خدایی كه مارا آفريده چیست و خود چگونه به وجود آمده است؟ قبل از این كه كسی خلق شود در چه وضعی است؟ عدم چیست؟
در مورد سوال مذكور توجه داشته باشيد خداوند غير مادي بوده و مانند امور مادي قابل تصور نيست تا كسي بخواهد تمام زواياي او را تصور كند بنابراين انسان وجود خداوند يگانه را با عقل پذيرفته و با استفاده از منابع عقلي و نقلي ، اجمالاً به برخي از صفات وي پي مي برد بدون آنكه درك تفصيلي و روشني از حقيقت وجود خدا داشته باشد. آن چنانكه در بسياري از موارد انسان با دلائل مختلف اجمالاً به اموري علم داشته، بدون آنكه تصوري روشن از آن داشته باشد مثلاً همه انسانها به اصل وجود هوا در فضا علم داشته بدون آنكه تصور روشني از اكسيژن و... در ذهن داشته باشند يا همه به انسانهايي قبل از خود مانند جد اول، جد سوم و...علم داشته بدون آنكه تصوري روشني از خود آنها در ذهن داشته باشند. اما در عين حال انسان بواسطه عقل و منابع نقلي قادر به شناخت برخي از ويژگيهاي آنها مي باشد.
در مورد خداوند نيز همين گونه است يعني انسان بواسطه عقل و دلائل نقلي مي تواند به برخي از صفات خداوند پي ببرد اما در مورد اين سوال كه چگونه خداوند از چيزي به وجود نيامده است بايد گفت: اساساً اشتباه از آنجا ناشي مي شود كه بين خداوند كه پديده و ايجاد شده از جانب غير نيست، با موجودي كه پديده و محتاج غير بوده، مقايسه شده است در واقع خداوند مانند سائر موجودات پديده فرض شده است و حال آنكه خداوند به هيچ عنوان پديده نيست لذا به هيچ عنوان عدم و در نتيجه پيدايش براي او معنا ندارد البته با توجه به محدوديت عقل، درك وجوب ذاتي و عدم پيدايش براي امري دشوار است.
خلاصه آنكه خداوند واجب الوجودي است كه به هيچ عنوان عدم براي او فرض نمي شود تا پيدايش براي او معنادار باشد و براي وجود از هيچ چيزي تاثير نمي پذيرد برخلاف سائر موجودات كه پديده بوده و نيازمند به ديگري هستند. لذا هستي هر موجودي از خدا است و هستي خدا ذاتي خود اوست آن چنانكه رطوبت هر چيز از آب است، رطوبت آب ذاتي است شوري همه چيز از نمك است، شوري نمك ذاتي است.
اما در موري سوال دوم بايد گفت: انسان متشكل از روح و جسم بوده و آنچه ثبات وي را در طول حيات حفظ مي كند همان روح است و در مورد جسم كه پيشينه داشتن بي معناست. اما در مورد روح دليلي بر اين كه اين روح قبلا در عالمي ديگر حضور داشته و يا ازلي باشد وجود ندارد و مي توان گفت روح نيز مخلوق خداوند و حادث است، يعني از عدم به عالم وجود آمده.
در واقع اگر بخواهيم معناي عدم را بفهميم ابتدا لازم است به معناي وجود پي ببريم، چرا كه معناي عدم بدون معناي وجود قابل فهم نيست، زيرا عدم و وجود از مفاهيم متضايف هستند كه بدون يكي ديگري فهميده نميشود، مثل مفهوم بالاو پايين.
عدم نقيض و نقطه مقابل وجود است و از آنجا كه وجود به معناي هستي و بودن ميباشد نتيجه ميگيريم كه عدم به معني نيستي و نابودي است. عدم بطلان محض است و اصلاً چيزي نيست. و اين كه ما درباره عدمهاي مختلف بحث ميكنيم در واقع نوعي از مجاز گويي است(3) بر اين اساس راحت ترين معناي عدم آن است كه بگوئيم انسان زماني وجود نداشته و بعد ها به وجود آمده است.
پي نوشت ها:
1. نحل (16) آيه 43.
2. توضيح المسائل مراجع، تهيه و تنظيم سيد محمد حسن بني هاشمي، پانزدهم، قم، دفتر انتشارات اسلامي، 1386 ش، ج 1، ص76. (در همين تعريف فقهي نيز تفاوت هايي وجود دارد كه در رساله ها آمده است).
3. رك: طباطبايي، سيدمحمد حسين، بداية الحكمة، به تحقيق: علي شيرواني،چ دار الفكر، قم، 1382، ص331.