با سلام، سوال آورده شده را قبلاً نیز مورد پرسش قرار داده بودم، اما متاسفانه بدلیل عدم دریافت پاسخ (با گذشت بیش از یک هفته از زمان پرسش)، مجددا آن را عیناً مطرح می کنم. امید است پاسخ لازم داده شود. سوالی پیرامون مقوله "مصلحت" در اسلام داشتم. آیا لفظاً چنین لغتی در اسلام علوی موجود است یا همان گفته علی شریعتی که مصلحت را امری اضافی در اسلام صفوی نامید، صحت دارد؛ و یا حالت سومی وجود دارد که مصلحت در بعضی امور اسلام وارد شده و در سایر امور جایگاهی ندارد؟! اینگونه بنظر می رسد که پیش نیاز بررسی مقوله مصلحت در اسلام، تبیین مطلق یا نسبی بودن امور زندگی انسان می باشد. یعنی در صورتی که رأی به نسبی بودن امری بدهیم، می توان در مواجهه با آن، مصلحت پیشه گرفت و بر مبنای شرایط و مکان و زمان تصمیم گرفت. اما با مطلق فرض نمودن امری، دیگر نمی توان شرایط را در تصمیم گیری دخیل نمود و می بایست بطور مطلق رفتار کرد. از خصوصیات رفتاری که از یک اصل مطلق الهام گرفته باشد این است که برای تمامی انسان ها و در هر زمانی مشابه خواهد بود. بطور خلاصه هر فردی در هر زمانی در مواجهه با امری که مرتبط با آن اصل مطلق در نظر گرفته شده، قرار گیرد، می بایست بدون سنجش شرایط و به صورت کاملاً از پیش مشخص شده عمل نماید. بعبارت دیگر پیش از پاسخ به سوال نخست می بایست این سوال پاسخ داده شود که آیا اموری مطلق در زندگی بشر حاکم هستند و آنها کدامند؟! در زندگی انسان که تمامی جوانب آن در سیطره زمان و مکان است که خود وابسته به میزان رشد عقل و معرفت وی نسبت به جهان می باشد و نیز در جهانی که همه علوم تجربی آن که بطور تجربی و فیزیکی اثبات و گسترش می یابند، اثری از امور مطلق مشاهده نمی شود، باز هم می توان مدعی وجود اموری مطلق در رفتار زندگی بشر بود؟! یا به تعبیر مرتضی مطهری یک سری مفاهیم مطلق بعنوان مفاهیم انتزاعی موجود بوده ولی هنگامی که به عرصه عمل در می آیند خرقه نسبیت به تن می کنند؟!؛ بعبارت دیگر مفاهیم انتزاعی مطلقی وجود دارند که با گذر از عالم معنا به عالم ماده، ناگریز از پوشش نسبیت هستند. مثلاً اخلاق بعنوان یک مفهوم انتزاعی مطلق است ولی با اجرایی شدن آن در رفتار یک انسان اخلاقی، می تواند خروجی های متفاوتی برای شرایط متفاوت داشته باشد. اگر این جواب را بپذیریم، آنگاه تمامی رفتارهای انسان جنبه نسبی بخود می گیرند و نمی توان هیچ انسانی را در مورد رفتارش مؤاخذه نمود. زیرا هر فرد از جایگاه خود و از منظر خود امور پیش رو را بررسی و تصمیم به انجام کاری می گیرد. اگر این تعبیر را بپذیریم، اینگونه بنظر می رسد که یقین و اطمینان دیگر جایگاهی در حوزه روانی انسان نخواهد داشت. در مقابل اگر قائل به مطلق بودن یک سری از مفاهیم علاوه بر عالم انتزاع بلکه در حوزه عمل نیز باشیم، آنگاه شاید بتوان امیدوار به حصول اطمینان خاطر و کسب معرفت همراه با یقین بود. اصلی ترین موضوعی که بنده قصد پرداختن به آن را دارم، مقوله حقیقت و حقیقت گرایی است. آیا حقیقت در حوزه ذهن و عمل مطلق است یا نه؟! بدون در نظر گرفتن جواب سوال فوق، و بدون توجه به معنی و واقعیت هستی که آیا حقیقت درک شدنی است یا نه، این سوال روانشناسانه را از دیدگاه اسلامی داشتم که آیا پایبندی به حقیقت می بایست در حوزه رفتاری انسان حالت مطلق و ثابتی داشته باشد، یا می توان در شرایطی به آن پایبند بود و در حالاتی دیگر نه؟! با وجود اعتقاد به نسبیت در حوزه رفتاری، با مقوله حقیقت گویی چگونه باید رفتار کرد؟! آیا اینگونه به نظر نمی رسد که قائل شدن به نسبیت برای حقیقت گویی منجر به تلاطم و هرج و مرج روانی و نیز رشد سوء ظن افراطی در جامعه می شود؟! اگر قائل به نسبی بودن برخورد با حقیقت در عرصه رفتاری و گفتاری انسان باشیم، آنگاه مفهوم صداقت را چگونه می توان تعریف کرد؟ هنگامی که یک فرد با گزاره هایی مواجه می شود که می بایست صدق آنها را بیان و یا در اعمال خود بروز دهد، آیا دیدگاه اسلامی به او این اجازه را می دهد که در هنگام ارائه صدق یا کذب بودن یک گزاره بر اساس دانسته های خود، نسبی برخورد کند و ابتدا به سنجش و تحلیل موقعیت بپردازد و در صورتیکه اوضا را مناسب دید بر صدق آنها صحه بگذارد و در غیر این صورت گزاره های را که در عین صدق بودنشان به عینیت رسیده است را کذب معرفی نماید؟! به عقیده بنده از آنجاییکه میزان آگاهی های انسان محدود و نسبی است، گریز از بیان صدق گزاره های صادق، هرچند با توجیهات درونی مقدسی همراه باشد، بدلیل عدم اشراف اطلاعاتی وی بر کل حقایق مرتبط با آن گزاره، هیچ تضمینی برای این نخواهد بود که فرد به مقدس ترین راه و اخلاقی ترین و یا مذهبی ترین روش عمل نموده است. بعبارت دیگر فرار از صداقت با دلیل مغایرت ظاهری آن با سایر مفاهیم اخلاقی برای فرد در یک شرایط خاص، می تواند مجوزی اخلاقی و دینی برای این کار فرد باشد؟! اگر دین این اجازه را به انسان بدهد که وی در حوزه رفتاری و گفتاری، با همه امور (حتی پایبندی به صداقت) به طور نسبی برخورد کند، آیا در بعد روانی جامعه سوءظن رشد نمی کند؟! آیا از منظر جامعه شناختی کار را برای آن جامعه به جایی نمی رساند که هیچ دو فردی حتی یک پدر و فرزند دیگر اعتمادی به یکدیگر نمی توانند داشته باشند؟! فرزند علی رغم اینکه می داند پدرش هیچ دشمنی و عنادی با وی ندارد، از طرف دیگر نیز می داند که پدر در بیان گفته هایش نسبی برخورد می کند؛ لذا ممکن است پسر اینگونه بیندیشد که هیچ بعید نیست که پدر حتی در گفتن جملات ساده و محبت آمیز که صرفاً برای ابراز صمیمیت ادا می شوند، نیز خلاف میل درون خود و به فراخور مصلحت و صلاح فرزند، اینگونه بیان کرده باشد. اینجاست که مفهوم اعتماد مورد حمله و نابودی قرار می گیرد و هر گونه اعتمادی صرفاً صوری و سطحی شکل می گیرد. در صورت اعتقاد به رد برخورد نسبی با صداقت که مثال آن در بالا ذکر شد، با فرض مطلق بودن امری همچون صداقت رفتاری و گفتاری برای انسان، آیا امور اخلاقی دیگری نیز در ادیان الهی می توان یافت که بطور مطلق برای امر به انجام آن دستور صادر شده باشد؟ مثالی که گاهاً برای نسبی بودن رفتاری مفهوم صداقت بیان می شود، بیان کننده زندانی است که تحت شکنجه قرار گرفته است و وی بر سر انتخاب دو راه قرار می گیرد که یا اطلاعات مربوط به عده ای بیگناه را در اختیار حکومت جور قرار دهد و موجبات ظلم و ستم بیشتر را فراهم کند و یا برای فرار از شکنجه و حتی مرگ به ذکر خلاف آنچه واقعیت است بپردازد. در ظاهر امر منطق اخلاقی حکم می کند که وی می بایست راه دوم را برگزیند که خود موجب اثبات ظاهری نسبیت رفتاری صداقت می شود. اما سوال مهمی که بنده قصد مطرح کردنش را دارم اینست که آیا نمی شود گفت که وی با توجه به دستورات دینی اجازه انتخاب هیچ کدام از دو مسیری که بر سر راهش قرار گرفته را ندارد؟! بعبارت دیگر به نظر بنده راه دینی مقابله با این مسئله این می بایست باشد که وی نه به بیان آنچه می داند به پردازد و نه در مقابل کذب ماجرا را بیان کند. صرفاً سکوت اختیار کند. در اینجا ممکن است بواسطه این رفتارش در معرض خطر جانی قرار گیرد که آن را نیز بواسطه دستور دیگری از مذهب که همان نترسیدن از مرگ می باشد، می بایست بپذیرد. اما اگر حالتی را در نظر بگیریم که وی تنها درصورتی می تواند از مرگ رهایی یابد که صرفاً به بیان اطلاعات بپردازد و پیش از مشخص شدن صحت و سقم آن اطلاعات، فرد مزبور از زندان نجات می یابد. حال در اینجا ظاهراً منطقی ترین راه القای گزاره های کاذب بجای انواع صادق آنهاست. اما سوالی که پیش میآید این است که پس ظاهراً می بایست از لحاظ اخلاقی خط بطلانی بر اعتقاد و پایبندی به صداقت کشید، زیرا هر انسانی توجیهاتی خواسته یا ناخواسته برای عدم اجرای صداقت برای خود خواهد داشت؛ و ظاهراً در حوزه رفتاری، صداقت مقوله ای نسبی است؟! پس اگرچنین باشد و به نسبیت در این حوزه برسیم، همان عدم اعتماد حقیقی بین افراد در جامعه رخ می نماید. واقعاً حقیقت ماجرا چیست؟
پرسشگر گرامي با سلام و سپاس از ارتباطتان با اين مرکز
هرچند اين مباحث در حوزه علومي مانند فلسفه اخلاق مورد بحث و بررسي بسيار است و در خصوص نسبيت امور و انديشه ها و رفتارها بحث هاي گوناگوني مطرح است كه مجال بيان آن ها نيست ، اما به نظر مي رسد در مورد تبيين دقيق مفهومي تعابيري مانند مطلق ، نسبي ، مصلحت و مانند آن دچار ابهام و اشتباه هستيد .
عالم ما عالم حقايق مطلق و غير نسبي است . در امور واقعي و حقيقي عالم كه دائره اشيا و موجودات و قواعد و قوانين را در بر مي گيرد، همه چيز مطلق و غير قابل تغييرند و نسبيت در آن ها بي معناست .
نسبي بودن امور تنها به بُعد اعتباري و مفهومي و انتزاعي امور بر مي گردد. در حوزه عقل عملي يعني خوب و بايستني ها و بد و نبايستني ها تعريف مي شود .
همچنين مقوله مصلحت كه تنها بخش بسيار كوچكي از رفتارهاي اجتماعي انسان را، آن هم در شرايطي خاص در حوزه روابط فردي و اجتماعي شامل مي شود ، به هيچ وجه در چنين وسعتي كه تصور كرده ايد نيست .
در پرسش تان گفته ايد : "در زندگي انسان که تمامي جوانب آن در سيطره زمان و مکان است که خود وابسته به ميزان رشد عقل و معرفت وي نسبت به جهان مي باشد و نيز در جهاني که همه علوم تجربي آن که به طور تجربي و فيزيکي اثبات و گسترش مي يابند، اثري از امور مطلق مشاهده نمي شود" .
در اين عبارت هرچند ابهام و نابساماني گزاره ها درك صحيح ارتباط آن ها را دشوار ساخته ، اما واقعا براي ما روشن نيست كه ارتباط جوانب زندگي انسان با زمان و مكان ، تفاوت ميزان معرفت افراد نسبت به جهان و گسترش علوم تجربي بشر چه ارتباطي با غير مطلق بودن امور اين عالم دارد ؟
نسبي بودن در خصوص امور اعتباري تا حد زيادي قابل فهم است اما در امور خارجي و عيني نسبي بودن امري كاملا دور از ذهن است كه نيازمند توضيح است ؛ عالم ما را فارغ از حجم ادراكات بشر در خصوص آن و تفاوتي كه اوضاع و احوال زماني و مكاني در حجم اين معرفت و نوع نگرش بشر به عالم ايجاد مي كند ، حقايق مطلق و غير قابل تغيير فراگرفته اند .
اصولا حقيقت عنوان عامي است كه در تعبير دقيق خود به نوعي مساوي و مساوق با عنوان وجود است و هرچيز موجود حق است ، بر اين اساس در خصوص امور اعتباري و انتزاعي هم حقيقت به كار برده مي شود تا مفهومي دقيق از ماهيت درستي و انطباق مفاهيم با وقعيات را تداعي نمايد ؛ پس تعبير حقيقت تنها منحصر در امور رفتاري انسان ها و مفاهيم و اعتباريات و مانند آن ها نيست .
اما در هر حال يكي از مشهورترين كاربردهاي حقيقت در حوزه رفتارهاي انساني و امور بايسته است كه در اين راستا هرچند حقايق و اصول كلي مفاهيم چندان تغييري نمي يابند ، اما مصاديق و موارد اين مفاهيم وامور كلي آن ها داراي تفاوت ها و تغييراتي مي گردند و به نوعي نسبيت پذيرند .
اما در اين ميان اخلاقيات و آنچه در حوزه عقل عملي تعريف مي شود، بيش ترين ارتباط را با اين مقوله دارد ؛ اما در عين حال نبايد اين نكته كليدي را از ياد برد كه نسبيت هم داراي اصول مطلق و قواعد ثابتي است . در نتيجه نسبي بودن امور و مفاهيم حالتي شناور و كاملا غير ثابت پيدا نمي كند بلكه براي خود داراي ضوابط و اصول معيني است تا به حوزه ادراكات و بينش ها و معرفت هاي فردي تسري نيابد .
در واقع ماهيت نسبي بودن اخلاق خود به نوعي مطلق است، يعني اين گونه نيست كه نحوه ادراك هر فرد از درستي و نادرستي يك رفتار يا اخلاقي و غير اخلاقي بودن يك عمل قابل قبول باشد و همين شناوري ادراك و مصاديق را بتوان پذيرفت، بلكه اگر به نوعي نسبيت در اين حوزه معتقديم ، تنوع و تغيير مصاديق و نحوه برخوردها ناشي از چند اصل و الگوي ثابت مانند شرايط فرهنگي و اجتماعي و مانند آن است، نه جميع امور دخيل در اين تحليل حتي ادراكات و گرايش هاي كاملا شخصي .
پس در پاسخ سوال شما مي توان گفت كه برخورد با حقيقت دقيقا جنبه اي مطلق و غير نسبي دارد ، اما مصاديق برخورد در موقعيت هاي گوناگون تا حدي متفاوت مي گردند ، از منظر دين در حوزه رفتارهاي فردي نوعي تكليف مداري نقش اساسي را ايفا مي نمايد و همه حقيقت نيز با همين ماهيت تكليفي سنجيده مي شود .
وقتي گفته مي شود كه موظف به انجام برخي تكاليف هستيم، اين امر هرچند داراي اصول و تعاريف پايه اي و ثابتي است ، اما درعين حال نحوه تبيين و تشخيص اين تكاليف در فروع مختلف رفتاري و در موقعيت هاي گوناگون شرايطي متفاوت پيدا كرده تا حدودي نسبي مي شود .
در واقع تكليف بر اساس درستي عمل با توجه به همه جوانب آن سامان مي يابد ؛ بر اساس قبول حسن و قبح عقلي درست آن چيزي است كه از منظر عقل عملي خوب خوانده مي شود كه منشا اين امر به دو اصل كلي يعني حسن عدل و قبح ظلم برمي گردد كه امري كاملا عقلي است . همه اصول و مباني و مصاديق ديگر به نوعي از فروع و شاخه هاي اين دو اصل محسوب مي شوند، يعني خوب بودن صداقت تا جايي كه مصداق عدالت است، عقلاني است . اگر قرار باشد با راستگويي جان ديگري در خظر قرار بگيرد، صداقت حسن نيست ، چون ظلم است، نه عدل .
البته تشخيص دقيق خوب و امر حَسَن در مواردي نيازمند تبيين درست و كامل برخي اصول و كليات است كه مجاري گوناگوني مانند برخي دستورات شرعي اين خلأ را جبران كرده ،تشخيص تكليف را براي انسان آسان مي نمايند ؛ مثلا در همين داستان زنداني و وضعيتي كه در آن قرار گرفته ، منطق دقيق اخلاقي مي گويد كه وي نبايد با راستگويي جان ديگران را به خطر بيندازد . در نتيجه تكليف او در آن موقعيت خاص كاملا روشن است .
البته در برخي از موارد ، موقعيت داراي ابعاد گوناگون و پيچيدگي هايي مي شود كه تشخيص تكليف در آن موقعيت خاص دشوار است ، اما اين بدان معنا نيست كه در واقع بر اساس اصول و قواعد كلي تعريف شده نتوان تكليف و وظيفه درست را درآن موقعيت خاص تشخيص داد ؛ البته در ضوابط شرعي قاعده معيني براي اشتباهات افراد در تشخيص تكليف و وظيفه و رفتار درست تعريف شده كه اثرات رواني اشتباه در انتخاب اين امر را مي كاهد ، اما در عين حال در همان مواقع تكليف صحيح تنها يك چيز است .