استاد محمدتقى مصباح یزدى
اشاره
نوشتار زیر متن سخنرانى آیتالله مصباحیزدى است که در همایش «دین و اخلاق» درسال 1377 القا گردیده و اینک پس از ویرایشتقدیم ارباب فضل و دانش مىشود.
خدا را شکر که در عصرى زندگى مىکنیم که به برکت انقلاباسلامى ایران زمینه طرح مباحث عمیق دینى و انسانى فراهمشده و این امکان براى دانشپژوهان، محققان و فضلا میسر شدهاست که مسائل ریشهاى فکرى و اعتقادى و نظرى را موردبحث و تحقیق قرار داده و به نیازهاى فرهنگى جامعه پاسخمثبتى بدهند.
در این گفتار موضوع بحث و بررسى، رابطه دین و اخلاقاست. این موضوع بهصورت مستقل در جامعه ما کمتر مطرحشده است. در مباحث مختلف کلامى و اخلاقى بحثهایى مربوطبه این موضوع وجود دارد ولى اینکه رابطه دین و اخلاقبهعنوان یک بحث مستقل بررسى شود، کمتر مورد توجه واقعشده است. اما برخلاف جامعه ما در جوامع غربى اینگونهمسائل بهصورت خیلى گسترده مطرح مىشود. بررسى اینکه چهعواملى موجب شد که در آنجا این مسائل خیلى مورد توجهقرار گیرد و کتابهاى زیادى نوشته و بحثهاى زیادى مطرح شودو چرا در جوامع ما چنین نبوده است، احتیاج به یک تحقیقجامعهشناختى دارد. اما به کنار از این مطلب، اگر بخواهیمخوشبینانه راجع بهعلت کمبود تحقیق در زمینه دین، اخلاق،فلسفه اخلاق و موضوعاتى از این قبیل قضاوت کنیم باید بگوییمکه در کشورهاى اسلامى به برکت اسلام و رواج معارف اسلامىو بخصوص معارف اهلبیت «سلام الله علیهم اجمعین» چنداننیازى به بررسى این مسائل احساس نمىشد. براى جوامعمسلمان مسائل دینى و مسائل اخلاقى روشن بود و اینکه حالادین چه پایگاهى در اجتماع یا اخلاق دارد و چه رابطهاى بیناینهاست و کدام اصالت دارد یا ندارد، اهمیتى نداشت. همچنیندر شاخههاى دیگر معرفت هم مىشود چنین توجیهاتى کرد.شاید خیلى هم بعید از واقعیت نباشد ولى در عین حال بایداعتراف کرد که ما آنچنانکه باید همت و تلاش در بررسى وتحقیق در این مسائل به خرج ندادیم. کوتاهیهایى هم انجامگرفته است که امیدواریم به برکت انقلاب و مطرح شدن مسائلاسلامى و توجه مردم به ریشههاى معرفتى اسلام، کمکم اینمسائل جایگاه خودش را در جامعه و بهخصوص در حوزهعلمیه قم پیدا کند و تحقیقات کافى و شافى انجام بگیرد.همانطور که استحضار دارید در مغربزمین تحولات ونوسانات فکرى زیادى در این زمینه انجام گرفته است. نقطهعطف مهم در تاریخ فرهنگى اجتماعى مغربزمین رنسانساست، یعنى از آن وقتىکه توجه جوامع غربى به مسائل جدیدجلب شد. تا قبل از رنسانس، دین رایج در آن دیار که همانمسیحیتبود بر همه شئون زندگى مردم از جمله علم، فرهنگ،سیاست، اجتماع، اخلاق و سایر مسائل حاکم بود و با شکستکلیسا در صحنههاى مختلف، مردم نیز از دین و گرایشهاى دینىبیزار شدند و بهجاى گرایش به خدا، گرایش به انسانمدارىمطرح شد. کار به آنجا رسید که بعد از انکار الهیات و معارفدین آنها احساس نیاز به نوعى دین کردند و کسانى مانند اگوستکنت فرانسوى که دوران حضور دین را سپرىشده اعلام کردهبودند دین انسانپرستى و انسانمدارى را بهجاى آن اختراع واعلام کردند.
بهدنبال این تحول فکرى و فرهنگى در تمام شاخههاىمعارف انسانى تحولات عظیمى پدید آمد و نوسانات مختلفى درخطوط مختلف پراکنده شد که هیچ جهت واحدى نداشت.امروز نیز مثل سابق هنوز خطوط مختلف فکرى متعارض ومتضاد در همه زمینههاى فکرى، فلسفى، فرهنگى، سیاسى واخلاقى وجود دارد. البته درست است که آنچه در کشور ما ازآنها ترجمه مىشود غالبا یک جهتخاص و یک خط فکرىخاصى را دنبال مىکند ولى در مغربزمین اینطور نیست. مکاتب بسیار مختلفى در زمینه علوم انسانى وجود دارد که هنوزموجش به ایران نرسیده یا کمتر رسیده است. بیشتر آنچه که ازکتابهاى غربى تاکنون ترجمه شده است مربوط به آن مطالبىاست که صبغه الحادى و ضددینى دارد. به هر حال بحثهاىزیادى در زمینه ارتباط دین و اخلاق مطرح شده است که اگربخواهیم به همه آنها بپردازیم یا سیر تاریخى آن را دنبال کنیم یاحتى دستهبندى موضوعى کنیم در این فرصت کوتاه ممکننیست و به یک فعالیت مستمر آکادمیک نیاز دارد که امیدواریمعزیزانى که در رشتههاى علوم انسانى کار مىکنند در آینده بهاین مسائل بیشتر بپردازند. اما آنچه براى بنده میسر است که دراین فرصت کوتاه به آن بپردازم، یک نگرش کلى درباره نسبتدین و اخلاق است که بیشتر از یک دیدگاه تحلیلى و متکى برروش و زمینههاى فکرى خود ما تغذیه مىکند و در واقع به دوراز روشهایى است که غربىها در این مسائل دارند. رابطهاى کهبین دین و اخلاق مىشود فرض کرد در سه بخش کلى قابل طرحاست، یا به تعبیر دیگر وقتى مىگوییم دین با اخلاق چه رابطهاىدارد سه فرضیه تصور مىشود.
یکى اینکه بگوییم دین و اخلاق دو مقوله مشخص متباین ازهم هستند و هرکدام قلمرو خاصى دارند و هیچ ارتباط منطقىبین آنها وجود ندارد. اگر مسائل دینى با مسائل اخلاقى تلاقىپیدا مىکند یک تلاقى عرضى و اتفاقى است و یک رابطهمنطقى نیست که بین دین و اخلاق اتصالى برقرار شود. زیرا هرکدام فضاى خاص خود و قلمرو مشخص دارند که از همدیگرجدا هستند و ربطى بههم ندارند. اگر به یکدیگر ارتباط پیدامىکنند مثل این است که دو مسافر هرکدام از یک مبدئى بهسوىیک مقصدى حرکت کردهاند و در بین راه اتفاقا در یکنقطهاى همدیگر را ملاقات مىکنند، ولى این معنایش این نیستکه بین این دو مسافر یک رابطهاى وجود دارد. پس یک فرضاین است که دین و اخلاق چنین وضعى دارند، مثلا گفته شود کهقلمرو دین مربوط به رابطه انسان با خداست اما اخلاق مربوط بهروابط رفتارى انسانها با یکدیگر است. فرضیه دوم این است کهاصلا دین و اخلاق یک نوع اتحاد دارند یا یک نوع وحدت بینآنها برقرار استیا به تعبیر امروزیها یک رابطه ارگانیک بینآنها است. البته این رابطه باز بهصورتهاى فرعىترى قابل تصوراست ولى آنچه به فرهنگ ما نزدیکتر و قابل قبولتر مىباشد ایناست که اخلاق بهعنوان یک جزئى از دین تلقى شود ما با اینتعریف آشنا هستیم که دین مجموعهاى است از عقاید و اخلاقو احکام، پس طبعا اخلاق مىشود جزئى از مجموعه دین،رابطهاش هم با دین رابطه ارگانیک و رابطه یک جزء با کلاست مثل رابطه سر با کل پیکر انسان. از باب تشبیه مىتوانگفت، اگر ما دین را به یک درختى تشبیه نماییم، این درختداراى ریشهها و تنه و شاخههایى است. عقاید همان ریشههاستو اخلاق تنه درخت است و شاخه و برگ و میوه درخت نیزهمان احکام است. رابطه تنه با خود درخت رابطه دو شىءنیست. تنه هم جزء خود درخت است. در این تصور رابطه دینو اخلاق رابطه جز با کل استیا چیزى شبیه به اینها، مىشودفرض کرد که فعلا در جزئیاتش نمىخواهم وارد بشوم منظوراین است که یک نوع اتحاد بین دین و اخلاق در نظر گرفتهمىشود که یکى در درون دیگرى جا بگیرد. فرضیه سوم ایناست که هرکدام یک هویت مستقلى دارند اما هویتى است که درعین حال با هم در تعامل هستند و با یکدیگر در ارتباطند و دریکدیگر اثر مىگذارند، یعنى اینگونه نیست که بکلى متباین ازهم باشند و هیچ ارتباط منطقى بین آنها برقرار نباشد بلکه یکنوع رابطه علیت و معلولیت، تاثیر و تاثر یا فعل و انفعال وبهطورکلى یک نوع تعامل بین دین و اخلاق وجود دارد، ولىاین معنایش این نیست که دین جزئى از اخلاق استیا اخلاقجزئى از دین است و یا اینکه اینها کاملا از هم متباینند. در دوفرضیه قبل نیز فرض شد که بین دین و اخلاق نوعى تاثیر و تاثرو فعل و انفعال و تعامل وجود دارد. مطلب را با این تعابیرمتعدد بیان مىکنم براى اینکه فرضهاى مختلفى در درون همینفرض کلى قابل تصور است، که حداقل پنج فرضیه فرعى رامىتوان براساس آن مطرح نمود. بعضى از این رابطهها با اینکهبراى ما مانوس نیست در کتابهاى کلامى و اخلاقى ما مفاهیمى ازاین قبیل را مىتوانیم پیدا بکنیم، مثلا یکى از این تقریرها ایناست که اصولا اخلاق است که ما را موظف مىکند به اینکهوظایف دینى انجام بدهیم. بر مبناى این نظریه در دین اساساین است که انسان بندگى و عبادت خدا را نماید. پس رابطهانسان با خدا اصل است و اصل اساسى در دین همین استیا بهتعبیرى دیگر این بهعنوان یک اصل است و سایر مطالب، فرع.بسیار خوب، این اصل است اما چهچیزى موجب مىشود که مادر مقام عبادت و بندگى خداوند برآییم؟ پاسخ مىدهیم که خدابر انسان حقى دارد، حق مولویت دارد، ما عبد او هستیم، مامخلوق او هستیم بنابراین باید حق خدا را ادا کرد. حق خدا اداکردنش به این است که او را عبادت کنیم پس آنچه ما را وادارمىکند که به دین روى بیاوریم و دستورات دینى را عمل کنیم وبالاخره خداوند را عبادت کنیم یک امر اخلاقى است که به مامىگوید که حق هرکسى را باید ادا کرد، یکى از حقوق هم حقخداست پس باید دین داشت تا حق خدا را ادا شود. این یکنوع رابطهاى بین دین و اخلاق است که اخلاق جایگاه خودشرا دارد و ارزشها را تعیین مىکند. دین هم رابطه انسان را با خداتنظیم مىکند اما اخلاق است که مىگوید باید حق خدا را ادانمایى و او را عبادت کنى. نظیر همین دیدگاه یک نظر دیگرىاست که ما آن را معمولا در کتابهاى کلامى خود مطرح مىکنیم،در آنجا گفته مىشود انسان واجب است که خدا را بشناسد بعداستدلال مىکنند به این مطلب که چرا معرفتخدا واجب است؟یکى از ادلهاى که مىآورند و شاید مهمترین دلیل، این است کهشکر منعم واجب است چون خدا ولىنعمت ماستشکرولىنعمت واجب است پس ما باید بهعنوان شکر منعم، منعم رابشناسیم و بعدا در مقام اداى شکرش برآییم. این خیلى بهدیدگاه قبلى نزدیک است و اندکى فرق دارد، در اینجا اخلاقموجب این مىشود که ما برویم خداوند را بشناسیم. در آن نظرقبلى این بود که خدا را شناختیم و قبول هم کردیم خدا حقىدارد، اخلاق به ما مىگوید برو حق خدا را اداکن اما در ایندیدگاه رابطه اخلاق با دین به این صورت تصویر مىشود کهاخلاق به ما مىگوید انسان باید خدا را بشناسد. پس وجود شکرمنعم که یک دستور اخلاقى است و ما را وادار مىکند که برویمخدا را بشناسیم تا بهدنبالش سایر مسائل دینى مطرح شود. اینهم یک نوع رابطه بین اخلاق و دین است. هنوز روابط دیگرىنیز بین اخلاق و دین قابل تصور است مثل اینکه آنچه اساسارزشها را تشکیل مىدهد غایات و اهداف افعال و رفتارهاست.ارزش رفتارهاى اخلاقى به غایات و اهداف آنهاست چون مااهداف مقدسى داریم که ذاتا براى ما مطلوب است، بایدکارهایى را انجام دهیم که ما را به آن اهداف مقدس و به آنکمال مطلوب برساند و ارزشهاى اخلاقى از اینجا پیدا مىشود.خوب طبق این نظر که ارزش اخلاقى تابع اهداف و غایاتشاستبر این اساس مطرح مىشود که هدف انسان رسیدن به قربالهى است. این بالاترین هدفى است که براى سیر تکاملى انسانوضع مىشود و همه رفتارهاى اخلاقى بهنحوى ارزش خودشانرا از اینجا کسب مىکنند که یا مستقیما موجب قرب به خدامىشوند و یا زمینه را براى تقرب فراهم مىکنند، یعنى یا معدهستند یا علت غایى. پس هر ارزش اخلاقى از اینجا ناشىمىشود که حداقل روح انسان را براى رسیدن به قرب خدامستعد مىکند، پس رابطه اخلاق با دین بدین صورت تنظیممىشود که در دین خدا شناخته مىشود و بهعنوان هدف تکاملىانسان معرفى مىشود و اخلاق ارزش خودش را از اینجا اخذمىکند. اگر دین نبود و آن چیزها را براى ما ثابت نمىکرد اصلاارزشهاى اخلاقى پایه و مایهاى نمىداشت. طبق این مبانىفلسفى در اخلاق - البته مبانى دیگرى هم هست - چنین ارتباطىبین دین و اخلاق برقرار مىشود که دین مىآید هدف براىارزشهاى اخلاقى تعیین مىکند. این یک نوع ارتباط است کهدین کار خودش را مىکند و اخلاق هم کار خودش را مىکند امااین ارتباط بین آنها برقرار مىشود که دین به اخلاق خدمت کندتا هدف براى ارزشهاى اخلاقى تعیین کند. نوع دیگرى از رابطهبین اخلاق و دین تصور مىشود این باشد که دین ارزشهاىاخلاقى را تعیین مىکند. باز این هم مبانى مختلفى دارد که مااصلا چگونه مىتوانیم افعال پسندیده و ارزشمند را از افعالناپسند یا بىتفاوت تشخیص دهیم. ملاک تشخیص کارهاىاخلاقى از غیراخلاقى چیست؟ بد نیست اشاره کنم که اصولا درمباحث اخلاقى مغربزمین محور بحث تنها ملکات نیستبلکهبیشتر محور بحث افعال و رفتار است.
برخلاف آنچه در ذهن ما از فلسفه اخلاق ارسطویى است ومیراثش در فرهنگ ما هنوز باقى است که اخلاق اصلا بحثش ازملکات است، از صفات ثابت است، از هیئات راسخه در نفساست، ولى بحثهاى فلسفه غربى مختص به ملکات یستبلکهبیشتر نظرش به افعال استیعنى چه کارى خوب است؟ چهکارى باید انجام داد؟ یا چه کارى را باید ترک کرد؟ توجه بیشتربه رفتارهاست تا به ملکات، خوب وقتى ما مىخواهیم ببینیم چهکارى را باید انجام دهیم یا غیرمستقیم در اثر این کارها چهملکاتى را کسب کنیم بحث مىشود که ما از کجا بشناسیم که چهکارى خوب است و چه کارى بد؟ حدود و مرزهایش چیست؟چه کارى با چه شرایطى خوب است و با چه شرایطى بدمىشود؟ چه کسى باید اینها را تعیین بکند؟ یکى از ارتباطاتى کهبین اخلاق و دین برقرار مىشود این است که دین مىآید اینافعال ارزشى را تعیین مىکند، یعنى ما به کمک وحى الهى وعلومى که از اولیاى خدا بهوسیله وحى و الهام به ما رسیدهمىتوانیم ارزشهاى رفتارى و حدود کارها را مشخص کنیم کهچه کارى در چه حدى مطلوب است و داراى ارزش اخلاقىاست و برعکس چه کارى فاقد ارزش اخلاقى یا ضداخلاقاست. این هم یک نوع رابطه بین دین و اخلاق است. دینمىآید حدود افعال اخلاقى را تعیین مىکند. اینها همهنمونههایى از تقریرهاى تعامل و رابطه دین و اخلاق است ولىهمانطورى که قبلا بیان کردم سه دیدگاه کلى مطرح مىباشد،یعنى فرض مىشود در رابطه دین و اخلاق، یا تباین یا اتحاد و یاارتباط برقرار است که همه این چند نظریه اخیر که ذکر کردمبراساس ارتباط یعنى از مصادیق تعامل بود. نظریه اول عدمارتباط و تباین کلى بین اخلاق و دین بود و اینکه اگر ارتباطىجایى حاصل شود تلاقى حاصل شده بالعرض و اتفاقى است.نظر مقابلش هم این بود که اصلا دین و اخلاق با هم متحدند،مثلا اخلاق جزئى از دین است. اما بقیه نظریات دیگر، همه دراین طیف قرار مىگیرد که اخلاق و دین دو ماهیت مستقل هستنداما بین آنها روابط فعل و انفعال و تاثیر و تاثر و تعامل وجوددارد. خوب تا اینجا طرح مسئله براساس فرضهاى مختلف بوداما در مقابل این فرضها ما چه باید انجام دهیم؟ مشخص است کهانتخاب یک نظریه و به کرسى نشاندن آن کار آسانى نیست کهدر فرصت کوتاهى انجام شود ولى بالاخره براى اینکه این سؤالبدون پاسخ نماند به اجمال به پاسخ آن اشارهاى مىکنیم وتوضیح مفصل آن باید در فرصت فراخ دیگرى مطرح شود. مادر ابتدا باید دین و اخلاق را تعریف کنیم تا سپس نوبتبهپرسش از رابطه آنها برسد. ملاحظه گردید در آن نظریهاى کهاخلاق و دین را متباین مىدانست دین طورى معنا شد که با آنتعریفى که ما از دین داریم تا اندازهاى فرق مىکند. آنها - یعنىاخیرا علما غربى - دایره دین را به ارتباط بین انسان با خداءمنحصر مىکنند. دیندارى یعنى اینکه انسان خدا را بشناسد، بهخدا معتقد باشد و عبادتى انجام دهد. دین یعنى همین و لذاافکار سکولاریزم و گرایشهاى سکولاریستى بر همین اصلمبتنى است. ریشه این تفکر در غرب از بعد رنسانس شروع شدهاست و امروز هم دیگر سکه رایج است. البته بجز موارداستثنایى در بعضى از مکاتب و محافل کاتولیک و امثال اینهاغالب موارد این است که اصلا دین ربطى به مسائل دیگر نداردو با مسائل جدى زندگى ارتباطى ندارد. دین نوعى گرایش واحساس است که انسان نسبتبه خدا دارد و مىرود در معبد آنگرایش و احساس و نیاز روانى خود را ارضا مىکند و هیچ دلیلىهم ندارد که این موضوع واقعیتى داشته باشد، صرفا یکاحساس و تجربه شخصى و معنوى است که در آدم وجود دارد.به هر حال با این تعریفى که از دین مىکنند، مىتوانند بگویند کهرابطه دین با اخلاق رابطه تباین است، و آنها ربطى بههم ندارد.اخلاق را هم اینگونه معنا مىکنند که اخلاق عبارت ازارزشهایى است که در رفتارهاى اجتماعى انسان مطرح مىشود،مثلا اینکه انسانها باید با هم چگونه باشند، انسان بایدخوشاخلاق باشد، خوشرفتار باشد، خوشرو باشد، درستکارباشد، راستبگوید و عدالت را رعایت کند. تمامى اینهامصادیق اخلاق مىشود و البته راستگویى و درستکارى یا بهتعبیر دقیقتر صداقت و امانت دو اصل اساسى است که سایرامور از این دو اصل ناشى مىشود. پس خلاصه این دو قلمرو ازهم جداست. آن (یعنى اخلاق) رابطه بین انسانها را بررسىمىکند و این (یعنى دین) رابطه انسان را با خدا، و این دو ربطىنیز بههم ندارند. ما اگر بخواهیم ببینیم که این نظریه درست استیا نه اول باید ببینیم ما دین را چه مىدانیم، در این صورت استکه معلوم مىشود آیا این نظر را مىتوان پذیرفتیا خیر؟ امااجمالا مىتوان گفت ما این نظر را درست نمىدانیم. زیرا اخلاقتنها روابط اجتماعى انسانها نیست کما اینکه تنها آن صفات وملکات نفسانى که دو اصل یا سه اصل یا چهار اصل دارد نیزنیست. همه رفتار و ملکات انسانى که قابل مدح و ذم باشد وداراى صبغه ارزشى باشد خواه مربوط به رابطه انسانها بایکدیگر یا رابطه انسان با خدا باشد یا حتى رابطه انسان باخودش باشد. همه این باید و نبایدهاى ارزشى در حوزه اخلاققرار مىگیرد پس اخلاق لزوما اختصاص به محدوده خاصى -مثل رابطه انسانها با یکدیگر یا رابطه انسان با خدا - ندارد. دیننیز چنین است. هدایتهاى دین اسلام فقط به بیان رابطه انسان باخدا اختصاص ندارد بلکه در قرآن کریم و جوامع روایى ماهزاران مسائل دیگر از قبیل مسائل فردى و اجتماعى و سیاسى وبینالمللى مطرح است که همه اینها جزء دین است. حالا اگردینى در عالم باشد که به این مسائل نپرداخته باشد ما با آن کارىنداریم، دینى که ما مىگوییم اسلام است. لااقل کاملترینمصداقش اسلام است. و اسلام به همه اینها پرداخته، همه اینهاجزء دین است. کما اینکه عقاید هم جزء دین است، اعتقاد بهخدا، نبوت، معاد و سایر اعتقادات فرعى همه جزء دین است واینکه دین شامل اعتقادات و اخلاق و احکام است و احکام نیزبه اقسامى تقسیم مىشود از واضحترین مطالب مربوط به دیناست. بنابراین دین هم منحصر به رابطه انسان با خدا نیست وقتىما دین و اخلاق را به این صورت تعریف کردیم دین تقریبا یاتحقیقا تمام شئون زندگى انسان را در بر مىگیرد.
البته از یک دیدگاه خاص، بر این مبنا چیزى خارج از حوزهدین واقع نمىشود، البته تاکید مىکنم از دیدگاه خاصى دین تمامامور را در بر مىگیرد ولى معنى این سخن آن نیست که فرضبفرمایید قواعد حساب و هندسه هم جزء دین باشد، فرمولهاىفیزیک و شیمى هم جزء دین باشد بلکه چون این امور درزندگى انسان نقش دارند و همه اینها بهنحوى با تکامل انسانارتباط دارند به دین نیز مربوط مىشود. اما صرف روابطى کهبین پدیدهها هست، روابط على و معلولى که بین ترکیباتفیزیکى و شیمیایى استیا فعل و انفعالات فیزیکى اینهابهتنهایى ربطى به دین ندارد، اما از آن جهتى که اینها با انسان وتکامل انسان ارتباط دارند در قلمرو دین قرار مىگیرند و به اینمعنا هیچچیز از دین خارج نیست و همهچیز داراى حکمىخواهد بود و داراى ارزشى خواهد بود، لااقل حکم مباح داردکه باز هم دین باید بگوید که این مباح است. با این تعریف ما آننظریه اول را بهکلى ساقط مىدانیم که دین و اخلاق با هم تبایندارند و هیچ رابطه منطقى و ذاتى و اصیل بینشان وجود ندارد.یعنى چنین نیست که اگر رابطهاى بین دین و اخلاق باشد اتفاقىو بالعرض باشد، خیر، این مطلب را قبول نداریم. با تعریفهایىکه از دین و اخلاق کردیم روشن مىشود که اینگونه نیست امانظریه مقابلش که اخلاق جزئى از دین باشد آنهم البته یکمقدارى متفرع، براى این است که ما تعریف دقیقترى از اخلاقبکنیم چون اخلاق مىتواند بهعنوان جزئى از دین مطرح باشدیعنى اخلاق با آن سبکى که دین ارزشیابى مىکند. اما اگر اخلاقرا همان مسائل موضوعات و محمولات در نظر گرفتیم(صرفنظر از آن نظریهاى که دین درباره اخلاق دارد یا روشىکه براى ارزشیابى اخلاقها ارائه مىدهد. خود این مسئله را حالاراهحلش هرچه باشد فلان کار خوب استیا بد، حالا خوب وبد یعنى چه؟ و ملاکش چیست و از چه راهى باید کشف کرد؟اگر به اینها اعتنایى نداشته باشیم) در اینصورت مىتوان گفتکسىکه معتقد به هیچ دینى هم نیستیک نوع اخلاقى رامىپذیرد زیرا مىگوید این کار خوب است، بنابراین باید آنراانجام داد. مثلا براساس مدح عقلا گفته مىشود فلان کار خوباست. به هر حال مىشود که کسى دین نداشته باشد اما بر هرمبنایى - مثلا مدح عقلا - بگوید کار خوب را باید انجام داد. براین مبنا اخلاق لزوما در حوزه دین و جزء دین قرار نمىگیرد.اگر اخلاق را اینگونه معنا کردیم بین اخلاق و دین یک نوععموم و خصوص من وجه مىشود، یعنى از طرفى اخلاق شاملدین است و از طرف دیگر دین شامل اخلاق است اما شاملاخلاق دینى، اخلاقى که ارزشش از ناحیه دین اعتبار یافته وروشش از راه دین تامین شده و ملاکش در آنجاهایى که عقلراه ندارد وحى الهى است و اگر عقل هم راه داشته باشد کهخوب هر دو با هم دعوت مىکنند. «انالله یامر بالعدل والاحسان.» عقل هم با یامر بالعدل و احسان و منافات ندارد کهعقل و دین به یک چیز دعوت و توصیه کنند. اما در نهایتآنچه که براى ما قابل قبولتر است همان نظریه دوم است، یعنىاخلاق جزئى از دین است. بر این مبنا رابطه دین و اخلاق رابطهعموم و خصوص من وجه نیستبلکه رابطه جز و کل است. بهتعبیر دیگر، رابطه اخلاق با دین رابطه ارگانیکى است مثلتنهاى نسبتبه درخت است، دین یک ریشه دارد و یک تنه وشاخ و برگ و یک میوه. ریشه دین همان عقاید است، تنهاشاخلاق است و احکام هم شاخ و برگ یا همان میوههایش است.اگر اینگونه بیان کردیم. تنه درخت جزء خود درخت است وچیزى جداى از درخت نیستبه این خاطر بود تا بگوییم چهرابطهاى استبین اخلاق و دین، البته این تنه اگر تنه دینى باشدو اگر صبغه دینى داشته باشد جزء دین است نه اینکه اخلاق رایک جورى معنا کنیم که با اخلاق غیردینى یا حتى با اخلاقضددینى هم سازگار باشد. همچنانکه مىدانید امروز گرایشغالب در فرهنگ غربى گرایش پوزیتویستى است، در اخلاقهم همینطور است، یعنى ارزشهاى اخلاقى را قراردادىمىشمرند و لذا همهچیز را قابل تغییر و تحول مىدانند. بهعبارتى دیگر یک چیزى که در یک زمانى بسیار زشت و بداست ممکن است در یک زمان دیگر زیبا و خوب بشود وبالعکس. پرواضح است که با چنین تلقىاى از اخلاق، اخلاقجزء دین نمىشود اما براساس تعریفى که از دین داریم - یعنىدین عبارت است از هر آنچه که با رفتار و تکامل و سعادتانسان ارتباط پیدا مىکند - اخلاق جزء دین است و رابطه بین آندو رابطه اتحاد است، یعنى اتحاد یک جز با کل خودش.
۱۳۸۵/۰۶/۲۳ ۱۹:۳۱
شناسه مطلب: 1434