با توجه به آیات 13 و 14 سورة یس رسولان فرستاده شده به قریة انطاکیه چه کسانی بودند و سرنوشت آن ها و قومشان چه شد؟
بر اساس این آیات ابتدا دو نفر که نام آن مشخص نشده است از طرف خدا یا حضرت عیسی(ع) برای هدایت قریة انطاکیه فرستاده شدند ولی آنان را تکذیب کردند سپس یک نفر به نام شمعون به آن دو اضافه شد و هر سه نفر برای تبلیغ به آنجا اعزام شدند. ولی باز آنان را تکذیب کردند و مورد ضرب و ستم قرار دادند. در نهایت مردی از اقصی المدینه (مکان دور دست شهر) به نام حبیب نجّار شتابان آمد و گفت: ای قوم! از این فرستادگان تبعیت کنید.
در روایت پیامبر(ص) آمده است که: "صدّیقون سه نفر بودند: حبیب نجّار (مؤمن آل یس) که گفت "اتبعو المرسلین..."، حزقیل (مؤمن آل فرعون) و علی ابن ابی طالب(ع) که از بقیه برتر است".
داستان از این قرار بود که حضرت عیسی دو نفر از حواریّین خود را به شهر انطاکیه فرستاد. آنان پیر مردی را دیدند که گوسفند می چرانید و اسم او حبیب بود. آن دو سلام کردند، پیرمرد گفت: شما چه کسی هستید؟گفتند: ما فرستادة حضرت عیسی هستیم. آمده ایم شما را به عبادت خدا دعوت کنیم و از عبادت بت ها منع کنیم. پیر مرد گفت: آیا معجزه ای هم دارید؟ گفتند: آری،ما به اذن خدا مریض را شفا می دهیم و نابینا را بینا می کنیم. پیر مرد گفت: من پسر بیماری دارم که مدتها است زمین گیر است. آنان پسر را شفا دادند. این خبر بین مردم شهر منتشر شد و بیماران زیادی به دست آنان شفا یافتند تا این که این خبر به پادشاه رسید.
آنان را طلب کرد و به آنان گفت: برای چه به این جا آمده اید و کیستید؟ گفتند: ما فرستادگان عیسی هستیم. آمده ایم شما را به خدا پرستی دعوت کنیم. پادشاه گفت: بلند شوید و بروید تا دربارة شما تصمیم بگیرم.
مردم آنان را گرفتند و مورد ضرب و شتم قرار دادند و حبس کردند. حضرت عیسی، شمعون را که رئیس حوارییون بود برای یاری آنان فرستاد. او به صورت ناشناس وارد شهر شد و با اطرافیان شاه آشنا شد و کم کم با پادشاه صمیمی شد. بعد از مدتی به شاه گفت: شنیده ام دو نفر بی گناه را حبس کرده ای و آنان را کتک زده ای.
آنان را بیاور، ببینیم چه می گویند؟ آنان را آوردند، پس از گفتگوها پسری را که چشم نداشت آوردند. آن دو نفر او را بینا کردند. شمعون به شاه گفت: آیا خدای تو می تواند این کار را بکند؟ او گفت: از خدای من هیچ کاری ساخته نیست. پس شاه ایمان آورد و مردم زیادی نیز ایمان آوردند.
مورخ معروف ابن اسحاق گفته است پادشاه لجاجت کرد و دستور قتل آنان را صادر کرد. در این حال حبیب نجار که شخصیتی معروف بود شتابان آمد تا آنان را نجات دهد. وی با مردم به سخن پرداخت و آنان را نصیحت کرد.