۱۳۹۶/۰۳/۱۰ ۱۳:۴۸ شناسه مطلب: 95736
آيت الله جوادي آملي درباره هبوط حضرت آدم نظرشان اين است كه اين هبوط و نزول در زمين با حفظ كرامت و منزلت ايشان بوده و از مقام و منزلت حضرت آدم كم نكرده است:
هبوط ابليس سقوط از منزلت بود. ولي هبوط آدم با حفظ كرامت نزول در زمين بود يعني استقرار در زمين مشترك بين آدم و ابليس بود ليكن ابليس با فقد درجه پيشين وارد زمين شد و آدم با حفظ مرتبت قبلي در زمين مستقر شد. هبوط آدم از سنخ هبوط ولايت و خلافت بود نه از سنخ هبوط تحقير و اذلال.(1) هبوط از مقام بالا به پايين گاهي بر اثر از دست دادن منزلت عالي است. نظير آنچه دامنگير ابليس شد كه با رجم و صغار و « مذموما مدحورا» فرود آمد و گاهي با حفظ كرامت براي دستگيري ديگران تنزل حاصل مي شود كه هيچ گونه غباري بر دامن جلال و جمال چنان عالي نمي نشيند. مانند آنچه در سفر از حق به خلق آدم (ع) ظهور يافت غرض آنكه برخي از هبوط ها نه تنها مايه وهن هابط نمي شود. بلكه سبب كرامت مهبط مي گردد.(2)
هبوط آدم همراه با پذيرش توبه و نيز قرين هدايت است از اين رو آواي امر به هبوط در سامعه آدم پيام خلافت، ولايت بلكه ضمنا نبوت و رسالت را ابلاغ مي كند.(3)
حضرت علي (ع) نيز در حديثي هدف از هبوط آدم را چنين بيان مي كنند:«فَأَهْبَطَهُ بَعْدَ التَّوْبَةِ لِيَعْمُرَ أَرْضَهُ بِنَسْلِهِ، وَ لِيُقِيمَ الْحُجَّةَ بِهِ عَلَي عِبَادِهِ»(4)؛ «خداوند او را بعد از توبه از بهشت فرو فرستاد تا با كمك نسل خود، زمين را آباد سازد، و حجّت را بر بندگانش، اقامه كند».
درباره مقام حضرت آدم و ارتكاب گناه و فريب شيطان را خوردن و خوردن از درخت ممنوعه بحث هاي مفصلي در كتب كلامي و تفسيري شده كه به صورت اجمال عرض مي كنيم: «لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ»(5)
خطيئه و گناه آدم، چه معنا دارد؟ مگر پيامبر هم گناه ميكند؟ در پاسخ از اين سؤال ميگوئيم، آنچه در بدو نظر از آيات ظاهر مي شود، اين است كه آن جناب رسما گناه كرده، مانند جمله «فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ»از اين درخت نخوريد كه از ستمگران مي شويد و نيز جمله « وَ عَصي آدَمُ رَبَّهُ فَغَوي»(6) آدم پروردگار خود را نافرماني كرد، و در نتيجه گمراه شد. و نيز اعترافي كه خود آن جناب كرده و قرآن آن را حكايت نموده فرموده« رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»(7)پروردگارا به خود ستم كرديم، و اگر ما را نيامرزي، و رحم نكني، از زيانكاران خواهيم بود.
اين آن مطلبي است كه از نظر خود اين ظواهر، و قطع نظر از رسيدگي به دقت همه آيات داستان، بنظر ميرسد، اما اگر در همه آيات داستان تدبر كنيم، و نهي از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهيم، يقين پيدا ميكنيم كه نهي نامبرده نهي مولوي نبوده، تا نافرمانيش معصيت خدا باشد، بلكه تنها راهنمايي و خير خواهي، و ارشاد بوده، و خداي تعالي خواسته است مصلحت نخوردن از درخت و مفسده خوردن آن را بيان كند، نه اينكه با اراده مولوي آدم را وادار به نخوردن از آن كند.
دليل اين معنا چند چيز است، اول اينكه خداي تعالي هم در آيه مورد بحث و هم در سوره اعراف، ظلم را متفرع بر مخالفت نهي كرده و فرموده: «لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ» و آن گاه در سوره طه اين ظلم را به شقاوت مبدل نموده، و فرموده « فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقي »(8)مواظب باشيد شيطان شما را بيرون نكند، و گر نه بدبخت مي شويد.
آن گاه اين بدبختي را در چند جمله كه به منزله تفسير است بيان كرده و فرموده:« إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فيها وَ لا تَعْري وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فيها وَ لا تَضْحي»(9) تو در اين بهشت نه گرسنه مي شوي و نه تشنه و نه عريان و نه گرمازده. خداوند با اين بيان روشن كرده كه مراد به شقاوت، شقاوت و تعب دنيوي است، كه از لوازم جدا ناشدني زندگي زميني است، چون در زمين است كه انسان به گرسنگي و تشنگي و لختي، و امثال آن گرفتار مي شود.
پس معلوم شد خدا آدم را نهي كرد تا گرفتار اينگونه عوارض نشود، و هيچ علت ديگري كه باعث نهي مولوي باشد، بيان نكرد، پس به اين دليل نهي نامبرده ارشادي بوده، و مخالفت نهي ارشادي گناه نيست، و مرتكب آن را خارج از رسم عبوديت نميشمارند.
حال كه مسلم شد نهي مزبور ارشادي بوده، بايد ظلم در آن چند جمله را هم طوري معنا كنيم، كه به نافرماني و معصيت سر در نياورد، و آن اين است كه بگوئيم: مراد از آن، ظلم بنفس، و خود را گرفتار تعب و هلاكت كردن است، نه ظلم بحقوق خدا، كه در باب مسئله ربوبيت و عبوديت، از منافيات شمرده مي شود.(10)
پي نوشت ها:
1. جوادي آملي، تسنيم،مركز نشر اسراء، ص383.
2. همان، ص489.
3. همان،ص 408.
4. نهج البلاغه، خطبه 91.
5.بقره(2)، آيه35.
6. طه(20)، آيه121.
7. اعراف(7)، آيه23.
8و9. طه، آيه117-119.
10. طباطبايي، محمد حسين، الميزان،(ترجمه) انتشارات جامعه مدرسين،ج1، ص207.