معارف قرآن

در ابتدا شايسته است گفته شود"روح" يك ماهيت و حقيقت غير قابل شناخت و يا تفسير دارد.

در ابتدا شايسته است گفته شود"روح" يك ماهيت و حقيقت غير قابل شناخت و يا تفسير دارد. هنگامي كه خداي متعال به پيامبرش مي گويد:"وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً "(1) و از تو درباره «روح» سؤال مي‏كنند، بگو: "روح" از فرمان پروردگار من است و جز اندكي از دانش، به شما داده نشده است.نشان مي دهد كه روح همان فرمان پروردگار است و اين بيان كه از علم جز اندكي به ما داده نشده است، ناتواني آگاهي و دانش ما را در مورد روح و ماهيت آن ثابت مي كند.در عين حال خداي متعال در مورد خلقت انسان،تصريح مي كند كه از روح خود در او دميدم "فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي‏ فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ"(2) هنگامي كه كار آن را به پايان رساندم، و در او از روح خود (يك روح شايسته و بزرگ) دميدم، همگي براي او سجده كنيد! داستان حيات اين موجود عجيب آغاز مي شود؛نفخه اي كه خداي متعال بر كالبدهاي بي جان مي دمد، در همه آن ها يك نفخه با يك ماهيت واحد معين است و اين نفخه در هر كالبدي در ابتدا هيچ تفاوتي با ديگر نفخات در ديگر كالبدها ندارد و بهره همه انسان ها از حيات الهي يكسان است، اما مسئله مهم و قابل ذكر،ارواحي اند كه قابليت پرورش را در خود دارند و با اراده الهي توسط ديگر ارواح ياري و امداد مي شوند.
در تاييد اين مطلب، به نقل روايتي از امام صادق سلام الله عليه اكتفا مي كنيم:
مفسرين در كتاب هاي خود روايتي از امام صادق سلام الله عليه در تفسير ارواح غيبي كه به امداد بعضي از انسان هاي خاص مي آيند خطاب به جابر نقل كردند. حضرت فرمود: يَا جَابِرُ إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ النَّاسَ ثَلَاثَةَ أَصْنَافٍ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ تَعَالَي وَ كُنْتُمْ أَزْواجاً ثَلاثَةً فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ"فَالسَّابِقُونَ هُوَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ خَاصَّةُ اللَّهِ مِنْ خَلْقِهِ جَعَلَ فِيهِمْ خَمْسَةَ أَرْوَاحٍ أَيَّدَهُمْ بِرُوحِ الْقُدُسِ فَبِهِ بُعِثُوا أَنْبِيَاءَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحِ الْإِيمَانِ فَبِهِ خَافُوا اللَّهَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحِ الْقُوَّةِ فَبِهِ قَوُوا عَلَي طَاعَةِ اللَّهِ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحِ الشَّهْوَةِ فَبِهِ اشْتَهَوْا طَاعَةَ اللَّهِ وَ كَرِهُوا مَعْصِيَتَهُ وَ جَعَلَ فِيهِمْ رُوحَ الْمَدْرَجِ الَّذِي يَذْهَبُ بِهِ النَّاسُ وَ يَجِيئُونَ‏ وَ جَعَلَ فِي الْمُؤْمِنِينَ أَصْحَابِ الْمَيْمَنَةِ رُوحَ الْإِيمَانِ فَبِهِ خَافُوا اللَّهَ وَ جَعَلَ فِيهِمْ رُوحَ الْقُوَّةِ فَبِهِ قَوُوا عَلَي الطَّاعَةِ مِنَ اللَّهِ وَ جَعَلَ فِيهِمْ رُوحَ الشَّهْوَةِ فَبِهِ اشْتَهَوْا طَاعَةَ اللَّهِ وَ جَعَلَ فِيهِمْ رُوحَ الْمَدْرَجِ الَّذِي يَذْهَبُ النَّاسُ بِهِ وَ يَجِيئُونَ
............(3)
البته اين روايت ادامه دارد و وارد مباحث عمومي مربوط به روح مي شود كه نيازي به پرداختن به آن نيست.
در اين بيان، حضرت مطابق با معني آيات شريفه مذكور فرمود خداي متعال انسان ها را به سه دسته تقسيم كرد كه آن سه دسته، اصحاب ميمنه(سعادت مندان) اصحاب مشئمه(شقاوت مندان) و سابقون(پيش گامان) هستند كه مطابق با قابليت هاي ذاتي هر كدام تعريف خاص به خود دارند:
(لازم به ذكر است، بسنده كردن به تفسير كوتاه روايت در مورد يكي از آن سه گروه(پيشگامان)،خود به خود حال دو گروه ديگر را مشخص مي كند كه البته گروه سعادت مند در مسير پيروي و در طول همان گروه پيشگام مي باشند.)
"سابقون" رسول گرامي اسلام و خواص از بندگان خالص خدا هستند كه توسط پنج روح مدد و ياري مي شوند "روح القدس" ايشان را در پيامبري و بعثتشان "روح الايمان" در ترس ايشان از خدا "روح القوه" در اطاعت و بندگيشان نسبت به خداي متعال "روح الشهوه" در خوشحالي شان بر طاعت و ناراحتي اشان بر معصيت و گناه و "روح المدرج" بر مطلع بودن و همراهي با آمدن و رفتن مردم؛ ياري شان مي كند.
معلوم مي شود در ابتدا همه موجودات بهره اي مساوي از روح خداي متعال دارند ولي بعضي از ارواح در مسير تكامل داراي قابليت هاي شگرفي مي شوند در نتيجه آن روح به ظاهر عادي توسط ارواح ديگري ياري مي شوند.............
در نتيجه مي توان گفت: گفت همه موجودات در قالب انساني حظّ و بهره اي يكسان از روح الهي مي برند و اگر چه
همه انسان ها داراي دو زمينه مادي(ناسوتي) و ملكوتي اند و "نفخت فيه من روحي" در گل سرشت تمام افراد بشر به طور يكسان دميده شده است و اين موجود در قالب انساني نسبت به ديگر افراد حظّ و بهره اي يكسان از روح الهي مي برد و اين ما هستيم كه با اختيار خود در كدام مسير قدم بر مي داريم و كدام زمينه را انتخاب و پرورش مي دهيم.
توضيح بيشتر اين كه:
همساني گوهر انساني در تمامي افراد در بدو وجود، به نام انسان مطلق يعني موجودي متفاوت و برتر در دايره هستي شكل گرفت و آن روحي كه خداي متعال در آيه شريفه "وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ" سوره سجده آيه 9 فرمود؛ مقصودش ذات و گوهر وجودي اين موجود عجيب بوده كه در نشئه اوليه، هيچ گاه انتساب خاصي به شخص يا اشخاص در تفاوت هاي فردي و اجتماعي نداشته است.
خداي متعال اراده مي كند تا موجودي بيافريند كه موجب مباهات ميان ديگر موجودات شود.آيه اي از سايه كردگار و نشانه اي از خاك ولي ماندگار كه خواست در او جاني بدمد، آنگاه از روح خود در او دميد و از قدرت خود، او را به پا نشاند.
همه موجودات درگاه الهي فطرت اوليه شان پاكي و درستي است،رسول گرامي اسلام صلوات الله عليه فرمود: "كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَي الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِهِ‏"(4) يعني هر مولودي (انساني) مطابق با فطرت خود(كه پاكي و درستي است) خلق مي شود و پدر و مادرش هستند كه او را يهودي، نصراني(مسيحي)، و مجوسي تربيت مي كنند.
و اما در تفسير " نفخ" به" روح" كه در آياتي چند آمده است نوشته اند:
"اضافه روح به خدا به اصطلاح اضافه تشريفي است يعني يك روح گرانقدر و پر شرافت كه سزاوار است روح خدا ناميده شود، در انسان دميده شد." "و نفخت فيه من روحي" (5)
انسان در اين جا شامل همه افراد بشر مي شود و مخاطب، شخص خاصي نيست، همه انسان ها از ابتدا داراي روح گران قدر و پر شرافت اند، پس در اين مقصد و هدف،هر موجود دو پايي در بدو اوليه از منشأ پاكي ها و تنزّه يعني خداي متعال،بهره اي يكسان مي برد.
بگذريم از اين كه در ميان آيات الهي و نيز روايات معصومين سلام الله عليهم اجمعين، بعضا مطالبي به چشم مي خورد كه چنين معنا شده است، انسان هاي بر گزيده الهي وجه تمايز بيشتري از ديگر انسان ها كه خود از ديگر موجودات متمايز اند؛كه دارند پرداختن به آن خود مثنوي هفتاد من كاغذ خواهد شد، با اين حال به بياني از يكي از تفاسير اشاره مي كنيم:
" همان طور كه اختلاف روح در خلقت فرشته و انسان باعث شد تعبير مختلف شود، و در مورد فرشته به نفخ تعبير نياورد، هم چنين اختلافي كه در اثر روح يعني حيات هست كه از نظر شرافت و خسّت مراتب مختلفي دارد، باعث شده كه تعبير از تعلق آن مختلف شود، يك جا تعبير به نفخ كند، و جاي ديگر تعبير به تاييد نمايد، و روح را داراي مراتب مختلفي از نظر اختلاف اثرش بداند.
آري يك روح است كه در آدميان نفخ مي‏شود، و در باره‏اش مي‏فرمايد:" وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي"، و روحي ديگر به نام روح تاييد كننده است، كه خاص مؤمن است، و در باره‏اش فرموده:" أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ" (6) كه از نظر شرافت در ماهيت و از نظر مرتبت و قوت اثرش شريف ‏تر و قوي ‏تر از روحي است كه در همه انسان هاي زنده است، به شهادت اينكه در آيه زير كه در معناي آيه سوره مجادله است مي‏فرمايد:" أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها"(7)
ملاحظه مي‏كنيد كه در اين آيه مؤمن را زنده به حياتي داراي نور دانسته، و كافر را با اينكه جان دارد مرده و فاقد آن نور مي‏داند، پس معلوم مي‏شود مؤمن روحي دارد كه كافر آن را ندارد، و روح مؤمن اثري دارد كه در روح كافر نيست.
از اينجا معلوم مي‏شود روح مراتب مختلفي دارد، يك مرحله از روح، آن مرحله‏اي است كه در گياهان سبز هست (روح نباتي )، و اثرش اين است كه گياه و درخت را رشد مي‏دهد، و آيات داله بر اينكه زمين مرده بود، و ما آن را زنده كرديم در باره اين روح سخن مي‏گويد.
مرحله‏اي ديگر از روح آن روحي است كه به وسيله آن انبيا تاييد مي‏شوند، و جمله" وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ"(8) از آن خبر مي‏دهد، و سياق آيات دلالت دارد بر اينكه‏ اين روح شريف ‏تر است و مرتبه‏اي عالي‏تر از روح انسان دارد.........."(9)
اين بيان اگر چه خود نشان دهنده واقعيتي پنهان و پشت پرده اسرار هستي است،واقعيتي غير قابل انكار؛ ولي ممكن است شرافت هاي بر شمرده شده، تفاسير خاص به خود را داشته باشد كه مربوط به همان برگزيدگان از بندگان خاص الهي شود.
در هر حال همان طور كه در ابتدا بيان شد،آن روحي كه خدا در نهاد قالب انساني دميد، مقصود تشكيل انسان مطلق بود يعني موجودي كه تا قبل از آن، در دايره هستي سابقه حضور نداشته بود، با شرافت نفخه الهي موجود شد. در آن زمان، ديگر نامي از امتياز بعضي بر بعضي ديگر در اصل گوهر اعطايي به ميان نيامده بود و بعد از آن بود كه اين گوهر پاك الهي به بهانه هايي كه فقط خدا از آن اطلاع دارد، به گونه اي پرورش يافت كه مقصود اصلي خداي متعال را كه اعطاي مقام " خليفه اللهي" بود آشكار كرد و شايد مقصود روايات و تفاسير مربوطه به بعد از موجوديت ابتدايي و نفخه اوليه و در مراحل تكامل و بروز استعداد ها باشد.
و اما احاديث و رواياتي وجود دارد كه تاييد كننده اين مطلب است كه همه انسان ها در داشتن شرافت ذاتي كه همان روح الهي است همسان اند و اين خود آن ها هستند كه مي توانند با شناسايي آن،متعالي شوند و يا با فراموشي آن،به دّره خسران سقوط كنند.
مولاي متقيان فرمود:" من عرف شرف معناه صانه عن دنائة شهوته و زور مناه."(10) كسي كه شرافت باطني و گوهر انساني خود را بشناسد، اين شناسايي او را از پستي‏هاي شهوت و آرزوهاي باطل مصون خواهد داشت.
"كسي كه" در بيان مولاي متقيان شخص معين و انسان خاصي نيست،همه بشر مخاطب اند، و همه آن ها داراي شرافت ذاتي هستند و اين شرافت ذاتي را از خداي متعال گرفته اند پس بايد اول براي شناسايي آن تلاش كنند و بعد در مسير پرورش آن قدم بردارند تا استعداد هاي شگرفي كه در وجودشان به واسطه همين شرافت قرار گرفته است را به نمايش بگذارند نه اين كه اين گوهر با ارزش را به غبار شهوت و آرزوهاي باطل تيره بيالايند و آن را زير خاك مذلت دفن كنند.
اين داستان انسان است، انسان برگزيده خدا، انسان مطلقي كه داراي گوهر شريف و ممتاز است و متاسفانه با سوء اختيار خود آن را مي آلايد. روح مثل جامه اي سفيد مي ماند كه با اندك غبار گناهي، دچار تيرگي مي شود همان طور كه انسان هاي پليد، اين جامه سفيد را .
البته در بعضي ديگر از روايات، روح دميده شده در كالبد آدمي به قدرت خدا تفسير شده است.
امام باقر سلام الله عليه فرمود:
"قول اللَّه عزّ و جلّ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي قال: من قدرتي"(11)
امام باقر (ع) در اين حديث روح خدا را كه در آدم دميده شده به قدرت خداوند تفسير كرده است.
ممكن است قدرت خدا در اين بيان شريف به معناي جانداري خاصي باشد كه خدا به همه انسان ها به نحو تساوي داده است نوع جاندار خاصي كه به موجود ديگري جز انسان اعطا نكرده است، نوعي قدرت كه ناشي از اختيار و شناخت به خود و عالم هستي است.توانايي خاصي كه فقط از اين موجود و به قدرت روح خدا و اذن او بر مي آيد. چون مي خواهد خليفه و جانشين خدا روي زمين شود،پس مي بايست در وجودش گوهري باشد گوهري قدرت مند كه از قادر متعال به ارث مي برد و خلاصه انسان عجيب ترين داستان آفرينش است.
نتيجه اين كه به دور از بحث هاي دقيق و ظريفي كه مي تواند در اين باره مطرح شود و گاهي چنين بحث هايي راه به جايي نخواهد برد و به سر انجام مناسبي هم نخواهد رسيد، بايد قبول كنيم كه همه افراد بشر در سايه اين گوهر پر ارزش (روح الهي دميده شده در كالبد شان) به طور مساوي داراي فطرتي پاك از هر گونه پلشتي و پليدي اند و بعد ها در گذر زمان تغييرات مثبت و منفي به خود مي گيرند و اما در مورد افراد برگزيده چون پيامبران الهي و معصومين سلام الله عليهم اجمعين هم مي توان اين سخن را گفت كه آنان نيز چون ما در ابتدا سهم بيشتري از اين گوهر پر ارزش ندارند و تفاوتي را كه مشاهده مي كنيم مربوط به تربيت ربّاني و الهي است (كه چون الگو هاي هدايت اند، مي طلبد) كه در طول زندگي، همواره ايشان را از فتنه هاي دنيايي و مكر هاي شيطاني دور مي كند و در اين باره در قرآن آيات بسياري وجود دارد. خداي متعال در مورد اهل بيت سلام الله عليهم اجمعين فرمود"
"إِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً"(12)
خداوند فقط مي‏خواهد پليدي و گناه را از شما اهل بيت دور كند و كاملًا شما را پاك سازد.
و در جايي ديگر از قرآن اين مطلب به چشم مي خورد كه يوسف پيامبر اعتراف مي كند كه نفس من مرا به سوي بدي ها مي كشاند جز آن كه خداي متعال مرا مورد رحم خود قرار دهد.
"وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي‏ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحيمٌ "(13)
من هرگز خودم را تبرئه نمي‏كنم، كه نفس (سركش) بسيار به بديها امر مي‏كند مگر آنچه را پروردگارم رحم كند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.
وجود اين گونه آيات نشان مي دهد كه هيچ روح و نفسي همان طور كه مي تواند در مسير تعالي قرار گيرد، از خطر سقوط در امان نيست، پس همگان در اين بهره وري يكسان اند و اگر تفاوتي ديده مي شود، مربوط به مرحله خاصّ تربيتي است و بايد ريشه آن را در علم و ارداه حق جستجو كرد و حال آن كه دست و پاي كسي در اختيار راه حق و قرار گرفتن در مسير تربيت و تكامل عمومي نبسته اند،و به خاطر حسن و يا سوء اختيار است كه انسان ها از هم متفاوت مي شوند و ملاك و معيار و تفاوت مراتب از همين جا معلوم مي شود.
پي نوشت ها:
1.سوره اسراء آيه 85.
2.سوره حجر آيه 29 .
3.مجلسي محمد باقر، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، تهران، انتشارات اسلاميه،بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج‏25، ص، 53.
4.مجلسي محمد باقر، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، تهران، انتشارات اسلاميه، ج‏58، ص 188.
5.رضايي محمد علي، پژوهشي در اعجاز علمي قرآن، رشت، انتشارات مبين،چاپ اول، سال 1381 هجري شمسي، ص 524 .
6.سوره مجادله آيه 22 .
7.سوره انعام آيه 122.
8.سوره بقره،آيه 87.
9.طباطبايي محمد حسين، تفسير الميزان ،ترجمه موسوي همداني محمد باقر،قم، انتشارات جامعه مدرسين، چاپ پنجم، سال 1374 هجري شمسي ج‏20، ص 284.
10.فلسفي محمد تقي،الحديث (روايات تربيتي)،تهران، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامي،سال 1368 شمسي، ج‏1، ص 10.
11.همان، ج‏2، ص 98.
12.سوره احزاب آيه 33.
13.سوره يوسف آيه 53.

خداي متعال فرمود: "وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ" (1) ؛ هر انساني وارد محشر مي‏گردد، در حالي كه همراه او حركت دهنده و گواهي است

خداي متعال فرمود:  "وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ" (1) ؛ هر انساني وارد محشر مي‏گردد، در حالي كه همراه او حركت دهنده و گواهي است!

در تحقيقات واژه هاي قرآني در مورد تفاوت واژه هاي روح و نفس از نظر معنا شناسي نوشته شده است:

"و جعل الروح اسما للنفس و ذلك لكون النفس بعض الروح، كتسمية النوع باسم الجنس، و جعل اسما للجزء الّذي به تحصل الحياة و التحرّك و استجلاب المنافع و استدفاع المضارّ"(2)

يعني اين كه:قرار دادند روح را اسم براي نفس زيرا نفس قسمتي از روح است مثل ناميدن نوع به اسم جنس(يعني مثلا به انسان كه نوع است بگويند حيوان كه در اين جا انسان خودش قسمي از حيوان كلي است كه جنس مي باشد) و نفس را اسم جزيي  قرار دادند كه كه به آن جزء، زندگي، حركت،دست يابي به منافع و دور كردن ضرر حاصل مي شود.

 در ادامه و در بيان فرق اين دو با هم نوشته شده است:

"و الفرق بين الروح و النفس: أنّ الروح ... هو مظهر الظهور و التجلّي و ما يتحصّل من الافاضة و النفخ. و أمّا النفس فهي الفرد المتشخّص المطلق. و أمّا اطلاق النفس علي الروح: فهو اصطلاح فلسفيّ، كما سيجي‏ء.

و علي هذا فكلّ ما ورد في القرآن الكريم: فهو بهذا المعني المتشخّص الفرد، و لا يستعمل واحد منهما في مورد استعمال الآخر، فلا يصحّ أن يقال- نفخت فيه من نفسي، أوحينا اليك نفسا من أمرنا، قل النفس من أمر ربّي.

و هكذا لا يصحّ استعمال الروح في موارد استعمال النفس: فلا يقال- كتب علي روحه الرحمة، و يحذّركم اللّه روحه، لا تكلّف روح الا وسعها."(3)

يعني:

فرق ميان روح و نفس اين است كه روح مظهر ظهور و تجلي و آنچه حاصل مي شود از افاضه و نفخ است(به اين معنا كه روح مقام شامخ ملكوتي دارد كه داراي شاني بلند و والا مرتبه است) و نفس يك فرد متشخص مطلق( معلوم و داراي آدرس و اشاره) است و اما اين كه به نفس روح مي گويند به دليل اصطلاح فلسفي است و روي همين حساب هر آن چه كه در قرآن كريم در مورد نفس وارد شده است به همين معناي شخص معين و فرد است(انسان معلوم ) و هر كدام از روح و نفس در جاي ديگري به كار نمي رود و صحيح نيست (مثلا در آيه شريفه) نفخت فيه من (روحي) نفسي بگوييم يعني به جاي كلمه روح از كلمه نفس استفاده كنيم و يا بگوييم قل النفس من امر ربي كه كلمه نفس را به جاي روح به كار ببريم و نيز نمي توانيم  از روح در جايي كه بايد واژه نفس را به كار ببريم استفاده كنيم...                 

اشاره به نظر مفسرين:

جداي از تحقيق قرآني كه به آن اشاره شد، مناسب است اشاره  كنيم:

واژه نفس در سوره ق آيه 21 به معناي مكلف است و آيه در مقام توصيف مكلفين است كه حالت ورود شان را به صحراي محشر توصيف مي كند، پس نفس در اين آيه يعني همين موجود متحرك صاحب اراده و شعور است(يعني انسان خارجي) كه بنا بر عقيده به معاد جسماني،يعني روح و جسم با هم مثل حضور ما در همين دنيا با اين قالب خاص مي باشد.

در تاييد اين ادعا،به  نظر بعضي از تفاسير استشهاد مي كنيم:

در تفاسير آمده است:

1."وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ" جميع افراد جن و انس مي آيند و در صحراي محشر پاي محكمه حساب و ميزان و رسيدگي به اعمال و افعال خود.(4)

2. و اين كه فرموده:" وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ" معنايش اين است كه هر نفسي( يعني هر مكلفي) به سوي خدا مي‏آيد، و در محضر او براي فصل قضاء و پس دادن حساب حضور به هم مي ‏رساند. (5)

3. "وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ" يعني: در روز موعود هر فرد مكلّفي(به محشر) خواهد آمد.(6)

4.در آن روز هر انساني (اعم از نيكوكار و بدكار) وارد عرصه محشر مي‏شود.(7)

با ملاحظه به ترجمه آيات و تفاسير بسيار كوتاه از هر كدام، متوجه شديم كه نفس دراين آيه يعني موجود مركب از روح و جسم كه در تداعي اوليه انسان با همين شكل و شمايل است و با نگاهي كلي تر، يعني همه افراد صاحب تكليف (حتي گروه جنيان )

پي نوشت ها:

1. سوره ق، آيه 21.

2. التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج‏4، ص 256.

3. همان، ج‏4، ص 259.

4. طيب سيد عبد الحسين، أطيب البيان في تفسير القرآن، تهران، انتشارات اسلام، سال 1378 ه ش، چاپ دوم، ج‏12، ص 248.

5. طباطبايي محمد حسين، تفسير الميزان، ترجمه موسوي همداني سيد محمد باقر، قم، انتشارات اسلامي، سال 1378 ه ش، چاپ پنجم، ج‏18، ص 523.

6. مترجمان، ترجمه مجمع البيان في تفسير القرآن، تهران، انتشارات فراهاني، سال 1360 ه ش، چاپ اول، ج‏23، ص 265.

7. مكارم شيرازي ناصر، تفسير نمونه، تهران،انتشارات اسلاميه، سال 1378 ه ش، چاپ اول، ج‏22، ص 258.

 

 

 

برخي حيوانات از اراده و شعوري برتر از آن چه در غريزه‏ شان وجود دارد، برخوردارند

مطالعه در برخي از حالات و اعمال حيوانات نشان مي‏دهد، برخي حيوانات از اراده و شعوري برتر از آن چه در غريزه‏شان وجود دارد، برخوردارند. دارا بودن همين شعور و اراده در حيوانات مي‏تواند دليلي بر وجود روح در اين دسته از حيوانات باشد. گرچه اگر حيوانات داراي روح باشند به يقين روح آنان با روح انسان از يك سنخ نبوده و مراتب و كارايي آنها با هم فرق دارد.
در قرآن كريم آيات زيادي است كه درباره حيوانات است كه در همه آنها قرينه هايي است بر اينكه حيوانات روح دارند. به چند نمونه از اين آيات اشاره مي كنيم:
1- خداوند در آياتي از قرآن مي فرمايد چهار پايان را براي تامين منافع شما و استفاده شما از آنها خلق كرديم: « وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فيها دِفْ‏ءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ وَ لَكُمْ فيها جَمالٌ حينَ تُريحُونَ وَ حينَ تَسْرَحُونَ وَ تَحْمِلُ أَثْقالَكُمْ إِلي‏ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بالِغيهِ إِلاَّ بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحيمٌ وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَميرَ لِتَرْكَبُوها وَ زينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ (1)؛ و چهارپايان را خلقت كرد كه به (موي و پشم) آنها گرم مي‏شويد و از آنها فوايد بسيار ديگر برده و از (شير و گوشت) آنها غذاي مأكول مي‏سازيد و هنگامي كه آنها را شبانگاه از چرا برمي‏گردانيد يا صبحگاه به چرا بيرون مي‏بريد زيب و افتخار شما باشند. و بارهاي شما را (به آساني) از شهري به شهر ديگر برند كه خود شما (بدون بار) جز با مشقّت بسيار بدان جا نتوانيد رسيد (چه رسد با بار) راستي كه پروردگار شما رئوف و مهربان است و اسبان و استران و خران را براي سواري و تجمّل شما آفريد و چيز ديگري هم كه شما هنوز نمي‏دانيد (براي سواري شما) خواهد آفريد.
اين آيه شريفه دلالت مي كند كه حيوانات مذكور كه انسان از آنها استفاده مي كند، داراي حيات و شعور و اراده هستند و اينها از لوازم وجود روح در حيوانات مي باشد.
2- در آيه اي ديگر خداوند مي فرمايد به زنبور عسل وحي (الهام) كرديم كه اين نشان دهنده وجود روح و غريزه در اين حيوان است: «وَ أَوْحي‏ رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُون‏»(2)؛ و پروردگار تو به زنبور عسل الهام نمود كه در دل كوه‏ها و در ميان درختان و در بناها كند و بساز.
اينكه خداوند به زنبور عسل الهام كرده و اين غريزه را در وجود او قرار داده است كه بتواند از كوهها و درختان خانه بسازد و از گلها عسل تهيه كند، دلالت بر اين دارد كه جماد نيست بلكه حيواني است كه داراي روح است.
3- گفتگوي مورچه در زمان حضرت سليمان با مورچگان: «حَتَّي إِذا أَتَوْا عَلي‏ وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ»(3)؛ تا آن گاه كه به وادي مورچگان رسيدند. مورچه‏اي (به زبان خويش‏) گفت: اي مورچگان، به خانه‏هايتان داخل شويد، مبادا سليمان و سپاهيانش- نديده و ندانسته- شما را پايمال كنند».
4- همچنين گفتگوي حضرت سليمان با هدهد(4)، زنده شدن الاغ حضرت عزير بعد از صد سال كه از بين رفته بود(5)، پرندگاني كه حضرت ابراهيم آنها را به امر خداوند مخلوط كرد و بعد آنها را فرا خواند و دوباره زنده شدند(6)، گاو بني اسرائيل(7) و...
علاوه بر آيات قرآن در روايات معصومين(ع) مطالب زيادي درباره حيوانات آمده كه دلالت بر وجود روح در آنها مي كند كه يك نمونه را ذكر مي كنيم: «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: لِلدَّابَّةِ عَلَي صَاحِبِهَا سِتَّةُ حُقُوقٍ لَا يُحَمِّلُهَا فَوْقَ طَاقَتِهَا وَ لَا يَتَّخِذُ ظَهْرَهَا مَجَالِسَ يَتَحَدَّثُ عَلَيْهَا وَ يَبْدَأُ بِعَلْفِهَا إِذَا نَزَلَ وَ لَا يَسِمُهَا وَ لَا يَضْرِبُهَا فِي وَجْهِهَا فَإِنَّهَا تُسَبِّحُ وَ يَعْرِضُ عَلَيْهَا الْمَاءَ إِذَا مَرَّ بِهِ».(8)؛ امام صادق(ع) فرمودند حيوان بر صاحبش شش حق دارد.
1- بيش از طاقتش بار نكند. 2- پشت آن را مجلس و نشيمن‏گاه خود براي گفتگو قرار ندهد. 3- هر وقت در منزل پياده شد ابتداء به علف و آب آن بپردازد. 4- آن را داغ نكند 5- به صورت او نزند، زيرا خداي را تسبيح مي‏گويد. 6- هر وقت از آب عبور داد آب را بر آن عرضه بدارد.
آيات و روايت فوق وجود روح در حيوانات را ثابت مي كند زيرا سخن گفتن يا حق داشتن يا زنده شدن بعد از مردن همه اينها از لوازم داشتن حيات است و لازمه حيات هم، داشتن روح است. اصلا حيوان يعني موجودي كه داراي حيات است اعم از انسان يا حيوانات ديگر و همه حيوانات داراي روح هستند منتهي مراتب روح انسان و حيوانات ديگر فرق دارد.
علامه طباطبايي نيز در شمردن موارد اطلاق روح در آيات قرآن يكي از آن موارد را اطلاق روح درباره حيوانات دانسته است:«از كلام خداي سبحان چنين بر مي‏آيد كه اين روح گاهي با ملائكه است و... و گاهي به آن حقيقتي اطلاق مي‏شود كه در حيوانات و نباتات زنده وجود دارد، و پاره‏اي از آيات اشعار به اين معنا دارد، يعني زندگي حيوانات و نباتات را هم روح ناميده چون حيات متفرع بر داشتن روح است».(9)
پي نوشت ها:
1. نحل(16)آيه5-9.
2. همان، آيه68.
3.نمل(27)آيه18.
4. همان، آيه20.
5. بقره(2)آيه 259.
6. همان،آيه260.
7. همان،آيه67.
8. كليني، محمد بن يعقوب، الكافي، انتشارات اسلاميه، ج6، ص537.
9. طباطبايي، محمد حسين، الميزان(ترجمه)، انتشارات جامعه مدرسين، ج‏13، ص 276.

ما ايمان را در قلب و روح شما زينت داديم

شايد منظور آيه زير باشد كه مي فرمايد ما ايمان را در قلب و روح شما زينت داديم و خواستني نموديم:
لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في‏ قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (1)
خداوند ايمان را محبوب شما قرار داده و آن را در دلهايتان زينت بخشيده، و (به عكس) كفر و فسق و گناه را منفورتان قرار داده است.
پي نوشت ها:
1. حجرات(49) آيه7.

اين مساله از قديمى‏ترين مسائلى است كه در ميان دانشمندان مطرح بوده گروهى طرفدار آزادى اراده انسان، و گروهى طرفدار جبر بوده ‏اند و هر كدام دلائلى براى اثبات مقصد

اين مساله از قديمى‏ترين مسائلى است كه در ميان دانشمندان مطرح بوده گروهى طرفدار آزادى اراده انسان، و گروهى طرفدار جبر بوده ‏اند و هر كدام دلائلى براى اثبات مقصد خود ذكر كرده‏ اند.

نكته اصلي كه شما بايد به آن توجه داشته باشيد اين است كه براي فهم صحيح دين و قرآن بايد تمام آيات قرآن را كنار يكديگر و هر آيه را با آيات ديگري كه آنرا توضيح مي دهد ببينيد مثلا در مقابل آياتي كه شما بيان كرده و ادعا مي كنيد دلالت بر مجبور بودن انسان در اعمالش دارد، بسياري از آيات ديگر هم است كه دلالت مي كند بر اختيار داشتن انسان در اعمالش مانند اين آيات: «وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْديكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ»(1)؛ و آنچه از رنج و مصائب به شما مى‏رسد همه از دست (اعمال زشت) خود شماست در صورتى كه خدا بسيارى از اعمال بد را عفو مى‏كند.

«إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً»(2) ؛ما راه را به او نشان داديم، خواه پذيرا شود و شكر اين نعمت را بجا آورد، يا اعراض و كفران كند.

وظيفه ما نشان دادن راه است، نه اجبار بر انتخاب، اين شما هستيد كه بايد با عقل و درك خود، حق را از باطل تشخيص دهيد، و با اراده و اختيار خود تصميم بگيريد.

در حقيقت آنچه از مجموع آيات قرآن و روايات اهل بيت(ع) استفاده مي شود همان اصل معروف" الامر بين الامرين" است، از يك سو مى‏فرمايد:" خدا راه را نشان داده و انتخاب با شما است" و از سوى ديگر مى‏افزايد:" انتخاب شما منوط به مشيت الهى است" يعنى شما استقلال كامل نداريد بلكه قدرت و توان و آزادى اراده شما همه به خواست خدا و از ناحيه او است، و هر زمان اراده كند مى‏تواند اين قدرت و آزادى را سلب كند.

به اين ترتيب نه" تفويض" و واگذارى كامل است و نه اجبار و سلب اختيار، بلكه حقيقتى است دقيق و ظريف در ميان اين دو، يا به تعبير ديگر: نوعى آزادى وابسته به مشيت الهى است، كه هر لحظه بخواهد مى‏تواند آن را باز پس گيرد، تا هم بندگان بتوانند بار تكليف و مسئوليت را كه رمز تكامل آنهاست بر دوش گيرند و هم خود را بى‏نياز از خداوند تصور نكنند.

بله اگر آياتي كه شما اشاره كرديد را از آيات ديگر جدا كنيم جاى اين توهم وجود دارد ولى با توجه به اينكه در يك آيه بيان تاثير اختيار شده، و در يك آيه ديگر بيان تاثير مشيت پروردگار، به خوبى مساله" الامر بين الامرين" تثبيت مى‏گردد.

در طول تاريخ چنين بوده كه طرفداران تفويض به همان آيه‏اى مى‏چسبند كه سخن از اختيار مطلق مى‏گويد، و طرفداران جبر به آيه‏اى كه به تنهايى بوى جبر مى‏دهد، و هر كدام مى‏خواهند پيشداوري هاى خود را با آن توجيه كنند، در حالى كه فهم صحيح كلام الهى (و هر كلام ديگر) ايجاب مى‏كند كه همه را در كنار هم بگذارند، و بدون تعصب و پيشداورى قبلى قضاوت كنند.(3)

مطلب ديگر در مورد اين آيات اين است كه در واقع هدف اين آيات تاكيد بر مسئله توحيد و خداشناسي است تا همه انسان ها فاعل واقعي را خدا دانسته و باور كنند كه مشيت و اراده تمام امور در نهايت به دست اوست.

به آيات زير توجه بفرماييد كه خداوند بيان كرده چه كسي را گمراه و يا هدايت مي كند.

1. اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ (4)

2. وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ (5)

3. وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقينَ (6)

4. وَ يَهْدي إِلَيْهِ مَنْ أَنابَ (7)

و هر كس را كه به سوى او بازگردد، هدايت مى‏نمايد

5. ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقينَ (8)

براي آشنايي بيشتر با بحث جبر و اختيار مي توانيد به كتب ذيل مراجعه نماييد.(9)

پي نوشت ها:

1. شوري(42)آيه30.

2. دهر(76)آيه3.

3. مكارم شيرازي، ناصر، تفسير نمونه، انتشارات اسلاميه، ج‏25، ص 386.

4. بقره آيه 258.

5. همان آيه 264.

6. مائده آيه 108.

7. رعد آيه 27.

 8. بقره آيه 26.

9. همان، ج26، ص64؛ موسوي همداني، ترجمه الميزان، ج‏1، ص 163؛ مطهري، مرتضي، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، ج1، ص41.

وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُواْ مَا ءَاتَيْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُواْ مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُون (1) و (به ياد آوريد) زماني را كه از شما پيمان گرفتيم و كوه طور را بالاي سر شما قرار داديم (و به شما گفتيم:) «آنچه را (از آيات و دستورهاي خداوند) به شما داده ‏ايم، با قدرت بگيريد و آنچه را در آن است به ياد داشته باشيد (و به آن عمل كنيد) شايد پرهيزكار شويد.

چند نوع جواب به اين پرسش شما داده مي شود:

1- قرار گرفتن كوه بر سر آنها جنبه" ارهاب" و ترسانيدن داشته نه اجبار، و گرنه آنچه كه ارزش ندارد پيمان اجباري است و پيمان از روي ترس هم مخالف با اين آيه لا اكراه في الدين نيست.

2-هيچ مانعي ندارد كه افراد متمرد و سركش را با تهديد به مجازات در برابر حق تسليم كنند، اين تهديد و فشار كه جنبه موقتي دارد، غرور آنها را در هم مي‏شكند و آنها را وادار به انديشه و تفكر صحيح مي‏كند و در ادامه راه با اراده و اختيار به وظائف خويش عمل مي‏كند.

و به هر حال، اين پيمان، بيشتر مربوط به جنبه‏هاي عملي آن بوده است و گرنه اعتقاد را نمي‏توان با اكراه تغيير داد. (2)

به نظر ميرسد سيره بسياري از انبياي الهي براي پاكسازي جامعه از كفر و شرك اين بوده است كه پس از رساندن دعوتشان تهديد به نزول عذاب الهي بوده است نشان دادن عذاب مي تواند معجزه اي باشد بر حقانيت دعوت پيامبر و نشانه اي براي كساني كه بخواهند ايمان بياورند از سوي ديگر در خصوص بني اسرائيل آنان به حسب ظاهر ايمان آورده بودند لكن از سر لجاجت به قوانين و پيمان هايي كه از آنان گرفته شده بود عمل نمي كردند و ملتزم به ايمانشان نبودند خداوند با نشان دادن اين معجزه خواست نشانه اي ديگر را به آنان نشان دهد تا كساني كه در شك هستند ايمانشان تقويت شود و اتمام حجتي باشد براي مغرضان از آنها، نكته ديگر كه قابل توجه است اين كه اگر نظامي الهي بر جامعه حاكم شد و مردم اين نظام را پذيرفتند اگر عده اي بخواهند قانون شكني كنند و به قوانين الهي عمل نكنند حتي به زور عذاب هم كه شده بايد ملزم شوند به عمل به قوانين الهي كه كليت آنرا خودشان با ايمانشان پذيرفته اند. مقصود آنست كه اگر فردي نظامي را با اختيار پذيرفت بايد به لوازم آن نيز پاي بند باشد نمي شود مسلمان باشد و به لوازم مسلماني پاي بند نباشد. به عنوان مثال اگر فردي با اختيار خود رفتن به خدمت نظام وظيفه را پذيرفت بايد تبعات آنرا نيز قهرا بپذيرد، نمي شود سربازي رفت و نگهباني دادن اجباري را نپذيرفت ، كسي كه به خدمت سر بازي رفت بايد سر موقع بخوابد، بيدار شود، نگهباني بدهد، لباسش را منظم كند، از امر فرمانده تخطي نكند و الا تنبيه مي شود اجباراً، لكن اين اجبار را خودش پذيرفته است، چون خدمت نظام را قبول نموده است.

اجبار و اكراه در عقيده معني ندارد، ولي در برنامه هاي عملي كه ضامن خير و سعادت انسان است چه مانعي دارد كه با اجبار مردم را به آن وادار كنند، آيا اگر كسي را به اجبار وادار به ترك اعتياد و خودداري از راه خطرناك كنند عيب دارد؟

جهت مطالعه بيشتر به تفاسير نمونه آيت الله مكارم شيرازي يا الميزان علامه طباطبايي در ذيل اين آيه هم مي توانيد مراجعه نمائيد كه در سايت موجود است.

پي نوشت:

1. بقره(2) آيه 63.

2. مكارم شيرازي، تفسير نمونه، ناشر دار الكتب الإسلامية، تهران، 1374 ش، چاپ اول ، ج‏1، ص295.

همان كساني كه سخنان را مي‏شنوند و از نيكوترين آنها پيروي مي‏كنند آنان كساني هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنها خردمندانند.

در ايه اي از قران امده است كه"و بشر العباد الذين يستمعون القول و يتبعون احسنه"

و اين يعني دادن اختيار به انتخاب بهترين راهها.

در آيه اي ديگر امده است كه :"اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيكمْ مِنْ رَبِّكمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ قَلِيلاً ما تَذَكرُونَ"  كه تبعيت از غير خدا را رد مي كند و اين يعني عدم اختيار .

 اين مساله چگونه قابل حل است ؟

 

دو پاسخ به پرسش شما مي دهيم:

1- در اين دو آيه تناقضي وجود ندارد. زيرا هر دو اشاره به اختيار انسان دارد، آيه اول اشاره به حسن انتخاب اختيار انسان در خوب تر و نيكوتر را دارد و آيه دوم هم اشاره به اختيار انسان در انتخاب بد و انتخاب خوب را دارد:

آيه اول: "و بشر العباد الذين يستمعون القول و يتبعون احسنه":(1) همان كساني كه سخنان را مي‏شنوند و از نيكوترين آنها پيروي مي‏كنند آنان كساني هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنها خردمندانند.

اين آيه به صورت يك شعار اسلامي درآمده، آزادانديشي مسلمانان، و انتخاب گري آنها را در مسائل مختلف بخوبي نشان مي‏دهد. آنها نه تنها طالب حقند و تشنه گفتار نيك، بلكه در ميان" خوب" و" خوبتر" و" نيكو" و" نيكوتر" دومي را برمي‏گزينند، خلاصه آنها خواهان بهترين و برترينند.

ظاهر اين آيه هر گونه قول و سخن را شامل مي‏شود، بندگان با ايمان خداوند از ميان تمام سخنان آن را برمي‏گزينند كه" احسن" است، و از آن تبعيت مي‏كنند، و در عمل خويش به كار مي‏بندند. يعني در واقع اختيار كامل در اجراي برنامه ها را دارند. (2)

آيه دوم : "اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيكمْ مِنْ رَبِّكمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ قَلِيلاً ما تَذَكرُونَ":(3) از چيزي كه از طرف پروردگارتان بر شما نازل شده، پيروي كنيد! و از اوليا و معبودهاي ديگر جز او، پيروي نكنيد! اما كمتر متذكّر مي‏شويد.  

از اين آيه ضمنا استفاده مي‏شود كه انسان بر سر دو راهي است، يا پذيرش ولايت و رهبري خداوند، و يا داخل شدن در (ولايت) ديگران، اگر مسير اول را قبول كند، (ولي) او تنها خدا است، اما اگر تحت ولايت ديگران قرار گيرد، هر روز بايد بار كسي را بر دوش گيرد و ارباب تازه‏اي انتخاب كند، كلمه" اولياء" كه جمع" ولي" است، اشاره به همين معني است.(4)

امر و نهي در آيه دلالت بر اختيار انسان دارد، وگرنه امر و نهي كردن كسي كه هيچ اختياري ندارد بي معنا و قبيح است.

2. اصل پرسش شما كه اختيار و جبر در انسان چگونه قابل حل است را هم جواب مي دهيم:

البته لازم است كه منظور دقيق از اصل تقدير الهي كه در عرف از آن به سرنوشت تعبير مي شود تبيين گردد؛ اصولا در مورد سرنوشت، دو تفسير وجود دارد؛ تفسير نخست مي گويد:

سرنوشت هر كس از روز نخست، بدون اطلاع و حضور او، از طرف خداوند تعيين شده؛ بنابراين هر كس با سرنوشت معيّني از مادر متولد مي شود كه قابل دگرگوني نيست. هر انساني نصيب و قسمتي دارد كه ناچار بايد به آن برسد. چه بخواهد و چه نخواهد، ‌و كوشش‌ها براي تغيير سرنوشت بيهوده است. بنا بر اين تفسير، ‌بديهي است كه انسان موجودي مجبور و بي اختيار است.

 بررسي منابع اسلامي نشان مي دهد اين تفسير مورد تأييد اسلام نيست. قبول و پذيرش آن، تمام مفاهيم مسلّم اسلامي از قبيل:‌تكليف، جهاد، سعي و كوشش و استقامت و غيره را به هم مي ريزد.

استاد شهيد مطهري مي گويد: «اگر مقصود از سرنوشت و قضا و قدر الهي،‌انكار اسباب و مسببات و از آن جمله قوه و نيرو و اراده و اختيار بشر است، چنين قضا و قدر و سرنوشتي وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد». (5)

اما در تفسير دوم از سرنوشت، در عين حال كه دست تقدير الهي در زندگي انسان و قضا و قدر الهي را مردود نمي داند، نقش انسان را در تعيين سرنوشت زندگي او مي‌پذيرد. در اين تفسير، نقش انسان نه تنها مغاير با سرنوشت نيست، بلكه جزئي از همان سرنوشت است.  در سرنوشت و تقدير انسان چنين است كه او سرنوشت خود را تعيين نمايد. در واقع اختيار داشتن انسان جزئي از تقديرات الهي است.

خداوند خواسته و مقدّر نموده كه بشر كارهاي خود را به اراده خود انجام دهد، و سرنوشت خويش را رقم زند. اين كه مي‌گوييم كارهاي انسان هم به اختيار خود او است و هم قضا و قدر الهي دخالت دارد، به همين معني است كه خدا اراده فرموده و مقدّر كرده كه بشر سرنوشت خود را تعيين كنند. بشر مختار و آزاد آفريده شده، يعني به او عقل و فكر و اراده داده شده است. بشر در كارهاي ارادي خود مانند سنگ نيست كه او را از بالا به پايين رها كرده باشند و تحت تأثير عامل جاذبة زمين خواه ناخواه به طرف زمين سقوط كند. نيز مانند گياه نيست كه تنها يك راه محدود در جلوي او هست و همين كه در شرايط معيّن رشد و نمو قرار گرفت، خواه ناخواه مواد غذايي را جذب و راه رشد و نمو را طي مي‌كند. هم چنين مانند حيوان نيست كه به حكم غريزه كارهايي انجام دهد. بشر هميشه خود را در سر چهار راه هايي مي‌بيند . هيچ گونه اجباري كه فقط يكي از آن‌ها را انتخاب كند ندارد و ساير راه‌ها بر او بسته نيست. انتخاب يكي از آن‌ها به نظر و فكر و اراده او مربوط است؛ يعني طرز فكر و انتخاب او است كه يك راه خاص را معيّن مي‌كند. (6)

اين كه از يك طرف مسئله تقدير الهي مطرح است و از طرف ديگر اختيار انسان، به اين معنا است كه خداوند مقرّر كرده كه انسان با اختيار و اراده خود، يكي از راه‌ها را انتخاب كند و آن راهي كه انسان با ارادة خود انتخاب كرده، همان است كه مقدّر است.

خداوند به قضا و قدر مقرّر كرده كه انسان با اختيار خود، آن راهي كه خداوند از ازل مي‌داند، انتخاب كند.

پس تقدير خداوندي اين است كه بشر افعال خود را از روي اختيار انجام دهد، نه اين كه تقدير او را به انجام يك طرف مجبور سازد. انسان به هر سو كه رو آورد، همان قضا و قدر او است كه با دست خود آن را انتخاب مي‌كند.

در قرآن آيات زيادي وجود دارد كه به صراحت اختيار انسان و نقش اراده او را بيان داشته است؛ مانند آيه: «ليس للانسان الا ما سعي؛ براي انسان چيزي جز حاصل سعي او نيست.» (7) و آيه « ِ إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّي يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِم (8) خداوند سرنوشت هيچ قومي را تغيير نمي دهد. مگر خودشان آن را تغيير دهند.»

جهت آگاهي بيش تر مي‌توانيد به كتاب علم پيشين الهي و اختيار، نوشته محمد سعيدي مهر؛ و انسان و سرنوشت، نوشته استاد مطهري مراجعه فرماييد.

پي‌نوشت‌ها:

1. زمر(39) آيه 18.  

2. مكارم شيرازي ناصر، تفسير نمونه، ناشر دار الكتب الإسلامية، تهران، 1374 ش، نوبت اول، ج‏19، ص 413.

3. اعراف (7) آيه 3.

4. مكارم شيرازي ناصر، تفسير نمونه، ناشر دار الكتب الإسلامية، تهران، 1374 ش، نوبت اول، ج‏6، ص 82.

5. شهيد مطهري مرتضي، مجموعة‌آثار، انتشارات صدرا، تهران، 1374ش، ج1، ص 384.

6. همان، ص 385.

7. نجم (53) آية 39.

8. رعد (13) آية 11.

"لا اکراه في الدين" هم بيان حقيقتي است و هم حکمي که بر آن حقيقت استوار است.

"لا اکراه في الدين" هم بيان حقيقتي است و هم حکمي که بر آن حقيقت استوار است.

حقيقتي که اين جمله بيان مي کند،"اجباري نبودن دين و عقيده" است زيرا دين  و عقيده باور قلبي نسبت به حقايق مربوط به مبدأ و معاد است که منشا و انگيزاننده به سوي عمل است و باور قلبي هم اجبار پذير نيست. کسي را نمي توان به باورداشتن توحيد يا نبوت يا معاد و به دوست داشتن خدا و بندگان صالح خدا و نفرت داشتن از شيطان و دشمنان خدا وادار کرد. قلب از حوزه تسلط انسان ها خارج است. نمي توان کسي را به باور داشتن يا دوست داشتن وادار نمود.

اگر با فردي با برهان مواجه شدي و ذهن و روحش را قانع کردي، به يقين مي رسد. اگر جمال و زيبايي حق را به او نماياندي، معتقد و عاشق مي شود.

همچنان که وقتي با بي پايگي و بي برهاني باطل مواجه شد و زشتي و نفرت انگيزي باطل را ديد، خواه ناخواه از آن متنفر مي شود. نمي توان او را به دوست داشتن و باور قلبي  وادار کرد. از اين رو در ادامه مي فرمايد" قد تبين الرشد من الغي" رشد و هدايت از غي و گمراهي و ضلالت آشکار شده است زيرا حق برهان دارد و زيبا است. باطل برهان ندارد و زشت و نفرت انگيز است.

اما حکم تکليفي اين است که اي پيامبر و اي مؤمنان !حق نداريد افراد را به زور به دين وارد کنيد و به پذيرش اعتقادي واداريد زيرا دين داري اجباري فقط ظاهرسازي است و مقبول خدا نيست. خدا دينداري واقعي و ريشه دار را مي خواهد ،نه دينداري اجباري و بي ريشه را.

اين معناي گزاره "لا اکراه في الدين" (1) است.

اما گزاره:"ان الدين عند الله الاسلام" (2) و "وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرين" (3):

دين به معناي باور به عقايد حق و آراسته شدن به اخلاق انساني و عمل به دستور هاي خدا است. اين دين يکي بيش نيست زيرا حقيقت چندگانه نيست. همه پيامبران به باور به توحيد و نبوت و معاد دعوت کرده اند. دين همه پيامبران يکي بوده و آن تسليم خدا بودن و باور هاي وحياني را پذيرفتن و به اخلاق خدايي آراسته شدن و احکام وحياني را عمل کردن است. معناي "دين  نزد خدا فقط اسلام( تسليم امر و خواست و هدايت خدا بودن) است".

اگر امروز ما با دين هاي متفاوت روبرو هستيم ،به خاطر تحريف هايي است که برخي در دين پيامبران ايجاد کرده اند و گرنه دين (نه شريعت ) موسي و عيسي و محمد صلوات الله عليهم اجمعين يکي بوده است. به همين لحاظ در قرآن، دين حق را يگانه شمرده و آن را اسلام يعني "تسليم معارف و دستورهاي وحياني " معرفي کرده است.

پاي بندي و اعتقاد قلبي و تسليم عملي به ديني که وحياني و برهاني و حق بودن آن قطعي نيست، تسليم خدا بودن نيست. اگر انسان ها براي پذيرش دين بر مبناي برهان و منطق و دليل معتبر عقلي و نقلي عمل کنند، همگي به يک دين معتقد مي گردند، ديني که وحياني بودن متنش ثابت باشد، معارفش به برهان متکي باشد، دستور هايش با سند معتبر به دست ما رسيده باشد. چنين ديني فقط دين پيامبر آخرين است که اسلام نام گرفته است.

هيچ دين ديگري امروز وجود ندارد که وحي بودن متنش ثابت باشد و باورهايش متکي به برهان و دستور هاي عملي اش با سند معتبر رسيده باشد.

با توجه به توضيح بالا حکم متدينان به اديان توحيدي معلوم مي شود. اگر آنان به توحيد و معاد باور داشته و به رهاورد نبوت پيامبرشان پايبند بوده و منتظر پيامبر بعد باشند و در صورت اثبات نبوت پيامبر اسلام برايشان، ايمان بياورند، اينان مؤمن واقعي مي باشند و پاداش خدا شامل حالشان مي شود ولي اگر براي خدا شريک تراشيده (اهريمن را همرديف يزدان و خالق بشمرند يا حضرت عيسي يا عزير را پسر خدا  بدانند و ...) و به معاد باور نداشته و به دينشان پايبند نباشند و در صورت اثبات نبوت پيامبر خاتم، نبوت او را نپذيرند، اينان کافر و مشرک بوده و کيفر خدا در انتظارشان است.

آيه زير به زيبا ترين وجه اهل کتاب مؤمن را معرفي مي کند:

وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرى‏ أَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنَّا فَاكْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدينَ وَ ما لَنا لا نُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما جاءَنا مِنَ الْحَقِّ وَ نَطْمَعُ أَنْ يُدْخِلَنا رَبُّنا مَعَ الْقَوْمِ الصَّالِحينَ فَأَثابَهُمُ اللَّهُ بِما قالُوا جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنينَ (4)

و هر زمان آياتى را كه بر پيامبر (اسلام) نازل شده بشنوند، چشمهاى آنها را مى‏بينى كه (از شوق،) اشك مى‏ريزد، بخاطر حقيقتى كه دريافته‏اند آنها مى‏گويند: «پروردگارا! ايمان آورديم پس ما را با گواهان (و شاهدان حق، در زمره ياران محمد) بنويس! چرا ما به خدا و آنچه از حق به ما رسيده است، ايمان نياوريم، در حالى كه آرزو داريم پروردگارمان ما را در زمره صالحان قرار دهد؟!» خداوند بخاطر اين سخن، به آنها باغ هايى از بهشت پاداش داد كه از زير درختانش، نهرها جارى است جاودانه در آن خواهند ماند و اين است جزاى نيكوكاران!

بنا بر اين اهل کتاب به بيان قرآن مؤمن و کافر دارند. اهل کتاب مؤمن همان باورمندان به توحيد و نبوت و معاد هستند که از شريک تراشيدن براي خدا دوري گزيده و به دين و احکام آن پايبند بوده و با شناخت پيامبر بعدي بلافاصله به او ايمان مي آورند و آنان که به واقع به مبدأ و معاد معتقد نيستند و براي خدا شريک تراشيده و با ثابت شدن نبوت پيامبر بعدي حاضر نيستند به او ايمان بياورند، کافر واقعي هستند و قهر خدا در انتظار آنان است.

پي نوشت ها:

1. بقره (2) آيه 256.

2. آل عمران (3) آيه 19.

3. آل عمران (3) آيه 85.

4. مائده (5) آيه 83-85.

اسلام چون آخرين دين الهي است، نسخ كننده دستور العمل هاي اديان ديگر و ارائه دهنده آخرين دستور العمل است.

اسلام چون آخرين دين الهي است، نسخ كننده دستور العمل هاي اديان ديگر و ارائه دهنده آخرين دستور العمل است. اما حق آزادي انتخاب دين نسخ نشده و يك حقيقت و حكم هميشگي است. اين حق انتخاب دين در آيات  به اين صورت بيان شده:

"لا اكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي ...(1)

اين آيه هم بيان حقيقتي است و هم حكمي كه بر آن حقيقت استوار است.

حقيقتي كه اين جمله بيان مي كند،"اجباري نبودن دين و عقيده" است زيرا دين  و عقيده باور قلبي نسبت به حقايق مربوط به مبدا و معاد است كه منشا و انگيزاننده به سوي عمل است و باور قلبي هم اجبار پذير نيست. كسي را نمي توان به باورداشتن توحيد يا نبوت يا معاد و به دوست داشتن خدا و بندگان صالح خدا و نفرت داشتن از شيطان و دشمنان خدا وادار كرد. قلب از حوزه تسلط انسان ها خارج است. نمي توان كسي را به باور داشتن يا دوست داشتن وادار نمود.

اگر با فردي با برهان مواجه شدي و ذهن و روحش را قانع كردي، به يقين مي رسد. اگر جمال و زيبايي حق را به او نماياندي، معتقد و عاشق مي شود.

همچنان كه وقتي با بي پايگي و بي برهاني باطل مواجه شد و زشتي و نفرت انگيزي باطل را ديد، خواه ناخواه از آن متنفر مي شود. نمي توان او را به دوست داشتن و باور قلبي  وادار كرد. از اين رو در ادامه مي فرمايد" قد تبين الرشد من الغي" رشد و هدايت از غي و گمراهي و ضلالت آشكار شده است. زيرا حق برهان دارد و زيبا است. باطل برهان ندارد و زشت و نفرت انگيز است.

اما حكم تكليفي اين است كه اي پيامبر و اي مؤمنان !حق نداريد افراد را به زور به دين وارد كنيد و به پذيرش اعتقادي وا داريد. زيرا دين داري اجباري فقط ظاهرسازي است و مقبول خدا نيست. خدا دينداري واقعي و ريشه دار را مي خواهد ،نه دينداري اجباري و بي ريشه را.

2. إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً (2)

ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد (و پذيرا گردد) يا ناسپاس!

3. وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنا لِلظَّالِمينَ ناراً أَحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها وَ إِنْ يَسْتَغيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ بِئْسَ الشَّرابُ وَ ساءَتْ مُرْتَفَقاً (3)

بگو: «اين حقّ است از سوي پروردگارتان! هر كس مي‏خواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود)، و هر كس مي خواهد كافر گردد!» ما براي ستمگران آتشي آماده كرديم كه سراپرده‏اش آنان را از هر سو احاطه كرده است! و اگر تقاضاي آب كنند، آبي براي آنان مي آورند كه همچون فلز گداخته صورتها را بريان مي‏كند! چه بد نوشيدني، و چه بد محل اجتماعي است!

اين آيات ضمن آزاد شمردن انسان در انتخاب دين ، او را در صورت انتخاب حق، مؤمن شمرده و مستحق پاداش مي شمارند و در صورت انتخاب غير حق، كافر شمرده و مستحق آتش دوزخ مي شمارند و در تورات و انجيل هم همين حكم آمده است.

اين گونه نيست كه تورات و انجيل گفته باشد هر كس در انتخاب دين آزاد است و هر ديني را برگزيند، حق است و بهشتي مي شود.

اگر شما ادعا داريد كه تورات و انجيل انسان را در انتخاب دين آزاد دانسته و هر انتخابي را حق و سبب پاداش مي داند، مدرك و مستند خود را ارائه دهيد.

پي نوشت ها:

1.بقره آيه 255.

2. انسان (76) آيه 3.

3. كهف (18) آيه 29.

براي اين كه بدانيم هدايت و كفر اختياري هست يا نه؟ بايد همه آيات قرآن را ببينيم تا معناي هر آيه در جاي خودش روشن شود.

خود خدايي كه فرموده: " يضل من يشاء و يهدي من يشاء"؛ فرموده است ما به انسان ها عقل و فطرت خداشناس و خداجو داديم و براي هدايت آنان پيامبران و كتاب هاي آسماني را فرستاديم و نازل كرديم  و امر و نهي كرده و براي امتثال كنندگان امر، پاداش و براي مرتكبان نهي، كيفر قرار داده است.

تا اينجا همه اينها دلالت بر اختيار و آزادي و تكليف دارد.

در آيات فراوان ديگر خداوند اعلام كرده همه انسان ها را براي رسيدن به خلافت خود و بنده شدن و شايستگي ورود به بهشت يافتن ، آفريده است.

بنا بر اين مجموع اين آيات و آيات فراوان ديگر همگي به صراحت بر آزاد و مختار بودن انسان دلالت دارد و ما اين آزادي را هم در وجود خود مي يابيم و انكار آن مثل انكار آفتاب در نيمروز است.

بنا بر اين منظور از آيه "يضل من يشاء" انكار اختيار انسان نيست زيرا مشيت و خواست خدا بر هدايت همه هدايت جويان است و خدا ضلالت كسي را ابتداءا نمي خواهد و كسي را براي به جهنم بردن خلق نكرده است. شيطان كه اولين كافر است به اختيار بد خود كافر شد.

اما آيه بالا دو پيام دارد اول اين كه هيچ چيز حتي كفر كافر بدون مشيت و خواست تكويني خدا تحقق نمي يابد و خدا اگر اجازه ندهد، هيچ كس را توان كفر ورزيدن نيست. خداوند ايمان اجباري افراد را نخواسته  كه اگر مي خواست همه مؤمن مي شدند:

وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَميعا(1)

اگر خدا مي خواست همه مردم ايمان مي آوردند.

بلكه ايمان اختياري آنان را خواسته و كفر اختياري آنان را اجازه داده است.

دوم اين كه كفر كافر تحميل بر خدا و علي رغم اراده خدا نيست زيرا اگر كافر عليرغم اراده خدا كفر ورزيده باشد  پس خدا مغلوب شده در حالي كه خدا غالب قهار است و مغلوب نمي شود همچنان كه اگر خدا اطاعت هم مي شود ، مطيع مجبور به اطاعت نبوده و خدا هم گر چه اطاعت او را مي خواهد و دوست دارد و از آن ناخشنود نيست ولي مجبورش به اطاعت نكرده است لذا امام حسن مجتبي در رد جبر و تفويض فرمود:

ان الله لم يطَع مكرِها و لو يعصَ مغلوبا(2)

خدا نه به اجبار اطاعت مي شود و نه با مغلوب شدن، معصيت مي گردد بلكه همه به اذن و مشيت مطلقه خداست.

مطلب ديگر هدايت كردن و گمراه كردن پاداشي و كيفري است. خداوند انسان هايي را كه به سوي او رهسپار شوند و به پيامبرانش ايمان بياورند، كمك مي كند و دستگيري مي نمايد و توفيق مي دهد و كساني را هم كه از او روبگردانند و آياتش را تكذيب كنند، به كيفر اين اعراض، وامي گذارد و توفيق خود را از آنان دريغ مي كند و آنان در گمراهي غوطه ور مي شوند و اين گمراه گري كيفري خداست.

پي نوشت ها:

1. يونس(10)آيه99.

2. تحف العقول، ابن شعبه، ص231.

 

 

صفحه‌ها