قرآن

قرآن خود را كلام خدا ناميده...

قرآن خود را كلام خدا ناميده و نشانه خدايي بودن خود را اين اعلام كرده كه بشر از آوردن كتابي مثل آن بلكه از آوردن ده سوره مانند آن بلكه از آوردن يك سوره همانند آن ناتوان است . اعلام كرده اگر فرد يا جمعي از بشر و جن يا به كمك هم توانستند حداقل يك سوره مانند قرآن بياورند كه كلام شناسان منصف اعم از متدين يا غير متدين همانندي آن را امضا كنند،  نشانه غير خدايي بودن قرآن باشد . تا امروز كه بيش از 14 قرن از نزول قرآن مي گذرد ،با وجود انگيزه هاي قوي و  دشمني هاي آشكار و با وجود سعي و تلاش فراوان بشر و با وجود فصيحان و بليغان عرب در طول تاريخ  از اجابت اين هماورد طلبي ناتوان بوده و خود اين بهترين دليل بر خدايي بودن قرآن است.

خدا حق مطلق است . كلام خدا هم بايد حق مطلق باشد و هست . همين نشانه آشكار ديگر بر خدايي بودن قرآن است:

لا يَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ؛ (1)

 هيچ گونه باطلي، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمي‏آيد ،چرا كه از سوي خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است!

اگر كسي توانست در اين كتاب سر سوزني باطل يا اختلاف و تناقض و ناهماهنگي بيابد، نشانه غير خدايي بودن آن را يافته است:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً ؛(2)

آيا درباره قرآن نمي‏انديشند؟! اگر از سوي غير خدا بود، اختلاف فراواني در آن مي‏يافتند.

 

پي نوشت ها:

1. فصلت (41) آيه 42.

2. نساء (4) آيه 82 .

تمام آيات الهي با شان نزول خاص به خودش مرتبط است ...

تمام آيات الهي با شان نزول خاص به خودش مرتبط است و محور آن علم خداي متعال است كه قبل از وقوع همه حوادث وجود داشته است و البته مي دانيم قرآن كتاب هدايت است و در امر هدايت نياز به وقوع حوادث دارد به اين معنا كه بايد حوادثي كه از قبل جزء معلومات الهي بود رخ مي داد تا خداي متعال آن حادثه ها را به عنوان آيه يا عبرتي بر پيامبرش عرضه مي كرد. پس خداي متعال مطابق با علم اش عمل كرد، زيرا حوادث قبل از ظهور قرآن جزء معلومات الهي بوده اند و خداي متعال عالم به همه احوال زمان چه گذشته و چه حال و چه آينده است.

كتاب خدا سرشار از حوادثي است كه بخش فراواني از آن به  سرگذشت امت هاي پيشين اختصاص دارد و البته در اين كتاب اشاره به واقعه هاي جديد هم چون واقعه "افك" و بسياري ديگر از حادثه  هم شده كه از نظر زماني نسبت به موضوع حوادث پيشينيان جديد بوده است، اما در ساحت علم الهي، حوادث جديد هم سابقه اي از قبل داشته و ترسيم بوده است و مي بايستي براي تكميل آيات الهي اين واقعه ها در خارج به ثبت مي رسيد و نيازي به زمينه سازي پيامبر (ص) براي نزول قرآن نبود. اگر چه پيامبر(ص) خواسته يا نا خواسته زمينه دريافت وحي الهي و كلام خدا را فراهم كردند. چون خداي متعال قلب پاك پيامبر را آماده دريافت وحي نمودند.

به هر حال شان نزول آيات، بهانه تفسير آيات اند نه بهانه نزول و كمترين فايده آن اين است كه هر آيه اي با شان نزول خاص به خود، موجب پر رنگ تر شدن مضمون آن آيه و معطوف شدنش در ذهن ها مي شود.

پس نتيجه اين كه از قبل زمينه همه حوادث در علم خدا نقش گرفته و ترسيم شده است و پيامبر خدا(ص) با ظرفيت وجودي شان منزل گاه وحي الهي شدند و حوادثي كه در طول زندگي ايشان رخ داده و بخشي از قرآن شده، زمينه اصلي اش از قبل در علم الهي تصوير شده بود و حوادث خود بخشي از قرآن است  و بايد اتفاق مي افتاد.

آيا علم خدا منافات با اراده پيامبر داشت؟

بايد گفت: اراده پيامبر(ص)، چون تابع وحي الهي بود، پس  نمي توانست از علم خدا خارج يا با آن منافات داشته باشد. 

آياتي كه در پي مي آيد، در تاييد اين سخن است.

"ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوي‏"وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي‏"إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحي"‏ (1)

كه هرگز دوست شما (محمّد(ص)) منحرف نشده و مقصد را گم نكرده است. و هرگز از روي هواي نفس سخن نمي‏گويد. آن چه مي‏گويد،چيزي جز وحي كه بر او نازل شده نيست!

خداي متعال پيامبرش را مي ستايد كه از خود چيزي نمي گويد.

بنا بر اين؛ پيامبر(ص) مامور به تبليغ قرآني بود كه  ريشه در علم خدا  داشت و البته حضرت مامور بود تا بتواند چنين آيين با عظمتي را در دل هاي عوام و جاهل آن روزگار تبليغ كند.  

علاوه براين، اگر وحي نباشد، پيامبري معنا ندارد و مسير هدايت شكل نمي گيرد. همه پيامبران الهي در مسيرتبليغ دين و آيين مربوطه؛ تابع وحي و مامور به ابلاغ آن هستند.

آيا پيامبر در وحي قرآن نقشي نداشت؟

نقش پيامبر (ص) در وحي، نقش واسطه است.

با اين توضيح كه پيامبر هنگام وحي دو نوع ماموريت داشتند كه ماموريت اول ايشان، دريافت اصل وحي و ابلاغ آن به دليل داشتن ظرفيت وجودي بالاي حضرت بود و ماموريت دوم ايشان، تفسير و تبيين آن بوده كه به هر دو مطلب، قرآن اشاره كرده است.

نقش پيامبر در دريافت و ابلاغ وحي:

خداي متعال در كتابش فرمود:" كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ في‏ أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَمٌ لِتَتْلُوَا عَلَيْهِمُ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ ..." (2)

همان گونه(كه پيامبران پيشين را مبعوث كرديم،) تو را به ميان امّتي فرستاديم كه پيش از آنها امّت هاي ديگري آمدند و رفتند، تا آن چه را به تو وحي نموده‏ايم، بر آنان بخواني.

قرآن، موضوع بعثت انبياء و ماموريت ديني ايشان از طرف خداي متعال را يك سنت جاري و هميشگي در عالم دانسته پيامبران را مامور تبيين و تفسير پيام الهي بر شمرده است. 

مفسرين در توضيح آيه شريفه گذشته نوشته اند:

1.معناي آيه اين است كه: تو را در امتي فرستاديم كه قبل از ايشان امت هاي ديگري بودند و گذشتند، و اين ارسال، نظير همان ارسال و بر طبق سنتي است كه همواره در عالم جريان داشته، ارسال تو نيز بدين منظور بوده كه بر امتت آن چه را كه به سويت وحي مي ‏كنيم تلاوت و براي آن ها مضامين اين كتاب را تبليغ كني.(3)                       

2.هدف از ارسال پيامبر اين است كه حقيقت رسالت را بيان كند. پيامبر در تمام كوشش هاي خود، فقط سخن خدا را بر مردم مي‏ خواند، يعني او پديد آورنده وحي نيست، بلكه نقش آينه را دارد و رسالت را به امّت خود منعكس مي‏كند.(4)

نقش پيامبر در تبيين و تفسير وحي:

خداي متعال فرمود:

" بِالْبَيِّناتِ وَ الزُّبُرِ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُون"(5)

(از آن ها بپرسيد كه) از دلايل روشن و كتب (پيامبران پيشين آگاه اند!) و ما اين ذكر (قرآن) را بر تو نازل كرديم، تا آن چه به سوي مردم نازل شده است براي آن ها روشن كني و شايد انديشه كنند.

خداي متعال در اين آيه شريفه، وحي قرآني را بر قلب پيامبرش منعكس و او را مامور به تبيين و تفسير دين اسلام بر مردم كرد تا شايد آگاه شوند.

نتيجه اين كه پيامبراكرم(ص) درباره وحي، هم نقش واسطه و هم نقش هادي و مفسر را ايفا كرد و بايد بدانيم كه فقط انسان كاملي چون حضرت مي توانست تحمل شنيدن وحي را داشته باشد، در غير اين صورت وحي اي نازل نمي شد،هر چند هنگام شنيدن پيام الهي به دليل عظمت وحي، حال حضرت دگرگون مي شد.

پي نوشت ها:

1. سوره نجم، آيات 2 تا 4.

2. سوره رعد، آيه 30.

3. طباطبايي سيد محمد حسين، تفسير الميزان، ترجمه موسوي همداني سيد محمد باقر، قم، انتشارات اسلامي، چاپ پنجم،سال 1374 ه ش، ج‏11، ص 490.

4. مترجمان، تفسير هدايت، مشهد،انتشارات بنياد پژوهش هاي اسلامي آستان قدس رضوي، چاپ اول، سال 1377 ه ش، ج‏5، ص 282.

5. سوره نحل، آيه 44.

وَ أَوْحي‏ فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها(1) ؛در هر آسماني فرمان خود را وحي كرد و نظام لازم را به آن ها بخشيد.

 اشاره به اين است كه تنها با آفرينش آسمان ها مساله تمام نشد، بلكه در هر كدام آن ها موجودات و مخلوقات و نظام و تدبير خاصي مقرر فرمود كه هر يك  نشانه‏اي از عظمت و علم و قدرت او است . در مجموع  فرمان تكويني الهي  در آن ها نافذ قرار داده شد. پس مراد از وحي در اين مسئله امر و فرمان تكويني است. (2)

برخي از مفسران گفته‏اند: منظور از امر آسمان كه مي‏فرمايد: خدا به هر آسماني امر آن را وحي كرد، آثاري است كه استعداد داشتن آن را داشته و يا حكمت اقتضا مي‏كرده آن آثار را داشته باشد، مثل اينكه فرشتگاني در آن جا باشند، يا ستاره‏اي در آن خلق شود، و يا امثال اين.  كلمه" وحي" به معناي خلقت و ايجاد است .

بعضي ديگر گفته‏اند: مراد از امر آسمان ها، تكليف الهي متوجه به اهل هر آسمان است كه ملائكه ساكن در آن باشد. معناي" وحي" همان معناي معروفش است.  معناي جمله اين است : خدا به اهل هر آسماني و ملائكه‏اي كه در آنند، اوامري در باره عبادت وحي فرمود.

بعضي ديگر گفته‏اند: مراد از امر آسمان، چيزي است كه خدا از آسمان خواسته است.

 اين وجه در حقيقت به يكي از دو وجه قبلي رجوع مي‏كند، چون اگر منظور از" وحي" خلق و ايجاد باشد، اين وجه به وجه اول برمي‏گردد . اگر معناي معروفش باشد ،به وجه دومي برگشت مي‏كند.(3)

 

پي‌نوشت‌ها:

1. فصلت (41)آيه 12.

2.   ناصر مكارم ، تفسير نمونه، ج‏20، ص 230 ، نشر دار الكتب السلاميه، تهران، بي تا .

 3.  محمد طباطبايي ، الميزان، ج‏17، ص 557،نشر جامعه مدرسين قم، 1378 ش، با ترجمه محمد باقر موسوي همداني .

وحي در لغت به معني فهماندن مطلب به صورت سريع و پنهاني است. با كلام يا بي كلام و با رمز و اشاره.

در اصطلاح شرعي و ديني وحي عبارت است از علومي كه انساني كامل از طريق غير عادي ( غير از راه حس و عقل ) و با ارتباط با غيب دريافت مي كند. به وسيله فرشته باشد يا در بيداري باشد يا در خواب فرقي نمي كند. (1)

در فرهنگ قرآني «وحي» در معاني مختلفي به كار رفته است كه گرچه از جهات گوناگون قابل تقسيم بندي است اما ما آنها را در 5 مورد بر مي شماريم:

1. اشاره پنهاني: كه همان معناي لغوي است. چنان‏كه درباره زكريّا(ع) در قرآن مي‏خوانيم: «فَخَرَجَ عَلي‏ قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرابِ فَأَوْحي‏ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا (2)  او محراب عبادتش به سوي مردم بيرون آمد و با اشاره به آنان گفت: به شكرانه اين موهبت صبح و شام خدا را تسبيح كنيد».

2. هدايت غريزي: يعني رهنمودهاي طبيعي كه در نهاد تمام موجودات به وديعت نهاده شده است. هر موجودي اعم از جماد، نبات، حيوان و انسان، به‏طور غريزي راه بقا و تداوم حيات خود را مي‏داند. از اين هدايت طبيعي با نام وحي در قرآن ياد شده است: «وَ أَوْحي‏ رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا ... (3) « پروردگارت به زنبور عسل وحي [الهام غريزي‏] نمود كه از كوه و درخت و داربست‏هايي كه مردم مي‏سازند، خانه‏هايي درست كن، سپس از همه ميوه‏ها [شيره گل‏ها] بخور [بنوش‏] و راه‏هاي پروردگارت را به راحتي بپوي».

3. الهام (سروش غيبي): گاه انسان پيامي را دريافت مي‏دارد كه منشأ آن را نمي‏داند، به ويژه در حالت اضطرار كه گمان مي‏برد راه به جايي ندارد. ناگهان درخششي در دل او پديد مي‏آيد كه راه را بر او روشن مي‏سازد و او را از آن تنگنا بيرون مي‏آورد. اين پيام‏هاي ره‏گشا، همان سروش غيبي است كه از پشت پرده ظاهر شده و به مدد انسان مي‏آيد. از اين سروش غيبي كه از عنايت الهي سرچشمه گرفته، در قرآن با نام وحي تعبير شده است. قرآن درباره مادر موسي(ع) مي‏فرمايد:

 «وَ أَوْحَيْنا إِلي‏ أُمِّ مُوسي‏ أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ»(4) «ما به مادر موسي الهام كرديم كه: «او را شير ده و هنگامي كه بر او ترسيدي، وي را در دريا (ي نيل) بيفكن و نترس و غمگين مباش، كه ما او را به تو بازمي‏گردانيم، و او را از رسولان قرار مي‏دهيم»

4. وسوسه هاي شيطاني: قرآن وحي را به معناي وسوسه‏هاي شيطان نيز به‏كار برده است، «وَ إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي‏ أَوْلِيائِهِمْ لِيُجادِلُوكُمْ ...»(5) « و در حقيقت، شيطانها به دوستان خود وسوسه مي‏كنند تا با شما ستيزه نمايند.»

5. وحي رسالي: وحي بدين معنا شاخصه نبوّت است و در قرآن بيش از هفتاد بار از آن ياد شده است: «وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُري‏ وَ مَنْ حَوْلَها»(6) « و اين گونه قرآني عربي [فصيح و گويا] را بر تو وحي كرديم تا «أمّ القري» و مردم پيرامون آن را انذار كني.»

در پايان ناگفته نماند كه از مجموع موارد استعمال «وحي» و مشتقات آن مي‏توان نتيجه گرفت كه وحي از سوي پروردگار دو گونه است: «وحي تشريعي» و «وحي تكويني»؛ وحي تشريعي همان است كه بر پيامبران فرستاده مي‏شد و رابطه خاصي ميان آنها و خدا بود كه فرمانهاي الهي و حقايق را از اين طريق دريافت مي‏داشتند.

 «وحي تكويني» در حقيقت همان غرايز و استعدادها و شرايط و قوانين تكويني خاصي است كه خداوند در درون موجودات مختلف جهان قرار داده است.

پي نوشت ها:

1. راغب اصفهاني، مفردات راغب، نشر دار الاحيا التراث العربي، بيروت، 1411 ق، ص 515.

2. مريم(19) آيه 11.

3. نحل(16) آيه 68.

4. قصص(28) آيه 7.

5. انعام(6) آيه 121.

6. شوري(42) آيه 7.

مفسر حكيم علامه طباطبايي در اين باره گفته است:

راغب در مفردات مي‌گويد: كلمه قرائت به معناي ضميمه كردن حروف و كلمات به يكديگر در زبان است، اين كلمه به هر ضميمه كردن نمي‌گويند، مثلاً در جمع كردن عده‌اي را به دور هم نمي‌گويند، مثلاً تكرار يك حرف از حروف الفبا در زبان را قرائت نمي‌گويند و يا جمع شدن تعداد افراد گرد هم قرائت محسوب نمي‌شود.

بنابر اين هر گاه گفته مي‌شود: "قرأت الكتاب" معنايش اين است كه از ضميمه كردن چند حرف از آن، كلمه در آوردم. از ضميمه كردن كلمات آن با يكديگر جمله‌هايي در آورده، مطالبي استفاده كردم، هر چند كه آن حروف و اين كلمات را به زبان هم نياورده باشي، پس قرائت هم شامل مطالعه مي‌شود و هم شامل آن جايي كه جمع حروف و كلمات را تلفظ بكني و هم آن جايي كه اين عمل را با شنيدن انجام دهي كه اطلاق قرائت به معناي اخير تلاوت هم ناميده مي‌شود.

ظاهر اين كه به طور مطلق فرمود: "اقرء" اين است كه منظور از آن معناي اول است. مراد، امر به تلقي آياتي از قرآن است كه فرشته وحي از ناحيه خدا به آن جناب وحي مي‌كند، پس جمله مورد بحث امر به قرائت كتاب است. اين امر هم از آيات آن است و اين نظير گفتار هر نويسنده است كه در آغاز نامه‌اي كه به ديگري مي‌نويسد، سفارش مي‌كند كه اين نامه مرا بخوان، و به آن عمل كند.(1)

گرچه دقت در بيان ياد شده مفهوم واژه "اقرء" را روشن خواهد كرد، ولي با توجه به برخي قسمت هاي پرسش بايد گفت:

اولاً: اين تعبير كه فرمود: "اقرء" امر به خواندن كلماتي است كه بعد از واژه "اقر ء" براي پيامبر توسط جبرئيل بيان شده، از باب تقريب به ذهن و ملموس‌تر شدن مطلب، پدر و يا آموزگاري به هنگام ياد دادن مطلبي به فرزند و يا شاگردش مي‌گويد: بخوان، يعني مطلبي را كه به تو مي‌آموزم، خودت بخوان و بر زبان بياور، در اين صورت لازم نيست كتابي در دست دانش‌آموز باشد تا به او گفته شود: بخوان، بلكه چه بسا شفاهاً به او مطلبي ياد داده مي‌شود و در ابتدا به او گفته مي‌شود بخوان.

در مسئله مورد نظر نيز شبيه اين است. جبرئيل مي‌خواهد اولين بار مطلبي را به پيامبر بيان كند، به او مي‌گويد: اين مطلب كه مي‌خواهم به تو منتقل كنم، خودت نيز بخوان. با من هم‌صدا شو و بر زبان بياور.

دوم: قرآن كريم دو نوع نزول دارد،

يكي دفعي كه تمام حقايق آن بر قلب پيامبر نازل شد،

ديگري تدريجي كه در طول 23 سال به تناسب نازل شده است.

آيه ياد شده در پرسش كه فرمان "اقرء" و خواندن داده، اولين آيه است كه در نزول تدريجي نازل شده، شايد ناظر بدين معنا باشد كه خداوند به پيامبر مي‌فرمايد: آنچه را قبلاً بر تو نازل كردم، خواندنش را آغاز كن و بخوان و از قلب بر زبان جاري ساز و به تلفظ بياور.

سوم: گرچه قرآن بر قلب پيامبر نازل شد، ولي در عين حال كه بر قلب حضرت نازل شده، الفاظ آن نيز كلام الله است. بر زبان و گوش او جاري گرديده است. در اين باره گفته شده:

در امور محسوس وجود مادي اول آن پديده يا آن شخص در خارج از طريق يكي از حواس ظاهري احساس مي‌گردد، مثلاً ديده مي‌شود بعد تخيّل و سپس تعقل مي‌گردد.

در امور عقلي و موجود مجرد بر عكس است، زيرا اول تعقل، بعد تخيّل و سپس احساس و ديده مي‌شود، از اين رو است جبرئيل در ابتدا بر نفس ناطقه كه حقيقت قلب پيامبر و نبي است، نازل مي‌گردد، بعد در قوه خيالش تجلي مي‌كند و آن گاه در حس او ظاهر مي‌شود. هم ‌چنين كلام خداوند را پيامبر اول با قلب دريافت كرده، بعد به قوّه خيال او وارد مي‌شود، سپس با قوه سامعه آن را مي‌شنود، بر خلاف كلام مخلوقات كه اول با گوش شنيده مي‌شود، بعد تخيل و تصور مي‌گردد، ‌آن گاه معاني آن كلمات فهميده مي‌شود.(2)

در اين باره در كتاب "جلوه‌هاي قرآن از نگاه امام خميني" به تفصيل بحث گرديده است.(3)

منافاتي بين "اقرء" و نزول قرآن بر قلب پيامبر وجود ندارد.

 

پي‌نوشت‌ها:

1. الميزان، ترجمه سيد محمدباقر همداني، ج 20، ص 546 ـ 547.

2. گوهر مراد، ص 364.

3. نشر مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام، 1388ش.

افزون بر وحيي كه به صورت قرآن تبلور يافته و بر پيامبر اكرم(ص) نازل مي شده است ...

از ايشان پيام خداوندي ديگري نيز به نام حديث قدسي به ما رسيده است كه آن هم از طريق وحي بوده است. ولي با وحي قرآني فرق هايي دارد از جمله اينكه قرآن معجزه بوده و خداوند درباره آن تحدي كرده است و مردم از آوردن مانند آن عاجزند. اما درباره حديث قدسي چنين نيست.

وحي قرآني با الفاظ مخصوص از طرف خداوند نازل شده است و محتوي و الفاظ همه از خداوند است ولي در حديث قدسي محتوي از خداوند است. ولي لفظ از پيامبر اكرم(ص) مي باشد. به همين خاطر قرآن كريم فقط به خداوند نسبت داده مي شود ولي حديث قدسي هم به خداوند و هم به پيامبر نسبت داده مي شود.

به غير از احاديث قدسي احاديث ديگري هم از پيامبر اكرم نقل شده كه به احاديث نبوي مشهور است و اينها در اصطلاح عبارت است از سخني كه از گفتار، كردار يا تقرير پيامبر اكرم(ص) حكايت مي كند.

احاديث پيامبر اكرم (ص) از نظر محتوي بر دو قسم است يكي توقيفي كه مضمون آن وحي خداوندي است و ديگري توفيقي كه پيامبر محتواي آن را از كلام الهي يا حقايق هستي استفاده نموده است. برخي معتقدند پيامبر اكرم (ص) تمام احاديث توقيفي را بدون واسطه فرشته از خداوند دريافت كرده است.

درباره تفاوت وحي قرآني با احاديث نبوي هم مي توان گفت الفاظ و ساختار حديث نبوي از خود ايشان است. ولي در مورد قرآن ساختار و محتوي و الفاظ از خداوند است. همچنين حديث را مي توان نقل به معنا كرد. ولي درباره قرآن نقل به معنا جايز نيست و نمي توان لفظ آنرا تغيير داد.(1)

پي نوشت:

1. كريمي، مصطفي، وحي شناسي، انتشارات موسسه امام خميني، ص370 و 380.

وحي معاني مختلفي دارد كه در هر مكان و موقعيتي معناي خاص به خود را مي دهد

چنين نيست كه در قرآن هر جا كلمه وحي و يا خطابات الهي را مشاهده كرديم، معنايي را كه بر پيامبران الهي مطابقت مي كند، (و آن وحي تشريعي است) از آن بفهميم .

 پيغمبر كسي است كه وحي بر او نازل مي شود، اما اين گونه نيست كه هر كسي بر او  وحي شود،پيغمبر باشد و يا هر چيزي كه مورد وحي قرار گيرد ، وحي از سنخ وحي به انبيا خصوصا وحي تشريعي باشد . در مورد وحي مخصوص به انبيا بايد گفت كه وحي هم به صورت  انبائي(اخباري) و هم  تشريعي است . در ادامه خواهيم دانست كه وحي معنايي گسترده تر از آن چه تاكنون از آن مي فهميديم، دارد.

 آن قسم از وحي كه به انبيا اختصاص دارد، وحي تشريعي است ، به معني دريافت احكام شرعي و دستور الهي براي ابلاغ و رساندن آن ها به انسان ها .(1) 

علامه طباطبايي در باره معناي وحي و اقسام  آن مطالبي بيان كرده است كه مفاد آن را ملاحظه مي كنيم :

وحي به معناي اشاره سريع و از جنس كلام همراه با رمز گويي .....است، چنان كه راغب به آن اشاره كرده است.

 از موارد استعمال وحي كه نوعي الهام است، مي توان به وحي در مورد حيواني چون زنبور عسل اشاره كرد: " وَ أَوْحي‏ رَبُّكَ إِلَي  النَّحْلِ"(2)  يعني  و پروردگار تو به زنبور عسل «وحي» (و الهام غريزي) نمود و يا وحي در نفس انسان از راه خواب و رويا است:  "وَ أَوْحَيْنا إِلي‏ أُمِّ مُوسي‏" (3) يعني  وحي كرديم (در خواب) به مادر موسي،و يا به معناي وسوسه است:  "إِنَّ الشَّياطِينَ لَيُوحُونَ إِلي‏ أَوْلِيائِهِمْ" (4)آگاه باش كه شيطان ها به دوستان خود وحي (وسوسه) مي‏كنند.نيز به معني  اشاره است: "فَأَوْحي‏ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا"(5) پس وحي (اشاره) كرد به سوي آنان، اين كه تسبيح كنيد بامداد و شامگاه .

قسم ديگري از وحي الهي،تكلم با انبيا و رسولان است، چنان كه فرموده:" وَ ما كانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْياً"(6) .

 علامه در ادامه اشاره مي كند: نكته اي كه وجود دارد اين كه :كلمه " وحي " به خاطر قداستي كه در عرف و اجتماع دارد، لازم است به خاطر  ادب ديني به جز بر كلامي كه در مورد انبيا و رسل القا مي‏شود، اطلاق نگردد.(7)

 آن چه بر ذوالقرنين خطاب شده است: " قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ ......... "(8)  از سنخ وحي به معناي متداول كه مختص انبيا است، نبوده، بلكه خطابي غير وحياني مشابه الهام و  اخبار  و .... بوده است . چنين خطابي را  خداي متعال نسبت به آتش هنگامي كه ابراهيم پيامبر را در كام خود فرو برد،كرده است:

"قُلْنا يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلي‏ إِبْراهِيمَ‏"(9)  خداي متعال در اين آيه با آتش سخن مي گويد .آن را امر به سرد شدن مي كند. 

 هيچ دليلي بر پيامبر بودن ذوالقرنين  نداريم .

پي نوشت ها:

1. زن در آينه جمال و جلال، ص 158.

2.  نحل(16) آيه 68 .

3.  قصص(28) آيه 7 .

4. انعام(6) آيه 121.

5. مريم(19) آيه 11.

6. شوري(42) آيه 51.

7. ترجمه الميزان، ج‏12، ص 424 با اقتباس.

8. كهف(18) آيه 94 .

9.  انبيا(21) آيه 69.

سران قريش مانند «وليد»، «عاص»، «اسود» و «اميّه» با پيامبر ملاقات و درخواست كردند كه براي...

رفع اختلاف، طرفين خدايان يك ديگر را بپذيرند. در همين موقع، سوره «الكافرون» در پاسخ درخواست آنان نازل شد و پيامبر مأمور گشت كه در پاسخ آن‏ها بگويد:

«لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ؛ آن‏ چه را شما مي‏پرستيد عبادت نمي‏كنم و شما نيز پرستنده خداي من نخواهيد بود».

با اين حال، پيامبر علاقه‏مند بود كه با قريش كنار بيايد و با خود مي‏گفت: اي كاش! دستوري نازل مي‏گرديد كه فاصله ما را از قريش كمتر مي‏ساخت. روزي در كنار كعبه با صداي دل نشين خود، سوره والنجم را مي‏خواند؛ هنگامي كه به اين دو آيه رسيد:

«أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّي، وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري‏؛ (1) مرا از «لات» و «عزّي» و «منات» (نام‏هاي بتان بت‏پرستان بودند) خبر دهيد» ناگهان شيطان بر زبانش اين دو جمله را جاري ساخت: «تلك الغرانيق العلي، منها الشّفاعة ترتجي؛ اينها غرانيق؛ (2) عالي‏ مقامند، شفاعت آن‏ها مورد رضايت است.» سپس باقي آيات را خواند. هنگامي كه به آيه سجده رسيد،(3) خود پيامبر و تمام حاضران اعم از مسلمان و مشرك در برابر بت‏ها سجده كردند؛ جز «وليد» كه بر اثر پيري موفق به سجده نشد.

غلغله و شادي در مسجد بلند شد و مشركان گفتند: «محمد» خدايان ما را به نيكي ياد كرده است. خبر صلح «محمد» با قريش به گوش مهاجران مسلمان حبشه رسيد و اين صلح وسيله‏اي شد كه گروهي از آن‏ها از اقامتگاه خود (حبشه) برگشتند، ولي پس از بازگشت، ديدند وضع دو مرتبه دگرگون شده و فرشته وحي بر پيامبر نازل شده و او را بار ديگر به پيكار با مشركان مأمور ساخته و گفته كه اين دو جمله را شيطان بر زبان تو جاري ساخته است و من هرگز چنين جمله‏هايي نگفته بودم. در اين مورد، آيه‏هاي 52 تا 54 سوره حج نازل شد.

طبري (4) به افسانه غرانيق اشاره كرده و خاورشناسان نيز آن را با آب و تاب بيشتري نقل كرده‏اند.

محاسبه‏اي ساده در باره اين افسانه‏:

به فرض كه «محمد» از برگزيدگان آسماني نبود، اما هرگز نمي‏توان كارداني و خردمندي او را انكار كرد. آيا هيچ خردمندي دست به چنين كاري مي‏زند؟! هوش‏مندي كه مي‏بيند صفوف پيروانش روز به روز فشرده‏تر و شكاف در صفوف دشمن بيشتر مي‏شود، آيا در چنين موقع كاري مي‏كند كه دوست و دشمن را به وي بدبين سازد؟

آيا  باور مي‏كنيد كسي كه تمام مناصب و ثروت قريش را، در راه آيين توحيد ترك گفته بود، مي‏تواند بار ديگر مروّج آيين شرك و بت پرستي شود؟! هرگز درباره فردي مصلح و سياست مداري معمولي چنين احتمالي نمي‏دهيم؛ چه رسد به پيامبر خدا.

قضاوت خرد درباره اين داستان‏

1. آموزگاران و معلمان الهي به حكم عقل، پيوسته با نيروي عصمت از انجام هرگونه خطايي محفوظند و اگر بنا شود آنان نيز در امور ديني دچار اشتباه و خطا شوند، اعتقاد مردم به سخنان آنان از بين مي‏رود. بنابراين، بايد چنين داستان‏هاي تاريخي را با عقايد منطقي و محكم خود بسنجيم و متشابهات و ابهام‏هاي تاريخ را حل كنيم.  عصمت «محمد» در تبليغ آيين آسماني، مانع از پيش آمدن چنين حوادثي است.

2. پايه افسانه اين است: «پيامبر در انجام وظيفه‏اي كه خدا بر دوش وي گذاشته، خسته شده بود و انحراف و دوري بت پرستان بر وي سنگين مي‏آمد؛ دنبال چاره‏اي بود كه راهي براي اصلاح وضع آن‏ها پيش بگيرد.»

 به حكم خرد، پيامبران بايد بيش از حد صابر و بردبار باشند. در تحمل و شكيبايي، ضرب المثل عام و خاص گردند و هرگز فرار از جبهه را در سر نپرورانند.

اگر اين افسانه، سرگذشت صحيح و پابرجايي باشد، نشانه اين است كه قهرمان گفتار ما عنان صبر و تحمل را از دست داده، روحش افسرده و خسته شده بود و اين مطلب با قضاوت خرد درباره انبيا و نيز با آن‏چه از زندگاني آن حضرت از گذشته و آينده در دست داريم ناسازگار است.

سازنده اين داستان، تصور نكرده  كه قرآن بر بطلان اين داستان گواهي مي‏دهد، زيرا خداي پيامبر به او نويد داده است كه هرگز باطل در آن راه نخواهد يافت.

چنان‏كه مي‏فرمايد:

«لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ؛ (5) و نيز به او وعده قطعي داده كه در تمام دوران تاريخ بشر، قرآن را از هرگونه پيشامد بد نگاه خواهد داشت».

چنان‏كه فرمود:

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ». (6)

با اين حال، چه‏طور رانده شده درگاه خدا (شيطان) توانست بر برگزيده خدا پيروز آيد و در قرآن وي، باطلي را جاي دهد و قرآني را كه اساس آن، مبارزه با بت پرستي است، مروّج دستگاه بت پرستي سازد؟!

شگفتا! سازنده اين افسانه نغمه بسيار ناموزوني را در جاي نامناسبي ساز كرده و در جايي بر توحيد افترا بسته  كه چند لحظه قبل، خود قرآن به تكذيب آن برخاسته است، زيرا خدا در همين سوره،  مي‏فرمايد:

«وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي‏ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحي‏؛ از روي هوس سخن نمي‏گويد،  قرآن  جز وحيي كه به او نازل شده نيست».

خداوند چه‏طور با اين نويد قطعي، پيامبر خود را بي‏نگهبان مي‏گذارد و اجازه مي‏دهد كه شيطان در دل و فكر او تصرف كند؟!

اين رشته از ادله عقلي براي كسي كه به نبوت و رسالتش ايمان دارد سودمند است، ولي اين دلايل براي خاورشناسي كه به نبوت او ايمان ندارد و براي بي‏ارزش ساختن آيين او دست به تشريح و نقل چنين افسانه‏اي مي‏زند كافي نيست و بايد از طريق ديگري با وي گفت و گو كرد.

تكذيب داستان از طريق ديگر

هنگامي كه پيامبر اين سوره را مي‏خواند؛ بزرگان قريش كه اكثرا از استوانه‏هاي فنّ سخن و از قهرمانان ميدان فصاحت و بلاغت بودند در مسجد حضور داشتند. از آن جمله «وليد» حكيم و سخن ساز عرب و همگي اين سوره را تا پايان آن‏كه با آيه «سجده» ختم مي‏شود گوش دادند و سجده كردند.

ولي اين جمعيت كه پايه‏گذاران فصاحت و بلاغت و نكته سنجان بودند؛ چه‏طور به دو جمله‏اي كه مشتمل بر تعريف از خدايان آنان است اكتفا كردند؟ در صورتي كه قبل از آن و بعد از اين دو جمله، سراسر سرزنش و بدگويي از خدايان آن‏ها است؟!

سازنده اين دروغ شاخ‏دار، آنان را چگونه افرادي فرض كرده است؟ گروهي كه زبانشان عربي بود و در تمام جامعه عرب، از پي افكنان فن فصاحت و بلاغت شمرده مي‏شدند و كنايات و اشارات (تا چه رسد به تصريحات) زبان خود را بهتر از همه مي‏فهميدند، چگونه به دو جمله كوتاهي كه در تعريف خدايان آنان است اكتفا كردند و از جمله‏هاي قبل و بعد از اين دو جمله، غفلت ورزيدند؟ هرگز افراد عادي را نمي‏توان با اين دو جمله آن هم ميان كلامي كه تمام آن بدگويي از عقايد و رفتار آنان باشد فريفت؛ تا چه رسد به افراد ديگر.

اينك ما آيات مربوطه را مي‏نويسيم و به جاي اين دو جمله نقطه مي‏گذاريم. ببينيد آيا واقعا مي‏توان اين دو جمله را در وسط اين آيات جاي داد- كه همگي در ذم و بدگويي از بتان وارد شده است- يا نه؟

«أَ فَرَأَيْتُمُ اللَّاتَ وَ الْعُزَّي وَ مَناةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْري‏ ...، (7) أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثي‏ تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزي‏، إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ؛ مرا از لات و عزّي و منات كه سومين بت است؛ خبر دهيد ... (8) آيا پسر از آن شما است و دختر خاص خدا است؟ اين يك تقسيم ظالمانه است. بتان جز نام‏هايي بيش نيستند كه شما و پدرانتان ناميده‏ايد و خدا هيچ حجتي درباره آن‏ها نازل نكرده است».

آيا آدم عادي حاضر مي‏شود با جمله‏هاي ضد و نقيض از دشمني با پيامبري كه ده سال است تيشه بر ريشه آيين وي زده و موجوديت و استقلالش را به خطر افكنده است دست بردارد و با او كنار بيايد؟

دليل بر ردّ افسانه از نظر لغت‏ دانشمند عالي مقام مصري، «عبده» مي‏گويد:

هرگز در  زبان و اشعار عرب، «غرانيق» درباره خدايان به كار نرفته  و لفظ «غرنوق» و «غرنيق» كه در لغت آمده، به معناي يك نوع مرغ آبي و يا جوان سفيد و زيباست و هيچ يك از اين معاني با معناي خدايان سازگار نيست.

يكي از خاورشناسان به نام «سر ويليام موير» افسانه غرانيق را از مسلمات تاريخ شمرده و گواه وي اين است: «سه ماه بيشتر از مهاجرت گروه نخست به حبشه نگذشته بود كه صلح محمد را با قريش شنيدند و به مكّه بازگشتند. مسلماناني كه به آن سرزمين مهاجرت كرده بودند، در پناه نجاشي آسوده مي‏زيستند؛ اگر خبر نزديكي محمد و صلح با قريش به آنان نرسيده بود، به هوس ديدار كسان خود به مكّه بر نمي‏گشتند. بنابراين، محمد بايد براي صلح جويي خود، وسيله‏اي به وجود آورده‏ باشد و آن همان داستان غرانيق است».

حال بايد از اين خاورشناس محترم پرسيد: اولا، چه لزومي دارد كه انگيزه مراجعت آن‏ها يك خبر نا صحيح باشد؟ روزي نيست كه بوالهوسان و سودجويان، هزاران خبر دروغ ميان هم نوعان خود پخش نكنند. چه بسا احتمال مي‏رود گروهي به منظور بازگرداندن آنان از حبشه، خبر صلح محمد را با قريش به دروغ منتشر كرده باشند تا مسافران را با اين خبر به سوي ميهن خود بازگردانند. از اين‏رو، گروهي آن را باور كردند و برگشتند و عده‏اي گول اين شايعه‏ها را نخوردند و در اقامت‏گاه خود توقف كردند.

ثانيا، به فرض پيامبر خواسته بود كه از در صلح و صفا وارد شود، ولي مگر اساس صلح فقط بستگي به جعل اين دو جمله داشت؟ بلكه يك وعده مساعد، سكوتي مطلق، درباره عقايدشان كافي بود كه قلب‏هايشان را به خود جلب كند.

به هر حال، برگشتن مسافران دليل بر صحت اين افسانه نيست و صلح و صفا نيز متوقف به گفتن اين جمله نيست.

جاي تعجب است برخي از آنان تصور كرده‏اند كه آيه‏هاي 52 تا 54 سوره حج، در خصوص داستان «غرانيق» نازل شده است. از آن‏جا كه اين آيات دست‏آويزي در دست خاورشناسان و تحريف گران تاريخ است به توضيح مفاد اين آيات مي‏پردازيم و روشن مي‏سازيم كه اين آيات هدف ديگري تعقيب مي‏كنند.

«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي أَلْقَي الشَّيْطانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ؛ (9) ما هيچ رسول و پيامبري را پيش از تو نفرستاديم، جز اين‏كه هرگاه تمنا مي‏كرد، شيطان در خواهش او دخالت كرده و خداوند آن‏چه را كه شيطان القا مي‏نمايد، محو مي‏كند و به آيات خود استواري مي‏بخشد. خداوند دانا و حكيم است».

«لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَفِي شِقاقٍ بَعِيدٍ؛ (10) خداوند آن‏چه را كه شيطان انجام مي‏دهد، مايه آزمايش براي آن گروه قرار مي‏دهد كه قلب‏هايشان بيمار است و قساوت دارد و همانا ستمگران، سخت در شقاوت و دور از نجات هستند».

«وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَ إِنَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلي‏ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ؛ (11) تا افراد دانا بدانند كه قرآن، حق است و از طرف پروردگار تواناست و به آن ايمان بياورند و دل‏هايشان در برابر آن خضوع كند؛ خداوند كساني را كه ايمان آورده‏اند، به راه راست هدايت مي‏كند».

اكنون به توضيح مفاد آيه مي‏پردازيم:

آيه نخست، سه مطلب را  ياد آور  مي شود:

1. رسولان و پيامبران تمنّا مي‏كنند.

2. شيطان در «تمنّاهاي آنان» مداخله مي‏كند.

3. خدا آثار مداخله را محو مي‏كند.

با توضيح نقاط سه‏گانه، مفادّ آيه روشن مي‏گردد.

1. مقصود از تمنّاي رسولان و پيامبران چيست؟

پيامبران، پيوسته خواهان نشر هدايت و گسترش آيين خود در ميان امّت‏هاي خود بودند و براي پيشبرد اهدافشان نقشه‏هايي مي‏كشيدند و در اين راه به انواع مصايب و شدائد تن داده و استقامت مي‏ورزيدند. رسول گرامي، از اين قانون مستثنا نبود. او براي پيشبرد مقاصد خود، نقشه‏هايي داشت و براي تحصيل آرزوهايش مقدماتي مي‏چيد. قرآن، اين حقيقت را با جمله:« ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلَّا إِذا تَمَنَّي »بيان مي‏كند.

2. مقصود از مداخله شيطان چيست؟

مداخله شيطان مي‏تواند به يكي از اين دو صورت انجام گيرد:

1. با ايجاد ترديد و شك در تصميم پيامبران و اين‏كه ميان آنان و اهدافشان موانع بي‏شماري وجود دارد و با توجه به اين موانع آنان در اهداف خود موفق نمي‏شوند.

2. هر موقع پيامبران مقدمات كاري را فراهم مي‏كردند و نشانه ها و قرايني اقدام جدي پيامبري را نشان مي‏داد؛ شيطان و شيطان صفتان، با تحريك مردم بر ضد پيامبران و ايجاد موانع بر سر راه مقصدشان، آنان را از نيل به خواسته خود باز مي‏داشتند.

احتمال نخست، نه با آيات ديگر قرآن سازگار است و نه با دوّمين آيه مورد بحث، امّا با آيات ديگر سازگار نيست، زيرا قرآن با صراحت هرچه كامل‏تر، تسلط شيطان را بر بندگان واقعي خدا (هر چند به اين نحو كه به آنان وانمود كند قادر به وصول اهداف و تمنّاهاي خود نيستند) نفي مي‏كند:

«إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ؛ (12) بر بندگان من تسلطي نداري».

و باز مي‏فرمايد:

«إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَلي‏ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ؛ (13) شيطان بر بندگان مؤمن و متوكل به خدا، تسلطي ندارد».

اين آيات و آيات ديگر كه نفوذ شيطان را در قلب‏هاي اولياي الهي نفي مي‏كند؛ گواه بر اين است كه مقصود از مداخله شيطان در خواسته‏هاي پيامبران، سست كردن اراده آنان و بزرگ جلوه دادن موانع كار در نظر آنان نيست.

اما از نظر خود آيات مورد بحث، آيه دوم و سوم، علت اين مداخله را چنين تفسير مي‏كند: ما با اين كار، دو گروه را مي‏آزماييم:

 يكي گروه‏هايي كه قلبشان بيمار است

 و ديگري گروهي دانا كه به خدا و آياتش ايمان دارند، يعني مداخله شيطان از طريق تحريك مردم بر ضد اهداف پيامبران در گروه نخست، سبب مخالفت آنان با رسولان الهي مي‏گردد؛ در حالي كه جريان درباره ديگران بر عكس بوده و بر ثبات و استواري آنان مي‏افزايد.

از اين‏كه مداخله شيطان در خواسته‏هاي پيامبران، اين دو نوع اثر مختلف (گروهي مخالف با پيامبر و گروهي ثابت و پايدار) را دارد، مي‏رساند كه مداخله شيطان به معناي دوم است، يعني مداخله، از طريق تحريك مردم بر ضد آنان و وسوسه در قلب‏هاي دشمنان و ايجاد موانع بر سر راه هدف آنان، صورت مي‏پذيرد؛ نه اينكه در قلب پيامبران تصرف مي‏كند و اراده و تصميم آنان را سست مي‏كند.

3. مقصود از محو آثار مداخله چيست؟

اگر معناي مداخله شيطان، تحريك مردم بر ضد مردم است كه آنان را از پيشرفت باز مي‏دارد؛ در اين صورت محو و نابودي عمل شيطان به وسيله خدا، اين‏گونه است كه كيد و شر آنان را از رسولان خود دفع مي‏كند تا حق بر مؤمنان آشكار شود ‏كه براي تيره دلان آزمايشي است؛ هم چنان‏كه در آيه ديگر مي‏فرمايد:

«إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا؛ (14) ما پيامبران و كساني را كه به او ايمان آورده‏اند در اين جهان كمك مي‏كنيم».

خلاصه، قرآن در اين آيات از سنّت ديرينه و پايدار خدا در ميان پيامبران خبر مي‏دهد و آن، تمناي پيشبرد اهداف و آرزوي موفقيت در هدايت مردم از جانب پيامبران است؛ آن‏گاه نوبت مداخله شيطان و شيطان صفتان، از انس و جن با ايجاد مانع بر سر راه رسولان خدا، فرا مي‏رسد. از آن پس، فرا رسيدن امدادهاي الهي و محو و نابود كردن نقشه‏هاي شيطاني است و اين يك سنّت الهي  ميان تمام امّت‏هاي گذشته بوده است. تاريخ پيامبران و قصص رسولان از نوح و ابراهيم و پيامبران بني اسرائيل خصوصا موسي و عيسي عليهما السّلام و تاريخ زندگاني پيامبر خاتم صلي اللّه عليه و آله و سلّم بر اين مطلب گواهي مي‏دهند». (15)

 

پي نوشت ها:

1. نجم (53) آيه 19 و 20.

2. غرانيق چنان‏كه خواهد آمد، جمع غرنوق يا غرنيق است كه به معني يك نوع مرغ آبي يا جوان خوشرو مي‏آيد.

3. «فَاسْجُدُوا لِلَّهِ وَ اعْبُدُوا » كه آخرين آيه سوره است.

4. تاريخ طبري، ج 2، ص 75- 76.

5. فصلت (41) آيه 42.

6. حجر (15) آيه 9.

7. جاي خالي جمله‏هاي: تلك الغرانيق ...

8. به جاي نقطه‏ها، ترجمه اين دو جمله را كه عبارت است از «اينان غرانيق عالي مقامند شفاعت آن‏ها مورد رضايت است»، بگذاريد. قطعا خواهيد ديد كه سراپا تناقض خواهد بود.

9. حج (22) آيه 52.

10. همان، آيه 53.

11. همان، آيه 54.

12. حجر (15) آيه 42 و اسراء (17) آيه 65.

13. نحل (16) آيه 99.

14. غافر (40) آيه 51.

15. فروغ ابديت، آيت الله جعفر سبحاني‏، ص330.

براساس این آیه می توان به وجودخدا شک کرد؟یا شک درباری تعالی راه ندارد؟

آيه مورد نظر و آيه قبل :

أَ لَمْ يَأْتِكُمْ نَبَؤُا الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذينَ مِنْ بَعْدِهِمْ لا يَعْلَمُهُمْ إِلاَّ اللَّهُ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرَدُّوا أَيْدِيَهُمْ في‏ أَفْواهِهِمْ وَ قالُوا إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفي‏ شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُريبٍ قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَدْعُوكُمْ لِيَغْفِرَ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُؤَخِّرَكُمْ إِلي‏ أَجَلٍ مُسَمًّي ؛(ابراهيم (14) آيه 9-10)

آيا خبر كساني كه پيش از شما بوده‏اند، چون قوم نوح و عاد و ثمود و نيز كساني كه بعد از آن ها بوده‏اند، به شما نرسيده است؟ جز خدا كسي را از آنان آگاهي نيست. پيامبران شان همراه با دلايل روشن آمدند و آن ها دست بر دهان بردند و گفتند: ما به آنچه بدان مأمور شده‏ايد، ايمان نمي‏آوريم و در چيزي كه ما را بدان مي‏خوانيد، سخت در ترديد هستيم. پيامبران شان گفتند: آيا در خدا- آن آفريننده آسمان ها و زمين- شكي هست؟ شما را فرا مي‏خواند تا گناهان تان را بيامرزد و تا مدتي معين شما را زنده گذارد.

با توجه به آيه قبل كه سخن مشركان به پيامبران را يادآور شده بود كه توحيد و نبوت را منكر شده بودند، خداوند در اين آيه در مقام رد انكار آن ها و اثبات توحيد و نبوت و معاد است و با تعجب و انكار مي پرسد: آيا در وجود خدا و يگانگي اش شك داريد و آيا شايسته است كه شك داشته باشيد؟ با اينكه او ابداع كننده آسمان ها و زمين است و آن ها را از عدم خارج كرده و به وجود آورده و به فطرت سالم و عقل خود مي دانيد كه جز خدا كسي در ايجاد دخالت ندارد. همه خداياني كه به عبادت گرفته و شريك خدا مي دانيد، خود مخلوق و محتاج اويند. هيچ قدرتي و دخالتي در ايجاد شما يا در تدبير امور شما ندارند. خدا به فضل و رحمتش، بندگان را به ايمان دعوت كرده و براي آنان معارف وحياني و شريعت آسماني فرستاده تا با باور و اعتقاد به آن ها، آنان را بيامرزد. شايسته ورود به ميهمانخانه آخرت كند و در دنيا حافظ شان باشد تا به اجلي كه براي شان مقدر شده، برسند.

بنا بر اين آيه در مقام اين حقيقت است كه همه شما منكران اگر به فطرت و عقل خود رجوع كنيد ، به خدايي خدا اعتراف خواهيد كرد. يگانگي و بي نظيري اش را درك خواهيد نمود. به واقع شك و ترديد علمي نداريد ، بلكه خود را به ناداني زده ايد و بر فطرت خداشناس و خداجوي خود سرپوش مي نهيد.

علامه طباطبايي در تفسير  آيه مي نويسد:

جمله مذكور، در مقام اثبات توحيد ربوبيت است، چون در مقابل اين كلام كافران است:" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ وَ إِنَّا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَنا إِلَيْهِ مُرِيبٍ". مشركان دو چيز را انكار كرده‏اند، يكي رسالت را و ديگري توحيد در ربوبيت را.

كلام رسولان هم بايد متضمن دو اثبات باشد. پس بايد جمله" أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ" برهان بر اثبات توحيد ربوبيت باشد، و جمله" يَدْعُوكُمْ.. ." برهان بر اثبات رسالت و حقانيت ادعاي انبيا.

خداوند توجه مي دهد كه با دقت در عالم مشاهده مي‏كنيد كه موجودات محدود و محتاج اند، چون اگر قائم به ذات خود بودند، نه دستخوش دگرگوني مي‏شدند، و نه نابود مي‏گشتند. پس قائم به ديگري هستند كه آن ديگري، بايد خود، موجودي بدون حد باشد، و گرنه خود او هم محتاج به فوق است. مي‏فهميم واحدي است كه كثرت نمي‏پذيرد، چون كسي كه در حد نمي‏گنجد، متعدد هم نمي‏شود. باز مي‏فهميم با اينكه يكتا است، تمامي امور را همان طور كه ايجاد كرده ، تدبير هم مي‏كند، زيرا  مالك وجود آن ها و همه امور مربوط به آن ها است، و كسي در هيچ چيز شريك او نيست.

اين برهاني است تمام عيار. در عين حال ساده و همه كس فهم. هر انساني با فطرت و وجدان خود آن را مي فهمد.

جمله" يدعوكم.. ." اشاره است به برهان بر نبوت، كه ايشان آن را انكار مي‏كردند و مي‏گفتند:" إِنَّا كَفَرْنا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ"

در اين جمله مي فرمايد از سنت‏هاي الهي اين است كه هر موجودي را به سوي كمال و سعادت نوعي‏اش هدايت نمايد. انسان يكي از انواع موجودات و يكي از مشمولان  هدايت است. عنايت الهي ايجاب مي‏كند كه او را هم به سوي سعادت زندگيش هدايت نمايد. چون زندگي او جاودانه و هميشگي است، و محدود به حدود دنيا و ختم پذير به رسيدن مرگ نيست، سعادت زندگي او هم به اين خواهد بود كه در دنيا به نحوي زندگي كند كه زندگي او را تا ابد قرين سعادت نمايد.

هر چند خداوند انسان را مجهز به فطرت كرده و فطرت همواره عقايد حق و اعمال صالح را به او گوشزد مي‏كند، ليكن تنها داشتن فطرت كافي نيست، كه او را بر پيروي روش‏هاي حق و عدل وادار سازد و براي هميشه در عقايد حق و اعمال صالح استوار بماند، و گرنه بايد اصلا گناهي موجود نشده و هيچ فردي از افراد و اجتماعي از اجتماعات، فاسد نگردد، چون همه مجهز به فطرت هستند، پس اينكه مي‏بينيم بعضي از افراد با داشتن فطرت، منحرف مي‏شوند، مي‏فهميم كه داشتن فطرت تنها كافي نيست.

 عنايت الهي اقتضا مي‏كند كه انسان را علاوه بر فطرت، به يك عامل ديگر نيز مدد كند كه  هدايت الهي را از درگاه خدا گرفته، به بندگان مي‏رساند و آن عامل،  مقام نبوت است كه دارنده آن در مقامي از پاكي قرار دارد كه به خاطر آن مقام عقايد حق و عمل صالح، برايش كشف مي‏شود، به اين معنا كه رابطه وحي با او برقرار گشته و با غيب، سر سخن باز مي‏كند، و دستوراتي كه پيرويش ضامن سعادت فرد و اجتماع در دنيا و آخرت است مي‏گيرد. (1)

پي نوشت :

1. طباطبايي، الميزان، ترجمه موسوي همداني، قم، انتشارات اسلامي، 1374 ش، ج‏12، ص34-38 (تلخيص)

 

 

استدلالات يا براهين عقلي درباره اثبات وجود خدا در قرآن به شرح ذیل است:

1- برهان صديقين: از مطالعه خود وجود مي توان پي به خدا برد و در حقيقت در اثبات صانع جز بررسي خود وجود و هستي به چيزي نياز ندارد. اين برهان ريشه قرآني دارد و آيه شريفه « أولم يكف بربك أنه علي كل شئ شهيد » (1) (آيا پروردگارت كفايت نمي كند كه او بر هر چيزي گواه است؟!) اشاره به اين برهان دارد.

2- فقر و نياز در انسان و جهان نشانه وجود خداي غني است.« يا ايها الناس أنتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد » (2) ( اي مردم شما به خدا محتاج و نيازمند و خدا بي نياز و ستوده است.) فقر و نياز يك شئ نشانه احتياج آن به توانايي است كه نياز آن را برطرف سازد و ما در وجود خودمان و جهان طبيعت فقر و نيازمندي را مي يابيم. بنا بر اين بايد يك بي نياز مطلق باشد كه اين نياز ما را برطرف كند و آن خداي غني است.

3- برهان نياز مصنوع به صانع : آفرينش آسمان و زمين گواه بر وجود آفريدگار است. « قالت رسلهم أفي الله شك فاطر السموات و الارض...» (3) (پيامبران آنها گفتند آيا در وجود خدا شك داريد كه پديد آورنده آسمانها و زمين است..)

قرآن مسئله شك در وجود خدا را به صورت استفهام انكاري مطرح مي كند و براي رد شك و ترديد در وجود خدا پديد آمدن آسمان و زمين را ياد آور مي شود. پس آفرينش آسمان و زمين بهترين گواه بر وجود پديد آورنده است.

4- برهان امتناع دور : خود آفريني كه مستلزم دور است محال مي باشد. « ام خلقوا من غير شئ ام هم الخالقون »(4) ( آيا آنان بدون هيچ علتي بوجود آمدند يا خودشان آفريدگار خود مي باشند)

نتيجه خود آفريني اين است كه شيئ قبلا وجود داشته باشد و سپس خود را بيافريند و لازمه آن اين است كه وجود شئ خودش بر خودش مقدم باشد. يعني از آن نظر كه علت خويش است بايد مقدم و از آن نظر كه معلول است بايد موخر باشد و چنين چيزي عقلا محال است.

براهين عقلي ديگري هم درباره اثبات وجود خدا در قرآن است كه شما را به كتاب منشور جاويد آيت الله سبحاني ارجاع مي دهم. (5)

 

پي نوشت ها :

1. فصلت (41) آيه 53 .

2. فاطر (35) آيه 15 .

3. ابراهيم (14) آيه 10 .

4. طور (52) آيه 36 .

5. آيت الله سبحاني، منشور جاويد، انتشارات توحيد، قم ، ج2 ، ص 111 - 178 .

صفحه‌ها