جليل تارى
چكيده
واقعه مهم غديرخم، از طريق روايات شيعه و سنى، به طور متواتر نقل شده است و در اصل وقوع آن هيچ ترديدى نيست. پس بايد به اين پرسش پاسخ داد كه چه عواملى سبب شد تا پس از رحلت پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)، مردم، بخصوص انصار، بدون توجه به واقعه غدير خم، در سقيفه اجتماع كردند و اقدام به تعيين جانشين براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)نمودند؟
اين مقاله، با استناد به متون معتبرتاريخى و با ريشه يابى وقايع، از هنگام بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) تا واقعه غديرخم، و پس از غديرخم تا رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و تشكيل سقيفه، سعى نموده است تا تصوير روشنى از علل ناديده گرفتن واقعه غديرخم و تجمع انصار در سقيفه ارائه نمايد.
مقدّمه
حديث غدير، از جمله روايات متواتر است2 كه شيعه و سنى در اصلِ آن اتفاق نظر دارند. بر وفق اين حديث، پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)در سال دهم هجرى، پس از انجام مراسم حجة الوداع، در روز هجدهم ذى حجّه، در مكانى به نام غديرخم، دستور توقف دادند و پس از قرائت خطبه اى طولانى، فرمودند: «من كنتُ مولاه فعلىٌّ مولاه»; هر كس من مولاى او هستم، پس على نيز مولاى اوست.
در تحقق اين واقعه مهم هيچ ترديدى وجود ندارد و با توجه به صراحت سخنان رسول گرامى اسلام و قراين بى شمار حاليّه و مقاليّه، بسيار واضح است كه مراد از مولا، همان ولى و جانشين است و گمان نمى رود كه با وجود آن همه ادلّه و شواهد روشن، هيچ محقق بى غرض و منصفى، كم ترين تشكيكى در اين باره بنمايد.
پس در اين جا اين سؤال اساسى مطرح مى شود كه چرا پس از رحلت رسول گرامى اسلام، در حالى كه تنها دو ماه و چند روز از واقعه مهمّ غدير خم گذشته بود، مردم همه چيز را از ياد بردند؟ و مهم تر از همه، اينكه چرا انصار، كه سابقه اى بسيار درخشان در اسلام داشتند و در راه تعالى و پيشرفت اسلام، از بذل جان و مال خويش دريغ نكرده بودند، پيش از همه در سقيفه اجتماع كردند و به دنبال تعيين جانشينى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله)بودند؟!
از اين مهم تر آنكه در بسيارى از رواياتى كه از طريق شيعه و سنى نقل شده است: «عباس بن عبدالمطلب (عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله))، در آخرين لحظات حيات پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)، از آن حضرت مى پرسد كه پس از آن حضرت، آيا ولايت امر، در خاندان ما مى باشد؟ اگر در خاندان ماست اين را بدانيم و اگر نيست، درباره ما به ديگران سفارش شود.»3
اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به دستور وحى، على(عليه السلام) را به جانشينى خود منصوب كرده اند، ديگر اين سؤال، آن هم از طرف نزديك ترين افراد به پيامبر(صلى الله عليه وآله)، چه معنايى مى تواند داشته باشد؟
اين يك سؤال بسيار مهم و اساسى است كه جوابى مستند و قانع كننده مى طلبد، و نمى شود فقط با جملاتى شعارگونه و ادبى به آن پاسخ گفت.
براى اينكه پاسخى كاملا مستند به اين پرسش داده شود، لازم است با نگاهى گذرا به بعضى از حوادث پس از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله)تا ماجراى سقيفه، به ريشه يابى آن بپردازيم.
وقايع پس از بعثت تا غديرخم
1. دلايل مهاجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله)به مدينه
پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) در آغاز نبوّت خويش، با دشمنان سرسختى از قريش روبه رو گشت، و با آن همه تلاش طاقت فرسايى كه انجام داد، فقط موفق شده بود عدّه اندكى از آنان را به اسلام هدايت كند، كه بيشتر اين افراد نيز از طبقه ضعيف جامعه بودند و عموم ثروتمندان و زورمداران، با سرسختى و جديّت در مقابل پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايستاده بودند. آنان كه در راه سركوب و ريشه كن كردن اين آيين مقدس، از هيچ كوششى دريغ نمى كردند، آن چنان عرصه را بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)تنگ كرده بودند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)براى مسلمانان چاره اى جز مهاجرت به سرزمين هاى ديگر نيافت.
پيامبر اكرم در راه تبليغ دين خدا هرگز كوتاه نيامده بود و از كم ترين فرصت ها بيش ترين بهره را مى برد. در همين راستا در ملاقاتى كه با بعضى از بزرگان يثرب (مدينه) داشت، آنان را به اسلام دعوت كرد و آنان نيز اسلام را پذيرفتند و با پيامبر عهد و پيمانى بستند كه به بيعة النسا (بيعت زنان) معروف گشت. شايد دليل اين نامگذارى بدين سبب بود كه اين بيعت شامل جنگ و قتال نمى شد.4

مشركان قريش سرانجام براى ريشه كن كردن اسلام تصميم به قتل پيامبر(صلى الله عليه وآله) گرفتند، اما پيامبر با وحى الهى از نقشه آنان آگاه شد و تصميم گرفت تا به طور مخفيانه و شبانه از مكه خارج شود و به سوى مدينه مهاجرت نمايد، و براى آن كه مشركان قريش از خروج پيامبر(صلى الله عليه وآله)آگاه نگردند از على(عليه السلام)خواست تا در بستر آن حضرت بخوابد و على(عليه السلام) نيز براى حفظ جان پيامبر(صلى الله عليه وآله)حاضر شد تا جان خويش را فداى جان پيامبر كند; بنابراين، با آرامش قلبى تمام، در بستر پيامبر خوابيد و با ايمان راسخى كه داشت، لحظه اى دچار ترديد و ترس و وحشت نگرديد و خود را در آغوش خطرى انداخت كه مى دانست تا چند لحظه ديگر مورد هجوم نيزه هاى دشمنان قرار خواهد گرفت.5 پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز موفق شد در اين فرصت، از مكه خارج شود و به سوى مدينه مهاجرت نمايد.
2. حوادث پس از مهاجرت و نقش انصار در حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در هر صورت، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به مدينه مهاجرت نمود. پس از مهاجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله)به مدينه، انصار استقبال شايانى از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و ديگر مهاجران نمودند و حاضر شدند در راه حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دين خدا، در مقابل سرسخت ترين و كينه توزترين دشمنان، يعنى مشركان قريش، بايستند و انصافاً در اين راه از هيچ كوشش و ايثارى دريغ نورزيدند. قرآن كريم نيز در سوره حشر،6 به ايثار و فداكارى آنان اشاره مى كند و آن را مى ستايد.

پس انصار در راه حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) حاضر شدند تا براى پيشرفت اسلام، پنجه در پنجه مشركان قريش بيندازند و خود را درگير جنگ هايى سخت و خونين با آنان نمايند. اين گروه در نخستين درگيرى با مشركان قريش، در جنگ بدر ـ كه جنگى نابرابر بود ـ موفق شدند حدود 70 تن از مشركان قريش را به هلاكت برسانند كه عموماً از سران قريش بودند.7 همچنين 14 تن از مسلمانان در اين جنگ به شهادت رسيدند كه 8 تن آنان از انصار بودند.8

پس از جنگ بدر، طولى نكشيد كه جنگ اُحد پيش آمد. در اين جنگ نيز مسلمانان موفق شدند 23 تن از مشركان را به هلاكت برسانند، ولى سهل انگارى عده اى از مسلمانان كه بر روى تپه «عَيْنَيْن» مستقر بودند، سبب شد تا حدود 70 تن از مسلمانان به شهادت برسند.9

به طور معمول در فاصله بين جنگ هاى بزرگ، سرايا و غزوات ديگرى نيز پشت سر هم اتفاق مى افتاد.

سپس در سال پنجم هجرى،10 تمام دشمنان اسلام، دست به دست هم دادند و با ده هزار نيرو و به منظور ريشه كن كردن اسلام، مدينه (موطن انصار) را مورد محاصره قرار دادند، به گونه اى كه ترس و وحشت مدينه را فرا گرفته بود. اين جنگ كه جنگ خندق يا احزاب ناميده شد، با رشادت و شجاعت مولا على(عليه السلام) كه با ضربتى تاريخى، عَمروبن عبدوَد، قهرمان عرب را به هلاكت رساند، به نفع مسلمانان تغيير كرد و سرانجام به خاطر طوفان و بارش شديد باران، ترس و وحشت فراوانى در دل مشركان افتاد و آنان از محاصره مدينه دست كشيدند.11

در مجموع، پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از مهاجرت به مدينه، در طول اين 10 سال، درگير 74 جنگ، اعم از غزوه و سريّه شدند،12 كه در اين نبردها انصار نقش بسيار مهمى داشتند و مى توان گفت: موفقيت و گسترش اسلام در سايه كمك هاى انصار بود و در اصل، به خاطر همين كمك ها و نصرتى كه آنان در راه پيشرفت اسلام نمودند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) آنان را انصار ناميد.

تعداد مسلمانان روزبه روز افزايش مى يافت. در اين ميان، بعضى واقعاً به حقّانيت اسلام پى مى بردند و مسلمان مى شدند، ولى عده اى نيز بودند كه به دليل قدرت يافتن اسلام و يا به دليل منافعى كه مسلمان شدن برايشان داشت، مسلمان مى شدند.

سرانجام در سال هشتم هجرى مكّه به دست مسلمانان فتح شد و اسلام در جزيرة العرب گسترش يافت. اهل مكّه كه در برابر عظمت سپاهيان اسلام شگفت زده شده بودند، چاره اى جز مسلمان شدن نداشتند.13 در اين زمان تعداد مسلمانان از لحاظ كمّى به اوج خود رسيده بود، ولى از لحاظ كيفى وضع خوبى نداشت و به غير از عده اى كه از عمق وجودشان به اسلام ايمان آورده بودند و در برابر فرمان خدا و رسولش مطيع محض بودند، تعداد زيادى از آنان را مى توان مسلمان مصلحتى دانست.

با افزايش تعداد مسلمانان، انصار ديگر تنها گروه مسلمان جزيرة العرب نبودند، بلكه فقط تعدادى اندك بودند كه در ميان جمعيت عظيمى از مسلمانان قرار داشتند، اما پيامبر(صلى الله عليه وآله)همواره از انصار قدردانى مى كردند و آنان را مورد حمايت بى دريغ خويش قرار مى دادند، زيرا آنان در حمايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن لحظات سخت، از هيچ تلاش و كوششى دريغ نكرده بودند و نيز اين افراد عموماً اسلام و ايمانشان ريشه دار بود، چون سال ها در كنار پيامبر(صلى الله عليه وآله) از تعاليم آن حضرت بهره مند شده بودند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اواخر عمر شريفشان سفارش هاى اكيدى درباره انصار مى نمودند، چنان كه در اين باره فرمودند: «انّهم كانوا عَيْبتى التى اويتُ اليها فَاَحسِنوا الى مُحسِنهم و تَجاوَزوا عَن مُسيئِهم»;14 «انصار موضع اطمينان و سرّ من بودند كه من بدان پناهنده شدم، پس به نيكوكار ايشان نيكى كنيد و از بدكارانشان درگذريد.» انصار نيز به اين عنايت ها و حمايت هايى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)از آنان مى كرد بسيار دلگرم بودند.
چگونگى ابلاغ وحى درباره جانشينى حضرت على(عليه السلام)

پس از نازل شدن سوره (اذا جاءَ نصرُ اللّهِ...)،15 سخنانى از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)شنيده شد كه خبر از نزديك بودن وفاتش مى داد;16همچنين در حجة الوداع، در بعضى از سخنانش به صراحت و در بعضى ديگر با تلويح، نزديك بودن وفات خود را اعلان مى نمود.17 اين مطلب به طور طبيعى مى توانست اين سؤال را در اذهان ايجاد كند كه پس از پيامبر چه كسى زمام امور مسلمانان را به دست مى گيرد و چه خواهد شد؟ ظاهراً هر حزب و گروهى مايل بود كه خليفه رسول خدا از ميان آنان باشد و شايد خود را سزاوارتر نسبت به اين امر مى پنداشتند و به آن مى انديشيدند.

اگرچه پيامبر(صلى الله عليه وآله) درباره لياقت و جانشينى على(عليه السلام) در مجالس و محافل مختلف سخن به ميان آورد،18 ولى اين سخنان عموماً در اجتماعات بسيار محدودى مطرح شده بود، اما در غدير خم، اين وحى الهى بود كه به همه توهمات پايان داد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مكلّف ساخت تا على(عليه السلام) را به جانشينى منصوب و معرفى كند. پس از نزول وحى، پيامبر اكرم به دنبال يافتن فرصت مناسبى بود تا آن را به مردم ابلاغ كند، اما با توجه به شناخت و بصيرتى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از جامعه مسلمانان آن زمان داشت، اوضاع را براى ابلاغ اين وحى مناسب تشخيص نمى داد و سعى مى كرد تا زمينه را آماده سازد و يا فرصت مناسب ترى براى اين امر پيش آيد تا بتواند وحى الهى را به مردم ابلاغ كند. البته بايد به اين نكته توجه داشت كه وحى الهى، به طور كلى مسئله جانشينى على(عليه السلام)را مطرح كرده بود و چگونگى ابلاغ آن در اختيار خود پيامبر(صلى الله عليه وآله)بود.19 پس مطلبى كه در بعضى از روايات20 ذكر شده مبنى بر تأخير پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ابلاغ وحى، هرگز به معنى كوتاهى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در ابلاغ وحى نيست; چنانكه شيخ مفيد نيز در اين باره مى گويد: «قبلا وحى بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)نازل شده بود، ولى وقت ابلاغ آن معين نگرديده بود و پيامبر(صلى الله عليه وآله)به دنبال يافتن وقت مناسبى براى آن بود، و هنگامى كه به غدير خم رسيدند آيه تبلغ نازل شد.»21

اين مطلب كه قبلا بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)وحى نازل شده بود و پيامبر(صلى الله عليه وآله) ابلاغ آن را به وقت مناسب ترى موكول مى كرد، به وضوح از خود آيه تبليغ،22 قابل فهم است; زيرا اين آيه مى فرمايد: «اى رسول! آنچه كه بر تو نازل شده بود را ابلاغ كن» و سپس تهديد مى كند كه «اگر اين كار را انجام ندهى رسالتش را انجام نداده اى.» پس مى بايست قبلا بر آن حضرت مطلبى نازل مى شد، تا در اين آيه بفرمايد: «آنچه بر تو نازل شده بود را ابلاغ كن» و از تهديدى كه در آيه وجود دارد نيز مى توان فهميد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)بنا به عللى، ابلاغ آن را به بعد موكول مى نمود. اين آيه سپس مى فرمايد: (واللّهُ يعصِمُكَ مِنَ الناس); و خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم نگاه مى دارد.

با دقت در اين آيه، و روش پيامبر(صلى الله عليه وآله)در ابلاغ وحى، اين پرسش مطرح مى گردد كه در جامعه اسلامى آن زمان چه مى گذشت و چه جوّى در ميان مسلمانان حاكم بود كه سبب شد تا پيامبر(صلى الله عليه وآله)ابلاغ وحى را به زمانى ديگر موكول كند؟ اگر به اين پرسش به خوبى پاسخ داده شود، مى تواند بسيارى از ابهامات موجود در اين زمينه را برطرف سازد و ما را به موقعيت اجتماعى و سياسى مسلمانان در آن زمان واقف گرداند.

اكنون در پاسخ به اين پرسش، نكات قابل توجهى از مسائل سياسى ـ اجتماعى آن زمان را مورد بررسى قرار مى دهيم:
1. وجود تعداد بسيارى تازه مسلمان:

اگرچه تعداد مسلمانان در اواخر دوران رسالت به اوج خود رسيده بود، ولى بيش تر اين تعداد را تازه مسلمانان تشكيل مى دادند كه البته بايد گفت: كم نبودند كسانى كه از ايمانى مستحكم و استوار برخوردار بودند، ولى اين تعداد در برابر جمعيت عظيم مسلمانان چندان زياد نبودند، و بيشتر اين تازه مسلمانان، از ايمان عميق و ريشه دارى بهره مند نبودند.23 چون عده اى به خاطر منافعى كه مسلمان شدن برايشان داشت، اسلام را پذيرفتند و عده اى ديگر، چون در اقليّت قرار گرفته بودند، به ناچار اسلام اختيار كردند و بعضى ديگر نيز كه تا آخرين حدّ ممكن، در برابر اسلام ايستادگى كرده بودند و ديگر توان مقابله با اسلام را نداشتند، شيوه ديگرى را برگزيدند كه از آن جمله، مى توان از ابوسفيان و اطرافيانشان كه جزو طُلقا در فتح مكه بودند، نام برد. بديهى است ابلاغ چنان امر عظيمى در ميان اين جمعيت، مشكلاتى را به همراه خواهد داشت.
2. وجود منافقان در ميان مسلمانان

يكى از بزرگ ترين مشكلات پيامبر(صلى الله عليه وآله)در طى سال هاى رسالتش، وجود منافقان در ميان مسلمانان بود. اين گروه كه در ظاهر مسلمان بوده، ولى در باطن هيچ اعتقادى به اسلام نداشتند، در فرصت هاى مناسب، ضربه خويش را به اسلام وارد مى ساختند و سبب گمراهى ديگران نيز مى شدند.

قرآن كريم، در سوره هاى متعددى، همچون بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، عنكبوت، توبه، احزاب، فتح، حديد، حشر و منافقون به اين مسئله پرداخته است و با شديدترين عبارات از آنان سخن گفته است. در مجموع 37 مرتبه فقط از ريشه كلمه نفاق در قرآن استفاده شده است.

اين افراد كه در جنگ احد، يك سوم مسلمانان را به خود اختصاص داده بودند، به سركردگى عبدالله بن اُبى از جنگ كناره گرفتند و سبب تفرقه در سپاه اسلام شدند كه سوره منافقون در شأن اين افراد نازل شده است.24اكنون جا دارد كه اين مسئله را مطرح كنيم كه در زمانى كه اسلام طرفداران چندانى نداشت و از اقتدار چندانى نيز بهره مند نبود و انگيزه چندانى نيز براى پنهان كردن اعتقادات نبود، اين گروه ،يك سوم مسلمانان راتشكيل مى دادند، حال معلوم است كه در زمان اقتدار كامل اسلام و فراگير شدنش، اين تعداد به چه ميزان زيادى مى توانست افزايش يابد.

پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) همواره با اين گروه مشكل داشت، اينان به يقين در حجة الوداع نيز همراه پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند و از لحاظ فكرى نيز معلوم بود كه اين افراد هرگز راضى به جانشينى على نخواهند شد و به توطئه مى پردازند و جامعه اسلامى را به هرج و مرج مى كشانند و به اين سبب، اصل اسلام و قرآن به خطر مى افتد، پس جا دارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين امر نگران و خائف باشد.

اصل وجود منافقان، تا آخرين لحظات حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله)، امرى غيرقابل انكار است، حتى عمر پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، وفات يافتن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را انكار مى كرد، مى گفت: «گروهى از منافقان گمان مى كنند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مرده است.»25 همچنين بعضى از نقل هاى تاريخى، كسانى را كه نسبت به امير بودن اسامه به خاطر جوان بودنش اعتراض مى كردند، «گروهى منافق» ذكر كرده اند.26

اين جماعت، در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) از خطرناك ترين دشمنان آن حضرت به شمار مى آمدند، اما معلوم نشد كه پس از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله) و جانشينى خلفاى سه گانه، چگونه اين گروه به يكباره محو شدند و ديگر مشكلى براى حاكمان به شمار نمى آمدند! آيا اين جماعت پس از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)همگى برگشته و يكباره مسلمان شده بودند؟! يا اين كه با آنان مصالحه شده بود؟! و يا اين كه كسانى بر سر كار آمده بودند كه ديگر مشكلى با آنان نداشتند؟!
3. كينه توزى بعضى نسبت به على(عليه السلام)

يكى از خصلت هاى بارز عرب كينه توزى است.27 با توجه به سابقه على(عليه السلام) در جنگ هاى متعدد، و افرادى كه در آن جنگ ها به دست على(عليه السلام)كشته شده بودند، و در اين زمان، اقوام همان افراد، جزو جمعيت عظيم مسلمانان بودند، بديهى است كه اين افراد كينه اى ديرينه از على(عليه السلام) در دل خود داشته باشند و هرگز راضى به جانشينى او نباشند.

تصور اين كه اين افراد ديگر مسلمانان شده بودند و گذشته ها را فراموش كرده بودند، ناشى از عدم شناخت خوى عربى، بخصوص عرب آن زمان است. به عنوان نمونه: وقتى سوره منافقون نازل شده بود و عبدالله بن ابىّ (رئيس منافقان) رسوا گشت، پسر عبدالله بن ابىّ از پيامبر خواست تا خودش، پدرش را به هلاكت برساند. وى گفت: نمى خواهم ديگرى او را به قتل برساند، تا من كينه او را در دل بگيرم.28

در صدر اسلام، نمونه هاى بسيارى در اين باره مى توان يافت، ولى كافى است در همين يك نمونه، تأمل شود تا معلوم گردد چگونه يك فرد حاضر است تا با دست خويش پدرش را به قتل برساند، ولى حاضر نيست ديگران اين كار را انجام دهند، تا مبادا كينه ديگران را در دل بگيرد. پس با اين مطلب مى توان فهميد كه چرا عده اى، كينه على(عليه السلام) را در دل داشتند.
4. وجود تفكرات جاهلى مبنى بر جوان بودن على(عليه السلام)

عده اى به خاطر طرز تفكر جاهلى، هرگز حاضر به اطاعت از يك جوان كم سن و سال نبودند و حتى صِرف امارت يك جوان را براى خود ننگ مى دانستند. به عنوان نمونه، ابن عباس مى گويد: در زمان خلافت عمر، روزى با عمر مى رفتم، او به من رو كرد و گفت: «او (على) از همه مردم نسبت به اين امر سزاوارتر بود، اما ما از دو چيز مى ترسيديم: يكى اين كه او «كم سن بود» و ديگر اين كه به فرزندان عبدالمطلب علاقه مند بود.»29

نمونه ديگر: پس از كشاندن على(عليه السلام)به مسجد براى بيعت با ابوبكر، ابوعبيده وقتى ديد على(عليه السلام) هرگز حاضر نيست تا با ابوبكر بيعت كند، رو به على(عليه السلام) كرد و گفت: «تو "كم سنّ" هستى و اينان مشايخ قوم تو هستند و تو، همانند آنان شناخت و تجربه ندارى، پس با ابوبكر بيعت كن و اگر عمرت باقى باشد، به خاطر فضل و دين و علم و فهم و سابقه قرابتت، سزاوار اين امر هستى.»30 پس اگرچه على را شايسته اين امر، و يا حتى سزاوارتر از همه مى دانستند، ولى نمى توانستند قبول كنند كه يك جوان بر آن ها امير باشد.

اين موضوع را در لشكر اسامة بن زيد، هم مى توان ديد: وقتى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)اسامه جوان را به سرپرستى سپاهى برگزيد كه مشايخ قوم نيز در آن بودند، عده اى نسبت به اين انتخاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)اعتراض كردند. وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين اعتراض باخبر شد، غضبناك شد و بر منبر رفت و فرمود: شما قبلا درباره پدرش نيز اعتراض كرده بوديد، در حالى كه هم او و هم پدرش لياقت امارت داشته و دارند.31

البته از جهتى مى توان ريشه اين امر را در حسادت دانست، چون اين عدّه، وقتى مى ديدند يك جوان، مانند على(عليه السلام)اين همه لياقت و شايستگى دارد و نزد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از محبوبيّت بسيارى برخوردار است، و همين فرد، پس از رسول خدا امير آنان خواهد بود، به شدّت نسبت به آن حضرت حسادت مىورزيدند.
5. نداشتن انقياد كامل گروهى از مسلمانان در برابر دستورات پيامبر(صلى الله عليه وآله)

در ميان مسلمانان افرادى بودند كه اطاعت آنان از پيامبر(صلى الله عليه وآله)مشروط بود; يعنى تا زمانى كه اطاعت از پيامبر(صلى الله عليه وآله)ضررى برايشان نداشت، حرفى نداشتند، ولى اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) دستورى مى داد كه باب ميل آنان نمى بود و يا آنان با عقل قاصر خود، قادر به درك آن نمى بودند، اقدام به مخالفت آشكار يا پنهان مى نمودند. نمونه آن، مخالفت عده اى از مسلمانان در انجام بعضى از مراسم حجة الوداع است: پيامبر(صلى الله عليه وآله)در حين مراسم حج فرمودند: هركس با خودش قربانى ندارد حجّش را به عمره تبديل كند و آنان كه قربانى همراه دارند بر احرام خويش باقى باشند. عدّه اى اطاعت نمودند و عده اى ديگر مخالفت كردند،32 كه يكى از آن مخالفان، شخص عمر بود.33

از ديگر شواهد اين مطلب مى توان به اعتراض عمر در صلح حديبيه اشاره كرد.34 نمونه ديگر، اعتراض عده اى از مسلمانان به انتخاب اسامه، به فرماندهى سپاه بود،35 كه نه تنها به آن اعتراض كردند، بلكه از همراهى با سپاه نيز امتناع مى كردند; يعنى با اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)دستور اكيد مى دادند كه مهاجران و انصار بايد به همراه لشكر اسامه از مدينه خارج شوند، با اين وجود، افرادى از همين به اصطلاح سران مهاجر از اين امر سرپيچى مى كردند و به بهانه هايى، لشكر اسامه را همراهى نمى كردند،36 تا آنجا كه ديگر پيامبر لعنت كردند كسانى را كه از اين امر تخلف نمايند و لشكر اسامه را همراهى نكنند.37

نمونه ديگر آن، در آخرين لحظات حيات رسول گرامى اسلام اتفاق افتاد و آن ماجراى كتابت بود:38 پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمودند: وسايل كتابت بياوريد تا مطلبى را مكتوب كنم كه هرگز پس از آن، گمراه نگرديد، ولى عمر گفت: «پيامبر هذيان مى گويد!» برخى از همين روايات مى گويد: بعضى از حاضران در آن مجلس مى گفتند: كلام همان است كه رسول خدا فرمود، و بعضى ديگر مى گفتند: حرف، حرف عمر است.39 كه اين امر نشانگر آن است كه عمر و عده اى، از فرمان رسول خدا تمرّد نمودند و حتى بر پيامبرى كه قرآن به صراحت مى گويد: (وَ ما يَنْطِق عَنِ الْهَوى)40 تهمت هذيان زدند!

با توجه به مطالب گذشته، در مجموع مى توان فهميد كه چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله)ابلاغ وحى را به فرصتى ديگر موكول مى نمود! زيرا با توجه به شناخت دقيقى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اوضاع و احوال مسلمانان داشتند، احتمال «تمرّد آشكار» مى دادند; يعنى مى دانستند كه اگر على(عليه السلام) را به جانشينى خود معرفى كنند، عده اى «به طور علنى» در مقابل پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى ايستند و هرگز به اين امر راضى نمى شوند; ولى وحى الهى در قسمت آخر آيه تبليغ به پيامبر(صلى الله عليه وآله)اطمينان داد كه: «خداوند تو را از مردم مصون نگاه مى دارد»; يعنى تو را از شرّ مردم، و مخالفت علنى مردم محافظت مى نمايد.

مؤيد اين مطالب روايتى است كه در تفسير عياشى از جابربن عبدالله و ابن عباس نقل شده است: «... فَتَخَوَّفَ رسولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله)ان يقولوا: حامى اِبنَ عَمِّهِ و اَن تَطْغَوا فى ذلكَ عَليه»41 يعنى: «پيامبر خوف اين داشتند كه مردم بگويند: از پسر عمويش پشتيبانى كرد و بدين خاطر بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) طغيان كنند.» البته در بعضى از نسخ42 به جاى حامى «جاءن» يا «خابى» و به جاى «تطغو»، «يَطعَنو» دارد، كه در اين صورت، خوف پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به خاطر طعنه هاى مردم ذكر مى كند، كه اگر اين هم باشد، دلالت بر مطالب گذشته ما دارد، ولى بعيد به نظر مى رسد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)فقط به خاطر طعن مردم، ابلاغ وحى الهى را به وقتى ديگر موكول كند و ظاهراً، عبارت «تطغو» صحيح تر است; يعنى پيامبر(صلى الله عليه وآله)خوف طغيان و سرپيچى علنى داشتند.

با اين تقريرى كه نموديم، اين اشكال نيز جواب داده مى شود كه اگر منظور آيه درباره ولايت على(عليه السلام) است و خداوند به پيامبرش وعده امان از شرّ مردم را داده است، پس چرا على(عليه السلام)پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خلافت نرسيد؟ مگر مى شود وعده الهى عملى نگردد؟!43

پاسخ آن، همان است كه وحى الهى وعده كرده بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از طغيان و مخالفت علنى مردم در امان نگه دارد و همين امر نيز واقع شد، همان گونه كه روايات غديرخم بر آن شهادت مى دهند.

علاوه، اين آيه مى فرمايد: (واللّهُ يَعصِمُكَ مِنَ النّاسِ); خداوند تو (پيامبر) را از مردم مصون نگه مى دارد، كه منظور همان است كه پيش از اين گفته شد; يعنى خداوند پيامبرش را از مخالفت علنى مردم در امان نگه مى دارد و نفرموده است «والله يعصمه من النّاس»; يعنى نفرموده كه (على) را از مردم مصون نگاه مى دارد، تا اين كلام را وعده اى الهى براى به خلافت رسيدن ظاهرى على(عليه السلام) بدانيم.
تلاش هاى پنهان و آشكار پس از غديرخم به منظور كنار گذاشتن اهل بيت(عليهم السلام)

واقعه غدير خم، تكليف مسلمانان و جامعه اسلامى را به روشنى مشخص كرده بود; آنان كه مطيع اوامر خدا و رسولش بودند، از جان و دل آن را پذيرفتند و آنان كه در باطن با اين امر مخالف بودند، در آن فرصت، توان مخالفت و طغيان نداشتند و در ظاهر، همگى اين امر را پذيرفتند و جانشينى على(عليه السلام) را به او تبريك گفتند. در اين باره جمله معروف ابوبكر و عمر «بخ بخ لك يابن ابى طالب»44 نمونه اى از اين پذيرش عمومى است.

اما آنان كه با جانشينى على(عليه السلام)مخالف و در آرزوى به دست گيرى حكومت بودند، اگرچه در ظاهر آن را پذيرفتند، ولى در باطن سخت ناراحت بودند و اقدام به كارهاى مخفيانه و زيرزمينى مى نمودند، تا على(عليه السلام) را كنار زده و خود زمام امور را به دست گيرند. شواهد بسيارى بر اين مطلب دلالت دارد كه در اينجا به نمونه هايى از آن اشاه مى كنيم:
اول: شواهد عمومى

پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از واقعه غديرخم، مكرّر جانشينى على(عليه السلام) و فضايل او را گوشزد مى نمود و همواره درباره اهل بيت سفارش مى كرد و در سخنانش مردم را از خطرات احتمالى پس از خود آگاه مى كرد و با آنان اتمام حجّت مى نمود. يكى از نمونه هاى بارز اين مورد، حديثى است كه بيشتر كتب تاريخى و روايى شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند، كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)در اواخر حيات خود فرمودند: «اقبلت الفِتَن كَقِطَعِ اللّيلِ المُظلم»;45«فتنه ها، همچون پاره هاى شب ظلمانى پى در پى در مى رسند.» بسيارى از اين روايات مى گويند: پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين جمله را در آن شب هاى آخر، كه براى استغفار اهل بقيع رفته بودند، فرموده اند.

به راستى چه اتفاقى در درون جامعه اسلامى افتاده بود و چه امرى در حال شكل گيرى بود كه چنين سخنان جگرسوزى از پيامبر شنيده مى شد؟ آن هم در آخرين لحظات عمر شريفشان و پس از آن همه رنج ها و كوشش هاى طاقت فرسا كه براى هدايت مردم و تشكيل جامعه اى بر اساس قوانين پاك الهى انجام داده بودند. با شنيدن اين جملات از پيامبر(صلى الله عليه وآله)در آن لحظات آخر، حزن و اندوه، وجود يك مسلمان را فرا مى گيرد و آهى سرد از نهادش برمى خيزد كه چرا نگذاشتند پيامبر خاتم(صلى الله عليه وآله) پس از آن همه رنج ها، لااقل با اطمينان خاطر از امت خويش به سوى پروردگارش رهسپار شود؟

اين سخنان از پيامبر اكرم، به صراحت بيان كننده فعاليت هاى زيرزمينى عده اى براى انحراف جامعه اسلامى از مسير اصلى اش مى باشد و خبر از فتنه هايى پى در پى مى دهد كه در ميان مسلمانان، در حال واقع شدن بود. پس جا دارد اين پرسش مطرح گردد كه فتنه گران چه كسانى بودند و چه هدف هايى در سر داشتند؟ در اينجا، بنا داريم تا با استناد به متون تاريخى و روايى، اين فتنه گرها را معرفى نماييم.
دوم. تلاش هاى بنى اميّه و همفكران آن ها

فرزندان اميه، همواره خود را در رياست بر عرب، سزاوارتر از همه، مى دانستند و در اين باره، پيوسته با فرزندان هاشم در نزاع بوده اند و به همين خاطر پس از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شدّت با او مقابله مى كردند و تا جايى كه مى توانستند عليه پيامبر اكرم توطئه نموده و جنگ به راه مى انداختند. اما سرانجام با ذلت و خوارى تن به شكست داده و مجبور به پذيرش اسلام شدند، ولى هرگز از خيال رياست بر عرب بيرون نيامده بودند.

اين گروه به خوبى مى دانستند تا زمانى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) زنده است جايى براى تحقّق آمال و آرزوهايشان وجود نخواهد داشت، پس معلوم بود كه آنان در فكر پس از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)بودند. اما از آنجا كه از جهت اسلامى، هيچ اعتبارى در ميان مسلمان نداشتند، مى دانستند كه به دست گيرى حكومت، بلافاصله پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)كارى نشدنى است. در نتيجه، آنان مى بايست برنامه اى درازمدت، براى به دست گيرى حكومت تنظيم مى كردند و تاريخ گواه آن است كه چنين نيز كردند. اين مطلب يك ادعاى صرف نيست و شواهد بسيارى بر آن دلالت دارد كه بدين شرح است:

1. دينورى46 و جوهرى47 نقل كرده اند: در حالى كه عده اى در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده بودند، «بنى اميه گرد عثمان بن عفان جمع شده بودند و بر خلافت او اتفاق داشتند.»48 اين خود شاهد بزرگى است بر اين كه بنى اميه در فكر به دست آوردن حكومت بودند و عثمان را كه تقريباً از چهره هاى مثبت بنى اميه بود و بر خلاف ديگر افراد بنى اميّه، از سابقه سويى برخوردار نبود، علَم كردند، زيرا او را درآن شرايط، بهترين فرد براى اين امر مى دانستند. اگرچه به نظر ما، اين امر در آن زمان، چندان جدى نبود و بيشتر مى توان آن را يك مانور سياسى دانست كه زمينه را براى آنان آماده مى كرد. شاهد اين مطلب آن است كه عمر پس از ديدن اين صحنه، يعنى اجتماع بنى اميه در گرد عثمان، به آنان رو كرد و گفت: چرا چنين كرديد، بياييد و با ابوبكر بيعت كنيد! در اين جمع، نخست عثمان برخاست و با ابوبكر بيعت كرد و سپس بنى اميه همگى با ابوبكر بيعت كردند.49

2. جوهرى روايت كرده است: «هنگامى كه با عثمان بيعت شد، ابوسفيان گفت: اين امر (حكومت) در قبيله تيم قرار گرفته بود، اما تيم را چه به اين امر، سپس به قبيله عدىّ منتقل شد پس چه دورتر و دورتر گشت، سپس به جايگاهش بازگشت و در مكانش مستقر شد، پس آن را محكم بگيريد!»50اين روايت آن چنان گوياست كه ديگر احتياج به توضيح ندارد.

در اينجا اين پرسش مطرح مى گردد كه اگر چنين است، پس چرا ابوسفيان در ابتدا با ابوبكر بيعت نكرد و به سوى على(عليه السلام)رفت و اعلان آمادگى نمود كه اگر على(عليه السلام) بخواهد، عليه ابوبكر مدينه را پر از لشكر نمايد؟51

در پاسخ مى گوييم: بعضى اين مطلب را به تعصّبات قبيله اى منسوب كرده و گفته اند ابوسفيان به خاطر تعصبات قبيله اى، اقدام به چنين كارى نموده بود52 كه در بدو امر اين مطلب موجّه مى نمايد، ولى به نظر مى رسد علت اين امر چيز ديگرى بوده است و آن اين كه ابوسفيان يكى از چهره هاى تيزهوش و زيرك بنى اميه بود، و به يقين از اين كار اهداف بلندترى را دنبال مى كرد.

به احتمال قوى منظور وى از اين كار، دستيابى به چند چيز بود، يكى اين كه با مخالفت خويش در امر بيعت با ابوبكر، خواستار امتيازاتى از آنان بود و ديگر اين كه اگر موفق مى شد على(عليه السلام)را به جنگ مسلحانه با ابوبكر بكشاند، برنده اين درگيرى بنى اميه و شخص ابوسفيان بود، زيرا وى مى خواست آن دو گروه را به جان هم بيندازد و هر دو را تضعيف كند و جايگاه بنى اميه را مستحكم نمايد و يا لااقل به خاطر مخالفتش با ابوبكر مى توانست او را مجبور به دادن امتيازاتى كند، و به واقع، در اين امر نيز موفق شده بود، چون هم از جهت مالى سود برد، زيرا بنا به روايتى، پس از بازگشت ابوسفيان از سفر جمع آورى زكوات، ابوبكر به پيشنهاد عمر و به منظور پيش گيرى از شرارت او، همه آن اموال را به او داد و او نيز از اين كار راضى شد.53 علاوه بر اين موفق شده بود وعده امارت را براى پسرش معاويه، به دست آورد.54

با اين توضيح، خوب مى توان فهميد كه چرا على(عليه السلام) با پيشنهاد ابوسفيان مخالفت كرد و در واقع او را از خود طرد نمود و فرمود: «به خدا قسم تو از اين كار منظورى جز فتنه ندارى و همواره بدخواه اسلام بوده اى، ما احتياج به خيرخواهى تو نداريم.»55 از مضمون سخنان على(عليه السلام)مى توان فهميد كه منظور ابوسفيان، به راه انداختن توطئه اى ديگر بوده و مسئله تعصب قبيله اى نبوده است.

از بيش تر رواياتى كه در اين باره ذكر شده، فهميده مى شود كه در ميان بنى اميه، فقط شخص ابوسفيان، مخالف بيعت با ابوبكر بوده و حتى به جمع بنى اميه در مسجد رفته بود و آن ها را به قيام عليه ابوبكر دعوت كرده بود، ولى هيچ يك از آنان به او جواب مثبت ندادند.56

از اين ماجرا مى توان فهميد كه اين مخالفت و دعوت به قيام، يك ظاهرسازى بيش نبوده است، زيرا اطاعت بنى اميه از ابوسفيان و موقعيت بارز او در ميان آنان، غيرقابل انكار است و ممكن نبود بنى اميه، روى ابوسفيان را بر زمين بگذارند و به او جواب منفى بدهند. اين امر را مى توان از كلمات ابوسفيان خطاب به على(عليه السلام)فهميد; زيرا وى در آن سخنان، با پشت گرمى بسيارى سخن از پر كردن مدينه از لشكر مى كرد،57 و از نوع پاسخ على(عليه السلام)، به وى، مى توان جدى بودن ابوسفيان در اين ادعا را استنباط كرد.

پس مى توان نتيجه گرفت، بنى اميه مى دانستند بلافاصله پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)، زمينه آن قدر آماده نيست كه آنان بتوانند بر سر كار آيند، پس هدفشان از آن سرو صداها، آماده كردن زمينه و برداشتن گام اول براى رسيدن به حكومت بوده است، و در واقع، با خلافت ابوبكر ـ به عنوان پلى براى انتقال قدرت از بنى هاشم به بنى اميه ـ كاملا موافق بودند و حتى با آنان همكارى مى كردند. اگرچه اثبات اين همكارى، با توجه به تحريف هاى تاريخى بسيار مشكل است، ولى بعضى از قرائن بر اين مطلب دلالت دارد; مانند اين كه در روز وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)، عمر با قاطعيت فوت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را انكار مى كرد تا وقتى كه ابوبكر رسيد و عمر با شنيدن آيه اى از قرآن از زبان ابوبكر، خبر وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)را پذيرفت.58 مشخص بود كه هدف عمر، كنترل اوضاع تا رسيدن ابوبكر بود. اما جالب آن است كه عمر، تنها فرد منكر رحلت پيامبر نبود، بلكه عثمان نيز مدعى شده بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمرده است و مانند عيسى بن مريم به آسمان رفته است.59 اين هماهنگى ها نشانگر احتمال توافق هاى پنهانى ميان آنان است.

خلاصه آن كه، تلاش بنى اميه براى به دست گيرى حكومت پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، امرى مسلّم است و اين امر، براى افراد آگاه آن زمان، همانند
انصار به خوبى آشكار بود، چنان كه حباب بن منذر در سقيفه خطاب به ابوبكر گفته بود: ما درباره شما چندان حرف نداريم، ولى از اين مى ترسيم كه پس از آن، كسانى بر سر كار آيند كه ما پدران و برادرانشان را به هلاكت رسانديم.60 بايد گفت: حقا، كه او چه خوب فهميده بود و چه درست پيش بينى نموده بود.

البته غير از بنى اميّه، بنى زهره نيز براى به دست گيرى حكومت تلاش مى كردند و آن ها نيز بر سعد و عبدالرحمان بن عوف اتفاق داشتند.61همچنين در يك روايتى، از مغيرة بن شعبه به عنوان كسى كه محرّك ابوبكر و عمر براى رفتن به سقيفه بوده، ياد شده است.62
سوم. تلاش عده اى از مهاجران

عده اى بيش از همه و آشكارتر از همه، براى دست يابى به حكومت تلاش مى كردند، اينان، ابوبكر، عمر و ابوعبيده بودند كه تلاش هاى وسيعى را براى كنار زدن على(عليه السلام)و در دست گرفتن اوضاع انجام مى دادند; بر اين مطلب شواهد بسيارى دلالت دارد كه ما به نمونه هايى از آن اشاره مى نماييم:

1. عمر در خطبه اش درباره سقيفه مى گويد: «واجتمع المهاجرون الى ابى بكر»; مهاجران درباره ابوبكر متفق بودند. وى سپس مى گويد: «به ابوبكر گفتم بيا به سوى انصار كه در سقيفه جمع شده اند برويم.» با دقت در اين عبارات، مى توان از ميزان تلاش اين عده مطلع شد، زيرا توافق مهاجران بر ابوبكر، اگر يك ادعاى صرف نباشد، نيازمند مذاكرات بسيار و رايزنى هاى فراوان است و نمى شود يكباره، پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، همه مهاجران بر ابوبكر اتفاق كنند، زيرا قبل از سقيفه هيچ جلسه اى تشكيل نشده بود، تا آنان نظر همه مهاجران را جويا شوند و بفهمند كه آنان چه نظرى دارند، پس مى بايست اين افراد، قبل از فوت رسول خدا، به تلاش وسيعى دست مى زدند و با يكايك مهاجران به توافق قبلى مى رسيدند.

2. در بسيارى از كتب تاريخى و روايى ذكر شده است كه اين عدّه از مهاجران، مأمور بودند تا تحت فرماندهى اسامة بن زيد، از مدينه خارج شوند. در تعدادى از اين روايت تصريح به اسم ابوبكر و عمر و ابوعبيده و... شده است، مانند روايتى كه در الطبقات الكبرى ذكر شده است كه مى گويد: «فلم يبق احدٌ من وجوه المهاجرين الاوّلين و الانصار الاّ انتدب فى تلك الغزوه و فيهم ابوبكر الصديق و عمربن الخطاب و ابوعبيدة بن الجراح و سعد بن ابى وقّاص و...»;63 هيچ يك از بزرگان مهاجر و انصار باقى نمانده بودند مگر اين كه به اين جنگ فراخوانده شدند كه در ميان آنان، ابوبكر صديق و عمربن خطاب و ابوعبيده جراح و سعدبن ابى وقاص و... بودند.

ولى آنان به بهانه هايى از همراهى اين لشكر امتناع مىورزيدند و با تعلّل خود، در حركت اين لشكر، كارشكنى مى كردند.64 با توجه به تأكيدهاى بسيار زياد پيامبر(صلى الله عليه وآله)مبنى بر حركت لشكراسامه و از طرفى ديگر تعلّل اين گروه از همراهى لشكر اسامه، به خوبى مى توان از منويّات و نقشه هاى اين گروه با خبر شد.

3. پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آخرين روزهاى زندگى اش بر اثر شدت بيمارى، مرتب بى هوش مى شدند. وقت نماز شد و بلال اذان گفت: پيامبر(صلى الله عليه وآله) چون توان رفتن به مسجد را نداشتند فرمودند: «به مردم بگوييد نماز بخوانند»65 و شخص خاصى را براى امامت آن مشخص نكردند، زيرا شايد اكنون نوبت مردم بود كه با اين همه سفارش ها و تأكيدها، مى فهميدند كه پشت سر چه كسى نماز بگزارند. همان طور كه روايتى به نقل از بلال چنين بيان شده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن هنگام بيمار بود، وقتى كه براى نماز فراخوانده شد، فرمود: «يا بلال لقَد ابلَغتُ فَمَن شاءَ فليُصلِّ بالنّاس و مَن شاءَ فليَدع»;66 اى بلال من ابلاغ خود را نمودم حال هر كه خواهد با مردم نماز گزارد و هر كه خواهد ترك كند.

بسيار واضح بود كه چه كسى بايد امامت اين نماز را بر عهده داشته باشد، چون گذشته از اين كه على(عليه السلام) جانشين و وصىّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود، اشخاص موجّه ديگرى ـ بنا به امر پيامبر(صلى الله عليه وآله)مبنى بر حضور بزرگان مهاجر و انصار در لشكر اسامه ـ در مدينه باقى نمى ماندند; ولى جاى تعجب است كه روايات زيادى در كتب اهل سنت وجود دارد كه مى گويند: پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ابوبكر امر كرده بود كه تا جاى او نماز بگزارد!67

اين روايات در ميان خودشان متناقض اند، زيرا هم در تعداد نمازهايى كه ابوبكر به جاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) خوانده و هم در چگونگى آخرين نماز پيامبر(صلى الله عليه وآله)كه ابوبكر به جاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)ايستاده بود، اختلاف دارند، چنان كه بعضى گفته اند: پيامبر(صلى الله عليه وآله)به ابوبكر اقتدا كرده است68 و بعضى مى گويند: ابوبكر به نماز پيامبر(صلى الله عليه وآله) نماز مى خواند و مردم به نماز ابوبكر69 و روايات مختلف ديگرى كه در كتاب الطبقات الكبرى ذكر شده است.70 اين تناقض هاى داخلى، ما را به بطلان اين ادعا كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين امرى كرده باشند، راهنمايى مى كند.

البته اين احتمال هم وجود دارد كه بعضى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله)خودشان چنان مطلبى را عنوان كرده باشند و آن را به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت داده باشند، مؤيد اين احتمال، احاديثى است كه مى گويد: «پيامبر(صلى الله عليه وآله) در يكى از روزهاى بيمارى، فرمودند: على(عليه السلام) را خبر كنيد تا بيايد، ولى عايشه، به دنبال ابوبكر فرستاد و حفصه، به دنبال عمر فرستاد و آنان نزد پيامبر(عليه السلام)آمدند، ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن ها روى گرداند.»71 اين روايت اگرچه مربوط به نماز نيست، ولى اصل تمرّد بعضى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ثابت مى كند. پس آنان كه چنين جرأتى داشتند تا خلاف سخنان صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله) عمل كنند، در اينجا نيز مى توانستند از جانب خود مطلبى را به پيامبر(صلى الله عليه وآله)نسبت دهند.

به علاوه، ادلّه روشنى وجود دارد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به ابوبكر يا عمر، چنين دستورى نداده اند; زيرا:

اول اين كه آن ها مأمور بودند با لشكر اسامه به خارج از مدينه بروند و اگر آنان امتثال امر پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مى كردند، در آن زمان مى بايست از مدينه خارج شده باشند، و هيچ روايتى يافت نشده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ابوبكر را از همراهى لشكر اسامه استثنا كرده باشد، بلكه روايت صريحى وجود دارد كه شخص ابوبكر و عمر و... وظيفه داشتند لشكر اسامه را همراهى كنند،72پس چگونه پيامبر(صلى الله عليه وآله)با تأكيدهاى بسيار، آن ها را امر به خروج مى كند، ولى بعدها خودش مى فرمايد: ابوبكر با مردم نماز بگزارد؟!

دوم اين كه بعضى از روايات اهل سنت مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله)اصرار مى كردند كه ابوبكر نماز بخواند، ولى عايشه مى گفت: ابوبكر مردى نازك دل است، و پيامبر(صلى الله عليه وآله)به اصرار خود ادامه مى داد، تا اين كه بالاخره ابوبكر رفت و به نماز ايستاد. و پيامبر(صلى الله عليه وآله)در حالى كه از شدت بيمارى توان آمدن به مسجد را نداشت، با تكيه بر دو نفر (كه در بعضى از اين روايات، آن دو نفر، على(عليه السلام) و فضل بن عباس بودند) به مسجد آمدند. ابوبكر با ديدن پيامبر(صلى الله عليه وآله)، كنار رفت و پيامبر(صلى الله عليه وآله) كنار ابوبكر نشست و ابوبكر با نماز پيامبر(صلى الله عليه وآله)نماز مى گزارد و مردم با نماز ابوبكر.73

اكنون مى پرسيم اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله)خودشان به ابوبكر امر كرده بودند كه با مردم نماز بگزارد و ابوبكر نيز بر حسب امر پيامبر به جاى ايشان به نماز ايستاد، چه دليلى داشت كه پيامبر با آن شدت بيمارى كه به اعتراف عايشه، دو پاى مبارك رسول خدا بر زمين كشيده مى شد و توان ايستادن نداشت، به مسجد بيايد و نماز را خود با حالت نشسته اقامه كند؟ آيا چنين نبود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از پيش نمازى ابوبكر ناراضى بود و تصميم گرفته بود كه به هر صورت شده، جلوى آن را بگيرد و حتى نگذاشته بود ابوبكر نمازش را تمام كند؟ پس اگر ابوبكر طبق امر رسول خدا و به اصرار او به نماز ايستاده بود، معنا نداشت كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با آن بيمارى شديد، به مسجد بيايند و بخواهند خودشان نماز را با حالت نشسته اقامه كنند.

خلاصه آن كه مسئله پيش دستى در نمازگزاردن به جاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) يكى از تلاش هايى بود كه آنان مى خواستند جانشينى خود را تثبيت كنند و مردم نيز گمان كنند كه چون پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آنان چنين امرى كرده، پس آنان جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواهند بود. البته اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنين امرى هم كرده بود، باز دليلى بر جانشينى آنان نمى شد، زيرا افراد ديگرى در حالت صحّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به جاى آن حضرت نماز گزاردند.74 پس اگر چنين امرى دلالت بر جانشينى مى كرد، آنان كه در حال صحت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به جاى او نماز گزاردند، به اين امر سزاوارتر بودند.

4. نوعى ديگر از تلاش اين گروه، براى دست يابى به حكومت، عبارت بود از كسب اخبار از درون خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، و فعاليت هايى در درون خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله)جهت به دست گيرى اوضاع، كه اين كار توسط بعضى از همسران پيامبر(صلى الله عليه وآله)، همچون عايشه دختر ابوبكر و حفصه دختر عمر انجام مى گرفت.

از طريق اهل سنّت احاديث بسيارى نقل شده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آن لحظات آخر حياتشان خطاب به بعضى از همسرانش فرمودند: «شما صَواحِب يوسف ايد»75 و آنان را به زنانى كه بر سر يوسف آن بلا را آوردند تشبيه كرده است. همچنين طبرى در جايى ديگر اين مطلب را نقل كرده است كه: «پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: شخصى را به دنبال على(عليه السلام)بفرستيد و او را فرا خوانيد، عايشه گفت: به سوى ابوبكر بفرستيد و حفصه گفت: به سوى عمر بفرستيد. اين افراد (ابوبكر و عمر) نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) حاضر شدند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) به آن ها فرمود: برگرديد و برويد كه اگر به شما حاجتى بود، به سوى شما مى فرستادم (مى فرستم)، پس آن ها رفتند.»76

اين احاديث، شواهد بسيار خوبى بر مدعاى ما هستند، زيرا بيانگر آنند كه آن ها براى مطرح كردن خود و اين كه از نزديك ترين افراد نزد پيامبرند، پيش دستى كرده و نزد پيامبر رفتند، تا شايد اگر مطلبى را كه مى خواهد به على(عليه السلام)بفرمايد، به آنان بفرمايد! در بعضى از اين احاديث اگرچه به اسم على(عليه السلام)، تصريح نشده است و عباراتى مانند: حبيبم را، يا خليلم را فراخوانيد، دارند،77 ولى در اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آن افراد را ردّ كردند و يا چهره از آن ها برگرداندند مشتركند. پس اگرچه پيامبر(صلى الله عليه وآله) نمى فرمودند: على(عليه السلام)را خبر كنيد تا بيايد و عبارت ديگرى مى فرمود، اما اين مطلب يقينى است كه منظور پيامبر(صلى الله عليه وآله)آنان نبوده اند. در هر صورت پيش دستى اين افراد مهم است كه دلالت بر تلاش وسيع آنان، حتى در درون خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله)، به منظور كنارزدن على(عليه السلام)و به دست گيرى حكومت توسط آنان مى كند.

5. جلوگيرى عمر و طرفدارانش از «كتابت» پيامبر(صلى الله عليه وآله)، يكى ديگر از تلاش هاى اين گروه، براى كنار گذاشتن على و به دست گرفتن حكومت بود. ترديدى نيست كه عمر، دريافته بود كه منظور پيامبر(صلى الله عليه وآله) از كتابت، ثبت خلافت على(عليه السلام)است و به همين خاطر تلاش كرد كه تا اين كار عملى نگردد و حتى حاضر شد كه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت هذيان دهد!

درباره كتابت پيامبر(صلى الله عليه وآله) احاديث زيادى در كتب تاريخى و روايى نقل شده است كه همگى مسئله نسبت هذيان به پيامبر(صلى الله عليه وآله)را ذكر كرده اند كه بعضى از آن ها، به صراحت، گوينده اين كلام را عمر دانسته اند،78و بعضى ديگر اسم شخص خاصى را نبرده اند و فقط گفته اند: بعضى چنين حرفى زدند.79

در مجموع اين روايات، به غير از شخص عمر، از هيچ شخص ديگرى نام برده نشده است كه چنين حرفى زده باشد. پس ترديدى نيست كه آن شخص، عمر بوده است، ولى بعضى از راويان اهل سنت، نخواسته اند به اسم عمرتصريح كنند.

بعضى از علماى اهل سنت براى كم كردن قبح اين كلام عمر كه گفته بود: «اِنّ رسولَ اللّه يَهجُر»، آن را توجيه كرده اند و گفته اند: منظور عمر از اين كلام آن بود كه بيمارى، بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) غلبه كرده است.80 اما اين توجيه از جهت لغوى چندان مستند نيست، زيرا همان گونه كه لسان العرب از قول ابن اثير ذكر كرده است: اين جمله عمر بايد به صورت استفهام باشد (اَهجَر) تا بتوان آن را به معنى «تغيّر كلامه واختلط لاجل ما به المرض» دانست، ولى اگر جمله، اِخبارى باشد، (كه در بسيارى از روايات چنين است) يا به معنى فحش است و يا به معنى هذيان. وى سپس مى گويد: چون گوينده اين كلام عمر است، چنين گمانى به او نمى رود.

بر فرض كه چنين توجيهى را بپذيريم، معنايش آن است كه پيامبر به خاطر شدت بيمارى اش نمى داند چه مى گويد! بنابراين، كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين حالت ديگر اعتبار ندارد. آيا چنين نسبتى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه به تصريح قرآن «و ما ينطِقُ عَنِ الهَوى» (نجم: 3); «و هرگز از روى هوا سخن نمى گويد»، قبحش كمتراز مطلب قبلى است؟!

وانگهى، معناى سخن عمر هرچه بوده باشد، مهم آن است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)از اين كلام عمر، سخت ناراحت شدند، چنان كه بعضى از روايات اهل سنت مى گويد: غم وجود پيامبر را فرا گرفت،81 و بعضى ديگر مى گويد: پيامبر(صلى الله عليه وآله) از اين سخن عمر، برآشفت و عمر را از خود راند.82سپس بعضى از اطرافيان، به پيامبر گفتند، آيا وسايل كتابت را بياوريم؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمودند: آيا بعد از آنچه گفتيد؟ نه، ولى شما را درباره اهل بيتم سفارش به خير مى كنم.83

معلوم است كه چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از آن كلام عمر، ديگر نخواستند بنويسند، چون بر فرض پيامبر(صلى الله عليه وآله) اقدام به نوشتن هم مى كردند، همان افرادى كه در حضور پيامبر جرأت چنان سخنى را داشتند، به يقين پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر آن مى افزودند و نسبت هاى ديگرى به پيامبر مى دادند و عملا اين نوشته از اعتبار ساقط بود.

6. يكى ديگر از مسائلى كه نشانگر نقشه هاى اين گروه است، جريان انكار وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)توسط عمر است. اين ماجرا در بسيارى از كتب تاريخى و روايى ذكر شده است.84 علت اين كار عمر، آرام نگه داشتن اوضاع تا رسيدن ابوبكر بود و به محض اين كه ابوبكر رسيد و اعلام كرد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)وفات يافته است، عمر تازه وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)را قبول كرد. اين جريان به خوبى بيانگر نقشه هاى مشترك و هماهنگى هاى قبلى در ميان آنان است.

7. خبر اجتماع انصار در سقيفه به طور سرّى فقط به عمر و ابوبكر داده شد85 و هنگامى كه آن ها شتابان روانه سقيفه شده بودند، افراد حاضر در خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از آن ماجرا، بى خبر بودند و عمر و ابوبكر نيز آن را با عموم مسلمانان، يا لااقل با ديگر بزرگان قوم، در ميان نگذاشتند تا اگر شرّى هست، با همفكرى ديگران براى آن چاره انديشى كنند. آيا اين ها نشان از نقشه و هماهنگى قبلى در به دست گرفتن حكومت ندارد؟
تلاش هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى خنثى كردن توطئه ها

پس از آن كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به فرمان الهى، على(عليه السلام)را در غدير خم به جانشينى خود منصوب كرد، در فرصت هاى گوناگون آن را يادآورى مى نمود. اما فعاليت بسيار زياد گروه هاى متعددى كه سعى در به دست گيرى حكومت داشتند، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را مجبور ساخت تا براى تثبيت جانشينى على(عليه السلام)، اقداماتى انجام دهد. يكى از اين اقدامات، آماده كردن لشكرى براى مبارزه با روم بود. اين لشكر در آخرين روزهاى حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله) شكل گرفت و پيامبر(صلى الله عليه وآله)اسامة بن زيد را به فرماندهى آن برگزيد و به عموم بزرگان مهاجر و انصار كه در ميان آنان ابوبكر و عمر و ابوعبيده و... بودند امر كرد تا تحت فرمان اسامه درآيند، و با تأكيد فراوان از آنان خواست تا از مدينه خارج شده و به سرزمينى كه پدر اسامه در آنجا به شهادت رسيده، رهسپار شوند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله) با اين كار اهدافى را دنبال مى كرد، يكى از آن اهداف همان طور كه شيخ مفيد فرموده است، اين بوده كه در مدينه كسى نباشد تا در رياست على(عليه السلام)نزاع كند.86 از اين مهم تر، انتخاب اسامه جوان، كه 17 سال بيشتر نداشت87 به فرماندهى اين لشكر بود در حالى كه بسيارى از بزرگان و مشايخ باسابقه و جنگجو، كه تجربه جنگ هاى عظيمى همچون بدر و احد و خندق را داشتند، در اين لشكر حضور داشتند، اما پيامبر(صلى الله عليه وآله)اسامه را به فرماندهى همه اين افراد برمى گزيند و همه آنان را ملزم به اطاعت از اسامه مى نمايد. اين انتخاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)پيامى بسيار عظيم و گويا براى همه مسلمانان داشت كه مبادا در امر خلافت خدشه كنند و جوان بودن على(عليه السلام)را بهانه اى براى اطاعت نكردن از او قرار دهند.

البته عده اى به همين انتخاب اسامه نيز اعتراض كردند، ولى پيامبر خشمگين شد و بر منبر رفت و لياقت و شايستگى او را متذكر شد.88 اما پس از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عمر از ابوبكر خواست تا اسامه را از فرماندهى لشكر بردارد، ولى ابوبكر ريش عمر را گرفت و گفت مادرت به عزايت بنشيند! پيامبر او را به اين امر منصوب كرد، حال تو مى گويى من او را بردارم؟89

آنان كه نمى توانستند از امر خلافت و رياست بگذرند، در رفتن لشكر اسامه كارشكنى مى كردند و به بهانه هايى آن را به تأخير مى انداختند. اسامه وقتى تعلل اين افراد را مى ديد خدمت پيامبر(صلى الله عليه وآله)رسيد و از او خواست تا بهبودى او، لشكر حركت نكند و ان شاءالله پس از بهبودى پيامبر رهسپار شود، اما پيامبر به او فرمود: حركت كن و از مدينه خارج شو، اسامه پى در پى بيمارى پيامبر را مطرح مى كرد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) هر بار، دستور رفتن مى داد، تا اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: آنچه به تو امر كردم انجام ده و حركت كن! پس از آن پيامبر بى هوش شد. پس از به هوش آمدن، فوراً درباره لشكر اسامه پرسش كرد و تأكيد فرمود، لشكر اسامه را حركت دهيد! خدا لعنت كند هر كس را كه از آن تخلف كند! و اين جمله را چند بار تكرار كردند.90

لشكر اسامه بالاخره حركت كرد و در جُرف متوقف شد.91 اين عده، مدام به مدينه مى آمدند و مى رفتند تا جايى كه وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خاطر بيمارى شديد نتوانست به مسجد برود، بلافاصله ابوبكر به جاى پيامبر رفت و نماز را شروع كرد.

پيامبر براى خنثى كردن اين توطئه با همان حالت و با تكيه بر على(عليه السلام)و فضل بن عباس به مسجد آمد و اشاره كرد كه ابوبكر كنار رود و پيامبر به نماز ابوبكر اعتنايى نكرد و از اول شروع به نماز كرد.92 پيامبر پس از نماز به خانه برگشت و ابوبكر و عمر و جماعتى از مسلمانان را كه در مسجد حاضر بودند طلبيد و به آنان فرمود: مگر من به شما امر نكردم كه با لشكر اسامه حركت كنيد؟ گفتند: آرى يا رسول اللّه، پيامبر فرمود: پس چرا به آن عمل نكرديد؟ هريك بهانه اى آوردند. سپس پيامبر سه مرتبه تكرار كردند: لشكر اسامه را حركت دهيد.93

از ديگر تلاش هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين رابطه، فرستادن ابوسفيان به خارج از مدينه براى جمع آورى زكات بود كه رواياتى بر اين مطلب دلالت دارد.94 و شايد واگذارى اين مسئوليت به ابوسفيان فقط به همين خاطر بوده است.

يكى ديگر از تلاش هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)براى خنثى كردن توطئه ها، مسئله كتابت بود. اما همان طور كه قبلا متذكر شديم عدّه اى نگذاشتند چنين امرى عملى شود. البته ممكن است سؤال شود كه چرا پيامبر(صلى الله عليه وآله) قبل از آن و در حالت سلامت اقدام به نوشتن آن نكرد تا ديگر شبهه اى در آن نباشد؟

در پاسخ مى گوييم: اول اين كه همان ماجرا، چهره بسيارى از مدعيان دروغين را آشكار كرد و نشان داد كه اعتقاد و انقياد افراد نسبت به پيامبر تا چه اندازه است.

دوم اين كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با ترتيب دادن لشكر اسامه، مسئله را حل شده مى ديدند، ولى با تخلف عده اى از اين فرمان، مسئله عوض شده بود، زيرا تا آن زمان چنان مخالفت علنى و گسترده اى از دستورات پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشده بود و همان طور كه شيخ مفيد ذكر كرده است: پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از آن كه تخلف ابوبكر و عمر و تعدادى از مسلمانان را از همراهى لشكر اسامه ديد، تصميم به كتابت گرفت.95

پس پيامبر(صلى الله عليه وآله) تمام تلاش هاى ممكن را براى تثبيت ولايت على(عليه السلام)انجام داده اند، اما اين مسئله را نمى توان ناديده گرفت كه پيامبر هرگز قصد نداشتند تا على(عليه السلام) را بر مردم تحميل كنند و يا كارى كنند كه چنين تصورى شود، بلكه فقط مى خواستند وظيفه الهى خويش را مبنى بر ابلاغ رسالت، به نحو احسن انجام دهند و به مردم بفهمانند كه در اين كار، جز خير و صلاح و هدايت آنان نمى خواهند، و به يقين نيز چنين كرده اند، حال هر كه خواهد هدايت شود و هركه خواهد گمراه گردد.

حضرت على(عليه السلام) نيز قصد نداشت تا به هر قيمتى كه شده و با، زد و بندهاى سياسى، جايگاه خويش را تثبيت كند، زيرا على(عليه السلام)حكومت را فقط براى هدايت انسان ها مى خواست و هدايت انسان ها با اجبار و تحميل و جوسازى هاى سياسى سازگار نيست و همين زد و بندهاى سياسى، خود نقض غرض است.

پس على(عليه السلام) بزرگ تر از آن است كه به دنبال چنين حكومتى بدود و بخواهد خود را بر مردم تحميل كند، چون اگر مردم طالب او بودند به توصيه هاى پيامبرشان عمل مى كردند و گرنه، دوندگى او، اثرش بيش تر از سفارش هاى اكيد پيامبر(صلى الله عليه وآله)نبود. شاهد اين مطلب آن است كه پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، عباس (عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله)) به على(عليه السلام) گفت: دستت را پيش آر تا با تو بيعت كنم و بنى هاشم با تو بيعت كند. حضرت فرمود: آيا كسى هست كه حق ما را انكار كند؟ عباس گفت به زودى خواهى ديد كه چنين كنند.96

به نظر ما هر آنچه را كه عباس مى ديد، على(عليه السلام) نيز بهتر از او و آشكارتر از او مى ديد، ولى بحث اين است كه اگر مردم بخواهند به توصيه هاى پيامبر عمل كنند، ديگر احتياج به بيعت هاى پنهانى و در اصطلاح امروزى احتياج به كودتا نبود و اگر مردم قدر على(عليه السلام) را نشناسند و او را نخواهند، اين تلاش ها ارزش معنوى ندارد، بلكه فايده اى هم ندارد، چون پيامبر(صلى الله عليه وآله)هر چه را كه گفتنى بود به مردم فرمودند واكنون اين عموم مسلمانان بودند كه مى بايست ميزان انقياد و اطاعت خويش را نسبت به خدا و رسولش نشان دهند.

اين مطلب با دقت در سخنان على(عليه السلام) پس از قتل عثمان و روى آوردن عموم مسلمانان به آن حضرت، به خوبى قابل فهم است. البته اين هرگز بدان معنا نيست كه على(عليه السلام) تسليم آنان شده باشد و با ديگران هم سخن شده و آنان را بر حق بداند، بلكه مخالفت خويش را آشكار كرد و هرگز در اين امر كوتاهى نكرد و به يقين اگر موافقان او زياد مى بودند، هرگز كار على(عليه السلام)به انزوا نمى كشيد و با آن تعداد اندك كه موافق او بودند، هرگز به مصلحت نبود تا پس از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)اقدام به قيام مسلحانه نمايد. اين روش كه همواره سيره امامان معصوم(عليهم السلام) بوده است، جاى بحث گسترده ترى دارد كه در اين مبحث نمى گنجد.
چاره انديشى انصار

با توجه به مطالبى كه در مباحث گذشته به اثبات رسيد، پاسخ اين پرسش كه چرا انصار در سقيفه اجتماع كردند، به خوبى معلوم مى گردد، زيرا اين جريانات امور پنهانى نبوده اند كه بر ديگران پوشيده باشد، پس مهاجران و انصار همه مى دانستند كه مدينه آبستن تحولاتى است و به زودى حوادث مهمى رخ خواهد داد، ولى كسى به طور دقيق نمى دانست چه خواهد شد، زيرا گروه هاى متعددى براى به دست گيرى حكومت تلاش مى كردند.

پس اين مسئله به راحتى قابل فهم بود كه اوضاع پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به گونه اى نخواهد بود كه جانشينى على(عليه السلام)تحقق يابد، تا جايى كه حتى عباس بن عبدالمطلب (عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله)) نيز شك مى كند كه آيا پس از پيامبر، مردم به جانشينى على(عليه السلام)راضى مى گردند يا خير؟ بايد توجه داشت كه پرسش عباس هرگز از اين نيست كه چه كسى سزاوار اين امر است، چون عباس هيچ كس را سزاوارتر از على نمى دانست و همواره به حضرت على(عليه السلام)پيشنهاد بيعت مى داد.97 و در هيچ يك از منابعى كه به اين مطلب اشاره كرده اند، يافت نشده است كه عباس بپرسد چه كسى پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)سزاوار جانشينى است، بلكه پرسش عباس اين است كه پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)چه مى شود؟ آيا امر ولايت در خاندان بنى هاشم مستقر مى شود يا خير؟

شيخ مفيد در اين باره تعبير لطيفى دارد، وى مى گويد عباس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)پرسيد: «ان يكن هذا الامر فينا مستقرّاً بعدك فبشّرنا...»98 «اگر اين امر پس از شما در ميان ما مستقر مى شود پس به ما بشارت ده» و پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز درجواب فرمودند: «شما بعد از من از مستضعفانيد.» پس سخن از اين نيست كه چه كسى سزاوار اين امر است، بلكه سخن آن است كه آيا اين امر كه حق على(عليه السلام)است، استقرار پيدا خواهد كرد؟ پس هرگز عباس از واقعه غدير خم بى خبر نبود، ولى جرياناتى كه پس از آن پديد آمد، سبب شد كه عباس چنين پرسشى را مطرح كند.

انصار نيز كه سابقه مبارزاتى درخشانى عليه قريش داشتند خوف همين را داشتند كه اگر على(عليه السلام) جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله)نشود، كه شواهد و قرائن بسيارى نيز بر آن دلالت داشت، چه مى شود؟ بيش ترين خوف انصار از اين بود كه مبادا عده اى از قريش، بخصوص بنى اميه كه تلاش فراوانى براى به دست گيرى حكومت داشتند، موفق به چنان امرى گردند، كه در آن صورت انصار وضع خوبى نخواهند داشت، زيرا از انتقام آن ها در امان نخواهند ماند.

در نتيجه، انصار بايد براى خود چاره اى مى انديشيدند و از آنجا كه شهر مدينه موطن اصلى آنان بود و مهاجران در واقع به آن ها پناهنده شده بودند، به طور طبيعى آنان براى خود نوعى اولويت در تعيين سرنوشت حكومت بر مدينه مى ديدند، به همين خاطر پس از وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)بلافاصله در سقيفه جمع شدند، تا براى آينده خود و مدينه چاره اى بينديشند و هدف اصلى آنان از اين اجتماع، چاره انديشى براى خودشان بود كه پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله) چه كنيم و اگر حوادثى اتفاق افتاد چگونه عمل كنيم.

اما از آنجا كه شواهد و قراين نشان مى داد كه جانشينى على(عليه السلام) تقريباً منتفى است، در نتيجه، آن ها پس از تشكيل جلسه، بهتر ديدند خودشان كسى را براى اين كار برگزينند، پس به دنبال سعد بن عباده فرستادند تا در آن جمع حاضر شود و با او بيعت كنند، زيرا حال كه قرار است على(عليه السلام)نباشد، چه كسى از آن ها سزاوارتر براى اين كار است.

در تأييد گفته هايمان شواهد چندى وجود دارد كه بدين شرح است:

1. انصار درباره خلافت على(عليه السلام) هيچ حرفى نداشتند و كاملا بدان راضى بودند، چنان كه طبرى99 و ابن اثير100 نقل كرده اند: «تمام انصار يا بعضى از آن ها گفتند: ما به غير از على با هيچ كس بيعت نمى كنيم» اين سخنان را انصار در سقيفه و در حضور ابوبكر و عمر گفته بودند. همچنين يعقوبى در اين باره گفته است: «و كان المهاجرون والانصار لا يشكون فى على(عليه السلام)»101 و در جايى ديگر نقل كرده است كه «وقتى عبدالرحمان بن عوف خطاب به انصار گفت: در ميان شما افرادى مثل ابوبكر و عمر و على(عليه السلام)نيست، يكى از انصار گفت: ما فضل اين افراد را انكار نمى كنيم زيرا در ميان آنان شخصى است كه اگر اين امر را طلب كند، احدى در او نزاع نمى كند، يعنى على بن ابيطالب.»102

پس انصار از واقعه غدير خم بى خبر نبودند و هيچ حرفى درباره على(عليه السلام)نداشتند و هرگز تشكيل شوراى سقيفه براى كنار گذاشتن على(عليه السلام) نبود، ولى آنان به وضوح مى ديدند كه افرادى براى به دست آوردن خلافت سخت در تلاشند و به آب و آتش مى زنند. از طرفى ديگر چنين تلاش ها و زد و بندها و معاملات سياسى را از على(عليه السلام)مشاهده نمى كردند. در نتيجه برايشان واضح بود كه على(عليه السلام) با اين اوضاع و احوال به خلافت نخواهد رسيد و يا بهتر بگوييم عده اى نخواهند گذاشت كه على(عليه السلام) به خلافت برسد. پس انصار مى بايست براى خود چاره اى مى انديشيدند و به اصطلاح، گليم خود را از آب بيرون مى كشيدند.

2. پيشنهاد اين مطلب از جانب انصار كه «از ما اميرى و از شما اميرى» خطاب به مهاجران حاضر در سقيفه، نمونه بسيار بارزى است كه انصار مى خواستند به نوعى در حكومت شريك باشند و با اين كار، از خطر انتقام قريش در امان باشند.

3. سخنان انصار در سقيفه بيان كننده منظور آن هاست. روايتى از قاسم بن محمد بن ابى بكر نقل شده است كه به خوبى منظور انصار از اين اجتماع را نشان مى دهد، و آن چنين است: «.. و لكنّا نخاف ان يليه اقوامٌ قتلنا ابائهم و اخوَتهم»103; لكن خوف ما از آن است كه پس از آن، كسانى بر سر كار آيند كه ما پدران و برادرانشان را به قتل رسانديم.» همچنين دينورى و جوهرى نقل كرده اند كه انصار گفتند: «لكن ما ترس فردا را داريم و مى ترسيم كسانى كه نه از ما هستند و نه از شما، بر اين امر غلبه پيدا كنند.»104

از اين سخنان به خوبى مى توان فهميد كه انصار به وضوح دريافته بودند كه عده اى براى به دست آوردن حكومت در تلاشند كه ساليان متمادى در حال جنگ و ستيز با اسلام بودند و آن ها همان كسانى بودند كه انصار، در جنگ ها، پدران و برادرانشان را به هلاكت رساندند، و اگر آنان زمام امور را در دست گيرند، انصار از انتقام آن ها در امان نخواهند بود. آن گروه جز بنى اميّه و طرفدارانشان نبودند. پس اگرچه انصار از شخص ابوبكر چندان ترسى نداشتند،105 ولى بزرگان و آگاهان انصار، همچون حباب بن منذر، به خوبى مى ديدند كه اگر امروز افرادى مثل ابوبكر بر سر كار آيند، پس از آن ها كسانى بر سر كار مى آيند كه به يقين با انصار سر سازش ندارند و راه دشمنى و انتقام را در پيش مى گيرند. اين آينده نگرى حباب بن منذر جداً ستودنى است، زيرا همان گونه كه پيش بينى نموده بود واقع شد و طولى نكشيد كه فرزندان طُلقا بر سر كار آمدند و بر سر اسلام و مسلمين و اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)همان آوردند كه فقط يكى از نمونه هايش قتل عام فجيع كربلاست.

4. اصل اجتماع انصار در سقيفه مخفيانه بود; يعنى بدون اطلاع ديگران اقدام به اين كار كردند. حال اگر آنان قصد تعيين خليفه اى براى همه مسلمانان داشتند، جلسه اى چنين خصوصى، شايسته آن نبود. اگر چه پس از تشكيل جلسه، به اين نتيجه رسيدند كه خليفه اى تعيين كنند، ولى خودشان مى دانستند كه چنين امرى مقبول همه مسلمانان نخواهد بود، ولذا در روايت ابومخنف ذكر شده است106 كه انصار گفتند: اگر مهاجران قريش نپذيرند چه بگوييم؟ اين ها همه نشانگر آن است كه قصد اوليه آنان براى اجتماع در سقيفه، چاره جويى براى خود بود و در آنجا تصميم به تعيين خليفه اى براى خود گرفتند.

5. انصار پس از سخنان ابوبكر و وعده ابوبكر مبنى بر وزارت انصار، و اين كه ابوبكر قول داد كه كارى را بدون مشورت انصار انجام ندهد،107دچار اختلاف شدند، بعضى مثل حباب بن منذر و سعد بن عباده به كلام ابوبكر اعتماد نداشتند و گفته بودند كه به سخنان او گوش ندهيد، ولى بعضى ديگر مثل بشير بن سعد كه پسر عموى سعد بن عباده بود و نسبت به سعد حسادت مى كرد، متمايل به ابوبكر شد و اولين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد.108 پس از آن، اختلاف ديگرى كه ريشه در رقابت اوس و خزرج داشت پيش آمد و سبب شد كه اوسيان اقدام به بيعت با ابوبكر كنند109 و اتفاق افتاد آنچه كه اتفاق افتاد.

در اين باره، كلامى از شيخ مفيد نقل مى كنيم كه بسيار متين است، وى گفته است: «آنچه كه براى ابوبكر اتفاق افتاد به اين دليل بود كه انصار در بين خود اختلاف داشتند و طلقا و مؤلفة قلوبهم نمى خواستند اين امر به تأخير بيفتد تا مبادا بنى هاشم فراغت يابند و اين امر در جايش قرار گيرد، پس چون ابوبكر در آن مكان حاضر بود با او بيعت كردند.»110

از مجموع مسائلى كه مطرح شد، چنين استنباط مى شود كه پيش بينى انصار درباره آينده و دغدغه آنان براى آينده كاملا بجا و حساب شده بود، اما اصل اجتماعشان قبل از فراغت از تجهيز و دفن پيامبر(صلى الله عليه وآله)كارى نادرست بوده و نشانگر شتاب زدگى و بى برنامگى آنان بوده است و حتى زمينه را براى ديگران فراهم كرد تا نظرات خود را بر آنان تحميل كنند. البته اين احتمال نيز مى رود كه از قبل، بر روى انصار تبليغ شده بود و آنان را بيش از حد از بنى اميه ترسانده بودند. در حالى كه اگر آنان صبر مى كردند و يا در همان سقيفه بر حمايت از على(عليه السلام)پافشارى مى كردند، به يقين گروه هاى ديگر، موفق نمى شدند به راحتى حكومت را از دست على(عليه السلام)بگيرند، زيرا جايگاه انصار در اين امر بسيار ممتاز بود. شاهد اين ادعا، اصل حضور ابوبكر و عمر در جمع انصار است; حال اگر انصار نقش تعيين كننده اى نداشتند، پس ابوبكر و عمر شتابان خود را به جمع آنان نمى رساندند و امر خويش را از آن جا بنا نمى نهادند.

مسئله سقيفه از اهميت ويژه اى برخوردار است و از زواياى ديگرى قابل بررسى است كه اين مقاله را گنجايش آن نيست و اميدواريم ديگر انديشمندان به بررسى زواياى ديگر اين واقعه مهم بپردازند و جامعه علمى و دينى را از آن بهره مند سازند.

پى نوشت ها

* اين مقاله با عنوان «عوامل انحراف امت اسلامى از پيام غدير» به كنگره علمى حضرت فاطمه(عليها السلام)و غدير در مازندران ارائه شده است كه با اندكى تغييرات ارائه مى گردد.

1ـ تمام طرق اين روايت در كتاب الغدير، علامه امينى ج 1 ذكر شده است.

2ـ از طريق شيعه در الارشاد، ج 1، ص 184 و از طرق اهل سنت در كتب الطبقات الكبرى، ج 1، ص 245 / الامامه و السياسه، ص 21 / السقيفه و فدك، ص 45/ تاريخ الطبرى، ج3، ص192 و 193.

3ـ عبدالملك بن هشام، السيرة النبويه، تحقيق مصطفى السفا، افست مصر، انتشارات ايران، مهر قم، 1363 هـ.ش، ج 2، ص 73.

4ـ ابوجعفر محمدبن جرير طبرى، تاريخ الطبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت، 1387 هـ.ق، ج 2، ص 372 / فخر رازى، التفسير الكبير، تحقيق مكتب تحقيق دار احياء التراث العربى، بيروت، 1995 م، ج 6، ص 50.

5ـ حشر: 9.

6ـ ابن واضح، تاريخ اليعقوبى، منشورات الشريف الرضى، امير قم ،1414 هـ.ق، ج 2، ص 45 ـ 46.

7ـ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، تحقيق مكتب التراث مؤسسة التاريخ العربى، بيروت، 1414 هـ. ق، ج 1، ص 539.

8ـ ابن واضح، پيشين، ج 2، ص 48.

9ـ ابن اثير، پيشين، ج 1 ،ص 568.

10ـ ابن واضح، پيشين، ج 2، ص 50.

11ـ ابن سعد، الطبقات الكبرى، دار بيروت، 1405 هـ.ق، ج 2، ص 5 و 6 (تعداد غزوات 27 و تعداد سرايا 47.)

12ـ ابنواضح، پيشين، ج2، ص60 (واسلمت قريش طوعاً و كرهاً)

13ـ ابن هشام، پيشين، ج 4، ص 300 / ابن سعد، پيشين، ج 1 ،ص 250 و 251 / بلاذرى، انساب الاشراف، تحقيق سهيل زكار و رياض زركلى، دارالفكر، بيروت، 1417 هـ.ق، ج 2، ص 721 / نهج البلاغه، ترجمه دكتر شهيدى، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374 هـ.ش، خطبه 68، ص 52.

14ـ نصر: 1.

15ـ ابن سعد، پيشين، ج 1، ص 192 و 193.

16ـ همان، ص 181.

17ـ مانند حديث طائر، منزلة و...

18ـ سيد محمدحسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، دارالكتب الاسلاميه، تهران، 1365 هـ.ش، ج 6، ص 44.

19ـ محمدبن مسعود بن عياشى، تفسير العياشى، تحقيق سيد محمدهاشم رسولى محلاتى، بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، ج 1، ص 360 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، بيروت، داراحياء التراث العربى، مؤسسة الوفا، 1403 هـ.ق، ج 37، ص 165 / محمدبن محمد الشعيرى، منشورات المكتبة الحيدريه و مطبعتها فى النجف، 1385 هـ.ق، جامع الاخبار، ص 10.

20ـ شيخ مفيد، الارشاد فى معرفة حج اللّه على العباد، تحقيق مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، چاپ مهر قم، ناشر مؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 هـ.ق، ج 1، ص 175.

21ـ مائده: 67.

22ـ به دليل رواياتى كه مى گويند: مردم پس از فوت پيامبر(صلى الله عليه وآله)مرتد شدند; همانند روايتى كه ابن اسحاق نقل مى كند كه «ارتد العرب» (ابن هشام، السيرة النبويه، ج 4، ص 316)

23ـ تفاسير شيعه و سنى اين مطلب را بيان كرده اند.

24ـ بلاذرى، پيشين، ج 2، ص 742.

25ـ محمدبن جرير طبرى، پيشين، ج 3، ص 184 / ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 5.

26ـ رژى بلاشر، تاريخ ادبيات عرب، ترجمه آ. آذرنوش، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، تهران، 1443 هـ.ش، ص 35 (مبحث روان شناسى فردى)

27ـ محمدبن جرير الطبرى، تفسير الطبرى، دارالفكر، بيروت، 1415 هـ.ق، ج 14، جزء 28، ص 148 (حديث 26482)

28ـ ابى بكر عبدالعزيز الجوهرى، السقيفه و فدك، تقديم، جمع و تحقيق محمدهادى الامينى، مكتبة النينوى الحديث، تهران، ص 52 و 70.

29ـ ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، تحقيق على شيرى، انتشارات الشريف الرضى، قم، 1413 هـ.ق، ص 29.

30ـ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 299 و 300 / الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 و 249 / تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 113 / الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 5.

31ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 187 / الارشاد، ج 1، ص 174.

32ـ الارشاد، ج 1، ص 174.

33ـ تاريخ الطبرى، ج 2، ص 634.

34ـ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 299 و 300 / الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190.

35ـ الارشاد، ج 1، ص 183 و 184.

36ـ السقيفه و فدك، ص 74 و 75.

37ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 244 / انساب الاشراف، ج 2، ص 738 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 192.

38ـ السقيفه و فدك، ص 73.

39ـ نجم: 3 «و هرگز از روى هوا سخن نمى گويد».

40ـ تفسير العياشى، ج 1، ص 360.

41ـ همان، در پاورقى و الميزان فى تفسير القرآن، ج 6، ص 54.

42ـ فخر رازى در تفسيرالكبير،شبيه اين اشكال را در ذيل آيه اكمال مطرح كرده است.

43ـ علامه امينى، الغدير، دارالكتب الاسلامية، تهران، 1366 هـ.ش، ج 1، ص 11 / التفسير الكبير، ج 4، ص 401 (هنيئاً لك ياابن ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة).

44ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 204 / انساب الاشراف، ج 2، ص 716 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 198 / الارشاد، ج 1، ص 181 / الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 6.

45ـ الامامة و السياسة، ص 28.

46ـ السقيفه و فدك، ص 60.

47ـ «اجتمعت بنواميّه الى عثمان بن عفان.»

48ـ الامامة و السياسة، ص 28 / السقيفة و فدك، ص 60.

49ـ السقيفة و فدك، ص 37.

50ـ السقيفة و فدك، ص 37 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 209.

51ـ علامه سيد مرتضى عسكرى، عبدالله بن سبا، ترجمه احمد فهرى زنجانى، انتشارات مجمع علمى اسلامى، چاپ سپهر، 1360، ج 1، ص 151.

52ـ السقيفة و فدك، ص 37.

53ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 209.

54ـ همان، ج 3، ص 209 / الارشاد، ج 1، ص 189.

55ـ الارشاد، ج 1، ص 190 (فحرّضهم على الامر فلم ينهضوا له)

56ـ السقيفة و فدك، ص 37 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 209.

57ـ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 305 و 311 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 210 / ابن كثير، البداية و النهاية، تحقيق مكتب تحقيق التراث، بيروت، مؤسسة التاريخ العربى، داراحياء التراث العربى، 1412 هـ.ق، ج 5، ص 262 و 263 / انساب الاشراف، ج 2، ص 742.

58ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 744.

59ـ همان، ج 2، ص 762 / الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182.

60ـ السقيفة و فدك، ص 60 / الامامة و السياسة، ص 28.

61ـ السقيفة و فدك، ص 68.

62ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190.

63ـ الارشاد، ج 1، ص 184.

64ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 729 / الارشاد، ج 1، ص 182 (يصلّى بالنّاس بعضُهم)

65ـ السقيفه و فدك، ص 68.

66ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 727 و 729 و 731 ـ 732 و 735 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197.

67ـ الطبقات الكبرى، ج 2، ص 222 و 223 / ابى بكر احمدبن الحسينى البيهقى، دلائل النبوة، تحقيق عبدالمعطى قلعجى، بيروت، دارالكتب العلميه، 1405 هـ.ق، ج 7، ص 191 و 192.

68ـ همان و الطبقات الكبرى، ج 2، ص 218 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197.

69ـ الطبقات الكبرى، ج 2، از ص 215 تا 224 و ج 3، از ص 178 تا 181.

70ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 196.

71ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 و 249 / السقيفة و فدك، ص 74و75/ تاريخ اليعقوبى،ج 2، ص 113/ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 5.

72ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197 (از عايشه)

73ـ الطبقات الكبرى، ج 4، ص 205 درباره عبدالله بن ام مكتوم چنين مى گويد: «و كان رسول الله(صلى الله عليه وآله)يستخلفه على المدينه يصلى بالناس فى عامة غزوات رسول الله(صلى الله عليه وآله).»

74ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 197 / انساب الاشراف، ج 2، ص 731 و 732 و 735 / الامامة و السياسة، ص 20 / دلائل النبوة، ج 7، ص 186 و 187 و 188 / الارشاد، ج 1، ص 183 (شيخ مفيد در اين باره مى گويد: «وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله)حرص آنان را ديد كه هريك مى خواهند پدرانشان را براى نماز فراخوانند، چنين سخنى را فرمود»، ولى عموم روايات اهل سنت اين سخن را درباره امر پيامبر(صلى الله عليه وآله)به ابوبكر درباره نماز ذكر كرده اند كه در آن عايشه مايل نبود كه ابوبكر نماز بگزارد، ولى پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر اين امر اصرار ورزيدند! البته مخفى نماند كه بيشتر اين روايات از عايشه نقل شده است.

75ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 196 / الارشاد، ج 1، ص 185.

76ـ الامامة و السياسة، ص 20.

77ـ السقيفة و فدك، ص 73 / الطبقات الكبرى، ج 1، ص 243 و 244 / الارشاد، ج 1، ص 184.

78ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 242 و 243 / انساب الاشراف، ج 2، ص 738 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 192.

79ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 193 (در پاورقى) / السقيفة و فدك، ص 73 (در ضمن يك روايت).

80ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 738.

81ـ الطبقات الكبرى، ج 1، ص 243 و 244 / السقيفة و فدك، ص 73 «فرفضه النبى(صلى الله عليه وآله)» (پس به اين معنا، پيامبر اولين رافضى است.)

82ـ الارشاد، ج 1، ص 184.

83ـ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 305 و 311 / انساب الاشراف، ج 2، ص742 / تاريخ الطبرى، ج3، ص210 / البداية و النهاية، ج 5، ص 262 و 263.

84ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 764 / السقيفة و فدك، ص 55 / تاريخ الطبرى، ج 3، ص 203.

85ـ الارشاد، ج 1، ص 180 و 181.

86ـ تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 113.

87ـ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 299 و 300 / الطبقات الكبرى، ج 1، ص 190 و 249.

88ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 226.

89ـ السقيفة و فدك، ص 74 و 75.

90ـ ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4، ص 300 (فخرج اسامه و خرج جيشه معه حتى نزلوا الجُرف من المدينه على فرسخ).

91و92ـ الارشاد، ج 1، ص 183 / ج 1، ص 184.

93ـ السقيفة و فدك، ص 37 (البته انساب الاشراف، ج 2، ص 773 به نقل از واقدى گفته است: «اجماعى است كه ابوسفيان به هنگام وفات پيامبر(صلى الله عليه وآله)در مدينه بوده است»، كه در اين صورت اين استدلال موجّه نيست.)

94ـ الارشاد، ج 1، ص 184.

95ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 767.

96ـ انساب الاشراف، ج 2، ص 767 / الامامة و السياسة، ص 21.

97ـ الارشاد، ج 1، ص 184.

98ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 202.

99ـ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 10.

100ـ تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 124.

101ـ تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 124.

102ـ الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182 / انساب الاشراف، ج 2، ص 762 / السقيفة و فدك، ص 49.

103ـ الامامة و السياسة، ص 23 / السقيفة و فدك، ص 57.

104ـ الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182.

105ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 218 و 219.

106و107ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 220 / الطبقات الكبرى، ج 3، ص 182.

108ـ تاريخ الطبرى، ج 3، ص 221.

109ـ الارشاد، ج 1، ص 189. «واتّفق لابى بكر ما اتّفق، لاختلاف الانصار فيما بينهم و كراهة الطلقا و المؤلفة قلوبهم من تأخر الامر حتى يفرغ بنوهاشم، فيستقر الامر مقرّه، فبايعوا ابابكر لحضوره المكان.»