محمدمهدى کریمىنیا اشاره «ارتداد» در سالهاى اخیر، در مجامع علمى، رسانههاى داخلى و خارجى مورد بحث و گفتوگوى فراوان قرار گرفته است.آنچه از نظر خوانندگان گرامى مىگذرد، پاسخ به دو پرسش یا شبههاى است که در اینباره مطرح شده است: نخست، ماهیتحقوقى ارتداد. دوم، تنافى یا عدم تنافى ارتداد با حقوق بشر. طرح شبهه برخى ادعا نمودهاند: «ارتداد ماهیتحقوقى ندارد.» دلیل ایشان بر این سخن آن است که «اولا، حکم ارتداد در قانون مجازات اسلامى سابق و قانون مجازات اسلامى فعلى نیامده است و ثانیا، آیاتى از قرآن کریم، که ناظر به بحث ارتداد است، فقط مجازات اخروى را بیان داشته است.بنابراین، ارتداد فاقد ماهیتحقوقى است» . (1) آنچه در پى مىآید، بررسى مختصرى است درباره سخن مزبور و ردى بر ادله بیان شده از سوى منکران.در اینجا، تذکر این نکته ضرورى است که این بحث ناظر به بحثحقوقى ارتداد مىباشد و بحثسیاسى مربوط به ارتداد در این مجال، موردنظر نیست. حقوق و وظیفه قاضى در کشف آن «حقوق» مجموعهاى از قواعد الزامآور کلى است که براى ایجاد نظم و استقرار عدالت، بر زندگى اجتماعى انسان حکومت مىکند و اجراى آن از سوى دولت تضمین مىشود.پدیده (امر) حقوقى داراى ویژگىهایى است; از جمله الزامى بودن آن، داشتن ضمانت اجرا، کلى و دایمى بودن. (2) مهمترین ویژگى حقوق همان داشتن ضمانت اجراى دولتى است، در حالى که «اخلاق» فاقد این ضمانت اجرایى مىباشد. «منابع حقوق» مآخذى است که داراى اعتبار کشفى بوده مقررات حقوقى حاکم بر جامعه از آنها اشتقاق مىیابد و احکام معتبر قانونگذار به وسیله آنها کشف مىشود و در اصطلاح فقه اسلامى، به «ادله و مدارک احکام» نامگذارى شده است. منابع حقوق را از جهتى مىتوان به دو بخش کلى تقسیم کرد: 1.منابع اصلى و ریشهاى; 2.منابع فرعى و تبعى. «منابع اصلى» در فقه امامیه، عبارت است از: کتاب، سنت و عقل. «منابع فرعى» نیز عبارت است از: اجماع، شهرت، سیره اهل شرع، بناى عقلا و عرف. قوانین حاکم بر جمهورى اسلامى ایران باید مطابق شریعت اسلام باشد; چنانکه در اصل چهارم قانون اساسى آمده است: «کلیه قوانین و مقررات مدنى، جزایى، مالى، اقتصادى، ادارى، فرهنگى، نظامى و سیاسى و غیر اینها باید بر اساس موازین اسلامى باشد.این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسى و قوانین و مقررات دیگر حاکم است و تشخیص این امر بر عهده فقهاى شوراى نگهبان است.» از سوى دیگر، قاضى موظف استبر اساس قوانین تدوین یافته حکم صادر کند.حال چنانچه براى مسالهاى، ماده قانونى وجود نداشتیا ماده قانونى همراه با اجمال یا تردید بود، قانون اساسى در اصل یکصد و شصت و هفتم، وظیفه قاضى را اینگونه مشخص ساخته است: «قاضى موظف است کوشش کند حکم هر دعوا را در قوانین مدونه بیابد و اگر نیابد با استناد به منابع معتبر اسلامى یا فتاواى معتبر، حکم قضیه را صادر نماید و نمىتواند به بهانه سکوت یا نقص یا اجمال یا تعارض قوانین مدونه از رسیدگى به دعوا و صدور حکم امتناع ورزد.» بدینسان، حقوق اسلامى در دادگاه به عنوان متمم قانون مورد استناد قرار مىگیرد و در زمره منابع حقوق به شمار مىآید.هدف قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران این است که اتحاد حقوق و مذهب را تحقق بخشد. (3) این اصل، یکى از وظایف مهم قاضى و در حقیقت، دستگاه قضایى را مشخص مىکند که روح آن لزوم رسیدگى و تعیین تکلیف در مورد مسائل حقوقى است که در بین افراد و در میان جامعه پدیدار مىگردد.دستگاه قضایى تعطیل یا تاخیربردار نیست و نمىتوان رسیدگى به حوادثى را که رخ مىدهد یا اختلافاتى که به وجود مىآید، بلاتکلیف گذارد.اگر این حالت ادامه پیدا کند، گاهى ممکن استبرخى تصمیم بگیرند در مواردى درصدد انتقام برآیند و یک مساله در اثر عدم رسیدگى یا تاخیر، تبدیل به چند مساله گردد و گاهى بحرانها و حوادث خطرناکى به دنبال داشته باشد. پاسخ دلیل اول با توجه به آنچه گذشت و در پاسخ دلیل اول مدعى، که قانون مجازات اسلامى هیچ حکمى را در مورد ارتداد بیان نداشته، ذکر این نکته ضرورى است که اگر چه قانون مجازات اسلامى از این نظر داراى نقص است، ولى اصل یکصد و شصت و هفتم قانون اساسى این مشکل را حل کرده است.دستگاه قضایى موظف است ابتدا بر اساس «قانون نوشته» مسائل حقوقى را حل و فصل نماید و در صورت سکوت یا اجمال قانون، به «قانون نانوشته» مراجعه نماید.قانون اساسى از «قانون نانوشته» به «منابع معتبر اسلامى و فتاواى مشهور» یاد مىکند.بدینسان، «قانون» این قابلیت را دارد، که براى زمان حاضر و براى زمان آینده و نسبتبه تمام مسائل مستحدثه کاربرد داشته باشد. پاسخ دلیل دوم در پاسخ به دلیل دوم مدعى، که مجازات بیان شده در قرآن براى مرتد را ناظر به مجازات اخروى دانسته و بنابراین، ارتداد را فاقد ماهیتحقوقى شمرده است، باید گفت: «منابع حقوق اسلامى» تنها قرآن کریم نیست، بلکه منابع حقوق عبارتند از: کتاب، سنت، عقل، اجماع، شهرت، سیره اهل شرع، بناى عقلا و عرف; که در مساله مورد بحث - یعنى «ارتداد» - «سنت» (روایات پیشوایان اسلام) و «اجماع» وجود دارد.براى نمونه، فقط به یک روایت که حکم مرتد را بیان مىدارد، اشاره مىشود: محمدبن مسلم قال: سالت اباجعفر علیه السلام عن المرتد؟ فقال: «من رغب عن الاسلام و کفر بما انزل على محمد - صلى الله علیه و آله و سلم - بعد اسلامه، فلا توبة له، و قد وجب قتله، و بانت منه امراته و یقسم ما ترک على ولده» . (4) محمدبن مسلم مىگوید: از امام صادق علیه السلام در مورد حکم مرتد پرسیدم. امام صادق علیه السلام فرمودند: کسى (مسلمانى) که از اسلام برگردد و پس از اسلام آوردنش، به آنچه بر پیامبراکرم صلى الله علیه وآله نازل شده است کفر بورزد، توبهاش پذیرفته نمىشود و قتلش واجب و همسرش از او جدا و اموالش بین وراث تقسیم مىگردد. در مساله مزبور، فریقین (شیعه و سنى) داراى اجماعاند: «اجمع العلماء و الفقهاء من العامة والخاصة، قدیما و حدیثا ان من خرج عن الاسلام فهو مرتد واجب القتل» ; (5) به اجماع علما و فقهاى سنى و شیعه، از گذشته و حال، هر که از اسلام خارج گردد مرتد است و قتلش واجب. دکتر حسین مهرپور در مورد وجود «اجماع» مىگوید: «در مورد ارتداد، به اجماع فریقین - شیعه و سنى - حد قتل باید جارى شود، ولى تحمل و بردبارى اسلام و حکومت اسلامى به گونهاى است که در طول تاریخ، اجراى این حد نسبتبه کسانى که صرفا به تشخیص شخصى خود، تغییر دین داده و از اسلام خارج شدهاند ولى هیچگونه اقدام عملى فردى و گروهى توطئهآمیز علیه نظام اسلامى نداشتند، بسیار کم بوده است. قانون مجازات اسلامى جمهورى اسلامى ایران نیز، که مجازاتها را بر اساس مقررات جزایى اسلام و حدود اسلامى تعیین نموده، از حد ارتداد سخنى به میان نیاورده است و به هر حال، مساله ظریف و دقیق است» . (6) ارتداد و حقوق انسانى; تنافى آرى یا نه؟ در یکى از روزنامههاى زنجیرهاى مىخوانیم: «اجراى حکم ارتداد با حقوق انسانى منافات دارد و دفاع از مقدسات نیست» . (7) در پاسخ باید گفت: منظور از «حقوق انسانى» چیست؟ شاید مراد گوینده سخن مزبور، همان «حقوق بشر» باشد که در «اعلامیه جهانى حقوق بشر» آمده است.حقوق مهمى که در این اعلامیه ذکر شده عبارت است از: حق حیات و آزادى در عرصههاى گوناگون مثل آزادى اندیشه، آزادى بیان و....بنابراین، از نظر گوینده سخن مزبور، که اجراى حکم ارتداد را مخالف حقوق انسانى قلمداد کرده، مخالفت این حکم با حقوقى همچون «حق حیات» و «آزادى بیان» است.آنچه در پى مىآید بررسى مختصر هر یک از این دو حق و موضوعات مرتبط با آن است. مفهوم «حق» اینکه گاهى مىگوییم: «فلان کس حق دارد» به چه معناست؟ برخى از محققان مفهوم «حق» را به نوعى سلطه تعبیر نمودهاند.در جاهایى که ما واژه «حق» به کار مىبریم نوعى تسلط، احاطه، برترى و یا نوعى اعمال قدرت وجود دارد.وقتى مىگوییم «فلانى حق دارد» ، براى او سلطه یا امتیازى منظور مىکنیم.بنابراین، مفهوم «سلطه» تقریبا با «حق» مساوى است.وقتى مىگوییم: «پدر حق دارد به فرزند خود دستور دهد» یعنى داراى نوعى تسلط و برترى است و فرزند تحت فرمان او قرار دارد.یا وقتى مىگوییم: «انسان حق دارد در دارایى خود تصرف کند» یعنى نسبتبه پول، لباس و خوراک خود تسلط دارد. سلطه یک مصداق تکوینى و خارجى دارد که ما آن را در خود مىیابیم، و گاهى از نوع اعتبارى است که الگو گرفته از یک امر تکوینى است و امر تکوینى همان تسلطى است که انسان بر اندامهاى خود دارد.پس هر جا تسلط، قدرت و قاهریت نسبتبه چیزى وجود داشته باشد، مىتوان به گونهاى مفهوم حق را اعتبار کرد و هرجا نتوان اینگونه تسلط را اعتبار کرد، «حق» در آنجا کاربردى ندارد. (8) در چه شرایطى در زندگى اجتماعى، یک فرد نسبتبه دیگرى حق پیدا مىکند؟ گاهى کلمه «حق» در روابط انسانها با یکدیگر به کار برده مىشود.انسانها در زندگى اجتماعى خود، کم و بیش به دیگران نفع مىرسانند و در مقابل، از دیگران نفعى مىبرند.این رابطه نفع بردن از یکدیگر وقتى به صورت قانون درآید، عنوان «حق» و «تکلیف» پیدا مىکند و معین مىشود که در کجا باید نفع ببرند و در کجا باید نفع برسانند.براى مثال، کسى که براى شما کارى را انجام مىدهد، «حق» پیدا مىکند که مزد عمل خویش را مطالبه نماید، حتى اگر مزد تعیین نشده باشد، کارگر مستحق «اجرة المثل» خواهد بود.پس در مقابل کارى که براى شما انجام داده است، حقى بر شما پیدا مىکند.در مقابل، اگر شما براى او کار مزددارى انجام داده باشید، حق دارید از او مطالبه اجرت نمایید و او «تکلیف» دارد که «حق» شما را بپردازد.در این حالت، یک رابطه متقابل از «حق» و «تکلیف» در اجتماع بشرى شکل مىگیرد. (9) اعتبارى بودن مفهوم حق در اینکه اساسا حق از چه مقولهاى است، باید گفت: حق از مفاهیم اعتبارى است. گاهى در مقابل مفهومى که درک مىکنیم و واژهاى که به کار مىبریم، یک موجود عینى و خارجى وجود دارد و گاهى نه.وقتى مىگوییم: زمین، آسمان و انسان، این واژهها به یک موجود عینى خاصى در خارج اشاره دارد.اینگونه مفاهیم را طبق یک اصطلاح، «مفاهیم حقیقى» و طبق اصطلاح دیگر، «مفاهیم ماهوى» مىگویند.در مقابل آن، یک سلسله مفاهیم دیگرى داریم که یک شىء خاص خارجى را نشان نمىدهد، بلکه قوام اینگونه مفاهیم به اعتبارات عقلى و ذهنى مىباشد. براى مثال، وقتى مىگوییم: «نماز واجب است» ، «نماز» یک حرکت عینى خارجى است که اعمال و حرکات آن قابل مشاهده است، اما «واجب» یعنى چه؟ آیا کلمه «واجب» به یک شىء عینى در خارج یا صفتى از یک موجود خارجى اشاره مىکند؟ آیا داراى رنگ و شکل است؟ کلمه «واجب» به یک موجود خارجى یا صفتى مربوط به موجودات خارج اشاره نمىکند، بلکه این معنایى است که فقط عقل آن را درک و انتزاع مىکند.مفهوم «حق» نیز یک مفهوم اعتبارى است که به وسیله عقل، اعتبار و انتزاع مىگردد. مالکیت و حق عقلا چه ملاک و معیارى براى داشتن حق در نظر مىگیرند؟ قطعىترین حقى که تمام عقلا از همه مذاهب و مکاتب گوناگون فلسفى و حقوقى بدان معتقدند، موردى است که کسى در یک ماده خام - که مالکى ندارد - تصرف نماید و با صرف توان و تحمل زحمت، تحولى در آن به وجود آورد.ماده خام به دلیل ایجاد کیفیت و وضعیت جدید، داراى ارزش مبادله شده و یا بر ارزش آن افزوده مىگردد.در چنین حالتى، شخص مذکور نسبتبه این ماده حق پیدا مىنماید.براى مثال، شخصى قطعه سنگى از بیابان برداشته، با حجارى و نقاشى روى آن، قطعه سنگ را به صورت یک اثر هنرى زیبا درمىآورد.او با کار و تلاشى که روى آن انجام داده است، نسبتبه آن اثر هنرى زیبا، ذى حق مىباشد.این موضوع مورد پذیرش همه عقلاست و در آن هیچ اختلافى نیست. حال که حق پیدا شد، آیا مالک مىشود یا تنها داراى حق اختصاص و حق اولویت است؟ البته در این امر، اختلاف دیدگاه وجود دارد که در اینجا مورد نظر ما نیست، ولى به هر حال، در اینکه حقى پیدا شده و یا دستکم، یک حق اولویت نسبتبه آن پیدا نموده است، هیچ تردید و شکى وجود ندارد.پس ملاک حق شخص نسبتبه این اثر هنرى زیبا، کار و فعالیتى بوده که روى ماده خام صورت داده است.به عبارت دیگر، در اینجا یک نوع فاعلیت، علیت و اثرگذارى وجود داشته که باعث ایجاد ارزش یا ارزش افزوده شده و یا دستکم، در جهتحفظ آن مؤثر بوده است. بنابراین، غیر از مفهوم اعتبارى «مالکیت» ، مفهوم دیگرى نیز به نام «حق» پیدا شد; یعنى چون مالک است، حق دارد که در مملوک خود تصرف کند; مثلا، در مقابل دریافت مالى آن را بفروشد یا ببخشد. منشا حق یکى از سؤالات اساسى در فلسفه حقوق این است که اساسا حق از کجا ناشى مىشود؟ چه کسى یا چه چیزى حقوق را به انسان بخشیده است؟ در این میان، دیدگاههاى گوناگونى وجود دارد.تمام مکاتب و ادیان تلاش نمودهاند براى این سؤال پاسخى قانعکننده ارائه دهند.عدهاى از جمله طرفداران حقوق طبیعى معتقدند که این حقوق از ناحیه بیعتبه انسان عطا شده است.طرفداران مکتب «اومانیسم» معتقدند که انسان به محض تولد و به طور خود به خود، این حقوق را به همراه آورده است. ادیان آسمانى و از جمله دین اسلام معتقدند که این حقوق از ناحیه خداى متعال به انسان بخشیده شده و انسان به ذات خویش، چیزى را دارا نیست.براى این مطلب، ادله نقلى و عقلى متعددى بیان شده است که از باب نمونه و به صورت خلاصه، به چند مورد اشاره مىشود. دلیل نقلى در منشا حق بودن خداوند گاهى ما از دیدگاه دروندینى و با ادله شرعى و تعبدى، حق خدا را اثبات مىکنیم; یعنى به منابع و متون دینى مراجعه مىکنیم و از آیات و روایات پیشوایان دین این مطلب را به دست مىآوریم.حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام درباره «حق خدا» مىفرمایند: «خداوند حق خود را بر بندگان، اطاعتخویش قرار داده و پاداش آن را دو چندان کرده است، از روى بخشندگى و گشایشى که خواسته به بندگان عطا نماید.پس خداى سبحان برخى از حقوق خود را براى بعضى و علیه بعضى دیگر واجب کرده است...و در میان حقوق الهى، بزرگترین حقوق، حق رهبر بر مردم و حق مردم بر رهبر است; حق واجبى که خداى سبحان بر هر دو گروه لازم شمرده» . (10) از نظر آن حضرت، خدا اولین حق را براى خویش و بر عهده بندگان قرار داده و آن حق این است که او را اطاعت کنند و در مقابل این حق، حقى نیز براى بندگانش قرار داده و آن اینکه وقتى او را اطاعت کردند، پاداشى مضاعف به آنان مرحمت کند.البته این پاداش نیز تفضلى از ناحیه خداست، و گرنه انسان خود به خود حقى در گرفتن پاداش ندارد و اگر خدا از روى تفضل و بخشندگى، این حق را قرار نداده بود، ما بندگان طلبکار نبودیم.پس از اینکه خداوند چنین حقى را براى خود قرار داد - که مردم مطیع او باشند - از این حق، حقوق بعضى بندگان بر بعضى دیگر را مشتق نمود.پس ریشه این حقوق، همان حقى است که خدا دارد و آن اینکه به مردم دستور دهد و مردم او را اطاعت نمایند.سایر حقوق، مانند «حق والى بر مردم» و «حق مردم بر والى» از حق خدا نشات مىگیرد. دلیل عقلى در منشا حق بودن خداوند اگر کسى بخواهد با صرفنظر از آیات و روایات بحث نماید و - به اصطلاح - با نگاه برون دینى به این مساله توجه نماید، باید ببیند عقل در این باره چه مىگوید. آیا مىتوانیم با دلیل عقلى، که براى هر عاقل منصفى قابل قبول باشد، اثبات کنیم که اولین حق، حق خداست و حقوق دیگر از حق خداوند نشات مىگیرد؟ در اینجا به طور طبیعى، هر دلیل عقلى اقامه شود، دست کم یک پیش فرض دارد و آن این است که «خدا وجود دارد.» حال اگر کسى بگوید: «من اصلا خدا را قبول ندارم، با وجود این، چگونه اثبات مىکنید که همه حقها به حق خدا برمىگردد.» پرسش او جا ندارد; زیرا اصل موضوع ما این است که همه حقوق، ریشهاش به حق خدا بر مىگردد و این بدان معناست که خدا وجود دارد و داراى حق نیز مىباشد، آنگاه مىخواهیم ثابت کنیم که سایر حقوق از حق خدا سرچشمه مىگیرد. در تحلیل مفهوم «حق» ، یک ملاک و معیار، که مورد قبول همه عقلا باشد این است که هر کس ایجاد کننده پدیدهاى بوده و در تکامل آن نقش داشته باشد، نسبتبه آن «حق» دارد و مىتواند در آن هرگونه تصرفى بنماید; مثلا، کسى که سنگى را که مالک ندارد به یک اثر هنرى تبدیل نماید و یا یک قطعه چوب را به یک میز یا پنجره مبدل سازد مىتواند آن را بفروشد یا ببخشد. با توجه به ملاکى که از تحلیل مفهوم حق بیان شد، باید دید که در عالم هستى، فاعلیت اصلى و اساسى از آن کیست؟ چه کسى نسبتبه کل عالم هستى، داراى علیت است؟ چه کسى ایجادکننده، تکاملدهنده و یا نگهدارنده جهان هستى است؟ از نظر ادیان آسمانى و کسانى که به وجود خداى متعال معتقدند، خدا اولین کسى است که نسبتبه کل عالم هستى و از جمله انسانها داراى چنین فاعلیتى است: اولا، اوست که ایجادکننده هستى است و عالم را از نیستى به هستى آورده و این بالاترین نوع فاعلیت است.در میان فاعلهاى عادى، موجودى نیست که بتواند هستىبخش باشد و یک شىء را از نیستى به هستى بیاورد.به اصطلاح فلاسفه، همه فاعلها، «فاعل اعدادى» اند و «فاعل ایجادى» یا «الفاعل الذى منه الوجود» تنها بارى تعالى است.پس بالاترین ملاک حق، که هستى بخشى و آفرینندگى است، در او موجود است. ثانیا، در سایه تدبیر و اراده اوست که موجودات رشد و کمال پیدا مىکنند. ثالثا، او نگهدارنده کل جهان هستى و انسان است.قرآن کریم مىفرماید: «خداوند آسمانها و زمین را نگاه مىدارد از اینکه از نظام خود منحرف شوند; و هرگاه منحرف گردند، کسى جز او نمىتواند آنها را نگاه دارد، او بردبار و آمرزنده است.» (فاطر: 35) پس هیچ موجودى جز او آفریننده و ایجادکننده نیست و هیچ موجودى در عرض او موجب رشد و کمال موجودات نمىباشد.همچنین هیچ موجودى در کنار او، نگهدارنده عالم نیست.بنابراین، حق اصیل و اساسى از آن اوست; چون او موجب ایجاد، رشد و نگهدارى عالم مىگردد. (11) براى مثال، گاهى مىگوییم: «مادر نسبتبه فرزند خود حق دارد.» این مطلب مورد پذیرش تمام فرقهها، مذاهب و نژادهاست.این حق به آن دلیل است که مادر نسبتبه فرزند خود بیشترین نقش را ایفا نموده است.او داراى سه منشا حق است: اولا، در پیدایش فرزند مؤثر است.ثانیا، جنین را در رحم خود رشد داده است.ثالثا، پس از تولد، در حفظ و تربیت فرزند زحمات زیادى متحمل گردیده است.بنابراین، در عالم انسانى، مادر با توجه به این سه عامل، بالاترین تاثیر را در فرزند دارد. محدوده حقوق انسانى با عنایتبه آنچه گذشت، روشن است که «حق» اصالتا از ناحیه خداست و اوست که منشا و ریشه سایر حقوق مىباشد.حقوق انسان مثل حق حیات، کرامت، آزادى و مانند آنها همه حقوق اعتبارى و پرتویى از حق اصیل - یعنى حق خدا - است.آیا انسان از ذات خود و صرف نظر از آنچه خدا به او داده، مىتواند نسبتبه دیگرى، حتى بر آفریننده جهان هستى، حقى داشته باشد؟ آیا «اصالتحق انسان» با برهان و تبیین منطقى همراه ستیا امرى است موهوم؟ وقتى انسان وجود را از خود نداشت، بنابراین، آثار و لوازم وجود و حیات نیز از آن او نخواهد بود.به عبارت دیگر، منشا وجود، حیات و سایر نعمت هایى که در اختیار انسان قرار دارد، از ناحیه خداست و خداست که حقوق قانونى و اعتبارى را به انسان عطا کرده است. در این میان، عدهاى سخنان سست و بدون دلیل بر زبان جارى مىسازند.از نظر این عده، انسان امروزى «انسان مدرن» است که در پى حقوق خویش است و نه به دنبال تکالیف و حتى «حق دارد علیه خدا تظاهرات کند» و حقوق خویش را باز ستاند! غافل از اینکه حقوق انسان در مقابل حق خدا، اصیل نیست، بلکه فرع و پرتویى از حق خداوند است.همچنین خداوند به هیچ بندهاى ظلم و ستم روا نمىدارد و حقوق انسان را به طور شایسته عطا مىنماید. وقتى ثابتشد که حق اصالتا از خداست و او مىتواند هرگونه تصرفى در جهان هستى نماید، بنابراین، مىتواند با توجه به مصلحت و حکمتخویش، به برخى از بندگان، حقوقى را تفویض کند.این عده در مقابل دیگران داراى حق مىشوند و دیگران مکلفاند آن حقوق را رعایت کنند.افرادى که ذىحقوق شدهاند، مىتوانند در حوزه اجازهاى که خداى متعال به آنان داده است، تصرفاتى نمایند و حقوق خویش را استیفا کنند. روشن است که اذن خدا بدون رعایت مصلحت و حکمت نیست.حکمت الهى است که شکل کار و دایره فعالیت را مشخصمىسازد و صرفنظر از حکمتخدا، «ربوبیتخدا» نیز این اقتضا را دارد که نسبتبه مخلوقات خویش، هر تصرفى را بنماید.کیست که بتواند در مقابل بارىتعالى ادعاى حق نماید و چه کسى مىتواند مانع تصرفات خدا گردد؟ «حقوق بشر» یا «حقوق و تکالیف بشر» آیا انسان تنها «محق» استیا «مکلف» نیز هست؟ در این میان، دو عقیده کاملا متضاد وجود دارد: دیدگاه اول: کسانى به نام «روشنفکران مذهبى» به پیروى از فرهنگ غربى و با تاثیر از افکار الحادى مغرب زمین، نغمهاى را ساز کردهاند که اصلا این عصر، که «عصر تجدد» یا «عصر مدرنیته» است، داراى ویژگىهایى مىباشد که اگر کسانى این ویژگىها را نداشته باشند، به این عصر تعلق ندارند، بلکه به زمان ماقبل «عصر مدرنیسم» مربوط مىشوند.از نظر آنان، بشر در این عصر، در اندیشه تکلیف و وظیفه نیست تا درصدد انجام آن باشد; بلکه در پى آن است که ببیند چه حقوقى دارد تا این حقوق را از دیگران مطالبه نماید.حتى عدهاى از آنان تصریح مىکنند که امروزه بشر در پى آن نیست که ببیند خدا براى او چه وظایفى قرار داده، بلکه در این اندیشه است که اگر خدایى هم وجود دارد، حقوق خود را از او باز ستاند! و این امر را از ویژگىهاى جدانشدنى این عصر مىدانند.از دیدگاه آنان، اگر کسانى درباره تکلیف، اوامر و نواهى الهى و امورى از این قبیل بیندیشند، حرکتشان بسیار دورتر از حرکت تاریخ بوده و به چند قرن قبل مربوط مىشود.به عبارت دیگر، از نظر آنان «تفکر تکلیفمدار» یک تفکر ارتجاعى و واپسگرایانه است. دیدگاه دوم: این دیدگاه معتقد است که انسان علاوه بر «حقوق» ، داراى «تکالیف» نیز هست. براى داورى میان این دو دیدگاه، باید گفت که اصولا «حق» و «تکلیف» داراى رابطه تضایف است; نمىتوان حقى را اثبات کرد که در مقابل آن تکلیفى نباشد.اگر مىگوییم: «انسان (الف) بر انسان (ب) حق دارد، این بدان معناست که انسان (ب) تکلیف دارد که حق انسان (الف) را رعایت کند.اگر تنها انسان (الف) حق داشته باشد، ولى در مقابل هیچ کس مکلف به رعایتحق او نباشد، وجود و عدم این حق مساوى خواهد بود.فرض کنید کارگر حق دارد که مزد خود را از کارفرما باز ستاند، ولى کارفرما تکلیفى در پرداخت مزد او نداشته باشد.این حق با عدم آن برابر است و جز هرج و مرج چیز دیگرى به دنبال نخواهد داشت.اثبات حق براى کسى آنگاه معقول است که در برابرش «من علیه الحق» وجود داشته باشد; یعنى کسى که مکلف به رعایت آن حق است. در اجتماع بشرى و در جوامع امروزى، «حق» عدهاى در برابر «تکلیف» عدهاى دیگر است. اگر کسانى مىگویند ما تنها در اندیشه استیفاى حقوق خویش هستیم و ملزم به انجام هیچگونه تکلیفى نمىباشیم، لازمهاش تناقض است.از لوازم و آثار سخن مزبور همین بس که وقتى مىگوییم «ما در پى تکلیف نیستیم» ; یعنى هیچ کس را، به خصوص در مورد تکالیف شرعى، نمىتوان ملزم نمود که کارى را انجام دهد و یا آن را ترک نماید و در واقع، این سخن که «اصل همه حقوق انسان، حق الله» است و حق خدا این است که بندگان، او را اطاعت کنند» ، دیگر جایگاهى نخواهد داشت.بنابراین، از نظر آنان، انسان حق دارد با اوامر و نواهى خدا مخالفت نماید و پرچم مخالفتبر ضد خدا برافرازد و رسما هم بگوید: من ضد خدا هستم، به گونهاى که حتى در مطبوعات مىنویسند: «انسان حق دارد علیه خدا تظاهرات کند!» (12) اگر بپذیریم که انسان علاوه بر دارابودن «حقوق» ، در مقابل مردم و در پیشگاه خداوند داراى «تکالیف» است، طبیعى خواهد بود که او باید «حقالناس» و «حق الله» را رعایت نماید.در این حالت، آیا صحیح است که بگوییم: آزادىهاى انسان مثل «آزادى بیان» مطلق است؟ ! آیا با «آزادى مطلق» ، حقالناس و حق الله رعایت مىگردد؟ آزادى هیچ گاه نمىتواند فوق قانون و فوق دین باشد.اصلا فلسفه دین و قانون چیست؟ مگر قانون غیر از این است که دستور مىدهد برنامهاى را در یک چارچوب خاص اجرا کنید، فلان کار را انجام دهید یا ندهید؟ قانون تصریحا یا تلویحا مىگوید: باید رفتارهاى انسان محدود گردد و اصلا شان قانون محدود ساختن آزادى است.اگر «قانون» و «دین» اجازه محدود ساختن آزادى را نداشته باشند، وجودشان لغو است.دین از آن جهت که مشتمل بر قوانین اجتماعى و سیاسى است، به رفتارهاى اجتماعى و سیاسى انسان جهت مىدهد و حکم مىکند که آن رفتارها در چارچوب خاص خود انجام پذیرند. (13) الف.حق حیات مهمترین اصلى که در مجموعه حقوق بشر مورد توجه است و بلکه مهمترین اصل حقوق فطرى به شمار مىرود، «حق حیات» است; به این معنا که افراد انسان پیش از آن که قوانین موضوعه، حقوقى براى آنان به رسمیتبشناسد داراى حق حیات هستند و تا وقتى که کسى مزاحم حیات اجتماعى مردم نباشد، قانون باید از حق حیات او دفاع نماید و امنیت لازم را در این زمینه فراهم آورد. این مساله در هیچ یک از مکاتب حقوقى مورد تردید نیست، جز در مکتب فاشیسم که کمال انسانها را در تضاد و جنگ مىبیند و تحمیل اراده بر دیگران و استثمار آنها را از حقوق طبیعى افراد یا گروههاى قدرتمند مىداند.قهرا در این مکتب، حق حیات براى طبقه ضعیف ضمان قانونى نخواهد داشت. (14) به همین دلیل، طى قرون و اعصار و در همه جوامع کوچک و بزرگ و متمدن و غیرمتمدن، قدرتپرستان خودکامه و متفکرنماهاى هیزمآور براى کورههاى آتشزاى آنان نخست، عظمتحیات و ارزشهاى والاى آن از دیدگاهشان ساقط مىگردد، سپس آن را در هر چه و در هر که باشد، وسیلهاى براى اهداف خود تلقى مىکنند و آنگاه به خود اجازه مىدهند که با این پدیده هرگونه مىخواهند بازى کنند.آناستاز، مالیاتى براى استنشاق از هوا وضع کرد! نرون، آرزو مىکرد همه انسانها یک گردن داشتند که مىتوانستبا یک شمشیر آن را بزند! تیمور لنگ از تماشاى جهش خون گردن انسانها لذت مىبرد! چنگیز چهره ضد حیات به خود گرفت و حتى سگها و گربههاى شهرهایى را که اشغال مىکرد، مىکشت! (15) ب.حق حیات در نظام حقوقى اسلام بىتردید، حق حیات در مکتب اسلام، از اهمیت ویژهاى برخوردار است.اگر اصولى به عنوان حقوق طبیعى قابل اثبات باشد، در راس همه آنها، حق حیات قرار دارد; زیرا تا زمانى که این حق براى افراد یک جامعه تامین نگردد، جاى بحث درباره سایر حقوق نخواهد بود.از اینجاست که ملاحظه مىشود در قرآن کریم و روایات معصومان علیهم السلام از کشتار انسانها شدیدا مذمتشده است، تا آنجا که قرآن گناه کشتن یک انسان را برابر با کشتن همه انسانها مىداند و پاداش کسى که جان یک نفر را از خطر حفظ کند به اندازه حفظ جان همه افراد با اهمیت مىداند: «...من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى الارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا» (مائده: 32) در اینجا، سؤال مهمى که پیش مىآید این است که چگونه قتل یک انسان با قتل همه انسانها مساوى است و نجات یک نفر مساوى با نجات همه انسانهاست؟ آنچه در پاسخ این سؤال مىتوان گفت این است که قرآن کریم در این آیه، یک حقیقت اجتماعى و تربیتى را بازگو مىکند; زیرا: اولا، کسى که دستبه خون بىگناهى مىآلاید، در حقیقت، چنین آمادگى را دارد که انسانهاى بىگناه دیگرى را که با آن مقتول از نظر انسانى و بىگناهى برابرند مورد حمله قرار دهد و به قتل برساند.او در حقیقت، یک قاتل است و طعمه او انسان بىگناه.هیچ تفاوتى هم در میان انسانهاى بىگناه از این نظر نیست.همچنین کسى که به خاطر نوع دوستى و عاطفه انسانى، دیگرى را از مرگ نجات بخشد این آمادگى را دارد که این کار انسانى را در مورد هر انسان دیگرى انجام دهد; او علاقهمند نجات انسانهاى بىگناه است و از این نظر، براى او این انسان و آن انسان تفاوتى نمىکند و از اینکه قرآن مىفرماید: «فکانما» استفاده مىشود که مرگ و حیات یک نفر، اگرچه مساوى با مرگ و حیات اجتماع نیست، اما شباهتى به آن دارد. ثانیا، جامعه انسانى در حقیقت، یک واحد اندامواره است و افراد آن همانند اعضاى یک پیکرند.هر لطمهاى به عضوى از اعضاى این پیکر برسد، اثر آن کم و بیش در سایر اعضا آشکار مىگردد; زیرا یک جامعه بزرگ از افراد تشکیل شده و فقدان یک فرد، خواه ناخواه، ضربهاى به همه جامعه بزرگ انسانى است.فقدان او سبب مىشود که به تناسب شعاع تاثیر وجودش در اجتماع، محلى خالى بماند و زیانى از این رهگذر دامن همه را بگیرد.در مقابل، احیاى یک نفس نیز سبب احیاى سایر اعضاى این پیکر است; زیرا هر کس به اندازه وجود خود در ساختمان مجتمع بزرگ انسانى و تامین نیازمندىهاى آن اثر دارد; بعضى بیشتر و بعضى کمتر. از این آیه، اهمیت مرگ و حیات یک انسان از نظر قرآن کاملا آشکار مىشود و با توجه به اینکه این آیات در محیطى نازل گردید که خون بشر مطلقا در آن ارزشى نداشت، عظمت آن آشکارتر مىگردد. (16) حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد ریختن خون ناحق به معاویه چنین هشدار مىدهد: «از خونریزى بپرهیز و از خون ناحق پروا کن، که هیچ چیز همانند خون ناحق کیفر الهى را نزدیک و مجازات را بزرگ نمىکند و نابودى نعمتها را سرعت نمىبخشد و زوال حکومت را نزدیک نمىگرداند; و روز قیامتخداى سبحان پیش از رسیدگى به اعمال بندگان نسبتبه خونهاى ناحق ریخته شده داورى خواهد کرد.پس با ریختن خونى حرام، حکومتخود را تقویت مکن; زیرا خون ناحق پایههاى حکومت را سست و پست مىگرداند و بنیاد آن را برمىکند، به دیگرى منتقل مىسازد; و تو نه در نزد من و نه در پیشگاه خداوند عذرى در خون ناحق نخواهى داشت; چرا که کیفر آن قصاص است و از آن گریزى نیست.اگر به خطا خون کسى ریختى یا تازیانه یا شمشیر یا دستت دچار تندروى شد - که گاهى مشتى سبب کشتن کسى مىگردد، چه رسد به بیش از آن - مبادا غرور قدرت تو را از پرداختخونبها به بازماندگان مقتول بازدارد!» (17) از نظر اسلام، حق حیات نفس، امرى است ثابت و به مقتضاى این حق نمىتوان به حیات هیچ کس آسیب و اخلالى وارد کرد، بلکه براى هر کس که توانایى حفظ نفس محترمى را از آسیب و قتل داشته باشد، واجب است که به هر وسیله ممکن اقدام به حفظ آن نماید و اگر کسى قدرت بر حفظ نفس محترمى داشته باشد ولى اعتنایى به آن نکند، در حقیقت، شریک در قتل محسوب مىشود. همچنین از دیدگاه اسلام، چنانچه فرد یا گروهى به ریختن خونى راضى باشند، همه آنها در قتل شریک خواهند بود.امام باقر علیه السلام مىفرماید: «بعضى به خدمت رسول خدا صلى الله علیه وآله آمدند، به آن حضرت گفتند: اى رسول خدا، کشته شدهاى در قبیله جهینه افتاده است.آن حضرت برخاست و حرکت کرد تا به مسجد آنان رسید.راوى مىگوید: مردم آمدن پیامبر را به یکدیگر خبر دادند و به حضور آن حضرت رسیدند. فرمود: چه کسى این شخص را کشته است؟ گفتند: اى رسول خدا، نمىدانیم.حضرت فرمود: شگفتا! کشته شدهاى میان مسلمانان (افتاده) و قاتلش شناخته نمىشود، سوگند به خدایى که مرا بر حق مبعوث نموده است، اگر همه اهل آسمانها و زمین در ریختن خون مرد مسلمانى شرکت نمایند و به آن رضایتبدهند، خداوند همه آنان را بر روى بینىشان (یا بر رویشان) به آتش مىاندازد» . (18) حرمتحق حیات شامل حیوانات نیز مىشود.در روایات متعددى از آزار و کشتن حیوان بىگناه نهى شده و دستوراتى در مورد نحوه شکار وارد گشته است. (19) ج.حق حیات; مطلق یا مقید؟ پس از اثبات ارزش فوقالعاده حق حیات در تمام مکاتب و از جمله اسلام، اکنون این پرسش مطرح مىشود که آیا حق حیات یک امرمطلق و غیرقابل استثناست؟ آیا حق حیات براى جانى و قاتل نیز ثابت است؟ در این میان، دو دیدگاه کاملا متضاد وجود دارد: دیدگاه اول معتقد استحق حیات امرى مطلق و غیرقابل تغییر است.بنابراین، از نظر آنان، باید مجازات اعدام نسبتبه قاتل لغو گردد; حتى اگر فردى هزاران نفر را به قتل رسانده باشد، حیات او محفوظ است و حداکثر باید او را به حبس یا جریمه نقدى محکوم ساخت. دیدگاه دوم معتقد است که حق حیات مانند همه حقوق طبیعى و غیرطبیعى، مطلق نیست و حتى عده زیادى از طرفداران حقوق طبیعى به این نکته معترفند که حق حیات براى فرد تا آنجا محترم است که زندگى انسان دیگرى را به خطر نیندازد.از اینرو، کشتن شخصى که به انسان حمله مىکند و قصد جان او را دارد، در منطق این دیدگاه، مجاز است. (20) اسلام حکم قصاص را براى حفظ حیات انسانها قرار داده است: «ولکم فى القصاص حیاة یا اولى الالباب لعلکم تتقون» (بقره: 179) ; و براى شما در قصاص، حیات و زندگى است، اى صاحبان خرد تا تقوا پیشه کنید! این آیه که از ده کلمه ترکیب شده و در نهایت فصاحت و بلاغت است، چنان جالب است که به صورت یک شعار اسلامى در اذهان همگان نقش بسته و به خوبى نشان مىدهد که قصاص اسلامى به هیچ وجه، جنبه انتقامجویى ندارد، بلکه دریچهاى استبه سوى حیات و زندگى انسانها; از یک سو، ضامن حیات جامعه است; زیرا اگر حکم قصاص به هیچ وجه وجود نداشت و افراد سنگدل احساس امنیت مىکردند، جان مردم بىگناه به خطر مىافتاد; همانگونه که در کشورهایى که حکم قصاص بکلى لغو شده، آمار قتل و جنایتبه سرعتبالا رفته است.و از یک سو، مایه حیات قاتل است، چرا که او را از فکر آدمکشى تا حد زیادى باز مىدارد و مهار مىکند.از سوى دیگر، به دلیل لزوم تساوى خونها، جلوى قتلهاى پى در پى را مىگیرد و به سنتهاى جاهلى، که گاه یک قتل مایه چند قتل و آن نیز به نوبه خود مایه قتلهاى بیشترى مىشد، پایان مىدهد و از این راه نیز مایه حیات جامعه است. باید توجه داشت که از بین بردن افراد خطرناک گاه بهترین وسیله رشد و تکامل اجتماع است.نظام طب، کشاورزى و دامدارى، همه بر این اصل عقلى - حذف موجود خطرناک و مزاحم - بناشده است; زیرا مىبینیم که براى حفظ بدن، عضو فاسد را قطع مىکنند و یا براى رشد گیاه، شاخههاى مضر و مزاحم را مىبرند.کسانى که کشتن قاتل را «فقدان فرد دیگر» و «ناقص حق حیات» مىدانند، دید انفرادى دارند.اگر صلاح اجتماع را در نظر بگیرند و بدانند اجراى قصاص چه نقشى در حفاظت و تربیتسایر افراد دارد، در گفتار خود تجدیدنظر مىکنند.از بین بردن این افراد خونریز اجتماع همانند قطع کردن و از بین بردن عضو و شاخه مزاحم و مضر است که به حکم عقل باید آن را قطع کرد و ناگفته پیداست که تاکنون هیچ کس به قطع شاخهها و عضوهاى فاسد و مضر اعتراض نکرده است. (21) د. «حیات مادى» ، یا «حیات مادى و معنوى» آیا انسان تنها نیازهاى مادى دارد یا نیازهاى معنوى نیز فراروى او مىباشد؟ طبیعى است که انسان علاوه بر نیازهایى مانند آب، غذا، مسکن و بهداشت، نیازمند کمالات روحى، شخصیت و حیثیت اجتماعى نیز مىباشد.در پرتو زندگى اجتماعى، انسان مىتواند هم از نعمتهاى مادى خدادادى از قبیل علوم، فنآورى و صنایع و هم زیرنظر استادان و مربیان، از معارف و کمالات روحى بهرهمند گردد.کسب این معارف و علوم تنها در زندگى اجتماعى میسر است.وجود قانون در جامعه براى رسیدن به اهداف زندگى اجتماعى و براى تامین مصالح مادى و معنوى انسانهاست.پس اینکه قانون فقط نظم جامعه را برقرار کند، کافى نیست.براى مثال، اگر دو نفر بدون اینکه به دیگران لطمهاى وارد کنند و نظم جامعه را مختل سازند، باهم توافق کنند که یکدیگر را بکشند، آیا کار صحیحى انجام دادهاند؟ چندى پیش در یکى از شهرهاى امریکا گروهى از انسانها سوزانده شدند و اعلام کردند که این افراد که عضو یک فرقه مذهبى هستند، خودکشى را کمال مىدانند (!) آیا مىتوان گفت چون به دیگران لطمهاى وارد نشده، و خودشان باهم توافق کردهاند و همدیگر را کشتهاند، کار درستى انجام دادهاند؟ آیا دولتیا قانون باید اجازه چنین کارى را بدهد؟ اگر ملاک تنها این است که نظم و امنیت رعایتشود، این نظم و امنیتبا خودکشى دسته جمعى برقرار مىماند و قانون هم وظیفه دیگرى ندارد؟ ! در نگرش و گرایش لیبرالى، وظیفه دولت تنها برقرارى نظم است و قانون فقط براى جلوگیرى از هرج و مرج و نه چیزى دیگر.نتیجه این طرز تفکر همان چیزى است که کم و بیش در کشورهاى غربى ملاحظه مىشود; از قبیل فسادهاى اخلاقى، جنسى، اجتماعى و مانند آن.همه این مسائل نتیجه آن است که مىگویند: دولتحق دخالت در حقوق و زندگى افراد را ندارد و فقط باید برقرارکننده نظم و امنیتباشد. در بینش اسلام، قانون باید مصالح معنوى را هم در نظر داشته باشد.بنابراین، آنچه براى مصالح معنوى انسانها و براى شخصیت، روح الهى، مقام خلیفةاللهى و انسانیت ایجاد مزاحمت مىکند، همچنین آنچه به مصالح مادى و سلامتى و امنیت انسانها ضرر مىرساند ممنوع است، قانون باید متکفل مصالح مادى و معنوى - هر دو - باشد.از اینرو، تعرض به حیثیت، کرامت و مقدسات مذهبى مردم، چون مانع از رشد و تعالى روحى و معنوى انسانها مىشود، ممنوع است; همانگونه که ترویج مواد مخدر یا تزریق سموم ممنوع است; چون انسان را بیمار مىکند و از هستى ساقط مىکند.به عبارت دیگر، مصالح مادى او را به خطر مىاندازد.حال اگر کسى به این سموم معتاد شد و به ظاهر سالم بود ولى فهم و شعورش را از دست داد، مىتوان مصرف آنها را جایز دانست؟ آیا اگر نوعى دیگر از آفات و سموم به کارگرفته شد که باعث از بین رفتن سلامت معنوى و ایمان گردد، آیا انجام این کار ممنوع نیست؟ آیا این عمل موجب ضرر به انسانیت انسان و باعث دور ساختن مردم از دیانت و دیندارى نیست. دنیاى مادى معتقد است که چیزى نباید به حیات مادى زیان وارد سازد، ولى چیزى که به انسانیت و حیات معنوى ضرر مىرساند، آزاد است.اما از نظر اسلام، اجراى قانون باید تضمینکننده مصالح مادى و معنوى انسان باشد، بلکه حتى رعایت مصالح معنوى بالاتر و مهمتر از مصالح مادى است.بنابراین، توهین به مقدسات دینى بالاترین جرم است و مجازاتى که براى چنین جرمهایى تعیین مىشود، باید بالاترین مجازاتها را داشته باشد.بر این اساس، احکام ارتداد و احکام توهین به مقدسات مذهبى قابل توجیه و قابل فهم است. (22) آزادى بیان یکى دیگر از اقسام آزادى حقوقى، که در مجموعه حقوق بشر مورد توجه قرار گرفته «آزادى بیان» است; بدین معنا که افراد گذشته از اینکه به خاطر داشتن عقیده مخالف، چه در امور دینى و چه در امور سیاسى، نباید مورد تعقیب قرار گیرند، باید بتوانند عملا عقیده خود را ابراز نمایند و براى اثبات و احیانا به دست آوردن همفکران دیگر، درباره آن تبلیغ کنند. پایه چنین نظرى آن است که تعارض افکار از نظر علمى و سیاسى موجب رشد علم و افکار مردم است و مىتواند منافع زیادى براى جامعه دربرداشته باشد; چنانکه سلب این آزادى موجب رکود افکار و علوم بشرى است و در نتیجه، حرکت تکاملى جامعه و افراد را مختل خواهد ساخت. باید توجه داشت که «آزادى بیان» به این معنا نیست که هرکس هر چه را صلاح دید بتواند در جامعه مطرح کند، اعم از اینکه به حال جامعه مفید باشد یا مضر و یا سبب گمراهى و فساد اخلاق و فتنه و آشوب شود.بنابراین، آزادى بیان حدودى دارد که قانون باید آن را تعیین کند.در اسلام، ادله عدم جواز امر به منکر و نهى از معروف و حرمت فساد در ارض شاهد این مدعاست. (23) جان استوارت میل مىگوید: «کسى نگفته است که اعمال باید به اندازه عقاید آزاد باشد، به عکس، وقتى اوضاع و شرایطى که عقاید در آن ابراز مىگردد، چنان باشد که اظهار عقیده را به صورت نوعى (تحریک) براى انجام کارى مخل مصالح مشروع دیگران درآورد، آن وقتحتى اظهار عقاید هم مصونیتخود را از دست مىدهد» . (24) گفته جان استوارت میل شاهدى بر این معناست که آزادى بیان در منطق دیگران نیز حدود و شرایطى دارد.همچنین این نکته را باید به خاطر داشته باشیم که آزادى بیان مطرح شده در مجموعه حقوق بشر کمتر به مساله تبلیغات مخالفان عقیده و فکر پذیرفته شده در یک جامعه نظر دارد.این مجموعه نمىخواهد - مثلا - براى کسانى که بر ضد مکتب مسیح علیه السلام تبلیغ مىکنند کسب آزادى نماید، بلکه آزادى مطرح شده در این مجموعه بیشتر به عقاید علمى و اجتماعى و تبلیغ در مسیر نشر آنها مربوط مىشود و این چیزى است که وسیله رشد افکار و علوم انسانى خواهد بود، مادامى که از این آزادى سوء استفاده نشود و صرفا به عنوان بیان حقایق مطرح گردد. بعضى از نتایج آزادى نامعقول بیان 1.موضوعیت پیدا کردن خود بیان، با قطعنظر از اینکه محتواى بیان چیست.روشن است که در جهان، فراوانند اشخاصى که فقط مىخواهند حرفى بزنند تا به اصطلاح معروف، ذهن خودشان را سبک کنند.اما اینکه سخنانشان چه محتوایى دارد، مورد توجه آنها نیست. 2.برخى افراد سخنانشان براى خود آنها اهمیت زیادى دارد و گمان مىکنند آن سخنان براى همگان داراى اهمیت است.از اینرو، از راه دلسوزى براى مردم جامعه، به بیان آن سخنان دارند! 3.کسانى هستند که عاشق شهرت و مطرح شدن در جامعهاند، ولى هیچ وسیلهاى براى مطرح شدن در جامعه جز سخن پراکنى ندارند; باید حرف بزنند تا مورد توجه قرار بگیرند! البته اگر گوینده سخن واقعا داراى سرمایهاى مفید براى جامعه باشد و بخواهد به وسیله بیان سخنانش، به جامعه نفعى برساند و این کار نیازمند شناخته شدن او باشد، اشکالى نیست و این هدف انسانى غیر از آن هدف پست است که مىگوید: «اى مردم به من نگاه کنید!» 4.بیان جملات جالب و تکاندهنده، با قطعنظر از اینکه پس از آن که مستمع یا خوانند تکان خورد و به سخن گوینده جلب شد، چه نتیجهاى خواهد داد; باید بگوییم اینگونه سخن پراکنىها و حرافىها مشتریان خوبى در میان اشخاصى که زندگى یکنواخت و ملالتآورى دارند و نیز در میان اشخاص ناآگاه دارد.متاسفانه از موقعى که زندگى ماشینى بعضى از جوامع را گرفتار یکنواختى ملالآور کرده است، براى شکستن این یکنواختى، سخنان جالب و تکاندهنده، اگرچه کاملا بىمعنا و یا ضد واقعیات باشد و فقط بتواند چرت خوابآلودگان زندگى ماشینى ناآگاهانه را - اگرچه براى چند لحظه - برهم بزند، رایج و شایع گشته است. اما حقیقت چیست؟ براى نیل به آرامش والاى روحى، شراب و دیگر وسایل تخدیر نمىتواند کارى انجام دهد و تنها کارى که از دست وسایل تخدیر برمىآید دقایق یا ساعتهایى است که با مختل کردن عوامل هشیارى، انسان را در ناهشیارى موقت و زیانبار فرو مىبرد و پس از آن، او را به همین عالم هشیارى در عرصه تبلورگاه قوانین به حرکت وا مىدارد. اما اسفبارتر از این، «متفکر» نامیدن برهم زنندگان چرت خوابآلودگان است که امروزه در بسیارى از جوامع دیده مىشود.اشتباه نشود! برهم زدن چرت، غیر از بیدار کردن است که انسان را به دنبال آگاهىها و تحصیل معارف و اصول زندگى مىفرستد. آیا شستوشوى مغزى مردم جامعه به بهاى خودنمایى انسانى که مىخواهد خویشتن را مطرح کند، مساوى با نابودى معنوى مردم آن جامعه نیست که یک انسان خودخواه، با سوء استفاده از آزادى مطلق در بیان، انجام مىدهد؟ ! آیا بىاعتنایى به ارزش بعد معنوى مردم کمتر از بىاعتنایى به ارزش بعد مادى آنان است؟ ! (25) دیدگاه اسلام درباره آزادى بیان تردیدى نیست که آزادى بیان در مکتب اسلام محترم شمرده شده و شاهد آن آیات و روایات بسیارى است که در این باب وجود دارد.قرآن کریم مىفرماید: «فبشر عبادالذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هدیهم الله و اولئک هم اولوالالباب» (زمر: 17- 18) پس بشارت ده آن بندگان را که به سخن گوش فرامىدهند و بهترین آن را پیروى مىکنند.اینانند که خدایشان راه نموده و اینانند همان خردمندان. آیه مزبور، که به صورت یک شعار اسلامى درآمده، آزاداندیشى مسلمانان و انتخابگرى آنها را در مسائل گوناگون به خوبى نشان مىدهد.نخست مىفرماید: «بندگان مرا بشارت ده» و آنگاه این بندگان ویژه را به این صورت معرفى مىکند: «آنها به سخنان این و آن بدون در نظر گرفتن گوینده و خصوصیات دیگر گوش فرا مىدهند و با نیروى عقل و خرد، بهترین آنها را برمىگزینند.» هیچگونه تعصب و لجاجتى در کار آنها نیست و هیچ محدودیتى در فکر و اندیشه آنها وجود ندارد.آنها جویاى حق و تشنه حقیقتند. هرجا آن را بیابند، با تمام وجود از آن استقبال مىکنند و از چشمه زلالش بىدریغ مىنوشند و سیراب مىشوند. آنها نه تنها طالب حقاند و تشنه گفتار نیک، بلکه در میان «خوب» و «خوبتر» و «نیک» و «نیکوتر» ، دومى را برمىگزینند.خلاصه آنکه آنان خواهان بهترین و برترینند.آرى، این است نشانه یک مسلمان راستین و مؤمن حقطلب. از اینجا، منطق آزاداندیش اسلام در مقایسه با مذاهب و مکاتب دیگر، بیشتر آشکار مىشود.بسیارى از مذاهب پیروان خود را از مطالعه و بررسى سخنان دیگران نهى مىکنند; چرا که بر اثر ضعف منطق، که به آن گرفتارند، از این مىترسند که منطق دیگران برترى پیدا کند و پیروانشان را از دستشان بگیرد.اما همانگونه که در آیات مشهود است، اسلام در این قسمتسیاست «دروازههاى باز» را به اجرا درآورده و بندگان راستین خداوند را کسانى مىداند که اهل تحقیقاند; نه از شنیدن سخنان دیگران وحشت دارند و نه تسلیم بىقید و شرط مىشوند و نه هر وسوسهاى را مىپذیرند. اصولا مکتبى که داراى منطق نیرومندى است، دلیلى ندارد که از گفتههاى دیگران وحشت داشته باشد و از طرح مسائل آنها هراس به خود راه دهد; آنها باید بترسند که ضعیفاند و بىمنطق. این آیه در عین حال، چشم و گوش بستههایى را که هر سخنى را بىقید و شرط مىپذیرند و حتى به اندازه گوسفندانى که به علفزار مىروند در انتخاب خوراک خود تحقیق و بررسى نمىکنند، از صف «اولوالالباب» و «هدایتیافتگان» بیرون مىداند و این دو وصف را مخصوص کسانى مىداند که نه گرفتار افراط تسلیم بى قید و شرطاند و نه تفریط تعصبهاى خشک جاهلانه. (26) روشن است که انتخاب و پیروى از بهترین گفتار در جایى ممکن است که آزادى گفتار وجود داشته باشد تا در مقایسه سخنان با یکدیگر، بهترین آنها مشخص و پیروى گردد.از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده که فرمودند: «انظر الى ما قال ولا تنظر الى من قال» ; (27) به آنچه که گفته مىشود توجه نما، نه به صاحب سخن. سخن آن حضرت از آن روست که ممکن است محبت، حسن ظن و یا سوء ظن به شخص موجب شود که در فهم سخن او به اشتباه افتیم; چنانکه فرمودند: «خذوا الحکمة ولو من اهل الضلال» ; (28) حکمت را، حتى از گمراهان فرا بگیرید.نیز فرمودند: «خذوالحکمة ولو من المشرکین» ، (29) حکمت را اگرچه از مشرکان بیاموزید. علاوه بر اینها، اصولا مساله «مشورت» که یکى از مهمترین اصول مورد توجه اسلام در امور اجتماعى و فردى است و روایات زیادى از معصومان علیهم السلام بر آن تاکید دارد، لازمه طبیعىاش آزادى بیان و عقیده است; زیرا مشورت، که به عنوان سیره همگانى توصیه شده است، در صورتى مىتواند به حال افراد مفید باشد که مشاور در بیان عقیده و دیدگاه خود آزاد باشد، وگرنه خود به خود اصل مساله منتفى مىگردد. (30) ابراز و بیان واقعیات مفید به حال بشر، چه در قلمرو مادى و چه معنوى، نه تنها آزاد است، بلکه کسى که اطلاعى از واقعیات و حقایق داشته باشد و قدرت بیان و تبلیغ آنها را در خود احساس کند و با این حال، ساکتبماند و مردم را از دریافت آن حقایق و واقعیات محروم بسازد، مجرم است و هم در این دنیا و هم در آخرت مورد بازخواست قرار خواهد گرفت: «ان الذین یکتمون ما انزلنا من البینات والهدى من بعد ما بیناه للناسفىالکتاباولئک یلعنهم الله و یلعنهماللاعنون» (بقره: 159) ; کسانى که نشانههاى روشن و رهنمودى را که فرو فرستادهایم، پس از آنکه آن را براى مردم در کتاب توضیح دادهایم، نهفته مىدارند، آنان را خدا لعنت مىکند و لعنتکنندگان لعنتشان مىکنند. برخورد با افکار مخالفان در سیره معصومان علیهم السلام توجه به تاریخ زندگى پیشوایان دین نشان مىدهد که آنان نه تنها در گفتار، توصیه فراوان داشتهاند که با عقاید مخالفان به طور صریح برخورد شود، بلکه در عمل نیز تا آنجا که مفسده اجتماعى وجود نداشته، در برابر افکار مخالف، اصل آزادى را رعایت کردهاند.به عنوان مثال، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام براى کسانى که در آغاز خلافتباایشانبیعت ننمودند (مانند سعدوقاص و ابوموسى اشعرى) مزاحمتى ایجاد نکردند و با افرادى مانند طلحه و زبیر، که نقض بیعتکردند وعملا باحضرت واردجنگ شدند تا آنجا که ممکن بود، از جنگ طفره رفتند.همچنین در جنگ صفین، وقتى غایله خوارج رخ داد، آنان را به خاطر عقاید خاص خودشان تعقیب ننمودند، حتى حقوق آنان را از بیتالمال قطع نکردند، تا آنجا که آنقدر جسور شدندکه رسما درمجالس، حتىدرحضورامامعلى علیه السلام صریحا انتقاد و بدگویى مىنمودند و حضرت تحمل مىکردند اما همینکه رسما با امام وارد پیکار شدند، ضربه کارى را بر آنان وارد ساختند. امام صادق علیه السلام توانستند پایهگذارى مکتب غنى جعفرى را آغاز کنند و فقه و کلام و حدیثشیعه را با یک حرکت علمى برپا کنند; کارى که دیگر امامان شیعه - غیر از امام باقر علیه السلام - زمینه و جو مناسب براى آن کار پیدا ننمودند.امام علیه السلام از وسایل تبلیغى عصر خویش مانند مناظره، خطابه، مکاتبه، شعر و تبلیغ عملى براى هدایت و ارشاد مردم استفاده مىنمودند.گروههاى غیرمذهبى مانند ملحدان، مشرکان، و دهریان و نیز گروهاى اهل کتاب با امام صادق علیه السلام به بحث و گفتوگو مىنشستند.رفتار ایشان با این افراد برخوردى حکیمانه همراه با حلم و صبر بود; ادعاها و ادله آنها را با متانت و صبورى گوش مىکردند و از ادله خود خصم براى رد مدعاى آنان و اثبات اعتقادات اسلامى استفاده مىکردند که در اصطلاح منطق، به آن «جدل» گفته مىشود.مهمترین ابزار امام در برخورد با این گروهها همان اخلاق معنوى و روحیه بردبارى بود که سرانجام، مخاطب را به تسلیم وادار مىکرد و کار بدانجا مىرسیدکه زبان به ستایش و مدح امام مىگشودند. اهمیتحق خدا و تقدم آن در مساله ارتداد متفکران اجتماعى و فلاسفه حقوق در غرب فقط به دو حقاند، یعنى «حق فرد» و «حق جامعه» . از اینرو، اهتمامشان، همه مصروف آن است که براى تعارض حقوق فردى و حقوق اجتماعى، چارهاى بیندیشند و راه حلى ارائه کنند و تنها مسالهاى که در این باب، ذهن آنان را به خود مشغول داشته این است که در هنگام تزاحم حق فرد و جامعه، کدامیک را باید مقدم داشت، تا چه اندازه و چگونه مىتوان قوانینى وضع کرد که میان حق فرد و جامعه جمعى حاصل آید.ولى ما بر پایه بینش الهى و اسلامى خود به حق سومى قایلیم که از آن دو بسى مهمتر است و آن «حق خدا» است.اگرچه همه حقوق در نهایت، به حق خداى متعال بازمىگردد و ریشه همه حقوق و تکالیف اراده تشریعى الهى است که آن نیز به نوبه خود، از اراده تکوینى الهى ناشى مىشود، ولى با این همه، اگر بخواهیم جمیع حقوقى را که از حکمت الهى نشات مىپذیرند تقسیم کنیم، به سه دسته حق دست مىیابیم: حق فرد، حق جامعه و از همه مهمتر، حق خداى متعال.حق خداى متعال بر انسانها این است که او را عبادت کنند و طریق استکمال خود را، که خداى متعال ارائه نموده است، طى کنند. بر خلاف پندار فیلسوفان حقوق غربى، مساله فقط این نیست که جمع میان حقوق فردى و حقوق اجتماعى چگونه امکانپذیر است، بلکه آنچه اهمیتبیشترى دارد این است که باید اراده الهى، در عالم تحقق یابد.به دیگر سخن، با صرفنظر از ارتباطات و مناسباتى که انسانها، در زندگى اجتماعى با یکدیگر دارند، هدفى که خداى متعال از خلقت انسانها دارد، مقتضى یک سلسله حقوق و تکالیف است.اثبات حق الهى، که بر سایر حقوق حاکمیت تام و مطلق دارد، در تبیین مبانى حقوق اسلامى و توجیه قوانین اسلامى مشکلگشایىها و کارسازىهاى فراوان دارد که مهمترین آن در «مساله حق حیات» است. حق حیات یعنى اینکه هر انسانى حق دارد که زنده باشد و دیگران مکلفاند که زندگى او را محترم بشمارند.از دیدگاه فلاسفه حقوق غرب، این حق فقط در چهارچوب مناسبات اجتماعى بین انسانها قابل طرح است.از اینرو، مىپندارند هیچ قانونى نمىتواند انسان را به مرگ و نیستى محکوم کند، حتى اگر آن انسان مرتکب قتل و جنایتشده باشد! ناگفته پیداست کسى که معتقد استحق حیات مقتضى آن است که مجازاتهاى کیفرى نیز منتهى به اعدام نشود، به طریق اولى، روا نمىداند شخصى که به قتل و جنایت دست نیازیده است، محکوم به اعدام گردد. اما از دیدگاه ما، مىتوان کسى را که قتلى و جنایتى نکرده است، صرفا بدین سبب که به خداى متعال و مقدسات دینى و مذهبى بىحرمتى و اسائه ادب روا داشته، به مرگ محکوم کرد; چرا که نسبتبه حق الهى متجاوز بوده است.حقوقدانان و فیلسوفان حقوق و محافل حقوقى دنیا البته چنین کارى را زیرپا گذاشتن حقوق بشر و چنین قانونى را غیرانسانى مىانگارند! اگر بپذیریم که حق الهى - یعنى اینکه باید خداى متعال اطاعت و عبادت شود - بر همه حقوق فردى و اجتماعى مقدم و حاکم است و یکى از اصولى که فراتر از جمیع قوانین موضوعه است، رعایت «حق الله» مىباشد، آنگاه تبیین منطقى و عقلانى قانون مورد اشاره آسان خواهد بود.درست استشخصى که علنا به مبارزه با دین و مقدسات دینى برخاسته و بدان توهین روا داشته، از کسى سلب حیات مادى و ظاهرى نکرده، ولى به حق الهى تجاوز کرده و درصدد نقض هدف آفرینش برآمده است.آدمیان آفریده شدهاند تا استکمال معنوى بیابند و چون استکمالشان فقط در پرتو دین حق حاصل مىآید، هرگونه نبرد و دشمنى با دین حق، ستیزه با غرض خلقت است و قهرا مرگ یا عقوبتى دیگر در پى خواهد داشت.از همینرو، کسى که دست کم یکى از والدینش در حال انعقاد نطفه او مسلمان بوده و خود او نیز پس از بلوغ اظهار مسلمانى کرده و سپس از اسلام بیرون رفته است (مرتد فطرى)، اگر مرد باشد کشته مىشود و اگر زن باشد به حبس دایم محکوم مىگردد و در اوقات نمازهاى پنجگانه، کتک مىخورد تا توبه نماید; و شخصى که والدینش در حال انعقاد نطفه وى، هر دو کافر بودهاند و خود وى نیز پس از بلوغ، اظهار کفر کرده و سپس اسلام آورده است و آن گاه از اسلام بیرون رفته و به کفر بازگشته است (مرتد ملى)، اگر مرد باشد نصیحتش مىکنند و از وى مىخواهند که توبه کند و اگر از توبه سرپیچى کرد، او را به قتل مىرساند. (البته براى حکم به ارتداد یک شخص، باید وى علاوه بر بلوغ، عقل کامل، اختیار و قصد داشته باشد) کوتاه سخن آنکه در فقه اسلامى، براى مرتد (کسى که پس از مسلمانى کافر شود)، حدود و عقوبتهایى مقرر گشته; زیرا چنین کسى حق خداى متعال را ضایع کرده است. ممکن است کسى ادعا کند عقوبتهایى که بر ارتداد و نظایر آن مترتب مىشود نه به سبب تضییع حق خداى متعال و بلکه به دلیل بىحرمتى به آراء و معتقدات مسلمانان و تحقیر و توهین آنان است.در یک جامعه غیراسلامى نیز اگر شخصى به مقدسات عموم مردم اهانت کند و باورها و ارزشهاى پذیرفته آنان را به بازى و مسخره بگیرد، به جرم آزردن افراد جامعه و جریحهدار کردن احساسات و عواطف آنان مورد تعقیب و مجازات واقع مىشود.پس آنچه مجوز مجازات و کیفر است لگدمال کردن «حق جامعه» است، نه زیر پانهادن «حق الله» . به نظر مىرسد این توجیه ناکافى است; زیرا لازمه آن این است که اگر افراد یک جامعه اسلامى شور و تعصب دینى و غیرت و حمیت مذهبى خود را چنان از دستبدهند که از حمله و اهانتبه مقدسات دینى و مذهبى خود چندان دل آزرده و خشمگین نشوند، نباید کسانى را که در چنین جامعهاى، به این قبیل اعمال دست مىیازند، عقوبت کرد; و همه مىدانیم که این لازم باطل است.امروزه در جوامع اسلامى بر اثر رواج و شیوع فرهنگ مادى مغرب زمین، که یکى از بارزترین وجوه مشخصه آن «تساهل دینى» است، به وفور پیش مىآید که کسانى که چنان دچار ضعف روح و احساس دینى شدهاند; چنان که هیچ یک از تهاجمات رنگارنگ ضد دینى آنان را تحریک نمىکند.در چنین اوضاع و احوالى، تعداد کثیرى از مسلمانان آمادگى کامل دارند تا کسانى همچون مرتدان بدعتگذاران را ببخشایند.از این منظر، اگر مرتدان و بدعتگذاران به حقوق جامعه تعدى کردهاند، با اغماض و عفو افراد جامعه، از تعقیب و مجازات محاکم شرعى نیز مصون بمانند; زیرا هر حقى قابل اسقاط و بخشش و صرفنظر است.بنابراین، آیا جامعه یا دادستان مدعىالعموم حق دارد چنین افرادى را از کیفر معاف دارد؟ مسلما، نه. اینان حق خداى متعال را پاىمال کردهاند و بنابراین، فقط اوست که مىتواند ایشان را ببخشاید.این یکى از نتایجى است که از قایل شدن به «حق الله» و حاکم دانستن آن بر حقوق فردى و اجتماعى در زمینه قوانین موضوعه برمىآید. (31) مجازات مرتد در اسلام در پایان، ذکر این نکته بجاست که کسانى ممکن است از این سختگیرىها تعجب کنند و آن را نوعى «خشونت» شدید و غیرقابل انعطاف بدانند که با روح اسلام سازگار نیست، ولى در حقیقت، این حکم یک «فلسفه اساسى» دارد و آن حفظ جبهه داخلى کشور اسلامى و جلوگیرى از متلاشى شدن آن و ممانعت از نفوذ بیگانگان و منافقان است; زیرا ارتداد در واقع، قیام علیه کشور اسلامى مىباشد که در بسیارى از قوانین دنیاى امروز نیز مجازات آن اعدام است.اگر به افراد اجازه داده شود هر وقت که مىخواهند خود را مسلمان معرفى کنند و هر وقت دوست ندارند استعفا دهند، به زودى جبهه داخلى اسلام متلاشى خواهد شد و راه نفوذ دشمنان و عوامل و ایادى آنها باز خواهد گردید و هرج و مرج شدیدى در سراسر جامعه اسلامى پدید خواهد آمد.بنابراین، حکم مزبور در واقع، حکم سیاسى اسلام و براى حفظ حکومت و جامعه اسلامى و براى مبارزه با ایادى و عوامل بیگانه ضرورى است. از این گذشته، کسى که آیینى همچون اسلام را پس از تحقیق و پذیرش، رها کند و به سوى آیینهاى دیگرى برود، معمولا انگیزه موجهى ندارد و بنابراین، در خور مجازاتهاى سنگین است. اگر به واقعیت توجه کنیم که این احکام علیه کسى نیست که اعتقادى در درون دارد و در مقام اظهار آن برنیامده، بلکه تنها کسى را شامل مىشود که به اظهار یا تبلیغ بپردازد و در حقیقت، برضد رژیم موجود جامعه قیام مىکند، روشن مىشود که این خشونتبىدلیل نیست و با مساله آزادى اندیشه نیز منافاتى ندارد و همانگونه که گفته شد، شبیه این قانون در بسیارى از کشورهاى شرق و غرب نیز وجود دارد. -------------------------------------------------------------------------------- پىنوشتها: 1- سعید درودى، مصاحبه با رادیو دولتى انگلیس، 28/7/1379 2- ر.ک.به: ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ج 1، صص 516- 540 3- ر.ک.به: همان، ج 2، ص 384 4- حر عاملى، وسایلالشیعه، تهران، اسلامیه، 1367، ج 18، باب 1 5- عبدالکریم موسوى اردبیلى، فقه الحدود و التعزیرات، ص 836 6- حسینمهرپور، دیدگاههاى جدید در مسائل حقوقى، ص 167 7- روزنامه صبح امروز، مهرماه، 1378 8و9- محمدتقىمصباح یزدى، نظریهسیاسىاسلام، ج3، جدهم/ج پانزدهم 10- نهجالبلاغه، شرح صبحى صالح، خطبه 216، ص 333 11و12- ر.ک.به: محمدتقىمصباحیزدى، پیشین، درسسیزدهم/همان، درسدوازدهم 13- ر.ک.به: همان، نظریه سیاسى اسلام، چاپ دوم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى (ره)، 1378، ج 1، ص 208 14- دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، درآمدى بر حقوق اسلامى، تهران، سمت، 1368، ص 248 15- محمدتقى جعفرى، تحقیق در دو نظام حقوق جهانى بشر، تهران، دفتر خدمات حقوقى بینالمللى جمهورى اسلامى ایران، 1370، ص 242 16- ناصر مکارم شیرازى، تفسیرنمونه، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1366، ج4، ص355- 2356 17- نهجالبلاغه، نامه 53، فراز 141 18- شیخ حر عاملى، پیشین، ج 19، ص 8- 9 19- براى توصیح بیشتر ر.ک به: محمدتقى جعفرى، پیشین، ص 245- 248/همو، ترجمه و تفسیر نهجالبلاغه، ج 12، ص 158 20- ر.ک.به: دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، پیشین، ص 249 21- ر.ک.به: ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 1، ص 602- 610 22- ر.ک.به: محمدتقى مصباح یزدى، پیشین، ج 1، ص 188- 193 و ص 272 23- دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، پیشین، ص 269- 270 24- همان، ص 270 به نقل از: رساله درباره آزادى، ص 147 25- ر.ک.به: ناصر مکارم شیرازى، پیشین، ج 19، ص 412- 417 26- روضة المتقین، ج 13، ص 167 27- شیخ حر عاملى، اثبات الهداة، ج 1، ص 22 28- البرقى، المحاسن، ج 1، ص 359، حدیث 771 29- دفتر همکارى حوزه و دانشگاه، پیشین، ص 272 30- عباس قمى، منتهىالآمال، قم، هجرت، بىتا، ج 2، ص 240 31- محمدتقى مصباح یزدى، جزوه حقوق و سیاست در قرآن کریم، مؤسسه امام خمینى (ره)، ج 2، ص 1949- 1951 معرفت- شماره 47
۱۳۸۵/۰۶/۲۳ ۱۸:۵۶
شناسه مطلب: 1429