قرآن

وحي معاني مختلفي دارد كه در هر مكان و موقعيتي معناي خاص به خود را مي دهد

چنين نيست كه در قرآن هر جا كلمه وحي و يا خطابات الهي را مشاهده كرديم، معنايي را كه بر پيامبران الهي مطابقت مي كند، (و آن وحي تشريعي است) از آن بفهميم .

 پيغمبر كسي است كه وحي بر او نازل مي شود، اما اين گونه نيست كه هر كسي بر او  وحي شود،پيغمبر باشد و يا هر چيزي كه مورد وحي قرار گيرد ، وحي از سنخ وحي به انبيا خصوصا وحي تشريعي باشد . در مورد وحي مخصوص به انبيا بايد گفت كه وحي هم به صورت  انبائي(اخباري) و هم  تشريعي است . در ادامه خواهيم دانست كه وحي معنايي گسترده تر از آن چه تاكنون از آن مي فهميديم، دارد.

 آن قسم از وحي كه به انبيا اختصاص دارد، وحي تشريعي است ، به معني دريافت احكام شرعي و دستور الهي براي ابلاغ و رساندن آن ها به انسان ها .(1) 

علامه طباطبايي در باره معناي وحي و اقسام  آن مطالبي بيان كرده است كه مفاد آن را ملاحظه مي كنيم :

وحي به معناي اشاره سريع و از جنس كلام همراه با رمز گويي .....است، چنان كه راغب به آن اشاره كرده است.

 از موارد استعمال وحي كه نوعي الهام است، مي توان به وحي در مورد حيواني چون زنبور عسل اشاره كرد: " وَ أَوْحي‏ رَبُّكَ إِلَي  النَّحْلِ"(2)  يعني  و پروردگار تو به زنبور عسل «وحي» (و الهام غريزي) نمود و يا وحي در نفس انسان از راه خواب و رويا است:  "وَ أَوْحَيْنا إِلي‏ أُمِّ مُوسي‏" (3) يعني  وحي كرديم (در خواب) به مادر موسي،و يا به معناي وسوسه است:  "إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي‏ أَوْلِيائِهِمْ" (4)آگاه باش كه شيطان ها به دوستان خود وحي (وسوسه) مي‏كنند.نيز به معني  اشاره است: "فَأَوْحي‏ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا"(5) پس وحي (اشاره) كرد به سوي آنان، اين كه تسبيح كنيد بامداد و شامگاه .

قسم ديگري از وحي الهي،تكلم با انبيا و رسولان است، چنان كه فرموده:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً"(6) .

 علامه در ادامه اشاره مي كند: نكته اي كه وجود دارد اين كه :كلمه " وحي " به خاطر قداستي كه در عرف و اجتماع دارد، لازم است به خاطر  ادب ديني به جز بر كلامي كه در مورد انبيا و رسل القا مي‏شود، اطلاق نگردد.(7)

 آن چه بر ذوالقرنين خطاب شده است: " قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ ......... "(8)  از سنخ وحي به معناي متداول كه مختص انبيا است، نبوده، بلكه خطابي غير وحياني مشابه الهام و  اخبار  و .... بوده است . چنين خطابي را  خداي متعال نسبت به آتش هنگامي كه ابراهيم پيامبر را در كام خود فرو برد،كرده است:

"قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهِيمَ‏"(9)  خداي متعال در اين آيه با آتش سخن مي گويد .آن را امر به سرد شدن مي كند. 

 هيچ دليلي بر پيامبر بودن ذوالقرنين  نداريم .

پي نوشت ها:

1. زن در آينه جمال و جلال، ص 158.

2.  نحل(16) آيه 68 .

3.  قصص(28) آيه 7 .

4. انعام(6) آيه 121.

5. مريم(19) آيه 11.

6. شوري(42) آيه 51.

7. ترجمه الميزان، ج‏12، ص 424 با اقتباس.

8. كهف(18) آيه 94 .

9.  انبيا(21) آيه 69.

سران قريش مانند «وليد»، «عاص»، «اسود» و «اميّه» با پيامبر ملاقات و درخواست كردند كه براي...

رفع اختلاف، طرفين خدايان يك ديگر را بپذيرند. در همين موقع، سوره «الكافرون» در پاسخ درخواست آنان نازل شد و پيامبر مأمور گشت كه در پاسخ آن‏ها بگويد:

«لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ؛ آن‏ چه را شما مي‏پرستيد عبادت نمي‏كنم و شما نيز پرستنده خداي من نخواهيد بود».

با اين حال، پيامبر علاقه‏مند بود كه با قريش كنار بيايد و با خود مي‏گفت: اي كاش! دستوري نازل مي‏گرديد كه فاصله ما را از قريش كمتر مي‏ساخت. روزي در كنار كعبه با صداي دل نشين خود، سوره والنجم را مي‏خواند؛ هنگامي كه به اين دو آيه رسيد:

«أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّي، وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري‏؛ (1) مرا از «لات» و «عزّي» و «منات» (نام‏هاي بتان بت‏پرستان بودند) خبر دهيد» ناگهان شيطان بر زبانش اين دو جمله را جاري ساخت: «تلك الغرانيق العلي، منها الشّفاعة ترتجي؛ اينها غرانيق؛ (2) عالي‏ مقامند، شفاعت آن‏ها مورد رضايت است.» سپس باقي آيات را خواند. هنگامي كه به آيه سجده رسيد،(3) خود پيامبر و تمام حاضران اعم از مسلمان و مشرك در برابر بت‏ها سجده كردند؛ جز «وليد» كه بر اثر پيري موفق به سجده نشد.

غلغله و شادي در مسجد بلند شد و مشركان گفتند: «محمد» خدايان ما را به نيكي ياد كرده است. خبر صلح «محمد» با قريش به گوش مهاجران مسلمان حبشه رسيد و اين صلح وسيله‏اي شد كه گروهي از آن‏ها از اقامتگاه خود (حبشه) برگشتند، ولي پس از بازگشت، ديدند وضع دو مرتبه دگرگون شده و فرشته وحي بر پيامبر نازل شده و او را بار ديگر به پيكار با مشركان مأمور ساخته و گفته كه اين دو جمله را شيطان بر زبان تو جاري ساخته است و من هرگز چنين جمله‏هايي نگفته بودم. در اين مورد، آيه‏هاي 52 تا 54 سوره حج نازل شد.

طبري (4) به افسانه غرانيق اشاره كرده و خاورشناسان نيز آن را با آب و تاب بيشتري نقل كرده‏اند.

محاسبه‏اي ساده در باره اين افسانه‏:

به فرض كه «محمد» از برگزيدگان آسماني نبود، اما هرگز نمي‏توان كارداني و خردمندي او را انكار كرد. آيا هيچ خردمندي دست به چنين كاري مي‏زند؟! هوش‏مندي كه مي‏بيند صفوف پيروانش روز به روز فشرده‏تر و شكاف در صفوف دشمن بيشتر مي‏شود، آيا در چنين موقع كاري مي‏كند كه دوست و دشمن را به وي بدبين سازد؟

آيا  باور مي‏كنيد كسي كه تمام مناصب و ثروت قريش را، در راه آيين توحيد ترك گفته بود، مي‏تواند بار ديگر مروّج آيين شرك و بت پرستي شود؟! هرگز درباره فردي مصلح و سياست مداري معمولي چنين احتمالي نمي‏دهيم؛ چه رسد به پيامبر خدا.

قضاوت خرد درباره اين داستان‏

1. آموزگاران و معلمان الهي به حكم عقل، پيوسته با نيروي عصمت از انجام هرگونه خطايي محفوظند و اگر بنا شود آنان نيز در امور ديني دچار اشتباه و خطا شوند، اعتقاد مردم به سخنان آنان از بين مي‏رود. بنابراين، بايد چنين داستان‏هاي تاريخي را با عقايد منطقي و محكم خود بسنجيم و متشابهات و ابهام‏هاي تاريخ را حل كنيم.  عصمت «محمد» در تبليغ آيين آسماني، مانع از پيش آمدن چنين حوادثي است.

2. پايه افسانه اين است: «پيامبر در انجام وظيفه‏اي كه خدا بر دوش وي گذاشته، خسته شده بود و انحراف و دوري بت پرستان بر وي سنگين مي‏آمد؛ دنبال چاره‏اي بود كه راهي براي اصلاح وضع آن‏ها پيش بگيرد.»

 به حكم خرد، پيامبران بايد بيش از حد صابر و بردبار باشند. در تحمل و شكيبايي، ضرب المثل عام و خاص گردند و هرگز فرار از جبهه را در سر نپرورانند.

اگر اين افسانه، سرگذشت صحيح و پابرجايي باشد، نشانه اين است كه قهرمان گفتار ما عنان صبر و تحمل را از دست داده، روحش افسرده و خسته شده بود و اين مطلب با قضاوت خرد درباره انبيا و نيز با آن‏چه از زندگاني آن حضرت از گذشته و آينده در دست داريم ناسازگار است.

سازنده اين داستان، تصور نكرده  كه قرآن بر بطلان اين داستان گواهي مي‏دهد، زيرا خداي پيامبر به او نويد داده است كه هرگز باطل در آن راه نخواهد يافت.

چنان‏كه مي‏فرمايد:

«لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ؛ (5) و نيز به او وعده قطعي داده كه در تمام دوران تاريخ بشر، قرآن را از هرگونه پيشامد بد نگاه خواهد داشت».

چنان‏كه فرمود:

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ». (6)

با اين حال، چه‏طور رانده شده درگاه خدا (شيطان) توانست بر برگزيده خدا پيروز آيد و در قرآن وي، باطلي را جاي دهد و قرآني را كه اساس آن، مبارزه با بت پرستي است، مروّج دستگاه بت پرستي سازد؟!

شگفتا! سازنده اين افسانه نغمه بسيار ناموزوني را در جاي نامناسبي ساز كرده و در جايي بر توحيد افترا بسته  كه چند لحظه قبل، خود قرآن به تكذيب آن برخاسته است، زيرا خدا در همين سوره،  مي‏فرمايد:

«وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي‏ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحي‏؛ از روي هوس سخن نمي‏گويد،  قرآن  جز وحيي كه به او نازل شده نيست».

خداوند چه‏طور با اين نويد قطعي، پيامبر خود را بي‏نگهبان مي‏گذارد و اجازه مي‏دهد كه شيطان در دل و فكر او تصرف كند؟!

اين رشته از ادله عقلي براي كسي كه به نبوت و رسالتش ايمان دارد سودمند است، ولي اين دلايل براي خاورشناسي كه به نبوت او ايمان ندارد و براي بي‏ارزش ساختن آيين او دست به تشريح و نقل چنين افسانه‏اي مي‏زند كافي نيست و بايد از طريق ديگري با وي گفت و گو كرد.

تكذيب داستان از طريق ديگر

هنگامي كه پيامبر اين سوره را مي‏خواند؛ بزرگان قريش كه اكثرا از استوانه‏هاي فنّ سخن و از قهرمانان ميدان فصاحت و بلاغت بودند در مسجد حضور داشتند. از آن جمله «وليد» حكيم و سخن ساز عرب و همگي اين سوره را تا پايان آن‏كه با آيه «سجده» ختم مي‏شود گوش دادند و سجده كردند.

ولي اين جمعيت كه پايه‏گذاران فصاحت و بلاغت و نكته سنجان بودند؛ چه‏طور به دو جمله‏اي كه مشتمل بر تعريف از خدايان آنان است اكتفا كردند؟ در صورتي كه قبل از آن و بعد از اين دو جمله، سراسر سرزنش و بدگويي از خدايان آن‏ها است؟!

سازنده اين دروغ شاخ‏دار، آنان را چگونه افرادي فرض كرده است؟ گروهي كه زبانشان عربي بود و در تمام جامعه عرب، از پي افكنان فن فصاحت و بلاغت شمرده مي‏شدند و كنايات و اشارات (تا چه رسد به تصريحات) زبان خود را بهتر از همه مي‏فهميدند، چگونه به دو جمله كوتاهي كه در تعريف خدايان آنان است اكتفا كردند و از جمله‏هاي قبل و بعد از اين دو جمله، غفلت ورزيدند؟ هرگز افراد عادي را نمي‏توان با اين دو جمله آن هم ميان كلامي كه تمام آن بدگويي از عقايد و رفتار آنان باشد فريفت؛ تا چه رسد به افراد ديگر.

اينك ما آيات مربوطه را مي‏نويسيم و به جاي اين دو جمله نقطه مي‏گذاريم. ببينيد آيا واقعا مي‏توان اين دو جمله را در وسط اين آيات جاي داد- كه همگي در ذم و بدگويي از بتان وارد شده است- يا نه؟

«أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّي وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري‏ ...، (7) أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي‏ تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزي‏، إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ؛ مرا از لات و عزّي و منات كه سومين بت است؛ خبر دهيد ... (8) آيا پسر از آن شما است و دختر خاص خدا است؟ اين يك تقسيم ظالمانه است. بتان جز نام‏هايي بيش نيستند كه شما و پدرانتان ناميده‏ايد و خدا هيچ حجتي درباره آن‏ها نازل نكرده است».

آيا آدم عادي حاضر مي‏شود با جمله‏هاي ضد و نقيض از دشمني با پيامبري كه ده سال است تيشه بر ريشه آيين وي زده و موجوديت و استقلالش را به خطر افكنده است دست بردارد و با او كنار بيايد؟

دليل بر ردّ افسانه از نظر لغت‏ دانشمند عالي مقام مصري، «عبده» مي‏گويد:

هرگز در  زبان و اشعار عرب، «غرانيق» درباره خدايان به كار نرفته  و لفظ «غرنوق» و «غرنيق» كه در لغت آمده، به معناي يك نوع مرغ آبي و يا جوان سفيد و زيباست و هيچ يك از اين معاني با معناي خدايان سازگار نيست.

يكي از خاورشناسان به نام «سر ويليام موير» افسانه غرانيق را از مسلمات تاريخ شمرده و گواه وي اين است: «سه ماه بيشتر از مهاجرت گروه نخست به حبشه نگذشته بود كه صلح محمد را با قريش شنيدند و به مكّه بازگشتند. مسلماناني كه به آن سرزمين مهاجرت كرده بودند، در پناه نجاشي آسوده مي‏زيستند؛ اگر خبر نزديكي محمد و صلح با قريش به آنان نرسيده بود، به هوس ديدار كسان خود به مكّه بر نمي‏گشتند. بنابراين، محمد بايد براي صلح جويي خود، وسيله‏اي به وجود آورده‏ باشد و آن همان داستان غرانيق است».

حال بايد از اين خاورشناس محترم پرسيد: اولا، چه لزومي دارد كه انگيزه مراجعت آن‏ها يك خبر نا صحيح باشد؟ روزي نيست كه بوالهوسان و سودجويان، هزاران خبر دروغ ميان هم نوعان خود پخش نكنند. چه بسا احتمال مي‏رود گروهي به منظور بازگرداندن آنان از حبشه، خبر صلح محمد را با قريش به دروغ منتشر كرده باشند تا مسافران را با اين خبر به سوي ميهن خود بازگردانند. از اين‏رو، گروهي آن را باور كردند و برگشتند و عده‏اي گول اين شايعه‏ها را نخوردند و در اقامت‏گاه خود توقف كردند.

ثانيا، به فرض پيامبر خواسته بود كه از در صلح و صفا وارد شود، ولي مگر اساس صلح فقط بستگي به جعل اين دو جمله داشت؟ بلكه يك وعده مساعد، سكوتي مطلق، درباره عقايدشان كافي بود كه قلب‏هايشان را به خود جلب كند.

به هر حال، برگشتن مسافران دليل بر صحت اين افسانه نيست و صلح و صفا نيز متوقف به گفتن اين جمله نيست.

جاي تعجب است برخي از آنان تصور كرده‏اند كه آيه‏هاي 52 تا 54 سوره حج، در خصوص داستان «غرانيق» نازل شده است. از آن‏جا كه اين آيات دست‏آويزي در دست خاورشناسان و تحريف گران تاريخ است به توضيح مفاد اين آيات مي‏پردازيم و روشن مي‏سازيم كه اين آيات هدف ديگري تعقيب مي‏كنند.

«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ؛ (9) ما هيچ رسول و پيامبري را پيش از تو نفرستاديم، جز اين‏كه هرگاه تمنا مي‏كرد، شيطان در خواهش او دخالت كرده و خداوند آن‏چه را كه شيطان القا مي‏نمايد، محو مي‏كند و به آيات خود استواري مي‏بخشد. خداوند دانا و حكيم است».

«لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ؛ (10) خداوند آن‏چه را كه شيطان انجام مي‏دهد، مايه آزمايش براي آن گروه قرار مي‏دهد كه قلب‏هايشان بيمار است و قساوت دارد و همانا ستمگران، سخت در شقاوت و دور از نجات هستند».

«وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلي‏ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ؛ (11) تا افراد دانا بدانند كه قرآن، حق است و از طرف پروردگار تواناست و به آن ايمان بياورند و دل‏هايشان در برابر آن خضوع كند؛ خداوند كساني را كه ايمان آورده‏اند، به راه راست هدايت مي‏كند».

اكنون به توضيح مفاد آيه مي‏پردازيم:

آيه نخست، سه مطلب را  ياد آور  مي شود:

1. رسولان و پيامبران تمنّا مي‏كنند.

2. شيطان در «تمنّاهاي آنان» مداخله مي‏كند.

3. خدا آثار مداخله را محو مي‏كند.

با توضيح نقاط سه‏گانه، مفادّ آيه روشن مي‏گردد.

1. مقصود از تمنّاي رسولان و پيامبران چيست؟

پيامبران، پيوسته خواهان نشر هدايت و گسترش آيين خود در ميان امّت‏هاي خود بودند و براي پيشبرد اهدافشان نقشه‏هايي مي‏كشيدند و در اين راه به انواع مصايب و شدائد تن داده و استقامت مي‏ورزيدند. رسول گرامي، از اين قانون مستثنا نبود. او براي پيشبرد مقاصد خود، نقشه‏هايي داشت و براي تحصيل آرزوهايش مقدماتي مي‏چيد. قرآن، اين حقيقت را با جمله:« ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي »بيان مي‏كند.

2. مقصود از مداخله شيطان چيست؟

مداخله شيطان مي‏تواند به يكي از اين دو صورت انجام گيرد:

1. با ايجاد ترديد و شك در تصميم پيامبران و اين‏كه ميان آنان و اهدافشان موانع بي‏شماري وجود دارد و با توجه به اين موانع آنان در اهداف خود موفق نمي‏شوند.

2. هر موقع پيامبران مقدمات كاري را فراهم مي‏كردند و نشانه ها و قرايني اقدام جدي پيامبري را نشان مي‏داد؛ شيطان و شيطان صفتان، با تحريك مردم بر ضد پيامبران و ايجاد موانع بر سر راه مقصدشان، آنان را از نيل به خواسته خود باز مي‏داشتند.

احتمال نخست، نه با آيات ديگر قرآن سازگار است و نه با دوّمين آيه مورد بحث، امّا با آيات ديگر سازگار نيست، زيرا قرآن با صراحت هرچه كامل‏تر، تسلط شيطان را بر بندگان واقعي خدا (هر چند به اين نحو كه به آنان وانمود كند قادر به وصول اهداف و تمنّاهاي خود نيستند) نفي مي‏كند:

«إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ؛ (12) بر بندگان من تسلطي نداري».

و باز مي‏فرمايد:

«إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي‏ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ؛ (13) شيطان بر بندگان مؤمن و متوكل به خدا، تسلطي ندارد».

اين آيات و آيات ديگر كه نفوذ شيطان را در قلب‏هاي اولياي الهي نفي مي‏كند؛ گواه بر اين است كه مقصود از مداخله شيطان در خواسته‏هاي پيامبران، سست كردن اراده آنان و بزرگ جلوه دادن موانع كار در نظر آنان نيست.

اما از نظر خود آيات مورد بحث، آيه دوم و سوم، علت اين مداخله را چنين تفسير مي‏كند: ما با اين كار، دو گروه را مي‏آزماييم:

 يكي گروه‏هايي كه قلبشان بيمار است

 و ديگري گروهي دانا كه به خدا و آياتش ايمان دارند، يعني مداخله شيطان از طريق تحريك مردم بر ضد اهداف پيامبران در گروه نخست، سبب مخالفت آنان با رسولان الهي مي‏گردد؛ در حالي كه جريان درباره ديگران بر عكس بوده و بر ثبات و استواري آنان مي‏افزايد.

از اين‏كه مداخله شيطان در خواسته‏هاي پيامبران، اين دو نوع اثر مختلف (گروهي مخالف با پيامبر و گروهي ثابت و پايدار) را دارد، مي‏رساند كه مداخله شيطان به معناي دوم است، يعني مداخله، از طريق تحريك مردم بر ضد آنان و وسوسه در قلب‏هاي دشمنان و ايجاد موانع بر سر راه هدف آنان، صورت مي‏پذيرد؛ نه اينكه در قلب پيامبران تصرف مي‏كند و اراده و تصميم آنان را سست مي‏كند.

3. مقصود از محو آثار مداخله چيست؟

اگر معناي مداخله شيطان، تحريك مردم بر ضد مردم است كه آنان را از پيشرفت باز مي‏دارد؛ در اين صورت محو و نابودي عمل شيطان به وسيله خدا، اين‏گونه است كه كيد و شر آنان را از رسولان خود دفع مي‏كند تا حق بر مؤمنان آشكار شود ‏كه براي تيره دلان آزمايشي است؛ هم چنان‏كه در آيه ديگر مي‏فرمايد:

«إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا؛ (14) ما پيامبران و كساني را كه به او ايمان آورده‏اند در اين جهان كمك مي‏كنيم».

خلاصه، قرآن در اين آيات از سنّت ديرينه و پايدار خدا در ميان پيامبران خبر مي‏دهد و آن، تمناي پيشبرد اهداف و آرزوي موفقيت در هدايت مردم از جانب پيامبران است؛ آن‏گاه نوبت مداخله شيطان و شيطان صفتان، از انس و جن با ايجاد مانع بر سر راه رسولان خدا، فرا مي‏رسد. از آن پس، فرا رسيدن امدادهاي الهي و محو و نابود كردن نقشه‏هاي شيطاني است و اين يك سنّت الهي  ميان تمام امّت‏هاي گذشته بوده است. تاريخ پيامبران و قصص رسولان از نوح و ابراهيم و پيامبران بني اسرائيل خصوصا موسي و عيسي عليهما السّلام و تاريخ زندگاني پيامبر خاتم صلي اللّه عليه و آله و سلّم بر اين مطلب گواهي مي‏دهند». (15)

 

پي نوشت ها:

1. نجم (53) آيه 19 و 20.

2. غرانيق چنان‏كه خواهد آمد، جمع غرنوق يا غرنيق است كه به معني يك نوع مرغ آبي يا جوان خوشرو مي‏آيد.

3. «فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اعْبُدُوا » كه آخرين آيه سوره است.

4. تاريخ طبري، ج 2، ص 75- 76.

5. فصلت (41) آيه 42.

6. حجر (15) آيه 9.

7. جاي خالي جمله‏هاي: تلك الغرانيق ...

8. به جاي نقطه‏ها، ترجمه اين دو جمله را كه عبارت است از «اينان غرانيق عالي مقامند شفاعت آن‏ها مورد رضايت است»، بگذاريد. قطعا خواهيد ديد كه سراپا تناقض خواهد بود.

9. حج (22) آيه 52.

10. همان، آيه 53.

11. همان، آيه 54.

12. حجر (15) آيه 42 و اسراء (17) آيه 65.

13. نحل (16) آيه 99.

14. غافر (40) آيه 51.

15. فروغ ابديت، آيت الله جعفر سبحاني‏، ص330.

براساس این آیه می توان به وجودخدا شک کرد؟یا شک درباری تعالی راه ندارد؟

آيه مورد نظر و آيه قبل :

أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ إِلاَّ اللَّهُ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ في‏ أَفْواهِهِمْ وَ قالُوا إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفي‏ شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُريبٍ قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي‏ أَجَلٍ مُسَمًّي ؛(ابراهيم (14) آيه 9-10)

آيا خبر كساني كه پيش از شما بوده‏اند، چون قوم نوح و عاد و ثمود و نيز كساني كه بعد از آن ها بوده‏اند، به شما نرسيده است؟ جز خدا كسي را از آنان آگاهي نيست. پيامبران شان همراه با دلايل روشن آمدند و آن ها دست بر دهان بردند و گفتند: ما به آنچه بدان مأمور شده‏ايد، ايمان نمي‏آوريم و در چيزي كه ما را بدان مي‏خوانيد، سخت در ترديد هستيم. پيامبران شان گفتند: آيا در خدا- آن آفريننده آسمان ها و زمين- شكي هست؟ شما را فرا مي‏خواند تا گناهان تان را بيامرزد و تا مدتي معين شما را زنده گذارد.

با توجه به آيه قبل كه سخن مشركان به پيامبران را يادآور شده بود كه توحيد و نبوت را منكر شده بودند، خداوند در اين آيه در مقام رد انكار آن ها و اثبات توحيد و نبوت و معاد است و با تعجب و انكار مي پرسد: آيا در وجود خدا و يگانگي اش شك داريد و آيا شايسته است كه شك داشته باشيد؟ با اينكه او ابداع كننده آسمان ها و زمين است و آن ها را از عدم خارج كرده و به وجود آورده و به فطرت سالم و عقل خود مي دانيد كه جز خدا كسي در ايجاد دخالت ندارد. همه خداياني كه به عبادت گرفته و شريك خدا مي دانيد، خود مخلوق و محتاج اويند. هيچ قدرتي و دخالتي در ايجاد شما يا در تدبير امور شما ندارند. خدا به فضل و رحمتش، بندگان را به ايمان دعوت كرده و براي آنان معارف وحياني و شريعت آسماني فرستاده تا با باور و اعتقاد به آن ها، آنان را بيامرزد. شايسته ورود به ميهمانخانه آخرت كند و در دنيا حافظ شان باشد تا به اجلي كه براي شان مقدر شده، برسند.

بنا بر اين آيه در مقام اين حقيقت است كه همه شما منكران اگر به فطرت و عقل خود رجوع كنيد ، به خدايي خدا اعتراف خواهيد كرد. يگانگي و بي نظيري اش را درك خواهيد نمود. به واقع شك و ترديد علمي نداريد ، بلكه خود را به ناداني زده ايد و بر فطرت خداشناس و خداجوي خود سرپوش مي نهيد.

علامه طباطبايي در تفسير  آيه مي نويسد:

جمله مذكور، در مقام اثبات توحيد ربوبيت است، چون در مقابل اين كلام كافران است:" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ". مشركان دو چيز را انكار كرده‏اند، يكي رسالت را و ديگري توحيد در ربوبيت را.

كلام رسولان هم بايد متضمن دو اثبات باشد. پس بايد جمله" أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" برهان بر اثبات توحيد ربوبيت باشد، و جمله" يَدْعُوكُمْ.. ." برهان بر اثبات رسالت و حقانيت ادعاي انبيا.

خداوند توجه مي دهد كه با دقت در عالم مشاهده مي‏كنيد كه موجودات محدود و محتاج اند، چون اگر قائم به ذات خود بودند، نه دستخوش دگرگوني مي‏شدند، و نه نابود مي‏گشتند. پس قائم به ديگري هستند كه آن ديگري، بايد خود، موجودي بدون حد باشد، و گرنه خود او هم محتاج به فوق است. مي‏فهميم واحدي است كه كثرت نمي‏پذيرد، چون كسي كه در حد نمي‏گنجد، متعدد هم نمي‏شود. باز مي‏فهميم با اينكه يكتا است، تمامي امور را همان طور كه ايجاد كرده ، تدبير هم مي‏كند، زيرا  مالك وجود آن ها و همه امور مربوط به آن ها است، و كسي در هيچ چيز شريك او نيست.

اين برهاني است تمام عيار. در عين حال ساده و همه كس فهم. هر انساني با فطرت و وجدان خود آن را مي فهمد.

جمله" يدعوكم.. ." اشاره است به برهان بر نبوت، كه ايشان آن را انكار مي‏كردند و مي‏گفتند:" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ"

در اين جمله مي فرمايد از سنت‏هاي الهي اين است كه هر موجودي را به سوي كمال و سعادت نوعي‏اش هدايت نمايد. انسان يكي از انواع موجودات و يكي از مشمولان  هدايت است. عنايت الهي ايجاب مي‏كند كه او را هم به سوي سعادت زندگيش هدايت نمايد. چون زندگي او جاودانه و هميشگي است، و محدود به حدود دنيا و ختم پذير به رسيدن مرگ نيست، سعادت زندگي او هم به اين خواهد بود كه در دنيا به نحوي زندگي كند كه زندگي او را تا ابد قرين سعادت نمايد.

هر چند خداوند انسان را مجهز به فطرت كرده و فطرت همواره عقايد حق و اعمال صالح را به او گوشزد مي‏كند، ليكن تنها داشتن فطرت كافي نيست، كه او را بر پيروي روش‏هاي حق و عدل وادار سازد و براي هميشه در عقايد حق و اعمال صالح استوار بماند، و گرنه بايد اصلا گناهي موجود نشده و هيچ فردي از افراد و اجتماعي از اجتماعات، فاسد نگردد، چون همه مجهز به فطرت هستند، پس اينكه مي‏بينيم بعضي از افراد با داشتن فطرت، منحرف مي‏شوند، مي‏فهميم كه داشتن فطرت تنها كافي نيست.

 عنايت الهي اقتضا مي‏كند كه انسان را علاوه بر فطرت، به يك عامل ديگر نيز مدد كند كه  هدايت الهي را از درگاه خدا گرفته، به بندگان مي‏رساند و آن عامل،  مقام نبوت است كه دارنده آن در مقامي از پاكي قرار دارد كه به خاطر آن مقام عقايد حق و عمل صالح، برايش كشف مي‏شود، به اين معنا كه رابطه وحي با او برقرار گشته و با غيب، سر سخن باز مي‏كند، و دستوراتي كه پيرويش ضامن سعادت فرد و اجتماع در دنيا و آخرت است مي‏گيرد. (1)

پي نوشت :

1. طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي، 1374 ش، ج‏12، ص34-38 (تلخيص)

 

 

استدلالات يا براهين عقلي درباره اثبات وجود خدا در قرآن به شرح ذیل است:

1- برهان صديقين: از مطالعه خود وجود مي توان پي به خدا برد و در حقيقت در اثبات صانع جز بررسي خود وجود و هستي به چيزي نياز ندارد. اين برهان ريشه قرآني دارد و آيه شريفه « أولم يكف بربك أنه علي كل شئ شهيد » (1) (آيا پروردگارت كفايت نمي كند كه او بر هر چيزي گواه است؟!) اشاره به اين برهان دارد.

2- فقر و نياز در انسان و جهان نشانه وجود خداي غني است.« يا ايها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد » (2) ( اي مردم شما به خدا محتاج و نيازمند و خدا بي نياز و ستوده است.) فقر و نياز يك شئ نشانه احتياج آن به توانايي است كه نياز آن را برطرف سازد و ما در وجود خودمان و جهان طبيعت فقر و نيازمندي را مي يابيم. بنا بر اين بايد يك بي نياز مطلق باشد كه اين نياز ما را برطرف كند و آن خداي غني است.

3- برهان نياز مصنوع به صانع : آفرينش آسمان و زمين گواه بر وجود آفريدگار است. « قالت رسلهم أفي الله شك فاطر السموات و الارض...» (3) (پيامبران آنها گفتند آيا در وجود خدا شك داريد كه پديد آورنده آسمانها و زمين است..)

قرآن مسئله شك در وجود خدا را به صورت استفهام انكاري مطرح مي كند و براي رد شك و ترديد در وجود خدا پديد آمدن آسمان و زمين را ياد آور مي شود. پس آفرينش آسمان و زمين بهترين گواه بر وجود پديد آورنده است.

4- برهان امتناع دور : خود آفريني كه مستلزم دور است محال مي باشد. « ام خلقوا من غير شئ ام هم الخالقون »(4) ( آيا آنان بدون هيچ علتي بوجود آمدند يا خودشان آفريدگار خود مي باشند)

نتيجه خود آفريني اين است كه شيئ قبلا وجود داشته باشد و سپس خود را بيافريند و لازمه آن اين است كه وجود شئ خودش بر خودش مقدم باشد. يعني از آن نظر كه علت خويش است بايد مقدم و از آن نظر كه معلول است بايد موخر باشد و چنين چيزي عقلا محال است.

براهين عقلي ديگري هم درباره اثبات وجود خدا در قرآن است كه شما را به كتاب منشور جاويد آيت الله سبحاني ارجاع مي دهم. (5)

 

پي نوشت ها :

1. فصلت (41) آيه 53 .

2. فاطر (35) آيه 15 .

3. ابراهيم (14) آيه 10 .

4. طور (52) آيه 36 .

5. آيت الله سبحاني، منشور جاويد، انتشارات توحيد، قم ، ج2 ، ص 111 - 178 .

«فَقضاهُنَّ سَبْع سَماواتٍ في‏ يَومَينِ و أَوْحي‏ في‏ كُلّ سَماءٍ أَمرَها وَ زَيَّنَّا السَّماء الدّنْيا بِمَصابيح وَ حِفظاً ذلِك تَقْديرُ الْعَزيزِ الْعَليمِ»

پس آسمان‏ها را هفت عدد قرار داد آن هم در دو روز و امر هر آسماني را در آن وحي كرد و ما آسمان دنيا را به فانوسهايي زينت داديم ستارگاني كه هم زينت آسمانند و هم حافظ آن، اين است تقدير خدايي كه عزيز و داناست.(1)

اين آيه و آيه قبل از آن اشاره به خلقت آسمانها و چگونگي ايجاد آنها دارد. در مورد اين قسمت آيه «وَ أَوْحي‏ في‏ كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها» مفسرين بحث هاي و نظرات مختلفي بيان كرده اند و بيشتر آنها وحي در اينجا را به معناي ايجاد و خلقت گرفته اند. اما مرحوم علامه طباطبايي بعد از ذكر نظرات بعضي مفسرين و نقد آنها با استفاده از آيات ديگر قرآن مراد از ( وحي و امر ) در اينجا را بيان كرده اند كه سخن ايشان را در ذيل مي آوريم.

از آياتي كه در آن به امر آسمانها اشاره‏اي شده، مي توان كمك گرفت تا معنايي دقيق‏تر فهميده مي‏شود. اينك آن آيات:

«يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ»(2)؛ خداي تعالي امر را از آسمان تا زمين تدبير مي‏كند، و سپس به سوي آن صعود مي‏نمايد.

«اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ»(3)؛ خدا آن كسي است كه هفت آسمان و از زمين نيز مثل آن بيافريد كه امر از بين آنها نازل مي‏شود.

«وَ لَقَدْ خَلَقْنا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرائِقَ وَ ما كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غافِلِينَ»(4)؛ با اينكه ما بر بالاي سر شما هفت طريقه خلق كرديم، آن وقت چگونه ما از خلق غافل مي‏شويم.

از آيه اولي استفاده مي‏شود كه آسمان مبدأ امري است كه به وجهي از ناحيه خداي تعالي به زمين نازل مي‏شود و آيه دوم دلالت دارد بر اينكه امر از آسماني به آسماني ديگر نازل مي‏شود تا به زمين برسد و آيه سوم مي‏فهماند كه آسمانها راههايي هستند براي سلوك امر از ناحيه خداي صاحب عرش و يا آمد و شد ملائكه‏اي كه حامل امر اويند، هم چنان كه آيه « تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ»(5) و آيه «فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ»(6) نيز تصريح دارند به اينكه امر خدا را ملائكه از آسمان به زمين مي‏آورند.

و اگر مراد از" امر"، امر تكويني خداي تعالي باشد كه عبارت است از كلمه ايجاد، در اين صورت اگر آيات را به يكديگر ضميمه كنيم، اين معنا را افاده مي‏كند كه: منظور از امر الهي كه در زمين اجرا مي‏شود، عبارت است از خلقت و پديد آوردن حوادث كه آن حوادث را ملائكه از ناحيه خداي صاحب عرش حمل نموده و در نازل كردنش طرق آسمان را طي مي‏كنند، تا از يك يك آسمانها عبور داده و به زمين برسانند.

و نيز به طوري كه از آيه شريفه «وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّماواتِ»(7)؛چه بسيار فرشتگان كه در آسمانهايند، و آيات ديگر استفاده مي‏شود، آسمانها مسكن ملائكه است.

خلاصه اينكه امر خدا يك نسبت به تك تك آسمانها دارد، به اعتبار ملائكه‏اي كه در آن ساكنند و نسبتي هم به هر فرقه از فرقه‏هاي ملائكه دارد، به اعتبار اينكه حامل آن امرند. و خداوند امر را به آنان تحميل كرده، يعني به ايشان وحي فرموده، در نتيجه معلوم گرديد كه معناي «وَ أَوْحي‏ فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها» اين شد كه خداي سبحان در هر آسماني امر الهي را كه منسوب و متعلق به آن آسمان است به اهلش، يعني ملائكه ساكن در آن، وحي مي‏كند.(8)

اما مراد از «امر» در دو آيه در سوره دخان و قدر كه مربوط به شب قدر است، بعضي آن را تقدير و سرنوشت انسان ها در طول سال دانسته و بعضي به معناي فرمان و دستور الهي گرفته اند.(9)

پي نوشت ها:

1. فصلت(41)آيه12.

2. سجده(32)آيه 5.

3. طلاق(65)آيه 12.

4. مؤمنون(23)آيه 17.

5. قدر(97)آيه 4.

6. دخان(44)آيه 4.

7. نجم(53)آيه 26.

8. طباطبايي، محمد حسين، الميزان(ترجمه)، انتشارات جامعه مدرسين، ج‏17، ص 558 .

9. همان، ج‏18، ص 2

در مورد اعمالي كه خداوند به آنها ثواب و پاداش مي دهد وعده به كار مي روند...

مي گوييم خداوند به چنين اعمالي وعده ثواب داده است اما وعيد در مورد عقاب و مجازات به كار مي رود.

شيخ صدوق رحمة اللَّه عليه درباره وعده و وعيد الهي مي گويد:

اعتقاد ما در باب وعده الهي اينست كه هر كس خدا او را وعده ثوابي داده آن ثواب حاصل مي‏شود براي آن كس، و هر كه را وعيد عقابي بر عملي فرموده مختار است اگر عذابش كند به عدل او است و اگر عفوش نمايد به فضل او است و خداوند ستمكار نيست براي بندگان.(1)

بنابراين وعده هاي الهي حتما محقق مي شود. اما وعيد هاي الهي احتمال عفو و بخشش خداوند در آنها است.

پي نوشت ها:

1. اعتقادات شيخ صدوق، ترجمه حسني، ص 80.

قرآن كتاب خداست . خدا خود بهتر مي داند پيامش را چگونه ابلاغ كند

آنچه ما مي توانيم اعتراض كنيم ،جايي است كه هدايتگري ناتمام باشد يا مطلبي كه در پيام تاثير آشكار دارد، بيان نشده باشد.

در موردي كه گفته ايد، اين گونه نيست . آمدن و نيامدن نام آن پيامبر، تاثيري در پيام ندارد. خداوند در صدد بيان سركشي بني اسرائيل است كه مورد ستم و از شهر و كاشانه خود رانده شده بودند و...

اينان به خدمت پيامبر زمان خود مي رسند و از ايشان مي خواهند فردي را به فرماندهي و حكومت نصب كند تا تحت فرمان او به دفع دشمن پرداخته و آزادي خود را به دست آورند . آن پيامبر، طالوت را براي فرماندهي بر مي گزيند . بني اسرائيل به اين گزينش صحيح با ملاك هاي باطل خود اعتراض مي كنند . امر و نهي اين فرمانده خدايي را كه نشانه خدايي بودن نصبش را به چشم ديده اند، اطاعت نمي كنند و ...

اين داستان را براي عبرت گيري از سرنوشت قوم ستمگر بيان مي كند. چون يادآوري نام آن پيامبر در اصل هدف تاثيري ندارد، نام او را ذكر نمي كند. اما نبوتش را يادآوري مي نمايد تا بفهماند اطاعت از او واجب بوده ، به امر خدا، طالوت را نصب كرده بود، نه اين كه فردي عادي بوده كه از جانب خود و به تدبير خود، طالوت را نصب كرده باشد.

فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ

فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ قالَ يا وَيْلَتي‏ أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأَةَ أَخي‏ فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمين ؛ (1) سپس خداوند زاغي را فرستاد كه در زمين، جستجو (و كندوكاو) مي‏كرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن كند. او گفت: «واي بر من! آيا من نتوانستم مثل اين زاغ باشم و جسد برادرم را دفن كنم؟!»و سرانجام (از ترس رسوايي، و بر اثر فشار و جدان،از كار خود)پشيمان شد. پرسشگر گرامي شما اگر به اين آيه خوب توجه نماييد خواهيد دانست كه خداوند در همين آيه مي فرمايد كه زاغ آمده تا با اين روش به قابيل نشان دهد كه چگونه هابيل را دفن نمايد(: لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ ). به طوري كه از بعضي از روايات كه از امام صادق (ع) نقل شده استفاده مي شود هنگامي كه قابيل برادر خود را كشت او را در بيابان افكنده بود و نمي دانست چه كند؟ چيزي نگذشت كه درندگان به سوي جسد هابيل روي آوردند و او (كه گويا تحت فشار شديد و جدان قرار گرفته بود) براي نجات جسد برادر خود مدتي آن را بر دوش كشيد، ولي باز پرندگان اطراف او را گرفته بودند، و در اين انتظار بودند كه چه موقع جسد را به خاك مي‏افكند تا به آن حمله‏ور شوند! در اين موقع همان طور كه قرآن مي‏فرمايد: خداوند زاغي را فرستاد كه خاك هاي زمين را كنار بزند و با پنهان كردن جسد بي‏جان زاغ ديگر، و يا با پنهان كردن قسمتي از طعمه خود، آن چنان كه عادت زاغ است، به قابيل نشان دهد كه چگونه جسد برادر خويش را به خاك بسپارد. البته اين موضوع جاي تعجب نيست كه انسان مطلبي را از پرنده‏اي بياموزد زيرا تاريخ و تجربه هر دو نشان داده‏اند كه بسياري از حيوانات داراي يك سلسله معلومات غريزي هستند كه بشر در طول تاريخ خود آنها را از آنان آموخته و دانش خود را با آن تكميل كرده است، حتي در بعضي از كتب طبي مي‏نويسند كه انسان در قسمتي از معلومات طبي خود مديون حيوانات است!. سپس قرآن اضافه مي‏كند در اين موقع قابيل از غفلت و بي‏خبري خود ناراحت شد و"فرياد بر آورد كه اي واي بر من! آيا من بايد از اين زاغ هم ناتوان تر باشم و نتوانم همانند او جسد برادرم را دفن كنم .(1) در داستان دفن حضرت هابيل مهم ترين هدف اين بود كه هابيل چگونگي دفن كردن را ياد بگيرد ولي اين هدف مهم اهداف ديگري را هم در خود جا داده است كه سبب شده تا خداوند كلاغ را به اين ماموريت جدي بفرست كه يكي از مهمترين آنها اين بود تا جسد يك انسان مومن در زمين نماند و به سبب طعمه شدن حيوانات ديگر و از بين رفتن آن بي احترامي بر آن صورت نگيرد و قابيل هم به وجدان خويش برگردد كه عجب غفلت و اشتباه بزرگي كرده است گرچه سودي به حالش نداشته است و اين كه قابيل آن قدر ناتوان است كه بايد از يك كلاغ آموزش ببيند تا انساني را در زمين دفن كند. اما برخي از پيام هاي آيه : 1 گاهي حيوانات مأمور الهي‏اند و حركت آنان به فرمان او و در مسيري است كه او مي‏خواهد. «فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً» 2 بسياري از معلومات بشر، از زندگي حيوانات الهام گرفته است. «فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ» ... «لِيُرِيَهُ» 3. انسان بايد همواره در پي‏آموختن باشد. اصل، آموختن و يادگيري است، از هر طريقي، گرچه از طريق حيوانات باشد. «فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً») ... ( «لِيُرِيَهُ» 4. خداوند، گاهي انسان را با حيوانات كوچك آموزش مي‏دهد تا بفهماند زاغ هم مي‏تواند وسيله آموزش انسان باشد، پس نبايد مغرور شد. «غُراباً») ... ( «لِيُرِيَهُ» 5. جسد مرده را بايد در زمين دفن كرد (در محفظه قرار دادن، موميايي كردن، سوزاندن و ... صحيح نيست). «فِي الْأَرْضِ») ... ( «يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ» 6 مرده‏ي انسان نيز كرامت دارد و نبايد خوراك حيوانات شود، بلكه بايد دفن شود. «يُوارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ» 7 ندامت، نشانه‏ي حق‏طلبي فطرت‏هاست. «فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ»(3) پي نوشت: 1. مائده(5)آيه31. 2. مكارم شيرازي ناصر،تفسير نمونه، ناشردار الكتب الإسلامية، تهران،سال 1374 ش،نوبت اول، ج‏4، ص 351. 3. قرائتي، تفسير نور، تهران ، 1383، ج 3، ص 71-72 .

خداي متعال فرمود:
"وَ ما يُعَمَّرُ مِنْ مُعَمَّرٍ وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ في‏ كِتابٍ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسيرٌ"(1)
و عمر هيچ سال خورده‏اي به درازا نكشد و از عمر كسي كاسته نگردد، جز آن كه همه در كتابي نوشته شده است. و اين كارها بر خدا آسان است.
در پاسخ سوال مي بايست بگوييم اين يك بحث ساده نيست كه بشود در ضمن پاسخي كوتاه آن را به انجام رساند و شما را به مطالعه كتاب هايي كه در باره نحوه علم خدا و و مسايل مربوط به لوح محفوظ و نيز مباحث مربوط به اجل حتمي و مسمي و نيز اجل معلق نوشته شده است، راهنمايي مي كنيم.
ذكر اين نكته مناسب است كه همه ما انسان ها و ديگر موجودات، در سايه تدبير و حكمت الهي كه ناشي از علم خداي متعال است زندگي كرده و عمرمان به سر مي آيد و مقصود اصلي آيه شريفه اين است كه نظام عالم وجود تحت فرمان و سيطره حق متعال است و در باره عمر انسان ها اوست كه مي داند، چه كسي بيشتر يا كمتر عمر مي كند.
البته وجود حوادث كه باز هم در دايره علم اوست به طور قطع موجب ازدياد يا نقصان عمر مي شوند و اگر كسي كه هنوز حق زندگي دارد با اقدام به خودكشي از خودش سلب حيات كند، اين شخص در دايره علم الهي محكوم به نقصان عمر است و خودكشي نتجه كاستي عمر مي باشد كه انسان را وارد دروازه پايان زندگي مي كند.
خداي متعال در اين آيه شريفه و آيات مشابه، از علم خود نسبت به همه مخلوقاتش و نيز از مقدراتي كه براي آنان تقدير كرده است، سخن مي گويد.
معناي آيه خود گويا و روشن است همه وقايع و حوادثي كه بر نظام خلقت جاري مي شود، در ام الكتاب يا لوح محفوظ ثبت شده است و اوست كه قدرت محو و اثبات همه حوادث را دارد"يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ‏"(2)
محو و اثبات حوادث نيز ناشي از علم خداي متعال است و اگر مي بينيم انساني با دادن صدقه، نيكي به پدر و مادر و اقوام، يا خداي نا كرده خودكشي، عمرش طولاني تر يا كوتاه تر شد و زمان مرگش به تاخير يا تعجيل افتاد، ازعلم و آگاهي الهي و دايره محو و اثباتش به دور نيست و چنين است كه آيه شريفه مي فرمايد:" يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ"
در تفاسير نوشته شده است:
" وَ لا يُنْقَصُ مِنْ عُمُرِهِ" معناي جمله اين است كه از عمر احدي كم نمي‏شود ..." إِلَّا فِي كِتابٍ"- منظور از اين كتاب، لوح محفوظ است، كه دگرگوني بدان راه ندارد، و در آن نوشته شده: عمر فلان شخص به پاداش فلان عملش زياد مي‏شود، و عمر آن ديگري به خاطر فلان عملش كم مي ‏گردد، و خلاصه كتابي كه نوشته‏ هايش تغيير نمي‏يابد، لوح محفوظ است، نه كتاب محو و اثبات كه آن مورد تغيير است. و سياق آيه مي ‏فهماند كه در مقام توصيف علم ثابت است.(3)
به هر حال كاستي عمر كه به معناي تقدير الهي است، همواره با نتايجي همراه است و پاسخ اين سوال معلوم است كه چرا از عمر او كاسته شد؟ چون اقدام به خودكشي كرد يا با بي احتياطي هاي مكرر در رانندگي كشته شد و مسايلي از اين قبيل. پس مرگ هاي اين چنيني، نتيجه كاستي عمر و اجل معلق است كه درآيه شريفه به آن اشاره شد، پس كسي كه خودكشي مي كند، خود كاستي عمر خود را فراهم كرده و خداي متعال مي داند كه فلان شخص با خودكشي عمري را كه مي بايست مي گذراند و سپس با اجل حتمي از دنيا مي رفت، آن را زودتر از موقع با در آغوش كشيدن اجل معلق، به پايان رساند و اين گونه كاستي عمرش به ثمر نشست.
پي نوشت ها:
1. سوره فاطر، آيه 11.
2. سوره رعد، آيه 39.
3. طباطبايي سيد محمد حسين،تفسير الميزان، ترجمه موسوي همداني سيد محمد باقر، قم، انتشارات اسلامي، سال 1374 ه ش، چاپ پنجم، ج‏17، ص 34.

فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي‏ صَعِقاً

اگر خوب به آيه شريفه:"فَلَمَّا تَجَلَّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسي‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ"(1) اما هنگامي كه پروردگارش جلوه بر كوه كرد، آن را همسان زمين قرار داد و موسي مدهوش به زمين افتاد، موقعي كه به هوش آمد عرض كرد: خداوندا منزهي تو (از اينكه قابل مشاهده باشي) من به سوي تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم؛ توجه كنيم مي بينيم پاسخ قوم موسي در خود آيه بيان شده است، خداي متعال خودش را با تجلي نور بر كوه طور و متلاشي شدن كوه در مقابل چشمان موسي و پيروانش آشكار كرد، اين بهترين تجلي بود، و حادثه اي دهشتناك كه پس از تجلي بر كوه طور و مقابل چشمان حضرت و پيروانش اتفاق افتاد، موجب وحشت و عبرت بي سابقه آن پيامبر خدا و به زمين افتادن و مدهوش شدنش شد.

و البته مي دانيم"نور" نماد شاخص و زيباترين نشانه تجلي است. در واقع تجلي بدون نور معنا ندارد.

دليل تجلي خداي متعال بر كوه در توصيفي عارفانه اين گونه مي تواند باشد كه كوه سينه اي ستبر و ابهتي وهم انگيز دارد. كوه مظهر صلابت و محكمي و مقاومت است و شايد حكمت اين حادثه كه خداي متعال نسبت به درخواست موسي از طرف پيروانش تقاضاي ملاقات كرد اين بود كه چنين جلوه اي را بر كوه با آن توصيفاتي كه در آيه گذشت بنماياند تا نتيجه اين نمايش دهشتناك بر حضرت موسي عليه السلام و يارانش عبرت شود، اين يك نمايش واقعي از تجلي خداي متعال بر گوشه اي از  عالم خلقت بود كه در قامت طاقت و توان مشاهده حضرت آن هم با آن وضع در سينه كوه پديد آمد. اين تجلي بر كوه واقع شد تا حضرت قدرت خدا را با تمام وجود حس كند. خداي متعال بر كوه طور تجلي كرد و  نور خود را بر آن تاباند، در اثر چنين تابش و تجلي اي،كوه از هم متلاشي شد و قلب و جان موسي (ع) در اثر اين در خشش غير قابل توصيف،به هيجان آمد و او هر آن چه مي خواست به دست آورد.

 در بعضي از تفاسير بيان شده است،ديگر مشاهده كنندگان اين واقعه تاب بر نياورده جان تسليم كردند.

نوشته اند:

آن گاه در همان بيابان خداي تعالي با موسي مواعده كرد كه چهل شبانه روز به كوه طور برود، تا تورات بر او نازل شود. موسي(ع) از بني اسرائيل هفتاد نفر را انتخاب كرد، تا تكلم كردن خدا با وي را بشنوند، (و به ديگران شهادت دهند) ولي آن هفتاد نفر با اينكه شنيدند با اين حال گفتند: ما ايمان نمي‏آوريم تا آنكه خدا را آشكارا ببينيم، خداي تعالي" جلوه‏اي به كوه كرد، كوه متلاشي شد"، ايشان از آن صاعقه مردند، و دوباره به دعاي موسي زنده شدند، و بعد از آنكه ميقات تمام شد خداي تعالي تورات را بر او نازل كرد آن گاه به او خبر داد كه بني اسرائيل بعد از بيرون شدنش گوساله‏ پرست شدند، و سامري گمراهشان كرد.(2) 

نوشته اند:

خداوند، پرتوي از يكي از مخلوقات خود را بر كوه ظاهر ساخت (و آشكار شدن آثار او به منزله آشكار شدن خود او است) ...

گويا خداوند با اين كار مي‏خواست دو چيز را به موسي(ع) و بني اسرائيل نشان دهد:

نخست اين كه آن ها قادر نيستند پديده كوچكي از پديده‏ هاي عظيم جهان خلقت را مشاهده كنند،با اين حال چگونه تقاضاي مشاهده پروردگار و خالق را مي‏كنند.

ديگر اينكه همان طور كه اين آيت عظيم الهي مخلوقي بيش نبود خودش قابل مشاهده نبود. بلكه آثارش يعني لرزه عظيم، و صداي مهيب او شنيده مي‏شد، اما اصل آن يعني آن امواج مرموز يا نيروي عظيم، نه با چشم ديده مي‏شد و نه با حواس ديگر قابل درك بود، با اين حال آيا هيچ كسي در وجود چنين آيتي مي‏توانست ترديد كند و بگويد چون خودش را نمي‏بينم و تنها آثارش را مي ‏بينم نمي‏ توانم به آن ايمان بياورم؟ جايي كه درباره يك مخلوق چنين قضاوت كنيم درباره خداوند بزرگ چگونه مي‏توانيم بگوييم چون قابل مشاهده نيست به او ايمان نمي‏ آوريم با اينكه آثارش همه جا را پر كرده است.(3)

به همين دليل خداي متعال آيات خود را علاوه بر جلوه هاي عالم خلقت و مظاهر هستي در قالب معجزه نيز به آنان عرضه كرد،مثل اژدها شدن عصا و ... كه خود بهترين دليل براي ايمان آوردن بود.

پس بني اسرائيل به دنبال ايمان آوردن نبودند اينها بارها بار معجزات را ديدند و منكر شدند.

پي نوشت ها:

1. سوره اعراف، آيه 143.

2. طباطبايي محمد حسين، تفسير الميزان،ترجمه موسوي همداني محمد باقر، قم، انتشارات اسلامي،سال 1374 ه ش.

 پنجم، ج‏16، ص 61.

3. مكارم شيرازي ناصر، تفسير نمونه، تهران، انتشارات دار الكتب الاسلاميه، سال 1374 ه ش، چاپ اول، ج 6، ص 358.

 

صفحه‌ها