آیت الله جعفر سبحانى
در میان نظامهاى اخلاقى که از طریق حکماى یونان باستان، ویا فیلسوفان عصر رنسانس مطرح شده است، چهار نظام اخلاقى قابل بحث و بررسى است. و هر یک به گونهاى پرده از چهره واقع برداشته وبه نوعى ماهیت اخلاق و فعل اخلاقى را بیان کردهاند.
این چهار نظام عبارتند از:
1. اخلاق از نظر «افلاطون».
2. اخلاق از دیدگاه «ارسطو».
3. اخلاق از نظر «کانت».
4. اخلاقى عاطفى «آدام اسمیت»و دیگر همفکران او.
اگر از این چهار مکتب اخلاقى بگذریم دیگر مکاتب از توانایى علمى بالایى برخوردار نیستند و لذا بخش عظیم از این مکاتب را تحت عنوان « لذتگرایى» مورد بررسى قرار دادیم اینک، به هر یک از چهار مکتب اخلاقى مذکور نظر افکنده، آنها را ارزیابى خواهیم کرد.
1. مکتب اخلاقى افلاطون: جمال
اخلاق در نظر افلاطون (427ق.م 346 ق. م) از شاخههاى سیاست وتدبیر است. او پس از کنکاش در عدالت اجتماعى به عدالت فردى منتهى شده که تعبیر دومى از اخلاق است. ارزش در نظر افلاطون از سه چیز تجاوز نمىکند:
1. زیبایى، 2. عدالت، 3. حقیقت.
و جامع میان این سه، خیر و نیکى استو سه امر یاد شده معنى باز خیر و نیکى مىباشند.
افلاطون گاهى اخلاق را از مقوله «جمال» و «زیبایى» دانسته و گاهى آن را از مقوله «عدالت» مىداند و ما هر دو را توضیح مىدهیم:
اینکه مىگوید اخلاق از مقوله جمال و زیبایى است مقصود او زیبایى حسى نیست که در گل و چیزهاى دیگر دیده مىشود، بلکه زیبایى کار و عمل انسان است که از روح زیبا سرچشمه مىگیرد.
انسان با مراجعه به درون کارها را به دو قسمت تقسیم مىکند: زیبا و نازیبا، خوب وبد. و در این تقسیم شک و تردید نکرده، و در تشخیص خوب و بد، نیاز به دلیل و برهان ندارد.
این نظریه نزدیک به همان حسن و قبح ذاتى است که متکلمان اسلامى مطرح مىکنند . در این بیان مرکز زیبایى، رفتار انسان است ولى تفسیر اخلاق، به «حسن رفتار»اصطلاح جدید است و باید مرکز زیبایى که افلاطون آن را محور اخلاق مىداند در روح و روان و مبادى افعال دانست، در این صورت باید گفت: که جمال روح این است که از تمام استعدادها باید در حد لزوم بهره گرفت و زمام زندگى نباید به دستیک غریزه از غرایز سپرد، زیرا در انسان قوه شهویه، و غضبیه، حب ذات و مقام و مال هستباید با ایجاد و توازن میان این قوا، به روح، جمال و زیبایى بخشید و در نتیجه به یک رشته فضایل دستیافت و از رذایل دور ماند و در نتیجه رفتار و سلوک درستى پیدا کرد.
این نوع جمال زیبایى را مىتوان عدالت نیز خواند مشروط بر اینکه آن را به توازن و هماهنگى قواى درونى تفسیر کنیم نه به «برابرى و یکسانى» و نه به «حق صاحب حقى را باید پرداخت».
فروغى در این مورد مىنویسد: هر یک از جنبههاى سه گانه انسان را فضیلتى است:
الف: فضیلتسر یا قوه عقلى: حکمت است.
ب: فضیلت دل یا اراده: شجاعت است.
ج: فضیلتشکم( قوه شهوانى)، خوددارى و پرهیزکارى و عفت است.
و چون این فضایل را جمعا بنگریم عدالت مىشود. (1)
افلاطون معتقد بود که دستیابى بر جمال و زیبایى روح و اعتدال در اعمال استعدادها که نام فضیلت است نتیجهى علم است و کوشش.
سپس اضافه مىکند: هر انسانى اگر خیر را از شر باز شناختبه اولى عمل نموده و از دومى پرهیز مىکند، وبراى ریشه کن کردن ضد ارزشها چارهاى جز از آموزش دوم نیست و به یک معنا تمام فضایل به حکمت و دانش برمىگردد. مثلا شجاعت این است که از شناسایى آنچه باید از آن بترسد یا نترسد، عدالت جز این نیست که از قوانینى که رابطهى انسان با انسان را تنظیم مىکند آگاه گردد. بنابراین ریشهى فضیلتحکمت است و هر حکیمى اخلاقى است و از اخلاق جدا نیست.
نقد و بررسى
در اینکه اخلاق از مقوله جمال و زیبایى استبه نوعى که در گذشته بیان کردیم سخنى نیست، فعل زیبا در گرو روح زیبا، و روح زیبا مرهون تعادل قوا است و مسلما از چنین روحى زیبا فعل زیبا خودنمایى مىکند.
ولى نکتهى قابل بحث این است که مىگوید:«تخلق به اخلاق در گرو حکمت و دانش است، و هر که حکمت و دانش آموخت او دیگر اخلاقى است و از او ضد ارزش صادر نمىشود».
یک چنین اندیشه جز ساده لوحى منشا دیگرى ندارد، درست است علم ودانش تا حدى انسان را از کارهاى ضد اخلاق باز مىدارد، ولى علم تنها کافى نیست چه علما و دانشمندانى بودند که علم و دانش آنها مایه بدبختى آنها گردید.
هنگامى که غرایز درونى سیل آسا حرکت کنند بسان باران شدیدى خواهد بود، که بر کوهى زند، و آنچنان سیل عظیمى از آن سرچشمه مىگیرد که همه سیلبندهاى نااستوار را از بین مىبرد. علم و دانش در برابر غرایز بسان سیلبندى خاکى که به تدریجبه وسیله سیل شسته شده و از بین مىرود.
از قدیم الایام در امثال عرب گفتهاند: «انارة العقل مکسوف بطوع الهوى»: بینایى خرد با تیرگىهاى هوى وهوس تار مىشود.
بنابراین آنچه که افلاطون دربارهى اخلاق مىگوید سخن پا برجا است جز اینکه حکمت و دانش و آموزش اصول اخلاقى در تخلق به اخلاق و دورى از ضد ارزشها کافى یستباید در حفظ ارزشها از عامل دیگر به نام ایمان به خدا کمک گرفت چنان که در بخش قبل یادآور شدیم.
2. مکتب اخلاقى ارسطو: فضیلت
معلم اول ارسطو (384-322ق.م) معتقد است که انسان خواهان سعادت بوده و از شقا و بدبختى گریزان است، سعادت این است که انسان از لذایذ بهره گرفته، و از بدیها بگریزد، ولى مقصود از لذت و یا درد، بخش حسى آن نیست، بلکه لذات و آلام عقلانى و روحى را در بر مىگیرد.
و به دیگر سخن:
آنچه که انسان انجام مىدهد براى سود و خیر است، زیرا عمل انسان غایت دارد و غایت واقعى همان سعادت و خوشى است. برخى تصور مىکنند که خوشى در لذت است و برخى دیگر آن در مال، وگروهى در جاه جستجو مىکنند، ولى اینها غایات واقعى نیست . سعادت وخوشى در فضیلت است، فضیلت این است که فعالیت نفس با موافقت عقل صورت پذیرد و علم اخلاق جز این نیست که فعالیت نفس با راههاى خرد انجام گیرد.
مثلا: نفس حیوانى که بر حسب طبع داراى تقاضا و میل و خواهش یعنى شهوت وغضب است، و این امور او را به عمل وا مىدارد، اعمال او چون به موافقت احکام عقلانى شود فضیلت است و این نوع فضیلت را، فضیلت نفسانى یا اخلاقى مىگوییم.
فضیلت نفسانى یا اخلاقى طبیعى نیست، استعدادى استباید کسب شود،وبه سرحد عادت که طبیعت دومى استبرسد، یعنى خو شود و عمل به آن شاق و دشوار نباشد، بلکه باید از روى رغبت و از لذت و علم و اختیار واقع شود، هرگاه این شرایط فراهم آید، فضیلت ممدوح خواهد بود. (2)
معلم اول در پدید آمدن صفات اخلاقى دو چیز را شرط مىداند:
1. تمایلات نفسانى در شهوت و غضب، به وسیلهى خرد کنترل نشود تا در این صورت به فضیلت دستیابد.
2. فضلیت که یک حالت نفسانى خواهد بود امر ذاتى نیست و انسان باید آن را از طریق تربیت و تمرین کسب کند، تا به صورت ملکه در انسان درآید.
آنگاه او واقع فضیلت را مىشکافد، ومىگوید: در حالت نفسانى حد وسط فضیلت و دو طرف آن که افراط وتفریط است رذیلتخواهد بود، قهرا در مقابل هر فضیلتى دو ذیلتخواهیم داشت و در نتیجه شمارش رذایل دو برابر فضایل خواهد بود، آنگاه چند مثال مىزند:
«فضیلت اخلاقى عبارت از این است که: در هر امر، حد وسط میان دو طرف اعتدال میان افراط و تفریط و زیاده ونقصان رعایتشود چه افراط و تفریط در امور خلاف عقل است و رذیلتشمرده مىشود».
1. شهوانیت(هرزه گرایى ) وبى حسى هر دو مذموماند و فضیلت اعتدال مزاج است (عفت).
2. کرامت، اعتدال بین بخل و تبذیر است.
3. مناعت، حد وسط میان تکبر وتذلل است.
4. شرافتخواهى، میانه جاهطلبى و پست همتى است.
5. خوش خویى بین آتش مزاجى و بى غیرتى است.
6. انقیاد و استبداد از رذایلاند فضیلت میان آنها است(سازگارى).
7. مزاح گویى و نزاعجویى رذایلاند، فضیلت میان آنهاست(همدمى).
8. لاف زنى و تحقیر دور از واقع، از رذایل، وحقیقت گویى حد اعتدال است.
9. مسخرهگى و تلخى افراط و تفریط است، ظرافت و گشادهرویى حد اعتدال است.
10. شرم و حیا حد وسط میان هرزگى، و بىعرضگى است.
آنگاه یادآور مىشود که عدالت مفهوم عام «فضایل» است زیرا هر کس مرتکب یکى از رذایل شود ستم کرده است، مخصوصا در امورى که مربوط به دیگران باشد. (3)
در این جا از طرح سؤالى ناگزیریم وآن اینکه تفاوت مکتب افلاطون باارسطو در اساس اخلاق چیست؟
پاسخ آنکه: افلاطون، اخلاق را از مقوله «جمال» و زیبایى مىداند، ومىگوید زیبایى روح با برقرارى تعادل در تمایلات و خواستههاى انسان رخ مىدهد. و به نوعى آن را عدالت نامیده. درحالى که در مکتب ارسطو شاگرد افلاطون از مقوله «فضیلت» است و فضیلت در سایه اعتدال و اخذ به حد وسط در کلیه صفات انسانى (غرایز) است وباید از غضب، حد وسط و از شهوت وسط را بگیرد، به نحوى که شرح داد.
ارسطو از فضیلت اخلاقى گام فراتر نهاده و سخن را به فضیلت عقلانى مىبرد و مىگوید: «بالاتر از فضایل اخلاقى یا نفسانى، فضایل عقلى است که عبارت است از فهم و فراست و ذوق سلیم و قوه تمیز وحزم و موقع شناسى و به عبارت دیگر: هوشمندى و خردمندى که شخص بداند در هر موقع چه باید بکند و این فضیلتبه طول زمان و تجربه و آزمودگى حاصل مىشود».
در این جا ارسطو با استاد خود افلاطون و استاد او سقراط فاصله مىگیرد آنان تصور مىکردند که اخلاق عین دانش است و افراد از طریق افزونى دانش به سوى فضایل کشیده مىشوند ولى ارسطو معتقد است ، که فضیلت که ملاک اخلاق است، غیر از دانش است، مىگوید:
«سقراط حق داشت که فضیلت را با دانش مرتبط مىدانست اما اشتباه مىکرد که آن را همین دانش مىپنداشت; زیرا انسان جنبه حیوانى دارد که همیشه پیرو خرد نمىشود ولى در استیفاى لذات شهوانى و یا پرهیز از رنج و الم، و خوددارى و بردبارى ندارد، از طرف دیگر فضایل نفسانى هم در بعضى از اشخاص بالطبیعه موجود است اما تا وقتى که فضایل عقل آن را رهبرى ننموده اعتبارى به آن نیست». (4)
نقد وبررسى
به نظام اخلاقى ارسطو اشکالاتى وارد کردهاندکه برخى را متذکر مىشویم:
1. اینکه مىگوید اخلاق فضیلت است و محور فضیلت اعتدال میان دو نیرو است، کلیت ندارد; زیرا صدق فضیلت است و دروغ گفتن رذیلت در حالىکه میان آن دو حد وسط نیست.
همچنین عمل به پیمان زیبا و پیمان شکنى زشت ، و میان این دو حد وسطى وجود ندارد.
2. گاهى حد وسط و هر چه بالاتر برود، فضیلتبه شمار مىرود مانند فهم ودرک متوسط که طرف تفریط آن «بلاهت» و طرف دیگر افراط آن «جربزه » است و هرگز نمىتوان آن را از رذایل شمرد، زیرا جربزه یک تیزهوشى است .
3. آگاهى از حد وسط کار آسانى نیست زیرا تا انسان از نیروهاى درونى خود آگاه نباشد، حد وسط آن را نمىشناسد. بنابراین شناسایى حد وسط از میان قوهها و نیروها به آسانى دست نمىدهد. در حالى که اخلاق عمومى باید آنچنان روشن باشد که تا همگان از آن بهره گیرند.
4. گاهى در میان اعمال قواى درونى تزاحمهایى رخ مىدهد، او ضابطهاى براى حل این تزاحم ارایه نکرده است و مکتب از این نظر نارسا است.
3.مکتب اخلاقى کانت
در زمانى که مکاتب اخلاقى مختلف و متنوعى در غرب خودنمایى مىکرد، و مکتب «اصالت لذت» بیش از همه طوفان به راه انداخته بود، و مکتب افلاطونى که اخلاق را از مقوله «جمال» و زیبایى مىدانست، و مکتب ارسطویى که اعتدال را الگوى اخلاقى معرفى مىکرد، چشم وگوشها را پر کرده بودند در چنین شرایط یک شخصیت فلسفى از آلمان برخاست ، با پىریزى فلسفهاى، فعل اخلاقى را در انجام عمل به نیت اداى تکلیف وجدان معرفى کرد، اینک به گونهاى به تشریح مکتب او مىپردازیم:
فعل اخلاقى جز این نیست که انگیزه شخص براى انجام آن، تنها احترام نهادن به قانون اخلاق باشد وبس، ممکن است که کارى، یک یا چند مصلحت داشته باشد ولى اگر فاعل، آن کار را براى تحصیل آن مصالح انجام داد در این صورت کار اخلاقى انجام نداده و اگر آن را فارغ از هر نوع مصلحت اندیشى و به نیت اداى تکلیف وجدان انجام داد، کار او اخلاقى خواهد بود.
پایهگذار این نظریه فیلسوف معروف آلمانى«ایمانوئل کانت» است. او در سال 1724 در آلمان دیده به جهان گشود، و در سال 1804 درگذشت و تمام عمر خود را در طریق تحصیل علم و دانش، تدریس و تعلیم و نگارش کتاب و رساله گذراند.
او در بررسىهاى خود به این نتیجه رسید که برخى از آگاهىهاى انسان مربوط به ماقبل حس و تجربه است، در حالى که برخى از معلومات او نتیجه حس و تجربه است، و احکام علوم طبیعى از مقوله دوم، و احکام وجدانى که ضمیر انسان، به فعل ویا ترک موضوعى فرمان مىدهد از قسم نخست است.
او مىگوید: احکام وجدانى، ندایى است که انسان آن را از دورن مىشنود، و ضمیر هر انسانى، تکالیفى براى او تعیین کرده و مىخواهد که او بدون چون و چرا، بدون تعلیل و تحلیل آنها را انجام دهد.
وجدان فرمان مىدهد: عدالت کن، از ستم کردن بپرهیز، راستبگو و دروغ مگو، به پیمان عمل و از شکستن پیمان دورى کن و مانند اینها.
انسان دستورهاى وجدان را به دو صورت مىتواند انجام دهد:
1. راستبگوید: چون در راستگویى مصلحتى به نام جلب اعتماد مردم است.و دروغ نگوید زیرا، مایه بىاعتمادى و رسوایى است.
2. راستبگوید و دروغ نگوید چون وجدان فرمان مىدهد، و محرک در هر دو صورت، امتثال دستور ضمیر مىباشد.
انجام تکلیف به صورت نخست، یعنى به نیت مصلحت اندیشى، کار اخلاقى نیست، بلکه کار عقلانى است وحکم دایر مدار مصلحت است. و انجام تکلیف به صورت دوم که یعنى به نیت امتثال فرمان اخلاقى وجدان ، کار اخلاقى مىباشد.
اگر افلاطون ملاک فعل اخلاقى را «جمال و زیبایى» فعل مىدانست،و یا ارسطو آن را از مقوله عدالت (اعتدال نیروهاى درونى) معرفى مىکرد، و یا گروهى ، لذت آفرینى را ملاک اخلاقى بودن فعل مىدانستند، «کانت» با هر سه نظریه به مخالفتبرخاست وگفت:
«در ملاحظه تشخیص و تعیین ارزش اخلاقى، باید انگیزههاى انسان در نظر گرفته شود، اشتباه یک افلاطونى جدا کردن خوبى و بدى از انگیزههاى انسان بود، اشتباه لذتانگارى، یکى گرفتن انگیزش اخلاقى با جستجو براى لذت است. (5)
او در فعل اخلاقى به سه ویژگى قایل است که در میان آنها به ویژگى سوم تاکید مىکند:
1. «اختیارى » باشد و انسان با حریت و آزادى بدون فشار آن را انجام دهد.
2. موافق تکلیف و وظیفهاى باشد که وجدان تعیین مىکند.
3.عمل، به نیت انجام تکلیف وجدان، صورت پذیرد.
همانطور که گفتیم از میان شروط سهگانه، بر شرط سوم بیشتر اصرار مىورزد.
هرگاه انسان دستبه دزدى بزند، به خاطر ترس از رسوایى و بدنامى، یا ترس از پلیس و زندان، یا از عذاب الهى، یک چنین عملى چون فاقد شرط سوم است، کار اخلاقى نیست، عملى کار اخلاقى است که از هر نوع انگیزه جز انگیزهى امتثال تکلیف وجدان، فارغ باشد.
بنابراین کلیه کارهاى صالحان ونیکوکاران که دربارهى ایتام و بیچارگان صورت مىپذیرد، و انگیزه آنان ، کسب رضاى الهى و یا پاسخگویى به حس انسان دوستى مىباشد، نمىتواند فعل اخلاقى باشد، مگر از تمام دواعى و انگیزهها تجرید گردد، و عمل ممحض در اجابت فرمان وجدان باشد.
کانتیادآور مىشود: تمامى انگیزههاى انسان جنبهى اخلاقى ندارد، مانند مواردى که آدمى را آرزو یا بوالهوسى یا تمایل برانگیزد، فقط وقتى کسى از روى رعایت تکلیف و احترام بدان عمل کند، ما او را موجودى اخلاقى مىشماریم. (6)
نقد و تحلیل
در این که «کانت» درباره وجدان تحقیقات ارزشمندى انجام داده و حقایقى را کشف کرده که در کتاب و سنت ما به روشنى وارد شده است، سخنى نیست . و از سخنان اوست «دو چیز اعجاب انسان را برمىانگیزد، یکى آسمان پرستاره که در بالاى سر ما قرار دارد، و دیگرى وجدان که در درون ما جاى گرفته است».
او در شرایطى که دانشمندان غربى حس و تجربه را منشا آگاهىها دانسته وشعار «چیزى در ذهن نیست مگر اینکه قبلا در حس وجود دارد» را سرمىدادند، شجاعانه به نقد عقل نظرى و عقل عملى پرداخت و ثابت کرد که یک رشته آگاهیهاى انسان، مربوط به حس و تجربه نبوده و به طور مستقیم از درون مىجوشد.
آنچه که او درباره خصوص وجدان مىگوید، تفصیل دو آیه مبارکه است:
«ونفس وما سواها فالهمها فجورها وتقواها» (7) :«سوگند به نفس (انسانى) و آنکه آن را آفرید، بدیها و خوبیها را به او الهام کرد».
مع الوصف، یک رشته اشکالاتى در این نظریه هست که به آن اشاره مىکنیم:
1.«فعل اخلاقى» در نزد «کانت»، فعلى است که فاعل آن را فقط به نیت اداى تکلیف و امتثال فرمان وجدان، انجام دهد، و نباید دیگر انگیزهها در آن اثر بگذارد، و محرک همین باشد وبس، نه حسن و جمال افلاطونى، نه لذت آفرینى عمل و نه عاطفه انسانى «آدام اسمیت».
اکنون سؤال مىشود: آیا تنها انگیزه انجام تکلیف، مجرد از هر نوع انگیزه، در انسان ایجاد حرکت مىکند؟! وبه دیگر سخن: فعلى که در آن ، هیچ نوع عاملى از داخل و خارج مؤثر نباشد، صورت مىپذیرد؟
همگى مىدانیم: مبدئیت انسان براى انجام هر نوع کارى مرهون یکى از دو عامل است:
الف: محرکى از داخل (به خاطر اشباع یکى از غرایز) او را به میدان کار مىکشد.
ب: عاملى از برون از طریق وعد ووعید در انسان اثر مىگذارد.
حالا فعلى که از هر دو نوع عامل پیراسته است آیا به خاطر یک نداى درونى که استبگو، دروغ مگو، صورت مىپذیرد؟! در حالى که فاعل نه از حسن آن آگاه است و نه از قبح آن، نه از آثار سازنده و نه از پىآمدهاى ویرانگر آن.
در اینجا ممکن است گفته شود: مردان بزرگ، خدا را به خاطر شایستگى او مىپرستند نه به خاطر انگیزه پاداش وکیفر; لذا امیر مؤمنان علیه السلام گفته است:
«ما عبدتک خوفا من نارک ولا طمعا من جنتک بل وجدتک اهلا للعبادة» (8) . «من تو را به انگیزهى ترک از آتش و یا طمع در بهشتت، نپرستیدم بلکه تو را شایسته پرستش یافتهام» ، در این صورت پرستش امام علیه السلام دور از هر نوع انگیزه داخلى وخارجى صورت مىپذیرفت.
ولى پاسخ آن روشن است: امام براى پرستش انگیزهاى از درون داشت و آن احساس جمال و کمال حق، که از هر نظر شایسته پرستش است، در حالى که «کانت» مىگوید، جمال کار و حسن فعل نباید در انجام فعل مؤثر گردد.
در روایتى عبادتگران به سه گروه تقسیم شدهاند:
الف: گروهى که خدا را از ترس (عذاب اخروى) مىپرستند، عبادت آنان شبیه کار بندگانى است که از ترس مولاى خود کار انجام مىدهند.
ب: گروهى که به امید پاداش او را عبادت مىکنند، عبادت این گروه بسان کار کارگران است که براى اجرت، کار مىکنند.
ج: گروهى که از هر دو انگیزه فارغ بوده، و به خاطر شیفتگى و دوستى، او را مىپرستند، عبادت آنان عبادت آزادگان است و بهترین عبادت به شمار مىرود.
2.در نظام اخلاقى اسلام، فعل اخلاقى به خاطر حسن ذاتى آن انجام مىگیرد، و فاعل با کمال آگهى از ویژگى فعل، آن را انجام مىدهد، در حالى که در مذهب «کانت» این انگیزه و مشابه آن، مانند مصالح و مفاسد، نادیده گرفته مىشود، و فاعل به صورت چشم بسته و دور از هر نوع ویژگى، تن به کار مىدهد.
اکنون سؤال مىشود: کدام یک از این دو نوع فعل، مىتواند، فعل اخلاقى باشد؟
3. تعریف کانت از فعل اخلاقى، یک تعریف کاملا ناقص است، زیرا یک رشته افعالى داریم که تمام خردمندان جهان آن را فعل اخلاقى مىدانند، در صورتى که بنابر تعریف کانتباید آنها را از ردیف افعال اخلاقى استثنا کنیم.
گروهى با نیات پاک و انگیزههاى انسانى دور از غوغاسالارى، به تاسیس بیمارستان و مراکز علمى دست مىزنند، و هزاران انسان از آن بهره مىگیرند، هدف آنان، پاسخگویى به نداى الهى یا انگیزه انسان دوستى است، ولى به عقیده «کانت» باید بگوییم کار این گروه، کار اخلاقى نبود، چون به نیت اداى تکلیف وجدان نبوده، و مصلحت اندیشى در این کار خوبتر بوده است.
ما در نقد مکتب اخلاقى کانت، به همین مقدار اکتفا مىورزیم، و در نقد مکتب فلسفى او، به صورت موجز در کتاب «شناخت» سخن گفتهایم. (9)
مکتب عاطفهگرایى
مکتب لذتگرایى به تقریرهاى گوناگون نمىتواند نشانهى یک مکتب اخلاقى انسانى باشد، زیرا اساس آن را «خودخواهى» و «انانیت» تشکیل مىدهد هر چند برخى از آن مکتبها نقاب «نفع عمومى» بر چهره دارند.
از این جهتبرخى از فلاسفهى غرب از مکتب لذتگرایى روى برتافته «عاطفهگرایى» را مطرح کردهاند. پایهگذاران این مکتب شخصیتهایى مانند«آدام اسمیت»، اقتصاددان انگلیسى (1723-1790م)،«ارثر شوپنهاور» فیلسوف آلمانى788-1860) ، «اگوست کنت» فیلسوف فرانسوى (1798-1857) مىباشند. آنان مىگویند: هر کارى که انسان به سایقهى خودخواهى انجام دهد فعل اخلاقى به شمار نمىرود و اگر آن را به سائقه «انساندوستى» یا «غیردوستى» انجام دهد کار او ارزشمند و اخلاقى خواهد بود.
آنچه لازم به ذکر است این است که این مکتب اختصاص به این سه شخصیت غربى ندارد بلکه ریشه آن را مىتوان در فلسفهى هند نیز به دست آورد. خلاصه مکتب از این قرار است:
در انسان غریزهاى به نام «حب ذات» وجود دارد و رفتارى را به دنبال مىآورد. چنین رفتارى ناشى از چنین میلى فعل عادى خواهد بود ولى در انسان در مقابل نهاد نخست نهادى به نام «نوعدوستى»، «انسانخواهى» وجود دارد وطبعا رفتار خاصى را به دنبال خواهد داشت هرگاه انگیزه کار، نهاد دوم باشد کار او ارزشمند و اخلاقى خواهد بود.
خلاصه فعل طبیعى مانند خوردن و نوشیدن یا رفتارى که معلول خودخواهى انسان است فعل عادى بوده و احیانا قبیح و زشتخواهد بود ولى آنچه که از نهاد انساندوستى و غیرخواهى سرزند فعل اخلاقى و ارزشمند مىباشد.
مکتب عاطفى هم مذهب هندى است و هم مسیحیان امروز از آن دم مىزنند. و نیک اندیشان غرب که با نام آنان آشنا شدیم به ترویج آن پرداختهاند و در اسلام نیز به افعالى که از انگیزه انساندوستى سرچشمه گیرد تشویق فراوانى بهعمل آمده است که دو نمونه را یادآور مى شویم:
امیر مؤمنان علیه السلام در نامهى خود به مالک مىنویسد: نسبتبه تمام مردم مصر احترام قایل باش زیرا آنان بر دو گروهند:
«انهم صنفان اما اخ لک فی الدین او نظیرک فی الخلق». (10)
«آنان یا برادر دینى تو هستند و یا از نظر انسانیتبا تو یکسان مىباشند».
امیر مؤمنان در سفارش خود به فرزند بزرگوارش امام مجتبى علیه السلام چنین مىنویسد:
«فاحبب لغیرک ما تحب لنفسک واکره لها ما تکره لها». (11)
«آنچه را براى خود مىپسندى بر دیگران نیز بپسند و آنچه را بر خود دوست نمىدارى بر دیگران نیز دوست مدارد».
بنابراین کارهایى که عاطفه در آنجا به صورت علت فاعلى یا علت غایى مؤثراست کار ارزشمندى است ولى محصور کردن فعل اخلاقى به عاطفهگرایى کار صحیحى نیست و به یک معنا تعریف اخلاق به عاطفهگرایى نه جامع است و نه مانع، یعنى نه همهى افعال اخلاقى را در بر مىگیرد و نه افعال غیر اخلاقى را از خود مىراند اینک ما هر دو را شرح مىدهیم:
اما جامع نیستبه دوجهت:
الف: یک رشته افعال مربوط به شخص انسان است ولى همهى خردمندان جهان انگیزه و خود فعل را مىستایند و نوعى کار را، اخلاقى تلقى مىکنند مانند:
1. ستم نپذیرى و استقامت در برابر زورمداران.
2. خویشتندارى از خضوع در برابر فرومایگان.
3. عمل به میثاق و پیمان به خاطر فرمان وجدان و اقتضاى شخصیت.
ب: افعالى داریم که سرچشمهى عاطفى دارد اما نه عاطفهى انسانى بلکه عاطفهى گستردهتر که حیوان را نیز در بر مىگیرد. مانند ترحم برحیوانات وحفظ حقوق و تهیهى روزى براى آنان. امروز مساله حمایت از حیوانات یک مساله جهانى است و اسلام نیز در این محدوده دستورهاى لازم دارد.
یک چنین کارها،قطعا کار اخلاقى است ولى از انسان دوستى سرچشمه نمىگیرد بلکه از عاطفهاى سرچشمه مىگیرد که همه جانداران را در بر مىگیرد.
اما چرا مانع نیست; زیرا نمىتوان هر نوع کارى را به انگیزه انساندوستى ستود مانند خدمتبه سفاکان، خونریزان و آدمکشان و یغماگران ثروتهاى ملى ومردمى. آیا مىتوان ابراز عاطفه نسبتبه یزیدها و حجاجها و جنایتکاران غرب امروز را کار اخلاقى نام نهاد؟
--------------------------------------------------------------------------------
کلام اسلامی- شماره 35
۱۳۸۵/۰۶/۲۳ ۱۹:۲۱
شناسه مطلب: 1432