‏دکتر نعمت‏ا... باوند
الف: مبانى هستى‏شناختى "آزادى" درسنت آمپریزم
در تفکر فلسفى جهان آنگلوساکسون بویژه‏آراء فرانسیس‏بیکن و جان لاک، مفاهیم مربوطبه بنیاد تفکر و تمدن کنونى غرب کاملا به چشم‏مى‏خورد زیرا اولا در ساحت این تفکر، کلیه‏مفاهیم مابعدالطبیعى و اعتقادات کلامى (جزمواردى اندک) به جهت تجربى نبودن، نفى‏مى‏گردد و در عرصه معرفت‏شناسى، فطریات ومعرفت عقلانى محض و حقایق پشینى، فاقداعتبار تلقى مى‏گردد. معرفت تجربى به جهان‏طبیعت و زمان حال نظر دارد و شکاکانه به‏گذشته و واقعیات موجود مى‏نگرد از این رو درساحت تفکر فلسفى با انکار وجود «کلیات‏»، اصل‏«علیت مبتنى بر ضرورت‏» و «جوهر و ذات‏» درارتباط با پدیده‏هاى مادى و غیرمادى (که درتفکر هیوم کاملا به صورت آشکار مطرح گردید) وهمچنین با اعتقاد به اصالت فنومن و پدیده درتقابل با عمق و نفس هستى موجودات بر خلاف‏تفکر فلسفى باستان (خصوصا ارسطو که تمامامبتنى بر مبانى مابعدالطبیعى حتى در ساحت‏جهان‏شناسى و فیزیک بود) راه را براى ظهورمکتب «فنومنولوژى‏» در تمامى عرصه‏هاى‏فلسفى، اخلاقى و سیاست و بعدها فلسفه‏هاى‏دین و علم و فیزیک جدید مى‏گشاید زیرا در این‏تفکر دیگر آراء جهان‏شناختى مبتنى بر اصل‏ثبات برخى مفاهیم مابعدالطبیعه همچون فرض‏وجود جوهر در پدیده‏ها و اشیاء طبیعى بنا براعتقاد ارسطو و برخى آراء از جمله اینکه حرکت‏موجودات مادى درصورت نبودن مانع، به سوى‏جایگاه اصلى و طبیعى خود صورت مى‏گیرد،دیگر موضوعیت و اعتبار نمى‏توانست داشته‏باشد از این رو اعتقاد به رابطه ذاتى و ضرورى‏میان پدیده‏هاى طبیعى، همه از بقایاى اعتقاد به‏مفاهیم متافیزیکى جهان باستان خصوصا ارسطومحسوب مى‏گردد که با مفاد تجربى و مدرن عصرجدید که مبتنى بر اصول مکتب پدیده‏شناسى دربرابر هستى‏شناسى سترک و مابعدالطبیعى‏ارسطویى - مسیحى قرار دارد در تعارض‏مى‏باشد. آنان مدعى‏اند که بر خلاف‏جهان‏شناسى محدود، جبرى و بسته گذشتگان‏چنانکه در قرون بعد به چشم مى‏خورد جهان‏طبیعت، فاقد ذاتى ثابت و لذا جهانى محسوس ونامحدود مى‏باشد. از این رو خصوصا در قرن‏حاضر، همه پدیده‏هاى طبیعى نظیر زمان، مکان و جرم کاملا نسبى و در حرکتى لاینقطع‏مى‏باشند بلکه چیزى جز حرکت و فنومنهاى طبیعى گوناگون نمى‏باشند که تنها با نوعى‏معرفت تجربى پدیدار شناسانه قابل مطالعه‏اند وفیزیک «ذات‏گرایانه‏» و مبتنى بر هستى‏شناسى‏بنیادین گذشته بکار نمى‏آید از این رو دیگر باوربه وجود حقیقتى پنهان و شبه متافیزیکى به نام‏«جوهر» که منزه از تغییر، حرکت و تکامل باشددر اعماق و هستى پدیده‏ها معتبر نمى‏باشد بنابراین مهمترین ویژگى بنیادین مباحث مابعدالطبیعى که حتى در عرصه جهان‏شناسى وعلم طبیعت، رسوخ کرده بود، اعتقاد به مفهوم جوهر ثابت اشیاء و در نتیجه، ثبات انواع‏موجودات طبیعى بود و با تفکر هیوم و انکارمفهوم «جوهر» و نفى رابطه ذاتى و ضرورى میان موجودات طبیعى، راه براى ظهور جهان‏شناسى‏معاصر غرب فراهم آمد. بعدها تحول فلسفى -علمى در فیزیک و جهان‏شناسى خصوصا دراواخر قرن 19 و نیمه اول قرن حاضر بوقوع‏پیوست که موجب پیدایش نظریه «نسبیت‏» و«کوانتوم‏» در فیزیک معاصر گردید. با ظهور امثال‏هیوم، متفکران جهان آنگلوساکسون از «بیکن‏» تا«راسل‏» با طرح اصالت و برترى تفکر تجربى وناسوتى به تدریج زمینه را براى محو اولویت واعتبار فلسفه متافیزیکى فراهم آوردند تا آنجا که‏بعد از هیوم و خصوصا در قرن حاضر،«فلسفه‏هاى تحلیلى‏» اعتبار و حتى موضوعیت علم مابعد الطبیعه و فلسفه را مورد تشکیک وبلکه انکار صریح قراردادند به نحوى که هم اکنون‏بسیارى از متفکران این جریان، طرح مسائل‏مابعدالطبیعى را در طول تاریخ گذشته بشر،صرفا" زائیده نوعى اشتباه و سوء تفاهم منطقى وزبانى، قلمداد و اهتمام به مسائل متافیزیکى را ازبقایاى تفکر شبه اسطوره‏اى و غیرعلمى اعصاردور تاکنون تلقى مى‏کنند و در تقابل با تفکرگذشته خصوصا ارسطو و برخى متفکران قرون‏وسطا که بیشترین اعتبار را در میان همه علوم،براى علم فلسفه و الهیات عقلانى و یا مسیحى‏قرون وسطى قائل بودند متفکرانى چون‏«راجربیکن‏» و «فرانسیس بیکن‏» توجه به مسائل‏مابعدالطبیعى فلسفى را امرى بیهوده دانستند.
بدنبال چنین تحولى در عرصه فلسفه و علم،زمینه براى تحول دیگرى در عرصه علوم انسانى‏و اجتماعى پدید آمد که موجب تغییراتى اساسى‏در روند تمدن غرب گردید که مهمترین نتیجه‏آن در عرصه تکوین تدریجى جامعه مدنى به‏شکل جدید آن بود. فلسفه تجربى و آمپریستى،مبتنى بر روش استقراء و مطالعه تجربى طبیعت‏مى‏باشد و استقراء نیز پایان‏ناپذیر است. این‏تحول در عرصه جهان‏شناسى با انتقاد به دو اصل‏حرکت عمومى طبیعت و اصل نسبیت و تغییر درذات پدیده‏ها در مقابل اعتقاد به اصل ثبات‏جوهر اشیاء و مفاهیم ذات‏گرایانه ثابت‏شبه‏مابعدالطبیعى صورت گرفت و تاکید اساسى برویژگى آزادى و امکان جابه‏جایى طبقات نوظهوراز جمله طبقه «بورژوا» در برابر طبقات گذشته‏یعنى اشراف، نجبا و روحانیون مسیحى داشت.
با تلاش این گروه از متفکران و تکاپوى‏بسیارى از طبقات اجتماعى و فعالیت‏شگفت‏انگیز و پیشرفت علوم طبیعى، ریاضى وهمچنین بروز تحول اساسى در عرصه‏هاى‏ادبیات و هنر و پیشرفت روبه افزون علم جدید وتکنولوژى تدریجا در قرن گذشته تمدن غرب به‏رغم ظهور فاصله‏ها و امتیازات طبقاتى جدیدبعد از تحقق انقلاب صنعتى و رشد انحصارى‏نظام سرمایه‏دارى و نیز پاره‏اى چالشها و بحران‏در ارتباط انسان با خدا و با همنوعان خود وهمچنین در ارتباط با محیط زیست و جهان‏طبیعت، جوامع مدنى، شکل ماقبل نهایى به‏خود گرفت‏به نحوى که در حال حاضر جهان،شاهد استقرار نظامهایى نیرومند - البته باچالشها و تناقضاتى بنیادین و بحران‏زا - درمغرب زمین مى‏باشد.
این نظریه، با اعتقاد به مکتب اصالت پدیده وآمپریسم در برابر مکتب اصالت هستى، اقبال به‏اندیشه آزادى، و لزوم مشارکت مردم در عرصه‏اداره جامعه و حکومت و در نهایت توجه اساسى‏به اندیشه دموکراسى و جامعه مدنى نمود. ازاینرو با جدائى علوم دنیوى از مابعدالطبیعه‏مسیحى توسط کسانى چون «ماکیاول‏» و «هابس‏»زمینه استقلال کامل علوم اجتماعى، سیاسى وانسانى فراهم آمد و به این وسیله جهان غرب‏اندیشه اعتقاد به جدائى و در برخى موارد تعارض‏میان علم و دین و نیز دین و سیاست در قالب‏مکتب فراگیر «سکولاریسم‏» را ارائه داد.
در تفکر تجربى بیکن تالاک و هیوم‏اندیشه‏هاى فطرى در انسان وجود ندارد و به‏گفته جان لاک، ذهن بشر در ابتداء چون لوح‏سفید است و حاوى هیچ اندیشه قبلى و فطرى‏نمى‏باشد. هیچ معرفت و آگاهى، از حجیت ذاتى‏برخوردار نمى‏باشد لذا بشر مى‏تواند با آزادى‏کامل به هر اظهار نظرى و اتخاذ موضع در عرصه‏سرنوشت‏ساز و حساس تعلیم و تربیت‏به کسب‏حقائق تجربى، اکتسابى که حقائقى کاملا پسینى‏مى‏باشد مبادرت ورزد و با اعتقاد به عدم حجیت‏ذاتى مفاهیم، مانع از ظهور هر گونه سنت‏گرایى‏در عرصه جامعه و تاریخ و فارغ از بند و زنجیرهرگونه افکار و عادات از اعماق قرون وسطى پا به‏عرصه جهان واقعیات و مبتنى بر آزادى (و نه‏سنت) گذارد.
لاک به دنبال چنین اعتقادى مبنى بر تجربى‏و اکتسابى بودن همه معرفت و تجارب و عادات‏بشرى در صحنه مادى زندگى خانواده و جامعه‏نسبت‏به اصل مالکیت و دارائى (که معنایى‏وسیعتر از بعد اقتصادى آن دارد و شامل جان ومال و آزادى هر فرد مى‏گردد) که نتیجه کار وفعالیت زنده و مداوم هر فرد و نسل حاضر و اولادآنها مى‏باشد همیت‏سرنوشت‏ساز قائل مى‏شودتا بدانجا که تامین و حفظ حرمت و امنیت آنراءمهمترین علت وجودى تشکیل حکومتهاى‏مدرن و مدنى جدید در غرب مى‏داند. وى به علت‏اعتقاد به نقش و کارکرد تعلیم و تربیت در تکوین‏شخصیت آدمیان بر مسئله آزادى و مشارکت‏عمومى در عرصه اداره جوامع و بر حق انتقاد وبراندازى حکومتها براساس نظریه «قرارداداجتماعى‏» که بزعم لاک بنیاد مشروعیت وموجودیت تمامى حکومتهاى دموکراتیک‏مى‏باشد تکیه مى‏کند و اعتقاد مبتنى بر مفاهیم‏ذات گرایانه چون الهى بودن حکومت و یاموروثى صرف را رد مى‏کند به این وسیله‏مشروعیت‏یک حکومت‏بعنوان یک طرف‏قرارداد و میثاق اجتماعى در مقابل مردم، منوطبه انجام تعهدات خود مى‏باشد. حق انقلاب‏سیاسى و اجتماعى از این نقطه مطرح شد و باالهام از افکار بدیع لاک، انقلابات انگلیس در1688 و آمریکا در قرن بعد و همچنین انقلاب‏فرانسه در 1789 بوقوع پیوست‏به نحوى که بعداز وقوع انقلاب انگلستان در اواخر قرن 17 لاک رابزرگترین مفسر نظرى آن مى‏دانند.
جوامع غربى بعد از ظهور چنین اندیشه‏هائى‏رادیکال پس از تجربه کشمکشهاى فکرى‏سیاسى بسیار تدریجا با انقلاب فرانسه و صدوراعلامیه «حقوق بشر»، شکل جدید مدنى و مدرن‏به خود گرفت و به این وسیله، ماهیت‏حکومتهاى‏وقت از وجه «شبه مطلق‏» و غیر قابل انتقاد وتغییر آن - نظیر اعتقاد غربیان در گذشته به‏حجیت دربار و یا «حق الهى پادشاهان‏» - به‏صورت «مشروطه‏» و متعهد به حاکمیت قانون وحفظ دارائى و آزادگى‏هاى مدنى تغییر یافت واین خود سرآغاز پیشرفتهائى مهم در عرصه اداره‏جامعه، حکومت و سیاست‏بر بنیاد اعتقاد به‏آزادى و لزوم تحقق حقوق مدنى مردم در چندقرن گذشته بوده است. اما با وجود اعتقاد لاک به‏مطالب مذکور به زعم برخى اعتقادات رادیکال وانقلابى خود در عرصه تفکر فلسفى و اعتقادى وهم در ساحت مسائل اجتماعى، حقوقى وسیاسى، از روحیه‏اى ملایم و آمیخته به «حزم‏» و«مدارا و تسامح‏» اعتقادى و سیاسى برخوردار بودتا بدانجا که بسیارى وى را متفکرى «محافظه‏کار» و صلح طلب و حامى حفظ برخى سنتهاى‏مبتنى بر ملایمت و واقع‏بینى نسبت‏به برخى‏معتقدات بجا مانده از گذشته مى‏دانند. به نحوى‏که لاک در عرصه معرفت و اعتقادات، ایمان به‏خداوند را به عنوان بنیاد وجود جهان به صورت‏معرفتى «برهانى‏» در کنار و حتى مقابل معرفت‏«تجربى‏» نسبت‏به جهان خارج و همچنین‏«شهود نفس انسانى‏» به عنوان وجه سوم‏اعتقادات بشر به رسمیت‏شناخت‏به نحوى که‏اعتقاد به معرفت «شهودى‏» نفس و خصوصاشناخت «برهانى‏» و غیرتجربى و غیرمادى به خدارا ضامن همه معرفت و حتى وجود جهان هستى‏مى‏دانست و به این ترتیب علیرغم اعتقاد خود به‏معرفت تجربى و تجدد خواه در متن اعتقادات‏فلسفى خود به پیوندى اجتناب‏ناپذیر میان‏عرصه مابعدالطبیعه و طبیعت و ایجاد پیوندمیان تجدد و آزادى و مکتب لیبرالیسم از یک‏سو و اندیشه‏اى مبتنى بر ایمان و سنت مسیحى‏از سوى دیگر - هر چند به شکلى اومانیستى آن -دست زد. در عرصه علم حقوق نیز وى بر اصل‏مالکیت‏خصوصى که تا حدود زیادى مبین‏روحیه محافظه‏کارانه وى مى‏باشد پافشارى کرد.
به زعم وى با نفى کاملا تجددگرایانه باورها وسنن اجتماعى و دخالت‏حکومتهاى رادیکال،جامعه مدنى مطلوب که معتقد به حداقل دخالت‏حکومت و دولت در زندگى فردى و اجتماعى انسانهاست دستخوش اقداماتى رادیکال وافراطى - هر چند به شکل مدرن آن - به صورت‏خشن و ویرانگر خواهد بود و آرامش و امنیت فردى به مخاطره خواهد افتاد و کومت‏برخلاف ادعاى ضد دیکتاتورى‏اش در معرض‏استبداد حکومتگران افراطى قرار خواهد گرفت‏چیزى که یک قرن بعد از لاک شاهد آن درمقطعى از تاریخ انقلاب فرانسه مى‏باشیم.
لاک همچنین تکیه‏اى اساسى در عرصه‏هاى‏اخلاق و سیاست‏بر «مدارا و تساهل‏» به شکل‏اومانیستى و نیز مسیحى آن دارد به نحوى که ازمهمترین شاخصه‏هاى تفکر او و جهان‏آنگلوساکسون در گذشته مبتنى بر همین نظریه‏مدارا و تساهل بوده است چنانکه «لسه‏فر» واعتقاد به اصل رقابت و آزادى در فعالیتهاى‏اقتصادى نظام سرمایه‏دارى نیز متاثر از چنین‏باورى اساسى مى‏باشد. از اینرو در بطن و کنه‏تفکر فلسفى و سیاسى لاک و برخى متفکران‏بزرگ جهان آنگلوساکسون، نوعى پیوند و ارتباطنظرى و عملى میان دو مسئله خطیر «آزادى وتجددخواهى از یک سو و ملایمت و سنت‏گرایى‏حسابگرانه و نسبتا متعادل از سوى دیگر کاملا به‏چشم مى‏خورد. چنانکه در پارلمان انگلیس وبرخى کشورهاى دیگر اروپایى همواره دو جناح‏محافظه‏کار و تجددخواه و تا حدودى رادیکال باشدت و ضعفهایى مختلف فعالى بوده‏اند .
اعتقاد به لزوم ارتباط میان آزادیخواهى وسنت‏گرایى محافظه‏کارانه - البته به شکل جدید واومانیستى آن - که متاثر از باور به دو جنبه «ثابت‏و متغیر» وجود انسان و جوامع بشرى مى‏باشدخود، ریشه در اعتقاد به دو ساحت از جهان‏هستى یعنى جهان ماورالطبیعه و طبیعت داردکه بدون اعتقاد به رابطه نظرى و عملى میان آن‏دو تفکر و زندگى فردى و اجتماعى انسانها دچارعدم تعادل و در نهایت در معرض خطر و حتى‏نابودى قرار مى‏گیرد.
شایان ذکر است که با وجود ادعاى بسیارى ازمتفکران تجددطلب عصر یونان و دوره جدید که‏درصدد انکار همه سنن بازمانده از گذشته بوده وهستند در هر دو عرصه فکرى و عملى، فردى واجتماعى همواره اعتقاد جدى به یک سلسله‏اصول و مسائل اساسى و جاوید تفکر و وجودآدمى محسوس بوده و تا زمانى که انسان دربرخى از ابعاد تفکر و وجود به دلیل انسان بودنش برخوردار از پاره‏اى گرایشات ثابت وجاوید - علیرغم همه تحولات اساسى تفکر وتمدن بشرى مى‏باشد (البته با علم و فهمى‏متکامل و حتى بى‏پایان از کنه این اصول ومسائل ثابت‏بشرى) بشر نیازمند به رابطه‏اى‏متعادل میان دو ساحت از هستى یعنى جهان‏ماوراءالطبیعه و طبیعت و رابطه‏اى سازنده میان‏دو ویژگى تجددطلبى و سنت‏گرایى از سوى دیگراست. همچنانکه «نیچه‏» بزرگترین منتقد وسنت‏شکن فکرى غرب در عصر جدید به جهت‏تشکیک در همه معارف و فلسفه‏هاى دینى واومانیستى بازمانده از گذشته‏هاى دور و نزدیک‏از جمله تشکیک در اصل «علیت‏» و حتى اصل‏بدیهى «اینهمانى‏» و «اندیشه حقیقت‏» سرانجام‏اعلام نمود «اگر خدا نباشد آدمى دیوانه مى‏شود»و یا در جاى دیگر به علت عدم باور به هیچ‏اندیشه و حقیقت غیربشرى و مستقل از آگاهى واداره فردى مى‏گوید:
«اساسا من زندگى بى‏اندازه خطرناکى دارم اززمره آن ماشین‏هایى هستم که امکان داردمنفجر شوند» (1)
و همچنین آخرین فیلسوف کلاسیک متعلق‏به جریان فکرى فرانسه و آلمان یعنى‏ژان‏پل‏سارتر در پایان عمر پرتلاش و مبتنى برآزادى‏خواهى فلسفى و سیاسى خود گفت که «من‏یک آنارشیست هستم‏». (2)
هم اکنون بحران تفکر و تمدن غرب درگرایش گروهى از متفکران مغرب زمین به‏«فراموشى‏» گذشته و برخى سنن ریشه‏دار آن به‏چشم مى‏خورد چنانکه در حال حاضر تحقق‏پیشرفتهاى حیرت‏آور تکنولوژى و ترویج وتحکیم مبانى «پوزیتویسم‏» با نوعى «انقطاع‏هستى‏شناختى‏» دو ساحت اساسى تفکر بشریعنى «دین‏» و «فلسفه‏» حتى بمعنى اومانیستى‏آن (که الهام بخش برخى از باورها و سنن‏تاریخى تاکنون بوده) در حال فراموشى است‏به‏نحوى که جهان در معرض نوعى «استبداد علمى‏و تکنولوژیک‏» و دستخوش «بحران هویت‏» و«مسخ انسانیت‏» و تنزل مقام آدمى در حد یک‏«روبات خدمتگزار» و «ماشین پیچیده فرمانبردار»درآمده است. این امر، نتیجه همان فراموشى وانکار جنبه‏هاى متعالى و سنن متعادل و متعالى‏انسانهاست که ریشه در جهان ماوراءالطبیعه و یاحداقل در ساحت‏شبه متعالى فلسفه اومانیسم‏دارد که مورد انکار فلسفه‏هاى نئوپوزیتویستى‏قرار گرفته است. در این میان برخى ازاندیشمندان منتقد مدرنیسم و فلاسفه پست‏مدرن غرب از جمله اعضاى مکتب فرانکفورت‏نسبت‏به فاجعه «شیئى شدگى‏» و مسخ انسان وتبعات بسیار عظیم و مخرب آن در همه ساحات‏فکرى و عملى انسانها انتقادات و هشدارى‏اساسى داده‏اند و برخى از متفکران غرب از جمله‏پیروان مکتب «تومیسم جدید» مجددا مبتکراعتقاد به تمامى ساحات معرفت از «علم‏»،«فلسفه‏» و «دین‏» گردیده‏اند تا جهان معاصر بتوانداز تنگناى کنونى نجات در رهایى یابد.
جهان غرب خصوصا متفکران جریان‏آنگلوساکسون در عصر جدید با وجود تشکیک دراعتبار بسیارى از معارف و با وجود تاکید برمعرفت تجربى و لزوم تحقق آزادى در عرصه‏زندگى بشر در تقابل با معرفت لاهوتى و سنت‏دینى قرون وسطى از همان ابتداء متوجه شدندکه بدون پذیرش برخى اعتقادات چندهزار ساله‏بشر از جمله اعتقاد به وجود خداوند و جهان‏مابعدالطبیعه، هرگز نمى‏توان حتى در عرصه‏معرفت تجربى و تحقق جوامعى دموکراتیک نیزبه موفقیت لازم نائل گشت زیرا بدون برخى‏باورها و سنن فکرى، اجتماعى و سیاسى گذشته‏و با تاکید کامل بر معرفت صرف تجربى هرگزنمى‏توان به پیشرفت متعادلى دست‏یافت در غیراین صورت معرفت تجربى محض با انکار هر اصل‏ثابت متافیزیکى، چنانکه در قرن 20 شاهد آن‏هستیم، به تفکر بحرانى مبتنى بر آنارشیسم وشکاکیت مخرب در عرصه فلسفه‏هاى علم، منتهى مى‏گردد. چنانکه وقوع چنین تشکیک‏همه جانبه سبب گردیده که «فلاسفه علم‏»مشهورى چون «فایرابند»، تفاوتى اساسى میان‏اعتبار نظرى علم جدید و سحر و کهانت قائل‏نباشد.از اینرو «بیکن‏» و «لاک‏» در همان قرون‏اولیه عصر جدید بخوبى دریافتند (چنانکه‏دکارت نیز) که عدم اعتقاد به برخى معارف‏غیرتجربى از جمله، اعتقاد به خدا سبب مى‏گرددکه آدمى حتى در وجود خود و جهان و نیز اعتبارعینى «علم‏» به تشکیک و بن‏بستى چاره‏ناپذیردچار گردد چنانکه لاک همچون دکارت اعتقاد به‏وجود خدا را ضامن صحت و اعتبار اعتقاد به‏وجود جهان طبیعت و اعتبار عین علوم طبیعى‏مى‏پنداشتند. هیوم نیز که تفکر تجربى جهان‏آنگلوساکسون را به تمامیت رساند، متوجه گردیدکه با اعتقاد به معرفت تجربى صرف که فاقدهرگونه اصول ثابت متافیزیکى باشد نمى‏توان‏نسبت‏به وجود جهان خارج و داخل، اطمینان وباور جدى داشت. وى در این باره مى‏گوید:
«این تردید شکاکانه هم در مورد عقل و هم‏در مورد حواس، بیماریى است که هرگز ازریشه، قابل علاج نیست‏بلکه هر قدر آن را ازخود برانیم باز عود مى‏کند و گاهى ممکن‏است‏به نظر برسد که کاملا بر ما مستولى‏شده است... فقط تساهل و تسامح مى‏تواندما را از چنگ آن خلاص کند. به همین جهت‏من کاملا بر این صفات اتکاء مى‏کنم و عقیده‏خواننده در حال حاضر هر چه باشد مسلم‏مى‏گیرم که ساعتى بعد وى متقاعد خواهدشد که هم جهان خارجى و هم جهان داخلى‏وجود دارند.» (3)
«کارل پوپر»، وارث بخشى از فلسفه تجربى‏جهان آنگلوساکسون نیز اعتقاد به وجود «جهان‏خارج‏» و «اعتبار عین علوم تجربى‏» را وابسته به‏اعتقاد به برخى پیش فرضهاى مابعدالطبیعى وقبلى که هیچگونه جنبه تجربى ندارند اعلام‏نمود. وى در مورد ذهنى بودن علوم طبیعى‏مى‏گوید:
«عقل ما قوانین خود را از طبیعت استخرج‏نمى‏کند بلکه با درجات گوناگون کامیابى‏مى‏کوشد تا قوانینى را که خود آزادانه اختراع‏کرده است‏بر طبیعت تحمیل کند.» (4)
در ارتباط با همین مسئله اساسى، «ماکس‏پلانگ‏» جهان‏شناس عالیقدر قرن حاضر اعتقادداشت که بنیاد همه علوم و تمدن بشرى مبتنى‏بر اعتقاد به دو اصل اساسى است: نخست، اعتقادبه وجود خارجى جهان و دوم، اعتقاد به اصل‏علیت. وى باور به این دو اصل بنیادین را تمامامبتنى بر معرفتى متافیزیکى و غیرتجربى تلقى‏مى‏نمود. پلانگ در جایى از کتاب «علم به کجامى‏رود» مى‏گوید:
«اگراصلا مفهوم نسبیت راقبول کنیم، ناگزیربایدمطلقى را هم بپذیریم، چه‏ازهمین مطلق‏است که مفهوم نسبى برمى‏خیزد» (5) .و «اگر مطلق را از میان برداریم، تمام نظریه‏نسبیت فرو مى‏ریزد». (6)
بنابراین انکار اعتبار عینى و یا حداقل ذهنى‏«کلیات‏» و اعتقاد به مکتب «نومینالیسم‏» و نیزانکار اصل «علیت‏» و «ضرورت‏» و همچنین‏«جوهر» و ذات واقعى، اعتبار فلسفه‏مابعدالطبیعى در عرصه فلسفه و علوم از سوى‏فلاسفه تجربى مشرب غرب در عصر جدیدموجب ظهور بحرانهاى بسیارى در میان فلاسفه‏نئوپوزیتویست و تحلیلى گردید.
«کواین‏» در مقاله‏اى، تحویل معرفت‏به اعیان‏خارجى و تمییز قضایاى تحلیلى و ترکیبى را ازهم که از زمان کانت، دستاویزى براى تخطئه‏فلسفه مابعدالطبیعى از سوى متفکران‏فلسفه‏هاى تحلیلى خصوصا اعضاى «حلقه وین‏»بوده است، دو اصل کاملا جزمى و یا به عبارتى‏مابعدالطبیعى، تلقى مى‏نماید که فلاسفه مکتب‏تحلیلى مى‏بایست (به جهت اعتقاد به معرفت‏کاملا نسبى و تجربى)، به نفى اعتبار آن، اعتقادیابند و ما به خوبى مى‏دانیم با تشکیک در این دواصل فلسفى تمام ارکان بسیارى از فلسفه‏هاى‏تحلیلى متزلزل مى‏شود.» (7)
با توجه به مطالب فوق، معرفت کاملا بشرى ومادى که معتقد به نفى اعتبار برخى اصول‏اساسى مابعدالطبیعى و دینى و انکار اصول وسنن ماندگار در ساحت علوم انسانى (از جمله‏اصول اخلاقى و نظرى و بعضى سنن متعادل‏اجتماعى) مى‏باشد و تنها تکیه بر ویژگى آزادى‏مطلق و سنت‏شکنى صرف، داشته باشد سرانجام‏جز مواجهه با مشکلات و معضلاتى ناگشودنى،فرجامى نخواهد داشت (هر چند عنصر شک وتردید علمى در جایگاه صحیح خود موجب رشدو پیشرفت‏بشر مى‏گردد اما چنین شکى‏مى‏بایست مبتنى بر اصول برهانى و پذیرفته شده‏قبلى باشد.)
ب: مبانى هستى شناختى «آزادى‏» درسنت راسیونالیستى:
جریان فلسفى متعلق به کشورهاى فرانسه وآلمان با «دکارت‏» در ابتداى عصر جدید آغازگردید. وى با جمله بنیادین و مشهور خود «من‏فکر مى‏کنم پس هستم‏»، آغازگر تفکرى است که‏چون بنیاد وجود آدمى در آن، برخود آگاهى واندیشه استوار است و بلکه عین آن است، نوعى‏بى‏نیازى بشر از تعلق و اتکاء به هر حقیقت‏غیربشرى، ادراک مى‏شود. به عبارت دیگربرخلاف تفکر قرون میانه که براساس آن، تفکر ووجود انسان را مرتبط و بلکه عین ارتباط واحتیاج به علم و اراده خداوند مى‏داند و لذا درعرصه زندگى فردى و اجتماعى، بشر مى‏بایست‏بر همان اساس به تدبیر و تنظیم روابط فردى واجتماعى خود که کاملا صبغه‏اى دینى داشت‏مبادرت ورزد، دکارت معتقد است وجود بشر تنهادر هنگام تفکر، براى او مکشوف و بلکه موجود(حقیقى) مى‏شود و تا زمانى که این خود آگاهى‏تداوم داشته باشد او اساسا برخوردار از وجودانسانى خود، یعنى فهم و درک آن نمى‏گردد. لذاآدمى به تمام وجود حداقل در ساحت اندیشه و(عمل آگاهانه)، تعلق به خود و نه هیچ حقیقت‏غیربشرى دارد. با این تفکر دکارتى، خودمختارى بشر اعلام مى‏شود و فاصله‏اى هستى‏شناختى میان تفکر و خودآگاهى انسان باخداوند، جهان طبیعت و حتى بدن مادى خود اوکه از سنخ جوهر مادى است، مطرح مى‏شود ومتفکران بزرگ مغرب زمینى تا کنون سعى درتوجیه امکان ارتباط میان جوهر روحانى وجودبشر (که عین خود آگاهى اوست) از یک سو وجهان مادى و ماورالطبیعه از سوى دیگرنموده‏اند و سرانجام هگل براى خروج از بن‏بست‏«سوبژکتیویسم‏» دکارتى، در قرن 19 با ارائه‏سیستمى مدعى گشت که نه تنها وجود بشر،عین خود آگاهى اوست (زیرا وجود وى تنها درلحظه‏اى که مورد آگاهى قرار گیرد مکشوف وبلکه موجود مى‏گردد) اعتقاد به جهان و حتى‏خدا نیز ریشه در همین تفکر و خودآگاهى بشردارد. به عبارت دیگر به زعم هگل، وجود جهان وخدا تنها در تفکر و با تفکر، فهم مى‏شود پس این‏دو جوهر ریشه در خودآگاهى او دارد یعنى جهان‏و خدا همان وجود و آگاهى بشرى است که درلحظاتى از سیر روح مطلق یا حقیقت هستى دربیرون از وجود شخصى او و یا در درون اوفراافکنده مى‏شود و یا تجلى مى‏کند تا سرانجام‏در ساحت تجلى روح مطلق در خود آگاهى کامل‏بشر به وحدت نهائى و وجودى با آن مى‏رسد.البته بنابر اعتقاد هگل، این انسان که «جان‏جهان‏» و حقیقت هستى است کسى جز همان‏بشر خودآگاه آزاد خود بنیاد عصر جدید غرب که‏با سیر تاریخى و جهانى خود سرانجام در قرن 19در کشور پروس با الهام از محتواى فکرى وتاریخى انقلاب فرانسه و فلسفه ایده‏آلیسم هگلى‏به خود آگاهى کامل رسیده است، نمى‏باشد. بنابرنظریه «وحدت وجود» هگلى، جهان و خدا،وجودى مجرد از بشر ندارند و علم انسان به‏جهان و خصوصا خدا، چیزى جز علم و خودآگاهى او به ساحت وجود بشرى خود، آن هم درمراتب خاصى نمى‏باشد. بر این اساس، تاکیددکارت و هگل و بسیارى از متفکران جریان‏متعلق به فرانسه و خصوصا آلمان براصالت تفکرعقلانى «ایده‏آلیسم‏» و مکتب «راسیونالیسم‏» درتقابل با مکتب «آمپریسم‏» در جهان‏آنگلوساکسون که با تفکر «بیکن‏» تا «هیوم‏» و مابعد، استمرار داشته، مى‏باشد. به این جهت،متفکران دکارتى و هگلى، بجاى تکیه بر تجربه وحس و جهان طبیعت، تاکید اساسى آنها بر عقل،استدلال و جهان بشرى مى‏باشد و برخلاف‏متفکران تجربى مشرب که مخالف و منکر«کلیات‏»، اصل «ضرورت‏»و «جوهر و ذات‏» که‏همگى مفاهیمى عقلانى و غیرتجربى است،مى‏باشند و تنها با موجودات جزئى، ممکن وناقص سر و کار دارند و موجودات و مفاهیم کامل‏و غیر مادى، «کلیات‏» و امور غیرحسى چون‏«ذات‏» و «جوهر» را نفى مى‏کنند، اینان به مفاهیم‏مذکور، از جهت تکیه بر تعقل (در برابر احساس)که مفاد آن مبتنى بر استدلالهاى عقلانى و شبه‏ریاضى و مطالعات پدیدار شناسانه هستى‏شناختى است، اعتقاد دارند، زیرا اعتقاد به‏حجیت عقل و روش استدلالى، مساوى با اعتقادبه مفاهیم و موجودات کلى و مطلق است که تنهابا برهان و استدلال و یا برخى مطالعات فلسفى -تاریخى تقرر مى‏یابد. این فلاسفه در عرصه‏مفاهیم اجتماعى و سیاسى، آرمان طلب و مطلق‏اندیش هستند و در ساحت‏سیاست و جامعه،برخلاف متفکران آمپریست‏به علت ماهیت‏عقلانى خود قائل به لزوم پذیرش پیروى کامل ونوعى سنت‏گرایى مدرن و مطلق اندیشانه‏اجتماعى و سیاسى مى‏باشند. از اینرو در سنت‏فکرى آنها میان مفهوم آزادى و ضرورت و تکلیف‏و اطاعت آزادانه تحت تاثیر اعتقاد به حجیت‏برخى شخصیتها و پاره‏اى مفاهیم ایدئولوژیک(از جمله اعتقاد به ایده روح کلى و مطلق وهمچنین برخى مفاهیم از جمله برترى نژادى وملى) نوعى پیوند و ارتباط فکرى و جذبه‏رومانتیک وجود دارد به نحوى که برطبق نظرآنها خصوصا هگل «آزادى، درک ضرورت است‏»معذلک این جریان فلسفى عقل‏گرایانه علیرغم‏برخى اختلافات فکرى و متدلوژیک با جریان‏فکرى و تجربى جهان آنگلوساکسون، در بنیاد تفکراتشان، اعتقاد به اصالت انسان وخودبنیادى بشر عصر جدید و «اومانیسم‏»وجود دارد و تنها در روش و نحوه تحقق‏حاکمیت و خودمختارى فکرى و سیاسى‏بشر با یکدیگر اختلاف نظر دارند. مطابق‏نظر پیروان دکارت و هگل در مقایسه با متفکران‏آنگلوساکسون، تاکید بر تعقل در برابرتجربه‏گرایى، انقلاب و آزادیخواهى رادیکال وآرمان‏گرایى افراطى در برابر محافظه‏کارى ونظریه اصلاح تدریجى و در عرصه جامعه وسیاست، تکیه بر وحدت و اصالت جامعه در برابراصالت کثرت و فرد، سوسیالیسم و فاشیسم دربرابر لیبرالیسم و سرمایه‏دارى به چشم مى‏خوردو نیز در برخى موارد، اعتقاد پیروان «مارکس‏» و«نیچه‏» و تا حدودى «هگل‏» مبنى بر لزوم‏اطاعت‏پذیرى ایدئولوژیک در برابر آزادى خواهى‏لیبرال و فردگرایى جهان آنگلوساکسون، و درعرصه متدلوژى علمى و اجتماعى، اندیشه اصالت‏کل در برابر اصالت جزء و در نتیجه، اعتقاد به‏تفکر ترکیبى و تعمیمى در برابر تفکر تحلیلى‏فلاسفه تجربى، وجوه اختلاف دو جریان بزرگ‏جهان غرب را بخوبى آشکار و نمایان مى‏سازد.
عقل گرایان با اعتقاد به مفاهیم ذات‏گرایانه و هستى شناختى و باطن گرآیانه درمقابل تفکر ظاهربینانه و سطحى‏نگرحس‏گرایان، به طور خلاصه با تکیه بر نوعى‏تعالى‏طلبى اومانیستى و مطلق‏گرایى شبه‏دینى و رومانتیک در برابر واقع‏گرایى متاثر ازبینش مبتنى بر فلسفه عادى و روزمره و شکاکانه‏و نیز توجه به انقلابات در هم کوبنده و خشن دربرابر روشهاى مسالمت‏جویانه و برخى اصلاحات‏گام به گام و ملایم فلسفه تجربى از یکدیگرمتمایز مى‏گردد.
در ارتباط با مهمترین مسائل سیاسى واجتماعى، متفکران «راسیونالیست‏» به لزوم‏اقتدار و نفوذ و دخالت دولت در زندگى اجتماعى‏و جامعه مدنى تاکید دارند ولى فلسفه تجربى، به‏آزادى و لزوم محدود شدن هر چه بیشتر حوزه‏اقتدار و نفوذ و دخالت دولت در عرصه زندگى‏خصوصى و مدنى مى‏باشد. تفکر جریان اول درقالب رژیمهاى توتالیتر همچون رژیم‏هاى‏کمونیستى و فاشیستى ظاهر گردید، مطابق این‏باور، ظهور پدیده دولت اقتدارگرا در عرصه‏جامعه و کومت‏بشرى از آن رو موجه است که‏دولت مظهر کامل فرد و جامعه و یا نماینده‏تحقق روح کلى و حقیقت جهانى است لذازمام امور جامعه و همه طبقات و آحادمردم مى‏بایست در دستان چنین دولتهاى‏مقتدر قرار گیرد و اگر لازم گردید همه‏گروهها و آحاد مردم مى‏بایست در راه اقتدارچنین دولت تا سرحد خداسازى خود، اقدام‏نمایند. هگل که برخلاف کمونیسم و فاشیسم،اهمیت زیادى براى آزادى و ظهور دولتى‏دمکراتیک قائل مى‏باشد با بینشى رومانتیک و تاحدودى شبه لاهوتى، دولت جدید را در تاریخ وتمدن عصر جدید غرب، آینه تمام نماى تجلى وتحقق ایده کلى و روح مطلق مى‏پنداشت که درراه تحقق آرمان‏هاى غیرجزئى و کلى آن لازم‏است همه اهداف و نیازها و خواستهاى شخصى وجزئى افراد و طبقات گوناگون جامعه مدنى،قربانى مصالح عمومى و تاریخى دولت جدیدشوند تا در سایه تحقق دولت معقول، خود بنیادو آزاد، مراحل تاریخى و فکرى ما قبل نهائى تقرر«خود آگاهى‏» کامل فلسفى که واپسین منزل براى‏وصول به فهم و تحقق به حقیقت هستى مى‏باشدبراى بشر ممکن گردد. البته به زعم هگل، مبانى‏نظرى و تاریخى ظهور چنین دولت معقول،همان نظریه انقلاب فرانسه به اضافه‏سیستم فلسفى هگل در جامعه و حکومت‏پروس در قرن گذشته مى‏باشد.
با وجود چنین روحیه تعالى‏طلبى شبه‏مطلق گرایانه، تمدن غرب به دلائلى‏معرفت‏شناختى و نیز بن‏بست گذرناپذیر«سوبژکتیویسم‏» دکارتى - هگلى و تناقصات‏سیستم‏هاى مابعدالطبیعى و فلسفى غرب درعصر جدید (که در تفکر «کانت‏» با استفاده از هردو جریان فلسفى عقلى و تجربى مغرب زمین به‏صورت تناقضاتى همیشگى و لاینحل با استادى‏تمام، صورتبندى و مطرح گردید و تاکنون درنزدیک به 2 قرن است که در غرب بدون پاسخ‏مانده است)، در قرن حاضر دچار وضعى شکاکانه‏و بحرانى در هر دو جریان فلسفى گشته است. به‏صورتى که هم اکنون با رشد و سیطره روزافزون‏پدیده تکنولوژى و فلسفه‏هاى «نئوپوزیتویستى‏» و«تحلیلى‏»، با نفى دو ساحت متعالى از اندیشه‏یعنى «دین‏» و برخى «فلسفه‏هاى جدیداومانیستى‏» به نوعى انحطاط و افول و بحران روبه تزاید گرفتار شده است چنانکه در زمان حاضربا نفى موضوعیت دین و فلسفه، توسط برخى‏فلسفه‏هاى تحلیلى و نئوپوزیتویستى و اصالت‏دادن به علم جدید - آن هم در وجه کاملا کمى وتکنولوژیک و کاربردى آن - دیگر نشانى ازکمال‏طلبى دینى و یا تعالى‏طلبى شبه‏متافیزیکى برخى از فلسفه‏هاى اومانیستى ازجمله «هگلیانیسم‏» و «مارکسیسم‏» بچشم‏نمى‏خورد. در واکنش به چنین وضعیت‏بحرانى، متفکران مکتب فرانکفورت با تاثیرپذیرى ازاندیشه‏هاى هگل، مارکس، نیچه و فروید وهمچنین برخى متفکران پست مدرن چون‏«فوکو» و «دریدا» با نگاهى انتقادى نسبت‏به‏ماهیت و ایفاى رسالت اندیشه مدرنیته و تفکرفلسفى عصر جدید به نوعى تردید و تشکیک‏مبادرت ورزیده‏اند.
با توجه به مطالب فوق و ظهور بحران درهمه عرصه‏هاى فلسفى، سیاسى و حتى درساحت فلسفه‏هاى علم، نویسنده مقاله حاضر دریکى از آثار خود تحت عنوان «نقش امام‏خمینى(ره) در جهان معاصر» به نکاتى در این‏موارد اشاره کرده است که در اینجا عینا نقل‏مى‏گردد:
«البته لازمه مکتب معتقد به خودبنیادى‏آدمى، (سنت) و شالوده شکنى و مخالفت‏باهر بنیاد غیربشرى است. از اینرو حتى‏مفهوم «پدر» نیز در تفکر عصر جدید،مشمول این نفى قرار مى‏گیرد، چه به عنوان‏خداوند و چه حکومت و یا حتى خانواده درعصر جدید در تحلیل «فروید» (و نیز دراومانیسم یونانى) در واقع توجه به همین‏شالوده شکنى است، تا فرزند، «آزاد» ازقیمومت پدر شود و با قداست زدائى و بدون‏احساس گناه با ما در خود بیامیزد». (8)
از اینرو توجه به (سنت‏شکنى) و تمرد و گناه،یکى از مفاهیم اساسى تفکر و تمدن جدید غرب‏مى‏باشد تا فرد به نوعى «آزادى کامل‏» نائل آید.«آنارشیسم‏» و «نیهلیسم‏»، مرحله نهائى ویژگى‏شالوده‏شکنى و تمرد و طغیان در برابر هر بنیادغیربشرى است. حکومت و جامعه و هر نوع‏«سنت‏» حتى بمعناى اومانیستى نیز در این‏مکاتب مورد نفى قرار مى‏گیرد به نحوى که این‏بشر غربى، مخالف با هر نوع تعین و قید وجودى‏است، از اینرو تنها به «نیستى‏» مى‏اندیشد به‏نحوى که حتى احساس وجود طبیعى نیز او رادچار حساسیت و (احساس) سنگینى و قید وبند فکرى و وجودى مى‏کند. به عبارت دیگراحساس وجود هر چیز حتى جهان طبیعت‏وزیبائیهاى آن او را دچار خستگى و افسردگى‏وجودى مى‏کند تا آنجا که از حضور هستى وحتى زبان، به غیاب نیستى و بیانى مسکوت پناه‏مى‏برد. لحظه به لحظه، مفهوم هستى و نیز زبان،تکیده‏تر مى‏شود تا در نهایت، خواهان محو کامل‏خود و همه چیز مى‏شود. در واقع، «کانت‏» با «نقدعقل نظرى‏» خود به این حدود جانبى تفکربشرى نزدیک شد. احساس این مرز و حد تفکر،او را مجاور با ادراک «محدودیت‏» و «نیستى‏» کرد،چیزى که از اعماق آن، نوعى «نیست انگارى‏»(نیهلیسم) زاده شد. به عبارت دیگر، او با فلسفه‏خود، حدود عدمى و نهائى تفکر عصر جدید غرب‏را مکشوف و عیان ساخت، به نحوى که آغازانحطاط و پایان تفکر غرب در عصر جدید با این‏ایده کانت‏شروع مى‏شود. «هگل‏» با پیوند وجودانسان با جهان و خدا و حتى با بنیاد قرار دادن‏تفکر انسان در توجیه وجود جهان و خدا در صددنفى این نفى و یا خروج از بن‏بست کانتى گردیداما از آنجا که وجود بشر در تفکر دکارتى - هگلى‏چیزى جز خودآگاهى صرف (بشرى) نمى‏باشدلاجرم بشر غربى احساس نوعى «خفقان و تنگنا»در تفکر هگل نمود، چنانکه آدمى با تفکر او درخود و خود آگاهى غلیظش محبوس مى‏گردد،امرى که بعد در تفکر «نیچه‏» به انهدام و بلکه‏«انفجار» و فروپاشى فکرى و روانى او انجامید ودر قرن حاضر در عرصه تفکر و سیاست‏با ظهورکمونیسم و فاشیسم در جنگ جهانى تحقق‏عینى (و تاریخى) یافت. بدین ترتیب تفکرتجربى و رومانتیک، دو جریان فلسفى غرب(جریان‏هاى فلسفى متعلق به جهان‏آنگلوساکسون و فرانسه و آلمان) سرانجام درمتفکرى چون «ویتگنشتاین‏» صورتى یگانه به‏خود گرفت، همچنانکه در تفکر او «نیهلیسم‏» و«رومانتیسم هگلى - دکارتى‏» با تفکر «تحلیلى‏» وواقع‏بینى جهان آنگلوساکسون به هم آمیخت‏به‏نحوى که او نیز احساس تنگنا و فشار و حتى‏جنون در خود مى‏کرد.
البته لازم است در اینجا برخى از آراء انقلابى‏یکى از بزرگترین منتقدین سنت و مدرنیته واندیشه تجدد که در عین حال الهام‏بخش‏بسیارى از متفکران انقلاب کبیر فرانسه وفلاسفه عصر روشنگرى بود یعنى «ژان ژاک‏روسو»، اشاراتى صورت پذیرد. روسو بعنوان‏متفکرى رومانتیک با حاکمیت‏بسیارى از سنن ونهادهاى فرهنگى، تربیتى و سیاسى و مدنى‏زمان خود مخالفت نمود و با طرح «وضع طبیعى‏»در برابر واقعیات و وضع موجود فکرى واجتماعى، وجود برخى سنت‏هاى آمرانه واجبارآمیز باقى مانده از گذشته و همچنین برخى‏دستآوردهاى عصر جدید را بشدت مورد انتقادرادیکال قرار داد و با طرح حقانیت وضع طبیعى‏بشر که در آن، آزادى به نحو کامل و طبیعى (نه‏تصنعى و تحکم‏آمیز آنچنانکه در عصر جدیدملاحظه مى‏شود) تجلى مى‏یابد، نقاط ضعف،تنگناها و تناقضات ناشى از حاکمیت‏سنتها ونهادهاى جامعه فرانسه و اروپا را نمایان ساخت وبا طرح لزوم رهایى بشر از یوغ تمدن متناقض‏زمان خویش که در آن، پیشرفت علم و تمدن درعین قیود و محدودیتهاى بسیار و تضعیف آزادى‏حقیقى مورد نیاز انسان ایجاد کرده بود،انتقاداتى اساسى و تا حدودى ابهام‏آمیز واردساخت.
وى در مورد این وضع متناقض عصر جدیدکه هنوز تحت نفوذ قدرت کلیسا و حاکمان‏مستبد و برخى ارباب قدرت فئودال و نیزسرمایه‏داران نوظهور خرده بورژوا و روشنفکران‏تجددگرا قرار داشت در کتاب معروف خودمى‏نویسد:
«انسان با وجودى که آزاد متولد مى‏شود درهمه جاى دنیا در قید اسارت بسر مى‏برد» (9)
با توجه به آراء انقلابى روسو و برخى دیگرچون «ولتر» و «دیدرو» بتدریج مقدمات فکرى‏ظهور انقلاب بزرگ فرانسه فراهم آمد. روسوبرخلاف امثال ولتر و برخى متفکران عصرروشنگرى که با انتقاد از وضع موجود نسبت‏به‏آینده غرب و تحقق آزادى مبتنى بر اندیشه‏مدرنیته بسیار خوشبین بودند، با نبوغ و تفکرى‏ژرف علاوه بر انتقاد به وضع فکرى و تاریخى‏زمان خود، تیغ تیز انتقاد را متوجه ماهیت وآینده تفکر تمدن غرب نیز نمود.
روسو اعتقاد داشت تمدن غرب نه تنها درزمان وى بلکه در آینده نیز به جهت اعتقاد به‏اندیشه تجدد، آبستن تناقضات و تعارضات‏بحران آفرین خواهد بود که یکى از موارد ظهورتعارضات مذکور در عرصه رابطه انسان بامحیطزیست و جهان طبیعت صورت خواهدگرفت، حقیقتى که با پیش بینى و فراست روسودر قرن حاضر بخوبى قابل مشاهده مى‏باشد. درواقع، روسو با ارائه تفکر انتقادى خود در قرن 18از پیشگامان بزرگ تفکر انتقادى برخى از فلاسفه‏پست مدرن غرب در قرن حاضر مى‏باشد.
ج: تعامل‏«آزادى‏» و«سنت‏»درعرصه سیاست
در برابر ضایعات، هرج و مرج‏ها و حوادث‏ناشى از وقوع انقلابها خصوصا انقلاب فرانسه که‏در برهه‏اى به استقرار حکومت وحشت‏«ژاکوبن‏ها» منتهى گردید عده‏اى به حمایت ازبرخى سنن گذشته و حاکمیت نهادهاى مبتنى براقتدار پرداختند چیزى که بنوعى در قرن 17«هابس‏» را با توجه به اوضاع نابسامان و بحرانى‏انگلیس در زمان خود به شروعیت‏بخشیدن‏حاکمیت‏بى چون و چراى دولتى واداشت. و قبل‏از او «ماکیاول‏» را به واقع‏بینى صرف همراه بانوعى استبداد مدرن سوق داد. این گروه علیرغم‏تفاوتهاى فکرى، در این امر توافق داشتند که درصورت تغییر بنیادین ضعیت‏سیاسى واجتماعى جوامع غربى و نهادهاى اجتماعى وتاریخى، دچار بحران و بى‏ثباتى و ناامنى تاءسرحد نابودى مى‏شوند، لذا با تکیه بر مسئله‏اجتناب‏ناپذیر لزوم اطاعت و تمکین در برابرقدرتها و نهادهاى مدنى بجا مانده از گذشته که‏ضامن دوام و مشروعیت آنها مى‏باشد، نمودند.
در حالى که متفکران طرفدار تحول که‏خواستار بروز انقلابهاى رادیکال در عرصه‏هاى‏سیاسى و اجتماعى و حتى فکرى و فرهنگى‏بودند، تنها به مسئله آزادى و انقلاب‏مى‏اندیشیدند.
گروه محافظه‏کار و طرفدار ادامه حیات‏سنتهاى سیاسى، اخلاقى و فرهنگى گذشته،خواستار تثبیت نظامهاى اجتماعى و فکرى‏بودند از جمله مشهورترین متفکران محافظه کارمى‏توان از «ادموند برک‏» در انگلستان و «توکویل‏»در فرانسه نامبرد. البته این گروه از متفکران‏محافظه‏کار ضمن دفاع از وضع موجود و برخى‏سنن گذشته، خواهان پیشرفتهاى فکرى وتاریخى جدید و برخى تغییرات آرام نیز بودند. به‏عبارت دیگر گروهى از آنها بر خلاف دو گروه‏موافق و مخالف تغییرات بنیادین و رادیکال، به‏طرفدارى از تفکر و تمدن جدید در برخى از ابعادو ایجاد تغییراتى تدریجى به ارائه نظریه‏اى‏بینابین و راهى میانه و متعادل مبادرت ورزیدندتا با تغییرات تحت کنترل، ثبات و تعادل جوامع،دستخوش ناآرامى و خطر قرار نگیرد. چنانچه درآلمان و فرانسه برخلاف نظرات محافظه‏کاران،ظهور فلسفه‏هاى انقلابى و رادیکال منجر به‏ظهور «ناپلئون‏» در فرانسه و «بیسمارک‏» در آلمان‏قرن 19 گشت. در واقع در این کشورها خصوصاآلمان که از متفکران برجسته رادیکال و انقلابى‏که از نوعى خودآگاهى ژرف فلسفى برخوردارند ومردم آن نیز همواره در زندگى فردى و تاریخى‏خود منضبط و سخت کوش هستند با احساس‏پیوند میان سنت و ضرورت با آزادى و تفکر به‏یک نوع ایده‏آلیسم و یا آرمانگرایى اومانیستى وکاملا بشرى چشم دوخته‏اند از اینرو همواره به‏نوعى رومانتیسم فلسفى و سیاسى متمایل‏مى‏باشند هر چند چنین پدیده‏اى که در فرهنگ‏و زندگى آلمانها در قرن 19 کاملا محسوس بودبنا به عللى فکرى و تاریخى در قرن حاضر درحال افول مى‏باشد.
بنابراین باید بیان داشت که بدون اعتقاد به‏یک سلسله سنن ریشه‏دار فکرى و تاریخى، نظام‏مبتنى بر دموکراسى و آزادى - هر چند بیشتر درعرصه نظر تا واقعیت و عمل - قادر به حفظحیات خود و تحقق اندیشه تجدد و پیشرفت‏نمى‏باشد.
همچنانکه در تاریخ جدید مغرب زمین، درانقلاب فرانسه کشمکش طولانى که یک قرن تاتثبیت نظام جدید به طول کشید. نخست‏«ژاکوبن‏»هاى تندرو خواستار نابودى همه سنن ونهادهاى مدنى بجامانده از نظام گذشته بودند و باافول آنها که انقلاب فرانسه را در مسیرسنت‏زدایى کامل و امحاى همه نهادهاى مدنى‏موجود تحت تاثیر برخى آراء فلاسفه عصرروشنگرى چون «روسو»، «ولتر» و «دیدرو»... قرارداده بودند و در صدد ایجاد کشورى کاملا متجددبودند - آن هم با اعتقاد و ایجاد نهادهاى مدنى‏مدرن - و خواستار آن شدند که همه سنن رایج‏کشور و جامعه با یک حرکت‏سهمگین و رادیکال‏از میان برداشته و به این طریق درصدد تغییربنیادین همه امور و حتى اعتقادات و ارزشهاى‏رایج زمان خود بودند اما بعد از شکست و نابودى‏حکومت مبتنى بر وحشت و ترور آنها، فرانسه‏بارها شاهد ظهور و جابجایى چندباره سیستم‏حکومتى خود از شکل جمهورى به امپراطورى ونیز نظام پادشاهى و مجددا به اشکال مذکورگشت تا سرانجام بعد از حدود یک قرن به ایجادنظم و تعادلى در رابطه سنت و آزادى و مدرنیسم‏دست‏یافت.
آرى واقعیت غیرقابل انکار، آن است که ملل‏گوناگون عالم علیرغم تفاوتهاى ملى، نژادى واعتقادى و با وجود دوره‏هاى مختلف فکرى وتاریخى در میان تمدنهاى بزرگ یک سلسله‏«اصول اساسى و عمیق‏» که ریشه در ابعادجاودان، مابعدالطبیعى و انسانى بشر واجتماعات انسانى دارد همواره به چشم مى‏خورد.چنانکه علیرغم مخالفت‏برخى جوامع بشرى‏خصوصا در جهان غرب با آن ارزشها و با وجودتاکید افراطى بر اندیشه تجدد و آزادى‏خواهى ولزوم نابودى سنتهاى فکرى و تاریخى گذشته،باورها و سنن مذهبى و دینى بسیارى تا زمان‏کنونى وجود داشته و در این میان تمدن معاصرغرب با وجود اعتقاد به «مکتب اصالت‏بشر» ومخالفت‏با مذهب و حجیت آن، سرانجام بعد ازتلاشهاى فکرى و تاریخى بسیار در طول چندسده اخیر موفق به حذف حضور آن در صحنه‏زندگى خود نگردید و در این میان تنها اکتفاء به‏این نمود که حوزه و دایره حضور و نفوذ مذهب رامحدود نموده و به صورتى دیگر و هماهنگ بامقتضیات فکرى عصر جدید در آورد که حاصل‏برخى از این تلاشها در تاریخ چند سده گذشته‏ایجاد فرقه‏هاى مذهبى جدید از جمله مذهب‏«پروتستان‏» و «کالونیسم‏» و یا مکاتبى چون‏«دئیسم‏» و دهها مکتب بزرگ و کوچک مذهبى وشبه دینى دیگر در میان فلاسفه عصر جدید وبرخى متکلمان بزرگ دینى بوده است.
پایان سخن:
در گذشته مغرب زمین، بسیارى متفکران‏غربى با تاثیرپذیرى از برخى مفاهیم هستى‏شناختى یونان باستان در ساحت اداره جامعه وحکومت و امتیازات اجتماعى قائل به حفظ ثبات‏سیاسى و برترى و حقانیت موروثى و تغییرناپذیربرخى طبقات بودند. در واکنش به چنین تفکرى،بسیارى متفکران جدید غرب با انکار مفاهیم‏مزبور و تکیه بر ماهیت محسوس و ناسوتى‏طبیعت چون حرکت عمومى جهان و لزوم‏مطالعه «پدیدار شناسانه‏» آن و انکار اعتبار«جوهر» و موضوعیت علم مابعدالطبیعه نمودند ونتیجه آن، ظهور جهان‏شناسى جدید و نظریه‏دموکراسى، برابرى و خصوصا اندیشه آزادى‏همراه با گسترش مکتب اومانیسم گشت. تحقق‏چنین نگرشى و نظرات جدید در غرب به تدریج‏پیدایش و تکوین جامعه مدنى که بدون اعتقاد به‏مفاهیم مذکور خصوصا نظریه دموکراسى و آزادى‏هرگز ممکن نمى‏گشت منتهى گردید. از سوى‏دیگر فلاسفه راسیونالیست غرب با اصالت دادن‏به تعقل در برابر روش تجربى و مبتنى بر یک‏سلسله براهین عقلانى و شبه ریاضى و نیز برخى‏مطالعات هستى‏شناختى پدیدار شناسانه ضمن‏تاکید فراوان بر مسئله خود آگاهى بشر و درنهایت مکتب اصالت‏بشر که مورد اعتقاد فلاسفه‏تجربى نیز بود - البته با نگرشى خاص به آن -اندیشه و خودآگاهى بشر جدید را مبناى وجودخود و حتى جهان طبیعت و نیز عرصه‏مابعدالطبیعه قلمداد نمود و به این وسیله درصدد انطباق و تطبیق و حتى اینهمانى جهان‏ماورالطبیعه با خود آگاهى بشر عصر جدید بر آمدکه حاصل آن در عرصه جامعه و سیاست، تکیه برآزادى انسان از یوغ هر نوع حکومت غیر بشرى‏بود و از سوى دیگر به علت آزادى و خودآگاهى‏بشرى از هر نوع اعتقاد غیربشرى در کنار خودآگاهى «خفه و تنگ‏» دکارتى - هگلى(سوبژکیتویسم) - به علت ماهیت محدودیت عقل‏اومانیستى بشر - ناگزیر تاکید بر لزوم همراهى‏نوعى احساس تکلیف و اطاعت‏پذیرى در کناراعتقاد به آزادى فکرى و نفسانى بشر در قالب‏ظهور دولت اقتدارگرایانه نمود و به این ترتیب درتفکر فلاسفه راسیونالیست، رمانتیک و رادیکال‏مغرب زمین آزادى با ضرورت و برخى سنتهاى‏شبه دینى و امانیستى کلاسیک جهان غرب‏همراه با پذیرش نوعى اقتدار و استبداد آزادانه وخود خواسته بهم آمیخت که حاصل آن تحقق‏اقتدار مطلق‏گرایانه در برخى کشورهاى غرب درقرن حاضر گردید. با توجه به مفاد این دو جریان‏بزرگ فلسفى و فکرى مغرب زمین، تمدن وجهان غرب که در آغاز اصرار بر نفى تمام سنن وباورهاى متعلق به گذشته در همه عرصه‏هاى‏هستى‏شناسى، جهان‏شناسى و انسان‏شناسى‏داشت‏سرانجام بعد از تجربه کشمکشهاى‏طولانى و تاریخى، نظریه طرفدارى از اندیشه‏آزادى مطلق و نظریه سنت‏گرائى و بازگشت‏به‏برخى از میراث فکرى گذشتگان بر اثر ظهوربحرانهاى بزرگ فلسفى، اخلاقى، سیاسى و حتى‏علمى و زیست‏محیطى در قرن حاضر سرانجام‏دریافت که بدون برخى باورها و سنن فکرى واخلاقى و سیاسى که از شرایط تحقق آزادى‏معقول و متعادل و موجب سلامت و حیات‏نیرومند و متعادلتر جوامع مدنى مدرن مى‏باشدقادر به حفظ و ادامه حیات خود نمى‏باشد. ازاینرو در شرایط حاضر، اندیشمندان غربى‏علیرغم پیوند و ارتباط اومانیستى و ناسوتى‏میان آزادى و سنت در عصر جدید در پى ظهورچالشهاى گوناگون خصوصا در عرصه اداره جوامع‏انسانى بدنبال انطباق و پیوند حقیقى و متعادل(نه آنچنانکه در عصر جدید صورت پذیرفت)میان برخى اصول و سنن ما بعدالطبیعى واساسى تاریخ انسان که ریشه در معنویت و تمدن‏چند هزار ساله زندگى انسانها دارد با نظرات ومفاهیم پایه‏اى جوامع مدنى مدرن و پیشرفته‏امروز چون آزادى، دموکراسى. حاکمیت قانون وتوسعه همه جانبه انسانى و مادى برآمده‏اند. اماعلیرغم نیاز به تحقق این امر خطیر برخى‏متفکران پست مدرن و منتقد غربى زنگ خطر رادر غرب به صدا در آورده‏اند که براى تحقق این امر حیاتى و جهانى مى‏بایست‏به بیرون از تفکر وتمدن غرب چشم دوخت زیرا فلسفه اومانیستى غربى به علت ظهور برخى بن‏بست و بحرانهاى فراگیر فکرى و تاریخى، فاقد اصول هستى‏شناسى بنیادین براى تحقق چنین رسالت‏بزرگى است.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‏نوشت‏ها:
1- مسائل مدرنیسم و مبانى پست مدرن - ارغنون 11و 12 - ص 138.
2- آنچه من هستم، ژان پل سارتر، ترجمه مصطفى‏رحیمى.
3- تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم، راسل، ترجمه‏دریابندرى، ص 317.
4- حدسها و ابطالها، کارل پوپر، ترجمه آرام ص 237.
5- علم به کجا مى‏رود، ماکس پلانگ ترجمه آرام ص‏271.
6- همان ص 273.
7- فلسفه تحلیلى (ارغنون - 7 و 8) مقاله «دو حکم‏جزمى تجربه‏گرایى‏»، کواین، ترجمه بدیعى.
8- نقش امام خمینى(ره) در جهان معاصر، نعمت‏اله‏باوند صفحات 66-64.
9- قرارداد اجتماعى، ژان ژاک روسو، ترجمه‏زیرک‏زاده، ص 36.
فصلنامه کتاب نقدشماره 9