‏استاد محمدتقى مصباح یزدى
اشاره
نوشتار زیر متن سخنرانى آیت‏الله مصباح‏یزدى است که در همایش «دین و اخلاق‏» درسال 1377 القا گردیده و اینک پس از ویرایش‏تقدیم ارباب فضل و دانش مى‏شود.
خدا را شکر که در عصرى زندگى مى‏کنیم که به برکت انقلاب‏اسلامى ایران زمینه طرح مباحث عمیق دینى و انسانى فراهم‏شده و این امکان براى دانش‏پژوهان، محققان و فضلا میسر شده‏است که مسائل ریشه‏اى فکرى و اعتقادى و نظرى را موردبحث و تحقیق قرار داده و به نیازهاى فرهنگى جامعه پاسخ‏مثبتى بدهند.
در این گفتار موضوع بحث و بررسى، رابطه دین و اخلاق‏است. این موضوع به‏صورت مستقل در جامعه ما کمتر مطرح‏شده است. در مباحث مختلف کلامى و اخلاقى بحثهایى مربوطبه این موضوع وجود دارد ولى اینکه رابطه دین و اخلاق‏به‏عنوان یک بحث مستقل بررسى شود، کمتر مورد توجه واقع‏شده است. اما برخلاف جامعه ما در جوامع غربى این‏گونه‏مسائل به‏صورت خیلى گسترده مطرح مى‏شود. بررسى اینکه چه‏عواملى موجب شد که در آنجا این مسائل خیلى مورد توجه‏قرار گیرد و کتابهاى زیادى نوشته و بحثهاى زیادى مطرح شودو چرا در جوامع ما چنین نبوده است، احتیاج به یک تحقیق‏جامعه‏شناختى دارد. اما به کنار از این مطلب، اگر بخواهیم‏خوشبینانه راجع به‏علت کمبود تحقیق در زمینه دین، اخلاق،فلسفه اخلاق و موضوعاتى از این قبیل قضاوت کنیم باید بگوییم‏که در کشورهاى اسلامى به برکت اسلام و رواج معارف اسلامى‏و بخصوص معارف اهل‏بیت «سلام الله علیهم اجمعین‏» چندان‏نیازى به بررسى این مسائل احساس نمى‏شد. براى جوامع‏مسلمان مسائل دینى و مسائل اخلاقى روشن بود و اینکه حالادین چه پایگاهى در اجتماع یا اخلاق دارد و چه رابطه‏اى بین‏اینهاست و کدام اصالت دارد یا ندارد، اهمیتى نداشت. همچنین‏در شاخه‏هاى دیگر معرفت هم مى‏شود چنین توجیهاتى کرد.شاید خیلى هم بعید از واقعیت نباشد ولى در عین حال بایداعتراف کرد که ما آنچنان‏که باید همت و تلاش در بررسى وتحقیق در این مسائل به خرج ندادیم. کوتاهیهایى هم انجام‏گرفته است که امیدواریم به برکت انقلاب و مطرح شدن مسائل‏اسلامى و توجه مردم به ریشه‏هاى معرفتى اسلام، کم‏کم این‏مسائل جایگاه خودش را در جامعه و به‏خصوص در حوزه‏علمیه قم پیدا کند و تحقیقات کافى و شافى انجام بگیرد.همان‏طور که استحضار دارید در مغرب‏زمین تحولات ونوسانات فکرى زیادى در این زمینه انجام گرفته است. نقطه‏عطف مهم در تاریخ فرهنگى اجتماعى مغرب‏زمین رنسانس‏است، یعنى از آن وقتى‏که توجه جوامع غربى به مسائل جدیدجلب شد. تا قبل از رنسانس، دین رایج در آن دیار که همان‏مسیحیت‏بود بر همه شئون زندگى مردم از جمله علم، فرهنگ،سیاست، اجتماع، اخلاق و سایر مسائل حاکم بود و با شکست‏کلیسا در صحنه‏هاى مختلف، مردم نیز از دین و گرایشهاى دینى‏بیزار شدند و به‏جاى گرایش به خدا، گرایش به انسان‏مدارى‏مطرح شد. کار به آنجا رسید که بعد از انکار الهیات و معارف‏دین آنها احساس نیاز به نوعى دین کردند و کسانى مانند اگوست‏کنت فرانسوى که دوران حضور دین را سپرى‏شده اعلام کرده‏بودند دین انسان‏پرستى و انسان‏مدارى را به‏جاى آن اختراع واعلام کردند.
به‏دنبال این تحول فکرى و فرهنگى در تمام شاخه‏هاى‏معارف انسانى تحولات عظیمى پدید آمد و نوسانات مختلفى درخطوط مختلف پراکنده شد که هیچ جهت واحدى نداشت.امروز نیز مثل سابق هنوز خطوط مختلف فکرى متعارض ومتضاد در همه زمینه‏هاى فکرى، فلسفى، فرهنگى، سیاسى واخلاقى وجود دارد. البته درست است که آنچه در کشور ما ازآنها ترجمه مى‏شود غالبا یک جهت‏خاص و یک خط فکرى‏خاصى را دنبال مى‏کند ولى در مغرب‏زمین این‏طور نیست. مکاتب بسیار مختلفى در زمینه علوم انسانى وجود دارد که هنوزموجش به ایران نرسیده یا کمتر رسیده است. بیشتر آنچه که ازکتابهاى غربى تاکنون ترجمه شده است مربوط به آن مطالبى‏است که صبغه الحادى و ضددینى دارد. به هر حال بحثهاى‏زیادى در زمینه ارتباط دین و اخلاق مطرح شده است که اگربخواهیم به همه آنها بپردازیم یا سیر تاریخى آن را دنبال کنیم یاحتى دسته‏بندى موضوعى کنیم در این فرصت کوتاه ممکن‏نیست و به یک فعالیت مستمر آکادمیک نیاز دارد که امیدواریم‏عزیزانى که در رشته‏هاى علوم انسانى کار مى‏کنند در آینده به‏این مسائل بیشتر بپردازند. اما آنچه براى بنده میسر است که دراین فرصت کوتاه به آن بپردازم، یک نگرش کلى درباره نسبت‏دین و اخلاق است که بیشتر از یک دیدگاه تحلیلى و متکى برروش و زمینه‏هاى فکرى خود ما تغذیه مى‏کند و در واقع به دوراز روشهایى است که غربى‏ها در این مسائل دارند. رابطه‏اى که‏بین دین و اخلاق مى‏شود فرض کرد در سه بخش کلى قابل طرح‏است، یا به تعبیر دیگر وقتى مى‏گوییم دین با اخلاق چه رابطه‏اى‏دارد سه فرضیه تصور مى‏شود.
یکى اینکه بگوییم دین و اخلاق دو مقوله مشخص متباین ازهم هستند و هرکدام قلمرو خاصى دارند و هیچ ارتباط منطقى‏بین آنها وجود ندارد. اگر مسائل دینى با مسائل اخلاقى تلاقى‏پیدا مى‏کند یک تلاقى عرضى و اتفاقى است و یک رابطه‏منطقى نیست که بین دین و اخلاق اتصالى برقرار شود. زیرا هرکدام فضاى خاص خود و قلمرو مشخص دارند که از همدیگرجدا هستند و ربطى به‏هم ندارند. اگر به یکدیگر ارتباط پیدامى‏کنند مثل این است که دو مسافر هرکدام از یک مبدئى به‏سوى‏یک مقصدى حرکت کرده‏اند و در بین راه اتفاقا در یک‏نقطه‏اى همدیگر را ملاقات مى‏کنند، ولى این معنایش این نیست‏که بین این دو مسافر یک رابطه‏اى وجود دارد. پس یک فرض‏این است که دین و اخلاق چنین وضعى دارند، مثلا گفته شود که‏قلمرو دین مربوط به رابطه انسان با خداست اما اخلاق مربوط به‏روابط رفتارى انسانها با یکدیگر است. فرضیه دوم این است که‏اصلا دین و اخلاق یک نوع اتحاد دارند یا یک نوع وحدت بین‏آنها برقرار است‏یا به تعبیر امروزیها یک رابطه ارگانیک بین‏آنها است. البته این رابطه باز به‏صورتهاى فرعى‏ترى قابل تصوراست ولى آنچه به فرهنگ ما نزدیکتر و قابل قبولتر مى‏باشد این‏است که اخلاق به‏عنوان یک جزئى از دین تلقى شود ما با این‏تعریف آشنا هستیم که دین مجموعه‏اى است از عقاید و اخلاق‏و احکام، پس طبعا اخلاق مى‏شود جزئى از مجموعه دین،رابطه‏اش هم با دین رابطه ارگانیک و رابطه یک جزء با کل‏است مثل رابطه سر با کل پیکر انسان. از باب تشبیه مى‏توان‏گفت، اگر ما دین را به یک درختى تشبیه نماییم، این درخت‏داراى ریشه‏ها و تنه و شاخه‏هایى است. عقاید همان ریشه‏هاست‏و اخلاق تنه درخت است و شاخه و برگ و میوه درخت نیزهمان احکام است. رابطه تنه با خود درخت رابطه دو شى‏ءنیست. تنه هم جزء خود درخت است. در این تصور رابطه دین‏و اخلاق رابطه جز با کل است‏یا چیزى شبیه به اینها، مى‏شودفرض کرد که فعلا در جزئیاتش نمى‏خواهم وارد بشوم منظوراین است که یک نوع اتحاد بین دین و اخلاق در نظر گرفته‏مى‏شود که یکى در درون دیگرى جا بگیرد. فرضیه سوم این‏است که هرکدام یک هویت مستقلى دارند اما هویتى است که درعین حال با هم در تعامل هستند و با یکدیگر در ارتباطند و دریکدیگر اثر مى‏گذارند، یعنى این‏گونه نیست که بکلى متباین ازهم باشند و هیچ ارتباط منطقى بین آنها برقرار نباشد بلکه یک‏نوع رابطه علیت و معلولیت، تاثیر و تاثر یا فعل و انفعال وبه‏طورکلى یک نوع تعامل بین دین و اخلاق وجود دارد، ولى‏این معنایش این نیست که دین جزئى از اخلاق است‏یا اخلاق‏جزئى از دین است و یا اینکه اینها کاملا از هم متباینند. در دوفرضیه قبل نیز فرض شد که بین دین و اخلاق نوعى تاثیر و تاثرو فعل و انفعال و تعامل وجود دارد. مطلب را با این تعابیرمتعدد بیان مى‏کنم براى اینکه فرضهاى مختلفى در درون همین‏فرض کلى قابل تصور است، که حداقل پنج فرضیه فرعى رامى‏توان براساس آن مطرح نمود. بعضى از این رابطه‏ها با اینکه‏براى ما مانوس نیست در کتابهاى کلامى و اخلاقى ما مفاهیمى ازاین قبیل را مى‏توانیم پیدا بکنیم، مثلا یکى از این تقریرها این‏است که اصولا اخلاق است که ما را موظف مى‏کند به اینکه‏وظایف دینى انجام بدهیم. بر مبناى این نظریه در دین اساس‏این است که انسان بندگى و عبادت خدا را نماید. پس رابطه‏انسان با خدا اصل است و اصل اساسى در دین همین است‏یا به‏تعبیرى دیگر این به‏عنوان یک اصل است و سایر مطالب، فرع.بسیار خوب، این اصل است اما چه‏چیزى موجب مى‏شود که مادر مقام عبادت و بندگى خداوند برآییم؟ پاسخ مى‏دهیم که خدابر انسان حقى دارد، حق مولویت دارد، ما عبد او هستیم، مامخلوق او هستیم بنابراین باید حق خدا را ادا کرد. حق خدا اداکردنش به این است که او را عبادت کنیم پس آنچه ما را وادارمى‏کند که به دین روى بیاوریم و دستورات دینى را عمل کنیم وبالاخره خداوند را عبادت کنیم یک امر اخلاقى است که به مامى‏گوید که حق هرکسى را باید ادا کرد، یکى از حقوق هم حق‏خداست پس باید دین داشت تا حق خدا را ادا شود. این یک‏نوع رابطه‏اى بین دین و اخلاق است که اخلاق جایگاه خودش‏را دارد و ارزشها را تعیین مى‏کند. دین هم رابطه انسان را با خداتنظیم مى‏کند اما اخلاق است که مى‏گوید باید حق خدا را ادانمایى و او را عبادت کنى. نظیر همین دیدگاه یک نظر دیگرى‏است که ما آن را معمولا در کتابهاى کلامى خود مطرح مى‏کنیم،در آنجا گفته مى‏شود انسان واجب است که خدا را بشناسد بعداستدلال مى‏کنند به این مطلب که چرا معرفت‏خدا واجب است؟یکى از ادله‏اى که مى‏آورند و شاید مهمترین دلیل، این است که‏شکر منعم واجب است چون خدا ولى‏نعمت ماست‏شکرولى‏نعمت واجب است پس ما باید به‏عنوان شکر منعم، منعم رابشناسیم و بعدا در مقام اداى شکرش برآییم. این خیلى به‏دیدگاه قبلى نزدیک است و اندکى فرق دارد، در اینجا اخلاق‏موجب این مى‏شود که ما برویم خداوند را بشناسیم. در آن نظرقبلى این بود که خدا را شناختیم و قبول هم کردیم خدا حقى‏دارد، اخلاق به ما مى‏گوید برو حق خدا را اداکن اما در این‏دیدگاه رابطه اخلاق با دین به این صورت تصویر مى‏شود که‏اخلاق به ما مى‏گوید انسان باید خدا را بشناسد. پس وجود شکرمنعم که یک دستور اخلاقى است و ما را وادار مى‏کند که برویم‏خدا را بشناسیم تا به‏دنبالش سایر مسائل دینى مطرح شود. این‏هم یک نوع رابطه بین اخلاق و دین است. هنوز روابط دیگرى‏نیز بین اخلاق و دین قابل تصور است مثل اینکه آنچه اساس‏ارزشها را تشکیل مى‏دهد غایات و اهداف افعال و رفتارهاست.ارزش رفتارهاى اخلاقى به غایات و اهداف آنهاست چون مااهداف مقدسى داریم که ذاتا براى ما مطلوب است، بایدکارهایى را انجام دهیم که ما را به آن اهداف مقدس و به آن‏کمال مطلوب برساند و ارزشهاى اخلاقى از اینجا پیدا مى‏شود.خوب طبق این نظر که ارزش اخلاقى تابع اهداف و غایاتش‏است‏بر این اساس مطرح مى‏شود که هدف انسان رسیدن به قرب‏الهى است. این بالاترین هدفى است که براى سیر تکاملى انسان‏وضع مى‏شود و همه رفتارهاى اخلاقى به‏نحوى ارزش خودشان‏را از اینجا کسب مى‏کنند که یا مستقیما موجب قرب به خدامى‏شوند و یا زمینه را براى تقرب فراهم مى‏کنند، یعنى یا معدهستند یا علت غایى. پس هر ارزش اخلاقى از اینجا ناشى‏مى‏شود که حداقل روح انسان را براى رسیدن به قرب خدامستعد مى‏کند، پس رابطه اخلاق با دین بدین صورت تنظیم‏مى‏شود که در دین خدا شناخته مى‏شود و به‏عنوان هدف تکاملى‏انسان معرفى مى‏شود و اخلاق ارزش خودش را از اینجا اخذمى‏کند. اگر دین نبود و آن چیزها را براى ما ثابت نمى‏کرد اصلاارزشهاى اخلاقى پایه و مایه‏اى نمى‏داشت. طبق این مبانى‏فلسفى در اخلاق - البته مبانى دیگرى هم هست - چنین ارتباطى‏بین دین و اخلاق برقرار مى‏شود که دین مى‏آید هدف براى‏ارزشهاى اخلاقى تعیین مى‏کند. این یک نوع ارتباط است که‏دین کار خودش را مى‏کند و اخلاق هم کار خودش را مى‏کند امااین ارتباط بین آنها برقرار مى‏شود که دین به اخلاق خدمت کندتا هدف براى ارزشهاى اخلاقى تعیین کند. نوع دیگرى از رابطه‏بین اخلاق و دین تصور مى‏شود این باشد که دین ارزشهاى‏اخلاقى را تعیین مى‏کند. باز این هم مبانى مختلفى دارد که مااصلا چگونه مى‏توانیم افعال پسندیده و ارزشمند را از افعال‏ناپسند یا بى‏تفاوت تشخیص دهیم. ملاک تشخیص کارهاى‏اخلاقى از غیراخلاقى چیست؟ بد نیست اشاره کنم که اصولا درمباحث اخلاقى مغرب‏زمین محور بحث تنها ملکات نیست‏بلکه‏بیشتر محور بحث افعال و رفتار است.
برخلاف آنچه در ذهن ما از فلسفه اخلاق ارسطویى است ومیراثش در فرهنگ ما هنوز باقى است که اخلاق اصلا بحثش ازملکات است، از صفات ثابت است، از هیئات راسخه در نفس‏است، ولى بحثهاى فلسفه غربى مختص به ملکات یست‏بلکه‏بیشتر نظرش به افعال است‏یعنى چه کارى خوب است؟ چه‏کارى باید انجام داد؟ یا چه کارى را باید ترک کرد؟ توجه بیشتربه رفتارهاست تا به ملکات، خوب وقتى ما مى‏خواهیم ببینیم چه‏کارى را باید انجام دهیم یا غیرمستقیم در اثر این کارها چه‏ملکاتى را کسب کنیم بحث مى‏شود که ما از کجا بشناسیم که چه‏کارى خوب است و چه کارى بد؟ حدود و مرزهایش چیست؟چه کارى با چه شرایطى خوب است و با چه شرایطى بدمى‏شود؟ چه کسى باید اینها را تعیین بکند؟ یکى از ارتباطاتى که‏بین اخلاق و دین برقرار مى‏شود این است که دین مى‏آید این‏افعال ارزشى را تعیین مى‏کند، یعنى ما به کمک وحى الهى وعلومى که از اولیاى خدا به‏وسیله وحى و الهام به ما رسیده‏مى‏توانیم ارزشهاى رفتارى و حدود کارها را مشخص کنیم که‏چه کارى در چه حدى مطلوب است و داراى ارزش اخلاقى‏است و برعکس چه کارى فاقد ارزش اخلاقى یا ضداخلاق‏است. این هم یک نوع رابطه بین دین و اخلاق است. دین‏مى‏آید حدود افعال اخلاقى را تعیین مى‏کند. اینها همه‏نمونه‏هایى از تقریرهاى تعامل و رابطه دین و اخلاق است ولى‏همان‏طورى که قبلا بیان کردم سه دیدگاه کلى مطرح مى‏باشد،یعنى فرض مى‏شود در رابطه دین و اخلاق، یا تباین یا اتحاد و یاارتباط برقرار است که همه این چند نظریه اخیر که ذکر کردم‏براساس ارتباط یعنى از مصادیق تعامل بود. نظریه اول عدم‏ارتباط و تباین کلى بین اخلاق و دین بود و اینکه اگر ارتباطى‏جایى حاصل شود تلاقى حاصل شده بالعرض و اتفاقى است.نظر مقابلش هم این بود که اصلا دین و اخلاق با هم متحدند،مثلا اخلاق جزئى از دین است. اما بقیه نظریات دیگر، همه دراین طیف قرار مى‏گیرد که اخلاق و دین دو ماهیت مستقل هستنداما بین آنها روابط فعل و انفعال و تاثیر و تاثر و تعامل وجوددارد. خوب تا اینجا طرح مسئله براساس فرضهاى مختلف بوداما در مقابل این فرضها ما چه باید انجام دهیم؟ مشخص است که‏انتخاب یک نظریه و به کرسى نشاندن آن کار آسانى نیست که‏در فرصت کوتاهى انجام شود ولى بالاخره براى اینکه این سؤال‏بدون پاسخ نماند به اجمال به پاسخ آن اشاره‏اى مى‏کنیم وتوضیح مفصل آن باید در فرصت فراخ دیگرى مطرح شود. مادر ابتدا باید دین و اخلاق را تعریف کنیم تا سپس نوبت‏به‏پرسش از رابطه آنها برسد. ملاحظه گردید در آن نظریه‏اى که‏اخلاق و دین را متباین مى‏دانست دین طورى معنا شد که با آن‏تعریفى که ما از دین داریم تا اندازه‏اى فرق مى‏کند. آنها - یعنى‏اخیرا علما غربى - دایره دین را به ارتباط بین انسان با خداءمنحصر مى‏کنند. دیندارى یعنى اینکه انسان خدا را بشناسد، به‏خدا معتقد باشد و عبادتى انجام دهد. دین یعنى همین و لذاافکار سکولاریزم و گرایشهاى سکولاریستى بر همین اصل‏مبتنى است. ریشه این تفکر در غرب از بعد رنسانس شروع شده‏است و امروز هم دیگر سکه رایج است. البته بجز موارداستثنایى در بعضى از مکاتب و محافل کاتولیک و امثال اینهاغالب موارد این است که اصلا دین ربطى به مسائل دیگر نداردو با مسائل جدى زندگى ارتباطى ندارد. دین نوعى گرایش واحساس است که انسان نسبت‏به خدا دارد و مى‏رود در معبد آن‏گرایش و احساس و نیاز روانى خود را ارضا مى‏کند و هیچ دلیلى‏هم ندارد که این موضوع واقعیتى داشته باشد، صرفا یک‏احساس و تجربه شخصى و معنوى است که در آدم وجود دارد.به هر حال با این تعریفى که از دین مى‏کنند، مى‏توانند بگویند که‏رابطه دین با اخلاق رابطه تباین است، و آنها ربطى به‏هم ندارد.اخلاق را هم این‏گونه معنا مى‏کنند که اخلاق عبارت ازارزشهایى است که در رفتارهاى اجتماعى انسان مطرح مى‏شود،مثلا اینکه انسانها باید با هم چگونه باشند، انسان بایدخوش‏اخلاق باشد، خوش‏رفتار باشد، خوشرو باشد، درستکارباشد، راست‏بگوید و عدالت را رعایت کند. تمامى اینهامصادیق اخلاق مى‏شود و البته راستگویى و درستکارى یا به‏تعبیر دقیق‏تر صداقت و امانت دو اصل اساسى است که سایرامور از این دو اصل ناشى مى‏شود. پس خلاصه این دو قلمرو ازهم جداست. آن (یعنى اخلاق) رابطه بین انسانها را بررسى‏مى‏کند و این (یعنى دین) رابطه انسان را با خدا، و این دو ربطى‏نیز به‏هم ندارند. ما اگر بخواهیم ببینیم که این نظریه درست است‏یا نه اول باید ببینیم ما دین را چه مى‏دانیم، در این صورت است‏که معلوم مى‏شود آیا این نظر را مى‏توان پذیرفت‏یا خیر؟ امااجمالا مى‏توان گفت ما این نظر را درست نمى‏دانیم. زیرا اخلاق‏تنها روابط اجتماعى انسانها نیست کما اینکه تنها آن صفات وملکات نفسانى که دو اصل یا سه اصل یا چهار اصل دارد نیزنیست. همه رفتار و ملکات انسانى که قابل مدح و ذم باشد وداراى صبغه ارزشى باشد خواه مربوط به رابطه انسانها بایکدیگر یا رابطه انسان با خدا باشد یا حتى رابطه انسان باخودش باشد. همه این باید و نبایدهاى ارزشى در حوزه اخلاق‏قرار مى‏گیرد پس اخلاق لزوما اختصاص به محدوده خاصى -مثل رابطه انسانها با یکدیگر یا رابطه انسان با خدا - ندارد. دین‏نیز چنین است. هدایتهاى دین اسلام فقط به بیان رابطه انسان باخدا اختصاص ندارد بلکه در قرآن کریم و جوامع روایى ماهزاران مسائل دیگر از قبیل مسائل فردى و اجتماعى و سیاسى وبین‏المللى مطرح است که همه اینها جزء دین است. حالا اگردینى در عالم باشد که به این مسائل نپرداخته باشد ما با آن کارى‏نداریم، دینى که ما مى‏گوییم اسلام است. لااقل کاملترین‏مصداقش اسلام است. و اسلام به همه اینها پرداخته، همه اینهاجزء دین است. کما اینکه عقاید هم جزء دین است، اعتقاد به‏خدا، نبوت، معاد و سایر اعتقادات فرعى همه جزء دین است واینکه دین شامل اعتقادات و اخلاق و احکام است و احکام نیزبه اقسامى تقسیم مى‏شود از واضح‏ترین مطالب مربوط به دین‏است. بنابراین دین هم منحصر به رابطه انسان با خدا نیست وقتى‏ما دین و اخلاق را به این صورت تعریف کردیم دین تقریبا یاتحقیقا تمام شئون زندگى انسان را در بر مى‏گیرد.
البته از یک دیدگاه خاص، بر این مبنا چیزى خارج از حوزه‏دین واقع نمى‏شود، البته تاکید مى‏کنم از دیدگاه خاصى دین تمام‏امور را در بر مى‏گیرد ولى معنى این سخن آن نیست که فرض‏بفرمایید قواعد حساب و هندسه هم جزء دین باشد، فرمولهاى‏فیزیک و شیمى هم جزء دین باشد بلکه چون این امور درزندگى انسان نقش دارند و همه اینها به‏نحوى با تکامل انسان‏ارتباط دارند به دین نیز مربوط مى‏شود. اما صرف روابطى که‏بین پدیده‏ها هست، روابط على و معلولى که بین ترکیبات‏فیزیکى و شیمیایى است‏یا فعل و انفعالات فیزیکى اینهابه‏تنهایى ربطى به دین ندارد، اما از آن جهتى که اینها با انسان وتکامل انسان ارتباط دارند در قلمرو دین قرار مى‏گیرند و به این‏معنا هیچ‏چیز از دین خارج نیست و همه‏چیز داراى حکمى‏خواهد بود و داراى ارزشى خواهد بود، لااقل حکم مباح داردکه باز هم دین باید بگوید که این مباح است. با این تعریف ما آن‏نظریه اول را به‏کلى ساقط مى‏دانیم که دین و اخلاق با هم تباین‏دارند و هیچ رابطه منطقى و ذاتى و اصیل بینشان وجود ندارد.یعنى چنین نیست که اگر رابطه‏اى بین دین و اخلاق باشد اتفاقى‏و بالعرض باشد، خیر، این مطلب را قبول نداریم. با تعریفهایى‏که از دین و اخلاق کردیم روشن مى‏شود که این‏گونه نیست امانظریه مقابلش که اخلاق جزئى از دین باشد آن‏هم البته یک‏مقدارى متفرع، براى این است که ما تعریف دقیق‏ترى از اخلاق‏بکنیم چون اخلاق مى‏تواند به‏عنوان جزئى از دین مطرح باشدیعنى اخلاق با آن سبکى که دین ارزشیابى مى‏کند. اما اگر اخلاق‏را همان مسائل موضوعات و محمولات در نظر گرفتیم(صرف‏نظر از آن نظریه‏اى که دین درباره اخلاق دارد یا روشى‏که براى ارزشیابى اخلاقها ارائه مى‏دهد. خود این مسئله را حالاراه‏حلش هرچه باشد فلان کار خوب است‏یا بد، حالا خوب وبد یعنى چه؟ و ملاکش چیست و از چه راهى باید کشف کرد؟اگر به اینها اعتنایى نداشته باشیم) در این‏صورت مى‏توان گفت‏کسى‏که معتقد به هیچ دینى هم نیست‏یک نوع اخلاقى رامى‏پذیرد زیرا مى‏گوید این کار خوب است، بنابراین باید آن‏راانجام داد. مثلا براساس مدح عقلا گفته مى‏شود فلان کار خوب‏است. به هر حال مى‏شود که کسى دین نداشته باشد اما بر هرمبنایى - مثلا مدح عقلا - بگوید کار خوب را باید انجام داد. براین مبنا اخلاق لزوما در حوزه دین و جزء دین قرار نمى‏گیرد.اگر اخلاق را این‏گونه معنا کردیم بین اخلاق و دین یک نوع‏عموم و خصوص من وجه مى‏شود، یعنى از طرفى اخلاق شامل‏دین است و از طرف دیگر دین شامل اخلاق است اما شامل‏اخلاق دینى، اخلاقى که ارزشش از ناحیه دین اعتبار یافته وروشش از راه دین تامین شده و ملاکش در آنجاهایى که عقل‏راه ندارد وحى الهى است و اگر عقل هم راه داشته باشد که‏خوب هر دو با هم دعوت مى‏کنند. «ان‏الله یامر بالعدل والاحسان.» عقل هم با یامر بالعدل و احسان و منافات ندارد که‏عقل و دین به یک چیز دعوت و توصیه کنند. اما در نهایت‏آنچه که براى ما قابل قبولتر است همان نظریه دوم است، یعنى‏اخلاق جزئى از دین است. بر این مبنا رابطه دین و اخلاق رابطه‏عموم و خصوص من وجه نیست‏بلکه رابطه جز و کل است. به‏تعبیر دیگر، رابطه اخلاق با دین رابطه ارگانیکى است مثل‏تنه‏اى نسبت‏به درخت است، دین یک ریشه دارد و یک تنه وشاخ و برگ و یک میوه. ریشه دین همان عقاید است، تنه‏اش‏اخلاق است و احکام هم شاخ و برگ یا همان میوه‏هایش است.اگر این‏گونه بیان کردیم. تنه درخت جزء خود درخت است وچیزى جداى از درخت نیست‏به این خاطر بود تا بگوییم چه‏رابطه‏اى است‏بین اخلاق و دین، البته این تنه اگر تنه دینى باشدو اگر صبغه دینى داشته باشد جزء دین است نه اینکه اخلاق رایک جورى معنا کنیم که با اخلاق غیردینى یا حتى با اخلاق‏ضددینى هم سازگار باشد. همچنان‏که مى‏دانید امروز گرایش‏غالب در فرهنگ غربى گرایش پوزیتویستى است، در اخلاق‏هم همین‏طور است، یعنى ارزشهاى اخلاقى را قراردادى‏مى‏شمرند و لذا همه‏چیز را قابل تغییر و تحول مى‏دانند. به‏عبارتى دیگر یک چیزى که در یک زمانى بسیار زشت و بداست ممکن است در یک زمان دیگر زیبا و خوب بشود وبالعکس. پرواضح است که با چنین تلقى‏اى از اخلاق، اخلاق‏جزء دین نمى‏شود اما براساس تعریفى که از دین داریم - یعنى‏دین عبارت است از هر آنچه که با رفتار و تکامل و سعادت‏انسان ارتباط پیدا مى‏کند - اخلاق جزء دین است و رابطه بین آن‏دو رابطه اتحاد است، یعنى اتحاد یک جز با کل خودش.