تفسير و علوم قرآني

اين سخن همان نظريه «وحي نفسي» است.

وحي نفسي بدين معناست كه انسان هايي هستند كه از ظلم و ستمي كه در جوامع مي‏بينند، رنج مي‏برند و هميشه در فكر اصلاح اجتماع خود هستند و با خود درباره چگونگي اصلاح جامعه تفكر دارند. چنين افرادي گاهي مورد خطاب شخصيت دروني خود واقع مي‏شوند و مطالبي را از عمق ضمير خود مي‏شنوند و گويي فردي اين مطالب را به آن ها القا مي‏كند.

رشيد رضا در تعريف وحي نفسي مي‏گويد:

وحي نفسي عبارت از يك نوع الهامي است كه در اثر استعداد نفوس عاليه و برجسته سر مي‏زند و از آن گونه وجودها تراوش مي‏كند. افكار و آرزوهاي مدعي نبوت براي او الهامي آفريده كه از عقل باطن يا نفس روحاني بلند پايه‏اش سرزده و بر مخيّله عالي او مستولي شده و اعتقادي كه از آن برايش حاصل شده و برديده‏اش منعكس شده و در اثر آن فرشته را در برابر خود مجسم ديده و صدايي او به گوشش رسيده است. (1)

بر خلاف اين تصور و نظريه، وحي يك واقعيت قطعي خارجي است و وحي كننده، خداوند سبحان است كه به طور مستقيم يا غير مستقيم پيامبر را مخاطب قرار مي‏دهد به چند دليل:

1. اگر پيامبران مخاطب نفس روحاني خود بودند و يقين داشتند يا احتمال مي دادند اين مطالب نداي ضمير خودشان است، استناد اين سخنان به خدا براي آنان حكم افترا داشت و كساني كه در آن درجه از خدا ترسي هستند، هيچ گاه به خود اجازه نمي‏دهند سخنان نفس قدسي خود يا سخناني كه به وحيانيت آن قطع و يقين ندارند را ـ هر چند ارزشمند و مفيد باشند ـ به خداوند نسبت دهند و ادعاي وحيانيت آن ها را بنمايند؛ زيرا مي‏دانند افترا ، بزرگ‏ترين ظلم است و مرتكب آن در محضر خدا به اشدّ عذاب گرفتار خواهد شد و هيچ كس هم نمي‏تواند در قبال خداوند ياور او باشد:

«وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَي عَلَي اللّه‏ِ كَذِباً أَوْ قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ َّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ‏ء» (2)

كيست ستمكاتر از آن كه بر خدا دروغ مي‏بندد يا مي‏گويد:به من وحي شده است و حال آنكه چيزي به او وحي نشده است.

«وَإِذَا تُتْلَي عَلَيْهِمْ آيَاتُنَا بَيِّنَاتٍ قَالَ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءَنَا ائْتِ بِقرآن غَيْرِ هذَا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ مَايَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِن تِلْقَاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاَّ مَا يُوحَي إِلَيَّ إِنِّي أَخَافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذَابَ يَوْمٍ عَظِيمٍ قُل لوْ شَاءَ اللّه‏ُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلاَ أَدْرَاكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فُيكُمْ عُمُراً مِن قَبْلِهِ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ». (4)

و چون آيات روشن ما بر آنان خوانده شود، آنان كه به ديدار ما اميد ندارند مي‏گويند: قرآن ديگري جز اين بياور يا آن را عوض كن. »بگو:«مرا نرسد كه آن را از پيش خود عوض كنم جز آن چه را كه به من وحي مي‏شود پيروي نمي‏كنم اگر پروردگارم را نافرماني كنم، از عذاب روزي بزرگ مي‏ترسم، بگو:اگر خدا مي‏خواست آن را بر شما نمي‏خواندم و شما را بدان آگاه نمي‏گردانيد.قطعا پيش از آن، روزگاري در ميان شما به سر برده‏ام، آيا فكر نمي‏كنيد؟».

«وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَـمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ فَمَا مِنكُم مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِينَ». (5)

و اگر پاره‏اي گفته‏ها بر ما بسته بود دست راستش را سخت مي‏گرفتيم، سپس رگ قلبش را پاره مي‏كرديم و هيچ يك از شما مانع از او نمي‏شد.

بنابراين براي خود پيامبران به قطع روشن شده كه آنچه بر آنان القا مي‏شود از طرف خداوند است و اگر اين مطلب برايشان يقيني و قطعي نبود ، به خود اجازه نمي دادند آن را به خدا نسبت دهند و وحي بخوانند.

2. از دلايل قوي ديگر بر اين كه وحي، سخن باطن و ضمير مدعي نبوت نيست ، اين كه اين ضمير ناخود آگاه در ديگر انسان‏ها هم هست و بسياري از انسان‏ها در طول تاريخ و در زمان‏هاي مختلف بوده‏اند كه مانند پيامبران از مشاهده جور و ظلم و جهل حاكم بر جوامع انساني در عذاب بوده‏اند و دغدغه اصلاح داشته‏اند و براي اصلاح اقدام كرده‏اند و برنامه هايي ارائه داده‏اند، ولي هيچ گاه برنامه‏هاي خود را مستند به منشأ غيبي نكرده و وحي نشمرده‏اند در حالي كه مي توانستند آن را وحي بشمرند تا مؤثرتر باشد .

3. برنامه‏هاي مصلحان هم با برنامه‏هاي پيامبران اصلاً قابل قياس نيست و تفاوت آنها از زمين تا آسمان است. آنان گرچه از سر اخلاص و تعهد و دلسوزي حرف زده‏اند، ولي حرفهايشان در افق انساني است و با افق وحي اصلاً قابل مقايسه نيست. قرآن مي‏فرمايد:

«أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَل لاَّ يُؤْمِنُونَ فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِن كَانُوا صَادِقِينَ». (6)

آيا مي‏گويند:آن را بر بافته، بلكه باور ندارند پس اگر راست مي‏گويند، سخني مثل آن بياورند.

4. پيامبران براي اثبات اين كه سخني كه ارائه مي دهند از خداست و از خودشان يا ديگري نيست، معجزه مي آورند و معجزه كاري است كه از توان جنس بشر بيرون است و تا خدا اجازه ندهد، معجزه تحقق نمي يابد و عقل حكم ميكند بر قبح ظاهر كردن معجزه به دست كسي كه خواسته يا نا خواسته بر خدا دروغ ببندد خداوند هم اجازه نمي دهد معجزه به دست كسي كه بر او افترا بسته است، جاري شود، و عقل بر قبح صدور اين امر از خداوند حاكم است ؛بنا بر اين، وقوع معجزات از طرف پيامبران دليل روشن بر اين است كه سخنشان خدايي است و جوشيده ضميرشان نمي باشد.

5- اگر اين گفته درست باشد، كتاب هاي آسماني از حجيت مي افتند و لازمه اين امر اين است كه در تمام اعصار دست انسان ها از دين كوتاه باشد و ادله لزوم دين با اين گفتار كاملا در تضاد است و ادله و براهين نياز به دين جداي از وضوح نياز انسان به دين در كتاب هاي كلامي مفصل بيان شده است. (7)

پي نوشت ها

1. محمد رشيد رضا، وحي محمدي، ترجمه محمدعلي خليلي، چاپ دوم ، تهران ، بنياد علوم اسلامي،1361، ص22 و 67 ـ 68.

2. انعام(6) آيه 93.

3. احقاف(46) آيه 8.

4. يونس (10) آيه 15 ـ 16.

5. حاقّه (69) آيه 46 ـ 47.

6. طور(52) آيه 33-34.

7. سيد عبد الحسين طيب ،كلم الطيب در تقرير عقايد اسلام‏؛ ناشر: كتابخانه اسلام‏.

إعجاز قرآن، نه تنها بر فرابشري بودن قرآن دلالت دارد، بلكه بر الهي بودن قرآن نيز دلالت دارد زيرا آورنده قرآن، يعني پيامبر (ص)، مدعي است كه قرآن از سوي خدا نازل شده و معجزه، دلالت بر صداقت آورنده معجزه دارد. از اين رو، صدور معجزه از سوي مدعي دروغين نبوت، محال است؛ زيرا معجزه تصديق خدا بر إدعاي نبوت است و تصديق شخصي كه به دروغ ادعاي نبوت نموده، قبيح است و صدور فعل قبيح، از خداوند متعال محال است.

علاوه بر اين، صدور معجزه از مدعي دروغين نبوت، با قاعده عقلي «لُطف» كه از سوي متكلمان إسلامي مطرح شده، منافات دارد. طبق «قاعده لطف» لازم است كه خداوند متعال مدعي دروغين نبوت را رسوا كند و اگر مدعي نبوت ادعاي نبوت كند و كاري را به عنوان معجزه ارائه دهد و مردم نتوانند تشخيص دهند كه آن امر معجزه است يا خير، در صورت دروغ‏گو بودن مدعي نبوت، خداوند بايد حقيقت را براي مردم روشن و مدعي نبوت را رسوا و يا مجازات كند؛ در حالي كه نه تنها آورنده قرآن را خداوند متعال رسوا نكرده، بلكه با ساير معجزات وي را تأييد نموده و بعد از گذشت هزار و اندي سال، بر عزت و اقتدار ايشان افزوده است.

در توضيح قاعده لطف بايد بگوييم كه يكي از اصول و قواعد مهم در كلام عدليه (شيعه و معتزله)، قاعده لطف است كه پس از قاعده حسن و قبح عقلي، مهم ترين قاعده كلامي به شمار مي رود. متكلمان عدليه بسياري از آموزه ها و عقايد ديني را براساس آن اثبات كرده اند. وجوب تكاليف ديني، ‌لزوم بعثت پيامبران و وجوب عصمت انبيا، وعده و وعيدهاي الهي، و وجوب امامت، از جمله مسائلي است كه بر اين قاعده استوار گرديده اند.

لطف در اصطلاح متكلمان، از صفات فعل الهي است؛ يعني افعالي كه به مكلفان مربوط مي شود و مقصود اين است كه خداوند آنچه را مايه گرايش مكلفان به طاعت و دوري گزيدن آنان از معصيت مي باشد،در حق آنان انجام داده و اين امر، مقتضاي عدل و حكمت الهي است.

مشهورترين دليل عقلي بر وجوب لطف بر خداوند، اصل حكمت است؛ به اين بيان كه ترك لطف، مستلزم نقض غرض است و نقض غرض، مخالف حكمت و باطل است. پس عمل به لطف، واجب است.

 

پي نوشت:

1.  براي مطالعه تفصيلي دلايل از سوي خدا بودن قرآن، ر.ك: آيت الله مصباح يزدي، قرآن‏شناسي، قم، مؤسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني ، 1380 ش، ج ‏1، ص 107 - 1890.

يكي از دلائل حقانيت قرآن و اينكه از طرف خدا نازل شده اين است كه ...

يكي از دلائل حقانيت قرآن و اينكه از طرف خدا نازل شده اين است كه در سراسر آن تضاد و اختلاف نيست براي روشن شدن اين حقيقت به توضيح زير توجه فرمائيد.

" روحيات هر انساني دائما در تغيير است قانون تكامل در شرائط عادي در صورتي كه وضع استثنايي بوجود نيايد انسان و روحيات افكار او را هم در بر مي‏گيرد و دائما با گذشت روز و ماه و سال، زبان و فكر و سخنان انسانها را دگرگون ميسازد، اگر با دقت نگاه كنيم هرگز نوشته‏هاي يك نفر نويسنده يكسان نيست بلكه آغاز و انجام يك كتاب نيز تفاوت دارد، مخصوصا اگر كسي در كوران حوادث بزرگ قرار گرفته باشد حوادثي كه پايه يك انقلاب فكري و اجتماعي و عقيده‏اي همه جانبه را پي‏ريزي كند او هر قدر بخواهد سخنان خود را يكسان و يك نواخت و عطف به سابق تحويل دهد قادر نيست، بخصوص اگر او درس نخوانده و پرورش يافته يك محيط كاملا عقب افتاده ‏اي باشد.

اما قرآن كه در مدت 23 سال بر طبق احتياجات و نيازمنديهاي تربيتي مردم در شرائط و ظروف كاملا مختلف نازل شده، كتابي است كه درباره موضوعات كاملا متنوع سخن مي‏گويد و مانند كتابهاي معمولي كه تنها يك بحث اجتماعي يا سياسي يا فلسفي يا حقوقي يا تاريخي را تعقيب مي‏كند نيست، بلكه گاهي در باره توحيد و اسرار آفرينش، و زماني درباره احكام و قوانين و آداب و سنن، وقت ديگر درباره امتهاي پيشين و سرگذشت تكان دهنده آنان، و زماني درباره مواعظ و نصايح و عبادات و رابطه بندگان با خدا سخن مي‏گويد، و بگفته دكتر گوستاولبون قرآن كتاب آسماني مسلمانان منحصر به تعاليم و دستورهاي مذهبي تنها نيست بلكه دستورهاي سياسي و اجتماعي مسلمانان نيز در آن درج است.

چنين كتاب با اين مشخصات عادتا ممكن نيست خالي از تضاد و تناقض و مختلف گويي و نوسانهاي زياد باشد، اما هنگامي كه مي‏بينيم باتمام اين جهات همه آيات آن هماهنگ، خالي از هر گونه تضاد و اختلاف و ناموزوني است، بخوبي مي‏توانيم حدس بزنيم كه اين كتاب زائيده افكار انسانها نيست بلكه از ناحيه خداوند است چنان كه خود قرآن اين حقيقت را در آيه فوق بيان كرده است".

آيه شريفه در صدد بيان اين مطلب است كه چنين كتابي با اين ويژگي ها اگر از جانب غير خدا بود حتما مي بايست در آن تناقض وجود داشته باشد. معني اش اين نيست كه هيچ كتاب بشري بدون تناقض نيست.

آيت الله مكارم شيرازي، تفسير نمونه، ج‏4، ص: 28-29.

قرآن خود را كلام خدا ناميده...

قرآن خود را كلام خدا ناميده و نشانه خدايي بودن خود را اين اعلام كرده كه بشر از آوردن كتابي مثل آن بلكه از آوردن ده سوره مانند آن بلكه از آوردن يك سوره همانند آن ناتوان است . اعلام كرده اگر فرد يا جمعي از بشر و جن يا به كمك هم توانستند حداقل يك سوره مانند قرآن بياورند كه كلام شناسان منصف اعم از متدين يا غير متدين همانندي آن را امضا كنند،  نشانه غير خدايي بودن قرآن باشد . تا امروز كه بيش از 14 قرن از نزول قرآن مي گذرد ،با وجود انگيزه هاي قوي و  دشمني هاي آشكار و با وجود سعي و تلاش فراوان بشر و با وجود فصيحان و بليغان عرب در طول تاريخ  از اجابت اين هماورد طلبي ناتوان بوده و خود اين بهترين دليل بر خدايي بودن قرآن است.

خدا حق مطلق است . كلام خدا هم بايد حق مطلق باشد و هست . همين نشانه آشكار ديگر بر خدايي بودن قرآن است:

لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ؛ (1)

 هيچ گونه باطلي، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمي‏آيد ،چرا كه از سوي خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است!

اگر كسي توانست در اين كتاب سر سوزني باطل يا اختلاف و تناقض و ناهماهنگي بيابد، نشانه غير خدايي بودن آن را يافته است:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً ؛(2)

آيا درباره قرآن نمي‏انديشند؟! اگر از سوي غير خدا بود، اختلاف فراواني در آن مي‏يافتند.

 

پي نوشت ها:

1. فصلت (41) آيه 42.

2. نساء (4) آيه 82 .

تمام آيات الهي با شان نزول خاص به خودش مرتبط است ...

تمام آيات الهي با شان نزول خاص به خودش مرتبط است و محور آن علم خداي متعال است كه قبل از وقوع همه حوادث وجود داشته است و البته مي دانيم قرآن كتاب هدايت است و در امر هدايت نياز به وقوع حوادث دارد به اين معنا كه بايد حوادثي كه از قبل جزء معلومات الهي بود رخ مي داد تا خداي متعال آن حادثه ها را به عنوان آيه يا عبرتي بر پيامبرش عرضه مي كرد. پس خداي متعال مطابق با علم اش عمل كرد، زيرا حوادث قبل از ظهور قرآن جزء معلومات الهي بوده اند و خداي متعال عالم به همه احوال زمان چه گذشته و چه حال و چه آينده است.

كتاب خدا سرشار از حوادثي است كه بخش فراواني از آن به  سرگذشت امت هاي پيشين اختصاص دارد و البته در اين كتاب اشاره به واقعه هاي جديد هم چون واقعه "افك" و بسياري ديگر از حادثه  هم شده كه از نظر زماني نسبت به موضوع حوادث پيشينيان جديد بوده است، اما در ساحت علم الهي، حوادث جديد هم سابقه اي از قبل داشته و ترسيم بوده است و مي بايستي براي تكميل آيات الهي اين واقعه ها در خارج به ثبت مي رسيد و نيازي به زمينه سازي پيامبر (ص) براي نزول قرآن نبود. اگر چه پيامبر(ص) خواسته يا نا خواسته زمينه دريافت وحي الهي و كلام خدا را فراهم كردند. چون خداي متعال قلب پاك پيامبر را آماده دريافت وحي نمودند.

به هر حال شان نزول آيات، بهانه تفسير آيات اند نه بهانه نزول و كمترين فايده آن اين است كه هر آيه اي با شان نزول خاص به خود، موجب پر رنگ تر شدن مضمون آن آيه و معطوف شدنش در ذهن ها مي شود.

پس نتيجه اين كه از قبل زمينه همه حوادث در علم خدا نقش گرفته و ترسيم شده است و پيامبر خدا(ص) با ظرفيت وجودي شان منزل گاه وحي الهي شدند و حوادثي كه در طول زندگي ايشان رخ داده و بخشي از قرآن شده، زمينه اصلي اش از قبل در علم الهي تصوير شده بود و حوادث خود بخشي از قرآن است  و بايد اتفاق مي افتاد.

آيا علم خدا منافات با اراده پيامبر داشت؟

بايد گفت: اراده پيامبر(ص)، چون تابع وحي الهي بود، پس  نمي توانست از علم خدا خارج يا با آن منافات داشته باشد. 

آياتي كه در پي مي آيد، در تاييد اين سخن است.

"ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي‏"وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي‏"إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي"‏ (1)

كه هرگز دوست شما (محمّد(ص)) منحرف نشده و مقصد را گم نكرده است. و هرگز از روي هواي نفس سخن نمي‏گويد. آن چه مي‏گويد،چيزي جز وحي كه بر او نازل شده نيست!

خداي متعال پيامبرش را مي ستايد كه از خود چيزي نمي گويد.

بنا بر اين؛ پيامبر(ص) مامور به تبليغ قرآني بود كه  ريشه در علم خدا  داشت و البته حضرت مامور بود تا بتواند چنين آيين با عظمتي را در دل هاي عوام و جاهل آن روزگار تبليغ كند.  

علاوه براين، اگر وحي نباشد، پيامبري معنا ندارد و مسير هدايت شكل نمي گيرد. همه پيامبران الهي در مسيرتبليغ دين و آيين مربوطه؛ تابع وحي و مامور به ابلاغ آن هستند.

آيا پيامبر در وحي قرآن نقشي نداشت؟

نقش پيامبر (ص) در وحي، نقش واسطه است.

با اين توضيح كه پيامبر هنگام وحي دو نوع ماموريت داشتند كه ماموريت اول ايشان، دريافت اصل وحي و ابلاغ آن به دليل داشتن ظرفيت وجودي بالاي حضرت بود و ماموريت دوم ايشان، تفسير و تبيين آن بوده كه به هر دو مطلب، قرآن اشاره كرده است.

نقش پيامبر در دريافت و ابلاغ وحي:

خداي متعال در كتابش فرمود:" كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ في‏ أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ لِتَتْلُوَا عَلَيْهِمُ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ..." (2)

همان گونه(كه پيامبران پيشين را مبعوث كرديم،) تو را به ميان امّتي فرستاديم كه پيش از آنها امّت هاي ديگري آمدند و رفتند، تا آن چه را به تو وحي نموده‏ايم، بر آنان بخواني.

قرآن، موضوع بعثت انبياء و ماموريت ديني ايشان از طرف خداي متعال را يك سنت جاري و هميشگي در عالم دانسته پيامبران را مامور تبيين و تفسير پيام الهي بر شمرده است. 

مفسرين در توضيح آيه شريفه گذشته نوشته اند:

1.معناي آيه اين است كه: تو را در امتي فرستاديم كه قبل از ايشان امت هاي ديگري بودند و گذشتند، و اين ارسال، نظير همان ارسال و بر طبق سنتي است كه همواره در عالم جريان داشته، ارسال تو نيز بدين منظور بوده كه بر امتت آن چه را كه به سويت وحي مي ‏كنيم تلاوت و براي آن ها مضامين اين كتاب را تبليغ كني.(3)                       

2.هدف از ارسال پيامبر اين است كه حقيقت رسالت را بيان كند. پيامبر در تمام كوشش هاي خود، فقط سخن خدا را بر مردم مي‏ خواند، يعني او پديد آورنده وحي نيست، بلكه نقش آينه را دارد و رسالت را به امّت خود منعكس مي‏كند.(4)

نقش پيامبر در تبيين و تفسير وحي:

خداي متعال فرمود:

" بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون"(5)

(از آن ها بپرسيد كه) از دلايل روشن و كتب (پيامبران پيشين آگاه اند!) و ما اين ذكر (قرآن) را بر تو نازل كرديم، تا آن چه به سوي مردم نازل شده است براي آن ها روشن كني و شايد انديشه كنند.

خداي متعال در اين آيه شريفه، وحي قرآني را بر قلب پيامبرش منعكس و او را مامور به تبيين و تفسير دين اسلام بر مردم كرد تا شايد آگاه شوند.

نتيجه اين كه پيامبراكرم(ص) درباره وحي، هم نقش واسطه و هم نقش هادي و مفسر را ايفا كرد و بايد بدانيم كه فقط انسان كاملي چون حضرت مي توانست تحمل شنيدن وحي را داشته باشد، در غير اين صورت وحي اي نازل نمي شد،هر چند هنگام شنيدن پيام الهي به دليل عظمت وحي، حال حضرت دگرگون مي شد.

پي نوشت ها:

1. سوره نجم، آيات 2 تا 4.

2. سوره رعد، آيه 30.

3. طباطبايي سيد محمد حسين، تفسير الميزان، ترجمه موسوي همداني سيد محمد باقر، قم، انتشارات اسلامي، چاپ پنجم،سال 1374 ه ش، ج‏11، ص 490.

4. مترجمان، تفسير هدايت، مشهد،انتشارات بنياد پژوهش هاي اسلامي آستان قدس رضوي، چاپ اول، سال 1377 ه ش، ج‏5، ص 282.

5. سوره نحل، آيه 44.

وَ أَوْحي‏ فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها(1) ؛در هر آسماني فرمان خود را وحي كرد و نظام لازم را به آن ها بخشيد.

 اشاره به اين است كه تنها با آفرينش آسمان ها مساله تمام نشد، بلكه در هر كدام آن ها موجودات و مخلوقات و نظام و تدبير خاصي مقرر فرمود كه هر يك  نشانه‏اي از عظمت و علم و قدرت او است . در مجموع  فرمان تكويني الهي  در آن ها نافذ قرار داده شد. پس مراد از وحي در اين مسئله امر و فرمان تكويني است. (2)

برخي از مفسران گفته‏اند: منظور از امر آسمان كه مي‏فرمايد: خدا به هر آسماني امر آن را وحي كرد، آثاري است كه استعداد داشتن آن را داشته و يا حكمت اقتضا مي‏كرده آن آثار را داشته باشد، مثل اينكه فرشتگاني در آن جا باشند، يا ستاره‏اي در آن خلق شود، و يا امثال اين.  كلمه" وحي" به معناي خلقت و ايجاد است .

بعضي ديگر گفته‏اند: مراد از امر آسمان ها، تكليف الهي متوجه به اهل هر آسمان است كه ملائكه ساكن در آن باشد. معناي" وحي" همان معناي معروفش است.  معناي جمله اين است : خدا به اهل هر آسماني و ملائكه‏اي كه در آنند، اوامري در باره عبادت وحي فرمود.

بعضي ديگر گفته‏اند: مراد از امر آسمان، چيزي است كه خدا از آسمان خواسته است.

 اين وجه در حقيقت به يكي از دو وجه قبلي رجوع مي‏كند، چون اگر منظور از" وحي" خلق و ايجاد باشد، اين وجه به وجه اول برمي‏گردد . اگر معناي معروفش باشد ،به وجه دومي برگشت مي‏كند.(3)

 

پي‌نوشت‌ها:

1. فصلت (41)آيه 12.

2.   ناصر مكارم ، تفسير نمونه، ج‏20، ص 230 ، نشر دار الكتب السلاميه، تهران، بي تا .

 3.  محمد طباطبايي ، الميزان، ج‏17، ص 557،نشر جامعه مدرسين قم، 1378 ش، با ترجمه محمد باقر موسوي همداني .

وحي در لغت به معني فهماندن مطلب به صورت سريع و پنهاني است. با كلام يا بي كلام و با رمز و اشاره.

در اصطلاح شرعي و ديني وحي عبارت است از علومي كه انساني كامل از طريق غير عادي ( غير از راه حس و عقل ) و با ارتباط با غيب دريافت مي كند. به وسيله فرشته باشد يا در بيداري باشد يا در خواب فرقي نمي كند. (1)

در فرهنگ قرآني «وحي» در معاني مختلفي به كار رفته است كه گرچه از جهات گوناگون قابل تقسيم بندي است اما ما آنها را در 5 مورد بر مي شماريم:

1. اشاره پنهاني: كه همان معناي لغوي است. چنان‏كه درباره زكريّا(ع) در قرآن مي‏خوانيم: «فَخَرَجَ عَلي‏ قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحي‏ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا (2)  او محراب عبادتش به سوي مردم بيرون آمد و با اشاره به آنان گفت: به شكرانه اين موهبت صبح و شام خدا را تسبيح كنيد».

2. هدايت غريزي: يعني رهنمودهاي طبيعي كه در نهاد تمام موجودات به وديعت نهاده شده است. هر موجودي اعم از جماد، نبات، حيوان و انسان، به‏طور غريزي راه بقا و تداوم حيات خود را مي‏داند. از اين هدايت طبيعي با نام وحي در قرآن ياد شده است: «وَ أَوْحي‏ رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا ... (3) « پروردگارت به زنبور عسل وحي [الهام غريزي‏] نمود كه از كوه و درخت و داربست‏هايي كه مردم مي‏سازند، خانه‏هايي درست كن، سپس از همه ميوه‏ها [شيره گل‏ها] بخور [بنوش‏] و راه‏هاي پروردگارت را به راحتي بپوي».

3. الهام (سروش غيبي): گاه انسان پيامي را دريافت مي‏دارد كه منشأ آن را نمي‏داند، به ويژه در حالت اضطرار كه گمان مي‏برد راه به جايي ندارد. ناگهان درخششي در دل او پديد مي‏آيد كه راه را بر او روشن مي‏سازد و او را از آن تنگنا بيرون مي‏آورد. اين پيام‏هاي ره‏گشا، همان سروش غيبي است كه از پشت پرده ظاهر شده و به مدد انسان مي‏آيد. از اين سروش غيبي كه از عنايت الهي سرچشمه گرفته، در قرآن با نام وحي تعبير شده است. قرآن درباره مادر موسي(ع) مي‏فرمايد:

 «وَ أَوْحَيْنا إِلي‏ أُمِّ مُوسي‏ أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ»(4) «ما به مادر موسي الهام كرديم كه: «او را شير ده و هنگامي كه بر او ترسيدي، وي را در دريا (ي نيل) بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو بازمي‏گردانيم، و او را از رسولان قرار مي‏دهيم»

4. وسوسه هاي شيطاني: قرآن وحي را به معناي وسوسه‏هاي شيطان نيز به‏كار برده است، «وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي‏ أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ ...»(5) « و در حقيقت، شيطانها به دوستان خود وسوسه مي‏كنند تا با شما ستيزه نمايند.»

5. وحي رسالي: وحي بدين معنا شاخصه نبوّت است و در قرآن بيش از هفتاد بار از آن ياد شده است: «وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري‏ وَ مَنْ حَوْلَها»(6) « و اين گونه قرآني عربي [فصيح و گويا] را بر تو وحي كرديم تا «أمّ القري» و مردم پيرامون آن را انذار كني.»

در پايان ناگفته نماند كه از مجموع موارد استعمال «وحي» و مشتقات آن مي‏توان نتيجه گرفت كه وحي از سوي پروردگار دو گونه است: «وحي تشريعي» و «وحي تكويني»؛ وحي تشريعي همان است كه بر پيامبران فرستاده مي‏شد و رابطه خاصي ميان آنها و خدا بود كه فرمانهاي الهي و حقايق را از اين طريق دريافت مي‏داشتند.

 «وحي تكويني» در حقيقت همان غرايز و استعدادها و شرايط و قوانين تكويني خاصي است كه خداوند در درون موجودات مختلف جهان قرار داده است.

پي نوشت ها:

1. راغب اصفهاني، مفردات راغب، نشر دار الاحيا التراث العربي، بيروت، 1411 ق، ص 515.

2. مريم(19) آيه 11.

3. نحل(16) آيه 68.

4. قصص(28) آيه 7.

5. انعام(6) آيه 121.

6. شوري(42) آيه 7.

مفسر حكيم علامه طباطبايي در اين باره گفته است:

راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه قرائت به معناي ضميمه كردن حروف و كلمات به يكديگر در زبان است، اين كلمه به هر ضميمه كردن نمي‌گويند، مثلاً در جمع كردن عده‌اي را به دور هم نمي‌گويند، مثلاً تكرار يك حرف از حروف الفبا در زبان را قرائت نمي‌گويند و يا جمع شدن تعداد افراد گرد هم قرائت محسوب نمي‌شود.

بنابر اين هر گاه گفته مي‌شود: "قرأت الكتاب" معنايش اين است كه از ضميمه كردن چند حرف از آن، كلمه در آوردم. از ضميمه كردن كلمات آن با يكديگر جمله‌هايي در آورده، مطالبي استفاده كردم، هر چند كه آن حروف و اين كلمات را به زبان هم نياورده باشي، پس قرائت هم شامل مطالعه مي‌شود و هم شامل آن جايي كه جمع حروف و كلمات را تلفظ بكني و هم آن جايي كه اين عمل را با شنيدن انجام دهي كه اطلاق قرائت به معناي اخير تلاوت هم ناميده مي‌شود.

ظاهر اين كه به طور مطلق فرمود: "اقرء" اين است كه منظور از آن معناي اول است. مراد، امر به تلقي آياتي از قرآن است كه فرشته وحي از ناحيه خدا به آن جناب وحي مي‌كند، پس جمله مورد بحث امر به قرائت كتاب است. اين امر هم از آيات آن است و اين نظير گفتار هر نويسنده است كه در آغاز نامه‌اي كه به ديگري مي‌نويسد، سفارش مي‌كند كه اين نامه مرا بخوان، و به آن عمل كند.(1)

گرچه دقت در بيان ياد شده مفهوم واژه "اقرء" را روشن خواهد كرد، ولي با توجه به برخي قسمت هاي پرسش بايد گفت:

اولاً: اين تعبير كه فرمود: "اقرء" امر به خواندن كلماتي است كه بعد از واژه "اقر ء" براي پيامبر توسط جبرئيل بيان شده، از باب تقريب به ذهن و ملموس‌تر شدن مطلب، پدر و يا آموزگاري به هنگام ياد دادن مطلبي به فرزند و يا شاگردش مي‌گويد: بخوان، يعني مطلبي را كه به تو مي‌آموزم، خودت بخوان و بر زبان بياور، در اين صورت لازم نيست كتابي در دست دانش‌آموز باشد تا به او گفته شود: بخوان، بلكه چه بسا شفاهاً به او مطلبي ياد داده مي‌شود و در ابتدا به او گفته مي‌شود بخوان.

در مسئله مورد نظر نيز شبيه اين است. جبرئيل مي‌خواهد اولين بار مطلبي را به پيامبر بيان كند، به او مي‌گويد: اين مطلب كه مي‌خواهم به تو منتقل كنم، خودت نيز بخوان. با من هم‌صدا شو و بر زبان بياور.

دوم: قرآن كريم دو نوع نزول دارد،

يكي دفعي كه تمام حقايق آن بر قلب پيامبر نازل شد،

ديگري تدريجي كه در طول 23 سال به تناسب نازل شده است.

آيه ياد شده در پرسش كه فرمان "اقرء" و خواندن داده، اولين آيه است كه در نزول تدريجي نازل شده، شايد ناظر بدين معنا باشد كه خداوند به پيامبر مي‌فرمايد: آنچه را قبلاً بر تو نازل كردم، خواندنش را آغاز كن و بخوان و از قلب بر زبان جاري ساز و به تلفظ بياور.

سوم: گرچه قرآن بر قلب پيامبر نازل شد، ولي در عين حال كه بر قلب حضرت نازل شده، الفاظ آن نيز كلام الله است. بر زبان و گوش او جاري گرديده است. در اين باره گفته شده:

در امور محسوس وجود مادي اول آن پديده يا آن شخص در خارج از طريق يكي از حواس ظاهري احساس مي‌گردد، مثلاً ديده مي‌شود بعد تخيّل و سپس تعقل مي‌گردد.

در امور عقلي و موجود مجرد بر عكس است، زيرا اول تعقل، بعد تخيّل و سپس احساس و ديده مي‌شود، از اين رو است جبرئيل در ابتدا بر نفس ناطقه كه حقيقت قلب پيامبر و نبي است، نازل مي‌گردد، بعد در قوه خيالش تجلي مي‌كند و آن گاه در حس او ظاهر مي‌شود. هم ‌چنين كلام خداوند را پيامبر اول با قلب دريافت كرده، بعد به قوّه خيال او وارد مي‌شود، سپس با قوه سامعه آن را مي‌شنود، بر خلاف كلام مخلوقات كه اول با گوش شنيده مي‌شود، بعد تخيل و تصور مي‌گردد، ‌آن گاه معاني آن كلمات فهميده مي‌شود.(2)

در اين باره در كتاب "جلوه‌هاي قرآن از نگاه امام خميني" به تفصيل بحث گرديده است.(3)

منافاتي بين "اقرء" و نزول قرآن بر قلب پيامبر وجود ندارد.

 

پي‌نوشت‌ها:

1. الميزان، ترجمه سيد محمدباقر همداني، ج 20، ص 546 ـ 547.

2. گوهر مراد، ص 364.

3. نشر مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام، 1388ش.

افزون بر وحيي كه به صورت قرآن تبلور يافته و بر پيامبر اكرم(ص) نازل مي شده است ...

از ايشان پيام خداوندي ديگري نيز به نام حديث قدسي به ما رسيده است كه آن هم از طريق وحي بوده است. ولي با وحي قرآني فرق هايي دارد از جمله اينكه قرآن معجزه بوده و خداوند درباره آن تحدي كرده است و مردم از آوردن مانند آن عاجزند. اما درباره حديث قدسي چنين نيست.

وحي قرآني با الفاظ مخصوص از طرف خداوند نازل شده است و محتوي و الفاظ همه از خداوند است ولي در حديث قدسي محتوي از خداوند است. ولي لفظ از پيامبر اكرم(ص) مي باشد. به همين خاطر قرآن كريم فقط به خداوند نسبت داده مي شود ولي حديث قدسي هم به خداوند و هم به پيامبر نسبت داده مي شود.

به غير از احاديث قدسي احاديث ديگري هم از پيامبر اكرم نقل شده كه به احاديث نبوي مشهور است و اينها در اصطلاح عبارت است از سخني كه از گفتار، كردار يا تقرير پيامبر اكرم(ص) حكايت مي كند.

احاديث پيامبر اكرم (ص) از نظر محتوي بر دو قسم است يكي توقيفي كه مضمون آن وحي خداوندي است و ديگري توفيقي كه پيامبر محتواي آن را از كلام الهي يا حقايق هستي استفاده نموده است. برخي معتقدند پيامبر اكرم (ص) تمام احاديث توقيفي را بدون واسطه فرشته از خداوند دريافت كرده است.

درباره تفاوت وحي قرآني با احاديث نبوي هم مي توان گفت الفاظ و ساختار حديث نبوي از خود ايشان است. ولي در مورد قرآن ساختار و محتوي و الفاظ از خداوند است. همچنين حديث را مي توان نقل به معنا كرد. ولي درباره قرآن نقل به معنا جايز نيست و نمي توان لفظ آنرا تغيير داد.(1)

پي نوشت:

1. كريمي، مصطفي، وحي شناسي، انتشارات موسسه امام خميني، ص370 و 380.

وحي معاني مختلفي دارد كه در هر مكان و موقعيتي معناي خاص به خود را مي دهد

چنين نيست كه در قرآن هر جا كلمه وحي و يا خطابات الهي را مشاهده كرديم، معنايي را كه بر پيامبران الهي مطابقت مي كند، (و آن وحي تشريعي است) از آن بفهميم .

 پيغمبر كسي است كه وحي بر او نازل مي شود، اما اين گونه نيست كه هر كسي بر او  وحي شود،پيغمبر باشد و يا هر چيزي كه مورد وحي قرار گيرد ، وحي از سنخ وحي به انبيا خصوصا وحي تشريعي باشد . در مورد وحي مخصوص به انبيا بايد گفت كه وحي هم به صورت  انبائي(اخباري) و هم  تشريعي است . در ادامه خواهيم دانست كه وحي معنايي گسترده تر از آن چه تاكنون از آن مي فهميديم، دارد.

 آن قسم از وحي كه به انبيا اختصاص دارد، وحي تشريعي است ، به معني دريافت احكام شرعي و دستور الهي براي ابلاغ و رساندن آن ها به انسان ها .(1) 

علامه طباطبايي در باره معناي وحي و اقسام  آن مطالبي بيان كرده است كه مفاد آن را ملاحظه مي كنيم :

وحي به معناي اشاره سريع و از جنس كلام همراه با رمز گويي .....است، چنان كه راغب به آن اشاره كرده است.

 از موارد استعمال وحي كه نوعي الهام است، مي توان به وحي در مورد حيواني چون زنبور عسل اشاره كرد: " وَ أَوْحي‏ رَبُّكَ إِلَي  النَّحْلِ"(2)  يعني  و پروردگار تو به زنبور عسل «وحي» (و الهام غريزي) نمود و يا وحي در نفس انسان از راه خواب و رويا است:  "وَ أَوْحَيْنا إِلي‏ أُمِّ مُوسي‏" (3) يعني  وحي كرديم (در خواب) به مادر موسي،و يا به معناي وسوسه است:  "إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي‏ أَوْلِيائِهِمْ" (4)آگاه باش كه شيطان ها به دوستان خود وحي (وسوسه) مي‏كنند.نيز به معني  اشاره است: "فَأَوْحي‏ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا"(5) پس وحي (اشاره) كرد به سوي آنان، اين كه تسبيح كنيد بامداد و شامگاه .

قسم ديگري از وحي الهي،تكلم با انبيا و رسولان است، چنان كه فرموده:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً"(6) .

 علامه در ادامه اشاره مي كند: نكته اي كه وجود دارد اين كه :كلمه " وحي " به خاطر قداستي كه در عرف و اجتماع دارد، لازم است به خاطر  ادب ديني به جز بر كلامي كه در مورد انبيا و رسل القا مي‏شود، اطلاق نگردد.(7)

 آن چه بر ذوالقرنين خطاب شده است: " قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ ......... "(8)  از سنخ وحي به معناي متداول كه مختص انبيا است، نبوده، بلكه خطابي غير وحياني مشابه الهام و  اخبار  و .... بوده است . چنين خطابي را  خداي متعال نسبت به آتش هنگامي كه ابراهيم پيامبر را در كام خود فرو برد،كرده است:

"قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهِيمَ‏"(9)  خداي متعال در اين آيه با آتش سخن مي گويد .آن را امر به سرد شدن مي كند. 

 هيچ دليلي بر پيامبر بودن ذوالقرنين  نداريم .

پي نوشت ها:

1. زن در آينه جمال و جلال، ص 158.

2.  نحل(16) آيه 68 .

3.  قصص(28) آيه 7 .

4. انعام(6) آيه 121.

5. مريم(19) آيه 11.

6. شوري(42) آيه 51.

7. ترجمه الميزان، ج‏12، ص 424 با اقتباس.

8. كهف(18) آيه 94 .

9.  انبيا(21) آيه 69.

صفحه‌ها