كلام

فرق نبی با رسول
واژه ((رسول)) به معناي ((پيام آور)) (1) و واژه ((نبي)) ـ اگر از ماده ((نبا)) باشد ـ به معناي ((صاحب خبر مهم))

 فرق نبی با رسول چیست؟كدام یك دارای شریعت وكتاب آسمانی اند ؟لطفا كامل توضیح دهید. منابع پاسخ را نیز ذكر كنید؟

واژه ((رسول)) به معناي ((پيام آور)) (1) و واژه ((نبي)) ـ اگر از ماده ((نبا)) باشد ـ به معناي ((صاحب خبر مهم)) (2) و اگر از ماده ((نبو)) باشد  به معناي ((داراي مقام والا و برجسته)) است. (3)

علامه طباطبايي در اين باره مي فرمايند: بعضیها گفتهاند: فرق میان نبی و رسول به عموم و خصوص مطلق است، به این معنا كه رسول آن كسی است كه هم مبعوث است، و هم مامور، به تبلیغ رسالت، و اما نبی كسی است كه تنها مبعوث باشد، چه مامور به تبلیغ هم باشد و چه نباشد. لیكن این فرق مورد تایید كلام خدای تعالی نیست، برای اینكه میفرماید:" وَ اذْكُرْ فِی الْكِتابِ مُوسی‏ إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِیًّاً؛ و در اين كتاب (آسماني) از موسي ياد كن، كه او مخلص بود، و رسول و پيامبري والا مقام (4) كه در مقام مدح و تعظیم موسی ع او را هم رسول خوانده، و هم نبی، و مقام مدح اجازه نمیدهد این كلام را حمل بر ترقی از خاص به عام كنیم، و بگوئیم، معنایش این است كه اول نبی بود بعداً رسول شد. و نیز میفرماید:«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ»هيچ پيامبري را پيش از تو نفرستاديم (5) كه در این آیه میان رسول و نبی جمع كرده، در باره هر دو تعبیر به" ارسلناً كردهاست، و هر دو را مرسل خوانده، و این با گفتار آن مفسر درست در نمیآید. لیكن آیه:«وَ وُضِعَ الْكِتابُ وَ جِی‏ءَ بِالنَّبِیِّینَ وَ الشُّهَداءِ» نامه‏هاي اعمال را پيش مي‏نهند و پيامبران و گواهان را حاضر مي‏سازند(6) كه همه مبعوثین را انبیا خوانده، و نیز آیه:«وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ» كه پیامبر اسلام را هم رسول و هم نبی خوانده. و همچنین آیه مورد بحث كه میفرماید:«فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ» خداوند، پيامبران را برانگيخت تا مردم را بشارت و بيم دهند(7) كه باز همه مبعوثین را انبیا خوانده، و نیز آیاتی دیگر، ظهور در این دارد كه هر مبعوثی كه رسول به سوی مردم است نبی نیز هست. و این معنا با آیه«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ...» منافاتي ندارد چون ممكن است گفته شود، كه نبی و رسول هر دو به سوی مردم گسیل شدهاند، با این تفاوت كه نبی مبعوث شده تا مردم را به آنچه از اخبار غیبی كه نزد خود دارد خبر دهد، چون او به پارهای از آنچه نزد خداست خبر دارد، ولی رسول كسی است كه به رسالت خاصی زاید بر اصل نبوت گسیل شدهاست، هم چنان كه امثال آیات زیر هم به این معنا اشعار دارد. «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ، فَإِذا جاءَ رَسُولُهُمْ، قُضِیَ بَیْنَهُمْ بِالْقِسْطِ»براي هر امّتي، رسولي است هنگامي كه رسولشان به سوي آنان بيايد، بعدالت در ميان آنها داوري مي‏شود و ستمي به آنها نخواهد شد! (8) و آیه:" وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِینَ حَتَّی نَبْعَثَ رَسُولًاً؛  ما هرگز (قومي را) مجازات نخواهيم كرد، مگر آنكه پيامبري مبعوث كرده باشيم (9) و بنا بر این پس نبی عبارت است از كسی كه برای مردم آنچه مایه صلاح معاش و معادشان است، یعنی اصول و فروع دین را بیان كند، البته این مقتضای عنایتی است كه خدای تعالی نسبت به هدایت مردم به سوی سعادتشان دارد، و اما رسول عبارت است از كسی كه حامل رسالت خاصی باشد، مشتمل بر اتمام حجتی كه به دنبال مخالفت با آن عذاب و هلاكت و امثال آن باشد، هم چنان كه فرمود:«لِئَلَّا یَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَی اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ»  تا بعد از اين پيامبران، حجتي براي مردم بر خدا باقي نماند، (و بر همه اتمام حجت شود)(10) و از كلام خدای تعالی در فرق میان رسالت و نبوت بیش از مفهوم این دو لفظ چیزی استفاده نمیشود، و لازمه این معنا همان مطلبی است كه ما بدان اشاره نموده گفتیم: رسول شرافت وساطت بین خدا و بندگان را دارد، و نبی شرافت علم به خدا و معارف خدایی را دارد. (11)

لذابنا بر نظر علامه نبي اعم از رسول است و بعثت رسول با رسالت خاص و اتمام حجت همراه است. يعني همه پيامبران, داراي مقام نبوت بوده اند، ولي مقام رسالت, اختصاص به گروهي از ايشان داشته است.

 اما در مورد داشتن شریعت و كتاب آسمانی با توجه به آیات بالا و تفاوتهائی كه نقل شد برخی قائل به این نظر شدند كه فرق نبی و رسول در این است كه هر دو در ابلاغ دین و احكام الهی به مردم یكسانند لكن رسول كتاب آسمانی دارد ولی نبی صاحب كتاب آسمانی نیست (12) و برخی این نظر را پذیرفتند كه نبی هم به پیامبران صاحب شریعت اطلاق می شود و هم به پیامبرانی كه شریعت مستقل ندارند و مبلغ شریعت گذشته هستند؛ لكن رسول در معنای خاص خود به كسی گفته می شود كه  صاحب شریعت جدید باشد. (13)

پی نوشت ها:

1. آيه الله سبحاني، جعفر، مفاهيم القرآن، موسسسه امام صادق(ع)، قم، 1384ش، ج3، ص127.

2. همان،ج4 ص 368-370.

3. همان.

4. مريم (19) آيه51.

5. حج (22) آيه52.

6. زمر (39) آيه69.

7. بقره (2) آيه213.

8. يونس (10) آيه47.

9. اسراء (17) آيه15.

10. نساء (4) آيه165.

11. علامه طباطبایي، سيدمحمدحسين، ترجمه تفسیر المیزان، سيدمحمد باقر موسوي همداني، انتشارات جامعه مدرسين، قم، 1374ش، ج2، ص210.

12. سبزواری ،اسرار الحكم،ص 359 ،المكتبه الاسلامیه ،1362ش.

13. طریحی، مجمع البحرین ج1، ص 405، دار احیاء التراث العربی، 1403ق

معنی عدالت خداوند
در ابتدا بابد اشاره شود: در لغت عربی برای عدل معانی یا كاربردهایی ذكر شده است كه مهمترین آنها عبارتند از:

خدا عادل است یعنی چه؟

در ابتدا بابد اشاره شود: در لغت عربی برای عدل معانی یا كاربردهایی ذكر شده است كه مهمترین آنها عبارتند از: تعادل و تناسب، تساوی و برابری، اعتدال یا رعایت حد وسط در امور، استوا و استقامت.[1] می‎توان گفت: جامع معانی یا كاربردهای یاد شده این است كه هر چیزی در جایگاه متناسب خود قرار گیرد به گونه‎ای كه سهم مناسب و شایسته خود را از هستی و كمالات آن دریافت كند و به حق و سهم دیگران تجاوز نكند.

 بنابراین می‎توان گفت: سخن امام علی )ع(كه در تعریف عدل فرموده است:«العدل یضع الأمور مواضعها»[2] عدل قرار دادن هر چیزی سر جای خود است. این بیان دقیق‎ترین تعبیر درباره عدل است. از همین آموزه متعالی برخی فلاسفه الهام گرفته ودر باره عدل گفته است:« العدل وضع كل شیء فی موضعه و اعطاء كل ذی حق حقه»،[3] عدل  گذاشتن هر چیزی سر جای خود  ودادن هر  حقی به صاحب حق Hن .

 و مولوی معنای مزبور را این گونه به نظم آورده و به تمثیل كشیده است:

عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش              ظلم چه بود؟ وضع در نا موضعش

عدل چه بود؟ آب ده اشجار را                   ظلم چه بود، آب دادن خار را[4]

علامه طباطبایی در تحلیل حقیقت عدل گفته است:

حقیقت عدل عبارت است از: « حقیقت عدل عبارت است از برقراری تساوی و توازن میان امور به گونه‎ای كه سهم شایسته هر یك بدان داده شود. در نتیجه، همگی در این جهت كه در جایگاه شایسته خود قرار گرفته است، یكسان و برابرند.»[5]

آنگاه افزوده است:

«از آنچه گفته شد، روشن گردید كه عدل با حُسن ملازمه دارد، زیرا حسن و زیبایی در امور به این است كه هرچیزی به گونه‎ای باشد كه نفس انسان آن را بپسندد و مجذوب آن شود. بدیهی است قرار گرفتن هر چیز در جایگاه مناسب آن، مستلزم چنان زیبایی خواهد بود».[6]

 با توجه به این حقیقت  باید گفت: عدل در اصطلاح متكلمان كه به طور مستقیم در باره عدل الهی سخن گفته اند مفهوم خاصی دارد. زیرا موضوع عدل در علم كلام، فعل خداوند است و حقیقت آن همان حسن و نیكویی است. یعنی افعال خداوند همگی حسن و پسندیده است، و خداوند هرگز فعل نازیبا و ناپسند انجام نمی‎دهد و آنچه را كه واجب و نیكوست ترك نمی‎كند.

قاضی عبدالجبار معتزلی (متوفای 415 هـ) گفته است:

«ما هر گاه خداوند را به عدل و حكمت وصف می‎كنیم مقصودمان این است كه خداوند فعل ناروایی انجام نمی‎دهد، و آنچه را كه واجب است ترك نمی‎كند، و همه كارهای او نیكوست».[7]

شیخ سدید الدین حمصی (قرن ششم هجری) در این باره گفته است:

«سخن درباره عدل، سخن در افعال الهی است و این كه همه افعال خداوند پسندیده و نیكوست و از قبایح پیراسته است و چیزی را كه به مقتضای حكمت لازم است، ترك نمی‎كند.»[8]

حكیم لاهیجی نیز گفته است:

«مراد از عدل اتصاف ذات واجب الوجود است به فعل حسن و جمیل و تنزّه اوست از فعل ظلم و قبیح. بالجمله همچنان كه توحید، كمال واجب است در ذات و صفات، عدل كمال واجب است در افعال»[9].

دیگر متكلمان عدلیه نیز نظیر این تعابیر را در تعریف عدل به كار برده‎اند.

متكلمان عدلیه (اعم از شیعه و معتزله) اذعان دارند كه در توحید و عدل وامدار امام علی )ع(می‎باشند. تعریفی را كه آنان برای عدل الهی ذكر كرده‎اند در حقیقت برگرفته از سخنی است كه امام علی)ع( در این باره دارند. از آن حضرت از توحید و عدل سؤال شد. در پاسخ فرمود:

التوحید الا تتوهمه، و العدل الا تتهمه؛[10] توحید آن است كه درباره خداوند با وهم و پندار داوری نكنی، و عدل آن است كه خداوند را به كارهای ناروا متهم نسازی».

نظیر این سخن از امام صادق )ع(نیز روایت شده است، چنان كه فرموده است:

«اما التوحید فان لا تجوز علی خالقك ما جاز علیك، و اما العدل فان لا تنسب الی خالقك ما لامك علیه؛[11] توحید آن است كه صفات نقص و حاجت را كه بر تو رواست به خدا نسبت ندهی، و عدل آن است كه آنچه خداوند انجام آن را برای تو ناپسند دانسته است، به خداوند نسبت ندهی.»

از مجموع  آنچه درباره حقیقت عدل  بیان گردید این نتیجه به دست آمد كه  عدل مربوط به افعال الهی است. و از طرفی، كاربرد حكمت در كلام با معنای عدل در علم كلام برابر است، زیرا مفاد هر دو این است كه افعال خداوند از هر گونه قبح و زشتی منزه و پیراسته است.

پی نوشت ها :

1. راغب اصفهانی، المفردات فی غریب القرآن، نشر دار القلم بیروت، 1412 ق، ص 325.

2. نهج البلاغه، نشر موسسه امیرالمومنین  1370 ش، حكمت 437.

3. حكیم سبزواری، شرح الأسماء الحسنی،نشر بیدار  قم، بی تا، ص 54.

4. مثنوی معنوی، چاپ نهم، دفتر ششم، نشر هرمس تهران  1375 ش، ص 1169.

5. علامه طبا طبایی المیزان، نشر جامعه مدرسین قم، بی تا، ج 12، ص 331.

6. المیزان، ج 12، ص 331.

7. قاضی عبدالجبار، شرح الأصول الخمسه، نشر دار الفكر بیروت 1402 ق، ص 203.

8. حمصی، المنقذ من التقلید، نشر مؤسسة النشر الاسلامی 1414 ق،ج 1، ص 150.

9. لاهیجی، سرمایه ایمان، نشر دار الكتب الاسلامیه تهران بی تا، باب دوم، ص12.

10. نهج البلاغه، حكمت 470.

11. شیخ صدوق، توحید، نشر جامعه مدرسین قم، بی تا، ص 96.

عدم احاطه علمی بر توحید
از آموزه‌های دینی و اسلامی به دست می‌آید، همه آدمیان بر فطرت توحیدی و خداشناسی فطری آفریده می‌شوند،

چگونه به توحید خداوند شهادت دهیم در حالی كه احاطه كاملی در این حیطه نداریم؟

در ابتدا باید گفت كه:

 از آموزههای دینی و اسلامی به دست میآید، همه آدمیان بر فطرت توحیدی و خداشناسی فطری آفریده میشوند، یعنی فطرتاً گرایش توحیدی دارند و خدا را با فطرت و قلب خود میشناسد و باور دارند، در این باره روایات متعدد قابل طرح است كه به چند نمونه از آن اشاره میشود:

در روایتی آمده:

«كلّ مولودٍ یولد علي الفطره؛ (1) همه بچهها بر فطرت توحیدی زاده میشوند».

 در روایت دیگر آمده:

«فطرهم علي التوحید؛ (2) خداوند آن ها را بر فطرت توحید قرار داده است».

 در روایت دیگر آمده:

«فطرهم علي معرفته أنّه ربّهم؛ (3) خدا بشر را بر شناخت فطری پروردگارشان آفریده است».

نیز از رسول خدا نقل شده وقتی كودكی گریه می كند ، گریه او تا  هفت سالگی ذكر: «لا اله الا الله» است. (4)

از این گونه روایات معلوم میشود كه همه آدمیان با معرفت توحید فطری به دنیا میآیند .

مراد از شناخت عقلی و فطری این است كه انسان با عقل و فطرت خدادادی كه دارد ، به آسانی پی به وجود خدا میبرد. شناختهای  فطری عبارت است از:

 شناختهای بدیهی یا قریب به بداهت كه احتیاج به كسب و استدلال نیست، بلكه به آمادگی فطری و خدادای میتواند این مطلب را درك كند.

 همه آدمیان فطرتاً خداشناس آفریده میشوند . هیچ فردی نیست كه فطرت او گواهی بر یگانگی خدا ندهد،ولی شرایط و عوامل گوناگون باعث گمراهی او و خاموش شدن نور فطرت میگردد.

بنا بر این شهادت بر یگانگی خدا  در واقع اظهار و اعلام معرفتی انسان است و احاطه  كامل و  شناخت كنه حقیقت حق تعالی محال است. ولی برای شهادت به توحید شناخت اجمالی كافی است كه معرفت  تفصیلی عقلی و مانند آن را در پی دارد .

بنا بر این گر چه انسان بر مطلب مورد بحث  احاطه ندارد ؛ ولی شهادت بر توحید از رهگذر این شناخت  اجمالی كه خواست گاه فطری دارد تامین می شود . چه این عقلانی بودن  مسئله توحید بحث شهادت به توحید را روشن تر می كند .

در این باره گرچه جای سخن بسیار است ؛ ولی به اختصار باید گفت : خداوند كمال مطلق و نامحدود است ؛ تحلیل این دلیل آن است كه:

 ذات خداوند، نامتناهی، كامل و مطلق است و هیچگونه محدودیتی در آن تصور نمیشود؛ زیرا وجوب وجود اقتضا میكند كه ذات الهی فاقد هیچكمالی نباشد؛ چرا كه فقدان كمال، مساوی با نقص و نیازمندی است و نیازمندی با واجبالوجود بودن سازگاری ندارد.

حال اگر توحید در كار نباشد و دو خدا (دو واجب الوجود) فرض گردد، لازم است بین آن دو تمایز باشد؛ زیرا با انتفای هر گونه تمایزی، فرض «دو» بودن منتفی خواهد شد. در این صورت، با دو احتمال مواجهیم (و احتمال سومی تصور نمیشود):

احتمال اول آن است كه :

یكی از دو خدای مفروض، كامل مطلق و نامحدود و  دارای همه كمالات و دیگری ناقص و محدود و فاقد برخی كمالات خدای اول باشد. در این صورت، معلوم است كه خدای حقیقی همان اولی است و دومی به دلیل نقص و محدودیت نمیتواند خدا باشد. بدین ترتیب، احتمال اول، به جای تعدد به توحید (وحدت خداوند) میانجامد.

اما احتمال دوم آن است كه:

 هر یك از دو خدای مفروض دارای كمالی باشد كه دیگری فاقد آن است. نتیجه این احتمال آن است كه هیچ یك از آن ها خدا نباشد و این خلاف فرض است. دلیل  مطلب این است كه بر اساس احتمال دوم، دو خدای مفروض، از وجود و عدم (عدم برخی كمالات وجودی) تركیب مییابند؛ حال آن كه  ذات خداوند از هر گونه تركیبی مبرّاست.

بدین ترتیب، فرض تعدد واجب الوجود در یك صورت به توحید میانجامد و در صورت دوم، مستلزم امری محال (تركیب ذاتی واجب) است. در نتیجه فرض تعداد خدا فرض معقولی نخواهد بود.

ممكن است گفته شود كه:

 احتمال سومی نیز وجود دارد كه در استدلال بالا مورد توجه قرار نگرفته و آن احتمال این است كه: دو خدای مفروض، هر دو  دارای همه كمالات وجودی باشند.

در پاسخ به اعتراض بالا یادآور میشویم :

همان گونه كه در آغاز استدلال گفته شد، فرض تعدّد، مستلزم وجود نوعی فرق و تمایز است؛ بنا بر این، اگر دو واجب الوجود مفروض هر دو واجد همه كمالات باشند، دیگر تمایزی بین آن دو نخواهد بود ، و این با فرض اولیه ما (یعنی فرض وجود دو خدا) سازگار نیست. (5)

پس در شهادت به توحید احاطه كامل شرط نیست و شناخت فطری و عقلی به مفهوم، كافی است.

 

پینوشتها:

1. عوالی اللئالی، ج 1، ص 35، نشر مطبعه سید الشهدا ، قم ، 1405 ق.

2. كافی، ج 2، ص 11 ـ 12، نشر درالكتب الاسلامیه ، تهران، 1388 ق.

3. بحار، ج 3، ص 279، نشر دار الاحیا التراث العربی، بیروت، 1403 ق.

4. اصول كافی، ج6، ص53 ، نشر پیشین.

5. محمد سعیدی مهر، آموزش كلام اسلامی ، ج1 ، ص 79 ، نشر طه، قم،1377 ش

اين كه اين صدا براي انسان ها صداي زشتي باشد، به اين معنا نيست كه اصل خلقت اين حيوان و اين صدا زشت مي باشد.

اين كه اين صدا براي انسان ها صداي زشتي باشد، به اين معنا نيست كه براي خود آن حيوان هم زشت است و اصل خلقت اين حيوان و اين صدا زشت مي باشد. زيرا از خداوندي كه جميل مطلق است، زشتي خلق نمي شود و در جاي خود و براي خود اين حيوان مناسب و زيبا است يا زشت نيست. مثل عقرب كه گر چه حيوان موذي اي است. ولي همين حيوان براي خودش زندگي مناسبي دارد و سمّش براي او وسيله دفاع است و ...

بنا بر روايتي از امام علي در مورد اين آيه سوال شد و حضرت فرمود:

الله أكرم من أن يخلق شيئا ثم ينكره

خدا بزرگوارتر است از آن كه موجودي را بيافريند بعد همان مخلوق را زشت بشمارد. بعد امام ادامه داد اين مثالي است براي آن دو نفر كه خودشان در جهالت و نفهمي مثل الاغ بوده و فرياد هاي گوش خراششان مثل فرياد الاغ بود. (1)

بعضي ديگر از مفسران گفته اند در اينجا مشركان و فخرفروشي آنان با صداي بلند، به الاغ و صداي بلند آن كه ضرب المثل در زشتي و حماقت است، تشبيه شده اند (2) و اين گونه تشبيه كردن در عرف جامعه و در سيره عاقلان جاري است و توهين خدا به الاغ و مخلوق خودش نيست. بلكه با توجه به اين كه در بين آدميان الاغ ضرب المثل جهالت و كارهاي جاهلانه شده است، با اين تمثيل حقيقت مشركان بيان گرديده است.

بعض ديگر گفته اند چون صداي الاغ شبيه ترين صداها به صداي اهل جهنم است زيرا اول آن زفير و  آخر آن شهيق داشته و بسيار بلند است به گونه اي كه پرده گوش را مي آزارد، از اين رو زشت ترين شمرده شده است. (3) 

در تفسير نمونه آمده:

آنچه به راستي از صداهاي معمولي كه انسان مي‏شنود از همه زشتتر است همان صداي الاغ مي‏باشد، كه نعره‏ها و فريادهاي مغروران و ابلهان به آن تشبيه شده است. نه تنها زشتي از نظر بلندي صدا و طرز آن، بلكه گاه به جهت بي دليل بودن، چرا كه به گفته بعضي از مفسران، صداي حيوانات ديگر غالبا به واسطه نياز است، اما اين حيوان گاهي بي جهت و بدون هيچگونه نياز و بي هيچ مقدمه فرياد را وقت و بي وقت سر مي‏دهد! و شايد به همين دليل است كه در بعضي از روايات نقل شده كه هر گاه صداي الاغ بلند مي‏شود، شيطاني را ديده است. (4)

خلاصه اين كه زشت شمرده شدن از حيث عرف جامعه است و خدا با  توجه به عرف شناخته شده ، فريادهاي جاهلانه، بيجا، مغرورانه و تفاخرگرايانه جاهلان را به صداي الاغ تشبيه كرده كه در عرف انسان ها ، زشت ترين صداها است.                     

پي نوشت ها:

1. بحراني، البرهان، تهران، بنياد بعثت، 1416 ق، ج 4 ، ص 375.

2. بيضاوي، انوار التنزيل، بيروت، دار احياء التراث، 1418 ق، ج 4، ص 215؛ ابوحيان اندلسي، بحر المحيط، بيروت، دار احياء التراث، 1418 ق ، ج 8، ص 417.

3. ملا حويش، بيان المعاني، دمشق، ترقي، 1382 ق، ج‏3، ص 486.

4. مكارم شيرازي، نمونه، تهران، اسلاميه، 1374 ش، ج‏17، ص 56.

 

 

در اين كه حيوانات از موهبت عقل محروم اند، جاي ترديد نيست

از همين روست كه تكليفي متوجه آنان نيست، ولي حيوانات مراتب پائين تر از درك و شعور را دارا هستند، ‌ولي آنچه درباره هدهد مطرح است:

مواخذه حضرت سليمان از هدهد از باب مواخذه فرد عاقل و مكلف كه به نسبت تخلف از تكليفش مواخذه مي شود، نبوده است، بلكه از اين باب بوده كه حضرت سليمان به اذن الهي، حكومت و تسلط خاصي بر همه موجودات داشته و همه آن ها تحت فرمان تكويني او رفتار نموده اند. وقتي هدهد مدتي غايب بود،‌ حضرت سليمان او را تهديد به مواخذه نمود.

ثانياً: مرغ سليمان حساب ويژه اي داشته و از ساير هدهدها در همه اعصار و زمان ها متفاوت بوده، شايد از همين رو است كه قرآن كريم از او استدلال عقلي و منطقي بسيار دقيق را نقل نمود:

"إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظيمٌ ،وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ؛ (1)

 همانا در آن سرزمين زني را يافتم كه بر آن ها پادشاهي مي كرد، و از هرگونه نعمتي به او عطا شده بود و تخت با عظمتي داشت. آن زن و قومش را چنين يافتم كه به جاي خدا خورشيد را سجده مي كردند و مي پرستيدند. شيطان اعمال زشت شان را در نظرشان زيبا جلوه داده بود. از راه خدا بازشان داشته بود. آنان به حق هدايت نيافته بودند.

كساني كه با روش استدلال منطقي آشنا هستند، به خوبي مي دانند كه مرغ سليمان در واقع به روش قياس شكل اول از اقسام قياس هاي منطقي.(2) استدلال كرده و گفته: بلقيس و قوم او را شيطان فريب داده است. كساني را كه شيطان فريب دهد، گمراه مي شوند و غير خدا را مي پرستند. آن ها در برابر خورشيد سجده مي كنند.

 معلوم مي شود كه ممكن است حيواني تحت تصرف و تربيت انسان كامل، گفتار و كردار عاقلانه انجام دهد.

 از همين باب است كه اسب امام حسين در روز عاشورا حركاتي خردمندانه داشته (3)  ممكن است كه هدهد سليمان به دليل تصرف و تربيت خاص به گونه اي بوده است كه مي توانست به دليل غيبت ،مورد مؤاخذه حضرت سليمان قرار گيرد. در حالي كه چنين توقعي هرگز از هدهدهاي ديگر معقول نيست. پس اين گونه موارد جزئي مسايل استثنائي است و هرگز دليل بر عقل داشتن حيوانات نخواهد شد.

علامه طباطبايي در مورد عقل و اختيار حيوانات توضيح خوبي داده اند:

مي‏توان گفت حيوانات هم تا اندازه‏اي مختار هستند. احتمالا به تكاليفي مناسب با افق فهم و اختيارشان مكلف هستند.

دقت در آنچه گذشت آدمي را مطمئن و جازم مي‏كند به اينكه حيوانات نيز مانند آدميان تا اندازه‏اي از موهبت اختيار بهره دارند، البته نه به آن قوت و شدتي كه در انسان هاي متوسط هست. شاهد روشن  مدعا اين است كه ما به چشم خود بسياري از حيوانات و مخصوصا حيوانات اهلي را مي‏بينيم كه در بعضي از موارد كه عمل مقرون با موانع است، حيوان از خود حركاتي نشان مي‏دهد كه آدمي مي‏فهمد حيوان در انجام عمل مردد است، و در بعضي از موارد مي‏بينيم كه به ملاحظه نهي صاحبش و از ترس تنبيه يا به خاطر تربيتي كه يافته، از انجام عملي خودداري مي‏كند.

اين ها همه دليل بر اين است كه در نفوس حيوانات هم حقيقتي به نام اختيار و استعداد حكم كردن به سزاوار و غير سزاوار، وجود دارد. ...... وقتي صحيح باشد كه بگوييم حيوانات هم تا اندازه‏اي خالي از معناي اختيار نيستند و آن ها هم از اين موهبت سهمي دارند، هر چه هم ضعيف باشد، چرا صحيح نباشد احتمال دهيم كه خداي سبحان حد متوسط از  اختيار ضعيف را ملاك تكاليف مخصوصي قرار دهد كه مناسب با افق فهم آنان باشد، و ما از آن اطلاعي نداشته باشيم؟ يا از راه ديگري با آن ها برخورد مختار بكند و ما به آن معرفت نداشته باشيم؟خلاصه راهي باشد كه از آن راه پاداش دادن به حيوان مطيع و مؤاخذه و انتقام از حيوان سركش، صحيح باشد. و جز خداي سبحان كسي را بر آن راه آگاهي نباشد؟(4)

پي نوشت ها:

1.نمل(27) آيه 23و24.

2.مطهري، مرتضي، مجموعه آثار،قم، انتشارات صدرا، 1376 شمسي،‌ ج5، ص111.

3.صادقي ،محمد امين، جلوه هاي عرفاني نهضت حسيني،قم ،انتشارت بوستان كتاب، 1388 هجري شمسي، ص133.

4.طباطبايي، محمد حسين،تفسير الميزان، ترجمه موسوي همداني ،محمد باقر،قم ، انتشارات جامعه مدرسين،چاپ پنجم، 1374 هجري شمسي،ج 7،ص 115.

 

استدلال مذكور در صدد تبيين عصمت أنبياء در مقام عمل مي باشد

استدلال مذكور در صدد تبيين عصمت أنبياء در مقام عمل (گذشته از مقام تلقي و ابلاغ وحي ) مي باشد و در توضيح اين استدلال بايد بگوييم كه از آيات كريمه قرآن بر مي آيد كه در ميان انسان ها كساني هستند به نام بندگان «مخلَص» كه شيطان طمعي در گمراه كردن آنها ندارد چنانكه ابليس بعد از رانده شدن از درگاه الهي قسم خورد و گفت: «قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ

إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ(1) « گفت: «به عزّتت سوگند، همه آنان را گمراه خواهم كرد مگر بندگان مخلَص تو، از ميان آنها» مخلَصين چگونه بندگاني هستند كه خود ابليس هم مي دانست كه نمي تواند آنان را اغواء كند. ايشان چه بندگاني هستند و چه خصوصياتي دارند؟

 از تعبير مخلَص مي توان استفاده كرد كه آنان كساني هستند كه خداوند متعال ايشان را براي خودش خالص كرده است لازم به تذكر است كه مخلَص غير از مخلِص (به كسر لام) است؛ مخلِصين كساني هستند كه خودشان كار را خالص انجام مي دهند ولي مخلَصين انسان هايي هستند كه خدا آنها خالص كرده است و نه تنها عملشان بلكه خودشان هم مخلَص هستند يعني سراسر وجودشان براي خدا خالص شده است ديگر در اين افراد بهره اي براي شيطان وجود ندارد اين تعبير مخلَص تقريبا بر همان اصطلاح معصوم منطبق مي شود ما وقتي مي گوييم معصوم يعني بنده اي كه خدا او را از گناهان حفظ كرده است.(2)

در قرآن تعبير معصوم نداريم؛ تعبيري كه منطبق بر آن مي شود مخلَص است؛ بندگاني كه خدا آنها را خالص براي خودش قرار داده و سهمي براي شيطان در وجود آنها نيست و بگونه اي هستند كه شيطان هم طمعي در اغواء آنها ندارد.

 قرآن عده اي از انبياء را اسم مي برد كه از بندگان مخلصند و در وصف آنان فرموده:« إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصين» (3) «چرا كه او از بندگان مخلص ما بود» در جاي ديگر مي فرمايد:«إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً»(4) « كه او مخلص بود» هچنين بعد از ذكر نام عده اي از پيامبران مي فرمايد:« إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بخَِالِصَةٍ ذِكْرَي الدَّارِ وَ إِنهَُّمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَينْ‏َ الْأَخْيَارِ» (5) « ما آنان را با موهبت ويژه‏اي- كه يادآوريِ آن سراي بود- خالص گردانيديم. و آنان در پيشگاه ما جدّا از برگزيدگان نيكانند»

در مواردي تصريح شده است كه خدا عنايت دارد كه كارهاي زشت را از آنان دور كند و وجودشان را از انحرافات و پليدي ها مصون بدارد. چنانكه وقتي  داستان علاقمندي همسر عزيز مصر به حضرت يوسف و مهيا ساختن محيط گناه را بيان مي كند مي فرمايد ما برهان الهي را به يوسف نشان داديم تا او را از پليدي و زشتي بر كنار كنيم و اين كار ما بدين سبب بود كه حضرت يوسف در زمره مخلَصين بود:« كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصين» (6) « اين چنين كرديم تا بدي و فحشا را از او دور سازيم چرا كه او از بندگان مخلص ما بود.»

از مجموع اين آيات استفاده مي شود كه تعبير مخلَص كه در برخي آيات به انبياء نسبت داده شده اشاره به مقام عصمت ايشان در مقام عمل دارد بگونه اي كه از ارتكاب سوء و فحشا در امانند و شيطان طمعي در اغواي آنان ندارد.(7)

در عين حال اگر اين استدلال را قانع كننده نمي دانيد مي توانيد علت قانع كننده نبودن را براي ما ارسال كنيد تا به بحث و بررسي در خصوص آن بپردازيم.

پي نوشت ها:

1. ص(38) آيه 82-83.

2. البته بايد گفت اين با اختيار منافاتي ندارد. زيرا خداوند متعال قبل از خلقت ايشان به لياقت و شايستگي اختياري ايشان علم داشته و لذا متناسب با لياقت اختياري ايشان مقام عصمت را به ايشان داده است.

3. يوسف(12) آيه 24.

4. مريم(19) آيه 51.

5. ص (38) آيه 46 -47.

6. يوسف(12) آيه 24

7. ر.ك: آيت الله مصباح يزدي، راه شناسي (معارف قرآن 4)، قم، انتشارات مؤسسه امام خميني (ره)، 1384، ص 158.

دادن چنين نسبتي به همسر پيغمبر اسلام(ص) خلاف شرع و عقل و منطق است

دادن چنين نسبتي به همسر پيغمبر اسلام(ص) خلاف شرع و عقل و منطق است 

در روايات و كتب معتبر آنچه درباره همسران پيامبر اسلام(ص) و پيامبران ديگر قطعي فرض شده است، اين است كه همسر هيچ پيامبري اهل فحشا و زنا نبوده است. خود پيامبر اكرم(ص) مي فرمايند:

«قال النبي (ص) ما زنت امرأة نبي قط»(1) پيامبر(ص) فرمودند همسر پيامبر خدا هرگز زنا نكرده است.

همچنين از قول ابن عباس نقل شده كه: «مَا زَنَتْ امْرَأَةُ نَبِيٍّ قَطُّ، لِمَا فِي ذَلِكَ مِنَ التَّنْفِيرِ عَنِ الرَّسُولِ (ص)، وَ إِلْحَاقِ الْوَصْمَةِ بِهِ»(2)؛ همسر پيامبر هرگز زنا نكرده است زيرا چنين نسبت دادني هتك حرمت به پيامبر و نسبت عيب دادن به ايشان است.

علاوه بر اينكه نسبت زنا دادن به زنان مسلمان و مومن، از نظر قرآن و دين اسلام، كاري ناپسند و گناهي است كبيره كه اگر نسبت دهنده نتواند آنرا ثابت كند بايد بر او حد جاري كرد، تا چه رسد به نسبت زنا دادن به همسر پيامبر گرامي اسلام(ص) كه خداوند آنها را مادر مومنين خوانده است: «النَّبِيُّ أَوْلي‏ بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ...»(3)؛ پيامبر، نسبت به مؤمنان از خودشان اولي و سزاوارتر است، و همسرانش [به منزله‏] مادران آنانند.

پي نوشت ها:

1. شريف لاهيجي، محمد بن علي، تفسير شريف لاهيجي، دفتر نشر داد، ج4، ص523.

2. طريحي، فخر الدين بن محمد، مجمع البحرين، انتشارات مرتضوي، ج6، ص244.

3. احزاب(33)آيه6.

1. اول اين كه پيامبر هيچ زني را به زور و اكراه و از موضع قدرت نگرفت؛ بلكه آنان را خواستگاري كرد و اگر خود و اوليايشان موافق بودند، با آنان ازدواج كرد. حتي زناني كه در جنگ اسير شدند و به حكم آن روز برده و كنيز به حساب آمده و ملك رزمندگان بودند و پيامبر مي توانست آنان را در سهم خود قرار داده و با آنان آميزش كند، با اين وجود پيامبر اگر مي خواست با آنان ازدواج كند و در اين ازدواج مصلحت و خيري مي ديد، با آنان مطرح مي كرد و اگر خودشان راضي بودند، با آنان ازدواج مي كرد. جويريه دختر حاكم بني المصطلق و صفيه بيوه يكي از سران يهود خيبر بودند كه اسير شدند. پيامبر به آنان پيشنهاد ازدواج يا آزادي داد و آنان به اختيار خود ازدواج با پيامبر را برگزيدند.

پيامبر نه تنها با آنان به اكراه و اجبار ازدواج نكرد حتي به اكراه آنان را نگه نداشت و حتي بالاتر از آنان پيامبر جفاهاي فراوان آنها را تحمل كرد و با اين كه بخصوص در آن جامعه زنان توسري خور بودند و جرآت اظهار وجود نداشتند و مردان آن جامعه پيامبر را بر طلاق اين همسران جسور ترغيب مي كردند ، با اين وجود پيامبر اين جسارت ها را تحمل كرده و با آنان خوشرفتاري مي كرد و هيچ نمونه اي از بد رفتاري و برخورد خشن از جانب پيامبر با همسرانش سراغ نداريم.

زندگي پيامبر بسيار ساده بود و حتي در سالهاي بعد از هجرت كه كمي گشايش حاصل شد ، پيامبر غنايم و درآمد ها را صرف زندگي فقراي مهاجر كرد و به زندگي شخصي خود توسعه نداد و اين باعث شد زنان ايشان اظهار ناراحتي كرده و بگويند در صورت طلاق زندگي خوبي با ديگران خواهند داشت .

وقتي اين سخن از آنان شنيده شد، خداوند به پيامبرش دستور داد از همسرانش كناره بگيرد تا اين كه يك ماه گذشت و همه براي طلاق بلامانع شدند. در اين زمان آيه نازل شد و زنان بين انتخاب ماندن بر همسري پيامبر و تحمل محدوديت هاي ريز و درشت زندگي ايشان يا گرفتن متعه و بهره مالي (علاوه بر مهريه آنان كه همان ابتدا پرداخت شده بوده) و طلاق و جدايي مخير شدند و آنان همگي به اختيار خود زندگي با پيامبر با همه محدوديت هاي موجود و محتملش را بر جدايي از ايشان برگزيدند و اينجا بود كه خدا هم مدال افتخاري به آنان داد و هم به تبع محدوديتي براي آنان وضع كرد.

مدال افتخاري كه به آنان داد ، اين بود كه آنان را به عنوان "مادر مؤمنان " معرفي كرد و حفظ حرمت و احترام آنان را بر همه مؤمنان واجب نمود :

ْ «وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ ؛ (2) و زنانش مادران مؤمنان هستند».

و از طرف ديگر براي اين كه منافقان قصد داشتند بعد از ايشان با زنانش ازدواج كنند و آنان را سپر توطئه هاي خود ساخته و تحت لواي حرمت آنان بر عليه دين اقدان كنند ، ازدواج مسلمانان با آنان بعد از پيامبر را ممنوع كرد چرا كه اگر ممنوع نميشد  حداقل عواقبي كه جامعه اسلامي را تهديد مي كرد اختلاف و درگيري ميان مسلمان بود به خاطراين هر كسي دوست داشت افتخار ازدواج با همسر پيامبر نصيب او شود و چه بسا برخي در آينده از همين موقعيت سوء استفاده مي كرد  از اين رو آيه نازل شده كه:

«وَ لا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَدا ؛ (3) و نه آن كه زن هايش را بعد از وي هرگز به زني گيريد».

اين حكم هم عموم زنان پيامبر از پير و جوان را در برداشت و طبيعي است كه هر كس بهره اي مي برد بايد بهايش را بپردازد. زنان پيامبر مي توانستند از همسري با ايشان چشم بپوشند و طلاق بگيرند و با هر كس خواستند ازدواج كنند و هيچ محدوديت خاصي نداشته باشند ولي در عوض از افتخار همسري پيامبر و مادري مومنان محروم مي شدند، ولي آنان ازدواج با ديگران و رفاه و آسايش كنار آنها را رها كردند و به افتخار همسري با پيامبر راضي شدند و خداوند هم قدرداني كرد و مدال مادري مؤمنان را به آنان هبه كرد.

خود آنان به اين انتخاب و اختيار افتخار مي كردند و نويسنده كاسه داغ تر از آش شده براي آنان دل مي سوزاند. 

2. ترويج برده داري به ايجاد آن يا اضافه كردن راه هاي جديد برده گيري يا دادن آزادي و اختيار عمل بيشتر به برده داران يا محدود كردن راه هاي آزاد شدن بندگان و امثال آن است و هيچ كدام اين ها در اسلام نيست.

اسلام برده داري را ايجاد نكرده است علاوه اين كه راه هاي برده گيري را هم محدود كرده و فقط اجازه داد حاكم جامعه اسلامي متجاوزاني كه براي به بردگي گرفتن مسلمانان به كشور اسلامي هجوم مي آورند را اگر صلاح ديد، بعد از شكست و به اسارت گرفتن، به بردگي بگيرد تا كسي جرأت تجاوز به جامعه اسلامي را نداشته باشد. در ضمن اجازه داد كساني كه برده بودند توسط مسلمانان خريده شوند تا به جامعه اسلامي راه يابند و در معرض هدايت قرار گيرند و علاوه اين كه راه هاي قهري و استحبابي زيادي براي آزاد شدن و آزاد كردن بندگان قرار داد و به مسلمانان دستور داد برده ها را انسان هايي مانند خود بدانند و با آن ها رفتار انساني داشته باشند و ...

بنا بر اين برده داري قبل از اسلام  بود و اسلام چاره اي نداشت كه براي آن احكامي قرار دهد ولي سمت و سوي قانون گذاري اسلام در اين زمينه، در راستاي ريشه كني برده داري بود نه ترويج آن. وقتي كسي برده شد بايد از صاحب و مولايش اطاعت كند و اين معناي بردگي است. لغو كردن وجوب اطاعت از صاحب و مولا يعني لغو بردگي كه  به ضرر اسلام در آن مقطع مي شد و اين لغو هم به جهت پيدا نشدن و وجود نداشتن زمينه هاي لازم، دوام نمي يافت و به سود برده ها هم نبود.

3. چنين سخني در نهج البلاغه نيست. اگر عين كلام يا آدرسي داريد بدهيد، تا بررسي كنيم.

زن برده مرد نيست تا بتواند او را در خانه حبس كند يا لباس برايش نخرد و ...

زن هم مانند مرد مالك اموال و دسترنج خويش است و از خويشاوندانش ارث مي برد و حق تصرف در اموال خود را دارد و ... علاوه اين كه هزينه زندگي زن حتي اگر مال و ثروت فروان هم  داشته باشد ، به عهده شوهرش است و بر شوهر واجب است اين هزينه را در حد متعارف تامين كند و اگر شوهري از انجام اين تكليف شانه خالي كند ، زن مي تواند به محكمه شكايت كرده و مرد را به پرداخت نفقه و هزينه زندگي وادار سازد.

پي نوشت ها:

1. احزاب (33) آيه 53.

2. همان، آيه 6. 

3. همان، آيه 53. 

نقد همسران پيامبر با استناد به آيات قرآن (آيات سوره نور، احزاب و تحريم) كه در توبيخ آنان صراحت دارد، جايز بلكه لازم است

نقد همسران پيامبر با استناد به آيات قرآن (آيات سوره نور، احزاب و تحريم) كه در توبيخ آنان صراحت دارد، جايز بلكه لازم است. البته در اين نقد بايد حرمت آنها حفظ شود. زيرا قرآن آنها را مورد نقد قرار داده است. (1)علاوه بر آيات، روايات معتبر بخصوص رواياتي كه خود اهل سنت قبول دارند و در مورد حضور او در جنگ جمل و ... بوده نيز مي تواند مستند اين نقد باشد. اما روايات غير قطعي مثل روايت فوق نه تنها در چنين بحث هايي مستند خوبي نيستند. بلكه توليد كينه و نفاق مي كنند و به طور غير مستقيم آب به آسياب دشمن ريختن است.

اين نقد و بحث ها بايد با حفظ حرمت ها و با استناد هاي محكم و قطعي باشد تا دو طرف را به هم نزديك كند نه اين كه خداي ناكرده باعث دوري دو طرف و توليد نفاق و دشمني شود.

مطلب بعد اين كه در منابع اهل سنت به كرات در مذمت برخي زنان پيامبر از جمله خود عايشه روايات آمده است. براي اطلاعات بيشتر به كتاب هاي :نقش عايشه در اسلام تاليف علامه عسكري و كتاب از آگاهان بپرسيد دكتر تيجاني مراجعه كنيد.

ما به شما توصيه مي كنيم در اين گونه مباحث حتما با سايت آيت الله دكتر حسيني قزويني ارتباط داشته باشيد. ( سايت وليعصر )

پي نوشت ها :

1. سوره تحريم (66) آيات 3تا 5.

حضرت خديجه قبل از ازدواج با پيامبر غلامي داشت كه جوان خوب و با ادب و متيني بود زيد نام كه بعد از ازدواج او را به همسرش پيامبراكرم بخشيد.

خانواده اين جوان كه غلام پيامبر شده بود، از زنده بودن و حضور او در مكه مطلع شدند و به محضر پيامبر (كه هنوز به نبوت مبعوث نشده بود)، رسيدند و آزادي او را طلب كردند و پيامبر او را بين ماندن و رفتن با خانواده مخير كرد و او ماندن را به خاطر اخلاق و احسان مولايش پيامبر برگزيد و خانوادهاش او را نفي كردند و پيامبر هم در جواب ، او را به عنوان پسرخوانده خود معرفي كرد تا اين كه با نزول آيه "ادعوهم لآبائهم" (1) او را به نام پدرش خواند و برادر خود ناميد.(2)

پيامبر عمه زاده خود زينب دختر جحش را كه از اشراف قريش بود، به عقد اين غلام آزاد شده خود درآورد و بعد از مدتي خداوند به او وحي كرد كه تو با اين زنان بايد در فرصت مناسب ازدواج كني و آنان همسران تو خواهند شد.

يكي از اين زنان زينب بود كه در آن زمان همسر زيد بود. پيامبر اين خبر غيبي را در نفس خود پنهان كرد و ترسيد كه اگر مخالفان خبر دار شوند ، به او تهمت ها بزنند.و هم چنين پيامبر (ص) در نظر داشت، كه اگر كار صلح ميان دو همسر به انجام نرسد و كارشان به طلاق و جدايي بيانجامد پيامبر (ص) براي جبران اين شكست كه دامنگير دختر عمه‏ اش زينب شده كه حتي برده‏ اي آزاد شده او را طلاق داده، وي را به همسري خود برگزيند، ولي از اين بيم داشت كه از دو جهت مردم به او خرده گيرند و مخالفان پيرامون آن جنجال بر پا كنند. از آن طرف هم زيد به دلايل بد اخلاقي خودش و ناسازگاري هاي همسرش و ... ، بعد از مدتي كه با او زندگي كرده و كام گرفته بود ، احساس مي كرد زندگي اش استحكام و شيريني لازم را ندارد و در صدد طلاق همسرش برآمد و با پيامبر هم مشورت كرد و پيامبر هم به جهت وظيفه ايماني كه به صلح و صفا و سازش دعوت مي كنند، او را به صلح و سازش و خودداري از طلاق فراخواند و هم در صدد بود كه تا بتواند طلاق زينب را به تاخير اندازد تا زمينه ازدواج با زينب ديرتر فراهم شود و بهانه به دست منافقان و مخالفان نيفتد. زيد بالاخره زينب را طلاق داد و با تمام شدن عده ، خداوند او را به همسري پيامبرش درآورد تا رسم حرام بودن ازدواج با مطلقه پسر خوانده كه هيچ مبناي درستي نداشت، شكسته شود .

با ازدواج پيامبر با زينب منافقان و مخالفان كه براي سنت هاي جاهلي قداست قائل بودند و شكسته شدن اين قداست ها توسط پيامبر را تاب نمي  آوردند ، به داستانسرايي پيرامون اين واقعه پرداختند و از آن يك رمان و مثلث عشقي ساختند كه پيامبر عاشق همسر پسر خوانده اش شده و زيد كه خبر دار شده، همسر را طلاق داده تا پيامبر به هواي دلش برسد و ....

آيه مربوط به ازدواج زيد و زينب صراحت دارد كه زيد بعد از اين كه از زينب كام گرفت و حاجتش برآورده شد و ديگر در او رغبتي نداشت ، او را طلاق داد و خداوند بر خلاف ميل پيامبرش كه به خاطر سنت غلط جاهلي و ترس از دشمني منافقان و ... ، از اين ازدواج فراري بود، او را به عقد همسرش درآورد و هيچ عشق و دلدادگي در كار نبود:

وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفي‏ في‏ نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْديهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضي‏ زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنينَ حَرَجٌ في‏ أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولاً  (3)

 (به خاطر بياور) زماني را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودي [به فرزند خوانده‏ات «زيد»] مي‏گفتي: «همسرت را نگاه‏دار و از خدا بپرهيز!» (و پيوسته اين امر را تكرار مي‏كردي) و در دل چيزي را پنهان مي‏داشتي كه خداوند آن را آشكار مي‏كند و از مردم مي‏ترسيدي در حالي كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسي! هنگامي كه زيد نيازش را از آن زن به سرآورد (و از او جدا شد)، ما او را به همسري تو درآورديم تا مشكلي براي مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده‏هايشان- هنگامي كه طلاق گيرند- نباشد و فرمان خدا انجام شدني است (و سنّت غلط تحريم اين زنان بايد شكسته شود). 

و تفاسير هم حقيقت اين واقعه و دروغ بودن اين تهمت ها را با استدلال هاي محكم بيان كرده اند.(4)

پس با اين توضيحات اين كار ايثارو دلسوزي پيامبر نسبت به دين را مي رساند.او حاضر شد همه تهمتها را با جان و دل بخرد. اما حكم واقعي و الهي براي مردم روشن شود.

راستي چه كسي حاضر است در محيطي كه همه مردم يك مساله اي را زشت مي دانند به خاطر اطاعت از خدا،خلاف آن را عمل كند تا حكم واقعي و زمينه هدايت انسانها را روشن نمايد ؟

پي نوشت ها:

1. احزاب (33) آيه 5.

2. خطيب تبريزي، الاكمال في اسماء الرجال، قم، مؤسسه اهل بيت،ص 73؛ ابن داود حلي، رجال، نجف، حيدريه، 1392، ص 49.

3. احزاب (33) آيه 37.

4. ر. ك: طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي، ج 16، ص 482 به بعد.

براي اطلاع مفصل و بيشتر مي توانيد به لينك "http://bashgah.net/fa/category/show/63769" زير در اينترنت مقاله "پيامبر، زيد، زينب" از احمد حيدري مراجعه كنيد. 

صفحه‌ها