داري مصلحت نيست، لازمه‌اش اين است كه  خداوند قبلاً جاهل بوده كه اين حكم زماني مصلحت نخواهد داشت و الان علم پيدا كرده و چون خداوند حكيم و عالم است، پس نسخ امكان ندارد.

در پاسخ به اين استدلال مي‌گوييم:

 اوامر و نواهي الهي، تابع مصالح و مفاسدي است كه در افعال وجود دارد و خداوند كه عالم به همه چيز است ،به افعالي كه داراي مصلحت هستند، امر مي‌كند و از افعالي كه داراي مفسده هستند، نهي مي‌كند.

افعال از لحاظ مصلحت و مفسده داشتن، يكسان نيستند .اختلافي كه در افعال از حيث مصلحت و مفسده وجود دارد ، ناشي از ذات افعال يا عوارض زماني و مكاني و ...است  كه بر افعال عارض مي‌شود.

اين گونه نيست كه همة افعال هميشه داراي مصلحت باشند يا هميشه داراي مفسده باشند بلكه برخي از افعال، مصلحت و مفسده آنها به دنبال عوارضي كه بر آنها بار مي شود ،تغيير پيدا مي‌كند. ممكن است كه برخي از افعال در يك زمان داراي مصلحت باشند و در زمان ديگر به دليل شرايط عارض شده، مصلحت خود را از دست داده باشند يا در تزاحم با مصلحت بالاتري باشند.

 موارد نسخ شده هم از همين موارد است؛ يعني حكم منسوخ، حكمي بوده كه در گذشته داري مصلحت بوده، خدا به آن امر كرده بود، ولي مصلحت آن هميشگي نبوده و در حال حاضر آن مصلحت وجود ندارد يا در تزاحم با مصلحت بالاتري است و خداوند  حكم جديدي را طبق مصلحت فعلي، صادر مي‌نمايد و اين كار نه تنها منافاتي با حكمت و علم خداوند ندارد، بلكه نشان از حكمت و علم بي منتهاي خداوند

 دارد.

البته  حكم نسخ شده، در ظاهر حكمي دائمي است. ولي آمدن آيه ناسخ نشان مي دهد در علم خداوند از ابتدا اين حكم مدت دار بوده و خداوند اين حكم را براي تا اين زمان وضع كرده بود. نسخ، اعلام موقتي بودن حكم قبلي است ،نه اينكه خداوند اول به اين تغيير وضعيت آگاه نبوده و حالا عالم شده و حكم جديد صادر كرده است.

به عبارت ديگر  نسخ دو معنا دارد:

أ) نسخ حقيقي كه نظر و رأي جديد حاصل شود و رأي قبلي را باطل كند.

 لازمه اين معنا، ضعف و جهل قانون گذار  است كه  اين معنا با علم بي پايان خداوند منافات داشته و از ساحت مقدّس پروردگار به دور است.

ب) نسخ مجازي:

حكم از همان آغاز و در واقع  محدود به زمان خاصي بوده كه خداوند به آن آگاه است؛ هر چند مردمان نسبت به آن جاهل بوده و اين گمان را داشته‏اند كه حكم دائمي است. نسخ به اين معنا هيچ اشكالي نداشته و با علم خدا و مصلحت الهي منافاتي ندارد؛ زيرا مدت حكم از اوّل موقتي و محدود بوده و سپري شدن دوران آن، به عنوان نسخ بعداً اعلان مي‌شود. نسخ احكام اديان قبلي به وسيله پيامبر جديد از اين سنخ است.

از جاهايي كه حكم را دائمي مي پنداريم و با نسخ، غير دائمي بودن آن آشكار مي شود، مورد زير است: 

در بعضي موارد احكام امتحاني است؛ يعني هدف از امر ايجاد و واقع گردانيدن آن نيست، بلكه ظاهر شدن آمادگي بنده براي ايجاد، آزمايش و امتحان يا اتمام حجت است و بعد از آشكار شدن آمادگي بنده و تمام شدن حجت، نسخ مي‌گردد. چنين نسخي نيز بر خلاف حكمت نبوده وناشي از عدم آگاهي نمي باشد؛ مثلا آيه نجوا در سوره مجادله (آيه 12)نازل مي شود تا معلوم گرداند چه كساني واقعا در صدد نجوا و استفاده از پيامبر هستند و حاضرند براي  استفاده بردن، هر هزينه اي را بپردازند و  چه كساني در صدد خود نمايي بوده و حاضر نيستند براي نجوا با پيامبر هيچ هزينه اي بدهند. وقتي اين حقيقت روشن مي گردد و باطن ها آشكار مي شود و...، ديگر مصلحت از نزول اين آيه محقق شده و با آيه بعد نسخ مي گردد.

يا آيه نازل مي شود و دستور مي دهد كه زناني كه مرتكب فحشاء مي شوند را در خانه زنداني دائمي كنيد (نساء ، آيه 15) و بعد  اين آيه نسخ مي شود.

پس نسخ حقيقي در احكام الهي وجود ندارد. آنچه هست ، نسخ مجازي است؛ يعني خداون با نازل كردن آيه ناسخ به ما اعلام مي كند كه آيه قبلي دائمي نبوده و مدتش تا اين جا بوده و از اين جا به بعد ديگر مصلحت ندارد و بايد حكم جديد جايگزين شود.

براي  نسخ انواع گوناگوني است كه بعضي محال است و بعضي ممكن است و بعضي واقع شده است. براي اطلاع بيشتر به كتاب "بيان در علوم و مسائل كلي قرآن "ترجمه "البيان" آيت الله خويي توسط آقايان محمد صادق نجمي و هاشم زاده هريسي، ج2، ص470 به بعد مراجعه كني

منظور از "نسخ" و "تبديل آيه" يك چيز است كه با دو بيان مطرح شده است.

علامه طباطبايي مي نويسد:

كلمه (نسخ) به معناي "زايل كردن" است، وقتي مي گويند: (نسخت الشمس الظل)، معنايش اين است كه آفتاب سايه را زايل كرد. پس از اين جهت نسخ و ناسخ و منسوخ گويند كه با آمدن آيه دوم و ناسخ ، حكم آيه اول (منسوخ) به وسيله آن زايل مي شود و از بين مي رود.

معناي ديگر كلمه نسخ، نقل محتواي كتاب به نسخه‏اي ديگر است. اين عمل را از اين جهت نسخ مي گويند كه گويي كتاب اولي را از بين برده،  كتابي ديگر به جايش آورده‏اند. به همين جهت در آيه اي از قرآن به جاي كلمه "ننسخ" ، كلمه "بدلنا" آمده،  يعني تا به حال حكم دين اين بود، ولي حكم بودن را از آن برداشتيم و به دومي  داديم و دومي را به جاي آن قرار داديم.(1)

پس اين عبارات مختلف براي بيان يك حقيقت است كه در هر كدام به يك وجه آن عنايت شده است. در نسخ به زايل شدن حكم اول نظر بوده و در تبديل ، به بدل شدن حكم از اول به دوم.

يكي از مفسران تبديل را غير از نسخ و تغيير حكم ، معنا كرده و مي نويسد:

وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً رسولية أو رسالية محمدية مَكانَ آيَةٍ قبلها، رسولا إسماعيليا بديل الإسرائيلي السالف، و آية قرآنية بديل التوراة، و معجزه هي القرآن نفسه بديل سائر المعجزات؛

تبديل ممكن است در مورد رسول باشد، يعني تا به حال رسول اسرائيلي بود (موسي و عيسي) و حالا رسول اسماعيلي (محمد) را جايگزين خاندان كرديم يا آيه و معجزه و كتاب وحي تا به حال تورات بود (كه الواح نازل شده آسماني بودند) و حالا قرآن را جايگزين ساختيم .

بنا بر اين تفسير، تبديل آيه غير از نسخ است ،گر چه دربردارنده نسخ است.

پي نوشت :

1.   طباطبايي ،الميزان، ترجمه موسوي همداني ،چ پنجم ، قم ، انتشارات اسلامي ، 1374ق ،  ج‏1، ص 105.

 

در مورد اين نوع نسخ بحث هاي مفصلي در كتب اصولي صورت گرفته كه مي توانيد به دو منبع زير مراجعه كنيد:

- عدة الأصول (ط.ج) شيخ الطوسي ، ج 2 ،ص 543 - 553

- الذريعة (أصول فقه) سيد المرتضي ، ج 1 ، ص 460 - 470

آيت الله خويي در بحث "نسخ تلاوت قرآن و باقي بودن حكم آن ، مي نويسد :

وقوع نسخ از جانب خود پيامبر (ص) محتاج به دليل و گواه قطعي است . با اين روايات متزلزل نمي‏توان آن را اثبات نمود، زيرا به عقيده تمام دانشمندان، قرآن با خبر واحد قابل نسخ نيست . عده‏اي از آنان در كتب اصول و كتب ديگر (مثل شاطبي از عالمان اهل سنت در الموافقات ، ج3 ، ص 106 ) بر اين مطلب تصريح نموده‏اند. بلكه به عقيده گروهي از علما مانند شافعي و پيروان وي و آنان كه از ظاهر قرآن پيروي مي‏كنند، نسخ قرآن با سنت و اخبار قطعي نيز جايز نمي‏باشد . بنا به نقلي، احمد بن حنبل نيز بر همين عقيده بوده است . گروهي ديگر، گرچه نسخ قرآن را با اخبار متواتر و يقين‏آور جايز مي‏دانند ،ولي مي‏گويند چنين جرياني به وقوع نپيوسته است. (مثل الآمدي در الاحكام في اصول الاحكام ، ج 3 ، ص 217)(1)

ايشان در بحث نسخ  مي نويسد:

حكمي كه به وسيله قرآن ثابت شده است، با سنت قطعي و حديث‏هاي متواتر يا به وسيله اجماع قطعي كه كاشف از عقيده معصوم باشد، نسخ مي شود.

اين نوع نسخ عقلا و نقلا اشكالي ندارد . اگر در موردي چنين نسخي ثابت شود ، بايد از آن پيروي نمود . اگر در موردي سنت متواتر و يا اجماعي محقق نيست،  نسخ، مورد قبول نخواهد بود، زيرا  نسخ با خبر واحد ثابت نمي‏شود. (2)

پي نوشت ها :

1.خويي  ، بيان در علوم و مسائل كلي قرآن ،  ترجمه نجمي و هريسي ،چ پنجم ،  دانشگاه آزاد خوي ، 1375 ش ، ج 1 ، ص 318.

2. همان ، ج2 ، ص 486.

 

 

نظر شما درمورد جمله زير از نهج البلاغه مي باشد :

كتاب ربكم مبينا حلاله وحرامه ... و بين مثبت في الكتاب فرضه ، معلوم في السنة نسخه؛

كتاب خداي تان در دست شماست ،در حالي كه حلال و حرام را بيان كرده و  روشن نموده و... بعض احكام در قرآن واجب گرديده و در سنت ناسخ آن آمده است.

در مورد اين كه نسخ به چند صورت واقع مي شود ، فقيهان گفته اند:

نسخ شدن حكمي كه در قرآن وجود دارد، به سه صورت متصور است:

1- حكمي كه به وسيله قرآن ثابت شده است، با سنت قطعي و حديث‏هاي متواتر يا اجماع قطعي كه كاشف از عقيده معصوم باشد، نسخ شود.

اين نوع نسخ از ديد عقل و نقل اشكالي ندارد . اگر در موردي چنين نسخي ثابت شود، بايد از آن پيروي نمود . اگر در موردي سنت متواتر و يا اجماعي محقق نيست،  نسخ، مورد قبول نخواهد بود، زيرا نسخ با خبر واحد ثابت نمي‏شود.

2- حكمي كه به وسيله قرآن ثابت شده است، به وسيله آيه ديگري كه ناظر بر آيه منسوخ بوده و حكم آن را بيان مي‏سازد، نسخ گردد. اين نوع نسخ نيز داراي اشكال و ايرادي نيست . آيه «نجوي» را از اين گونه نسخ مي‏دانند.

3- حكمي كه به وسيله قرآن ثابت شده است، با آيه ديگري نسخ شود، بدين گونه كه مفهوم آيه ناسخ هيچ گونه نظارت نسبت به مفهوم آيه منسوخ نداشته باشد . به ظاهر و به طور صريح آن را بيان نكند، بلكه تنها اختلاف و تضادي كه در مفهوم اين دو مشاهده مي‏شود، ما را به وجود چنين نسخي هدايت كند . ناسخ بودن آيه متأخر و منسوخ بودن آيه متقدم را نشان دهد.

تحقيق و بررسي نشان مي‏دهد كه اين گونه نسخ در قرآن وجود ندارد، زيرا قرآن مجيد هر نوع تنافي و اختلاف را از خود نفي مي‏كند.

عده زيادي از علماي تفسير و غير تفسير در معاني آيات دقيقا تأمّل نكرده‏ و در نتيجه چنين پنداشته‏اند كه در ميان بخشي از آيات قرآن تعارض و اختلاف وجود دارد . آيه متأخر را ناسخ آيه متقدم دانسته‏اند تا از اين طريق منافات و تضاد خيالي را در ميان اين گونه آيات حل كنند. بعضي  دامنه  تضاد و تنافي را چنان توسعه داده‏اند كه حتي در ميان دو آيه عام و خاص و يا مطلق و مقيد كه در واقع يكي مبيّن و مفسر آن ديگري است و هيچ اختلافي در ميان شان نيست، اختلاف و تنافي احساس نموده و در همه اين موارد ملتزم به نسخ شده‏اند.(1)

بنا بر اين ممكن است حكمي در قرآن به صورت كلي واجب باشد و در سنت مصداق هايي از آن نسخ شده و غير واجب اعلام گردد. البته بايد اين نسخ مستند به روايات متواتر و قطعي باشد .

اما اين كه مصداق هاي اين نسخ كدامند؟

در شروح و كتب فقهي شماره نشده اند و مواردي از باب مثال ذكر شده است:

 نمونه اين "وجوب در قرآن و نسخ در سنت"، در نماز ديده مي شود كه در قرآن وجوب آن بر همه امت ها آمده ،در حالي كه در شريعت قبل از اسلام نماز به هيئت و شكل ديگري انجام مي شد. نسخ شكل قبلي آن و واجب كردن شكل مخصوصي كه ما الان به جا مي آوريم ، در سنت صورت گرفته است. (2)

گفته اند در كتاب  واجب شده زن زاني محصنه را در خانه حبس كنند تا مرگ او برسد (3) ولي در سنت با حكم رجم اين حكم كتاب نسخ شده است.(4)

موارد اين نوع كم هست و ما بيش از اين نيافتيم.

پي نوشت ها:

1. بيان درمسائل قرآن، ص357- 358.

2. خطب امام علي ، شرح محمد عبده ،ج2،ص 26 - 27.

3. نساء (4) آيه15.

4. شرح نهج البلاغة ، ابن أبي الحديد ، ج 1 - ص 122.

 

آيات و روايات متعددي دلالت بر لقاء با پروردگار در روز آخرت دارد به عنوان نمونه در يكي از آيات مي خوانيم:

« فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً» (1)

« پس هر كه به لقاي پروردگارش اميد دارد، بايد كاري شايسته انجام دهد، و هيچ كس را در عبادت پروردگارش شريك نكند.»

در آيه اي ديگر مشركان و مفسدان كه نسبت به لقاء پروردگار در شك هستند مورد سرزنش قرار مي گيرند چنانكه مي فرمايد:

« أَلا إِنَّهُمْ في‏ مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ أَلا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ مُحيط»(2) « آگاه باشيد كه آنها از لقاي پروردگارشان در شكّ و ترديدند و آگاه باشيد كه خداوند به همه چيز احاطه دارد.»

در روايات نيز بر اين مسئله تصريح شده و لقاء پروردگار يكي از بالاترين پاداش هاي بهشتيان دانسته شده است.

در ميان فرقه هاي اسلامي فرقه مجسمه و كراميه معتقدند كه ديدن خداوند با چشم سر امكان دارد؛ به اين صورت كه مي توان خداوند را از سوي بالا ديد. أشاعره مي گويند مي توان خداوند را با چشم ديد، البته نه آن گونه كه قائلين به مجسمه عقيده دارند، بلكه خداوند ديده مي شود در حالي كه نه بالا است و نه پايين، نه راست است و نه چپ، نه جلو است و نه عقب، نه كل خداوند ديده مي شود و نه جزيي از او ... و هنگامي كه ديده مي شود نمي توان به او اشاره كرد، با وجود اين، ديده هم مي شود!

در اين ميان، معتزله و اماميه، به گونه ي ديگر مي نگرند. از ديدگاه ايشان، امكان ديدن خداوند با چشم سر و به صورت مادي و ظاهري، چه در دنيا و چه در آخرت وجود ندارد و ديدن خدا با چشم جسمي محال است، زيرا اندام حسي فقط موجود محسوس را مي‏تواند ببيند وديدن خدا به وسيله چشم مستلزم جسم بودن خداست و چون خدا جسم و جسماني نيست. پس محال است با چشم مادي ديده شود. ولي با ديده دل و رشد معنوي مي‏تواند خدا را يافت.

علاوه بر دلايل عقلي كه دلالت بر عدم امكان رويت مادي خداوند متعال دارد آيات متعددي از قرآن كريم نيز دلالت بر عدم امكان رويت چشمي و بصري خداوند متعال دارد چنانكه در يكي از آيات مي خوانيم:

« لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» (3) « چشمها او را نمي‏بينند ولي او همه چشمها را مي‏بيند»

همچنين در آيات قرآن كريم مي خوانيم كه: حضرت موسي(ع) مي‏فرمايد « رَبِّ أَرِني‏ أَنْظُرْ إِلَيْك »(4)« پروردگارا! خودت را به من نشان ده، تا تو را ببينم » خداوند پاسخ مي‏دهد « لَنْ تَراني»(5)  يعني يا موسي؛ هرگز مرا نخواهي ديد.

اين آيه از آياتي است كه به خوبي گواهي مي‏دهد كه به هيچ وجه خدا را نمي‏توان ديد. زيرا كلمه" لن" طبق مشهور در ميان ادباء براي نفي ابد است، بنا بر اين جمله لن تراني مفهومش چنين مي‏شود كه نه در اين جهان و نه در جهان ديگر مرا نخواهي ديد.(6)

با توجه به توضيحات مذكور ممكن است اين سؤال پيش آيد كه اگر ديدار بصري و چشمي خداوند ممكن نيست بنابراين منظور از لقاء الله كه در آيات و روايات آمده چيست؟!

چنانكه گروهي مفسران متذكر شده اند منظور يا مشاهده آثار قدرت خداوند در صحنه قيامت و پاداش ها و كيفرها و نعمت ها و عذاب هاي او است، يا به معناي يك نوع شهود باطني و قلبي است، زيرا انسان گاه به جايي مي‏رسد كه گويي خدا را با چشم دل در برابر خود مشاهده مي‏كند، به طوري كه هيچ گونه شك و ترديدي براي او باقي نمي‏ماند.

اين حالت ممكن است بر اثر پاكي و تقوا و عبادت و تهذيب نفس در اين دنيا براي گروهي پيدا شود، چنان كه در نهج البلاغه مي‏خوانيم: يكي از دوستان دانشمند حضرت علي (ع) به نام «ذعلب يماني» از امام (ع) پرسيد: «هل رايت ربك؟» « آيا خداي خود را ديده‏اي؟!»

امام (ع) فرمود: «ا فاعبد ما لا اري»  «آيا خدايي را كه نبينم پرستش كنم؟!» و هنگامي كه او توضيح بيشتر خواست امام اضافه كرد:

« لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان‏ »(7)

«چشمهاي ظاهر هرگز او را مشاهده نكنند، بلكه قلبها بوسيله نور ايمان او را درك مي‏نمايند.»

پي نوشت ها:

1. كهف(18)، آيه 110.

2. فصلت(41)، آيه 54.

3. أنعام(6)، آيه 103.

4. أعراف(7)، آيه 143.

5. همان.

6. آيت الله مكارم شيرازي، تفسير نمونه، تهران، دار الكتب الإسلامية، 1374ش، ج‏6، ص 360.

7. نهج البلاغه، خطبه 179.

 

پرسشگر محترم در مورد هر دو سوال شما، خدا همان گونه كه شما گفته ايد عمل كرده است. ولي انسان هايي كه نمي خواستند بپذيرند، راه فرار را پيدا مي كنند.

در مورد اول  علاوه بر ظهور صريح آيه، پيامبر خودش بيست و سه سال در جامعه وضو گرفته است و همه موظف بوده اند معارف و احكام قرآن و دين را از پيامبر بپرسند و با فهم ايشان بپذيرند و همه با نگاه به شخص پيامبر عملا معناي آيه را فهميده اند و سالها مانند پيامبر وضو گرفته اند ولي بعد از پيامبر كساني كه سوء نيت داشتند، شرايط را به گونه اي پيش آوردند كه مردم ندانستند پيامبر چگونه وضو گرفته است و فراموش كردند يا مجبور شدند خود را به فراموشي بزنند و اختلاف كردند.

اگر سوء نيت نبود، اگر زور و ستم و ... نبود ، با وجود صراحت آشكار آيه و عمل بيست و سه ساله پيامبر كه حداقل در شبانه روز چندين بار جلو چشم عموم وضو مي گرفته و همه با توجه به وضوي او وضو گرفته اند، اختلافي پيش نمي آمد.

پس يقينا پيدا شدن اختلاف نه نتيجه ندانستن و آگاه نبودن و روشن نبودن معنا و مفهوم آيه است. بلكه از عوامل ديگر نشأت گرفته است و خدا هم بنا ندارد به زور جلوي آن عوامل را بگيرد. زيرا دنيا خانه امتحان و ابتلا است.

مگر مي شود زمان پيامبر مردم در فهم آيه اختلاف كنند؟

مگر پيامبر معلّم(1) و مبيّن(2) قرآن نبود؟

مگر ايشان شبانه روز بارها وضو نمي گرفت؟

مگر وضوي ايشان جلو چشم عموم نبود؟

و...

پس اختلاف در وضو به خاطر اجمال آيه نيست. بلكه علتش در ظلم است و ظلم هميشه هست و خدا هم بنا ندارد جلويش را به زور بگيرد.

مگر در همين آيه به صراحت و شفاف بيان نمي كند. قسمتي از سر (باء در كلمه بروسكم دلالت بر بعضيت مي كند ) و پاها را تا برآمدگي مسح كنيد پس چرا اهل سنت پاها را مي شويند ؟ ايا كلمه مسح شفاف نيست ؟ آيا مسح چيزي است كه انسان معناي آن را نداند ؟ آيا مسح همان غسل است ؟

سؤال دوم شما هم به همين منوال،

مگر زمان خود پيامبر مردم در فهم قرآن اختلاف پيدا نمي كردند؟

راه حل اين اختلاف چه بود؟

آيا اگر كسي در مقابل پيامبر قرار مي گرفت و مي گفت من از آيه اين گونه مي فهمم و مطلبي خلاف فهم پيامبر ارائه مي كرد، حرف او مؤمنانه بود يا انكار نبوت ؟ مگر خدا خودش پيامبر را به عنوان معلم و مبين قرآن قرار نداده بود؟

خوب طبيعي است كه پيامبر در مدت كوتاه نبوت آن هم با آن همه مشغله كه دشمنان ايجاد كردند، نتوانست قرآن را به مردم تعليم دهد و آن را تبيين كند و از اين رو ناچار است كسي كه مورد رضاي خداست را به امر خدا برگزيند و علم بيان و تفسير قرآن را به او بدهد تا او بعد از وي به تعليم و تبيين قرآن بپردازد و حديث ثقلين بيان اين آيات و ادامه آنها است و روشن و اضح است اما كساني كه نمي خواهند بپذيرند، خورشيد نيمروز را انكار مي كنند و خود را به خواب مي زنند و بيدار كردنشان ممكن نيست.

خداوند دنيا را به گونه اي آفريده كه باطل طلبان بتوانند توجيه بتراشند و خود را در قالب حق طلبي جا بزند و ... البته بطلان به ظاهر دلايل آنان هم روشن و اضح است. اما براي كساني كه حق جو باشند.

اگر اهل باطل نمي توانستند توجيه كنند و فوري رسوا مي شدند و اسباب دنيا عليه آنان بود و ... ، ديگر اختيار از بين مي رفت و مجبور مي شدند حق را بر خلاف ميل بپذيرند و ديگر كفر و كافري يافت نمي شد و ... و خلاصه دنيا دنيا نبود و خدا خواسته دنيا دنيا و محل امتحان باشد و افرد بتوانند دروغ بگويند ، جعل كنند ، توجيه نمايند و ...

اما نمي توانند باطل را حق كنند . باطل هميشه باطل است و دلايل يطلان آن هميشه موجود و نشانه بطلان توجيه ها واضح اما براي كساني كه طالب حق باشند. 

اگر باطل برهان پذير بود ، اشكال وارد بود ولي باطل برهان پذير نيست:

قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ (3)

بگو: «اگر راست مي‏گوييد، دليل خود را بياوريد!»

فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلالُ فَأَنَّي تُصْرَفُون(4)

بعد از حق، چه چيزي جز گمراهي وجود دارد؟! پس چرا (از پرستش او) روي گردان مي‏شويد؟

بنا بر اين به صراحت قرآن ، قرآن بدون معلم و مبين براي هدايت كافي نيست و بايد مبين و معلم خدايي همراه قرآن باشد. پيامبر تا خودش بود ، اين وظيفه را عهده دار بود و بعد از پيامبر بايد كساني كه نفس اويند (5)و از اويند و اهل بيت اويند (6) و ... جاي او باشند. 

قرآن راه بر طرف كردن اختلاف را در آيه 65 و 59 نساء بيان كرده است.

اگر قرآن به صراحت نام ائمه را بيان مي كرد علاوه بر اين كه گروهي نمي پذيرفتند .قرآني كه براي رفع اختلاف آمده خودش باعث اختلاف مي شد .ممكن است بپرسيد از كجا مي دانيد باعث اختلاف مي شد ؟ در جواب مي گوييم مسلمانان دهها بار امتحان خود را پس دادند به عنوان مثال آيا ما واقعه اي روشن تر از حادثه غدير داريم پس چرا اكثريت منكر شدند ؟

پي نوشت ها:

1. بقره (2) آيه 151.

2. نحل (16) آيه 44. 

3. بقره (2)، آيه 111.

4. يونس(10) آيه 32.

5. آل عمران (3) آيه 61.

6. احزاب (33) آيه 33. 

قرآن داراي دو گونه آيه است: 

محكمات كه معناي واضح و روشني دارند و نمي توان معناي ديگري براي آنها قايل شد و خود قرآن آنها را "ام الكتاب" ناميده يعني اصل و مادر و مرجع هستند و براي فهميدن معناي صحيح آياتي كه چند معنا از آنها قابل فهم است، بايد آن آيات را به اين آيات كه مرجع مي باشند، رجوع داد تا معنا روشن شود.

متشابهات يعني آياتي كه در ابتدا يك معنايي از آنها به ذهن مي رسد و با دقت و با رجوع دادن آنها به آيات محكم ، معلوم مي شود آن معناي اولي منظور نبوده و معناي ديگري مد نظر است. (1)

ديگر اين كه قرآن كتابي است كه ممكن است درست فهميده نشود و بد تفسير گردد از اين رو خداوند در كنار آن مفسّر و معلّم هم قرار داده تا عموم براي تأييد يا تصحيح فهم خود به او مراجعه كنند و در ضمن معارفي هم كه درك نكرده و دستشان از وصول بدان كوتاه بوده، ياد بگيرند:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (2)

و ما اين ذكر [قرآن‏] را بر تو نازل كرديم، تا آنچه به سوي مردم نازل شده است براي آنها روشن سازي و شايد انديشه كنند!

أَرْسَلْنا فيكُمْ رَسُولاً مِنْكُمْ يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آياتِنا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتاب و الحكمه (3)

رسولي از خودتان در ميان شما فرستاديم تا آيات ما را بر شما بخواند و شما را پاك كند و به شما، كتاب و حكمت بياموزد.

بنا بر اين براي فهم درست آيات از جمله آيات معرفي خداوند و صفات حسناي او بايد آنها را با رجوع دادن به آيات محكم تفسير كنيم و بايد اين تفسير را به پيامبر و اهل بيت ايشان ارائه داده و با تاييد آنان بپذيريم.

آيات فراواني از قرآن در توصيف نعمت هاي جسماني بهشت از خوردني ، نوشيدني ، پوشيدني و ... است و آيه اي هم نداريم كه جسميت را از جهان آخرت نفي كرده باشد و در روايات پيامبر و امامان جسماني بودن بهشت و دوزخ تاييد شده است و اين معنا مورد انكار عقل هم نيست.

پس در مورد آيات مربوط به نعمت هاي جسماني بهشت و عذابهاي جسماني دوزخ، بايد به حجت بودن ظاهر عمل كنيم و همان ظهور در جسميت را بپذيريم. زيرا دليلي عقلي، قرآني و روايي براي دست كشيدن از اين معناي ظاهر و توجيه آن به معناي ديگري نداريم. اما در مورد آياتي كه در باره صفات حسناي خدا رسيده و به ظاهر بر جسميت او دلالت دارد، دلايل محكم عقلي، قرآني و روايي داريم كه اين ظاهر و جسميت پذيرفتني نيست و بايد آن را بر معناي معقول و صحيح غير جسمي توجيه كرد مثلا در باره خدا داريم:

وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلي‏ رَبِّها ناظِرَة(4)

(آري) در آن روز صورتهايي شاداب و مسرور است، و به پروردگارش مي‏نگرد!

اين آيه به معناي اولي اش خدا را جسماني مي شمارد كه بهشتيان در قيامت و در بهشت او را مي بينند در حالي كه در آيه ديگر كه از محكمات قرآن است ، مي فرمايد:

لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبيرُ (5)

چشمها او را نمي‏بينند ولي او همه چشمها را مي‏بيند و او بخشنده (انواع نعمتها، و با خبر از دقايق موجودات،) و آگاه (از همه) چيز است.

لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ (6)

هيچ چيز همانند او نيست.

يا در آيه ديگر مي فرمايد:

يا قَوْمِ إِنَّكُمْ ظَلَمْتُمْ أَنْفُسَكُمْ بِاتِّخاذِكُمُ الْعِجْلَ ... و إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسي‏ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (7)

اي قوم من! شما با انتخاب گوساله (براي پرستش) به خود ستم كرديد...و هنگامي را كه گفتيد: «اي موسي! ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اينكه خدا را آشكارا (با چشم خود) ببينيم!» پس صاعقه شما را گرفت در حالي كه تماشا مي‏كرديد.

و آيات فراوان ديگري كه حكايت دارد مشركان از پيامبران ديدن خدا با چشم سر را مي خواسته اند و آنان اين تقاضا را محال و ظلم عظيم و ... شمرده اند. (8)

اين آيات صراحت دارد كه خداوند شبيه موجوداتي كه مي مي شناسيم نيست و جسميت و محدوديت و نياز و ... در خدا نيست و ديدني نمي باشد .

عقل هم جسمانيت خدا را محال مي داند زيرا جسم بودن لازمه اش داشتن جزء و نيازمندي به زمان و مكان و جهت است و خداوند از نياز بري است و واجب الوجود بسيط مطلق است و محتاج جزئ و زمان و مكان و ... نيست.

پس با توجه به اين آيات كه محكم و مرجع هستند، مي فهميم منظور از نظر در قيامت ديدن با چشم نيست كه لازمه اش جسميت خدا باشد. بلكه ديدني ديگر است كه از آن به ديدن با قلب تعبير مي گردد.

پي نوشت ها:

1. آل عمران (3) آيه 7. (هُوَ الَّذي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ )

2. نحل (16) آيه 44.

3. بقره (2) آيه 151.

4. قيامت (75) آيه 23.

5. انعام (6) آيه 103.

6. شورا (42) آيه 11.

7. بقره (2) آيه 54-55.

8. نساء (4) آيه 153 ؛ بقره (2) آيه 55؛ فرقان (25) آيه 21 و ...

در آيات قرآن مجيد واژه مغرب و مشرق به عبارت هاي مختلف نقل شده است

گاهي اين دو كلمه به صورت مفرد آمده است؛ مانند آيه 115 سوره بقره كه مي فرمايد : «ولله المشرق و المغرب ، مشرق و مغرب از آن خداست» .

در اين آيه دو لفظ مغرب و مشرق به صورت مفرد آمده است و گاهي اين دو لفظ به صورت تثنيه آمده است؛ مانند آيه 17 سوره رحمان كه مي فرمايد: «رب المشرقين ورب المغربين ؛ پروردگار دو مشرق و دو مغرب» .

 و گاهي به صورت جمع ، ذكر شده مثل: «فلا اقسم برب المشارق والمغارب ؛ سوگند به پروردگار مشرق ها و مغرب ها» .

برخي افراد خيال كرده اند كه اين تعبيرات در قرآن با يك ديگر تضاد دارند؛ در حالي كه همگي اينها هماهنگ ند و با يك ديگر تنافي ندارند؛ زيرا هر آيه اي به نكته اي اشاره دارد با اين توضيح كه: خورشيد هر روز از نقطه تازه اي طلوع و در نقطه تازه اي غروب مي كند ، از اين رو به تعداد روزهاي سال مشرق و مغرب وجود دارد و از سوي ديگر در ميان اين همه مشرق و مغرب دو مشرق و دو مغرب در ميان آن ها ممتاز است كه يكي در اول تابستان ، يعني حد اكثر اوج خورشيد در مدار شمالي صورت مي گيرد ، و ديگري در اول زمستان يعني حد اقل پايين آمدن خورشيد در مدار جنوبي است كه از يكي تعبير به مدار راس السرطان و از ديگري تعبير به مدار راس الجدي مي كنند و چون اين دو كاملا مشخص است، روي آن تكيه شده است؛ علاوه بر اين دو مشرق و دو مغرب ديگر كه آن ها را مشرق و مغرب اعتدالي مي نامند در اول بهار و اول پاييز هنگامي كه شب و روز در تمام جهان برابر است مي باشد؛ از اين رو برخي بر اين باورند كه آيه جمع يعني ، رب المشرقين و رب المغربين ، اشاره به اين فرضيه دارد .

اما آنجايي كه هر دو لفظ مشرق و مغرب به صورت مفرد بيان شده معناي جنس را دارد كه توجه تنها روي اصل مشرق و مغرب است بي آنكه نظر به افراد داشته باشد.

به هر حال همانطور كه ذكر شد عبارت هاي مغرب و مشرق در قرآن متوجه تغييرات مختلف طلوع و غروب آفتاب و تغيير منظم مدارات خورشيد است . (1)

قسمت دوم سوال شما هم متوجه منظور شما نشديم شفافتر بفرماييد تا توضيح دهيم

پي نوشت ها :

1. ناصر مكارم ، تفسير نمونه ، تهران ، دارلكتب الاسلاميه ، سال 1361، ج 25 ص 46 .  

از همان ابتداي نزول قرآن مخالفان در صدد بودند قرآن را غير آسماني و ساخته ذهن پيامبر يا ديگران جلوه دهند. از آنجا كه خود قرآن خود را آسماني معرفي كرده و نبود تنافي و اختلاف در آيات را يكي از نشانه هاي آسماني بودن شمرده بود:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً (1)

آيا در قرآن نمي ‏انديشند؟ هر گاه از سوي ديگري جز خدا مي‏بود در آن اختلافي بسيار مي‏يافتند.

مخالفان سعي داشتند كه در آيات قرآن تنافي و تناقض بيابند و با نشان دادن آن ثابت كنند كه قرآن آسماني نيست از اين رو با ديدن يك تناقض ابتدايي بدون اين كه در معناي آن دقت كنند، فوري آن را در بوق و كرنا مي كردند.

امام علي(ع) اولين كسي بود كه اجازه داد مخالفان قرآن تناقض بين آيات را مطرح كنند و ايشان از آن جواب هاي محكم و قانع كننده داد. (2)

و عالماني هم آيات به ظاهر متناقض را جمع كرده و جواب داده اند و تأليفاتي با عنوان"مناقضات القرآن" ارائه داده اند. (3) و در تفاسير هم اين آيات مطرح شده و جواب داده اند.

چون شما آيات زيادي را مطرح كرده ايد، ما به سه مورد جواب مي دهيم و بقيه موارد را به ارتباط هاي بعد وامي گذاريم.

1. خلقت آسمانها و زمين در 6 روز يا 8 روز ؟

مدت آفرينش آسمان ها و زمين ( يا آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است يعني مجموعه خلقت) شش روز است. در آياتي كه ذکر کردين، به صراحت آمده است. در چهار آيه تصريح دارد كه آسمان ها و زمين را در شش روز آفريديم و در سه آيه ديگر تصريح دارد كه آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است، در شش روز آفريده شده است.

اين تفاوت كه در اين دو سري ديده مي شود مربوط به اجمال و تفصيل است. در بعضي به اجمال گفته شده" آسمان ها و زمين" يعني مجموع خلقت مادي و در بعض ديگر از مجموع خلقت مادي با تفصيل بيشتر ياد كرده و مي فرمايد: " آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو" است.  

بنا بر اين بيان آيات سه آيه دوم ( آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است) تفصيل  بيان چهار آيه اول است كه مقداري اجمال و كلي گويي داشت. اين هفت آيه در اين كه جهان خلقت در شش روز آفريده شده، صراحت دارد و بحثي در آن نيست.

در آيه 9-12فصلت جريان خلقت با تفصيل بيشتري بيان شده:

زمين را در دو روز خلق كرديم ... و لنگرها(كوه ها)را در آن قرار داديم. روزي ها را در چهار روز تقدير كرديم ... آسمان هاي هفتگانه را در دو روز آفريديم.

بعضي گمان كرده اند در آيات فصلت مجموع زمان خلقت 8 روز است، در حالي كه صحيح نيست، زيرا در اينجا دو احتمال وجود دارد:

ممكن است آن جا كه مي‏گويد" اربعه ايام" (چهار روز)، منظور تتمه چهار روز است، به اين ترتيب كه در دو روز اول از چهار روز، زمين آفريده شد. در دو روز بعد ساير خصوصيات زمين(تقدير اقوات و جعل رواسي و...) انجام گرفت. خلقت آسمان ها نيز در دو روز كه مجموعا شش روز (شش دوران) مي‏شود.

نظير اين تعبير در زبان عرب و تعبيرات فارسي نيز وجود دارد كه  گفته مي‏شود: از اين جا تا مكه ده روز طول مي‏كشد و تا مدينه پانزده روز، يعني پنج روز فاصله مكه و مدينه است و ده روز فاصله اين جا تا مكه.(4)يعني پنج روز مكه دوباره در مدينه تكرار شده است.

 از آن جا كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مي‏كنند و قرينه يكديگر مي‏شوند، تفسير بالا  قابل قبول است، چون تصريح آيات ديگر بر اين كه خلقت آسمان ها و زمين در شش روز بوده، قرينه مي شود كه منظور از چهار روز در اين جا، تتمه چهار روزي است كه دو روزش صرف خلقت زمين شده است، نه اين كه چهار روز غير از دو روز اول باشد. (5)

ممكن است اربعه ايام (چهار روز) مربوط به خلقت زمين و آسمان نباشد، بلكه اشاره به فصول چهارگانه سال باشد، كه مبدء پيدايش ارزاق و پرورش مواد غذايي انسان ها و حيوانات است.(6) از اين رو از واژه خلق استفاده نشده، بلكه كلمه قدر بكار برده شده است.

بنا بر اين زمين در دو روز خلق شده و در دو روز براي سكونت آماده گرديده، دو روز هم صرف خلقت آسمان ها شده، مجموع مي شود شش روزي كه در آيات ديگر بدان تصريح شده است.

بعد زمين با تقدير و قرار دادن چهار فصل براي زندگي آماده گرديده است.

پي نوشت ها:

1. نساء(4) آيه 82.

2. ابن شهر آشوب، مناقب، نجف اشرف، مكتبه الحيدريه، 1386ق، ج1، ص324.

3. عمر كحاله، معجم المؤلفين، بيروت، مكتبه المثني، ج13، ص259.

4. طبق اين تفسير آيه تقديري دارد، به اين صورت: قدر فيها اقواتها في تتمه اربعه ايام و يا به تعبيري كه در تفسير كشاف آمده: كل ذلك في اربعه ايام‏.

5. حديثي نيز به اين مضمون در تفسير علي بن ابراهيم آمده است‏.

6. طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، پنجم، قم، دفتر انتشارات اسلامي، 1374 ش، ج10، ص224.

 

1-كلام خداي تو از روي راستي و عدالت بحد كمال رسيد وهيچكس تبديل و تغيير آن كلمات نتواند كرد او خداي شنوا وداناست.  (قرآن .سوره انعام.آيه115)

2-هر چه از آيات قران را فسخ كنيم يا حكم آنرا متروك سازيم بهتر از آن يا همانند ان بياوريم آيا مردم نميدانند كه خداوند بر هر چيزي قادر است.  (قران .سوره بقره.آيه106)

 

پاسخ:

شما آياتي كه بر تغيير ناپذيري سنت ها و قانون هاي الهي دلالت دارد در مقابل آيات نسخ احكام قرار داده ايد و به نظر شما اين دو با هم تناقض دارد چون اولي دلالت بر تغيير ناپذيري دارد و دومي دلالت بر تغيير.

نسخ در باب احكام و تشريع است و سنت ها، در باب تكوين و قانون هاي جامع و فراگيري هستند كه خدا بر جهان آفرينش حاكم كرده است و ربطي به هم ندارند تا وجود نسخ در احكام با تغييرناپذيري سنت ها منافات داشته باشد.

البته در تكوين هم مطلبي داريم به نام"بداء" كه با نسخ در تشريع شبيه است و آيه "يمحو الله ما يشاء و يثبت " (1) به بداء اشاره دارد كه ناظر به قضاهاي غير حتمي خداست و در علم حتمي و مكنون الهي بداء و تغيير راه ندارد.(2)

نسخ به معناي برداشتن يك حكم و حكم ديگر جاي آن گذاشتن و در حوزه تشريع است. نسخ يا نسبت به احكام شريعت پيشين است. خداوند در هر شريعتي به تناسب شرايط زماني و مكاني و اقتضاهاي ديگر، احكامي قرار داده كه وقتي شريعت بعد نازل مي شود با توجه به تغيير شرايط زماني و مكاني و اقتضاها، بعضي از آن احكام بايد تغيير يابند. مثلا حضرت موسي مبعوث مي شود و شريعت نازل بر ايشان حكايت از حلال و حرام هايي دارد كه بعد با مبعوث شدن حضرت عيسي بعضي از اين احكام بايد تغيير يابد و حضرت عيسي بعضي از حرام هاي وارد در شريعت حضرت موسي را حلال معرفي مي كند و بعضي از تكاليف واجب را برمي دارد :

وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ لِأُحِلَّ لَكُمْ بَعْضَ الَّذي حُرِّمَ عَلَيْكُمْ (3)

و آنچه را پيش از من از تورات بوده، تصديق مي‏كنم و (آمده‏ام) تا پاره‏اي از چيزهايي را كه (بر اثر ظلم و گناه،) بر شما حرام شده، (مانند گوشت بعضي از چهارپايان و ماهيها،) حلال كنم‏.

همچنين پيامبر اسلام بعضي از احكام شريعت هاي پيشين را امضا مي كند و بعضي ديگر را نسخ مي نمايد.

دوم نسخ در احكام خود شريعت است. گاهي احكام شريعت موقت هستند ولي بيان حكم ظهور در دائم بودن دارد بعد خداوند حكم قبلي را برمي دارد و حكم جديد مي گذارد و نشان مي دهد كه حكم اولي موقت بود و گاهي نيز احكامي وضع مي شود تا افراد يا جامعه امتحان شوند و مقدار اطاعت و پايبندي  مشخص گردد مثل اين كه حكم به دادن صدقه براي نجواي با پيامبر مي شود و بعد كه معلوم شد جز علي بن ابي طالب هيچ كس به اين حكم پايبند نيست، اين حكم نسخ مي گردد.

يا نسخ در تكوين است (بداء) و خداوند قضاي معلقي رانده كه مشروط بوده و با حاصل نشدن شرط و به وجود آمدن شرايط ديگر قضاي اول را برداشته و قضاي ديگري كرده است كه همه اينها در لوح محفوظ ثبت بوده است.

اما "سنت ها" قانون هاي تغيير ناپذير و همگاني خدا در اداره جهان مي باشند. قانون علت و معلول، قانون جزا و پاداش، قانون استدراج و مهلت دادن به ظالمان، قانون امداد غيبي مؤمنان استوار و مقاوم و ديگر قانون هاي خدا عمومي و تغيير ناپذيرند و بر همه به يك نحو جاري مي باشند. به آيات زير توجه كنيد:

لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لا يُجاوِرُونَكَ فيها إِلاَّ قَليلاً مَلْعُونينَ أَيْنَما ثُقِفُوا أُخِذُوا وَ قُتِّلُوا تَقْتيلاً سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْديلاً (2)

اگر منافقان و بيماردلان و آنها كه اخبار دروغ و شايعات بي‏اساس در مدينه پخش مي كنند دست از كار خود بر ندارند، تو را بر ضدّ آنان مي‏شورانيم، سپس جز مدّت كوتاهي نمي‏توانند در كنار تو در اين شهر بمانند! و از همه جا طرد مي‏شوند، و هر جا يافته شوند گرفته خواهند شد و به سختي به قتل خواهند رسيد! اين سنّت خداوند در اقوام پيشين است، و براي سنّت الهي هيچ گونه تغيير نخواهي يافت!

اين حكايت از يك سنت تغيير ناپذير در همه امت ها دارد يعني سنت طرد و لعن و منكوب شدن منافقان.

پس اين دو مساله از هم جدا هستند و هر كدام حكم خاص خود را دارد. 

بنا بر اين آيات نسخ و بدا دلالت دارد كه خداوند حاكم يگانه جهان خلقت است كه محكوم كسي و چيزي واقع نمي شود و مختار مطلق است و مي تواند قانوني را بردارد و به جاي آن قانون ديگر بگذارد يا قضايي را بردارد و قضاي ديگري اجرا كند و همين خدا بنا بر آيات ناظر به سنن، در جهان خلقت سنت هاي ثابت و تغيير ناپذيري دارد كه عام و فراگير هستند و كسي نمي تواند آنها را تغيير دهد و انتظار خلاف آنها را داشته باشد. سنت خدا بر پاداش نيكوكاران و كيفر بدكاران است و اين سنتي ثابت و فراگير است. 

 

جواب بعد اين كه  آيات نسخ و بداء با آياتي كه مي فرمايد سنت خداوند تغيير ناپذير است منافات ندارد چرا كه يكي از سنت هاي تغيير ناپذير خداوند بودن نسخ و بداء در تشريعيات و تكوينيات است (سنت هاي خدا تشكيل شده از مجموعه اي ست كه يكي از آنها وجود نسخ و بداء است ).

 

پي نوشت ها:

1. رعد(11) آيه 39.

2. آيت الله خويي، بيان، ترجمه نجمي و هريسي، ص414.

1.آل عمران(3)آيه50.‏

2. احزاب(33)آيه60-62.

 

صفحه‌ها