دکتر نعمتا... باوند
الف: مبانى هستىشناختى "آزادى" درسنت آمپریزم
در تفکر فلسفى جهان آنگلوساکسون بویژهآراء فرانسیسبیکن و جان لاک، مفاهیم مربوطبه بنیاد تفکر و تمدن کنونى غرب کاملا به چشممىخورد زیرا اولا در ساحت این تفکر، کلیهمفاهیم مابعدالطبیعى و اعتقادات کلامى (جزمواردى اندک) به جهت تجربى نبودن، نفىمىگردد و در عرصه معرفتشناسى، فطریات ومعرفت عقلانى محض و حقایق پشینى، فاقداعتبار تلقى مىگردد. معرفت تجربى به جهانطبیعت و زمان حال نظر دارد و شکاکانه بهگذشته و واقعیات موجود مىنگرد از این رو درساحت تفکر فلسفى با انکار وجود «کلیات»، اصل«علیت مبتنى بر ضرورت» و «جوهر و ذات» درارتباط با پدیدههاى مادى و غیرمادى (که درتفکر هیوم کاملا به صورت آشکار مطرح گردید) وهمچنین با اعتقاد به اصالت فنومن و پدیده درتقابل با عمق و نفس هستى موجودات بر خلافتفکر فلسفى باستان (خصوصا ارسطو که تمامامبتنى بر مبانى مابعدالطبیعى حتى در ساحتجهانشناسى و فیزیک بود) راه را براى ظهورمکتب «فنومنولوژى» در تمامى عرصههاىفلسفى، اخلاقى و سیاست و بعدها فلسفههاىدین و علم و فیزیک جدید مىگشاید زیرا در اینتفکر دیگر آراء جهانشناختى مبتنى بر اصلثبات برخى مفاهیم مابعدالطبیعه همچون فرضوجود جوهر در پدیدهها و اشیاء طبیعى بنا براعتقاد ارسطو و برخى آراء از جمله اینکه حرکتموجودات مادى درصورت نبودن مانع، به سوىجایگاه اصلى و طبیعى خود صورت مىگیرد،دیگر موضوعیت و اعتبار نمىتوانست داشتهباشد از این رو اعتقاد به رابطه ذاتى و ضرورىمیان پدیدههاى طبیعى، همه از بقایاى اعتقاد بهمفاهیم متافیزیکى جهان باستان خصوصا ارسطومحسوب مىگردد که با مفاد تجربى و مدرن عصرجدید که مبتنى بر اصول مکتب پدیدهشناسى دربرابر هستىشناسى سترک و مابعدالطبیعىارسطویى - مسیحى قرار دارد در تعارضمىباشد. آنان مدعىاند که بر خلافجهانشناسى محدود، جبرى و بسته گذشتگانچنانکه در قرون بعد به چشم مىخورد جهانطبیعت، فاقد ذاتى ثابت و لذا جهانى محسوس ونامحدود مىباشد. از این رو خصوصا در قرنحاضر، همه پدیدههاى طبیعى نظیر زمان، مکان و جرم کاملا نسبى و در حرکتى لاینقطعمىباشند بلکه چیزى جز حرکت و فنومنهاى طبیعى گوناگون نمىباشند که تنها با نوعىمعرفت تجربى پدیدار شناسانه قابل مطالعهاند وفیزیک «ذاتگرایانه» و مبتنى بر هستىشناسىبنیادین گذشته بکار نمىآید از این رو دیگر باوربه وجود حقیقتى پنهان و شبه متافیزیکى به نام«جوهر» که منزه از تغییر، حرکت و تکامل باشددر اعماق و هستى پدیدهها معتبر نمىباشد بنابراین مهمترین ویژگى بنیادین مباحث مابعدالطبیعى که حتى در عرصه جهانشناسى وعلم طبیعت، رسوخ کرده بود، اعتقاد به مفهوم جوهر ثابت اشیاء و در نتیجه، ثبات انواعموجودات طبیعى بود و با تفکر هیوم و انکارمفهوم «جوهر» و نفى رابطه ذاتى و ضرورى میان موجودات طبیعى، راه براى ظهور جهانشناسىمعاصر غرب فراهم آمد. بعدها تحول فلسفى -علمى در فیزیک و جهانشناسى خصوصا دراواخر قرن 19 و نیمه اول قرن حاضر بوقوعپیوست که موجب پیدایش نظریه «نسبیت» و«کوانتوم» در فیزیک معاصر گردید. با ظهور امثالهیوم، متفکران جهان آنگلوساکسون از «بیکن» تا«راسل» با طرح اصالت و برترى تفکر تجربى وناسوتى به تدریج زمینه را براى محو اولویت واعتبار فلسفه متافیزیکى فراهم آوردند تا آنجا کهبعد از هیوم و خصوصا در قرن حاضر،«فلسفههاى تحلیلى» اعتبار و حتى موضوعیت علم مابعد الطبیعه و فلسفه را مورد تشکیک وبلکه انکار صریح قراردادند به نحوى که هم اکنونبسیارى از متفکران این جریان، طرح مسائلمابعدالطبیعى را در طول تاریخ گذشته بشر،صرفا" زائیده نوعى اشتباه و سوء تفاهم منطقى وزبانى، قلمداد و اهتمام به مسائل متافیزیکى را ازبقایاى تفکر شبه اسطورهاى و غیرعلمى اعصاردور تاکنون تلقى مىکنند و در تقابل با تفکرگذشته خصوصا ارسطو و برخى متفکران قرونوسطا که بیشترین اعتبار را در میان همه علوم،براى علم فلسفه و الهیات عقلانى و یا مسیحىقرون وسطى قائل بودند متفکرانى چون«راجربیکن» و «فرانسیس بیکن» توجه به مسائلمابعدالطبیعى فلسفى را امرى بیهوده دانستند.
بدنبال چنین تحولى در عرصه فلسفه و علم،زمینه براى تحول دیگرى در عرصه علوم انسانىو اجتماعى پدید آمد که موجب تغییراتى اساسىدر روند تمدن غرب گردید که مهمترین نتیجهآن در عرصه تکوین تدریجى جامعه مدنى بهشکل جدید آن بود. فلسفه تجربى و آمپریستى،مبتنى بر روش استقراء و مطالعه تجربى طبیعتمىباشد و استقراء نیز پایانناپذیر است. اینتحول در عرصه جهانشناسى با انتقاد به دو اصلحرکت عمومى طبیعت و اصل نسبیت و تغییر درذات پدیدهها در مقابل اعتقاد به اصل ثباتجوهر اشیاء و مفاهیم ذاتگرایانه ثابتشبهمابعدالطبیعى صورت گرفت و تاکید اساسى برویژگى آزادى و امکان جابهجایى طبقات نوظهوراز جمله طبقه «بورژوا» در برابر طبقات گذشتهیعنى اشراف، نجبا و روحانیون مسیحى داشت.
با تلاش این گروه از متفکران و تکاپوىبسیارى از طبقات اجتماعى و فعالیتشگفتانگیز و پیشرفت علوم طبیعى، ریاضى وهمچنین بروز تحول اساسى در عرصههاىادبیات و هنر و پیشرفت روبه افزون علم جدید وتکنولوژى تدریجا در قرن گذشته تمدن غرب بهرغم ظهور فاصلهها و امتیازات طبقاتى جدیدبعد از تحقق انقلاب صنعتى و رشد انحصارىنظام سرمایهدارى و نیز پارهاى چالشها و بحراندر ارتباط انسان با خدا و با همنوعان خود وهمچنین در ارتباط با محیط زیست و جهانطبیعت، جوامع مدنى، شکل ماقبل نهایى بهخود گرفتبه نحوى که در حال حاضر جهان،شاهد استقرار نظامهایى نیرومند - البته باچالشها و تناقضاتى بنیادین و بحرانزا - درمغرب زمین مىباشد.
این نظریه، با اعتقاد به مکتب اصالت پدیده وآمپریسم در برابر مکتب اصالت هستى، اقبال بهاندیشه آزادى، و لزوم مشارکت مردم در عرصهاداره جامعه و حکومت و در نهایت توجه اساسىبه اندیشه دموکراسى و جامعه مدنى نمود. ازاینرو با جدائى علوم دنیوى از مابعدالطبیعهمسیحى توسط کسانى چون «ماکیاول» و «هابس»زمینه استقلال کامل علوم اجتماعى، سیاسى وانسانى فراهم آمد و به این وسیله جهان غرباندیشه اعتقاد به جدائى و در برخى موارد تعارضمیان علم و دین و نیز دین و سیاست در قالبمکتب فراگیر «سکولاریسم» را ارائه داد.
در تفکر تجربى بیکن تالاک و هیوماندیشههاى فطرى در انسان وجود ندارد و بهگفته جان لاک، ذهن بشر در ابتداء چون لوحسفید است و حاوى هیچ اندیشه قبلى و فطرىنمىباشد. هیچ معرفت و آگاهى، از حجیت ذاتىبرخوردار نمىباشد لذا بشر مىتواند با آزادىکامل به هر اظهار نظرى و اتخاذ موضع در عرصهسرنوشتساز و حساس تعلیم و تربیتبه کسبحقائق تجربى، اکتسابى که حقائقى کاملا پسینىمىباشد مبادرت ورزد و با اعتقاد به عدم حجیتذاتى مفاهیم، مانع از ظهور هر گونه سنتگرایىدر عرصه جامعه و تاریخ و فارغ از بند و زنجیرهرگونه افکار و عادات از اعماق قرون وسطى پا بهعرصه جهان واقعیات و مبتنى بر آزادى (و نهسنت) گذارد.
لاک به دنبال چنین اعتقادى مبنى بر تجربىو اکتسابى بودن همه معرفت و تجارب و عاداتبشرى در صحنه مادى زندگى خانواده و جامعهنسبتبه اصل مالکیت و دارائى (که معنایىوسیعتر از بعد اقتصادى آن دارد و شامل جان ومال و آزادى هر فرد مىگردد) که نتیجه کار وفعالیت زنده و مداوم هر فرد و نسل حاضر و اولادآنها مىباشد همیتسرنوشتساز قائل مىشودتا بدانجا که تامین و حفظ حرمت و امنیت آنراءمهمترین علت وجودى تشکیل حکومتهاىمدرن و مدنى جدید در غرب مىداند. وى به علتاعتقاد به نقش و کارکرد تعلیم و تربیت در تکوینشخصیت آدمیان بر مسئله آزادى و مشارکتعمومى در عرصه اداره جوامع و بر حق انتقاد وبراندازى حکومتها براساس نظریه «قرارداداجتماعى» که بزعم لاک بنیاد مشروعیت وموجودیت تمامى حکومتهاى دموکراتیکمىباشد تکیه مىکند و اعتقاد مبتنى بر مفاهیمذات گرایانه چون الهى بودن حکومت و یاموروثى صرف را رد مىکند به این وسیلهمشروعیتیک حکومتبعنوان یک طرفقرارداد و میثاق اجتماعى در مقابل مردم، منوطبه انجام تعهدات خود مىباشد. حق انقلابسیاسى و اجتماعى از این نقطه مطرح شد و باالهام از افکار بدیع لاک، انقلابات انگلیس در1688 و آمریکا در قرن بعد و همچنین انقلابفرانسه در 1789 بوقوع پیوستبه نحوى که بعداز وقوع انقلاب انگلستان در اواخر قرن 17 لاک رابزرگترین مفسر نظرى آن مىدانند.
جوامع غربى بعد از ظهور چنین اندیشههائىرادیکال پس از تجربه کشمکشهاى فکرىسیاسى بسیار تدریجا با انقلاب فرانسه و صدوراعلامیه «حقوق بشر»، شکل جدید مدنى و مدرنبه خود گرفت و به این وسیله، ماهیتحکومتهاىوقت از وجه «شبه مطلق» و غیر قابل انتقاد وتغییر آن - نظیر اعتقاد غربیان در گذشته بهحجیت دربار و یا «حق الهى پادشاهان» - بهصورت «مشروطه» و متعهد به حاکمیت قانون وحفظ دارائى و آزادگىهاى مدنى تغییر یافت واین خود سرآغاز پیشرفتهائى مهم در عرصه ادارهجامعه، حکومت و سیاستبر بنیاد اعتقاد بهآزادى و لزوم تحقق حقوق مدنى مردم در چندقرن گذشته بوده است. اما با وجود اعتقاد لاک بهمطالب مذکور به زعم برخى اعتقادات رادیکال وانقلابى خود در عرصه تفکر فلسفى و اعتقادى وهم در ساحت مسائل اجتماعى، حقوقى وسیاسى، از روحیهاى ملایم و آمیخته به «حزم» و«مدارا و تسامح» اعتقادى و سیاسى برخوردار بودتا بدانجا که بسیارى وى را متفکرى «محافظهکار» و صلح طلب و حامى حفظ برخى سنتهاىمبتنى بر ملایمت و واقعبینى نسبتبه برخىمعتقدات بجا مانده از گذشته مىدانند. به نحوىکه لاک در عرصه معرفت و اعتقادات، ایمان بهخداوند را به عنوان بنیاد وجود جهان به صورتمعرفتى «برهانى» در کنار و حتى مقابل معرفت«تجربى» نسبتبه جهان خارج و همچنین«شهود نفس انسانى» به عنوان وجه سوماعتقادات بشر به رسمیتشناختبه نحوى کهاعتقاد به معرفت «شهودى» نفس و خصوصاشناخت «برهانى» و غیرتجربى و غیرمادى به خدارا ضامن همه معرفت و حتى وجود جهان هستىمىدانست و به این ترتیب علیرغم اعتقاد خود بهمعرفت تجربى و تجدد خواه در متن اعتقاداتفلسفى خود به پیوندى اجتنابناپذیر میانعرصه مابعدالطبیعه و طبیعت و ایجاد پیوندمیان تجدد و آزادى و مکتب لیبرالیسم از یکسو و اندیشهاى مبتنى بر ایمان و سنت مسیحىاز سوى دیگر - هر چند به شکلى اومانیستى آن -دست زد. در عرصه علم حقوق نیز وى بر اصلمالکیتخصوصى که تا حدود زیادى مبینروحیه محافظهکارانه وى مىباشد پافشارى کرد.
به زعم وى با نفى کاملا تجددگرایانه باورها وسنن اجتماعى و دخالتحکومتهاى رادیکال،جامعه مدنى مطلوب که معتقد به حداقل دخالتحکومت و دولت در زندگى فردى و اجتماعى انسانهاست دستخوش اقداماتى رادیکال وافراطى - هر چند به شکل مدرن آن - به صورتخشن و ویرانگر خواهد بود و آرامش و امنیت فردى به مخاطره خواهد افتاد و کومتبرخلاف ادعاى ضد دیکتاتورىاش در معرضاستبداد حکومتگران افراطى قرار خواهد گرفتچیزى که یک قرن بعد از لاک شاهد آن درمقطعى از تاریخ انقلاب فرانسه مىباشیم.
لاک همچنین تکیهاى اساسى در عرصههاىاخلاق و سیاستبر «مدارا و تساهل» به شکلاومانیستى و نیز مسیحى آن دارد به نحوى که ازمهمترین شاخصههاى تفکر او و جهانآنگلوساکسون در گذشته مبتنى بر همین نظریهمدارا و تساهل بوده است چنانکه «لسهفر» واعتقاد به اصل رقابت و آزادى در فعالیتهاىاقتصادى نظام سرمایهدارى نیز متاثر از چنینباورى اساسى مىباشد. از اینرو در بطن و کنهتفکر فلسفى و سیاسى لاک و برخى متفکرانبزرگ جهان آنگلوساکسون، نوعى پیوند و ارتباطنظرى و عملى میان دو مسئله خطیر «آزادى وتجددخواهى از یک سو و ملایمت و سنتگرایىحسابگرانه و نسبتا متعادل از سوى دیگر کاملا بهچشم مىخورد. چنانکه در پارلمان انگلیس وبرخى کشورهاى دیگر اروپایى همواره دو جناحمحافظهکار و تجددخواه و تا حدودى رادیکال باشدت و ضعفهایى مختلف فعالى بودهاند .
اعتقاد به لزوم ارتباط میان آزادیخواهى وسنتگرایى محافظهکارانه - البته به شکل جدید واومانیستى آن - که متاثر از باور به دو جنبه «ثابتو متغیر» وجود انسان و جوامع بشرى مىباشدخود، ریشه در اعتقاد به دو ساحت از جهانهستى یعنى جهان ماورالطبیعه و طبیعت داردکه بدون اعتقاد به رابطه نظرى و عملى میان آندو تفکر و زندگى فردى و اجتماعى انسانها دچارعدم تعادل و در نهایت در معرض خطر و حتىنابودى قرار مىگیرد.
شایان ذکر است که با وجود ادعاى بسیارى ازمتفکران تجددطلب عصر یونان و دوره جدید کهدرصدد انکار همه سنن بازمانده از گذشته بوده وهستند در هر دو عرصه فکرى و عملى، فردى واجتماعى همواره اعتقاد جدى به یک سلسلهاصول و مسائل اساسى و جاوید تفکر و وجودآدمى محسوس بوده و تا زمانى که انسان دربرخى از ابعاد تفکر و وجود به دلیل انسان بودنش برخوردار از پارهاى گرایشات ثابت وجاوید - علیرغم همه تحولات اساسى تفکر وتمدن بشرى مىباشد (البته با علم و فهمىمتکامل و حتى بىپایان از کنه این اصول ومسائل ثابتبشرى) بشر نیازمند به رابطهاىمتعادل میان دو ساحت از هستى یعنى جهانماوراءالطبیعه و طبیعت و رابطهاى سازنده میاندو ویژگى تجددطلبى و سنتگرایى از سوى دیگراست. همچنانکه «نیچه» بزرگترین منتقد وسنتشکن فکرى غرب در عصر جدید به جهتتشکیک در همه معارف و فلسفههاى دینى واومانیستى بازمانده از گذشتههاى دور و نزدیکاز جمله تشکیک در اصل «علیت» و حتى اصلبدیهى «اینهمانى» و «اندیشه حقیقت» سرانجاماعلام نمود «اگر خدا نباشد آدمى دیوانه مىشود»و یا در جاى دیگر به علت عدم باور به هیچاندیشه و حقیقت غیربشرى و مستقل از آگاهى واداره فردى مىگوید:
«اساسا من زندگى بىاندازه خطرناکى دارم اززمره آن ماشینهایى هستم که امکان داردمنفجر شوند» (1)
و همچنین آخرین فیلسوف کلاسیک متعلقبه جریان فکرى فرانسه و آلمان یعنىژانپلسارتر در پایان عمر پرتلاش و مبتنى برآزادىخواهى فلسفى و سیاسى خود گفت که «منیک آنارشیست هستم». (2)
هم اکنون بحران تفکر و تمدن غرب درگرایش گروهى از متفکران مغرب زمین به«فراموشى» گذشته و برخى سنن ریشهدار آن بهچشم مىخورد چنانکه در حال حاضر تحققپیشرفتهاى حیرتآور تکنولوژى و ترویج وتحکیم مبانى «پوزیتویسم» با نوعى «انقطاعهستىشناختى» دو ساحت اساسى تفکر بشریعنى «دین» و «فلسفه» حتى بمعنى اومانیستىآن (که الهام بخش برخى از باورها و سننتاریخى تاکنون بوده) در حال فراموشى استبهنحوى که جهان در معرض نوعى «استبداد علمىو تکنولوژیک» و دستخوش «بحران هویت» و«مسخ انسانیت» و تنزل مقام آدمى در حد یک«روبات خدمتگزار» و «ماشین پیچیده فرمانبردار»درآمده است. این امر، نتیجه همان فراموشى وانکار جنبههاى متعالى و سنن متعادل و متعالىانسانهاست که ریشه در جهان ماوراءالطبیعه و یاحداقل در ساحتشبه متعالى فلسفه اومانیسمدارد که مورد انکار فلسفههاى نئوپوزیتویستىقرار گرفته است. در این میان برخى ازاندیشمندان منتقد مدرنیسم و فلاسفه پستمدرن غرب از جمله اعضاى مکتب فرانکفورتنسبتبه فاجعه «شیئى شدگى» و مسخ انسان وتبعات بسیار عظیم و مخرب آن در همه ساحاتفکرى و عملى انسانها انتقادات و هشدارىاساسى دادهاند و برخى از متفکران غرب از جملهپیروان مکتب «تومیسم جدید» مجددا مبتکراعتقاد به تمامى ساحات معرفت از «علم»،«فلسفه» و «دین» گردیدهاند تا جهان معاصر بتوانداز تنگناى کنونى نجات در رهایى یابد.
جهان غرب خصوصا متفکران جریانآنگلوساکسون در عصر جدید با وجود تشکیک دراعتبار بسیارى از معارف و با وجود تاکید برمعرفت تجربى و لزوم تحقق آزادى در عرصهزندگى بشر در تقابل با معرفت لاهوتى و سنتدینى قرون وسطى از همان ابتداء متوجه شدندکه بدون پذیرش برخى اعتقادات چندهزار سالهبشر از جمله اعتقاد به وجود خداوند و جهانمابعدالطبیعه، هرگز نمىتوان حتى در عرصهمعرفت تجربى و تحقق جوامعى دموکراتیک نیزبه موفقیت لازم نائل گشت زیرا بدون برخىباورها و سنن فکرى، اجتماعى و سیاسى گذشتهو با تاکید کامل بر معرفت صرف تجربى هرگزنمىتوان به پیشرفت متعادلى دستیافت در غیراین صورت معرفت تجربى محض با انکار هر اصلثابت متافیزیکى، چنانکه در قرن 20 شاهد آنهستیم، به تفکر بحرانى مبتنى بر آنارشیسم وشکاکیت مخرب در عرصه فلسفههاى علم، منتهى مىگردد. چنانکه وقوع چنین تشکیکهمه جانبه سبب گردیده که «فلاسفه علم»مشهورى چون «فایرابند»، تفاوتى اساسى میاناعتبار نظرى علم جدید و سحر و کهانت قائلنباشد.از اینرو «بیکن» و «لاک» در همان قروناولیه عصر جدید بخوبى دریافتند (چنانکهدکارت نیز) که عدم اعتقاد به برخى معارفغیرتجربى از جمله، اعتقاد به خدا سبب مىگرددکه آدمى حتى در وجود خود و جهان و نیز اعتبارعینى «علم» به تشکیک و بنبستى چارهناپذیردچار گردد چنانکه لاک همچون دکارت اعتقاد بهوجود خدا را ضامن صحت و اعتبار اعتقاد بهوجود جهان طبیعت و اعتبار عین علوم طبیعىمىپنداشتند. هیوم نیز که تفکر تجربى جهانآنگلوساکسون را به تمامیت رساند، متوجه گردیدکه با اعتقاد به معرفت تجربى صرف که فاقدهرگونه اصول ثابت متافیزیکى باشد نمىتواننسبتبه وجود جهان خارج و داخل، اطمینان وباور جدى داشت. وى در این باره مىگوید:
«این تردید شکاکانه هم در مورد عقل و همدر مورد حواس، بیماریى است که هرگز ازریشه، قابل علاج نیستبلکه هر قدر آن را ازخود برانیم باز عود مىکند و گاهى ممکناستبه نظر برسد که کاملا بر ما مستولىشده است... فقط تساهل و تسامح مىتواندما را از چنگ آن خلاص کند. به همین جهتمن کاملا بر این صفات اتکاء مىکنم و عقیدهخواننده در حال حاضر هر چه باشد مسلممىگیرم که ساعتى بعد وى متقاعد خواهدشد که هم جهان خارجى و هم جهان داخلىوجود دارند.» (3)
«کارل پوپر»، وارث بخشى از فلسفه تجربىجهان آنگلوساکسون نیز اعتقاد به وجود «جهانخارج» و «اعتبار عین علوم تجربى» را وابسته بهاعتقاد به برخى پیش فرضهاى مابعدالطبیعى وقبلى که هیچگونه جنبه تجربى ندارند اعلامنمود. وى در مورد ذهنى بودن علوم طبیعىمىگوید:
«عقل ما قوانین خود را از طبیعت استخرجنمىکند بلکه با درجات گوناگون کامیابىمىکوشد تا قوانینى را که خود آزادانه اختراعکرده استبر طبیعت تحمیل کند.» (4)
در ارتباط با همین مسئله اساسى، «ماکسپلانگ» جهانشناس عالیقدر قرن حاضر اعتقادداشت که بنیاد همه علوم و تمدن بشرى مبتنىبر اعتقاد به دو اصل اساسى است: نخست، اعتقادبه وجود خارجى جهان و دوم، اعتقاد به اصلعلیت. وى باور به این دو اصل بنیادین را تمامامبتنى بر معرفتى متافیزیکى و غیرتجربى تلقىمىنمود. پلانگ در جایى از کتاب «علم به کجامىرود» مىگوید:
«اگراصلا مفهوم نسبیت راقبول کنیم، ناگزیربایدمطلقى را هم بپذیریم، چهازهمین مطلقاست که مفهوم نسبى برمىخیزد» (5) .و «اگر مطلق را از میان برداریم، تمام نظریهنسبیت فرو مىریزد». (6)
بنابراین انکار اعتبار عینى و یا حداقل ذهنى«کلیات» و اعتقاد به مکتب «نومینالیسم» و نیزانکار اصل «علیت» و «ضرورت» و همچنین«جوهر» و ذات واقعى، اعتبار فلسفهمابعدالطبیعى در عرصه فلسفه و علوم از سوىفلاسفه تجربى مشرب غرب در عصر جدیدموجب ظهور بحرانهاى بسیارى در میان فلاسفهنئوپوزیتویست و تحلیلى گردید.
«کواین» در مقالهاى، تحویل معرفتبه اعیانخارجى و تمییز قضایاى تحلیلى و ترکیبى را ازهم که از زمان کانت، دستاویزى براى تخطئهفلسفه مابعدالطبیعى از سوى متفکرانفلسفههاى تحلیلى خصوصا اعضاى «حلقه وین»بوده است، دو اصل کاملا جزمى و یا به عبارتىمابعدالطبیعى، تلقى مىنماید که فلاسفه مکتبتحلیلى مىبایست (به جهت اعتقاد به معرفتکاملا نسبى و تجربى)، به نفى اعتبار آن، اعتقادیابند و ما به خوبى مىدانیم با تشکیک در این دواصل فلسفى تمام ارکان بسیارى از فلسفههاىتحلیلى متزلزل مىشود.» (7)
با توجه به مطالب فوق، معرفت کاملا بشرى ومادى که معتقد به نفى اعتبار برخى اصولاساسى مابعدالطبیعى و دینى و انکار اصول وسنن ماندگار در ساحت علوم انسانى (از جملهاصول اخلاقى و نظرى و بعضى سنن متعادلاجتماعى) مىباشد و تنها تکیه بر ویژگى آزادىمطلق و سنتشکنى صرف، داشته باشد سرانجامجز مواجهه با مشکلات و معضلاتى ناگشودنى،فرجامى نخواهد داشت (هر چند عنصر شک وتردید علمى در جایگاه صحیح خود موجب رشدو پیشرفتبشر مىگردد اما چنین شکىمىبایست مبتنى بر اصول برهانى و پذیرفته شدهقبلى باشد.)
ب: مبانى هستى شناختى «آزادى» درسنت راسیونالیستى:
جریان فلسفى متعلق به کشورهاى فرانسه وآلمان با «دکارت» در ابتداى عصر جدید آغازگردید. وى با جمله بنیادین و مشهور خود «منفکر مىکنم پس هستم»، آغازگر تفکرى است کهچون بنیاد وجود آدمى در آن، برخود آگاهى واندیشه استوار است و بلکه عین آن است، نوعىبىنیازى بشر از تعلق و اتکاء به هر حقیقتغیربشرى، ادراک مىشود. به عبارت دیگربرخلاف تفکر قرون میانه که براساس آن، تفکر ووجود انسان را مرتبط و بلکه عین ارتباط واحتیاج به علم و اراده خداوند مىداند و لذا درعرصه زندگى فردى و اجتماعى، بشر مىبایستبر همان اساس به تدبیر و تنظیم روابط فردى واجتماعى خود که کاملا صبغهاى دینى داشتمبادرت ورزد، دکارت معتقد است وجود بشر تنهادر هنگام تفکر، براى او مکشوف و بلکه موجود(حقیقى) مىشود و تا زمانى که این خود آگاهىتداوم داشته باشد او اساسا برخوردار از وجودانسانى خود، یعنى فهم و درک آن نمىگردد. لذاآدمى به تمام وجود حداقل در ساحت اندیشه و(عمل آگاهانه)، تعلق به خود و نه هیچ حقیقتغیربشرى دارد. با این تفکر دکارتى، خودمختارى بشر اعلام مىشود و فاصلهاى هستىشناختى میان تفکر و خودآگاهى انسان باخداوند، جهان طبیعت و حتى بدن مادى خود اوکه از سنخ جوهر مادى است، مطرح مىشود ومتفکران بزرگ مغرب زمینى تا کنون سعى درتوجیه امکان ارتباط میان جوهر روحانى وجودبشر (که عین خود آگاهى اوست) از یک سو وجهان مادى و ماورالطبیعه از سوى دیگرنمودهاند و سرانجام هگل براى خروج از بنبست«سوبژکتیویسم» دکارتى، در قرن 19 با ارائهسیستمى مدعى گشت که نه تنها وجود بشر،عین خود آگاهى اوست (زیرا وجود وى تنها درلحظهاى که مورد آگاهى قرار گیرد مکشوف وبلکه موجود مىگردد) اعتقاد به جهان و حتىخدا نیز ریشه در همین تفکر و خودآگاهى بشردارد. به عبارت دیگر به زعم هگل، وجود جهان وخدا تنها در تفکر و با تفکر، فهم مىشود پس ایندو جوهر ریشه در خودآگاهى او دارد یعنى جهانو خدا همان وجود و آگاهى بشرى است که درلحظاتى از سیر روح مطلق یا حقیقت هستى دربیرون از وجود شخصى او و یا در درون اوفراافکنده مىشود و یا تجلى مىکند تا سرانجامدر ساحت تجلى روح مطلق در خود آگاهى کاملبشر به وحدت نهائى و وجودى با آن مىرسد.البته بنابر اعتقاد هگل، این انسان که «جانجهان» و حقیقت هستى است کسى جز همانبشر خودآگاه آزاد خود بنیاد عصر جدید غرب کهبا سیر تاریخى و جهانى خود سرانجام در قرن 19در کشور پروس با الهام از محتواى فکرى وتاریخى انقلاب فرانسه و فلسفه ایدهآلیسم هگلىبه خود آگاهى کامل رسیده است، نمىباشد. بنابرنظریه «وحدت وجود» هگلى، جهان و خدا،وجودى مجرد از بشر ندارند و علم انسان بهجهان و خصوصا خدا، چیزى جز علم و خودآگاهى او به ساحت وجود بشرى خود، آن هم درمراتب خاصى نمىباشد. بر این اساس، تاکیددکارت و هگل و بسیارى از متفکران جریانمتعلق به فرانسه و خصوصا آلمان براصالت تفکرعقلانى «ایدهآلیسم» و مکتب «راسیونالیسم» درتقابل با مکتب «آمپریسم» در جهانآنگلوساکسون که با تفکر «بیکن» تا «هیوم» و مابعد، استمرار داشته، مىباشد. به این جهت،متفکران دکارتى و هگلى، بجاى تکیه بر تجربه وحس و جهان طبیعت، تاکید اساسى آنها بر عقل،استدلال و جهان بشرى مىباشد و برخلافمتفکران تجربى مشرب که مخالف و منکر«کلیات»، اصل «ضرورت»و «جوهر و ذات» کههمگى مفاهیمى عقلانى و غیرتجربى است،مىباشند و تنها با موجودات جزئى، ممکن وناقص سر و کار دارند و موجودات و مفاهیم کاملو غیر مادى، «کلیات» و امور غیرحسى چون«ذات» و «جوهر» را نفى مىکنند، اینان به مفاهیممذکور، از جهت تکیه بر تعقل (در برابر احساس)که مفاد آن مبتنى بر استدلالهاى عقلانى و شبهریاضى و مطالعات پدیدار شناسانه هستىشناختى است، اعتقاد دارند، زیرا اعتقاد بهحجیت عقل و روش استدلالى، مساوى با اعتقادبه مفاهیم و موجودات کلى و مطلق است که تنهابا برهان و استدلال و یا برخى مطالعات فلسفى -تاریخى تقرر مىیابد. این فلاسفه در عرصهمفاهیم اجتماعى و سیاسى، آرمان طلب و مطلقاندیش هستند و در ساحتسیاست و جامعه،برخلاف متفکران آمپریستبه علت ماهیتعقلانى خود قائل به لزوم پذیرش پیروى کامل ونوعى سنتگرایى مدرن و مطلق اندیشانهاجتماعى و سیاسى مىباشند. از اینرو در سنتفکرى آنها میان مفهوم آزادى و ضرورت و تکلیفو اطاعت آزادانه تحت تاثیر اعتقاد به حجیتبرخى شخصیتها و پارهاى مفاهیم ایدئولوژیک(از جمله اعتقاد به ایده روح کلى و مطلق وهمچنین برخى مفاهیم از جمله برترى نژادى وملى) نوعى پیوند و ارتباط فکرى و جذبهرومانتیک وجود دارد به نحوى که برطبق نظرآنها خصوصا هگل «آزادى، درک ضرورت است»معذلک این جریان فلسفى عقلگرایانه علیرغمبرخى اختلافات فکرى و متدلوژیک با جریانفکرى و تجربى جهان آنگلوساکسون، در بنیاد تفکراتشان، اعتقاد به اصالت انسان وخودبنیادى بشر عصر جدید و «اومانیسم»وجود دارد و تنها در روش و نحوه تحققحاکمیت و خودمختارى فکرى و سیاسىبشر با یکدیگر اختلاف نظر دارند. مطابقنظر پیروان دکارت و هگل در مقایسه با متفکرانآنگلوساکسون، تاکید بر تعقل در برابرتجربهگرایى، انقلاب و آزادیخواهى رادیکال وآرمانگرایى افراطى در برابر محافظهکارى ونظریه اصلاح تدریجى و در عرصه جامعه وسیاست، تکیه بر وحدت و اصالت جامعه در برابراصالت کثرت و فرد، سوسیالیسم و فاشیسم دربرابر لیبرالیسم و سرمایهدارى به چشم مىخوردو نیز در برخى موارد، اعتقاد پیروان «مارکس» و«نیچه» و تا حدودى «هگل» مبنى بر لزوماطاعتپذیرى ایدئولوژیک در برابر آزادى خواهىلیبرال و فردگرایى جهان آنگلوساکسون، و درعرصه متدلوژى علمى و اجتماعى، اندیشه اصالتکل در برابر اصالت جزء و در نتیجه، اعتقاد بهتفکر ترکیبى و تعمیمى در برابر تفکر تحلیلىفلاسفه تجربى، وجوه اختلاف دو جریان بزرگجهان غرب را بخوبى آشکار و نمایان مىسازد.
عقل گرایان با اعتقاد به مفاهیم ذاتگرایانه و هستى شناختى و باطن گرآیانه درمقابل تفکر ظاهربینانه و سطحىنگرحسگرایان، به طور خلاصه با تکیه بر نوعىتعالىطلبى اومانیستى و مطلقگرایى شبهدینى و رومانتیک در برابر واقعگرایى متاثر ازبینش مبتنى بر فلسفه عادى و روزمره و شکاکانهو نیز توجه به انقلابات در هم کوبنده و خشن دربرابر روشهاى مسالمتجویانه و برخى اصلاحاتگام به گام و ملایم فلسفه تجربى از یکدیگرمتمایز مىگردد.
در ارتباط با مهمترین مسائل سیاسى واجتماعى، متفکران «راسیونالیست» به لزوماقتدار و نفوذ و دخالت دولت در زندگى اجتماعىو جامعه مدنى تاکید دارند ولى فلسفه تجربى، بهآزادى و لزوم محدود شدن هر چه بیشتر حوزهاقتدار و نفوذ و دخالت دولت در عرصه زندگىخصوصى و مدنى مىباشد. تفکر جریان اول درقالب رژیمهاى توتالیتر همچون رژیمهاىکمونیستى و فاشیستى ظاهر گردید، مطابق اینباور، ظهور پدیده دولت اقتدارگرا در عرصهجامعه و کومتبشرى از آن رو موجه است کهدولت مظهر کامل فرد و جامعه و یا نمایندهتحقق روح کلى و حقیقت جهانى است لذازمام امور جامعه و همه طبقات و آحادمردم مىبایست در دستان چنین دولتهاىمقتدر قرار گیرد و اگر لازم گردید همهگروهها و آحاد مردم مىبایست در راه اقتدارچنین دولت تا سرحد خداسازى خود، اقدامنمایند. هگل که برخلاف کمونیسم و فاشیسم،اهمیت زیادى براى آزادى و ظهور دولتىدمکراتیک قائل مىباشد با بینشى رومانتیک و تاحدودى شبه لاهوتى، دولت جدید را در تاریخ وتمدن عصر جدید غرب، آینه تمام نماى تجلى وتحقق ایده کلى و روح مطلق مىپنداشت که درراه تحقق آرمانهاى غیرجزئى و کلى آن لازماست همه اهداف و نیازها و خواستهاى شخصى وجزئى افراد و طبقات گوناگون جامعه مدنى،قربانى مصالح عمومى و تاریخى دولت جدیدشوند تا در سایه تحقق دولت معقول، خود بنیادو آزاد، مراحل تاریخى و فکرى ما قبل نهائى تقرر«خود آگاهى» کامل فلسفى که واپسین منزل براىوصول به فهم و تحقق به حقیقت هستى مىباشدبراى بشر ممکن گردد. البته به زعم هگل، مبانىنظرى و تاریخى ظهور چنین دولت معقول،همان نظریه انقلاب فرانسه به اضافهسیستم فلسفى هگل در جامعه و حکومتپروس در قرن گذشته مىباشد.
با وجود چنین روحیه تعالىطلبى شبهمطلق گرایانه، تمدن غرب به دلائلىمعرفتشناختى و نیز بنبست گذرناپذیر«سوبژکتیویسم» دکارتى - هگلى و تناقصاتسیستمهاى مابعدالطبیعى و فلسفى غرب درعصر جدید (که در تفکر «کانت» با استفاده از هردو جریان فلسفى عقلى و تجربى مغرب زمین بهصورت تناقضاتى همیشگى و لاینحل با استادىتمام، صورتبندى و مطرح گردید و تاکنون درنزدیک به 2 قرن است که در غرب بدون پاسخمانده است)، در قرن حاضر دچار وضعى شکاکانهو بحرانى در هر دو جریان فلسفى گشته است. بهصورتى که هم اکنون با رشد و سیطره روزافزونپدیده تکنولوژى و فلسفههاى «نئوپوزیتویستى» و«تحلیلى»، با نفى دو ساحت متعالى از اندیشهیعنى «دین» و برخى «فلسفههاى جدیداومانیستى» به نوعى انحطاط و افول و بحران روبه تزاید گرفتار شده است چنانکه در زمان حاضربا نفى موضوعیت دین و فلسفه، توسط برخىفلسفههاى تحلیلى و نئوپوزیتویستى و اصالتدادن به علم جدید - آن هم در وجه کاملا کمى وتکنولوژیک و کاربردى آن - دیگر نشانى ازکمالطلبى دینى و یا تعالىطلبى شبهمتافیزیکى برخى از فلسفههاى اومانیستى ازجمله «هگلیانیسم» و «مارکسیسم» بچشمنمىخورد. در واکنش به چنین وضعیتبحرانى، متفکران مکتب فرانکفورت با تاثیرپذیرى ازاندیشههاى هگل، مارکس، نیچه و فروید وهمچنین برخى متفکران پست مدرن چون«فوکو» و «دریدا» با نگاهى انتقادى نسبتبهماهیت و ایفاى رسالت اندیشه مدرنیته و تفکرفلسفى عصر جدید به نوعى تردید و تشکیکمبادرت ورزیدهاند.
با توجه به مطالب فوق و ظهور بحران درهمه عرصههاى فلسفى، سیاسى و حتى درساحت فلسفههاى علم، نویسنده مقاله حاضر دریکى از آثار خود تحت عنوان «نقش امامخمینى(ره) در جهان معاصر» به نکاتى در اینموارد اشاره کرده است که در اینجا عینا نقلمىگردد:
«البته لازمه مکتب معتقد به خودبنیادىآدمى، (سنت) و شالوده شکنى و مخالفتباهر بنیاد غیربشرى است. از اینرو حتىمفهوم «پدر» نیز در تفکر عصر جدید،مشمول این نفى قرار مىگیرد، چه به عنوانخداوند و چه حکومت و یا حتى خانواده درعصر جدید در تحلیل «فروید» (و نیز دراومانیسم یونانى) در واقع توجه به همینشالوده شکنى است، تا فرزند، «آزاد» ازقیمومت پدر شود و با قداست زدائى و بدوناحساس گناه با ما در خود بیامیزد». (8)
از اینرو توجه به (سنتشکنى) و تمرد و گناه،یکى از مفاهیم اساسى تفکر و تمدن جدید غربمىباشد تا فرد به نوعى «آزادى کامل» نائل آید.«آنارشیسم» و «نیهلیسم»، مرحله نهائى ویژگىشالودهشکنى و تمرد و طغیان در برابر هر بنیادغیربشرى است. حکومت و جامعه و هر نوع«سنت» حتى بمعناى اومانیستى نیز در اینمکاتب مورد نفى قرار مىگیرد به نحوى که اینبشر غربى، مخالف با هر نوع تعین و قید وجودىاست، از اینرو تنها به «نیستى» مىاندیشد بهنحوى که حتى احساس وجود طبیعى نیز او رادچار حساسیت و (احساس) سنگینى و قید وبند فکرى و وجودى مىکند. به عبارت دیگراحساس وجود هر چیز حتى جهان طبیعتوزیبائیهاى آن او را دچار خستگى و افسردگىوجودى مىکند تا آنجا که از حضور هستى وحتى زبان، به غیاب نیستى و بیانى مسکوت پناهمىبرد. لحظه به لحظه، مفهوم هستى و نیز زبان،تکیدهتر مىشود تا در نهایت، خواهان محو کاملخود و همه چیز مىشود. در واقع، «کانت» با «نقدعقل نظرى» خود به این حدود جانبى تفکربشرى نزدیک شد. احساس این مرز و حد تفکر،او را مجاور با ادراک «محدودیت» و «نیستى» کرد،چیزى که از اعماق آن، نوعى «نیست انگارى»(نیهلیسم) زاده شد. به عبارت دیگر، او با فلسفهخود، حدود عدمى و نهائى تفکر عصر جدید غربرا مکشوف و عیان ساخت، به نحوى که آغازانحطاط و پایان تفکر غرب در عصر جدید با اینایده کانتشروع مىشود. «هگل» با پیوند وجودانسان با جهان و خدا و حتى با بنیاد قرار دادنتفکر انسان در توجیه وجود جهان و خدا در صددنفى این نفى و یا خروج از بنبست کانتى گردیداما از آنجا که وجود بشر در تفکر دکارتى - هگلىچیزى جز خودآگاهى صرف (بشرى) نمىباشدلاجرم بشر غربى احساس نوعى «خفقان و تنگنا»در تفکر هگل نمود، چنانکه آدمى با تفکر او درخود و خود آگاهى غلیظش محبوس مىگردد،امرى که بعد در تفکر «نیچه» به انهدام و بلکه«انفجار» و فروپاشى فکرى و روانى او انجامید ودر قرن حاضر در عرصه تفکر و سیاستبا ظهورکمونیسم و فاشیسم در جنگ جهانى تحققعینى (و تاریخى) یافت. بدین ترتیب تفکرتجربى و رومانتیک، دو جریان فلسفى غرب(جریانهاى فلسفى متعلق به جهانآنگلوساکسون و فرانسه و آلمان) سرانجام درمتفکرى چون «ویتگنشتاین» صورتى یگانه بهخود گرفت، همچنانکه در تفکر او «نیهلیسم» و«رومانتیسم هگلى - دکارتى» با تفکر «تحلیلى» وواقعبینى جهان آنگلوساکسون به هم آمیختبهنحوى که او نیز احساس تنگنا و فشار و حتىجنون در خود مىکرد.
البته لازم است در اینجا برخى از آراء انقلابىیکى از بزرگترین منتقدین سنت و مدرنیته واندیشه تجدد که در عین حال الهامبخشبسیارى از متفکران انقلاب کبیر فرانسه وفلاسفه عصر روشنگرى بود یعنى «ژان ژاکروسو»، اشاراتى صورت پذیرد. روسو بعنوانمتفکرى رومانتیک با حاکمیتبسیارى از سنن ونهادهاى فرهنگى، تربیتى و سیاسى و مدنىزمان خود مخالفت نمود و با طرح «وضع طبیعى»در برابر واقعیات و وضع موجود فکرى واجتماعى، وجود برخى سنتهاى آمرانه واجبارآمیز باقى مانده از گذشته و همچنین برخىدستآوردهاى عصر جدید را بشدت مورد انتقادرادیکال قرار داد و با طرح حقانیت وضع طبیعىبشر که در آن، آزادى به نحو کامل و طبیعى (نهتصنعى و تحکمآمیز آنچنانکه در عصر جدیدملاحظه مىشود) تجلى مىیابد، نقاط ضعف،تنگناها و تناقضات ناشى از حاکمیتسنتها ونهادهاى جامعه فرانسه و اروپا را نمایان ساخت وبا طرح لزوم رهایى بشر از یوغ تمدن متناقضزمان خویش که در آن، پیشرفت علم و تمدن درعین قیود و محدودیتهاى بسیار و تضعیف آزادىحقیقى مورد نیاز انسان ایجاد کرده بود،انتقاداتى اساسى و تا حدودى ابهامآمیز واردساخت.
وى در مورد این وضع متناقض عصر جدیدکه هنوز تحت نفوذ قدرت کلیسا و حاکمانمستبد و برخى ارباب قدرت فئودال و نیزسرمایهداران نوظهور خرده بورژوا و روشنفکرانتجددگرا قرار داشت در کتاب معروف خودمىنویسد:
«انسان با وجودى که آزاد متولد مىشود درهمه جاى دنیا در قید اسارت بسر مىبرد» (9)
با توجه به آراء انقلابى روسو و برخى دیگرچون «ولتر» و «دیدرو» بتدریج مقدمات فکرىظهور انقلاب بزرگ فرانسه فراهم آمد. روسوبرخلاف امثال ولتر و برخى متفکران عصرروشنگرى که با انتقاد از وضع موجود نسبتبهآینده غرب و تحقق آزادى مبتنى بر اندیشهمدرنیته بسیار خوشبین بودند، با نبوغ و تفکرىژرف علاوه بر انتقاد به وضع فکرى و تاریخىزمان خود، تیغ تیز انتقاد را متوجه ماهیت وآینده تفکر تمدن غرب نیز نمود.
روسو اعتقاد داشت تمدن غرب نه تنها درزمان وى بلکه در آینده نیز به جهت اعتقاد بهاندیشه تجدد، آبستن تناقضات و تعارضاتبحران آفرین خواهد بود که یکى از موارد ظهورتعارضات مذکور در عرصه رابطه انسان بامحیطزیست و جهان طبیعت صورت خواهدگرفت، حقیقتى که با پیش بینى و فراست روسودر قرن حاضر بخوبى قابل مشاهده مىباشد. درواقع، روسو با ارائه تفکر انتقادى خود در قرن 18از پیشگامان بزرگ تفکر انتقادى برخى از فلاسفهپست مدرن غرب در قرن حاضر مىباشد.
ج: تعامل«آزادى» و«سنت»درعرصه سیاست
در برابر ضایعات، هرج و مرجها و حوادثناشى از وقوع انقلابها خصوصا انقلاب فرانسه کهدر برههاى به استقرار حکومت وحشت«ژاکوبنها» منتهى گردید عدهاى به حمایت ازبرخى سنن گذشته و حاکمیت نهادهاى مبتنى براقتدار پرداختند چیزى که بنوعى در قرن 17«هابس» را با توجه به اوضاع نابسامان و بحرانىانگلیس در زمان خود به شروعیتبخشیدنحاکمیتبى چون و چراى دولتى واداشت. و قبلاز او «ماکیاول» را به واقعبینى صرف همراه بانوعى استبداد مدرن سوق داد. این گروه علیرغمتفاوتهاى فکرى، در این امر توافق داشتند که درصورت تغییر بنیادین ضعیتسیاسى واجتماعى جوامع غربى و نهادهاى اجتماعى وتاریخى، دچار بحران و بىثباتى و ناامنى تاءسرحد نابودى مىشوند، لذا با تکیه بر مسئلهاجتنابناپذیر لزوم اطاعت و تمکین در برابرقدرتها و نهادهاى مدنى بجا مانده از گذشته کهضامن دوام و مشروعیت آنها مىباشد، نمودند.
در حالى که متفکران طرفدار تحول کهخواستار بروز انقلابهاى رادیکال در عرصههاىسیاسى و اجتماعى و حتى فکرى و فرهنگىبودند، تنها به مسئله آزادى و انقلابمىاندیشیدند.
گروه محافظهکار و طرفدار ادامه حیاتسنتهاى سیاسى، اخلاقى و فرهنگى گذشته،خواستار تثبیت نظامهاى اجتماعى و فکرىبودند از جمله مشهورترین متفکران محافظه کارمىتوان از «ادموند برک» در انگلستان و «توکویل»در فرانسه نامبرد. البته این گروه از متفکرانمحافظهکار ضمن دفاع از وضع موجود و برخىسنن گذشته، خواهان پیشرفتهاى فکرى وتاریخى جدید و برخى تغییرات آرام نیز بودند. بهعبارت دیگر گروهى از آنها بر خلاف دو گروهموافق و مخالف تغییرات بنیادین و رادیکال، بهطرفدارى از تفکر و تمدن جدید در برخى از ابعادو ایجاد تغییراتى تدریجى به ارائه نظریهاىبینابین و راهى میانه و متعادل مبادرت ورزیدندتا با تغییرات تحت کنترل، ثبات و تعادل جوامع،دستخوش ناآرامى و خطر قرار نگیرد. چنانچه درآلمان و فرانسه برخلاف نظرات محافظهکاران،ظهور فلسفههاى انقلابى و رادیکال منجر بهظهور «ناپلئون» در فرانسه و «بیسمارک» در آلمانقرن 19 گشت. در واقع در این کشورها خصوصاآلمان که از متفکران برجسته رادیکال و انقلابىکه از نوعى خودآگاهى ژرف فلسفى برخوردارند ومردم آن نیز همواره در زندگى فردى و تاریخىخود منضبط و سخت کوش هستند با احساسپیوند میان سنت و ضرورت با آزادى و تفکر بهیک نوع ایدهآلیسم و یا آرمانگرایى اومانیستى وکاملا بشرى چشم دوختهاند از اینرو همواره بهنوعى رومانتیسم فلسفى و سیاسى متمایلمىباشند هر چند چنین پدیدهاى که در فرهنگو زندگى آلمانها در قرن 19 کاملا محسوس بودبنا به عللى فکرى و تاریخى در قرن حاضر درحال افول مىباشد.
بنابراین باید بیان داشت که بدون اعتقاد بهیک سلسله سنن ریشهدار فکرى و تاریخى، نظاممبتنى بر دموکراسى و آزادى - هر چند بیشتر درعرصه نظر تا واقعیت و عمل - قادر به حفظحیات خود و تحقق اندیشه تجدد و پیشرفتنمىباشد.
همچنانکه در تاریخ جدید مغرب زمین، درانقلاب فرانسه کشمکش طولانى که یک قرن تاتثبیت نظام جدید به طول کشید. نخست«ژاکوبن»هاى تندرو خواستار نابودى همه سنن ونهادهاى مدنى بجامانده از نظام گذشته بودند و باافول آنها که انقلاب فرانسه را در مسیرسنتزدایى کامل و امحاى همه نهادهاى مدنىموجود تحت تاثیر برخى آراء فلاسفه عصرروشنگرى چون «روسو»، «ولتر» و «دیدرو»... قرارداده بودند و در صدد ایجاد کشورى کاملا متجددبودند - آن هم با اعتقاد و ایجاد نهادهاى مدنىمدرن - و خواستار آن شدند که همه سنن رایجکشور و جامعه با یک حرکتسهمگین و رادیکالاز میان برداشته و به این طریق درصدد تغییربنیادین همه امور و حتى اعتقادات و ارزشهاىرایج زمان خود بودند اما بعد از شکست و نابودىحکومت مبتنى بر وحشت و ترور آنها، فرانسهبارها شاهد ظهور و جابجایى چندباره سیستمحکومتى خود از شکل جمهورى به امپراطورى ونیز نظام پادشاهى و مجددا به اشکال مذکورگشت تا سرانجام بعد از حدود یک قرن به ایجادنظم و تعادلى در رابطه سنت و آزادى و مدرنیسمدستیافت.
آرى واقعیت غیرقابل انکار، آن است که مللگوناگون عالم علیرغم تفاوتهاى ملى، نژادى واعتقادى و با وجود دورههاى مختلف فکرى وتاریخى در میان تمدنهاى بزرگ یک سلسله«اصول اساسى و عمیق» که ریشه در ابعادجاودان، مابعدالطبیعى و انسانى بشر واجتماعات انسانى دارد همواره به چشم مىخورد.چنانکه علیرغم مخالفتبرخى جوامع بشرىخصوصا در جهان غرب با آن ارزشها و با وجودتاکید افراطى بر اندیشه تجدد و آزادىخواهى ولزوم نابودى سنتهاى فکرى و تاریخى گذشته،باورها و سنن مذهبى و دینى بسیارى تا زمانکنونى وجود داشته و در این میان تمدن معاصرغرب با وجود اعتقاد به «مکتب اصالتبشر» ومخالفتبا مذهب و حجیت آن، سرانجام بعد ازتلاشهاى فکرى و تاریخى بسیار در طول چندسده اخیر موفق به حذف حضور آن در صحنهزندگى خود نگردید و در این میان تنها اکتفاء بهاین نمود که حوزه و دایره حضور و نفوذ مذهب رامحدود نموده و به صورتى دیگر و هماهنگ بامقتضیات فکرى عصر جدید در آورد که حاصلبرخى از این تلاشها در تاریخ چند سده گذشتهایجاد فرقههاى مذهبى جدید از جمله مذهب«پروتستان» و «کالونیسم» و یا مکاتبى چون«دئیسم» و دهها مکتب بزرگ و کوچک مذهبى وشبه دینى دیگر در میان فلاسفه عصر جدید وبرخى متکلمان بزرگ دینى بوده است.
پایان سخن:
در گذشته مغرب زمین، بسیارى متفکرانغربى با تاثیرپذیرى از برخى مفاهیم هستىشناختى یونان باستان در ساحت اداره جامعه وحکومت و امتیازات اجتماعى قائل به حفظ ثباتسیاسى و برترى و حقانیت موروثى و تغییرناپذیربرخى طبقات بودند. در واکنش به چنین تفکرى،بسیارى متفکران جدید غرب با انکار مفاهیممزبور و تکیه بر ماهیت محسوس و ناسوتىطبیعت چون حرکت عمومى جهان و لزوممطالعه «پدیدار شناسانه» آن و انکار اعتبار«جوهر» و موضوعیت علم مابعدالطبیعه نمودند ونتیجه آن، ظهور جهانشناسى جدید و نظریهدموکراسى، برابرى و خصوصا اندیشه آزادىهمراه با گسترش مکتب اومانیسم گشت. تحققچنین نگرشى و نظرات جدید در غرب به تدریجپیدایش و تکوین جامعه مدنى که بدون اعتقاد بهمفاهیم مذکور خصوصا نظریه دموکراسى و آزادىهرگز ممکن نمىگشت منتهى گردید. از سوىدیگر فلاسفه راسیونالیست غرب با اصالت دادنبه تعقل در برابر روش تجربى و مبتنى بر یکسلسله براهین عقلانى و شبه ریاضى و نیز برخىمطالعات هستىشناختى پدیدار شناسانه ضمنتاکید فراوان بر مسئله خود آگاهى بشر و درنهایت مکتب اصالتبشر که مورد اعتقاد فلاسفهتجربى نیز بود - البته با نگرشى خاص به آن -اندیشه و خودآگاهى بشر جدید را مبناى وجودخود و حتى جهان طبیعت و نیز عرصهمابعدالطبیعه قلمداد نمود و به این وسیله درصدد انطباق و تطبیق و حتى اینهمانى جهانماورالطبیعه با خود آگاهى بشر عصر جدید بر آمدکه حاصل آن در عرصه جامعه و سیاست، تکیه برآزادى انسان از یوغ هر نوع حکومت غیر بشرىبود و از سوى دیگر به علت آزادى و خودآگاهىبشرى از هر نوع اعتقاد غیربشرى در کنار خودآگاهى «خفه و تنگ» دکارتى - هگلى(سوبژکیتویسم) - به علت ماهیت محدودیت عقلاومانیستى بشر - ناگزیر تاکید بر لزوم همراهىنوعى احساس تکلیف و اطاعتپذیرى در کناراعتقاد به آزادى فکرى و نفسانى بشر در قالبظهور دولت اقتدارگرایانه نمود و به این ترتیب درتفکر فلاسفه راسیونالیست، رمانتیک و رادیکالمغرب زمین آزادى با ضرورت و برخى سنتهاىشبه دینى و امانیستى کلاسیک جهان غربهمراه با پذیرش نوعى اقتدار و استبداد آزادانه وخود خواسته بهم آمیخت که حاصل آن تحققاقتدار مطلقگرایانه در برخى کشورهاى غرب درقرن حاضر گردید. با توجه به مفاد این دو جریانبزرگ فلسفى و فکرى مغرب زمین، تمدن وجهان غرب که در آغاز اصرار بر نفى تمام سنن وباورهاى متعلق به گذشته در همه عرصههاىهستىشناسى، جهانشناسى و انسانشناسىداشتسرانجام بعد از تجربه کشمکشهاىطولانى و تاریخى، نظریه طرفدارى از اندیشهآزادى مطلق و نظریه سنتگرائى و بازگشتبهبرخى از میراث فکرى گذشتگان بر اثر ظهوربحرانهاى بزرگ فلسفى، اخلاقى، سیاسى و حتىعلمى و زیستمحیطى در قرن حاضر سرانجامدریافت که بدون برخى باورها و سنن فکرى واخلاقى و سیاسى که از شرایط تحقق آزادىمعقول و متعادل و موجب سلامت و حیاتنیرومند و متعادلتر جوامع مدنى مدرن مىباشدقادر به حفظ و ادامه حیات خود نمىباشد. ازاینرو در شرایط حاضر، اندیشمندان غربىعلیرغم پیوند و ارتباط اومانیستى و ناسوتىمیان آزادى و سنت در عصر جدید در پى ظهورچالشهاى گوناگون خصوصا در عرصه اداره جوامعانسانى بدنبال انطباق و پیوند حقیقى و متعادل(نه آنچنانکه در عصر جدید صورت پذیرفت)میان برخى اصول و سنن ما بعدالطبیعى واساسى تاریخ انسان که ریشه در معنویت و تمدنچند هزار ساله زندگى انسانها دارد با نظرات ومفاهیم پایهاى جوامع مدنى مدرن و پیشرفتهامروز چون آزادى، دموکراسى. حاکمیت قانون وتوسعه همه جانبه انسانى و مادى برآمدهاند. اماعلیرغم نیاز به تحقق این امر خطیر برخىمتفکران پست مدرن و منتقد غربى زنگ خطر رادر غرب به صدا در آوردهاند که براى تحقق این امر حیاتى و جهانى مىبایستبه بیرون از تفکر وتمدن غرب چشم دوخت زیرا فلسفه اومانیستى غربى به علت ظهور برخى بنبست و بحرانهاى فراگیر فکرى و تاریخى، فاقد اصول هستىشناسى بنیادین براى تحقق چنین رسالتبزرگى است.
--------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها:
1- مسائل مدرنیسم و مبانى پست مدرن - ارغنون 11و 12 - ص 138.
2- آنچه من هستم، ژان پل سارتر، ترجمه مصطفىرحیمى.
3- تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم، راسل، ترجمهدریابندرى، ص 317.
4- حدسها و ابطالها، کارل پوپر، ترجمه آرام ص 237.
5- علم به کجا مىرود، ماکس پلانگ ترجمه آرام ص271.
6- همان ص 273.
7- فلسفه تحلیلى (ارغنون - 7 و 8) مقاله «دو حکمجزمى تجربهگرایى»، کواین، ترجمه بدیعى.
8- نقش امام خمینى(ره) در جهان معاصر، نعمتالهباوند صفحات 66-64.
9- قرارداد اجتماعى، ژان ژاک روسو، ترجمهزیرکزاده، ص 36.
فصلنامه کتاب نقدشماره 9
۱۳۸۵/۰۶/۲۳ ۱۸:۴۲
شناسه مطلب: 1425